210 - 213
- شاید این کار برای تو کمی سنگین باشد. تو کارت خیلی زیاد است. شاید لازم باشد که کمی استراحت کنی.
- این جا شهر من است، هیچ کس نمی تواند آن را از من بگیرد.
- هی، آنتونی! کسی نگفت که می خواهند آن جا را از تو بگیرند. ما فقط می خواهیم به تو کمک کنیم، خانواده ها همه جمع شدند و تصمیم گرفتند که چند نفر از آدم های ما به آن جا بیایند و به تو کمک کنند. بین دوستان این کار اشکالی ندارد، مگر نه آنتونی؟
آنتونی اورساتی احساس کرد که سرمای عیمقی سراسر وجودش را فراگرفت. در این ماجرا تنها یک اشکال وجود داشت. یک کمک کوچک، به کمک بزرگ تبدیل می شد... این همان گلوله برفی بود که روی برف ها می غلتید و جلو می رفت...
*****
ارنستین برای شام، تدارک خوراک میگو دیده بود. در حالی که او و تریسی منتظر بودند تا آل برگردد، غذا روی اجاق در حال پختن بود. هوای گرم سپتامبر روی اعصاب همه تأثیر می گذاشت، وقتی آل قدم به آپارتمان کوچک گذاشت، ارنستین جیغ کشید:
- کدام جهنمی بودی؟ شام لعنتی دارد می سوزد... خود من هم همین طور...
اما آل در دنیای دیگری سیر می کرد و آن قدر سرحال و زنده بود که متوجه عصبانیت ارنستین نشد:
- نمی دانی چه خبر شده، منتظر باش و بشنو.
و بعد رو به تریسی کرد و گفت:
- خانواده نیو جرسی دارد می آید که قدرت را از دست اورسانی بگیرد. او در بد مخصمه ای افتاده است. تو ترتیب آن حرامزاده را داده ای!
او به چشم های تریسی نگاه کرد و لبخندی را که بر لب داشت، از لبانش پرید:
- تو خوشحال نیسی تریسی!
خوشحالی؟ چه کلمه عجیبی!
تریسی فکر کرد که مدت هاست معنی این کلمه را از یاد برده است. او باور نمی کرد که بار دیگر بتواند خوشحالی را درک کند. برای مدتی طولانی در ذهن او جز اندیشه انتقام جویی و خونخواهی درباره آن چه که در حق او و مادرش انجام شده بود، چیز دیگری وجود نداشت. حالا تقریباً کارها رو به اتمام بود، ولی قلبش از هر احساسی تهی بود.
صبح روز بعد، تریسی در مقابل گلفروشی ایستاده بود:
- من مقداری گل می خواهم که برای آنتونی اورسانی بفرستید. یک تاج گل میخک سفید مخصوص تشیع جنازه، بر روی یک پایه، با یک روبان پهن مشکی. می خواهم روی روبان نوشته شده باشد:
"آرامش در صلح"
او کارتی هم به گلفروش داد که همراه دسته گل بفرستد. روی کارت نوشته شده بود:
"از سوی دختر دوریس ویتنی"
پایان کتاب دوم
اگر فردا بیاید
کتاب سوم
۱۵
فیلادلفیا، هفتم اکتبر، ساعت ۴ بعدازظهر
اینک، زمان تسویه حساب با چارلز استنهوپ سوم رسیده بود.
دیگران بیگانه بودند؛ ولی چارلز عشق او بود. پدر فرزند متولد نشده او بود و او به هر دوی آنها پشت کرده بود.
ارنستین و آل برای بدرقه تریسی به فرودگاه نیواورلئان آمده بودند.
ارنستین گفت:
- من دلم برایت تنگ می شود. در فیلادلفیا چکار خواهی کرد؟
تریسی نصف واقعیت را به آنها گفت:
- بر می گردم به بانک سرکار قبلی ام...
- آنها می دانند تو داری می آیی؟
- نه، اما قائم مقام آن بانک به من علاقه مند است، از طرفی کسی که بتواند مثل من با کامپیوتر کار بانکی انجام بدهد، کم است.
- بسیار خوب، خوشبخت باشی، حتماً با ما تماس بگیر. می شنوی؟ از گرفتاری و دردسر هم دوری کن دختر.
سی دقیقه بعد، تریسی در آسمان بود و به سوی فیلادلفیا پرواز می کرد.
او وارد هتل هیلتون شد و یکی از بهترین پیراهنهایش را از چمدان بیرون آورد و به مستخدم داد که برایش اتو کند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)