صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 34567
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 62 , از مجموع 62

موضوع: اگر فردا بیاید | سیدنی شلدون

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    - من میخواستم که تا فردا آماده شود.
    - فردا؟ نه، نمیشود ...
    - دو برابر پول میدهم.
    - روز سه شنبه.
    - فردا. من میتوانم سه برابر پول بدهم.
    مکانیک متفکرانه چانه اش را خاراند و پرسید:
    - فردا، چه ساعتی؟
    - ظهر.
    به محض این که جف از گاراژ بیرون آمد، کاراگاه مکانیک را به باد سوال بست.

    ***

    همان روز صبح، یک تیم دیگر از مراقبین که وظیفه تعقیب تریسی را بر عهده داشت، او را درحالیکه در حاشیه رودخانه "آودرشان" مشغول گفتگو با یک کرایه دهنده قایق بود، زیر نظر داشتند.
    وقتی تریسی آنجا را ترک کرد، یکی از کاراگاهان به داخل قایق رفت و خودش را به صاحب قایق معرفی کرد.
    - آن زن از شما چه میخواست؟
    - او میخواست قایقی کرایه کند و مدت یک هفته به اتفاق شوهرش با آن کانال را دور بزند ...
    - از چه روزی؟
    - از روز جمعه؛ این یک تفریح زیباست. شما و همسرتان هم اگر علاقه داشته باشید ...
    کاراگاه رفته بود.

    ***

    کبوتری که تریسی از مغازه پرنده فروشی خریده بود. در یک قفس به هتل تحویل داده شد. دانیل کوپر به فروشگاه رفت و شروع به سوال کردن نمود:
    - چه نوع کبوتری برای او فرستادید؟
    - آه ... یک کبوتر معمولی.
    - شما مطمئنید که آن یک کبوتر خانگی نبود؟
    مرد فروشنده خندید:
    - من اطمینان دارم که آن پرنده یک کبوتر خانگی نبود، چون خودم دیشب آن را در پارک "واندل" گرفتم.
    دانیل کوپر فکر کرد:
    - یک هزار پاوند طلا و یک کبوتر معمولی. این دو با هم چه ارتباطی دارند؟

    ***

    پنج روز، قبل از حمل شمش های طلا از بانک آمرو، مجموعه ای از عکس های گرفته شده توسط تیم های مراقبت و تعقیب، روی میز بازرس ون دورن قرار داشت.
    هر یک از آن عکس ها مثل حلقه زنجیری بود که پلیس آمستردام میتوانست با آن آنها را به دام بیندازد. این ایده را دانیل کوپر به آنها داده بود. هرکدام از این عکس ها یک قدم به طرف ارتکاب یک تبهکاری بزرگ به شمار میرفت. به نظر میرسید که هیچ راهی وجود ندارد که تریسی ویتنی بتواند از چنگ عدالت بگریزد.
    روزی که جف کامیون رنگ شده را تحویل گرفت آن را به گاراژ کوچکی که در یکی از قدیمی ترین محلات شهر آمستردام قرار داشت، برد و شش جعبه چوبی که روی آنها علائم چاپ شده ای دیده میشد، به گاراژ تحویل داد.
    بازرس ون دورن، درحالیکه در اتاق شنود به نوار ضبط شده ای گوش میکرد. به عکس آن جعبه ها که روی میز بود نگاه میکرد.
    صدای جف – وقتی تو کامیون را از جلو در بانک تا محل قایق میبری، با سرعت ثابتی حرکت کن. من میخواهم بدانم که این فاصله دقیقاً چقدر طول میکشد. بیا، این هم کرونومتر.
    صدای تریسی – تو با من نمیایی، عزیزم؟
    - نه من گرفتارم.
    - از مونتی چه خبر؟
    - او پنج شنبه شب میرسد.
    بازرس ون دورن پرسید:
    - این مونتی کیست؟
    کوپر جواب داد:
    - به طور قطع او کسی است که به عنوان دومین نگهبان امنیتی عمل خواهد کرد. تریسی، به یک یونیفورم احتیاج خواهد داشت.

    ***

    فزوشگاه لباسی که جف انتخاب کرده بود، در مرکز خرید "پیتر کرملیز هوفت استریت" مثل آن یکی که در ویترین است.
    یک ساعت بعد، بازرس ون دورن، به عکسی که از یونیفورم گرفته شده بود، نگاه میکرد.
    - او دو دست از یکی از این یونیفورم ها را سفارش داده است. او به فروشنده گفته که آنها را روز پنچ شنبه تحویل خواهد گرفت.
    بازرس گفت:
    - یونیفورم دومی اندازه اش بزرگتر از سایز جف استیونس است. این دوست ما مونتی باید درحدود چهار فوت قد و هشتاد کیلو وزن داشته باشد. ما میتوانیم از پلیس بین المللی بخواهیم که نگاهی به کامپیوترشان بیندازند.
    او به کوپر اطمینان داد:
    - ما قطعا مشخصات او را به دست خواهیم آورد.

    ***

    در یک گاراژ خصوصی که جف برای کامیونش اجاره کرده بود، تریسی پشت فرمان نشسته بود. جف گفت:
    - حاضری؟ حالا.
    تریسی تکمه ای را روی داشبرد فشار داد و یک چادر کرباسی لوله شده در دو طرف کامیون ظاهر شد که روی آن نوشته شده بود: آبجو هلندی "هانی کن"
    جف با خوشحالی گفت:
    - درست کار میکند.

    ***

    بازرس ون دورن نگاهی به عکس هایی که به دیوار اتاق زده شده بود، انداخت و گفت:
    - آبجو هانی کن؟
    دانیل کوپر در گوشه ای از اتاق ساکت نشسته بود و در افکار دور و دراز خودش غوطه ور بود. او میدانست که شرکت در مذاکرات چنین جلساتی هیچ نتیجه ای ندارد؛ این بود که ترجیح میداد گوش کند. بازرس ون دورن گفت:
    - هر تکه از این نقشه را ما از گوشه ای جمع کرده ایم، آنها میدانند که کامیون مسلح اصلی، چه وقت در جلو در بانک توقف خواهد کرد. طرح آنها این است که نیم ساعت زودتر به آنجا بیایند و به عنوان نگهبان امنیتی وارد بانک بشوند. وقتی کامیون اصلی برسد، آنها رفته اند.
    ون دورن به عکس کامیون مسلح اشاره کرد:
    - آنها به این شکل از جلوی بانک حرکت خواهند کرد. اما یک بلوک آن طرف تر ...
    او عکس کامیونی را که علامت کارخانه آبجوسازی هانی کن را داشت؛ نشان داد و اضافه داد:
    - ... به این شکل درخواهند آمد.
    یک کاراگاه از انتهای اتاق بلند شد و پرسید:
    - آیا شما میدانید که آنها قصد دارند طلاها را چطور از کشور خارج کنند؟
    ون دورن به تصویر تریسی که قدم به داخل قایق میگذاشت اشاره کرد و گفت:
    - هلند از کانال های آبی مختلفی تشکیل شده است که آنها میتوانند ابتدا خود را با یک قایق در آنها گم کنند.
    او سپس به عکس کامیون در کنار اسکله قایق ها اشاره کرد و افزود:
    - آنها حساب کرده اند که برای رسیدن کامیون از بانک تا اسکله چقدر وقت لازم است. آنها فرصت زیادی دارند که قبل از اینکه کسی به آنان ظنین شود، طلاها را به داخل قایق منتقل کنند.
    ون دورن به طرف آخرین عکس نصب شده در روی دیوار رفت و گفت:
    - این یک کشتی باری است. دو روز قبل جف استیونس در این کشتی که محموله ماشین آلات به مقصد هنگ کنگ حمل میکنند. برای بندر "رتردام" جا رزرو کرده است.
    او برگشت و به چهره مردان حاضر در اتاق نگاه کرد.
    - خوب آقایان؛ ما تغییر کوچکی در نقشه آنها میخواهیم بدهیم. ما اجازه خواهیم داد که آنها شمش های طلا را از بانک خارج کنند و داخل کامیون ببرند.
    او نگاهی به دانیل کوپر انداخت و اضافه داد:
    - دستگیری به هنگام ارتکاب جرم. ما میخواهیم این سارقین زرنگ را در حین ارتکاب جرم توقیف کنیم.

    ***

    یک کاراگاه، تریسی را تا دم باجه مراسلات آمریکا، در اداره پست آمستردام تعقیب کرد، جایی که او یک بسته به اندازه متوسط را دریافت کرد و فوراً به هتل محل اقامتشان برگشت.
    بازرس ون دورن به دانیل کوپر گفت:
    - هیچ راهی وجود ندارد که بشود فهمید در آن بسته چه بوده است. ما وقتی آنها در هتل نبودند، در دو نوبت همه جا را جستجو کردیم؛ ولی هیچ چیز تازه ای پیدا نکردیم.
    پلیس بین المللی، در سوابق کامپیوتری اش، هیچ سابقه ای از آن مونتی هشتاد کیلویی نداشت.
    در آخرین ساعت پنج شنبه شب، دانیل کوپر، بازرس ون دورن و کاراگاه ویتکمپ در اتاق شنود، به مکالمات ضبط شده در هتل گوش میکردند:
    صدای جف – اگر ما بتوانیم نیم ساعت قبل از رسیدن آنها به بانک برسیم، به اندازه کافی وقت خواهیم داشت که طلاها را باز کینم و حرکت کنیم. وقتی کامیون اصلی برسد، ما باید درحال تخلیه طلاها در قایق باشیم.
    صدای تریسی – من کامیون را از نظر سوخت و روغن چک کرده ام، آماده است.
    کاراگاه ویتکمپ گفت:
    - یک نفر باید آنها را تحسین کند. هیچ چیز را از نظر دور نگه نمیدارند.
    صدای جف – تریسی، وقتی این کار تمام شد، دوست داری برای آن حفاری که صحبتش را کرده بودم، برویم؟
    صدای تریسی – تونس؟ عالی است عزیزم.
    - خوب پس من ترتیبش را میدهم. از این به بعد ما هیچ کاری نمیکنیم، جز استراحت و لذت بردن از زندگی.
    بازرس ون دورن گفت:
    - به نظر من آنها بیست و پنج سال تمام وقت برای استراحت خواهند داشت.
    او بلند خمیازه ای کشید و گفت:
    - بسیار خوب. من فکر میکنم که دیگر بهتر است همه ما برویم و بخوابیم. همه چیز برای فردا آماده است. ما میتوانیم امشب خواب راحتی داشته باشیم.
    ولی دانیل کوپر نمیتوانست بخوابد. و میدید که تریسی توسط پلیس دستگیر شده است و دارند به او دستبند میزنند. کوپر وحشت و اضطراب را در چشمهای او میدید و این موضوع او را به شوق می آورد. او به حمام رفت، وان را پر از آب کرد و داخل آن دراز کشید. تقریباً همه چیز تمام شده بود. تریسی به سزای تبهکاری هایش میرسید و او فردا در همین ساعت میتوانست به خانه برگردد. کوپر فکرش را تصحیح کرد:
    - خانه، نه ... آپارتمانم.
    خانه فقط جایی بود که او با مادرش در آن زندگی میکرد. او عاشقانه دانیل را دوست داشت. هنوز صدای او در گوشش بود:
    - تو مرد کوچک این خانه هستی. من نمیدانم بدون تو چکار میتوانم بکنم.
    پدر دانیل، وقتی او چهار سال بیشتر نداشت، ناپدید شده بود. در ابتدا او خودش را مقصر میدانست، ولی مادر توضیح داده بود که به خاطر یک زن دیگر بوده است. او از آن زن نفرت داشت؛ زیرا او باعث شده بود که مادرش گریه کند. او هرگز آن زن را ندیده بود، اما میدانست که یک زن بدکاره بوده است. چون مادرش همیشه از او اینطور یاد میکرد. بعدها از اینکه آن زن پدرش را برده بود، خوشحال بود؛ چون اینک مادرش تماماً متعلق به او بود.
    دانیل همیشه در کلاسش بهترین شاگرد بود و میخواست که مادرش به او افتخار کند. وقتی مادرش به قتل رسید، درست روز جشن دوازده سالگی او بود. آن روز دانیل به علت گوش درد، زودتر از مدرسه به خانه فرستاده شده بود. او بیش از آنکه واقعاً گوشش درد میکرد، تظاهر مینمود، زیرا میخواست هرچه زودتر به خانه برود ... ولی او با جسد خون آلود مادرش که در وان پر از خون غلت میخورد، مواجه شده بود.
    چند دقیقه بعد، پلیس در آن جا بود. آنها دانیل را سوال پیچ کردند و او گفت که بارها فرد زیمر همسایه شان را دیده که به خانه آنها می آمده است.
    سیزده ماه بعد، زیمر اعدام شد. دانیل به نزد یکی از فامیل هایشان در تگزاس فرستاده شد که با آنها زندگی کند.
    عمه ماتی، کسی که تا آن وقت او را ندیده بود، زنی بسیار سخت گیر بود و خانه آنها از هر نوع شور و نوازشی خالی بود. دانیل در چنین محیطی رشد کرد. مدتی بعد مشکل بینایی پیدا کرد و شیشه عینکش هر روز ضخیم تر و ضخیم تر میشد.
    در سن هفده سالگی، دانیل از تگزاس و از خانه عمه ماتی فرار کرد و به نیویورک رفت و به عنوان پادو و نامه بر در کمپانی بیمه استخدام شد و بعد از سه سال به درجه بازرس بیمه ترقی کرد و یکی از بهترین بازرسان شد. او هیچ وقت درخواست مزد بیشتر و یا ترفیع نمیکرد. او نسبت به آن چیزها فراموشکار بود و تنها به یک چیز میندیشید؛ تعقیب تبهکاران و جنایتکاران. همان کسانی که یکی از آنها مادرش را کشته بود. او خود را دست انتقام خداوند و تازیانه مکافات گناهکاران میدانست.
    دانیل کوپر از وان حمام بیرون آمد تا به رختخواب برود. او فکر کرد:
    - فردا، فردا روز سخت کیفر است.
    او آرزو میکرد که کاش مادرش زنده بود و موفقیت فردای او را میدید.







    34

    آمستردام

    جمعه، 22 اوت، ساعت 8 صبح



    دانیل کوپر و دو نفر دیگر از کارآگاهان، در اتاق طبقه بالای هتل، در حالی که ترسی و جف مشغول خوردن صبحانه بودند. به حرفهای آنها گوش میکردند:
    صدای تریسی – رولت شیرینی میخوری جف؟ ... قهوه؟
    صدای جف – نه متشکرم.
    دانیل کوپر فکر کرد که این آخرین صبحانه ای است که آن دو با یکدیگر میخورند.
    - تو میدانی هیجان من بیشتر برای چیست؟ سفر با قایق ...
    - این یک روز بزرگ است و آن وقت تو داری درمورد سفر با قایق فکر میکنی؟
    - یعنی تو فکر میکنی من دیوانه ام؟
    - دقیقاً ...
    - ولی واقعا از اینکه اینجا را ترک میکنیم، متاسفم.
    - اما سفر خاطره انگیزی بود ...
    ساعت 9 صبح بود و هنوز مکالمه آن دو ادامه داشت. در حالی که کوپر فکر میکرد که آنها باید کم کم آماده رفتن بشوند. او از خودش میپرسید: چرا از مونتی خبری نشده؟ آنها کجا او را ملاقات خواهند کرد؟
    صدای جف – تو ممکن است عزیزم ، مواظب دژبان جلوی در باشی. من حتما سرم خیلیشلوغ میشود
    صدای تریسی – حتماً، ولی خیلی جالب است. چرا آنها جلوی در هتل دژبان گذاشته اند؟
    - من فکر میکنم باید یک سنت اروپایی باشد. تو نمیدانی سابقه اش از کجاست؟
    - نه.
    - در فرانسه، در سال 1627، شاه هوگ در پاریس یک زندان ساخت و یک نجیب زاده را مسئول آنجا قرار داد و به او لقب کومنه دو سرز یعنی نگهبان قلعه یا دژبان داد که به روایتی به معنی شمارش شمع ها است. حقوق او دو پاوند به اضافه خاکستر بخاری قصر پادشاه بود. از آن به بعد هرکس مسئول زندان یا قصری میشد به نام کانسرج یا دژبان و نگهبان نامیده میشد. این موضوع شامل هتل ها هم شده است.
    دانیل کوپر با خودش گفت:
    - آنها چه یاوه ای دارند به هم میبافند؟ ساعت نه و نیم است، حالا دیگر باید شروع کنند.
    صدای تریسی – باید به من بگویی که این چیزها را از کجا یاد گرفته ای؟ نکند خود تو یک روز یکی از آن نگهبان ها بوده ای؟
    صدای یک زن ناشناس – صبح بخیر خانم، صبح بخیر آقا.
    صدای جف – نه من هیچ وقت یک نگهبان نبوده ام.
    صدای زن ناشناس در صدای آن دو گم شده بود.
    صدای تریسی – پس حتماً با یکی از آنها دوست بوده ای؟
    صدای جف – نه ...
    صدای نامفهوم زن ناشناس که به زبان هلندی حرف میزد، با صدای او مخلوط میشد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اگر فردا بیاید 542-557
    کوپر پرسید:
    ـ آن جا چه خبر شده؟
    کارآگاهان نگاه گیجی داشتند. یکیاز آنها گفت:
    ـ نمی دانم. نظافتچی دارد با تلفن با مدیر هتل صحبت می کند. او گفت که صداهایی را می شنود، ولی کسی را در اتاق نمی بیند.
    ـ چی؟
    کوپر مثل جرقه از جایش پرید و پله ها را پایین رفت.
    چند دقیه بعد، او و دو نفر کارآگاه دیگر در سوئیت تریسی بودند. زن نظافتچی بهت زده جلوی در ایستاده بود. یک ضبط صوت روی میز کنار تخت کار می کرد:
    صدای جف- با یک قهوه دیگر موافقی؟
    صدای تریسی- هنوز گرم است؟
    صدای جف- آه، بله.
    کوپر و کارآگاهان با ناباوری به یکدیگر نگاه کردند. یکی از آنها گفت:
    ـ من، من نمی فهمم....
    کوپر پرسید:
    ـ شماره تلفن اضطراری پلیس چند است؟
    ـ بیست و دو، بیست و دو، بیست و دو.
    کوپر به طرف تلفن دوید و شروع به شماره گرفتن کرد.
    صدای جف که از ضبط صوت پخش می شد، می گفت:
    ـ من فکر می کنم این یک قهوه خالص است.
    کوپر در تلفن فریاد زد:
    ـ من دانیل کوپر هستم. خیلی زود بازرس ون دورن را پیدا کنید و به او بگویید که تریسی و جف ناپدید شده اند. به او بگویید گاراژ را کنترل کند و ببیند آیا کامیون رفته است یا نه. من دارم به طرف بانک می روم.
    او گوشی را با عجله روی تلفن گذاشت. صدای ترسی در ضبط صوت می گفت:
    ـ آیا تا به حال قهوه دم شده در پوست تخم مرغ خورده ای؟ این واقعا...
    کوپر از در بیرون رفته بود.
    *******
    بازرس ور دورن گفت:
    ـ همه چیز رو به راه است. کامیون از گاراژ بیرون آمده، آنها دارند به اینجا می آیند.
    ون دورن، کوپر و دو نفر از کارآگاهان پلیس، روی پشت بام ساختمان روی بانک آمرو مستقر شده بودند. بازرس گفت:
    ـ آنها حالا که پی برده اند گفتگوهایشان کنترل می شده، ممکن است که تصمیم خودشان را تغییر داده باشند ولی خیالتان آسوده باشد دوستان من، بیایید نگاه کنید. او کوپر را به طرف یک تلسکوپ با زاویه دید زیاد که در گوشه بام کار گذاشته شده بود، برد و گفت:
    ـ آن مردی که در خیابان است و لباس رفتگرها را دارد... آن مردی که دارد تابلوهای بانک را تمیز می کند... روزنامه فروشی که در آن گوشه ایستاده... آن سه نفر تعمیرکار تلفن... همه آنها به دستگاه پیچ مجهز هستند.
    ون دورن دکمه "واکی-تاکی" اش را فشار داد:
    ـ نقطه الف؟
    دربان بانک گفت:
    ـ من صدای شما را دارم، بازرس.
    ـ نقطه ب؟
    ـ صدای شما را شنیدم، رفتگر خیابان صحبت می کند.
    ـ نقطه ج؟
    روزنامه فروش سرش را بلند کرد و به علامت تایید به جایی که آنها ایستاده بودن نگاه کرد.
    ـ نقطه د؟
    یکی از تعمیرکاران کارش را متوقف کرد و گفت:
    ـ همه چیز رو به راه است قربان.
    بازرس به طرف کوپر برگشت:
    ـ نگران نباش. طلاها هنوز در بانک است و جایشان امن است. تنها راهی که امکان دارد آنها بتوانند به آن طلاها دسترسی پیدا کنند این است که به اینجا بیایند. در لحظه ای که آنها وارد خیابان بشوند، دو طرف خیابان بسته می شود. هیچ راه فراری برای آنها وجود نخواهد داشت.
    او به ساعتش نگاه کرد و افزود:
    ـ حالا دیگر هر لحظه ممکن است سر و کله کامیون آنها پیدا شود.
    در داخل بانک نیز اضطراب و هیجان به اوج خود رسیده بود. همه کارکنان از جریان اطلاع داشتند و به نگهبانان دستور داده شده بود که وقتی کامیون وارد بانک شد، طلاها را بار کنند. هرکس می بایست به نوبه ی خودش همکاری کند. کارآگاهان در خارج از بانک منتظر بودند که هر آن کامیون از راه برسد.
    بر روی پشت بام ساختمان رو به روی بانک، بازپسر ون دورن برای دهمین بار سوال کرد:
    ـ آیا اثری از کامیون دیده می شود؟
    ـ نه قربان.
    کارآگاه ویتکمپ به ساعتش نگاه کرد:
    ـ سیزده دقیقه گذشته است. اگر آنها....
    دستگاه پیچی که در دست بازرس بود به صدا در آمد:
    ـ بازرس من کامیون را می بینم... آنها از خیابان "روزنگراخ" گذشتند و به طرف بانک می آیند. شما شاید بتوانید از آنجا که هستید کامیون را ببینید.
    هوا ناگهان متلاطم شد و آسمان برقی زد.
    بازرس ون دورن در واکی-تاکی اش گفت:
    ـ همه واحدها توجه کنند... ماهی در دام افتاده... اجازه بدهید جلو بیاید.
    یک کامیون خاکستری رنگ به طرف در ورودی بانک آمد و متوقف شد. در حالی که کوپر و ون دورن نگاه می کردند، دو نفر مرد یونیفورم پوش از آن پیاده شدند و به داخل بانک رفتند.دانیل کوپر با صدای بلند گفت:
    ـ او کجاست؟ تریسی ویتنی کجاست؟

    بازرس ون دورن به او اطمینان داد:
    ـ این موضوع اصلا مهم نیست. او هرجا باشد زیاد از طلاها دور نیست.
    دانیل کوپر فکر کرد:
    ـ حتی اگر دور باشد، مسئله زیاد فرقی نمی کند. نوارها برای اثبات اتهام او کافی است.
    کارکنان عصبی بانک به آن دو مرد یونیفورم پوش کمک کردند تا آنها شمش های طلا را از گاو صندوق ها بیرون بیاورند و روی چهارچرخه ها بگذارند و در کامیون رو باز کنند. کوپر و ون دورن از فاصله دورتری، از آن سوی خیابان جریان را زیر نظر داشتند. بارگیری هشت دقیقه طول کشید و وقتی که در پشت کامیون قفل شد و آن دو مرد در صندلی هایشان قرار گرفتند، بازرس ون دورن در میکروفون دستگاه واکی-تاکی گفت:
    ـ همه واحدها، به هدف نزدیک شوند!
    محشری به پا شد. دربان جلوی در بانک، روزنامه فروش، جاروکش خیابان، کارگران تعمیرکار تلفن و عده ای از کارآگاهان یکباره به سوی کامیون هجوم آوردند و آن را محاصره کردند. دو سوی خیابان توسط پلیس بسته شد و رفت و آمد قطع گردید.
    بازرس ون دورن به طرف دانیل کوپر برگشت و لبخندی زد و گفت:
    ـ چطور بود؟ آیا این یک توقیف در حین ارتکاب جرم هست یا نه؟
    کوپر فکر کرد که به هر حال هرچه بود تمام شد.
    آنها به سرعت از پله های ساختمان پایین آمدند و وارد خیابان شدند. دو مرد پونیفورم پوش دستهایشان را بالا برده و رو به دیوار ایستاده بودند و کارآگاهان مسلح به دور آنها حلقه زده بودند.
    دانیل کوپر و بازرس ون دورن جمعیت را کنار زدند و راهشان را به طرف آن دو باز کردند.
    ون دورن گفت:
    ـ شما توقیف هستید... حالا می توانید برگردید.
    دو مرد با چهره وحشت زده برگشتند و صورت هایشان را با دست پوشاندند تا مردم آنها را نبینند.
    دانیل کوپر و بازرس ون دورن با حالت شک و تردید به آنها چشم دوختند و کوپر گفت:
    ـ این ها که کاملا غریبه هستند.
    ون دورن پرسید:
    ـ شما کی هستید؟
    یکی از آن دو با لکنت گفت:
    ـ لطفا شلیک نکنید... ما گاردهای شرکت امنیتی هستیم... شلیک نکنید...
    بازرس ون دورن به طرف کوپر برگشت و با صدای عصبی و ناآرامی گفت:
    ـ یک جای قضیه اشتباهی رخ داده... آنها نخواسته اند نقشه را عملی کنند.
    کوپر احساس کرد که ماده ی تلخی از درون معده اش بالا آمد و تمام گلویش را پر کرد و با صدای خفه ای گفت:
    ـ نه، هیچ اشتباهی رخ نداده است.
    ـ شما در مورد چی حرف می زنین؟
    ـ آنها اصلا به دنبال این طلاها نبوده اند... این یک زمینه چینی و تدارک برای کار دیگری بود!
    ـ این غیر ممکن است... منظور من این است که پس آن کامیون، قایق، یونیفورم... این همه عکس...
    ـ چرا نمی فهمید؟ آنها همه چیز را می دانستند... آنها می دانستند که ما در تمام این مدت در تعقیبشان هستیم.
    صورت بازرس ون دورن سفید شده بود:
    ـ آه خدای من! حالا آنها کجا هستند؟
    ******
    در خیابان "پائولوس پوتر" در "کوستر" تریسی و جف به کارخانه الماس بری نیدرلند نزدیک می شدند.
    جف ریش و سبیل داشت، صورتش را گریم کرده بود و ترکیب ظاهری گونه هایش را کاملا تغییر داده بود. او لباس ورزشی چسبانی پوششیده بود و ساکی را با خود حمل می کرد.
    تریسی هم یک کلاه گیس مشکی به سر داشت. او پیراهن گشاد حاملگی به تن کرده و با آرایش تند و عینک آفتابی، یک کیف سفری بزرگ و یک کاغذ قهوه ای لوله شده در دست داشت.
    هر دوی آنها همراه با انبوه بازدیدکنندگاه وارد سالن انتظار کارخانه شده و به صحبت های راهنمای توریست ها گوش می کردند.
    ـ .... و حالا خانم ها و آقایان، لطفا به دنبال من بیایید و الماس برهای ما را در حین کار ببینید. احتمال دارد که شما همین امروز خریدار یکی از الماس های ما باشید.
    همراه با راهنما، جمعیت واارد درگاهی شد که به داخل کارخانه منتهی می شد. ترسی، در جلو حرکت می کرد در حالی که جف کمی عقب مانده بود.
    وقتی همه وارد کارخانه شدند، جف برگشت و با عجله از پله ها پایین رفت و وارد زیرزمین شد و در آنجا ساکش را روی زمین گذاشت و از داخل آن مقداری ابزار و یک لباس کار روغنی بیرون آورد و با عجله آن را پوشید و به طرف جعبه فیوزها رفت و به ساعتش نگاه کرد.
    در طبقه ی بالا، تریسی همراه با گروه بازدیدکنندگان از یک اتاق به اتاق دیگر می رفتند و راهنما مراحل مختلف برش و تراش الماس را برای آنها توضیح میداد.
    هرچند دقیقه یک بار تریسی به ساعتش نگاه می کرد. بازدید از پنج دقیقه قبل آغاز شده بود و آرزو می کرد که راهنما تندتر حرکت کند.
    سرانجام بازدید از کارخانه به اتمام رسید و آنها به سالن نمایشگاه الماس ها رسیدند و راهنما به طرف ویترینی که اطراف آن طناب کشی شده بود رفت و با لحن غرورآمیزی اعلام کرد:
    ـ آن چه در این ویترین می بینید، یکی از گرانبهاترین الماسهای دنیاست. این الماس یک بار توسط یک هنرپیشه، به مبلغ ده میلیون دلار خریداری شد...
    ناگهان چراغ ها خاموش شد. زنگ ها به صدا درآمدند و صفحات آهنی در پشت پنجره ها پایین آمد و تمام درها و راه های خروجی بسته شد.
    چند نفر از زن ها شروع به جیغ کشیدن کردند. راهنما با صدایی بلندتر از همه صداها فریاد زد:
    ـ لطفا، لازم به یادآوری نیست که این فقط یک قطع برق ساده است و تا چند لحظه دیگر ژنراتورهای اضطراری...
    درست در همین موقع چراغ ها روشن شد و راهنما به توریست ها اطمینان داد:
    ـ ملاحظه فرمودید؟ هیچ جایی برای نگرانی نیست.
    یک توریست با اشاره به صفحات آهنی پرسید:
    ـ آنها چیست؟
    راهنما توضیح داد:
    ـ این صفحات آهنی به دلایل امنیتی در اینجا کار گذاشته شده است.
    او کلیدی از جیب خود بیرون آورد و در شکاف یکی از دیوارها فرور برد. ناگهان صفحات فلزی از جلوی درها و پنجره ها کنار رفت.
    تلفن روی میز به صدا درآمد و راهنما گوشی را برداشت:
    ـ هنریک؛ متشکرم کاپیتان... نه، همه چیز مرتب است، فقط یک آژیر تصادفی و گمراه کننده بود... شاید به دلیل کمی جریان برق بوده باشد،من می گویم که یک بار دیگر آن را امتحان کنند... چشم قربان.
    او گوشی را گذاشت و به طرف جمعیت برگشت:
    ـ معذرت ما را بپذیرید خانم ها و آقایان. با وجود چنین سنگ گرانبهایی در اینجا،این اقدامات احتیاطی ضروری است. حالا برای کسانی که ممکن است مایل باشند نمونه هایی از الماس ما را بخرند...
    چراغ ها دوباره خاموش شد. آژیر به صدا درآمد و صفحات فلزی یک بار دیگر از پشت درها و پنجره ها را مسدود کردند.
    یک زن در میان جمعیت به گریه افتاد:
    ـ بیا از این جا برویم بیرون، عجله کن...
    شوهرش با عصبانیت گفت:
    ـ خفه شو "ریان"!
    در پایین پله ها، جف در کنار جعبه ی فیوزها ایستاده بود و به جیغ و داد زن ها گوش می داد. او چند دقیقه صبر کرد و دوباره جریان را وصل نمود. در طبقه بالا چراغ ها روشن شدند.
    راهنما فریاد می زد:
    ـ خانم ها و آقایان این یک اشکال فنی است.
    او کلید را از جیبش بیرون آورد و دوباره آن را در شکاف دیوار فرو کرد. از پشت درها و پنجره ها کنار رفتند. زنگ تلفن به صدا درآمد و راهنما یا عجله گوشی را برداشت.
    ـ هنریک هستم. نه کاپیتان... بله... ما در اولین فرصت آن را درست می کنیم، متشکرم.
    یکی از درهای سالن باز شد و جف در حالی که لبه کلاهش را به عقب برگردانده بود و جعبه ابزاری را با خود حمل می کرد، در آستانه در ظاهر شد و با اشاره ای به راهنما پرسید:
    ـ چه مشکلی هست؟ یک نفر گزارش داد که در مورد برق اشکالی پیش آمده.
    ـ چراغ ها مرتبا روشن و خاموش می شود. لطفا اگر می توانید زودتر آنها را درست کنید.
    راهنما به طرف توریست ها برگشت و به زحمت لبخندی زد و گفت:
    ـ چرا ما یک قدم آن طرف تر نرویم که شما هم بتوانید الماس مورد علاقه خودتان را انتخاب کنید؟
    گروه توریست ها به طرف جعبه الماس های فروشی رفتند...
    جف در میان جمعیت، بدون اینکه کسی به او توجه داشته باشد، یک استوانه ی کوچک از جیبش بیرون آورد و سوزن آن را بیرون کشید و آن را به پشت ویترینی که الماس درشت لوکالان در آن قرار داشت، انداخت. از اطراف ویترین دود و جرقه به هوا متصاعد شد. جف با صدای بلند خطاب به راهنما گفت:
    ـ هی، این جاست... اشکال شما اینجاست. ایراد از سیم زیر کف پوش است.
    یک زن توریست جیف کشید:
    ـ آتش! آتش!
    راهنما فریاد زد:
    ـ خواهش می کنم خانم ها و آفایان، اصلا دستپاچه نشوید... آرام باشید.
    او به طرف جف برگشت و با لحنی عصبی گفت:
    ـ زودباش درستش کن!
    جف با بی خیالی جواب داد:
    ـ مشکلی نیست، الان تمام می شود.
    و به طرف طناب های مخملی که به دور ویترین کشیده شده بود، رفت. نگهبان گفت:
    ـ نه، شما نمی توانید به آن نزدیک بشوید!
    جف شانه هایش را بالا انداخت:
    ـ از نظر من مهم نیست... پس خودت درستش کن!
    و برگشت که آن جا را ترک کند. دود و جرقه حالا بیشتر شده بود و مردم مجددا دستپاچه و مضطرب شده بودند.
    راهنما او را صدا کرد:
    ـ یک لحظه صبر کن ببینم.
    او با عجله به سمت تلفن رفت و شماره ای گرفت:
    ـ هنریک هستم کاپیتان. من باید از شما خواهش کنم که کلید آژیرها را خاموش کنید. ما این جا یک مشکل کوچک داریم... بله قربان...
    او به طرف جف برگشت و پرسید:
    ـ چه مدت باید قطع باشد؟
    ـ پنج دقیقه.
    راهنمادر تلفن تکرار کرد:
    ـ پمج دقیقه... متشکرم.
    او گوشی را گذاشت و خطاب به جف گفت:
    ـ تا ده ثانیه دیگر آژیر ها خاموش می شوند. تو را به خدا عجله کن. ما تا به حال این کار را نکرده ایم.
    جف گفت:
    ـ من سعی خودم را می کنم ولی دو دست بیشتر ندارم.
    او ده ثانیه صبر کرد و بعد از طناب مخملی گذشت و به طرف بالا رفت. هنریک به نگهبان الماس ها اشاره کرد و او به علامت درک موضوع سرش را تکان داد و نگاهش را به جف دوخت.
    جف در پشت پایه ی قفسه ی شیشه ای کار می کرد. راهنما با بی تابی به طرف جمعیت برگشت و گفت:
    ـ همان طور که گفتم ما یک مجموعه کم نظیر از الماس های خالص داریم که شما می توانید با استفاده از این فرصت، تعدادی از آنها را بخرید. ما کارت های اعتباری و چک های مسافرتی هم قبول می کنیم.
    او لبخندی زد و اضافه کرد:
    ـ حتی پول نقد...
    تریسی درست در پشت ویترین ایستاده بود. او با صدای بلند از راهنما پرسید:
    ـ آیا شما الماس هم می خرید؟
    راهنما با تعجب به او نگاه کرد:
    ـ چی؟
    ـ شوهر من در آفریقا بود. او تازه برگشته و اینها را آورده و از من خواسته که آنها را بفروشم.
    او همان طور که صحبت می کرد کیف دستی اش را باز کرد و دانه های درخشان الماس بر روی کف سالن ریخته شد.
    ـ آه... الماس های من!
    تریسی شروع به گریه کرد:
    ـ لطفا به من کمک کنید!
    یک لحظه سکوت و سپس محشری برپا شد. جمعیت محترم و با وقار چند دقیقه قبل، به یک گروه وحشی تبدیل شدند. آنها روی زانوهایشان خم شده و یکدیگر را برای پیدا کردن الماس ها از زیذ دست و پای هم، به این سو و آن سو هل می دادن.
    ـ من چند تا پیدا کردم...
    ـ من یک مشت دارم "جان"كككك
    ـ بیا برویم اینها مال ماست...
    راهنما و نگهبان به کناری رانده شده بودن. زن ها و مردهای حریص، جیب ها و کیف هایشان را از الماس های ریز و درشت پر کرده بودند. یکی از نگهبانان که فریاد می زد:
    ـ بایستید!... بس کنید!...
    بعد از لحظه ای روی زمین پرتاب شد. در همین موقع یک اتوبوس از توریست های ایتالیایی وارد شدند و پس از این که فهمیدند چه اتفاقی افتاده آنها هم به بقیه پیوستند. نگهبان سعی می کرد که روی پاهایش بایستد و به طرف تلفن برود و دستو بدهد آژیر را به صدا دربیاورند، اما حرکت و جنب و جوش جمعیت مانع از این کار او می شد.
    چند دقیقه بعد او زیر دست و پای مردم افتاده بود و از آنها لگد می خورد. همه دیوانه شده بودند. یک کابوس وحشتناک بود که پایان نداشت.
    وقتی نگهبان توانست از زیر دست و پای جمعیت خودش را بیرون بیاورد و به طرف تلفن برود، چشمش به ویترین وسط نمایشگاه افتاد.
    الماس لوکالان ناپدید شده بود.
    ******
    تریسی همه ی گریم و آرایش سر و صورتش را در یکی از دستشویی های پارک "اوستر"، جایی که فاصله ی زیادی تا کارخانه ی الماس بری داشت، پاک کرد. او در حالی که کاغذ قهوه ای لوله شده را در دست حمل می کرد، به طرف یکی از نیمکت های پارک رفت.
    همه چیز به طور کامل انجام شده بود. او در حالی که در دل به آن جمعیتی که در آن جا و به خاطر یک مشت شیشه بی ارزش به جان هم افتاده بودند، می خندید. جف را دید که به او نزدیک می شود. او یک دست کت و شلوار خاکستری به تن داشت و ریش و سبیل بلندش ناپدید شده بود.
    جف به طرف او رفت. تریسی از جایش بلند شد و به او لبخند زد. جف الماس لوکالان را از جیبش بیرون آورد و به تریسی داد و گفت:
    ـ این را برای دوستت بفرست عزیزم. بعدا می بینمت.
    تریسی او را که از وی دور می شد، با نگاهش بدرقه کرد. چشم هایش برق خاصی داشت. آنها دو پرواز جداگانه داشتند، ولی در برزیل یکدیگر را می دیدن و برای تمام عمر با هم زندگی می کردند.
    تریسی به اطراف خود نگاه کرد تا مطمئن شود که هیچ کس او را نمی بیند. بعد بسته ای را که در دست داشت باز کرد و از داخل آن یک قفس کبوتر بیرون آورد.
    سه روز قبل وقتی از اداره پست به هتل برگشت و بسته ای را که از قسمت مرسلات آمریکایی برای او رسیده بود باز کرد، آن کبوتر دیگری را که از فروشگاه حیوانات در آمستردام خریده بود، از پنجره هتل رها کرد و دید که چه ناشینانه پرواز می کرد.
    تریسی یک کیف چرمی کوچک از داخل کیف دستی اش بیرون آورد و الماس را در آن گذاشت و کبوتر را از قفس بیرون آورد و کیف چرمی را به پاک کبوتر بست و گفت:
    ـ دختر خوب، "مارگر" این را به خانه ببر.
    یکی پلیس یونیفورم پوش به او نزدیک شد:
    ـ صبر کن! شما چه کار دارید می کنید؟
    قلب تریسی به تپش افتاد:
    ـ چی شده؟ مشکلی پیش آمده است جناب سروان؟
    چشم های او به قفس دوخته شده بود و عصبانی به نظر می رسید:
    ـ خود شما می دانید که مشکل چیست. غذا دادن به کبوتر ها یک حرفی است ولی این که آنها را بگیرید و در قفس بیندازید، خلاف قانون است. حالا تا تو را جلب نکرده ام آن پرنده را رها کن!
    تریسی آب دهانش را فرو داد و نفس عمیقی کشید و گفت:
    ـ حالا که شما دستور می دهید، چشم!
    او دست هایش را بلند کرد و کبوتر را در هوا پرواز داد و در حالی که پرنده در هوا بالا و بالاتر می رفت،لبخندی بر چهره او نور می پاشید.
    کبوتر، در آسمان یک بار چرخی زد و بعد در جهت لندن، به فاصله 230 مایل به طرف غرب حرکت کرد.
    گونتر به او گفته بود:
    ـ یک کبوتر خانگی، به طور متوسط چهل مایل در ساعت پرواز می کند.
    با این حساب، مارگر شش ساعت بعد به او می رسید.
    پلیس به تریسی تذکر داد:
    ـ دیگر هیچ وقت این کار را نکن.
    تریسی قول داد:
    ـ نه، مطمئن باشید.
    ******
    بعدازظهر همان روز، تریسی در فرودگاه "شیپل" به طرف در ترانزیت که به قسمت سوار شدن هواپیما منتهی می شد، حرکت می کرد. دانیل کوپر دو گوشه ای ایستاده بود و او را تماشا می کرد. نگاه تلخ و تندی داشت. تریسی ویتنی الماس لوکالان را دزدیده بود. کوپر همان لحظه ای که خبر را شنید، باور داشت که این کار اوست. یک کار سحرآمیز و فوق العاده، ولی او هیچ کاری نمی توانست بکند.
    بازرس ون دورن عکس های تریسی و جف را به کارکنان موزه نشان داد:
    ـ نه، هیچ یک از این ها نبودند.
    ـ دزد ریش و سبیل داشت و گونه هایش هم چاق تر بود.
    ـ آن زن حامله موهایش مشکی بود.
    چمدان های تریسی و جف با دقت بسیار تفتیش دش. هیچ اثری از الماس نبود. بازرس ون دورن گفت:
    ـ الماس باید هنوز در آمستردام باشد.
    او قسم خورد:
    ـ کوپر، ما هر طور شده آن را پیدا می کنیم.
    کوپر با عصبانیت جواب داد:
    ـ نه، شما نمی توانید. الماس با یک کبوتر دست آموز از کشور خارج شده است.
    کوپر بدون اینکه حرکتی بکند، تریسی را که به طرف سالن فرودگاه می رفت، نگاه می کرد. او اولین کسی بود که کوپر را شکست داده بود.
    همین که تریسی به مدخل ورود به هواپیما رسید. برگشت و یک لحظه تامل کرد و نگاهی مستقیم به چشم های کوپر انداخت.
    او می دانست که در تمام اروپا توسط این مرد تعقیب شده است. درست مثل یک رب النوع انتقام. یک چیز نامانوس در چشم های او بود که هولناک به نظر می رسید ولی در عین حال تریسی نسبت به او احساس تاثر می کرد.
    تریسی دستش را به عنوان خداحافظی برای او تکان داد و سپس برگشت و وارد هواپیما شد.
    دانیل کوپر استعفایش را در دستش می فشرد.
    *****
    هواپیما، یک جت "پان امریکن" لوکس بود و تریسی در صندلی (ب.4) در کنار راهرو در قسمت درجه یک نشسته بود. او هیجان زده بود. به فاصله زمانی کمتر از چند ساعت، در برزیل به جف می پیوست و انها با هم ازدواج می کردند.
    تریسی فکر کرد:
    ـ دیگر جست و خیز و بازی کافی است. اما من دلم تنگ نمی شود. همین قدر که همسر جف هستم، زندگی برایم زیبا و باشکوه خواهد بود.
    ـ معذرت می خواهم.
    تریسی سرش را بلند کرد. یک کرد میانسال، با صورت چا بالای سر او ایستاده بود و به طرف صندلی کنار پنجره اشاره می کرد:
    ـ آن صندلی من است، عزیزم.
    تریسی در جای خودش کمی چرخید تا او بتواند عبور کند.
    ـ روز بسیار خوبی برای پرواز است. این طور نیست؟
    تریسی رویش را برگرداند. هیچ علاقه ای به وارد شدن در یک گفتگو با یک مرد مسافر غریبه نداشت. موضوعات زیادی برای فکر کردن داشت. یک زندگی جدید. آنها در جایی قرار و آرام خواهند گرفت و یک شهروند قانونی خواهند شد. خانم و آقای استیونس بسیار محترم.
    مسافر پهلویی با آرنج ضربه ی آرامی به او زد و گفت:
    ـ خانم کوچول، چون ما در این پرواز در کنار هم هستیم چرا با هم آشنا نشویم؟ اسم من ماکسیمیلان پیرپونت است!

    پـــــایـــــان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 34567

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/