- روز بخیر ، آیا شما اشکالی در این کار می بینید ؟
- نه سینیوریتا ، چیزی که من نیاز دارم ، زمان و تاریخ است .
- ولی من ندارم ، به زودی !
تریسی با دهان بسته لبخندی زد و اضافه کرد :
- پلیس دیوانه می شود ، هیچ کس تا کنون سعی نکرده است این کار را بکند . به زودی درباره من خواهید شنید .
تریسی آخرین خرده نان ها را برای پرندگان ریخت و برخاست و به راه افتاد .

وقتی تریسی در پارک با سزار پورتا بود . دانیل کوپر اتاق او را در هتل زیر و رو کرد . او تریسی را دیده بود که هتل را به مقصد پارک ترک کرده بود . تریسی آن روز هیچگونه صبحانه ای سفارش نداده بود و کوپر حدس می زد که او برای صرف غذا بیرون رفته باشد . او سی دقیقه وقت برای خودش در نظر گرفته بود . وارد شدن به سوئیت تریسی و گمراه کردن خدمه و استفاده از ابزار مخصوص برای باز کردن در ، کار ساده ای بود .
کوپر می دانست که به دنبال چه می گردد . یک نسخه از تابلوی نقاشی . او هیچ حدسی در مورد اینکه تریسی آن نسخه ی بدلی را چگونه با تابلوی اصلی عوض می کند ، نمی توانست بزند ، ولی مطمئن بود که یکی از ایده های او همان خواهد بود .
کوپر خیلی تند و سریع سوئیت تریسی را جستجو کرد . و این کار را با آرامش تمام انجام داد و هیچ چیز را نادیده نگرفت . تنها جایی که مانده بود ، اتاق خواب بود . او کمد لباس را دقیقا تفتیش کرد و بعد کشوی لباس های زیر و میز توالت را گشت . همه کشو ها را دید . هیچ اثری از تابلوی نقاشی بدلی وجود نداشت .
چند دقیقه بعد ، کوپر اتاق تریسی را ترک کرد .
صبح روز بعد وقتی تریسی هتل ریتز را ترک کرد ، دانیال کوپر در تعقیب او بود . او به یک فروشگاه بزرگ رفت و به نظر می رسید که احتیاط می کرد دیده نشود . کوپر دید که تریسی با یکی از فروشنده ها صحبت کرد و بعد به اتاق پرو مخصوص خانم ها وارد شد . کوپر عصبی و ناکام جلوی در ایستاد . این تنها جایی بود که او نمی توانست به آن جا وارد شود .
اگر کوپر توانسته بود به آنجا برود ، می دید که تریسی با یک زن چاق و میانسال صحبت می کند . تریس در حالی که روژلبش را در مقابل آینه تجدید می کرد ، گفت :
- فردا صبح ، ساعت یازده !
آن زن سرش را به علامت مخالفت تکان داد :
- نه سینیوریتا ، او خوشش نمی آید . شما نباید بدترین روز را انتخاب کنید . فردا پرنس « لوگزامبورک » برای دیداری از این ایالت وارد می شود و روزنامه ها نوشته اند که او بازدیدی هم از پرادو خواهد داشت . قطعا اقدامات امنیتی اضافی و ویژه ای تدارک دیده خواهد شد .
- هر چه بیشتر ، بهتر . فردا .
و در حالی که آن زن زیر لب غرولند می کرد ، تریسی از در بیرون رفت .

***
بازدید رسمی پرنس لوگزامبورک از پرادو برای قبل از ساعت یازده صبح پیش بینی شده بود . خیابان ها و معابر اطراف موزه توسط مأمورین پلیس که لباس های شخصی به تن داشتند ، طناب کشی شده بود . به علت تأخیر در کاخ ریاست جمهوری ، برنامه بازدید به تعویق افتاد و بازدیدکنندگان تا نزدیکی های ظهر وارد نشدند .
سرانجام ، صدای آژیر پلیس های موتور سوار از دور به گوش رسید و اسکورت رسمی نمایان گردید . آنها شش لیموزین را همراهی می کردند که چند لحظه بعد در مقابل پلکان ورودی پرادو متوقف شد .
در مقابل در ورودی ، مدیر موزه ، « کریستین ماچادا » با حالتی عصبی در انتظار ورود پرنس بود . ماچادا صبح خیلی زود از موزه بازدید کرده بود تا مطمئن شود همه چیز مرتب است . او به نگهبانان توصیه کرد که به طور اضطراری هوشیار باشند .
ماچادا به خاطر داشتن مسئولیت موزه احساس غرور می کرد . او در نظر داشت که پرنس را کاملا تحت تأثیر قرار بدهد ، او فکر کرد :
- داشتن یک دوست بزرگ همیشه خوشایند است . کسی چه می داند ، شاید همین امشب من شام را در کاخ ریاست جمهوری میهمان باشم .
تنها ناراحتی و مشکل ماچادا این بود که نمی دانست با ازدحام توریست ها چکار کند . اما مأمورین حفاظتی موزه و پلیس ویژه اسپانیا و گارد محافظ ریاست جمهوری به او اطمینان داده بودند که از جان پرنس نهایت مراقبت و مواظبت به عمل خواهد آمد .
همه چیز حاضر و آماده بود . دیدار میهمانان سلطنتی از طبقه بالا شروع شد . در جلو در ورودی طبقه اصلی مدیر موزه به آنان خیر مقدم گفت و گارد ویژه ، احترامات نظام را به عمل آورد . اسکورت محافظین در تمام مسیر بازدید انجام گرفت . میهمانان از ساختمان مدور گذشتند و به اتاق هایی که نقاشی های قرن شانزدهم اسپانیا در آنجا نگهداری می شد ، وارد شدند . پرنس به آرامی حرکت می کرد و از نقاشی هایی که در برابر دیدگانش قرار می گرفت ، لذت می برد . او عاشق هنر و کار نقاشانی بود که می توانستند گذشته را زنده کنند و ابدی سازند . پرنس خود استعداد نقاشی نداشت . او همانطور که از غرفه ای به غرفه ی دیگر می رفت و به اطراف نگاه می کرد ، کم و بیش نسبت به کسانی که با سه پایه های نقاشی شان در گوشه و کنار موزه ایستاده بودند از آثار هنری نسخه برداری می کردند ؛ احساس حسادت می کرد .
وقتی بازدید رسمی از طبقه ی بالا به پایان رسید ، کریستین ماچادا با غرور خاصی گفت :
- حالا ، اگر اعلیحضرت اجازه بدهند ، من شما را به طبقه ی پایین ، جایی که تابلوهای گویا به نمایش گذاشته شده است ، می برم .

***
تریسی صبح اعصاب خردکنی را گذرانده بود . وقتی در ساعت یازده ، پرنس وارد پرادو شد ، او سخت هیجانزده شده بود . همه تدارکات و مقدمات کار آماده بود و فقط برای تکمیل شدن نقشه اش به وجود پرنس نیاز داشت .
تریسی همراه با انبوه جمعیت از این اتاق به آن اتاق می رفت و سعی می کرد که حتی الامکان از نظرها دور بماند . او سرانجام فکر کرد :
- او نمی آید ؛ من باید این قضیه را فراموش کنم .
درست در همین لحظه ، صدای آژیر پلیس شنیده شد .

دانیل کوپر ، از نقطه ای در اتاق مجاور ، تریسی را زیر نظر داشت . او نیز صدای آژیر را شنید . دلایلش به او می گفت که دزدیدن تابلوی نقاشی از این جا غیر ممکن است ؛ اما غریزه اش به او هشدار می داد که تریسی سعی خواهد کرد که این کار را بکند و کوپر به غریزه اش ، بیش از منطق خود اعتماد داشت .
کوپر به تریسی نزدیکتر شد . او تصمیم داشت کوچکترین حرکات تریسی را تحت نظر داشته باشد . ازدحام جمعیت مانع از این بود که دیده شود .
تریسی در اتاق مجاور جایی بود که تابلوی پوثرتو به نمایش گذاشته شده بود . او از شکاف در سزار پورتا را می دید که در مقابل سه پایه اش نشسته و از روی تابلوی معروف مایا اثر معروف گویا که در کنار تابلوی پوثرتو نصب شده بود ، کپی برداری می کند . کمی دورتر از او ، یک نگهبان ایستاده بود . او با دقت و اشتیاق خاصی زن شیر فروش «بوردوکس » را کپی می کرد و سعی داشت که رنگ های درخشان قهوه ای و سیر تابلوی گویا را عینا بازآفرینی کند .
یک گروه از توریست های ژاپنی که مثل یک گله از پرندگان جیک جیک می کردند ، وارد سالن شدند .
تریسی به خودش گفت :
- حالا آن لحظه ای است که انتظارش را داشتم .
قلبش چنان به شدت می زد که می ترسید نگهبان هم صدای آن را بشنود .
تریسی از سر راه ژاپنی ها کنار رفت و پشت به زنی که نقاشی می کرد ، قرار گرفت . یک مرد ژاپنی چسبیده به او از مقابلش گذشت ، تریسی خودش را باز هم عقب تر کشید و درست مثل اینکه کسی او را هل داده باشد ، به سه پایه نقاشی آن زن برخورد کرد و آن را به زمین انداخت .
تریسی با دستپاچگی گفت :
- آه ، خیلی متأسفم ، بگذارید کمکتان کنم .
در حالی که مشغول کمک کردن به زن نقاش بود ، پاشنه کفش او در میان جعبه رنگ ها فرو رفت و آن را روی کف سالن واژگون کرد . دانیل کوپر که تمام ماجرا را دیده بود ، جلو رفت . او کاملا هوشیار بود و اطمینان داشت که تریسی ویتنی اولین حرکتش را شروع کرده است .
این حادثه ، نظر همه توریست ها را جلب کرد . نگهبان به طرف دیگر سالن دوید تا یکی از مستخدمین را برای پاک کردن کف سالن صدا کند . بازدیدکنندگان از موزه به دور محل ریخته شدن رنگ ها بر روی کف زمین که لکه بزرگ و غریبی ایجاد کرده بود ، جمع شده بودند و درباره آن صحبت می کردند . افتضاح بزرگی بود . هر لحظه امکان داشت پرنس و میهمانان رسمی از راه برسند . نگهبانان همه دستپاچه شده و به این سو و آن سو می دویدند .
تریسی در میان ازدحام و هیاهوی مردم غرق شده بود ، دو نفر از نگهبانان سعی می کردند که توریست ها را هل بدهند و آنها را از محلی که رنگ بر روی زمین ریخته شده بود ، دور کنند .
یکی از نگهبانان ، به اسم « سرجیو » که از اتاق مجاور آمده بود خطاب به نگهبان دیگری گفت :
- برو مدیر را خبر کن !
نگهبان با عجله به طرف پله ها دوید . او زیر لب می گفت :
- چه کثافت کاری !
دو دقیقه بعد کریستین ماچادا در محل حادثه بود . او نگاه وحشت زده اش را به آن لکه بزرگ دوخت و خطاب به یکی از زن های نظافت چی فریاد زد :
- زود باش !
چند نفر برای آوردن پارچه و تینر رفتند و ماچادا به طرف سرجیو برگشت و با عصبانیت گفت :
- برو سر پستت !
- بله قربان .
تریسی به نگهبان که جمعیت را هل می داد تا راهش را باز کند و به اتاقی که « کسپر پورتا » در آن جا کار می کرد برود ، نگاه می کرد .
کوپر چشم از تریسی برنمی داشت . او منتظر حرکت بعدی وی بود ، اما او هیچ کار دیگری نکرد . تریسی به هیچ یک از تابلوهای نقاشی نزدیک نشد و با هیچ کس هم تماس نگرفت . تنها کاری که کرد این بود که یک سه پایه نقاشی را بر زمین انداخت و رنگ ها را به روی کف سالن ریخت . اما کوپر مطمئن بود که کار تریسی عمدی بوده است . اما چرا ؟
در هر حال کوپر احساس می کرد که یک نقشه از پیش طراحی شده ، اجرا شده است . او نگاهی به اطراف سالن انداخت و دیوارها را بررسی کرد . جای هیچ تابلویی خالی نبود و به نظر نمی رسید که چیزی گم شده باشد .
کوپر با عجله خودش را به اتاق مجاور سالن رساند ، هیچکس به جز نگهبان و آن مرد مسن که در مقابل سه پایه اش ایستاده و تابلوی مایا را کپی می کرد ، در آنجا دیده نمی شد . تمام نقاشی ها سر جای خودشان بود اما یک چیز غیر عادی وجود داشت که کوپر آن را احساس می کرد ، ولی نمی فهمید .
کوپر با عجله خودش را به مدیر موزه که قبلا نیز وی را ملاقات کرده بود رساند :
- من دلایلی برای این اعتقاد خود دارم که طی چند دقیقه گذشته ، یک تابلوی نقاشی از این جا دزدیده شده است .
کریستین ماچادا ، به چشم های وحشی مرد آمریکایی خیره شد و گفت :
- تو در مورد چی صحبت می کنی ؟ اگر چنین اتفاقی افتاده بود ، آژیرهای خطر به صدا در می آمد .
- من فکر می کنم یک نقاشی بدلی به جای یک نقاشی اصل گذاشته شده است .
مدیر موزه ، لبخند معنی داری زد و گفت :
- فقط یک اشکال کوچک در مورد ایده شما وجود دارد و آن اینکه یک فرستنده کوچک در پشت هر تابلو کار گذاشته شده که بسیار حساس و است و به محض اینکه تابلو از روی دیوار برداشته شود آژیر هشدار دهنده به صدا در می آید .
دانیل کوپر با این توضیح نیز متقاعد نشده بود .
- آیا این امکان وجود ندارد که بتوان فرستنده مذکور را قطع کرد ؟
- نه ، چون اگر کسی حتی قصد قطع کردن آن فرستنده را داشته باشد ، باز هم آژیر خطر به صدا در می آید ، سینیور . غیر ممکن است که کسی بتواند تابلویی از این موزه بدزدد . آیا شما استقرار نیروی امنیتی داخلی موزه را یک کار احمقانه می دانید ؟
سراپای کوپر از شدت عصبانیت می لرزید ، آن چه را که مدیر موزه می گفت به نظر قانع کننده می آمد . ولی چرا تریسی ویتنی عمدا رنگ ها را به زمین ریخته بود ؟ این سوالی بود که کوپر می خواست پاسخ آن را بداند . او ول کن این قضیه نبود :
- ممکن است از شما خواهش کنم که به کارکنان موزه دستور بدهید همه جا را دقیقا مورد بازرسی قرار بدهند ؟ من در هتل منتظر تلفن شما خواهم بود .
دانیل کوپر در آن شرایط ، کاری بیشتر از این نمی توانست انجام بدهد .
در ساعت هفت شب ، کریستین ماچادا به کوپر تلفن زد و گفت :
- من شخصا از تمام موزه بازدید کردم ، سینیور . تمام تابلوها سر جایشان قرار دارند و هیچ چیز از موزه کم نشده است .
بنابراین ، وضع همانطور بود که بود . ظاهرا آن حادثه یک تصادف معمولی بیشتر نبود ؛ ولی کوپر با شم جستجوگر خود احساس می کرد که شکار از دام گریخته است .
***
جف در حالی که تریسی را به طرف سالن غذاخوری هتل ریتز می برد ، زیر گوش او زمزمه کرد :
- قیافه تو امشب ، درخشان و پرشکوه شده است .
- متشکرم ، آن چه مسلم است ، احساس بسیار خوبی دارم .
- بیا هفته آینده با هم به بارسلون برویم ، آن جا شهر رویایی محشری است ، عاشقش خواهی شد .
- متاسفم جف ، نمی توانم . من باید از اسپانیا بروم .
- واقعا ؟
صدای او پرا ز تأسف و اندوه بود :
- کی ؟
- چند روز دیگر .
- آه ، متأسفم .
تریسی فکر کرد :
- وقتی بیشتر متأسف خواهی شد که بفهمی من پولرتو را دزدیدم .
اینکه جف چه نقشه ای برای دزدیدن تابلو کشیده بود ، دیگر برایش مهم نبود . او توانسته بود سر جف استیونس را کلاه بگذارد .
***
کریستین ماچادا در دفتر خود نشسته و مشغول نوشیدن یک فنجان قهوه سیاه بود و از اینکه علیرغم ریخته شدن مقداری رنگ بر روی زمین ، توسط یک بازدید کننده ی بی احتیاط ، بقیه ی برنامه های بازدید از موزه ، با موفقیت و طبق برنامه پیش رفته بود ، بسیار خوشحال به نظر می رسید . او به خصوص از اینکه بازدید پرنس از آن قسمت از موزه کمی با تأخیر افتاده و موفق به تمیز کردن کف زمین شده بودند ، احساس شادی می کرد .
مدیر موزه هر وقت به یاد آن مرد احمق آمریکایی می افتاد که می خواست او را متقاعد کند که یک نفر تابلویی از موزه پرادو دزدیده است ، لبخند می زد . او با غرور بسیار فکر کرد :
- این کار نه امروز امکان پذیر است ، نه دیروز مقدور بوده و نه فردا ممکن خواهد بود .
منشی او وارد دفتر کار ماچادا شد و گفت :
- قربان یک نفر می خواهد شما را ببیند . او از من خواست که این را به شما بدهم .
و بعد نامه ای را به دست مدیر موزه داد . متن نامه چنین بود :
از موزه کانستوس ، زوریخ
همکار ارجمند ؛
این نامه متضمن معرفی آقای « هنری رندل » یکی از هنرشناسان بزرگ ماست . آقای رندل ، دیداری از همه موزه های دنیا انجام می دهد و بخصوص بسیار مشتاق است که از مجموعه غیرقابل مقایسه و استثنایی شما نیز دیدن کند .
باعث کمال خوشبختی خواهد بود که چنانچه الطاف جنابعالی شامل حال ایشان گردد .
نامه توسط متصدی موزه امضا شده بود .
مدیر فکر کرد :
- دیر یا زود ، گذر همه به این موزه خواهد افتاد .
- او را بفرستید تو .
هنری رندل مردی بلند قد با قیافه ای محترم ، سر طاس و لهجه تند سوئیسی بود . وقتی آن دو با هم دست دادند ، ماچادا متوجه شد که او فاقد انگشت سباسه دست راست است .
هنری رندل گفت :
- این دیدار برای من ارزش زیادی دارد . چون اولین باری است که از مادرید بازدید می کنم ، من مشتاق تماشای آثار هنری معروف شما هستم .
کریستین ماچادا با تواضع گفت :
- فکر نمی کنم شما از این دیدار متأسف شوید . آقای رندل ، لطفا همراه من بیایید . من شخصا در خدمت شما هستم .
آن دو به آرامی حرکی می کردند ، از ساختمان مدور موزه گذشتند و از آثار استثنایی « فلامرز » و « روبنس » و شاگردانش در مرکز گالری دیدن کردند . هنری رندل یک به یک تابلوها را به دقت تماشا می کرد و از نقطه نظرهای تخصصی با ماچادا درباره آنها حرف می زد . آنها درباره سبک های هنری متفاوت و فرم و محتوا و مفاهیم رنگ ها و نقش ها با یکدیگر بحث می کردند .
سرانجام ، مدیر موزه برای نمایش مظاهر غرور و افتخار اسپانیا ، کارشناس میهمان خود را به طبقه پایین ، جایی که آثار گویا در آنجا بود ، راهنمایی کرد .
رندل با هیجان بسیار گفت :
- این جشن بزرگی برای چشم هاست ! لطفا بگذارید بایستیم و نگاه کنیم .
كريستين ماچادا ايستاد. او از هيجان آن مرد لذت مي برد. رندل گفت:
- اين همه شكوه و زيبايي را تاكنون در جايي نديده ام.
او به آرامي در طول سالن به راه افتاد و از برابر تابلوهاي استثنايي و بي نظير عبور كرد:
يكشنبه جادوگران؛ رندل گفت:
- يك اثر درخشان!
جلوتر رفتند، پرتره گويا.
- خارق العاده است.
كريستين ماچادا از غرور لبريز شده بود.
رندان در مقابل پوئرتو لحظه اي مكث كرد و بعد گفت:
- يك كپي قشنگ.
و به راه افتاد.
مدير موزه بازوي او را گرفت.
- چي؟ شما چي گفتيد سينيور؟
- من گفتم يك كپي قشنگ از تابلوي اصلي است
- ولي شما كاملاً اشتباه مي كنيد.
صداي او پر از خشم بود.
- ولي فكر نمي كنم اينطور باشد.
ماچادا با قاطعيت گفت:
- شما حتماً اشتباه مي كنيد. من به شما اطمينان مي دهم. اين يك تابلوي اصل است. من اين را به شما ثابت مي كنم.
هنري رندل يك پله بالاتر رفت و از نزديك تصوير را معاينه كرد. باز هم جلوتر و دقيق تر شد.
- ثابت شد كه كپي است. اين اثر از يكي از شاگردان و پيراوان مكتب گويا، به اسم "اوجنيو لوكاس پاديلا" است. بد نيست بدانيد كه لوكاس بيش از صد كپي از نقاشي هاي گويا كشيده است.
ماچادا با عجله گفت:
- بله، من كاملاً اين موضوع را مي دانم، اما اين يكي از آنها نيست.
رندل شانه اش را بالا انداخت.
- من در برابر قضاوت شما تسليم هستم.
و شروع به حركت كرد. مدير موزه گفت:
- خود من شخصاً اين تابلو را خريده ام. همه آزمايش هاي طف نگاري و رنگشناسي بر روي آن انجام شده است. من در مورد اصل بودن اين اثر هيچ ترديدي ندارم. البته لوكاس هم كارهاي هنري اش مال همان دوراني است كه گويا كارهايش را خلق كرده و طبعاً از موارد مشابهي استفاده كرده است.
هنري رندل خم شد كه امضاي روي تابلو را ببيند.
- خيلي ساده است، شما اگر ميل داشته باشيد مي توانيد آن را دوباره امتحان كنيد.
او با دهان بسته خنديد.
- كارهاي لوكاس امضاي او را فرياد مي زند، ولي خود او گاهي به خاطر مسائل مادي مجبور بود آثارش را به اسم استادش، فرانسيسكو گويا، امضا كند. اين كار نهايتاً قيمت را به نحو قابل ملاحظه اي بالا مي برد.
رندل به ساعتش نگاه كرد:
- آه، بايد مرا ببخشيد؛ متأسفم من با كسي قرار دارم كه كمي هم دير شده است. از لطف شما خيلي متشكرم.
مدير موزه با لحن سردي جواب داد:
- مهم نيست.
و فكر كرد:
- اين مرد واقعاً احمق است.
- من در "ويلا ماگنا" هستم. اگر خدمتي از من برآيد مي توانيد به من زنگ بزنيد. مجدداً به خاطر همه چيز متشكرم.
درحالي كه هنري رندل از در خارج مي شد، كريستين ماچادا او را نگاه مي كرد و با خود مي گفت:
- چطور اين سوئيسي احمق جرأت كرد بگويد اين اثر فوق العاده گويا كپي است!
او برگشت و يك بار ديگر به تابلو نگاه كرد. خيلي زيبا بود. يك شاهكار واقعي بود. او به طرف تابلو خم شد تا امضاي گويا را از نزديك ببيند.
همه چيز بسيار عادي و طبيعي مي نمود. آيا هنوز ممكن بود كه واقعاً اصل نباشد؟
اين فكر آزاردهنده از ذهنش دور نمي شد. همه اين را مي دانستند كه لوكاس شاگرد و پيرو مكتب نقاشي گويا، صدها اثر از آن نقاش بزرگ را كپي كرده است. اما ماچادا مبلغ 5/3 ميليون دلار براي آن پول پرداخت كرده بود. اگر چنين چيزي صحت داشته باشد، اين موضوع سابقه بسيار بد و تاريكي براي خود او خواهد بود. چيزي كه ماچادا حتي حاضر نبود درباره آن فكر كند.
هنري رندل مسأله اي را عنوان كرد كه به نظر منطقي مي آمد. يك راه ساده براي مشخص كردن اصالت تابلو وجود داشت. او مي توانست امضاي تابلو را امتحان كند.
مدير موزه، دستيارش را فراخواند و دستور داد كه پوئرتو را به اتاق بررسي ببرند.
آزمايش يك شاهكار هنري، كار بسيار ظريف و حساسي است كه چنانچه با دقت و مهارت كافي صورت نگيرد، مي تواند از ارزش آن بكاهد و يا آن را از بين ببرد.
تيم كاركنان اتاق بررسي آثار، از يك گروه نقاشان ناموفق تشكيل شده بود كه دلخوشي آنها اين بود كه هميشه سر و كارشان با آثار ارزشمند هنري است. آنها كارشان را به عنوان كارآموز، زير نظر استاداني كه در آن مكان بودند، شروع كرده و سال ها در آن جا كار كرده بودند تا بتوانند به عنوان دستيار انجام وظيفه كنند و از عهده تشخيص آثار برجسته و استثنايي، تحت نظر اساتيد خود برآيند.
"خوان دلگادو" سرپرست و مسؤول اتاق بررسي آثار بود. او درحالي كه ماچادا ايستاده و نگاه مي كرد، پوئرتو را روي سه پايه چوبي مخصوصي قرار داد. ماچادا گفت:
- مي خواهم اول امضا را بررسي كنيد.
دلگادو درحالي كه تعجب خود را از اين درخواست مدير موزه، مخفي نگه داشته بود، مقداري مواد محلول در الكل روي يك قطعه پنبه ريخت و روي پنبه گلوله شده ديگري چند قطره بنزين چكاند و آنها را در كنار تابلو گذاشت و گفت:
- من حاضرم، سينيور.
- شروع كن اما خيلي مواظب باش.
ماچادا ناگهان متوجه شد كه نفس كشيدن برايش دشوار شده است. درحالي كه به دقت نگاه مي كرد، دلگادو پنبه آغشته به مواد را برداشت و روي محل امضا كشيد و بعد بلافاصله با پنبه ديگري كه حاوي مواد خنثي كننده بود، آن را پاك كرد و بعد آن دو مرد به دقت محل آزمايش را بررسي كردند.
دلگادو چند لحظه تأمل كرد و بعد گفت:
-متأسفانه چيزي نمي شود فهميد؛ من بايد از مواد قوي تري استفاده كنم.
مدير فرياد زد:
- خوب، استفاده كن.
دلگادو در بطري ديگري را باز كرد و مقداري ماده شيميايي روي پنبه ديگري ريخت و اولين حرف امضا را با آن محلول آغشته كرد و بلافاصله با پنبه ديگر آن را پاك كرد.
فضاي اتاق از بوي تند و آزاردهنده مواد شيميايي پر شده بود. كريستين ماچادا آن جا ايستاده و به تابلو خيره شده بود. او نمي توانست آن چه را كه مي ديد باور كند. اولين حرف امضاي گويا كاملاً محو شده و در جاي آن حرف "ل" ظاهر شده بود.
دلگادو به طرف او برگشت. صورتش رنگ نداشت. با صداي مرتعش پرسيد:
- باز هم ادامه بدهم؟
ماچادا گفت:
- بله، ادامه بده.
دلگادو كار را ادامه داد و به تدريج تمام امضاي گويا از روي تابلو محو شد و امضاي لوكاس پديدار گرديد. هر حرف از آن كلمه، مثل ضربه اي بود كه بر سر ماچادا فرود مي آمد. او كه سرپرست يكي از بزرگ ترين موزه هاي دنيا بود، گول خورده بود. به زودي هيئت مديره موزه مي فهميدند. پادشاه اسپانيا مي فهميد. او نابود شده بود.
مدير با عجله به اتاق كارش برگشت و به هنري رندل تلفن زد.

****

دو مرد، در دفتر كار ماچادا نشسته بودند. مدير با لحن سنگيني گفت:
- شما حق داشتيد، آن تابلو مال لوكاس است. وقتي اين خبر به بيرون درز كند، همه مرا مسخره خواهند كرد.
رندل با اطمينان گفت:
- لوكاس تاكنون متخصصين بسياري را فريب داده است. مسأله تشخيص آثار جعلي او يكي از سرگرمي هاي من شده است.
- ولي من 5/3 ميليون دلار بابت آن پول داده ام.
رندل شانه هايش را بالا انداخت:
- مي توانيد پولتان را پس بگيريد و تابلو را برگردانيد؟
مدير با عجله سرش را تكان داد:
- من آن را از پيرزني خريدم كه مي گفت براي سه نسل پي در پي، اين تابلو در خانواده آنها بوده است. اگر من بخواهم عليه او اقدامي كنم، دعوي بايد از طريق دادگاه انجام بشود و همه موضوع را خواهند فهميد و هرچه در اين موزه هست، مورد ترديد و بدگماني قرار خواهد گرفت.
هنري رندل به سختي مشغول فكر كردن بود:
بله، واقعاً هيچ دليلي براي اعلام اين موضوع به افكار عمومي نيست، ولي چرا اين قضيه را براي مقامات بالاتر توضيح نمي دهيد و خودتان را يكباره از شر آن راحت نمي كنيد؟ آنها مي توانند اين تابلو را در حراج به قيمت خوبي بفروشند.
- نه، نمي توانم اين كار را بكنم، چون آن وقت تمام دنيا اين داستان را خواهند فهميد.
برقي در چشمان رندل درخشيد:
- يك شانس ديگر هم براي شما هست. من يك نفر را مي شناسم كه
آثار لوكاس را جمع آوري مي كند. او يك كلكسيون دارد. او مردي صاحب نظر است.
-خيلي دلم مي خواهد از شرش خلاص بشوم. من ديگر نمي خواهم آن را ببينم. يك اثر جعلي در ميان گنجينه من... اين خيلي بد است. حاضرم آن را مفت بدهم برود.
- نيازي به اين كار نيست. مشتري من ممكن است براي آن پول خوبي هم بپردازد. مثلاً چيزي حدود پنجاه هزار دلار. اگر بخواهيد مي توانم يك تلفن بزنم.
- اين نهايت لطف شماست. سينيور رندل.

****


هيئت مديره موزه، در يك جلسه فوق العاده به پيشنهاد مدير تصميم گرفتند كه براي جلوگيري از آشكار شدن موضوع جعلي بودن يكي از تابلوهاي معروف پرادو، با يك عمل آرام و محتاطانه هر چه زودتر از شر
آن خلاص شودن.
اعضاى هيئت مديره،در كت و شلوارهاى مشكى،اتاق جلسه را به آرامى ترك گفتند.هيچ كس با ماچادا كه در گوشه اى ايستاده و در غم و اندوه عميقى فرو رفته بود،حتى خداحافظى هم نكرد.
معامله بعد از ظهر همان روز انجام شد.هنرى رندل به بانك اسپانيا رفت و با يك چك تضمينى به مبلغ پنجاه هزار دلار برگشت و اثر لوكاس را كه به صورت نامشخصى در يك قطعه پارچه كرباس پيچيده شده بود،از دفتر موزه برداشت.ماچادا كه آن را به دست او مى داد،گفت:
-هيئت مديره خيلى ناراحت خواهد شد اگر موضوع افشا بشود.من به آنها قول داده ام كه مشترى شما مردى صاحب نظر و موقعيت شناس است.رندل قول داد.
-شما مى توانيد روى حرفى كه زده ايد حساب كنيد.
وقتى هنرى رندل موزه را ترك كرد،يك تاكسى گرفت و به يك منطقه مسكونى در قسمت شمال مادريد رفت.
او در مقابل يك ساختمان ايستاد و بسته اى را كه در دست داشت به طبقه سوم برد و جلو در آپارتمان ايستاد و ضربه اى به در زد.
تريسى در را باز كرد.در پشت سر او سزار پورتا ايستاده بود.تريسى با نگاه پرسشگرانه اى به رندل خيره شد و او نيشش به لبخندى باز شد و گفت:
-آنها براى اينكه زودتر از شرش خلاص بشوند .صبر و قرار نداشتند!
تريسى محكم او را بغل كرد و گفت:
-بيا تو.
پورتا پارچه كرباس را باز كرد و تابلو را از ميان آن بيرون آورد و روى ميز گذاشت.نقاش قوزى گفت:
-حالا شما شاهد معجزه اى خواهيد بود كه نام گويا را به اين تابلو برمى گرداند.
او يك بطرى را برداشت و در آن را باز كرد.بوى تند يك ماده شيميايى در اتاق پيچيد.
در حالى كه تريسى و رندل به او نگاه مى كردند،پورتا مقدارى از آن محلول را روى يك گلوله پنبه اى ريخت و به آرامى آن را به قسمت پايين تابلو،جايى كه امضاى لوكاس ديده مى شد،نزديك كرد.نام لوكاس به تدريج شروع به محو شدن كرد و به جاى آن امضاى گويا ظاهر شد.
رندل با هيجان گفت:
-با شكوه است!
نقاش گوژپشت گفت:
-اين ايده خانم تريسى بود.او از من پرسيد كه آيا امكان پوشاندن امضاى اصلى يك هنرمند با يك امضاى جعلى و سپس پوشاندن آن با نام اصلى وجود دارد يا خير.
پورتا سپس نحوه كار را به دقت توضيح داد.
تريسى لبخندى زد.پورتا اضافه كرد:
-اين كار به نحو احمقانه اى ساده بود.فقط كمتر از دو دقيقه وقت لازم داشت.راز كار در رنگهايى بود كه من از آنها استفاده كردم.اول،امضاى گويا را با لايه اى از پوليش فرانسوى پوشاندم كه محفوظ بماند.پسپ بر روى آن امضاى لوكاس را با رنگ هاى آركليكى كه خيلى سريع خشك مى شود،نوشتم و سپس با رنگ و روغن و لعاب پوليش نام گويا را نقاشى كردم.وقتى امضاى اولى از بين رفت،نام لوكاس آشكار شد.البته اگر آنها كار را ادامه مى دادند،اسم اصلى گويا هم ظاهر مى شد،ولى اين كار را نكردند.
تريسى به هريك از آنها پاكت ضخيمى داد و گفت:
-اين فقط به خاطر تشكر از شماست.
هنرى رندل لبخندى زد و گفت:
-هر وقت به يك كارشناس هنرى احتياج داشتيد مرا خبر كنيد!
پورتا پرسيد:
-حالا چطور مى خواهيد اين تابلو را از كشور خارج كنيد؟
-من يك پيك دارم كه آن را از اين جا بيرون مى برد.منتظرش باش،او را مى فرستم.
بعد با هر دوى آنها دست داد و از آن جا بيرون رفت.
در راه برگشتن به هتل ريتز،تريسى سرشار از غرور بود.او فكر كرد:
-همه چيز بر مبناى اصول روان شناسى استوار بود.
واقعيت او نيز همين بود.از همان آغاز تريسى دريافت كه دزديدن تابلو از پرادو يك كار غير ممكن است.بنابراين او مى بايست با حيله و نيرنگ بر آنها فائق شود.يعنى آنها را در شرايطى قرار بدهد كه بخواهند هرچه زودتر از شر آن تابلو خودشان را خلاص كنند.
وقتى جف مى فهميد كه تريسى چطور آن كار را انجام داده است.به صورت او نگاه مى كرد و با صداى بلند مى خنديد.
تريسى در اتاق هتل ريتز در انتظار پيك ايستاده بود.وقتى او وارد شد،تريسى به پورتا تلفن كرد و گفت:
-پيك اين جاست.من تا چند دقيقه ديگر او را مى فرستم كه نقاشى را بر دارد.مواظب باش كه...
پورتا فرياد زد:
-چى؟ در مورد چى صحبت مى كنى؟ پيك شما تابلو را نيم ساعت قبل برد!

پاريس
چهارشنبه،نهم جولاى_ظهر

گونتر هارتوگ كه در دفتر خصوصى "رومانيگنون" نشسته بود،گفت:
-من مى فهمم در مورد آن چه كه در مادريد اتفاق افتاد،چه احساسى دارى، ولى جف استيونس زودتر از تو آن جا بود.
تريسى با لحن تلخى حرف او را تصحيح كرد:
-نه،من پيش از او آن جا بودم،او بعدا آمد.
-اما جف آن را تحويل داد.پوئرتو هم اكنون در راه تحويل به مشترى من است.
بعد از آن همه طرح ها و نقشه ها،جف استيونس سر او كلاه گذاشته بود.او در كنارى نشسته و گذاشته بود كه تريسى همه كارها را انجام بدهد و ريسك ها را بكند.حالا او داشت به تريسى مىخنديد.او به هيچ وجه تاب تحمل آن موج حقارتى را كه وجودش را پوشانده بود،نداشت.وقتى به ياد آن شب و تماشاى رقص فلامينگو افتاد با خود گفت:
-خداىمن،چه موجود مسخره اى از خودم ساخته بودم.
او به گونئر گفت:
-من فكر نمى كردم بتوانم روزى كسى را بكشم؛ولى خوشحالم كه