90-99
- ما در اینجا راه حل های خوبی برای کسانی که مشکل می آفرینند و دردسر ایجاد می کنند، داریم.
و تهدیدکنان اضافه کرد:
- باید هر کاری که به تو گفته می شود، فوراً انجام بدهی، شیر فهم شد؟
و بعد به طرف پایین راهرو به راه افتاد.
پائولیتا هشدار داد:
- تو بهتر است به حرف های او گوش کنی، او زن بدجنسی است.
تریسی، به آرامی بلند شد و شزوع به کدن لباس هایش کرد و بعد لباس خواب را روی سرش کشید. در این حال سنگینی نگاه دیگران را روی خودش احساس می کرد.
پائولیتا گفت:
- هیکل خوبی داری.
و لولا تأیید کرد:
- بله، واقعاً زیباست.
لرزشی از سراپای تریسی گذشت. ارنستین در حالی که به طرف او می رفت، گفت:
- ناراحت نباش، ما از تو مواظبت می کنیم.
تریسی با وحشت به کنج سلولش خزید:
- مرا تنها بگذارید... همه شما، من... من از آنها نیستم.
زن سیاهپوست، با دهان بسته خندید:
- ما وقت زیادی داریم ... صبر می کنیم!
خاموشی دشمن تریسی بود. او روی لبه تخت خوابش نشست. عصبی و هیجان زده بود. حس ششم به او می گفت که خطری تهدیدش می کند. شاید هم همه اینها فقط تصورات خود او بود. اعصاب او چنان حساس شده بود که هر حرکتی را یک تهدید تلقی می کرد. آیا آنها واقعاً قصد آزار او را داشتند؟ شاید نه.
تریسی چیزهایی درباره فعالیت منحرفین در زندان های آریکا شنیده بود. اما این شایعات، حتی چنان چه صحت می داشت، بیشتر استثناء بود تا آن که قاعده باشد.
ولی تردید آزاردهنده همچنان دوام داشت. تریسی تصمیم گرفت که تمام شب را بیدار بماند تا چنان چه خطری متوجه او شد، فریاد بزند و کمک بخواهد. زندانبانان مسئول بودند که نگذارند هیچ اتفاقی برای زندانی ها بیفتد. او به خودش قوت قلب می داد که هیچ جای نگرانی نیست. ولی با این حال بد نبود اگر می توانست بیدار و گوش به زنگ بماند.
تریسی در تاریکی روی لبه تختش نشسته بود و به هر صدایی گوش می داد. هم سلولی های او یکی پس از دیگری به تختهایشان رفتند و خوابیدند. سیفون توالت خراب بود و کار نمی کرد و بوی تعفن تقریباً غیر قابل تحمل شده بود. تریسی با خودش فکر کرد:
- به زودی هوا روشن می شود و من با سرمددکار در مورد بچه صحبت می کنم. او قطعاً مرا به سلول دیگری انتقال خواهد داد.
عضلاتش منقبض شده بود و تمام تنش درد می کرد. او به آرامی روی تختش دراز کشید و در کمتر از یک ثانیه بعد از آن احساس کرد که حشره ای روی گردنش می خزد. خواست جیغ بزند، ولی دستش را روی دهانش فشرد و فریاد خود را در گلو خفه کرد.
- من باید مقاومت کنم، همه جیز فردا درست می شود.
حدود ساعت سه بود که دیگر نتوانست چشم هایش را باز نگه دارد و به خواب رفت.
****
با صدای اعصاب فرسای زنگ بیدار شد. روی کف سیمانی سلول دراز کشیده بود و سه نفر دیگر روی تخت هایشان بودند. صدای مدیره زندان از کریدور شنیده می شد که با صدای بلند به زندانیان امر و نهی می کرد. همین که از کنار سلول آنها گذشت. تریسی را دید که روی کف زمین، در حوضچه ای از خون دراز کشیده بود. صورتش داغان شده و یک چشمش کبود و بسته بود.
- اینجا چه خبر شده است؟
او، در سلول را باز کرد و پا به درون گذاشت. ارنستین لیتل چپ گفت:
- فکر می کنم از تختش به زمین افتاده باشد.
خانم مدیر به طرف تریسی رفت و با نوک پا لگدی به او زد:
- هی! بلند شو!
تریسی صدای او را از فاصله بسیار دوری می شنید. او فکر کرد که باید بلند شود، باید از این جا بیرون برود.
اما او قادر به این کار نبود. تمام بدنش دردآلود بود. خانم مدیر آرنج های تریسی را گرفت و او را نشاند. تریسی، در حالت نیمه بیهوشی بود.
- چه اتفاقی افتاده؟
مریسی با یک چشم، تصویر گنگ و مبهمی از سلول خود و کسانی که دور او حلقه زده بودند، می دید. آنها منتظر پاسخ او بودند.
- من ... من ...
تریسی سعی کرد حرف بزند، ولی کلمات از دهانش خارج نمی شد. او دوباره سعی کرد و به یاری ضمیر ناخودآگاهش توانست بگوید:
- من از تخت به زمین افتادم!
خانم مدیر با لحن نیشداری گفت:
- من از آدم های ناتو متنفرم! باید مدتی تو را به سلول انفرادی بفرستم تا حالت جا بیاید.
این در واقع یک روش خاطره زدایی و شستشوی مغزی بود. بازگشت به رحم.
او در تنهایی و تاریکی مطلق بود. هیچ گونه اسباب و اثاثیه ای در این سلول تنگ زیرزمینی وجود نداشت. فقط یک تشک نازک و پاره روی کف سیمانی سلول افتاده بود و یک سوراخ کریه و متعفن در گوشه سلول دیده می شد که قرار بود از آن به جای توالت استفاده شود.
تریسی در آغوش سیاهی و تاریکی غلیظ دراز کشیده بود و آهنگ های محلی را که پدرش به او یاد داده بود در مغزش زمزمه می کرد. او نمیدانست تا مرزهای دور آرامش چقدر فاصله دارد. دقیقاً موقعیتی را که داشت درک نمی کرد. تمام تنش درد می کرد. او از تخت افتاده بود، باید همین طور بوده باشد. جز این، هیچ اتفاق دیگری نمی توانست افتاده باشد. بله، من از تخت افتادم. ولی چه کسی بود که برای اولین بار این حرف را زد؟ آیا خود او نبود؟ چرا خود او بود. ولی اهمیتی نداشت. مادرش از او مواظبت می کرد. او با صدای شکسته ای گفت:
- مامان!
ولی وقتی مدتی گذشت و پاسخی نیامد، مجدداً به خواب رفت.
تریسی برای مدت چهل و هشت ساعت در خواب بود. این، هجرتی دردناک از آگاهی به فراموشی بود. او، چشم هایش را در تاریکی باز کرد. انگار در پیله ای از نیستی محبوس شده بود. آن قدر همه جا تاریک بود که حتی نمی توانست کف زمین را ببیند. خاطره ها سیل آسا برگشتند. آنها او را به درمانگاه برده بودند. تریسی می توانست صدای دکتر زندان را بشنود:
- یکی از دنده ها ترک خورده، مچ دستش هم ضرب دیده. ما آنها را باندپیچی می کنیم. زخم و کوفتگی عضلانی هم دارد. معلجه خواهد شد؛ ولی بچه را از دست داده است.
تریسی به آرامی زمزمه کرد:
- آه! بچه من، آنها بچه مرا کشتند.
و به گریه افتاد. او برای خودش و برای بچه اش و برای تمام این دنیای بیمارگونه وحشی گریه کرد. تریسی، روی تشک سفت و نازک، در تاریکی سرد سلول انفرادی دراز کشیده بود و وجودش از نفرت و بیزاری غیرقابل توصیفی که نهایتاً بدنش را می لرزاند، سرشار بود. انگار همه افکار و ایده هایش به آتش کشیده شده و سوخته بود و ذهنش از هر چیز جز اندیشه انتقام، تهی بود. این انتقام و خونخواهی، تنها متوجه آن سه نفر هم سلولی اش نبود. او به مردانی فکر می کرد که همه این قضایا را سبب شده و زندگی اش را این چنین به نابودی کشانده بودند.
جوزف رومنو:
- مادر تو با من سر جنگ داشت، ولی او به من نگفته بود که دختری با قیافه زن های هر جایی دارد ...
آنتونی اورسانی؛
- او برای مردی به نام آنتونی اورسانی کار می کند، اورسانی در واقع حاکم نیو اورلئان است ...
پری پاپ:
- اگر به گناهت اقرار کنی، باعث می شوی که هزینه محاکمه برای ایالت پس انداز بشود ...
قاضی لاورنس:
- مجرم برای مدت پانزده سال در زندان خواهد بود، زندان زنان در جنوب لوئیزیانا ...
دشمنان واقعی تریسی آن ها بودند، و بعد ... چارلز که هرگز نخواست به حرف های او گوش بدهد:
- اگر تو به پول احتیاج داشتی، چرا به من نگفتی؟ ... من در واقع تو را درست نشناخته بودم ... هر کاری که صلاح می دانی در مورد بچه انجام بده ...
تزیسی تصمیم داشت همه آنها را وادار کند که کیفر جنایات خود را بپردازند. او، نمی دانست چه وقت و چطور؟ او فقط می دانست که باید انتقام بگیرد.
تریسی فکر کرد:
- فردا ... اگر فردا بیاید.
7
زمان همه مفهوم خود را از دست داده بود. هیچ وقت، هیچ روشنایی و نوری به سلول نمی تابید. از این رو، تفاوتی میان روز و شب، وجود نداشت.
تریسی نمی دانست که تا چه وقت او را در زندان انفرادی نگه خواهند داشت. هر چند گاه یک بار یک ظرف غذای سرد، از زیر در به داخل وارد می شد. او هیچ میلی به غذا نداشت، ولی خودش را وادار می کرد چند لقمه ای بخورد.
- هی! ... تو باید چیزی بخوری، و الا این جا دوام نمی آری ...
او حالا این را به خوبی فهمیده بود. تریسی برای انجام نقشه هایش، به تمام نیرو و توان خود نیاز داشت. او در شرایطی قرار داشت که هر کس دیگری به جای او بود، هیچ احساسی جز نومیدی مطلق نداشت. در زندان پشت سر او، حداقل برای مدت پانزده سال قفل شده بود. او هیچ پولی، هیچ دوستی، و امید هیچ کمکی از هیچ کس نداشت. ولی سرچشمه های امید از اعماق وجودش هنوز می جوشید.
تریسی فکر کرد:
- من باید زنده بمانم. من با دست خالی با دشمنانم رو به رو خواهم شد. اسلحه من جرأت و شهامتم خواهد بود.
او احساس می کرد که باید زنده بماند و ادامه حیات بدهد. این کاری بود که همه نیاکان او کرده بودند. در رگ های او مخلوطی از خونه انگلیسی، ایرلندی و اسکاتلندی، جریان داشت. تریسی همه ویژگی های مثبت این نژاد را به ارث برده بود. هوش، اراده و شهامت.
اجداد من، از قحطی و طاعون و سل جان سالم به در بردند و زنده ماندند. من هم باید بر این شرایط دشوار فائق شوم و ادامه حیات بدهم.
تریسی احساس می کرد که چوپانان، صیادان، کشاورزان، بازرگانان، پزشکان و آموزگاران و همه ارواح گذشتگان نژاد او، در آن سلول با او هستند. همه آنها جزئی از وجود او بودند و در ناخودآگاه او حضور داشتند. تریسی، در تاریکی با خود زمزمه کرد:
- من شما را شکسته خواهم کرد ...
و شروع به طرح ریزی نقشه فرار از زندان کرد.
تریسی می دانست اولین کاری که باید بکند این است که توان از دست رفته خود را بازیابد. سلول او برای تمرین های پر تحرک تنگ بود، ولی برای " تانی - چی - چوان " به اندازه کافی جا داشت. در گذشته نیز جنگجویان برای این که از تمام قدرت عضلانی خود بتوانند استفاده کنند، تمریناتشان را در جاهای محدود انجام می دادند.
تریسی بلند شد و ایستاد و برای شروع تمرین ها خود را آماده کرد. هر حرکتی، اسم و مفهوم خاصی داشت. او، با " دمونز " یعنی مبارزه با مشت شروع کرد. و بعد وارد مراحل نرم تر و سبک تر شد. حرکت ها به نحو دلپذیری سیال و روان بود. همه آنها از " تن - تاین " مرکز روح و روان سرچشمه می گرفت و تمام حرکت ها دورانی بود. تریسی می توانست صدای استادش را بشنود:
- استفاده از تمام منابع نیرو و ایجاد یک قدرت خارق العاده، در آغاز به سنگینی یک کوه و در پایان به سبکی یک پرنده.
تریسی احساس می کرد که نیروهای فوق العاده ای درون انگشتانش جاری است. او آن قدر تمرکز کرد که تمام وجود او به حرکتی دورانی که از میان طرح هایی بی زمان می گذشت، تبدیل شد:
- به دم پرنده چنگ بزن!... تو یک لک لک سفیدی ...! با میمون سازش نکن! با ببر روبه رو شو!... بگذار دستهایت به ابر تبدیل شوند و باران زندگی از آنها ببارد!... بگذار مار سیاه به پایین بخزد و ببر را بتاراند!... ببر را بزن...! حالا ستاره هایت را جمع کن و به مرکز تن - تاین برگرد. تمام این تمرکز روحی و حرکت دورانی، یک ساعت به طول انجامید. وقتی تمرین تمام شد، تریسی خسته شده بود. او هر روز صبح و عصر، این تمرینات را انجام می داد تا این که به تدریج بدنش واکنش نشان داد و قدرت و توان از دست رفته اش را باز یافت.
در ساعاتی که تمرین تانی - چی - چوان نمی کرد، به ورزش های فکری می پرداخت. در تاریکی دراز می کشید و معادلات پیچیده ریاضی را به خاطر می آورد و یا در ذهنش با کامپیوتر بانک کار می کرد. اشعار را از حفظ می خواند. دیالوگ نماشنامه ای را که در کالج اجرا می کرد، به خاطر می آورد و تکرار می کرد. او استعداد تقلید لهجه های مختلفی را داشت واین کار را با چنان مهارتی انجام می داد که یک با ر، یکی از کارگردان های هالیوود، پیشنهاد بازی در یک فیلم را به او کرد.
- نه، متشکرم. من نمی خواهم زیر نور متمرکز نورافکن ها باشم و توجه همه زا به خود جلب کنم... نه ... من نمی توانم.
صدای چارلز را شنید:
- روزنامه از خبرهایی درباره تو پر است ...
تریسی خاطرات به جا مانده از پارلز را از ذهنش راند. در مغز او درهایی وجود داشت که می بایست بسته باقی بماند.
او تمرینات فکری اش را شروع کرد. می خواست سه موضوع کاملاً عیرممکن را نام ببرد.
آموختن فرق بین مذهب کاتولیک و پروتستان به یک مورچه!
به زنبور فهماندن که این زمین است که به دور خورشید می چرخد!
توضیح تفاوت میان دموکراسی و کمونیسم به گربه!
اما اغلب اوقات، تریسی روی این تمرکز می کرد که تصمیم دارد دشمنانش را به نوبت، منهدم کند. او دستش را به قصد از بین بردن و محو کردن خورشید از روی آسمان بالا می برد.این همان کاری بود که دشمنانش اب او کردهه بودند. آنها دستشان را بالا برده و خورشید را از آسمان زندگی او ربوده بودند.
در روز هفتم، وقتی در سلول باز شد، چشم های تریسی برای چند لحظه بر اثر هجوم ناگهانی سیل نور به داخل سلول، کور شد و جایی را ندید. نگهبان در بیرون ایستاده بود:
- بلند شو، تو باید برگردی طبقه بالا.
او از پله های سلول انفرادی پایین آمد تا دست تریسی را بگیرد و به او برای بلند شدن کمک کند. ولی در نهایت تعجب دید که او به تنهایی بلند شد و بالا آمد و از سلول بیرون رفت. برعکس زندانیان دیگری که وقتی از آن دخمه بیرون می آمدند یا منفعل بودند و یا اعتراض می کردند، او هیچ عکس العمل غیرعادی نداشت. تجلی شخصیت و شأن واقعی اش در رفتارش مشهود بود. او اعتماد به نفسی مغایر با آن مخیط و محل داشت.
تریسی در زیر نور ایستاد و منتظر ماند تا چشم هایش با محیط تازه تطبیق پیدا کند. نگهبان فکر کرد:
- چه تیکه قشنگی! اگر تر و تمیز بشه محشره...
و با صدای بلند گفت:
- دختر خوشگلی مثل تو، حیفه گرفتار چنین وضعی بشه... اگه با من دوست بودی نمی گذاشتم چنین اتفاقی برای تو بیفته...
تریسی برگشت و رو در روی او ایستاد و نگهبان وقتی حالت چشم ها و نگاه او را دید، تصمیم گرفت که دیگر موضوع را دنبال نکند.
نگهبان او را به اتاق خانم مدیر برد. به محض ورود آنها، خانم مدیر بینی اش را با دست گرفت و گفت:
- خدای من! چه بوی گندی، برو، برو دوش بگیر. آن لباس ها را هم بسوزانید.
دوش آب سرد حال او را بهتر کرد. موهایش را شامپو زد و سر و تنش را با صابون شست. وقتی خودش را خشک کرد و مشغول پوشیدن لباسش بود، خانم مدیر در آستانه در ظاهر شد.
- سرمددکار می خواهد تو را ببیند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)