ازصفحه176تا181

به عنوان محکم کاری، تریسی اضافه کرد:

ـ لطفا مشخصات ایشان را هم بر روی انها بنویسید. اگر ممکن است با رنگ طلایی.
ـ بله، با کمال میل خانم رومنو.
تریسی لبخندی زد ادرس دفتر رومنو را به فروشنده داد.
در نزدیکی دفتر اتحادیه غرب، تریسی تلگرافی به این مضمون به هتل"ریواوتون پالاس" در ساحل"کوپا کابانا" در ریودوژانیرو فرستاد:
ـ یکی از بهترین سوئیت هایتان را به مدت دوماه به نام من منظور کنید. لطفا تاییدیه را متعاقبا بفرستید. جوزف رومنو، شماره 217، خیابان پویدارس، اتاق 408، نیواورلئان، لوئیزیانا، ایالات متحده امریکا.
سه روز بعد تریسی به بانک تلفن زد و درخواست کرد که با اقای لستر تورانس صحبت کند. وقتی که ارتباط برقرار شد. تریسی گفت:
ـ شما حتما مرا به خاطر نمی اورید. لستر، ولی من لورین. سکرنر اقای رومنو هستمو...
صدای مشتاق لستر حرف او را قطع کرد:
ـ به خاطر نمی اورم؟ چطور چنین چیزی ممکن است. البته که به خاطر می اورم لورین.
ـ به خاطر دارید؟ چه خوب. ولی شما هر روز افراد زیادی را ملاقات می کنید.
لستر با چاپلوسی گفت:
ـ ولی نه مثل شما. امیدوارم قرار شام را فراموش نکرده باشید.
ـ نمی دانید خودم چقدر مشتاق هستم. سه شنبه اینده برای شما چطور است. لستر؟
ـ عالی است!
ـ پس قرار ما همین... اه... من چقدر احمقم! تو انقدر با حرف هایت حواسم را پرت کردی که فراموش کردم بگویم برای چه منظوری تلفن زدم. اقای رومنو خواست بداند موجودی حسابش چقدر است. ممکن است لطفا این کار را برای من بکنید؟
ـ هیچ اشکالی ندارد. یک لحظه صبر کن لورین.
به طور معمول، لستر جز با ارائه کارت شناسایی این کار را نمی کرد، ولی در این مورد بخصوص اهمیتی نداشت.
او به طرف قفسه ها رفت و کارت مربوط به اقای رومنو را بیرون کشید و با اولین نگاه متوجه شد که طی چند روز گذشته مقادیر متفاوتی پول به حساب او ریخته شده است. لستر به یاد اورد که اقای رومنو هیچ وقت قبلا این همه پول به حسابش در این بانک واریز نمی کرد. او به طرف تلفن برگشت:
ـ رئیس شما کار ما را زیاد کرده است. او بالغ بر سیصدهزار دلار در حسابش پول دارد.
ـ اه، بسیار خوب، این همان رقمی است که من دارم.
ـ ایشان می خواهند پولشان را به حساب سپرده های سوداور منتقل کنیم؟ پون به این صورتی که هست، هیچ سودی به ان تعلق نمی گیرد.
ـ نه، اقای رومنو مایلند ان پول به همین صورت بماند.
ـ بسیارخوب.
ـ خیلی متشکرم لسترف تو خیلی خوبی!
ـ صبر کن ببینم؟ من نمی توانم قبل از قرار روز سه شنبه به دفتر تلفن بزنم؟
ـ نه عزیزم، من خودم به تو تلفن می زنم!
سپس ارتباط قطع شد.
*
محل کار بسیار بزرگ و مدرن انتونی اورساتی در طبقه بالای ساختمانی در خیابان"پویدارس" در حاشیه رودخانه قرار داشت و طبقات دیگر این ساختمان غول پیکر را دفتر"لوئیزیانا سوپر دروم" و دفتربازرگانی کمپانی"پاسیفیک" اشغال کرده بود.
در یک طرف اپارتمان، سوئیت دفتر اورساتی و در طرف مقابل ان دفتر کار رومنو واقع شده بود.
در فضای حدفاصل این دو محل کار، چهار دختر جوان سکرتر مستقر بودند و در مقابل در ورودی سوئیت اورساتی، دو مرد تنومند که محافظین شخصی او بودند، ایستاده بودند.
در ان روز پنجشنبه، اورسائی در دفتر کارش مشغول بررسی حساب های مربوط به شرط بندی در مسابقات اسب دوانی واخاذی و در حدود دوازده نوع فعالیت سوداور دیگر بود که از طریق کمپانی پاسیفیک انجام می شد.
انتونی اورساتی سال های اخر شصت سالگی را می گذراند. او مردی قوی بنیه، با جثه ای پهلوانی، قدکوتاه و پاهایی استخوانی بود که تناسبی با هیکل او نداشت. در حال ایستاده، قیافه یک قورباغه نشسته را داشت. صورت او پر از خطوط متقاطعی از داغ زخم های قدیمی بود. این خطوط، شبیه تاری بود که توسط یک عنکبوت مست تنیده شده باشد!
علاوه بر این ها، او دهانی بسیار بزرگ و چشم هایی درشت داشت و از سن پانزده سالگی در اثرابتلای به یک بیماری، دچار ریزش مو و طاسی شده بود و از ان زمان تاکنون، از یک کلاه گیس میشی رنگ استفاده می کرد که مصنوعی بودنش کاملا مشخص بود. به نظر می رسید که در این مدت هیچکس جرات نکرده بود این مورد را به وی یاداوری کند.
چشم های سرد اورساتی، چشم های قماربازی بود که هیچ چیز از نظرش پنهان نمی ماند و صورت او، جز وقتی که با پنج دخترش بود که انها را عاشقانه دوست داشت، خالی از هرگونه احساس و حالتی بود.
وقتی حرف می زد، صدای چندش اوری مثل سوهان زدن از گلویش خارج می شد. این صدا، یادگار سالروز بیست و یک سالگی اش بود.
زمانی که سیمی را به دور گردنش پیچیده و او نیمه جان برای مردن رها کرده بودند، دو مردی که این اشتباه را مرتکب شده بودند، یک هفته بعد جنازه هایشان در سردخانه پزشک قانونی در میان اجساد بی هویت افتاده بود. زمانی که اورساتی به شدت عصبانی می شد، صدایش به قدری پایین می امد و به نجوایی تبدیل می شد که به دشواری قابل شنیدن بود.
انتونی اورساتی سلطان بلامنازع قلمروی بود که ان را با رشوه خواری، تهدید و اسلحه اداره می کرد. او بر تمام نیواورلئان حکومت می کرد. همانند سایر ثروتمندان. این فرمانروایی و قدرت، به او عزت و احترام و ارج و قربی فراوان می بخشید. سایر خاندان های مافیایی که مانند او در ایالات دیگر امریکا حکومت می کردند، از او حساب می بردند و به نصایح و رهنمودهایش گوش می کردند.
در این ساعت از صبح، انتونی اورساتی، خلق و خوی خوبی داشت. او صبحانه اش را با یکی از معشوقه هایش که از او در"لیک ویستا" نگهداری می کرد، صرف کرده بود. انتونی جدا باور داشت که او، عاشقش است. تشکیلات او به خوبی اداره می شد و هیچ مشکلی وجود نداشت، زیرا انتونی اورساتی می دانست که چطور باید بر مشکلات فائق شود و به انها اجازه ندهد که برایش دردسر ایجاد کنند. او یک بار فلسفه اش را برای رومنو توضیح داده بود:
ـ مشکلات مثل گلوله برف هستند، نباید به انها اجازه داد بغلتند و بزرگ شوند. تو فقط باید تا حدی به انها اجازه بدهی که بزرگ بشوند. جو. باید ابشان کنی. درست مثل یک گلوله برف کوچک. مثلا ممکن است یک ادم زرنگ از شیکاگو پیدا شود که بخواهد جای کوچکی در نیواورلئان راه بیندازد و بیاید از تو مجوز بگیرد. تو باید خیلی زود بفهمی که این جای کوچک به تدریج بزرگ و بزرگتر خواهد شد و در نتیجه منافع تو را محدود خواهد کرد. خوب، اول تو باید بگویی بله. ولی وقتی ان حرامزاده پایش به این جا رسید. باید ابش کنی. این گلوله برف، بیشتر از این حث بزرگ شدن ندارد. گوشی دستت امد؟
رومنو گفت:
ـ گوشی دستم هست.
انتونی اورساتی، عاشق رومنو بود. او برایش مثل یک پسر بود. اورساتی او را موقعی پیدا کرد که یک ولگرد خیابان ها بود و اغلب مست می کرد و عربده می کشید. او، رومنو را پرورش داد و بزرگ کرد، حالا او به جایی رسیده بود که می توانست با همه رقبایش دست و پنجه نرم کند. او بسیار تیزهوش و صادق بود. طی ده سال گذشته او تا بالاترین حد ممکن درتشکیلات اورساتی پیشرفت کرده و به مقام سرپرستی گروه ها رسیده بود. او به تنهایی بر همه عملیات خانواده های مافیایی قلمرو اورساتی نظارت می کرد و شخصا به او گزارش می داد.
لوسی، سکرتر مخصوص اورساتی بود. او بیست و چهارسال داشت. فارق التحصیل کالج بود و صورت و اندامی زیبا داشت و بارها در مسابقات زیبایی برنده شده بود. اورساتی از داشتن دختران زیبا در اطرافش لذت می برد.
ان روز صبح اورساتی بعد از رسیدگی به گزارش های روز قبل، به ساعت رومیزش نگاه کرد. ساعت ده و چهل و پنج دقیقه بود. او به لوسی گفته بود که تا قبل از ظهر نمی خواهد کسی مزاحمش بشود؛ به همین دلیل وقتی لوسی وارد اتاق شد، با ترشرویی با وی برخورد کرد:
ـ چی شده؟
ـ متاسفم که مزاحم شدم اقای اورساتی، دختری به اسم"جیگی دوپرس" پشت تلفن است که فوق العاده هیجان زده . مضطرب به نظر می رسد. او به من نگفت که چکار دارد و می خواهد شخصا با شما صحبت کند. گفتم شاید کار مهمی داشته باشد.
اورساتی در همان جا که نشسته بود، کامپیوتر مغزش را برای پیداکردن این نام به کار انداخت.
جیگی دوپرس؟ نه، این نام را به یاد نمی اورد. مطمئن بود که قبلا ان را نشنیده است. اورساتی ازاین که هیچ وقت نام کسی را فراموش نمی کرد، به خود می بالید. گوشی تلفن را برداشت و با دست به لوسی اشاره کرد که از اتاق بیرون برود.
ـ بله؟ شما کی هستید؟
ـ اقای انتونی اورساتی؟
او لهجه قرانسوی داشت.
ـ خوب؟
ـ اه خدای من! بالاخره شما را گیر اوردم اقای اورساتی!
حق با لوسی بود او واقعا هیجان زده بود ولی انتونی اورساتی علاقه ای به فهمیدن علت ان نداشت و خواست که تلفن را قطع کند. ولی او با صدای بلند گفت:
ـ نه، لطفا قطع نکنید، شما باید جلوی او را بگیرید!
ـ خانم، من نمی دانم شما در مورد چه کسی صحبت می کنید، من سرم شلوغ است و وقت حرف زدن با شما را ندارم.
ـ رومنو... او به من قول داده بود که مرا با خودش ببرد.
ـ ببین،تو هر مساله ای که با جوزف داری باید با خودش حل کنی، من لله ی او نیستم.
ـ او به من دروغ گفته! من تازه فهمیده ام که می خواهد بدون من از این جا به برزیل برود. نصف ان سیصدهزار دلار مال من است!
انتونی اورساتی ناگهان نسبت به موضوع علاقه مند شد.
ـ شما در مورد کدام سیصد هزار دلار صحبت می کنید؟
ـ پولی که که جوزف در حسابش پنهان کرده است.
ـ چی گفتی؟ پول؟
حالا دیگر انتونی اورساتی مشتاق بود که موضوع را بداند؟
ـ خواهش می کنم به جو بگویید که مراهم با خودش به برزیل ببرد. شما این کار را برای من می کنید؟