480 تا 509
ـ ووبان کاری می کند که پاسپورت های شما مهر ورود و خروج قانونی داشته باشند، در نتیجه شما می توانید بدون هیچ مشکلی، هلند را ترک کنید.
ـ قایق، ه دیوار ساحلی رودخانه آرام آرام نزدیک شد. رامون وونان گفت:
ـ ما ازفردا صبح کار را شروع می کنیم، چرا امشب را جشن نگیریم و با هم شام نخوریم؟
گونتر معذرت خواهی کرد:
ـ متاسانه من یک قرار قبلی دارم.
جف به طرف تریسی برگشت:
ـ آیا شما...
او به آرامی حرش را قطع کرد:
ـ نه، متشکرم، من خسته ام.
این حرف البته یک بهانه بود که با جف نباشد، ولی علی رغم آن، او کاملاً احساس دلتنگی می کرد. شاید به خاطر هیجان . فشار روحی بود که در تمام این مدت تحمل کرده بود.
ـ وقتی این کار تمام شد، برای یک استراحت طولانی به لندن برمی گدیم.
جف گفت:
ـ من یک هدیه برایت آورده ام.
و جعبه پر زرق و برقی را به دست ترسی داد. درون داد. آن یک روسری ابریشمی بود که گوشه ای مارک «تی ـ دبیلو» دیده می شد.
تریسی گفت:
ـ متشکرم.
و عصبانیت فکر کرد:
ـ او حالا می تواند چنین هدیه های گرانی از سهم نیم میلون دلاری من بخرد.
جف پرسید:
ـ مطمننی که تصمیمت برای شام نخواهد کرد؟
ـ به هیچ وجه.
***
تریسی در پاریس در یک در یک هتل قدیمی به اسم «پلازاآتنیه»، در یک سوئیت که چشم انداز شیک در خود هتل وجود داشت که دارای برنامه موزک ملایم با اجرای پیانو نیز بود، ولی او آن شب خسته تر از آن بود. که لباسش را عوض کند و به تریا برود. او به طرف میز«ریلیز» رفت و رفت و وارد یک کافه کوچک شد و یک ظرف سوپ سقارش داد. ولی غذایش را نیم خورده رها کرد و برخاست و به هتلش برگشت.
دانیل کوپر مشکلی داشت. در راه بازگشت به سفارش به پاریس او از بازرس تریگتانت تقاضای ملاقات کرد. سر پرست پلیس بین المللی رفتارش از دفعات قبل کمتر صمیمانه می نمود. او در حدود یک ساعت به مکالمه تلفنی فرمانده رامبروز که از آن مرد آمریکایی شکایت می کرد گوش کرده بود.
فرمانده پلیس مادرید فریاد زده بود:
ـ این مرد دیوانه است! من مقدار زیادی پول وقت مامورینم را فقط برای تعجب بی فایده و بی هدف آن زن به هدر دادم. زنی که او اصرار داشت به من بقبولاند که قصد دارد موزه پرادو را غارت کند و بعد معلوم شد همان طور که خود من از اول حدس می زدم، یک توریست بی آزار است.
در گفتگوی تلفنی ی ساعته اش فرمانده تریگنانت را متقاعد کرده بود که تریسی ویتنی از همان آغاز کار هم فرد بی گناهی بود و همه در مورد او اشتباه می کردند.
واقعیت این بود که در شهرهایی که تریسی در آن جا بوده حوادثی اتفاق افتاده و او را متهم کرده بودند، تریسی ویتنی در پاریس بود، او گفت:
ـ من می خواهم برای مدت بیست و چهار ساعت او تحت مراقبت پلیس باشد.
بازرس جواب داد:
ـ مگر اینکه دلایلی بتوانید ارائه بدهید که او می خواهد یک کار خلاف و غیر قانونی انجام بدهد، درغیر این صورت من هیچ کاری نمی توانم بکنم.
کوپر با چشم های قهوه ای اش به او خیره شده و گفت:
ـ شما احمق هستید!
و لحظه ای بعد خودش را دید که بدون هیچ تشریفاتی او را به خارج از دفتر راهنمایی کردند.
دانیل کوپر تصمیم گرفت که خودش مراقبت را شروع کند. او تریسی را همه جا تعجب کرد. در فروشگاه، در رستوران، در خیابان های پاریس،شب و روز ... بدون غذا و استراحت. دانیل نمی توانست اجازه بدهد تریسی را به زندان انداخته باشد.
****
آن شب تریسی در رختخوابش دراز کشیده و نقشه روز بعد را در ذهنش مرور می کرد. سر دردش که از ساعت ها قبل شروع شده بود، بهتر شدهبود. او چند قرض آسپرین خوابیده بود، ولی هنوز ضربان شقیقه هایش را احساس می کرد.
گرمای اتاق غیر قابل تحمل بود. تمام تنش از عرق خیس شده بود. با خودش فر کرد:
ـ فردای روزی که کار تمام شد به سوئیس می روم. به مناطق خشک و کوهستانی سوئیس به «شاتئو» ...
تریسی ساعت شماطه دار روی میز کنار تختش را برای کوک کرده بود.
وقتی ساعت زنگ زد، او خواب زندان را می دید. «ایرون پنتس» پیر فریاد می زد:
وقت لباس پوشیده است.
وقتی زنگ در کریدور زندان می پیچید.
تریسی بیدار شد. قفسه سینه اش فشرده می شد و نور چراغ چشم هایش را آزاد می داد. به زحمت خودش را به حمام رساند. صورتش گل انداخته و تب زده بود. او خودش را در آینه نگاه کرد:
ـ من نباید مریض بشوم. امروز نه. من کارهای زیادی دارم که باید انجام بدهم.
او به آرامی لباس پوشید. سعی کرد نپش شقیقه هایش را راموش کند و اهمیتی ندهد. یک پیراهن گشائ مشکی پوشید و کفش های لاستیکی به پاکرد. احساس ضعیف و سرگیجه می کرد، گلویش می خراشید و نمی توانست به راحتی آب دهانش را فرو بدهد، نمی دانست این حالت ها نتیجه همان هیجان است یا بیماری؟ روی میز نگاهش به روسری ابریشمی که جف به او هدیه داده بود افتاد. آن را برداشت وبه دور گردنش بست.
****
در ورودی هتل پلازاآتنیه در خیابان «مون تایته » قرار داشت، ولی در ورودی خدمات، در « ریودوبا کادور» و در سر پیچ خیابان واقع بود. کنار این در تابلویی دیده می شد که روی آن نوشته شده بود: ورود سرویس هاي خدماتي؛ و از پشت آن راهي وجود داشت كه به سالن هتل منتهي مي شد و از آن جا معمولاً آشغال را به سالن هتل منتهي مي شد و از آن جا معمولاً ظرف هاي آشغال را به بيرون منتقل م كردند.
دانيل كوپر كه محل ديده باني اش زا جلوي در ورودي اصلي انتخاب كرده بود، تريسي را نديد كه از هتل بيرون برود ولي به طور گنگ و مبهمي خروج او را احساس كرد.
او با عجله به طرف خيابان دويد و به بالا و پايين نگاه كرد، ولي تريسي را نديد.
در آن هنگام، تريسي در يك اتومبيل رنوي خاكستري رنگ كه او را مقابل در خروجي پش هتل سوار كرده بود، به اطرف «اتوال» مي رفت.
در آن ساعت ترافيك چنداني در خيابان ها نبود و راننده آبله رو، كه تصادفاً انگليسي هم نمي دانست، خيلي زود به خيابان دوازدهم كه نزديكي اتوال بود، رسيد.
تريسي آرزو مي كرد كه اي كاش او كمي آهسته تر مي راند. حركت اتومبيل حالش را به هم مي زد. نيم ساعت بعد، اتومبيل در مقابل در ورودي يك انبار ايستاد.
روي در تابلويي كه روي آن عبارت« بروسر.ات.سي» نوشته بود، به چشم مي خورد. به ياد آورد كه اين همان جايي است كه برادر رامون ووبان كار مي كند.
راننده در اتومبيل را باز كرد و زير لب گفت:
ـ عجله كنيد!
يك مرد ميانسال، كه حركاتي تند و پنهانكارانه داشت. ظاهر شد و به محض اينكه تريسي قدم از اتومبيل بيرون گذاشت. گفت:
ـ دنبال من بيايد، زود باشيد.
تريسي او را تعقيب مرد تا به يك انبار لوازم منزل كه شش عدد جعبه در آن جا ديده مي شد، رسيدند. همه جعبه ها، به جز يكي از آنها بسته و مهر و موم شده بود.جعبه آخري تا نيمه پر از وسايل خانگي بود و يك طرف آن با پارچه كرباس پوشانده شده بود.
ـ برو داخل جعبه، زودباش! م وقت چنداني نداريم.
تريسي احساس ضعف مي كرد. او نگاهي به جعبه انداخت و فكر كرد:
ـ من نمي تونم داخل اين جعبه دوم بيارم، مي ميرم. كافي است همه چيز را متوقف كنم و برگردم.
آن مرد با نگاهي خشك و بي طاقتي به او چشم دوخته بود.
تريسي با خود گفت:
ـ من حالم خوب است.. خيلي زود تمام مي شود... تا چند ساعت ديگر در راه سوئيس خواهم بود. او يك چاقوي دو لبه، يك طناب محكم. يك چراغ قوه و يك جعبه جواهرات كه روبان قرمزی به دور آن بسته بود به تريسي داد:
ـ اين شبيه همان بسته اي است كه بايد آن را عوض كني.
تريسي نفس عميقي كشيد و قدم به داخل جعيه گذاشت و درون آن نشست. يك لحظه بعد، يك تكه مقوا و يك قطعه كرباس در جعبه را پوشاند وو تريسي صداي بسته شدن طناب را به دور جعبه شنيد. صداي آن مرد به سختي به گوش مي رسيد:
ـ از حالا به بعد، حرف نمي زني حركت نمي كني و سيگار نمي كشي. تريسي سعي كرد بگويد؛ من سيگاري نيستم، اما ديگر رمق نداشت.
ـ من يك سوراخ در پهلوي جعبه ايجادر ميكنم كه بتواني نفس بكشي. يادت باشد كه حتماً اين كار را بكني!
و بعد به لطيفه خودش ختديد.
چند لحظه بعد تريسي صداي پاي او را شنيد كه از كنار جعبه ها دور مي شد.
جعبه تنگ و تاريك بود. ميز و صندلي غذل خوري تمام فضاي داخل جعبه را پر كرده بود. تريسي احساس مي كرد كه تمام بدنش داغ شده است. گرم بود و به سختی می توانست نفس بکشد. او فکر کرد:
ـ حتماً به یک نوع بیماری میکروبی مبتلا شده ام، ولی باید تحمل کنم. من کارهای زیادی دارم که باید انجام بدهم.
اصلاً نگران نباش، وقتی بارهار را در آمستردام خالی کردند، جعبه تو به یک انبار خصوصی در نزدیکی فرودگاه برده می شود. جف در آنجا به ملاقات تو خواهد آمد. جواهرات را به بده و فرودگاه برگرد. یک بلیط برای ژنو و دفتر سوئیس ایر به اسم تو رزرو شده است. باید خیلی زود وقبل از اینکه پلیس متوجه سرقت بشود، از آمستردام بیرون بیایی. آنها سعی خوهند کرد شهر را محاصره کنند. هیچ چیز غلط از آب در نمی آید؛ ولی محض احتیط این آدرس و کلید خانه امن در آمستردام است. آن جا خالی است.
او داشت چرت می زد، ولی ناگهان بیدار شد. جمعه او در هوا معلق بود. تریسی احساس می کرد که در هوا تاب می خورد. دستش را به اطراف گرفته بود. جعبه روی سطح محکمی قرار گرفت و لحظاتی بعد، صدای بسته شدن در کامیون و روشن شدن موتور را شنید.
آنها در راه فرودگاه بودند. راننده کامیونی که تریسی را حمل می کرد، برنامه کار خودش را داشت. او با سرعت پمجاه مایل در ساعت می رفت. آن روز صبح، ترافیک جاده فرودگاه ظاهراً سنگین تر از معمول بود، ولی راننده نگران نبود. محموله به موقع به هواپیما می رسید و او پنجاه هزار فرانک فرانسه را به دست می آورد. این مبلغ برای بردن زن و بچه هایش به یک مسارت تفریحی کافی بود. او کر کرد:
ـ می ویم آمریکا و سری به دنیای «والت دیزنی» می زنیم.
هیچ مشکلی وجود نداشت. فرودگاه در فاصلهسه مایلی او بود. ده دقیقه وقت داشت که به آنجا برسد.
دقیقاً سر وقت به قسمت بار آژانس هوایی ایرفرانس رسید. از جلوی دفتر مرکزی که یک ساختمان خاکستری بود که با سیم خاردار از محوطه فرودگاه«شارل دوگل» جدا می شد، عبور کرد و داشت به طرف محل مورد نظرش که محل تخلیه بار بود و مقداری جعبه و اثاثیه مختلف در آن جا قرار داشت، می رفت که ناگهان صدای انفجاری به گوشش رسید و فرمان از دستش خارج شد و کامیون شروع به لرزیدن کرد. او فکر کرد:
ـ یک پنچری کثیف!
در محوطه فرودگاه، هواپیمای غول پیکر 747 هواپیمای فرانسه در حال بارگیری بود. نوکه هواپیما به طرف پایین بوده، یک پل فلزی از قسمت عقب هواپیما تا جلو سکوهای باز کشیده شده و نقاله حمل بارآماده انتقال جعبه ها به داخل هواپیما بود.
حدود سی و هشت جعبه در آن جا بود که بیست و هشت تای آنها در قسمت بالای هواپیکا و ده تای دیگر در شکم آن جای می گرفت.سیم ها و کابل هایی که حمل و نقل را کنترل می کرد، در اطرا هواپیما دیده می شد و هیچ گونه تزئینی در آن وجود نداشت، بارگیری در هواپیما تقریباً به پایان رسیده بود. رامون ووبان به ساعتش نگاه کرد. کامیون دیر کرده بود. محوطه دوبرس بر روی تخت پهن انتقال بارها به داخل هواپیما قرار گرفته بود. قسمت پارچه ای هواپیما قرار گرفته بود. قسمت پارچه ای جعبه به صورت چپ و راست، محکم طناب پیچی شده بود. این جعبه می بایست دقیقاً در کنار جعبه حامل تریسی قرار بگیرد. ووبان آن را با رنگ قرمز علامتگذاری کرده بود که تریسی مشکلی برای آن نداشته باشد. در حالی که جعبه روی ریل چرخدار جلو می رفت، رامون به آن نگاه می کرد. جعبه وارد هواپبما شدو در جای خود مستقر گردید. در کنار آن یک جای خالی برای جعبه دیگری به همان اندازه وجود داشت. حدود سی محوله روی سکوها آماده بارگیری بود.
رامون فکر کرد:
ـ خدایا، چه بر سر آن زن آمده است؟
مسئوول بارگیری هواپیما فریاد زد:
ـ حرکت کنیم منتظر چی هستیم رامون؟
ـ یک لحظه بر کن.
ووبان این را گفت. به طرف در ورودی دوید هیچ اثری از کامیون دیده نمی شد. سرپرست بارگیری ناگهان سروکله اش پیدا شد:
ـ ووبان چه مشکلی هست؟ زودتر بارگیری را تمام کنید و هواپیما رابفرستید بالا.
ـ بله قربان، من فقط منتظرم که...
درست در همین لحظه، کامیون وارد محوطه بارگیری شد و وقتی به مقابل سکو رسید، چرخ هایش ازشدت ترمز ناگهانی جیغ کشیدند و متوقف شد.
ووبان اعلام کرد:
ـ این محموله آخر است.
سرپرست گفت:
ـ خوب، بیندازش بالا.
ووبان تا وقتی که جعبه از روی نقاله گذشت و وارد هواپیما شد، آن را با نگاه تعقیب کرد و خطاب به سرپرست بارگیری گفت:
ـ کار ما تمام شد.
چندلحظه بعد، پل متحرک از هواپیما جدا شد و نوک آن پایین آمد و درها یکی پس از دیگری بسته شد.
ووبان ایستاد و به هواپیما که موتورهایش را روشن کرد و آرام آرام به سوی باند به حرکت در آمد، نگاه کرد و با خود گفت:
از حالا به بعد دیگر به آن زن مربو است.
***
یک توفان تند، یک موج غول پیکر کشتی را در هم شکست. تریسی فکر کرد:
ـ من دارم غرق می شوم. باید از اینجا بیرون بروم.
او دستش را دراز کرد و به چیزی در نزدیکی اش چنگ انداخت. یک قایق نجات بود. تکان می خورد و به این طرف و آن طرف و آن طرف می رفت. او سعی می کرد که برخیزد و بایستد. سرش به پایه میز خورد و ناگهان به خاطر آورد که در چه موقعیتی قرار دارد.
صورت و موهایش عرق کرده بود. سرش گیج می خورد و تمام تنش می سوخت. برای چه مدتی بیهوش بود؟ او فکر کرد:
ـ پرواز فقط یک ساعت طول می کشد. آیا هواپیما در حال نشستن است؟ نه... چیزی نیست. من حالم خوب است. این فقط یک خواب وحشتناک است. من در رختخواب خودم هستم و دارم خواب می بینم... من باید به دکتر تلفن کنم...
او نمی توانست نفس بکشد. گلویش فشرده می شد. به سختی خودش را بالا کشید که دستش را بع تلفن برساند، بلافاصله به زمین غلتید. هواپیما تکان شدیدی خوردو تریسی به طر جعبه دیگر پرت شد و به پهلو افتاد. گیج شده بود. با عجله سعی کرد تمرکز پیدا کند:
ـ چقدر وقت دارم؟
او بین یک واقعین دردناک و یک کابوس ناشی از تب در نوسان بود:
ـالماس ها... باید هر طور شده الماس ها را به دست بیاورد.
اما اول...لول می بایست خودش از آنجا بیرون بیاید. او چاقو را که در جیب بالاپوشش بود لمس کرد و احساس کرد که برای آوردن آن به نبروی زیادی احتیاج دارد.
هوا به اندازه کافی نبود و تریسی به دشواری نفس می کشید:
ـ من به هوا احتیاج دارم.
دستش را دراز کردو پارچه کرباس را احساس نمود. به دنبال طناب روی آن گشت. آن را هم پیدا کرد و برید. این کار به نظرش تا ابد تمام نشدنی می آمد. ارچه کرباس به طور وسیعی باز شد. تریسی طناب را هم برید. حالا شکاف به اندازه ای بود که بتواند از جعبه بیرون بیاید و به داخل شکن هواپیما لیز بخورد. هوای بیرون سرد و یخ زده بود. تریسی شروع به لرزیدن کردو یک تکان شدید حالت تهوع او را افزایش داد. او فکر کرد:
ـ باید هر طور شده تحمل کنم.
نیروی خودش را جمع کرد که تمرکز کند:
ـ من اینجا چه می کنم؟... من یک کار مهم دارم... الماس ها ... بله ... الماسها.
قدرت دید تریسی مختل شده بود همه چیز درهم و برهم بود و وضوح نداشت:
ـ نمیتوانم... متاسفانه نمیتوانم.
ناگهان هواپیما شروع به پایین رفتن کرد. تریسی روی کف هواپیما افتاد و دستش با یک تکه آهن تیز برخورد کرد. سعی کرد خودش را کنترل کند و بردرد خود فائق آید. وقتی کمی آرام گرفت دوباره برخاست. خروش موتورهای جت، با صداهايی كه در سرش مي پيچيد. به هم آميخته بود:
ـ الماس ها... من بايد الماس ها را پيدا كنم.
او در ميان بارها تلوتلو مي خوردو با چشم هاي نيمه باز به آنها نگاه مي كردو به دنبال علامت قرمز مي كرد و به دنبال علامت قرمز مي گشت:
خدايا، متشكرم! پيدا شد.
علامت قرمز، روي جعبه سوم بود. او در كنار آن ايستاد و سعي كرد به خاطر بيارد كه چكار بايد بكند:
ـ اگر مي توانستم دراز بكشم دراز بكشم و براي چند بخوابم، حالم بهتر مي شد. آن چه كه فعلاً به آن احتياج دارم، خواب است.
اما وقتي براي اين كار نبود ممكن بود هر لحظه هواپيما در آمستردام به زمين بنشيند. چاقو را بيرون آورد كه طناب جعبه را پاره كند. آنها به او گفته بودند:
ـ يك بريدن خوب، كار را آسان مي كند.
ولي او، نيروي كمي براي نگاه داشتن چاقو در دست هايش داشت. تريسي فكر كرد:
ـ من نبايد شكست بخورم.
شروع به لرزيدن كرد. آن قدر به شدت مي لرزيد كه چاقو از دستش افتاد:
ـ اين طور نمي شود. آنها مرا دوباره دستگير مي كنند و به زندان مي اندازند.
او به طناب چنگ زد و ايستاد. مي خواست با عجله به جعبه خودش برگردد و در آن بخوابد تا كار به پايان برسد. اين ساده اي بود. اما نه. او اين جا ماموريت ديگري داشت.
دوباره چاقو را برداشت و شروع به بريدن طناب كرد. نهايتاً موفق شد. پارچه روي جعبه را كنار زد و چراغ قوه اش را به داخل آن انداخت.
در همين هنگام تريسي متوجه كه فشار هواي داخل گوشش تغيير كرد. هواپيما به ظرف پايين ميرفت كه بنشيند. تريسي فكر كرد:
ـ بايد عجله كنم.
اما بدنش توان نداشت، گيج و منگ ايستاده بود. ذهنش به او مي گفت:
ـ حركت كن.
تريسي نور چراغ قوه را به داخل جعبه انداخت. مقدار زيادي بسته و پاكت و كيف هاي كوچك و بزرگ درون جعبه ديده مي شد و بسته هاي آبي رنگ با روبان قرمز، روي همه آنها بود. هردوي آنها!
تريسي پلك هايش را به هم زد. دو جعبه به يكي تبديل شد. همه چيز در اطراف او تشعشع خاصي داست. او جعبه را برداشت و جعبه مشابه آن را از جیبش بیرون آوردو هر دوی آنها را در دست گرفت. یک حالت دل به هم خوردگی شدید به او دست داد. چشک هایش را به هم فشرد و سعی کرد حالت تهوع اش را کنترل کند. شروع به قرار دادن در داخل جعبه کرد ولی ناگهان دچار تردید شد. نمی دانست کدام یک از دو جعبه محتوای الماس ها است و کدام یک خالی است؟ او به دو جعبه هم شکل خیره شد:
ـ این که در دست راست، یا آن که در دست چپ است؟!
هواپیما زاویه پروازش را تغییر داده و در حال فرو آمدن بود و هر لحظه امکان داشت که با سطح زمین تماس بگیرد. او می بایست تصمیم بگیرد. یکی از بسته ها را داخل جیبش گذاشت و دعا کرد که اشتباه نکرده باشد و از کنار صندوق دور شد. او حالا در جستجوی طناب سالم در جیب بالاپوشش بود. می دانست که باید با آن کاری انجام بدهد، ولی ضربان سرش مانع از آن می شد که بتواند فکر کند، سرانجام به خاطر آورد:
ـ وقتی طناب را پاره کردی آن را در جیبت بگذار.
ولی دیگر غیر ممکن بود که بتواند این کار را بکند. هیچ نیرویی برایش باقی نمانده بود. مامورین همه جا را مورد بازرسی قرار می دادند و طناب های پاره شده را پیدا می کردند و او گرفتار می شد.
صدایی که عمق وجودش فریاد می زد:نه، نه، نه!
تریسی با تلاش و تقلای زیادی طناب را به دور صندوق پیچید. وقتی هواپیما با زمین تماس گرفت، تکان شدیدی را در زیر پایش احساس کرد و بعد یک تکان دیگر. وقتی ترمزهای هواپیما به کار افتاد و یکباره نیروی موتورهای جت را خنثی کرد، با حرکت شدیدی به عقب پرتاب شد و بر ک زمین غلتید و از هوش رفت.
هواپیمای غول پیکر از سرعت خود می کاست و روی باند به طرف ترمینال پیش می رفت. تریسی بی حس و بی رمق روی کف هواپیما افتاده و موهایش، صورت بی رنگش را پوشانده بود.
خاموش شده ناگهانی موتورها، او را به حال عادی برگرداند. هواپیما توقف کرد. تریسی به آرنجش تکیه داد و با زحمت زيادي و به آهستگي از جايش بلند شد و سر پا ايستاد. گيج بود. دستش را به يكي از جعبه ها گرفت كه به زمين نيفتد. طناب نو به دور جعبه پيچيده شده بود و بسته الماس ها در دستش بود. آنها را به سينه فشرد و به داخل صندوق خودش برگشت. نفس نفس مي زد و خيس عرق شده بود. او فكر كرد:
ـ من موفق شدم!
ولي هنوز كار ديگري باقي بود كه مي بايست انجام بدهد. ولي چه كاري؟ به يادش آمد. او بايد طناب را به دور جعبه خودش مي پيچيد.
تريسي در جيب بالاپوش بلندش به دنبال نوار چسب گشت، ولي آن را پيدا نكرد. نفس هايش كوتاه و مقطع شده بود. احساس كرد كه صداهايي را مي شنود. نفسش را در سينه حبس كرد كه بتواند صداها را بشنود. يك نفر مي خنديد. هر لحظه امكان داشت مرداني درهاي هواپيما را باز كنند و تخليه بارها آغاز شود.
آنها بارها آغاز شود. آنها حتماً طناب هاي بريده شده را مي ديدند و به سر وقت او مي آمدند. بايد به سرعت راهي پيدا مي كرد كه طناب را به هم ببندد. روي زانوهايش خم شد و ناگهان روي كف صندق دستش به نوار چسب كه از جيبش بيرون افتاده بود. برخورد كرد.
تريسي نوارچسب را برداشت و باز كرد و قطعه كرباس را روي جعبه كشيد و دست هايش را از شكاف آن بيرون برد و سعي كرد دو سر بريده طناب را پيدا كند و به هم وصل كند جايي را نمي ديد. عرق از پيشاني اش سرازير شده و قطرات آن چشم هايش را پاك كرد. حالا كمي بهتر شده بود. پيچيدن نوار را تمام كرد و پارچه كرباس را سر جايش برگرداند. ديگر كاري نداشت جز اينكه منتظر بماند. يك بار ديگر با دست پيشاني اش را لمس كرد. به نظر گرم تر از قبل بود. چشم هايش را بست و فكر كرد.
ـ من بايد از زير آفتاب كنار بروم. آفتاب منطقه گرمسيري خطرناك است. او در تعطيلات بود. در سواحل دريايي « كارائيب». جف به آنجا آمده بود كه مقداري الماس برايش بياورد،ولی او به وسط دریا پرید و در آب فرو رفت. جف در پی او وارد آب شد تا تریسی را نجات بدهد. او در آب غوطه می خورد و نزدیک به غرق شدن بود.
تریسی صدای کارگران را که به هواپیما نزدیک می شدند، می شنید. شروع به جیغ کشیدن کرد:
ـ کمک! لطفاً به من کمک کنید!
اما جیغ های او بی صدا بود و به گوش کسی نمی رسید.
صندوق های بزرگ شروع به حرکت به طرف در خروجی هواپیما کرد. وقتی جرثقیل جعبه را برداشت که بر روی ریل قرار بدهد، تریسی بیهوش بود. او دستمال گردنی را که جف به او داده بود، روی کف زمین جا گذاشته بود.
تریسی از نور چراغی که بعد از برداشتن پارچه کرباس، توسط کسی به داخل جعبه انذلخته شده بود، به هوش آمد و چشم هایش را باز کرد صندوق در محل انبار کالا قرار داشت. جف در آنجا ایستاده بود و به او بخند می زد.
ـ تو موق شدی! تو وق العاده و عجیبی تریسی، بسته را به من بده در حالی که جف بسته را از کنار او برمیداشت، نگاهش می کرد.
ـ در لیسبون می بینمت.
او برگشت که برود. سپس ایستاد و نگاهی به پایین انداخت:
ـ قیاه ات خیلی درهم است، تو حالت خوب است، تریسی؟ تریسی به سختی می توانست حرف بزند:
ـ جف، من...
اما او رفته بود.
تریسی نگانی مبهمی از آن چه ممکن بود بعداً اتفاق بیفتد احساس می کرد.
در پشت محل بارگیری، جايي براي تعويض لباس تريسي تدارك ديده شده بود.
زني كه در آنجا بود، گفت:
ـ بنظر مي رسد شما حالتان خوب نيست، مادموازل؛ مي خواهيد يك دكتر خبر كنم؟
تريسي زير لب گفن:
ـ نه ... دكتر، نه...
و صداي گونتر رابه ياد آورد كه به او گفته بود:
آ يك بليط در دفتر سوئيس اير براي ژنو به اسم تو رزرو شده است. بايد خيلي زود قبل از اينكه پليس موجه سرقت شود؛ از آمستردام بيرون بيايي.آنها سعي خواهند كرد شهر را محاصره كنند. هيچ چيز غلط از آب در نمي آيد؛ ولي نحض احتياط اين آدرس و كليد خانه امن در آمستردام است. آن جا خالي است.
تريسي فكر كرد:
ـ فرودگاه ... من بايد به فرودگاه برسم.
و زير لب زمزمه وار گفت:
ـ تاكسي!
آن زن براي لحظه اي مكث كرد و بعد شانه اش را بالا انداخت و گفت:
بسيار خوب. يك دقيقه همين جا صبر كن تا من يك تاكسي خبر كنم.
حالا او در فضاي داغي، نزديك خورشيد شناور بود.
صداي مردي را شنيد.
ـ تاكسي منتظر شماست.
شنيدن هر صدايي برايش آزار دهنده بود. او فقط دلش ميخاست بخوابد.
راننده پرسيد:
ـ كجا مي خواهيد برويد،مادموزل؟
صداي كونتر در گوشش بود:
ـ يك بليط در دفتر سوئيس اير به اسم تو رزرو شده است.
او بيمارتر از آن بود كه بتواند خودش را به هواپيما برساند. آنها فقط او را متوقف مي كردند و يك دكتر خبر مي كردند و بعد مورد پرس و جو قرار مي گرفت.
تريسي احساس مي كرد تنها چيزي كه به آن نياز داد، چند ساعت خواب بود. بعد از آن او حالش خوب مي شد.
صداي راننده لحن عصبي و بيصبرانه اي داشت:
ـ شما كجا مي خواهيد برويد خانوم؟
تريسي جايي را نمي شناخت. تكه كاغذ را از جيبش بيرون آورد و به دست رانندهداد.
پليس او را در مورد الماس ها استنطاق مي كرد... تريسي ازپاسخ دادن سرباز مي زد... آنها عصباني شده بودند. او را در اتاق كوچكي انداختند و بخاري را روشن كردند تا جايي كه هواي اتاق به حد جوشيدن رسيده و به بخار تبديل شد... و بعد آنها ناگهان درجه حرارت را پايين آوردند. به طوري كه شيشه پنجره ها از سرما يخ بست...!
تريسي در ميان سرمايي كه تنش را مي لرزاند. از جايش بلند شد. او در رختخواب بود و به طور غيرقابل كنترلي يم لرزيد. يك در پايين پايش بود.، ولي او قدرت اينكه آن را بردارد و روي خودش بكشد نداشت. لباسش خيس خيس بود. عرق ار صورت و گردنش مي تراويد.او فكر كرد:
ـ من ايجا خواهم مرد... اين جا كجاست؟ خانه امن؟... من در خانه امن هستم.
و بعد عباراتي به ذهنش خطور كرد كه بسيار خنده دار بود:
ـ هيچ چيز غلط از آب در نمي آيد!
تريسي شروع كرد به خنديدن و خنده اش به سرفه شديدی تبدیل شد.
همه چیز غلط از آب در آمده بود. او نمی توانست از این مخمصه جان سالم بدر ببرد. ÷لیس آمستردام، تمام شهر را زیر و رو میکند تا او را پیدا کند.
مادموازل تریسی یک بلیط برای ژنو داشت و از آن استفاده مرکد، پس او می بایست در آمستردام باشد.
تریسی نمیدانست برای چه مدت در این رتختخواب بوده است. مچش را بلند کرد تا ببیند ساعت چند است. اما شماره ها واضح نبود. او همه چیز را مضاعف می دید. در آن اتاق دو تا تختخواب، دو تاکشو و چهارتا صندلی بود.
لرز متوقف شده بود و حالا بدنش می سوخت. احتیاج داشت که پنجره را باز کند؛ اما او ضعیف تر و بیرمقتر از آن بود که بتواند از جایش تکان بخورد. اتاق دوباره یخ زده بود.
او به داخل هواپیما برگشته و داخل صندوق طناب پیچی شده بود و داشت برای کمک خواستن جیغ می کشید؛ ولی جیغ هایش صدا نداشت....
جف در کنار او بود:
ـ جف در کنار او بود:
ـ تو موفق شدی! تو فوق العاده ای!... بسته را بده به من...
جف الماس ها را برداشت و رفت.
تریسی فکر کرد: او می تواند حالا با پول های سهم اوريال در راه برزیل باشد. جف یک بار قبلاً سر او کلاه گذاشته بود. تریسی از او متنفر بود... نه، نبود!... او متنفر بود!
تریسی در تبوهزیان غوطه می خورد.
یک توپ سفت تنیس اسپانیولی به سرعت به طرف او می آمد. جف او را چنگ زد و در میان بازوانش گرفت و روی زمین خواباند... بعد آنها با هم شام خوردند... بدن او دوباره شروع به لرزیدن کرد. لرزش قابل کنترل نبود.
تریسی احساس کرد در یک قطار سریع السیر نشسته و از تونل تاریک عبور میکند. او می دانست که وقتی قطار به پایان تونل برسد، او خواهد مرد... همه مسافرین پیاده شدند، به جز آلبرتو فورناتی... او از دست تریسی عصبانی بود ... شانه های او را تکان می داد و سرش جیغ می کشید. او فریاد میزد:
ـ تو را به خدا چشم هایت را باز کن! ... به من نگاه کن!
تریسی با تقلای فوق قدرت انسان، چشم هایش را باز کرد و جف را که بالای سرش ایستاده بود، دید. صورت او سفید بود و صدایش از عصبانیت میلرزید. تریسی احساس می کرد که همه اینها را در خواب می بیند.
ـ چه مدت در این وضع بودی؟
تریسی نجوا کنان گفت:
ـ تو در برزیل هستس!
و بعد دیگر چیزی ندید و هیچ صدایی را نشنید...
***
وقتی بازرس تریگنانت دستمال گردن ابریشمی با مارک تی ـ دبلیو را روی کف هواپیما پیدا کرد، برای لحظاتی طولانی به آن نگاه کرد و بعد گفت:
ـ دانیل کوپر را برای من بگیرید.
32
دهکده «آلکمار»، با مناظر بدیعش در سواحل شمال غربی هلند رو به دریای شمال قرار داشت. آن جا یک منطقه باصفای مورد علاقه توریست ها بود؛ اما بخش شرقی این دهکده به ندرت مورد بازدید توریست ها قرار می گرفت.
جف استیونس قبلاً چندبار برای گذراندن تعطیلات با یک مهماندارهواپیما، که به او زبان می آموخت، به آنجا رفته بود و آن منطقه را به خوبی می شناخت. جف می دانست که مردم آن جا، به هیچ وجه آدم های کنجکاوی نیستند و کاری به کار کسی ندارند و از این لحاظ جای مناسبی برای مخفی شدن است.
مهم ترین کاری که جف می بایست انجام بدهد این بود که ترسی را به یک بیمارستان برساند، ولی این کار بسیار خطرناک بود. برای تریسی هم توقف بیش از یک هفته در آمستردام ریسک بزرگی بود.
جف تریسی را در میان پتویی پیچید. او را تا داخل اتومبیل حمل کرد. در تمام طول راه تا رسیدن به «آلکمار»، تریسی بیهوش بود و نبضش به تندی می زد و به سختی نفس می کشید.
در آلکمار، جف به یک مهمانسرای کوچک رفت. مدیر مهمانسرا با کنجکاوی به جف که تریسی را روی دوشش حمل می کرد، چشم دوخته بود. او توضیح داد:
ـ ما در ماه عسل هستیم، همسرم مریض شدع . او کمی مشکل تنفسی داردو باید مئتی استراحت کند.
ـ می خواهید یک دکتر خیر کنم؟
جف نمیدانست چه جوابی بدهد، این بود که گفت:
ـ بعداً به شما اطلاع خواهم داد.
اولین کاری که می بایست بکند، این بود که تب او را پایین بیاورد. جف او را روی تختخواب نشاند و لباس هایش را از شدت عرق به تنش چسبیده، بود، بیرون آورد. بدنش به حد غیر قابل تصوری داغ بود. جف حوله ای را در مام خیس کردو روی دست و پا و سینه ی او گذاشت و بعد او را به ملافه پیچید و در تخت خواباند و کنارش نشست و فکر کرد:
ـ اگر تا صبح حالش بهتر نشد، حتماً یک دکتر خبر خواهم کرد.
صبح شد. ملافه ای که بدور تن تریسی پیچیده شده بود، خیس عرق بود. او هنوز در حال بیهوشی بود، ولی به نظر جف وضع تنفسش بهتر شده بود.
جف از اینکه خدمه و نظافتچی های مهمانسرا، تریسیرا در آن حال ببیند، نگران بود. به همین جهتر از آنها خواست که ملافه ها و رو تختی و حوله های تازه را به او بدهند تا خودشآنها ا عوض کند.
جف مجدداً بدن تریسی را با حوله خیس و نمدار شست و ملافه ها را عوض کرد و او را پوشاند وبعد تابلوی«مزاحم نشوید» را درپشت اتاق آویزان کرد و بیرون رفت تا به دنبال داروخانه بگردد. او مقداری آسپرین و یک دماسنج طبی و مقداریاسفنج و الکل مخصوص ماساژ خرید و به هتل برگشت.
تب تریسی 104 درجه فارنهایت رود. او با اسفنج و الکل پاهای او را شست و همین کار باعث شد که تب او پایین بیاید، ولی یک ساعت بعد مجدداً تب او بالا رفت. جف تصمیم گرفت دکتر خبرکند.
اشکال کار این بود که دکتر اصرار می کرد مه تریسی را به بیمارستان منتقل کنند و در آن جا سوالات شروع می شد. جف هیچ اطلاعی درباره اینکه آیا پلیس به دنبال آنهاست یا نه، نداشت. اما اگر چنین می بو، هردوی آنها به زندان می افتادند. او باید کاری می کرد که نیازی به دکتر نباشد.
جف چهار قرص آسپرین را خرد کرد و پورد آن را با قاشقی بین لب های تریسی قرار داد وبه آرامی، قطره قطره آب به آن اضافه کرد تا اینکه او توانست آنها را ببلعد. سپس یک بار دیگر بدن او را با حوله خیس ماساپ داد. بعد از اینکه تن او را خشک کرد که پوستش دیگر مثل قبل داغ نیست. نبضش ر امتحان کرد به نظر متعادل می آمد و وضع تنفس او هم کمی بهتر شده بود، ولی او نمیتوانست مطمئن باشد.
جف فقط یک چیزیمی دانست. او می بایست خوب می شد.
ـ خوب حالت خوب می شود.
او آنقدر این جمله را با خودش تکرار کرده بود که به دعا تبدیل شده بود.
جف چهل و هشت ساعت نخوابیده و کاملاً خسته بود. او به خودش قول داد:
ـ من بعداً می خوابم... حالا فقط چند لحظه چشم هایم را می بندم.
او به خواب رفت.
وقتی تریسی چشم هایش را باز کرد و سقف را نگاه کرد. نمیدانست کجاست. دقایقی طولانی گذشت تا توانست آگاهی خود را بازیابد.بدنش خسته و کوفته بود و درد می کرد. احساس می کرد از یک سفر طولانی برگشته است. با حالت خوااب آلودی به در و دیوار آن اتاق ناآشنا نگاه کرد. ضربان قلبش شدت یافت. او جف را دید که روی صندلی سته دار، نزدیک پنجره افتاده و به خواب رفته بود.
ـ این غیر ممکن است.
آخرین باری که تریسیاو را دید، وقتی بود که الماس ها را از او گرفت و رفت. حالا او اینجا چکار می کرد؟
تریسی ناگهان به فکرش رسید که بسته عوضی را به او داده است و جف فکر کرده او سرش کلاه گذاشته است. حالا او در خانه امن ، در آمستردام او را پیدا کرده و آمده که الماس ها را از او بگیرد.
به محض اینکه تریسی برخاست و روی تخت نشست، جف از خواب پرید و چشم هایش را باز کرد و وقتی دید تریسی به او نگاه می کند، برق شادیچهره اش را روشن کرد.
ـ خوش آمدی!
در لحن صدایش اثری از آرامش وجود داشت که تریسی را متعجب کرد.
ـ متاسفم جف!
صدایش گرفته و خش دار بود. سپس ادامه داد:
ـ من بسته عوضی را به تو دادم.
ـ چی؟
ـ من گیج شده بودم... نمی توانستم بسته ها را از هم تشخیص بدهم...
جف به طرف تریسی رفت و به آرامی گفت:
ـ نه تریسی، تو الماس های واقعی را به من دادی... آنها در راهند تا به دست گونتر برسند.
تریسی با گیجی و سردرگمی نگاهش را به او انداخت و پرسید:
ـ پس چرا... چرا تو این جایی؟
جف روی لبه ی تخت در کنار او نشست و گفت:
ـوقتی تو الماس ها را به من دادی، قیافه ی مرده ها را داشتی. فکر کردم شاید بهتر باشد منتظر بمانم و مطمئن بشوم که تو به پروازت می رسی. اما تو نیامدی و من فهمیدم مشکلی داری این بود که به خانه امن رفتم و تو را پیدا کردم. تو حالت خیلی بد بود. نمی توانستم تو را آن جا بگذارم که بمیری.
او به طور ضمنی می خواست بگوید: این می توانست برگه ای به دست پلیس بدهد.
تریسی به او نگاه می کرد، گیج بود. جف گفت:
ـ ـ حالا وقت گرفتن درجه حرارت بدن توست.
چند دقیقه بعد او گفت:
ـ اصلاً بد نیست. کمی بالاتر از صددرجه فارنهایت است . تو بیمار فوق العلده هستی.
ـ جف...
ـ به من اعتماد کن تریسی. گرسنه ای؟
تریسی ناگهان احساس گرسنگی شدیدی کرد.
ـ پس من می روم کمی غذا تهیه کنم.
کمی بعد، او با یک کیسه پر از آب پرتغال، شیر ، میوه تازه، مقداری پنیرهلندی، گوشت و ماهی کنسرو شده برگشت.
جف گفت:
ـ وقتی بیرون بودم به گونتر تلفن کردم. او الماس ها را دریافت کرده و پول سهم تو را به حساب بانکی تو در سوئیس گذاشته است.
تریسی نتوانست از او نپرسد که: چرت تو همه آنها را برنداشتی؟
وقتی جف جواب داد، لحن صدایش جدی بود:
ـ حالا دیگر وقت آن رسیده است که ما دون نفر با هم بازی نکنیم؟ باشد؟
تریسی فکر کرد که این هم یکی دیگر از شگردهای اوست. ولی او خسته تر از آن بود که بخواهد به آن فکر کند، این بود که گفت:
ـ باشد.
جف گفت:
ـ اگر تو اندازه هایت را به من بدهی می توانم بروم و تعدادی لباس برایت بخرم. البته هلندی ها مردمان لیبرالی هستند، ولی اگر تو به این صورت بیرون بروی ممکن است شوکه بشوند!
چند ساعت بعد، جف با دو چمدان پر از لباس، كفش، لوازم آرايش، شانه، برس،خميردندان و مسواك براي تريسي و مقداري هم لباس و لوازم شخصي براي خودش برگشت.
او يك شماره روزنامه «نرالد تريبون» هم با خودش آورده بود. در صفحه ال عكس و مطلبي در مورد سرقت الماس چاپ شده بود. پليس در تعقيب موضوع بود ولي بنا به اظهار خبرنگار روزنامه، هيچ ردپايي از سارقين برجاي نمانده بود.
جف با خوشحالي گفت:
ـ خيالمان راحت شد. حالا تنها كاري كه تو بايد بكنب اين است كه حالت بهتر بشود.
***
اين پيشنهاد دانيل كوپربود پيدا شدن روسري ابريشمي با مارك تي ـ دبيلو از خبرنگاران و مطبوعات مخفي نگهداشته شود. او به من بازرس تريگنانت گفته بود كه اطمينان دارد اين روسري به تريسي تعلق دارد، ولي آن بع تنهايي مدركي عليه ا محسوب نمي شد. وكيل تريسي مي توانست ادعا كند كه هر زني در اروپا ممكن است يكي هر زني در اروپا ممكن است يكي از اين روسري ها داشته باشد.
وقتي تريسي بيدار شد، هوا تاريك. او برخاست و در تختخوابش نشست و چراغ را روشن كرد. جف رفته بود و تريسي تنها بود. او از اينكه اجلزه داده بود تحت حمايت جف قرار بگيرد، احساس نگراني و اضطراب ميكرد. به نظر او اين يك اشتباه احمقانه بود، ولي تريسي ي دانست كه در آن شرايط، مناسب ترين كاري كه مي توانست بكند همان است.
جف به او گفته بود:
ـ به من اعتماد كن.
تريسي اين كار را كرده بود. او در واقع از تريسي حمايت مي كرد كه خودش را محفوظ نگه دارد. جز اين هيچ دليل ديگري نسبت به او مي داشت.
دوباره روي تخت دراز كشيد و چشم هايش را بست و فكر كرد:
ـ دلم براي او تنگ مي شود... و اين يك شوخي احمقانه است! ... چرا؟ چرا؟ به خاطر او.
پاسخ اين سوال ها هر چه كه بود؛ اهميتي نداشت. او مي بايست نقشه اي بريزد و ر جه زودتر آن جا را ترك كند. بايد جايي پيدا ميكرد كه بتواند تا وقتي كه حالش خوب بشود، در آن جا استراحا كند. جايي كه احساس امنيت بيشتري داشته باشد.
صداي باز شدن در و بعد صداي جف را شنيد:
ـ تو بيداري تريسي؟ من برايت كمي مجله و روزنامه و كتاب آوردم، فكر كردم كه شايد...
ولي وقتي چشمش به قيافه تريسي افتاد، ناگهان ساكت شد:
ـ مشكلي پيش آمده؟
ـ نه، نه.
صبح روز بعد تب تريسي كاملاً قطع شد. او گفت:
ـ دلم ميخواهد بيرون بروم. تو فكر ميكني بتوانم بروم بيرون و كمي قدم بزنم، جف؟
زن و شوهر جواني كه صاحبمهمانسرا بودند، از اينكه تريسي سلامت خود را بازيافته بود، خوشحال به نظر مي رسيدند:
ـ شوهر شما واقعاً فوق العاده است. او اصرار داشت كه كارهاي شما را به تنهايي خودش انجام بدهد. او شديداً نگران شما بود يك زن بايد خيلي خوشبخت باشدكه مردي او را اين همه دوست داشته باشد.
تريسي به جف نگاه كرد. او احساس مي كرد صورتش قرمز شده است.
بيرون از مهمانسرا تريسي گفت:
ـ آنها خيلي بامزه اند.
جف جواب داد:
ـ وخيلي سانتي مانتال.
آن شب جف ترتيبي داد كه روي كاناپه در كنار تخت تريسي بخوابد. او همانطور كه روي تخت دراز كشيده بود، به ياد آورد كه به راستي جف چقدر از او مواظبت كرده بود. از اينكه تحت حمايت جف قرار گرفته بود، احساس عصبي شدن به او دست مي داد.
آرام آرام كه حال تريسي بهتر مي شد، اوقات بيشتري را به گردش و تفريح در آن شهر كوچك مي گذراندند.آنها در خيابان هاي پيچ در پيچ كه سطح آن را سنگفرش هاي قديمي پوشانده بود، قدم مي زدند و از مزارع گل لاله در حومه شهر ديدن مي كردند. آن دو همچنين به بازار و خانه هاي قديمي و موزه شهرداري هم سر زدند آن چه بيشتر از هر چيزي باعث تعجب تريسي ي شد، حرف زدن جف به زبان هلندي، با مردم آن جا بود. او پرسيد:
ـ تو چطور اين زبان را ياد گرفته اي؟
ـ من قبلاً يك دختر هلندي را مي شناختم.
تريسي از اينكه چنين سوالي كرده بود پشيمان شد.
با گذشت روزها، بدن جوان او، سلامت و نيروي از دست رفته اش را باز مي يافت. وقتي كه جف احساس كرد كه او كاملاً بهبود پيدا كرده، دوچرخه اي كرايه كرد و آنها با هم به ديدن آسياب بادي كه خارج شهر بود رفتند.
هر روز از تعطيلات زيباتر از روز قبل مي گذشت و تريسي دلش نمي خواست آن روزها به پايان برسند.
رفتار جف نسبت به تريسي با احتياط و ملاحظه زيادي همراه بود، ولي تريسي به تدريج متوجه شد مع با او در باره مسائلي حرف ميزند كه پيش از اين با شخص ديگري مطرح نكرده بود.
تريسي، در مورد رومنو، توني اورساتي، ارنستين ليتل چپ، بيگ برتا و دختر كوچولوي برانيگان با جف حرف زد و او نيز در خصوص نامادري اش، عمو ويلي و دوران كار در كارناوال و ازدواجش با لوئيز صحبت كرد. تريسي تاآن وقت نسبت به كسي اين همه احساس نزديكي و همدلي نكرده بود.
سرانجام وقت رفتن فرا رسيد.
يك روز صبح، جف گفت:
ـ پليس دنبال ما نيست، فكر ميكنم بهتر است از اينجا برويم.
تريسي احساس بدي داشت.
ـ بسيار خوب، كي؟
ـ فردا.
او سرش را به علامت موافقت تكان داد«
ـ من صبح وسايل را جكع و جور مي كنم.
در تمام طول شب تريسي روي تختش دراز كشيده بود و قادر به خوابيدن نبود. وجود جف اتاق را پر كرده بود. پيش ار آن هرگز چنين احساسي نداشت اين دوران فراموش مشدني رو به پديان بود.
او به جف كه بر روي يك تخت سفري دراز كشيده بود، نگاه كرد و نجوا كنان پرسيد:
ـ تو خوابي؟
ـ نه...
ـ به چي داري فكر مي كني؟
ـ فردا كه اينجا را ترك ميكنيم دلم برايت تنگ مي شود.
ـ من هم دلم براي تو تنگ مي شود.
كلمات بي اختيار از دهن آنها بيرون آمده بود. جف به آرامي برخاست و بو بهتريسي نشست و گفت:
ـ با من ازدواج مي كني، تريسي؟
تريسي مطمئن بود كه حرف او را نفهميده است:
ـ چي؟
او حرفش را تكرار كرد. تريسي مي دانست كه اين يك ديوانگي است و هيچ سرانجامي ندارد؛ ولي حتي اگر هذيان بود، زيبا ولذت بخش بود و البته امكان پذير.
او نجوا كنان گفت:
ـ بله، آه بله!
و شروع به گريه كرد و در حين گريه گفت:
ـ كي اين تصميم را گرفتي جف؟
وقتي تو را در آن خانه ديدم فكر كردم كه حتماً مي ميري، داشتم ديوانه مي شدم.
تريسي اقرار كرد:
ـ من فكر كردم كه تو با الماس ها فرار كردي.
ـكاري كه من در مادريد كردم بخاطر پول نبود. فقط يك بازيبود... به خاطر مبارزه و رقابت بود. به خاطر اينبود كه هر دوي ما در يك حرفه فعاليت كي كنيم، اين طور نيست؟
ـ چرت، همين طور است.
يك سكوت طولاني برقرار شد و بعد جف گفت:
ـ تريسي، نظرت درباره اينكه اين شغ را ترك بكنيم، چيست؟
ـ چرا؟
ـ ما قبلاً هرك دام در راه خودمان بوديم، حالا همه چيز تغيير كرده، اگر اتفاقي بيفتد هر دو گرفتار خواهيم شد. چرا بايد اين ريسك را بكنيم؟ ما آنقدر كه لازم است پول داشته باشيم، داريم. چرا به فكر بازنشستگي نباشيم؟
ـ چكار مي توانيم بكنيم، جف؟
او لبخندي زد و گفت:
ـ ما در مورد كار تازه اي فكر مي كنيم.
ـ جداً خوب بعد چكار مي كنيم؟
ـ هر كاري كه دوست داريم انجام ميدهيم. سفر مي كنيم، سرخودمان را گرم مي كنيم. من هميشه عاشق باستان شناسي بوده ام. مي توانيم براي حفاري به تونس برويم. من به يك دوست قديمي قول داده ام كه براي كند و كاو در آن جا سرمايه گذاري كنم. ما همه جا دنيا سفرخواهيم كرد.
ـ برنامه هيجان انگيزي است.
ـ پس تو چه عقيده اي داري؟
تريسي نگاهي طولاني به جف انداخت و بعد گفت:
اگر واقعاً اين چيزي است كه تو مي خواهي من حرفي ندارم.
ـ پس مي تونيم يك اعلاميه مشترك در اين مورد براي پليس بفرستيم كه خيالشان براي هميشه از جانب ما راحت باشد.
و هر دو شروع به خنديدن كردند.
***
يك بار وقتي گونتر هارتوگ تلفن زد، جف بيرون رفته بود. گونتر پرسيد:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)