صفحه 258 تا 267
او به خاطر فریبی که خورده بود. از خودش خجالت می کشید . ولی انها مردان خوبی بودند. خیلی خوب. تریسی شرمنده از این بود که به ان سادگی توانسته بودند وی را گول بزنند.
- تو را به خدا دنیس... این واجب نیست که به او دست بند بزنیم... او که نمی خواهد فرار کند...
- تو کی میخواهی دست از این کارهای نیک پیش اهنگی ات برداری ؟... تا وقتی که با من در حین انجام وظیفه هستی...
انجام وظیفه ؟! به طور قطع هر دوی انها سارق سابقه دار بودند. خوب ، او حالا قصد داشت ان جواهرات را از انان پس بگیرد. هر چند تریسی توسط ان دو هنر پیشه کهنه کار گول خورده بود. ولی می بایست خودش را سروقت به فرودگاه برساند. تریسی به طرف جلو خم شد و به راننده گفت:
- ممکن است سریعتر بروید؟
وقتی به فرودگاه رسید ، انها در صف سوار شدن به هواپیما بودند. او در نگاه اول ان دو را شناخت . مرد جوان تر که دوستش او را توماس بوورز معرفی کرده بود ، دیگر عینک به چشم نداشت . رنگ چشمهایش از ابی به خاکستری تبدیل شده بود و اثری هم از سبیلش دیده نمی شد. مرد دوم ، یعنی دنیس تروور که سر بزرگی و پرمویی داشت. اکنون کاملا طاس بود. اما تریسی توانسته بود انها را در همین وضع نیز بشناسد. چون هنوز فرصت نکرده بودند لباس هایشان را عوض کنند.
ان دو ، جلوی در ورود به هواپیما رسیده بودند که تریسی به انها رسید و گفت :
- شما چیزی را فراموش کردید.
هر دو برگشتند و به او نگاه کردند . مرد جوان تر اخمی کرد:
- شما اینجا چکارمی کنید؟ اتمبیل اداره قرار بود شما را در ایستگاه قطار سوار کند.
لهجه جنو بی اش را از دست داده بود . تریسی گفت:
- پس بهتر است برگردیم و او را پیدا کنیم.
تروور توضیح داد:
- ما نمی توانیم ، چون ما در ماموریت دیگری هستیم و باید با این هواپیما بر گردیم.
تریسی با لحن امرانه ای گفت:
- اول باید جواهرات را به من بدهید.
- ما متاسفیم ، نمی توانیم این کار را بکنیم.
سپس توماس بوورز اضافه کرد:
- بعدا رسید انها را برایتان می فرستیم.
- نه، من رسید نمی خواهم ، جواهرات را میخواهم.
تروور گفت:
- متاسفانه این کار امکان ندارد.
انها به مدخل هواپیما رسیده بودند. تروور کارت سوار شدن به هواپیما را به دست میهماندار داد. تریسی با عجله به اطراف نگاه کرد ودید یک مامور پلیس در ان نزدیکی ایستاده است . صدا زد:
- اقای پلیس!... پلیس!
ان دو مرد نگاهی به یکدیگر انداختند. تروور گفت:
- ساکت باش، چه غلطی داری میکنی؟ می خواهی همه ما گیر بیفتیم؟
مامور پلیس به طرف انها امد وپرسید:
- بله خانم؟ مشکلی پیش امده؟
تریسی با لوندی گفت:
- اه، نه ... این دو نفر اقایان خوب و مهربان کیسه جواهرات مرا که گم کرده بودم، پیدا کرده اند و دارند ان را به من برمی گردانند.متاسفم... من تصمیم داشتم که حتما با اف.بی.آی تماس بگیرم و قضیه را اطلاع بدهم.
دو مرد نگاههای خشمگینی با یکدیگر رد و بدل کردند.تریسی گفت:
- این اقایان پیشنهاد می کنند که شاید بهتر باشد شما زحمت بکشید و مرا تا تاکسی راهنمایی کنید.
- بله، حتما، خیلی خوشحال خواهم شد.
تریسی رو به تروور کرد و گفت:
- خیالتان راحت باشد، این اقای پلیس مراقب من است. لطفا جواهرات را به من برگردانید.
توماس بوورز گفت:
- اه... شاید بهتر باشد اگر خود ما...
- آه، نه. من راضی به زحمت شما نیستم. من میدانم از دست دادن این هواپیما چقدر برای شما گران تمام می شود.
دو مرد، بار دیگر نگاهی به یکدیگر کردند و وقتی متوجه شدند که هیچ کار دیگری از آنان ساخته نیست، توماس تروور با اکراه کیسه جواهرات را از جیبش بیرون اورد. تریسی گفت:
- بله ، همین است.
ناگهان کیسه را از دست او ربود و در ان را باز کرد و نگاهی به داخل آن انداخت و گفت:
- آه ... همه انها این جاست.
توماس تروور سعی کرد یک بار دیگر شانسش را امتحان کند:
- چرا ما ان را برای شما نگه نداریم تا بعدا...
تریسی با خنده گفت:
- نه ، این کار ضرورتی ندارد.
بعد، کیفش را باز کرد و کیسه جواهرات را داخل ان گذاشت و سپس دو اسکناس پنج دلاری بیرون اورد و به انها داد و گفت:
- این پول ناقابل نشانه قدردانی من از شماست.
تا ان موقع، تقریبا همه مسافران سوار شده بودند و بلندگو برای اخرین باراز مسافران ان پرواز دعوت کرد که هر چه زودتر به داخل هواپیما بروند.
تریسی درحالی که از انها دور میشد، گفت:
- باز هم متشکرم، سفر خوش بگذرد.
و بعد در حالی که مامور پلیس در کنار او قدم برمی داشت، گفت:
- چقدر خوب است که هنوز آدمهای شریف و قابل اعتماد پیدا می شوند!
18
توماس بوورز، یا در واقع "جف استیونس" در کنار پنجره نشسته بود و بیرون را نگاه میکرد. در حالی که هواپیما از زمین بلند میشد و اوج میگرفت،او دستمالش را از جیبش بیرون دراورد و اشکهایش را پاک کرد. شانه هایش بالا و پایین می رفت.
دنیس تروور، با اسم واقعی "براندون هیگینس" در کنار او نشسته بودو با تعجب به گریه او نگاه میکرد:
- هی! اون فقط پول بود، چیزی نبود که بخاطرش گریه کنی.
جف استیونس به طرف او برگشت و هیگنس متوجه شد که جف از شدت خنده به رعشه افتاده است.
هیگینس پرسید:
- تو چه مرگت شده جف؟ چیز خنده داری اینجا نیست.
ولی برای جف بود. روشی که با ان تریسی انها را غافلگیر کرد و هوش و ذکاوت و سرعت عملی که وی در ان لحظه حساس از خود نشان داد، چیزی بود که جف نظیر ان را در زندگی خود ندیده و نشنیده بود.
کنراد مورگن به انها گفته بود که ان زن یک غیرحرفه ای است. جف با خودش فکر کرد:
- اگر حرفه ای بود چه می شد؟
تریسی ویتنی، بدون شک زیباترین و زرنگترین زنی بود که جف استیونس تا آن لحظه دیده بود. جف همواره به خودش می بالید که در آن صحنه معاملات و تجارت، یک هنر پیشه دارای اعتماد به نفس است، ولی اینک میدید که تریسی از او بسیار زرنگتر و حیله باز تر است.
جف فکر کرد:
- "عمو ویلی" عاشق او خواهد شد.
همین عمو ویلی بود که جف را آموزش داده بود. مادر جف تنها ورثه مزرعه وتجهیزات آن بود، او با شخصی لاابالی ازدواج کرد که طرح سریعی برای پولدار شدن داشت که البته هیچ وقت عملی نشد. پدر جف مردی جذاب و سبزه رو، با قیافه ای خوشایند وزبانی چرب و نرم برای متقاعد کردن اطرافیانش بود. او در پنج سال زناشویی اش توانست از ارث و میراث زنش به نحو احسن استفاده بکند. اولین خاطره ای که جف از والدینش داشت، این بود که انها مدام در خصوص پول بحث و مشاجره می کردند و اغلب اوقات نیز کار انها به نزاع می کشید. پدرش با زنان دیگری نیز رابطه داشت و ازدواج انها یک ازدواج تلخ و شکست خورده بود. پسر جوان، با نگاهی به تجربه انها می گفت:
- من هرگز ازدواج نخواهم کرد.
برادر پدرش ، عمو ویلی، یک گروه نمایش دوره گرد را اداره میکرد و هر وقت به منطقه "ماریون" در "اوهایو" یعنی جایی که استیونس زندگی میکرد می رسید، سری به انها می زد. او خوش مشرب ترین و بذله گو ترین مردی بود که جف در زندگی اش دیده بود. او سرشار از خوش بینی و خوشحالی بود و همیشه به فردایی بهتر فکر میکرد. عمو ویلی اغلب هدایای جالب و سرگرم کننده ای برای پسرک می اورد وبه او راه و روش شعبده بازی های جذاب و خیره کننده ای را آموخت.
عمو ویلی کارش را در یک سیرک دوره گرد، به عنوان شعبده باز شروع کرد. وقتی که جف چهارده سال داشت، مادرش در یک تصادف اتومبیل مرد. دو ماه بعد، پدر جف با یک دختر نوزده ساله که گارسون یک رستوران بود، ازدواج کرد. او برای پسرش توضیح داد:
- برای یک مرد طبیعی نیست که تنها زندگی کند.
اما قلب پسرک، از احساس خشمی تلخ نسبت به پدرش سرشار بود. یک روز که پدر در خانه نبود، جف به طرف " سیمارون کانزاسن " جایی که عمو ویلی در انجا بود، رفت ودیگرهیچ وقت به خانه برنگشت.
عمو ویلی به برادرش تلفن زد و با او صحبت کرد و سرانجام پس از یک مکالمه طولانی قرار شد که جف نزد عمویش بماند.او در آن کارناوال می توانست بیش از هر مدرسه ای چیز یاد بگیرد. عمو ویلی برای جف توضیح داد:
- ما هنر پیشه های حقه بازی هستیم. کار ما شعبده و چشم بندی است و با گول زدن مردم پول در می آوریم و زندگی می کنیم. ولی به یاد داشته باش که اگر خود مردم آمادگی نداشته باشند، تو هرگز نخاهی توانست انها را گول بزنی. در واقع این خود تماشاگران هستند که پول می دهند و به اینجا می ایند تا ما آنان را فریب بدهیم!
هنر پیشه ها و کارکنان کارناوال همه دوستان جف شدند. در انجا دو گروه افراد کار میکردند. عده ای که روی صحنه نمایش میدادند و عده ای که کارهای تدارکاتی انها را انجام می دادند. در انجا دختران زیبای فراوانی هم بودند که از همان آغاز توجهشان به جف جلب شده بود. ولی جف هنوز تجربه ازدواج والدینش را از یاد نبرده بود.
عمو ویلی ترتیبی داد که جف، در قسمتهای مختلغ کارناوال کار کند. او به پسرک گفت:
- یک روز همه اینجا مال تو خواهد شد و تنها راه اداره اینجا این است که بیش از سایرین درمورد همه چیز بدانی.
جف از بازی روباه حیله گر شروع کرد. جایی که مشتریان پول میدادند تا با پرتاب گلوله های چوبی، شش روباه را که از تخته ساخته شده بود، به زمین بیندازند. در نظر اول این کار بسیار ساده به نظر می رسید. گرداننده بازی مردم را تشویق می کرد که مهارتهای خودشان را امتحان کنند. ولی وقتی که مشتریان پرتاب گلوله ها را شروع می کردند، یک نفر که در جایی مخفی شده بود ، میله ای را میکشید و موجب میشد که روباه از جایش تکان نخورد. گرداننده بازی می گفت:
- هی! تو ضربه ای که زدی خیلی پایین بود، کاری که باید بکنی این است که گلوله تو درست به وسط سینه روباه بخورد. سعی کن این کار را خیلی راحت و خونسرد انجام بدهی.
راحت و خونسرد، رمز بازی بود. وقتی گرداننده این دو کلمه را بر زبان می اورد، کسی که پشت روباه های تخته ای پنهان شده بود می دانست که مشتری ها کلافه شده اند و باید یک نفر برای تشوق بقیه به ادامه بازی، برنده شود.ان وقت او میله را رها می کرد و روباه تخته ای با اولین ضربه بازیکن می افتاد. در این نوع مواقع همیشه یک دهاتی ساده دل در جمع مشتریان بود که بخواهد مهارتش را به دخترهایی که در آن دور و بر بودند نشان بدهد. به این ترتیب، این بازی همیشه پر رونق می ماند.
جف در غرفه دیگری مشغول به کار شد که در انجا مشتریان حلقه های لاستیکی را به روی میله های شماره داری پرتاب میکردند و هنگامی که مجموع امتیازات یک نفر به 29 می رسید، آنها یک جایزه نفیس به برنده می دادند.
چیزی که آن مشتریان ساده دل هرگز نمی فهمیدند این بود که میله ها در هر دو سویشان شماره داشت واین شماره ها با هم متفاوت بود. در نتیجه، گرداننده بازی با تغییر دادن شماره ها می توانست ترتیبی بدهد که هیچ کس برنده نشود.
یک روز عمو ویلی به جف گفت:
- تو تقریبا همه کارهای کارناوال را یاد گرفته ای ، من به تو افتخار می کنم، حالا دیگر باید به قسمت " اسکیمو " بروی.
کسانی که بازی اسکیمو را اداره می کردند ، افراد نخبه کارناوال بودند. انها در آمد بیشتری داشتند، در هتل های بهتری اقامت می کردند و اتومبیل های شیک تری را سوار می شدند. اسکیمو بازی شبیه به" لوتو " بود که هر کس تعدادی مهره را در حفره ایی می انداخت و همه حفره ها را پر میکرد، برنده بود.
وقتی بازی به جای حساس می رسید، مبلغ شر بندی تئسط گرداننده بازی بالا می رفت و بازی نیز دشوار می شد، چون انداختن هر توپی ممکن بود باعث بیرون امدن توپ دیگری از سوراخ بشود.
جف متخصص این بازی شده بود. او در هر دور بازی ، چندین نفر را تا آخرین سکه ته جیبشان می دوشید و هیجان زیادی به راه می انداخت. او فریاد میزد:
- این بار هر کس بازی کند برنده است.
و مشتری ها با اشتیاق مبلغ شرط بندی را برای تصاحب دور آخر بازی بالا می بردند. وقتی فقط یک جای خالی باقی می ماند، هیجان به اوج می رسید و مشتری ها آنچه را که داشتند می پرداختند و گاه نیز با عجله به خانه می رفتند و پول همراه می آوردند. در این بازی معمولا هرگز کسی برنده نمی شد ، چون گرداننده بازی با یک لرزش کوچک و نا محسوس به میز می توانست توپ ها را از مسیرش خارج کند.
جف به سرعت همه این دوره ها را گذراند. او طی مدت چهار سال توانسته بود چیز های زیادی در مورد سرشت انسان ها بیاموزد.، او می دانست که چطور می شود به سادگی، حرص و طمع مردم را بر انگیخت چقدر این مردم زود قول می خورند. او دریافته بود که همه مردم ، حکایات جالب و هیجان انگیز را دوست دارند و انچه آنان را وادار به این کار می کند ، چیزی جز حرص و طمع نیست.
جف در هیجده سالگی، قیافه ای دوست داشتنی و جذاب داشت. قد او مثل پدرش بسیار بلند و چشم های درشت و خاکستری رنگ و موهایش مشکی بود. همه حتی بچه ها از مصاحبت او لذت می بردند.
وقتی جنگ ویتنام شروع شد، او نیز به جبهه رفت. سربازانی که به ویتنام می رفتند، با احساس های متفاوتی از جبهه باز می گشتند. جف نیز از این جنگ، با احساس تحقیر نسبت به سیاستمداران و دولت مردانی که آن جنگ را اداره می کردند، مراجعت کرد. جنگی که هیچ نوع پیروزی به دنبال نداشت. او از ان همه پول و تجهیزات که حیف ومیل میشد و به هدر می رفت ،احساس خشم می کرد. ما در جنگی درگیر شده بودیم که هیچ کس آن را نمی خواست. جف معتقد بود که این بزرگترین حقه بازی در دنیا و یک فریب وریای تمام عیار است.
یک هفته قبل از پایان خدمتش در جبهه، خبر فوت عمو ویلی را شنید. کارناوال جمع شده و گذشته به پایان رسیده بود. حالا وقت آن رسیده بود که او ، قدم به آینده خود بگذارد.
برای جف سالهایی که پشت سر گذاشته بود. سرشار از حوادث و ماجراهای شگفت انگیز بود. به نظر او دنیا، یک کارناوال بزرگ و مردم دنیا ، مشتریان ساده دل و ابله این کارناوال بودند که پول خرج می کردند که خودشان را سرگرم کنند و فریب بدهند و او خود اینک طراحی حقه بازی های تازه ای را در این کارناوال بزرگ شروع کرده بود. او در روزنا مه ها آگهی می کرد که عکس رنگی رئیس جمهور را به قیمت یک دلار می فروشد و وقتی پول دریافت میکرد، برای احمقی که پول فرستاده بود، یک تمبر با تصویر رئیس جمهور می فرستاد. او در روزنامه ها اطلاعیه می داد که برای فرستادن پول به این نشانی فقط پنج روز وقت باقی است و بعد از آن دیگر خیلی دیر خواهد بود. هر چند در این آگهی مشخص نشده بود که این پول برای چه منظوری باید فرستاده شود، ولی مبلغ هنگفتی به حساب ذکر شده واریز می شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)