اگر فردا بیاید
224-233
صفحه مانیتور دوباره خاموش شد .
-فایده ای نداره ؛ولی بهتر است یکبار دیگر امتحان کنم.
-کدمورد نظر شما؟
-بهار 10
برای یک لحظه مانیتور قطع شد و دوباره پیام ظاهر گردید:
عملیات را ادامه بدهید.
تریسی با عجله تایپ کرد :
-معاملات داخلی .
بلا فاصله دستور کار بانک و فرم خاص معاملات روی مانیتور ظاهر شد:
شما مایلید کدامیک از این عملیات راانجام دهید:
1-سپردن پول
2-انتقال پول
3-برداشت پول از حساب پس انداز
4-انتقال داخلی
5-برداشت پول از حساب جاری
تریسی ردیف دوم را انتخاب کرد. برای یک لحظه صفحه تلویزیون سیاه شد و بعد جدول دیگری اهر شد :
1-مقدار انتقال؟
2-ازکجا؟
3-به کجا؟
ترسی شروع به تایپ کرد :
-از سرمایه اندوخته کلی به ریتا گونزالس
وقتی به مبلغ رسید برای لحظه ای مکث کرد. او می توانست میلیونها برداشت کند ، اما او دزد نبود . او حق خودش را می خواست .
تایپ کرد :37565/1 دلار و شماره حساب ریتا گنزالس را به ماشین داد.
صفحه مجدداًروشن خاموش شد.
-معامله انجام شد. آیا معامله دیگری هم می خواهید انجام بدهید ؟
-خیر.
-کار انجام شد . متشکرم .
این نوع انتقال پول از طریق 220 میلیارد خطوط الکترونیکی، توسط کامپیوتر هر روز دربین بانکها انجام می شد .
فروشنده دوباره با قیافه ای اخمو به طرف تریسی می آمد. او با عجله فوراً دگوه ای را زد وومانیتور را خاموش کرد .
-نه . گراسیاس ، من با این کامپوتر ها نمی توانم کار کنم.
تریسی بعد از اینکه از فروشگاه کامپیوتر بیرون آمد ،وارد یک داروخانه شد و به بانک تلفن کردو گفت که می خواهد با مسئول صندوق صحبت کند .
-هولا ، من ریتا گونزالس هستم، من می خواهم موجودی حسابم را به شعبه اصلی "فرست بانک" در "هانوور" نیویورک انتقال بدهم.
-شماره حساب لطفاً؟
تریسی شماره حسابش را به او داد.
یک ساعت بعد تریسی از هتل هیلتون بیرون آمده و در راه شهر نیویورک بود . صبح روز بعد ، وقتی بانک باز شد ، ریتا گونزالش برای اینکه تمام پولش را از بانک بگیرد در آن جا بود . او پرسید:
-چقدر در حسابم پول دارم؟
صندوقدار به کامپیوتر مراجعه کرد:
-هزار و سیصدو هشتاد و پنج دلار و شصت و پنج سنت.
-درست است.
-آیا شما یک چک به این مبلغ می خواهید؟
تریسی گفت :
-نه ، من به بانکها اطمینان ندارم ، نقداً دریافت می کنم.
علاوه برآن پول، تریسی دویست دلار هم در موقع آزادیش از زندان داشت به اضافه مبلغ کمی که در ازای نگهداری از آن به او پرداخت شده بود. به جز این او هیچ امنیت مالی نداشت و لازم بود که هرچی زودتر کاری برای خود دست و پا کند .
او در یک هتل ارزان در خیابان "لکسی تون " اقامت کرد و شروع به ارسال فرمهای درخواست کار برای بانکهای مختلف کرد .
اما تریسی خیلی زود متوجه شد که کامپیوتر به صورت دشمن خصوصی او درآمده است . داستان زندگی و سوابق او در حافظه کامپیوتر تمام بانکها ثبت شده بود و با فشار یک دگمه برای هر کسی که مایل بود فاش می شد. لحظه ای که سوابق جنایی و زندان تریسی رو صفحه کامپیوتر می آمد ، درخواستهای او برا ی اشتغال خود به خود رد می شد.کلارنس دزموند درست پیش بینی کرده بود . هیچ بانکی حاضر نبود اورا استخدام کند . وی می باید در پی کار دیگری برای خود باشد .
تریسی درخواستهای زیادی برای شرکتهای بیمه و ده دوازده تایی هم برای شرکتهای کامپیوتریفرستاد . ولی جواب همیشه منفی بود .
تریسی با خود گفت :
-بسیار خوب. من کارهای دیگری هم می توانم انجام بدهم.
او یک نسخه از روزنامه "نیویورک تایمز" خرید و درستون پیشنهادات کار شروع به جستجو کرد . در آنجا یک کار سکرتری برای یک شرکت صادراتی وجود داشت . تریسی به نشانی ذکر شده در روزنامه رفت و به محض اینکه پا به آستانه در گذاشت ، مدیر آنجا گفت :
-هی!من شما را در تلویزیون دیده ام، شما یک بچه را نجات دادید،این طور نیست؟
تریسی برگت و فرار کرد.
روز بعد او قرار دادی به عنوان یک فروشنده زن در بخش فروش اسباب کودکان یک مغازه بزرگ در خیابان پنجم نیویورک بست . دستمزد این کار خیلی کمتر از مبلغی بود که قبلاً می گرفت ، اما حداقل آنقدر بود که زندگیش را تأمین کند.
دوروز بعد یکی از مشتریان فروشگاه، تریسی را شناخت و موضوع را به مدیر فروشگاه اطلاع داد.
درهمان روز تریسی اخراج شد.
***
تریسی تدریجاً به یک جنایتکار اجتماعی و یک مطرود جامعه تبدیل می شد . مشکلی که برای او پیش آمده بود تباه کننده بود . او نمی دانست چطور باید زندگی کند ؟ برای اولین بار این احساس به او دست داده بود که در شرایط لاعلاجی قرار گرفته است .
او آن شب نگاهی به کیف پولش انداخت که ببیند چقدر پول برایش باقی مانده است . در جستجوی گوشه و کنار آن به تکه کاغذی برخورد که بتی فرانسیسکوس درزندان به او داده بود. کنراد مورگن ، جواهر فروش، شماره 640خیابان پنجم . نیویورک.
بتی گفته بود که او مایل است به کسانی که از زندان آزاد شده اند کمک کند.
موسسه کنراد مورگن تشکیلات ظریفی بود . با یک دربان در بیرون . دو نگهبان مسلح در داخل.
ویترین های مغازه با سلیقه و ذوق بسیار تزئین شده ، ولی جواهرات زیاد گرانبهایی به نظر نمی رسید. تریسی به قسمت پذیرش گفت :
-من می خواهم آقای کنراد مورگن را ببینم .
-شما وقت قبلی دارید؟
-نه یک دوست مشترکمان پیشنهاد کرد که من ایشان را ببینم.
-اسم شما لطفاً؟
-تریسی ویتنی
-یک لحظه صبر کنید.
او گوشی را برداشت و چیزی در آن زمزمه کرد که تریسی نشنیدوبعد گوشی را سرجایش گذاشت و گفت :
-آقای مورگن در حال حاضر گرفتار هستن . او گفت که شما حدود ساعت شش به دیدن ایشان بیایید.
-بله متشکرم.
او از مغازه بیرون آمد و نگران و مردد در پیاده رو ایستاد. آمدن به نیو یورک یک اشتباه بو د . ممکن بود کنراد هم نتواند کاری برای اوانجام دهد. اصلاً او چرا بایداین کار را انجام دهد؟ تریسی برای او یک غریبه بود .تریسی فکر کرد :
-او حتماً مقداری سخنرانی تحویلم می دهد. من به این حرفها احتیاج ندارم. نه از طرف او نه از طرف هیچ کس دیگر. من باید به زندگیم ادامه دهم و اینکار را خواهم کرد . گورپدر کنراد مورگن . من دیگر برای دیدن او برنمی گردم.
تریسی بی هدف درپیاده روی خیابان هفتم به راه افتاد ومشغول تماشای ویترین مغازه ها شد. از "پارک اونیو" و فروشگاه های شلوغ "لگزینگتون " گذشت . او چیزی نمی دید که پی از محرومیت و نا امیدی نباشد .
درساعت 6 بعد از ظهر تریسی باز خودش را مقابل جواهر فروشی کنراد مورگن دید. در مغازه قفل بود. ترسی ضربه ای به در زد و بدون اینکه منتظر باز شدن آن باشد برگشت. اما در مقابل چشمهای متعجب ترسی در ناگهان باز شد و مردی با قیافه ای عجیب در آستانه در ظاهر شد . وسط سرش طاس و موهای ژولیده در بالای گوشش ، خاکستری و بسیار خشن بود . صورتی خندان به رنگ صورتی مایل به قرمزو چشمهایی لرزان وچشمک زن داشت . هیکلش مانند گور زاده ها کوتوله بود.
-شما باید دوشیزه ویتنی باشید ؟
-بله.
-من کنراد مورگن هستم . لطفاً بفرمایید داخل .
تریسی وارد یک مغازه لخت و خالی از جواهرات شد . کنراد گفت :
-من منتظر شما بودم. بیایید به دفتر من برویم . آنجا بهتر می توانیم صحبت کنیم.
اوترسی را به دنبال خود از وسط مغازه عبور داد و در انتهای مغازه در مقابل یک در بسته ایستاد و آن را با کلید باز کرد.
دفتر کنراد به طرز بسیار شیک و ظریفی تزیین شده بود. آنجا بیشتر به اتاقی در یک آپارتمان شبیه بود تا یک دفتر کار. هیچ نوع میز کاری در آنجا دیده نمی شد . در گوشه ای از اتاق یک میز تزیینی با یه کاناپه قرار داشت . دیوار ها پر از تابلو های نقاشی استثنایی و منحصر به فرد بود .
-یک نوشیدنی میل دارد ؟
-نه متشکرم . بتی فرانسیسکو پیشنهاد کرد که من شما راببینم. اوگفت که شما ... شما به کسانی که مشکل داشته باشند کمک می کنید .
او نتوانست خودش را قانع کند که بگوید در زندان بوده است .
کنراد دستهایش را در هم قلاب کرد و تریسی متوجه مانکور ظریف ناخن های او شد.
-طفلک بتی دختر خوبیست . او خیلی بد شانسی آورد . شما که اطلاع دارید؟
-بد شانسی؟
-بله او به دام افتاد.
-من....من نمی فهمم.
-موضوع خیلی ساده است دوشیزه ویتنی. بتی با من کار می کرد ،اودراینجا کاملاً تامین بود ، بعد عاشق یک راننده از اهالی نیواورلئان شدو رفت دنبال کارش . و خوب...آنهاهم او را گرفتند.
تریسی گیج شده بود .پرسید:
-او در اینجا برای شما کار فروشندگی انجام می داد؟
کنراد مورگن به صندلی اش تکیه داد و با صدای بلند آنقدر خندید تا چشمهایش از اشک پر شد و بعد در حالی که اشکهایش را پاک می کرد گفت :
-به طور قطع بتی همه چیز را برای شما نگفته است . من یک کار بسیار پر در آمد دارم دوشیزه ویتنی و من مایلم دوستان و آشنایانم را هم دراین درآمد سهیم کنم. من تاکنون همکاران بسیار موفقی مثل شما داشته ام... البته اگر شما ناراحت نشوید، باید بگویم از کسانی که قبلاً در زندان بوده اند.
تریسی گیج تر از قبل به صورت او نگاه کرد.
-همانطور که می بینید من در یک وضعیت استثنایی هستم .من مشتریان بسیار ثروتمندی دارم. آنها اغلب دوستان من هستند و مسائل خود را با من در میان می گذارند.
او درهنگام حرف زدن انگشتان خود را به طرز ظریفی به هم می زد.
-من می دانم که آنها چه موقع به مسافرت می روند، تعداد کمی از آنها جواهراتشان را همراه می برند، بخصوص در این شرایط زمانی خطرناک که ما در آن زندگی می کنیم ، کمتر کسی با جواهراتش سفر می کند . در نتیجه جواهرات آنها در منزل است . پیشنهادات ایمنی برای نگهدار از جواهراتشان اغلب از طرف خود من به آنها ارائه شده است و من دقیقاً می دانم که آنها چه جواهراتی دارند، چون آنها را از خود من خریده اند . آنها...
تریسی بی اختیار از جای خود برخاست و ایستاد:
-ازاینکه وقتتان را در اختیار من قراردادید متشکرم آقای مورگن.
- مطمئناً شما قصد ترک اینجارا ندارید؟
-بستگی دارد به اینکه منظورشما از آن چه که گفتید چه بوده باشد.
-منظور من همان بود که گفتم.
تریسی احساس کرد که گونه هایش می سوزد:
-من دزد نیستم ، من اینجا آمده ام کار پیدا کنم .
-من هم دارم کار به توپیشنهاد می کنم.عزیزم...کاری که بیش از چند ساعت وقت تو را نمی گیرد. و من مطمئنم که هر ماه بیست و پنج هزار دلار گیرت می آید.
او لبخندی شیطانی زد و اضافه کرد:
-البته بدون مالیات
تریسی با خودش کلنجار می رفت که خشمش را کنترل کند.
-من علاقه ای به این کار ندارم ، اجازه بدهید بروم.
-اگر شما واقعاً اینطور می خواهید ، مانعی ندارد...
سپس به در خروجی اشاره کرد و ادامه داد:
-دوشیزه ویتنی باید فهمیده باشید که چنانچه دراین کار کوچکترین خطرگیر افتادن وجود داشت من خودم رادرگیر آن نمی کردم. من دارای شخصیت و حیثیت اجتماعی هستم و حاضر نیستم آن را به خطر بیاندازم .
تریسی با لحن سردی گفت :
-من به شما اطمینان می دهم که یک کلمه از این موضوع با کسی حرف نزنم.
کنراد سری تکان داد و گفت:
-این چیزی نیست که شما بتواید آن را باکسی در میان بگذارید.اینطور نیست عزیزم ؟ منظور من این است که کسی حرف شما را باور نخواهد کرد . من کنراد مورگن هستم .
وقتی به در ورودی مغازه رسیدند، کنراد گفت :
-اگر تصمیم خود را تغییر دادید، به من اطلاع بدهید.فراموش که نمی کنید . بهترین وقتی که می توانید با من تماس بگیرید بعد از ساعت شش بعد از ظهر است . منتظر تلفن شما هستم .
تریسی زیر لب گفت :
-نه .
سپس پا را از در بیرون گذاشت و وارد تاریکی پیاده رو شد ووقتی به اتاقش رسید ، هنوز از عصبانیت می لرزید .
تریسی از مستخدمین هتل خواست که برایش یک ساندویچ و یک فنجان قهوه تهیه کنند.احساس می کرد که دیگر دوست ندارد هیچ کس را ببیند. دیدار مورگن روح او را آلوده کرده بود . او تریسی را با انبوه جنایتکاران و منحرفین و واخوردگان زندان در یک صف قرار داده بود. ولی او از آنها نبود . او تریسی ویتنی، کارشناس کامپیوتر و امور بانکی و یک شهروند با آبرو و شرافتمند بود . کسی که هیچکس حاضر نبود او را به کار بگیرد.
تریسی تمام آن شب را بیدار ماند و به آینده اش فکر کرد . او شانس به دست آوردن هیچ کاری را نداشت و مقدار بسیار کمی از پولش باقی مانده بود . او به دونتیجه قطعی رسید که از صبح روز بعد به یک جای ارزان تر نقل مکان کند و در پی کار بگردد؛ هر کاری که باشد .
جای ارزانتر اتاقی در طبقه چهارم بخش شرقی ، در یک ساختمان بدون آسانسور بود . او از پشت دیوار های نازک و تخته ای اتاقش صدای جیغ و داد و فریاد همسایگانش را که به زبان غریبه ای حرف می زدند، می شنید. درو پنجره مغازه هایخیابان که در کنار یکدیگر صف کشیده بودند، به طرز چشم گیری از میله ها و قفل و بندهای آهنی پوشیده شده بود و تریسی علت آن را به وضوح می فهمید. همسایه های او تقریباً همگی از ولگردها ، زن های هرجایی و دزد ها و جیب برها بودند.
در سر راهش به یک فروشگاه برای خرید مایحتاج روزانه ، تریسی سه بار مورد جمله کیف رباها وجیب برها قرار گرفت . که دونفر از آنها مرد و یک نفرشان زن بود . تریسی به خودش گفت :
-نمی توانم ، من نمی توانم اینجا بمانم .
او به طرف یکی از آژانس های کار یابی که درفاصله کمی از محل سکونتش قرار داشت ، به راه افتاد . آنجا توسط خانمی به نام مورفی اداره می شد که خانم موقر و مدیر مآبی بود. او فرمی را که تریسی پر کرده بود رو ی میز گذاشت . نگاهی پرسشگر و حاکی از تعجب به او انداخت و گفت :
-من نمی توانم بفهمم تو چه احتیاجی به کمک من داری؟شرکتهای زیادی هستند که به دنبال آدمهایی نظیر تو هستند .
تریسی نفس عمیقی کشید و گفت :
-من مشکل دارم .
بعد همه چیز را برای خانم مورفی که ساکت نشسته بو د و با حوصله به حرفهای او گوش می کرد توشیح داد.
وقتی صحبت تریسی تمام شد ، خانم مورفی با حالت بی تفاوتی گفت :
-تو بهتر است که کار با کامپیوتر را فراموش کنی.
-اما شما گفتید ...
-شرکتهای مالی خیلی وسواسی و سخت گیرند، بخصوص درمورد کار با کامپیوتر . آنها کسانی را که سوء سابقه داشته باشند استخدام نمی کنند.
-اما من به کار احتیاج دارم . من...
-کارهای دیگر هم وجود دارد، مثلاً تا به حال به فکرت رسیده است که به عنوان یک فروشنده کار کند؟
تریسی به یاد کارش در فروشگاه لوازم بچه افتاد . ا دیگر تحمل تکرار آن صحنه ها را نداشت . خانم مورفی منتظرپتسخ تریسی بود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)