صفحه 13 از 14 نخستنخست ... 391011121314 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 121 تا 130 , از مجموع 136

موضوع: رمان :::::::: چشمهایی به رنگ عسل

  1. #121
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سعی کردم تمام حرکات فرزاد را که به حافظه سپرده بودم ، مو به مو انجام دهم .به آرامی پاهایم را به کوه زدم و با ذکر نام خدا، فشاری به دستهایم وارد کردم و روی درخت رفتم. درخت تکانی خورد و من با وحشت ، دستهای فرزاد را گرفتم. نگاهی اجمالی به روی تکه صخره مسطحی که او در نظر گرفته بود، انداختم ولی فقط ظرفیت یک نفر را داشت.با عصبانیت نگاهی کردم:

    - اینجا که فقط جای یک نفره؟!

    خنده اش گرفت:

    - خی توقع داشتی جای پونزده نفر باشه؟!مگه می خواییم مهمونی بدیم ؟ حالا زود باش تا درخت نشکسته برو بالا!

    - ولی من نمی رم! یا هر دو با هم یا هیچکس!

    - یعنی چی؟ برو بالا ببینم .کاری نکن بغلت کنم و بذارمت اون بالا!

    سرم را بعلامت نفی به طرفین تکان دادم .این بار با لحنی عصبی فریاد زد:

    - تو می ری بالا چون من می گم. این درخت ممکنه تا چند لحظه دیگه بشکنه . من می تونم تحمل کنم ولی تو نه، حالا فهمیدی؟

    طنین فریادش در فضا منعکس شد. با خونسردی تمام لبخند زدم.

    - اولا اینجا شرکت نیست که تو دستور بدی و من اطاعت کنم! خودت خوب می دونی تحملم اگه به اندازه تو نباشه خیلی هم کمتر نیست .پس هر دومون همین جا می ایستیم ، فهمیدی ؟!

    جمله آخر را تاکیدی و با لحن خودش تکرار کردم .درمانده و مستاصل نالید:

    - ادای منو در نیار شیدا! استدعا می کنم برای یه بارم که شده به حرفم گوش کن و لجبازی نکن! اینجا جای شوخی نیست

    - نه لجبازی می کنم و نه شوخی! هر دو با هم اینجا می ایستیم .راستی تو میخواستی بگی چطوری از گذشته من باخبر شدی ، منتظرم!

    - می دونم که حریف تو نمی شم! پس حداقل بیا نزدیکتر .اینجا شاخه تنومند تره .تو که تا هردومون رو به کشتن ندی خیالت راحت نمی شه!

    لبخند فاتحانه ای زدم .با احتیاط بسمتش رفتم و با فاصله کمی جلوی رویش ایستادم .آنقدر اندک که گرمای بدن خیسش را بخوبی احساس میکردم. نفس عمیقی کشید و به دور دستها خیره شد .مدتی سکوت کرد و بعد یکباره پرسید:

    - راستی نگفتی امروز روز قشنگی هست یا نه؟!

    - اتفاقا امروز روز قشنگیه اونقدر زیاد که اگه زنده موندیم یکی از بهترین روزهای زندگیم می شه و اگر هم مردیم خوشحالم ، چون آخرین روز زندگی ام، بهترین روز زندگیم بوده!

    این را گفتم و خودم زدم زیر خنده .چه راحت از مرگ و نیستی صحبت میکردم .در کنار اون مردن هم برایم زیبا جلوه میکرد. فرزاد با لبخند نگاهم کرد و گفت:

    - شیدا شاید آخرین فرصت باشه.شاید دیگه هرگز نبینمت تا این حرفها رو بزنم .بنابراین سعی می کنم چیزی رو از قلم نندازم.فقط خواهش می کنم خوب به حرفهام گوش کن.دلم میخواد یادت نره که یه روزی یه عاشق دلخسته چی بهت گفت!

    از غم شناور در صدایش ، قلبم فشرده شد .چیزی نمانده بود اشکم سرازیر شود .خیره در نگاهش گفتم:

    - آخرین باری باشه که این حرف رو زدی!اگه میخوای عذابم بدی حرف نزنیم بهتره!

    نگاه مخملی اش را به دور دستها دوخت و اینچنین شروع کرد:

    - گذشته من غیر از سیاهی و غم چیزی نداره . کابوسی که حتی از یاد آوری اش وحشت دارم فقط میخوام بدونی که منم با زجر و عذاب آشنا هستم .حتی احساسهایی مشابه تو دارم .خیلی کوچیک بودم که پدرم، مادرم رو طلاق داد. اون زن خیلی زیبا بود، خیلی زیبا. حتی اسمش هم مثل خودش قشنگ بود، طناز! پدرم برای بدست آوردن اون خیلی زحمت کشید و مجبور شد از خیلی چیزها حتی خانواده اش بگذره ، چون عاشقش بود .ولی همون زیبایی کار دست مادرم داد. اون زن فوق العاده خوب و مهربونی بود ولی با دوستهای نابابی آشنا شد که رفته رفته به منجلاب کشیده شد .اون به مواد مخدر معتاد شد!پدرم وقتی متوجه شد ، از اونجا که دیوانه وار عاشقش بود ، خودش اونو توی خونه بستری کرد تا ترکس بده و این موضوع رو از همه پنهان کرد .من اون موقع شاید سه ساله بودم، ولی هنوز نعره هایی رو که مادرم موقع ترک می کشید بیاد دارم . پدر اونو توی یکی از اتاقها بستری کرد. تو حتی تصور هم نمی کنی من چه زجری متحمل می شدم .از ترس فریاد های اون، سرم رو زیر بالش پنهان میکردم و می زدم زیر گریه . تا اینکه پدر طاقت نیاورد و به بهونه مسافرت،منو فرستاد خونه عمه مهتاب .ولی من تا مدتها وقتی می خوابیدم ، کابوسهای وحشتناکی به سراغم می اومد .وقتی به خونه برگشتم که مادرم سالم و سرحال مواد رو ترک کرده بود .اونقدر خوشحال شدم که بمحض دیدنش ، صورتش رو بوسه بارون کردم .توی عالم بچگی، فکر میکردم که اون سرما خورده بود و حالا خوب شده! زندگی ما تازه داشت جون می گرفت .پدر تمام دوستهای مادر رو تهدید کرد و پای همه شون از زندگی ما بریده شد .کار و کاسبی بابا هم رونقی گرفت و از اون محله رفتیم .ولی اعتیاد به مواد مخدر بد دردیه!مادر بعد از یک مدت دوباره برگشت سر خونه اول! نمی دونم چه اتفاقی افتاد، فقط یادمه که یه روز با عمه رفتم گردش. اون روز عمه همه اش گریه میکرد ولی به من خیلی خوش گذشت! بعد از اون روز وقتی به خونه برگشتم ، دیگه هیچوقت مادر رو ندیدم.پدر تمام وسایل ، عکسها و یادگاریهای اون رو به ته باغ برد و یکجا به آتش کشید و یه روز تماما بر سر خاکستر عشق از دست رفته اش گریه کرد!

    من خیلی کوچیک بودم ، به همین خاطر نفهمیدم که اون روز چه اتفاقی افتاد ولی بعدها که بزرگتر شدم ، عمه برام تعریف کرد که یه روز بابا خیلی اتفاقی، زودتر از همیشه از سرکار بر می گرده خونه و مادر رو با یه مرد غریبه می بینه! آخه پدر اجازه نمی داد که اون از خونه خارج بشه .ظاهرا برای بدست آوردن مواد، مجبور شده بود کارهای ناشایستی بکنه! البته بعدا مشخص شد که اون حربه ای بود برای خدشه دار کردن شخصیت پدر .ولی بهر حال این حادثه تلخ رخ داد! شاید تو نتونی تصور کنی شیدا، ولی من یه مَردَم و می فهمم دیدن اون صحنه زجرآور برای یه مرد یعنی مرگ واقعی؛ یعنی اوج بدبختی ، یعنی یه کابوس هولناک! برای همین! دیروز اون عکس العمل غیر ارادی رو از خودم بروز دادم . توی ضمیر ناخودآگاه من، تصور غلطی از این جور اتفاقها حک شده که به راحتی از بین نمی ره!

    ولی پدر من مرد مقاومی بود، با تمام عشقی که به مادرم داشت اونو توی قلبش کشت و مدفون کرد و زندگی رو از اول ساخت .اون حالا همه عشقش رو صرف من میکرد. ولی منم با تمام محبتهای بی دریغ اونکه سعی میکرد جای خالی مادر رو برام پر کنه، دچار کمبود شدم .یه جور پارادوکس«تناقص» شخصیتی !مادر من، منو توی بحرانی ترین لحظات زندگیم تنها گذاشت و این درد بزرگیه! تنها دوست صمیمی و عزیز من آرش بود.هنوز هم لحظه به دنیا اومدنش یادمه .من اون پسر بچه تپل و سفید و دوست داشتنی رو بیشتر از هرچیزی می خواستم .هشت ساله بودم که آرش بدنیا اومد .مونس تمام لحظه های تنهایی و تاریکی من! فقط خدا می دونه که چقدر دوستش داشتم و تمام وقتم رو با اون پر میکردم .اونم دقیقا احساس منو داشت و از دوری ام بی قراری میکرد .ارتباط ما روز به روز صمیمانه تر می شد تا اینکه دست روزگار، ضربه سخت و هولناک دوم رو وارد کرد و آرش رو ازم گرفت .اونم توی اوج جوانی! نمی تونم برات بگم چه حالی داشتم .انگار آرش جزیی از وجودم بود چون با رفتنش یه دفعه تهی شدم . همه چیز برام بی معنی و پوچ شده بود .ولی ذهنم درگیر مساله الهام شد که از مرگ یکدونه برادرش حسابی صدمه دید. یه مدتی با الهام سر وکله زدم تا حالش بهتر شد .در صورتی که خودم بیشتر از هرکسی به دلداری احتیاج داشتم .کار و کاسبی پدر روز به روز رونق بیشتری می گرفت ولی هرگز تن به ازدواج مجدد نداد. منم بعد از اینکه حال الهام بهتر شد رفتم خارج از کشور و اونجا ادامه تحصیل دادم .مدتها اونجا زندگی کردم ولی دلم طاقت نمی آورد و دائما به پدر و عمه و الهام سر می زدم .دائما توی سفر بودم .از این شهر به اون شهر.انگلیس به نروژ ، از ایتالیا به استرالیا! اصلا یک جا بند نمی شدم .درست مثل کولیهای سرگردون!ولی درد من این چیزها نبود هنوز از احساس تهی بودن لبریز بودم و زجر می کشیدم. بعد از اتمام تحصیلم، به ایران برگشتم .این شرکت رو خریدم و با راهنمایی های پدر، وارد بازار کار شدم .من آدم کم حرف و تو داری بودم و هیچوقت توی زندیگم دوستهای زیادی نداشتم .روزها برام کسل کننده و یکنواخت بود و فقط کار من رو راضی میکرد .البته اینجا هم آروم و قرار نداشتم و به بهونه بستن قرار داد، دائما در سفر بودم .شب و روز مثل آدم آهنی ، بی هدف کار میکردم و فکر میکردم خیلی خوشبختم! تا اینکه اون روز تو رو توی شرکت دیدم......

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #122
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فرزاد سکوت کرد و آه عمیقی کشید .بدون اینکه پلک بزنم نگاهش کردم .قطره اشکی بر روی گونه ام سرسره بازی میکرد .دلم می خواست گوشه دنجی را می یافتم و زار می گریستم! در باورم نمی گنجید که این پسر معصوم و مرموز و به ظاهر مرفه بی درد، تا این حد رنج کشیده باشد! چقدر خود را به او نزدیک می دیدم، آنقدر نزدیک که گویی یکی بودیم! حالا در می یافتم غم همیشگی در نگاهش از کجا نشات می گرفت . فرزاد فشار ضعیفی به دستم وارد کرد و با لحن زیبایی ادامه داد:

    - خیلی خسته بودم ، خسته روحی و جسمی! از در اتاق که بیرون اومدم متوجه شخصی شدم که جلوی شیشه ایستاده و به بیرون زل زده .خیلی تعجب کردم .از دور هیکل زیبا و ظریف دختری رو دیدم که پالتوی قشنگ و گرون قیمتی، بدن نحیفش رو بغل گرفته بود .نزدیکتر که رسیدم متوجه شدم که جمله ای رو زیر لب زمزمه می کنی .دلم طاقت نیاور منتظر بمونم .دوست داشتم زودتر چهره این دختر ظریف و کوچولو رو ببینم! نمی دونی وقتی برگشتی و با اون چشمهای درشت و هزار رنگ که یه حلقه اشک هم توش موج می زد ، نگام کردی چه حالی شدم! یه چیزی توی وجودم ذوب شد و ریخت! باور نمی کنی ولی کم مونده بود که همون جا بیهوش بشم! من سفرهای زیادی رفته بودم و زنهای مختلفی رو دیده بودم، ولی توی تمام عمرم حتی یه نقاشی هم به زیبایی تو ندیدم! وقتی گفتی سه هفته اس که اینجا استخدام شدی ، آه از نهادم در اومد که چرا اینهمه مدت از تو غافل بودم!حتی وقتی خودت رو شیدا معرفی کردی، تو دلم گفتم« اسمش هم مثل خودش دیوونه کننده اس!» تو با عجله شرکت رو ترک کردی و بدون اینکه متوجه بشی، همه چیز منو با خودت بردی .دلم رو، هوشم رو و زندگیم رو! اولش فکر کردم شاید خواب دیدم یا از خستگی زیاد دچار توهم شدم، ولی خورده های اون فنجون که حالا مثل اشیاء عتیقه و با ارزش توی اتاقم نگهدای می شن، حقیقت محض حضور تو رو تداعی میکرد. تازه اون موقع بود که فهمیدم تا حالا زندگی نمیکردم و همه چیز برام رنگ تازه ای گرفت .دچار یه حسی شده بودم که برام تازگی داشت .یه حس شیرین و چسبناک! پدر از همون شب در جریان عشق من قرار گرفت .آخه وقتی رفتم خونه از دختری بارش حرف زدم که به طرز دیوانه کننده ای زیباست! بعد در عین سادگی ازش پرسیدم با یه خانم چطوری باید رفتار کرد .نمی دونی چه عکس العملی نشون داد ، اول قاه قاه خندید ، بعد خیره نگام کرد و پرسید:« نکنه عاشقش شدی؟» فوری هول شدم و گفتم :«نه!» ولی خودم هم می دونستم که دروغ می گم، چون از همون لحظه اول دوستت داشتم! حتی پدر هم صادقانه گفت که نمی تونم فریبش بدم و اون فهمیده بود که تو رو می خوام! به نظر اون، حالت نگام یه جور عجیبی شده بود. اون گفت که خودش هم با یه نگاه عاشق مادرم شده بود! اونشب لحظه شماری میکردم که زودتر صبح بشه و تو رو ببینم . تا صبح صدبار به ساعتم نگاه کردم، حتی توی شرکت هم همین حالت کلافه رو داشتم و این برام خیلی عجیب بود! از اون روز به بعد یه حال و هوای دیگه داشتم .هرچیزی که تو بهش دست می زدی برام حکم طلا رو داشت! همه اش دلم می خواست با کوچکترین بهانه ای تو رو به حرف بگیرم .حتی شنیدن صدات هم برام یه آرزو بود .اون روزی که تو رو با لپهای پر از کیک دیدم، چیزی نمونده بود از خنده ریسه برم!بنظر تو دوست داشتنی ترین و بامزه ترین دختر روی زمین بودی.هرچه بیشتر می گذشت و بیشتر با خصوصیات اخلاقی تو آشنا می شدم ، بیشتر شیفته ات می شد .اون روزی که به راحتی انگلیسی صحبت کردی.به توانایی تو ایمان آوردم .تغییرات جالب توجه اتاق بایگانی و اون گلهای قشنگ، نشون دهنده یه دنیا استعداد و سلیقه بود. تو فوق العاده بودی! پاک و معصوم و بی غل و غش؛ درست مثل یه بچه کوچولو!حتی وقتی خوابت می اومد هم دوست داشتنی بودی .همه چیز تو برام زیبا و جالب بود.ترسیدنت، خندیدنت ، اخم کردنت و حتی عصبانیتت!تلاش کردم تا با خودت صحبت کنم و اطلاعاتی از شخصیت و زندگی ات بدست بیارم ولی تو بدون اینکه بفهمم چرا، منو محکوم کردی و عصبانی شدی .از لا به لای حرفات متوجه شدم که تو از یه موضوعی رنج می بری. ترس بی دلیل تو از من و اعمال و رفتارت، جرقه ای رو توی ذهنم روشن کرد.اون روز وقتی که رفتی خیلی از دستت عصبانی شدم .با خودم عهد کردم فراموشت کنم و برات هزار جو نقشه کشیدم ولی اون تصمیم فقط یه لحظه دوام داشت، چون من قادر نبودم که از تو دل بکنم! من مجبور شدم اعتراف کنم که از همون لحظه اول تو رو دوست داشتم .دختر مغروز و سرکشی که فقط یه لحظه و یه نگاه، برای دیوانه وار عاشقش بودن کافی بود. من خودم رو مرد مغروری می دونستم که به راحتی دُم به تله نمی ده ولی غرورم، در هاون عشق تو ذره ذره نرم شد و من بازنده بودم! چون دلم نمیخواست تو رو ناراحت کنم ، خودم رو کنار کشیدم .ولی فقط خدا می دونه که توی چه برزخی دست و پا می زدم .مانیتور اتاق من همیشه خاموش بود ، ولی از اون لحظه که تو به اون اشاره کردی، دیگه حتی یه لحظه هم خاموش نشد! گاهی اتفاق می افتاد که وقتی به خودم می اومدم می دیدم ساعتهاست از کارم عقب افتادم و فقط کارهای تو رو تماشا می کنم! من اولین قدم خصمانه رو برداشتم تا خیال تو رو راحت کنم که از طرف من خطری تهدیدت نمی کنه، ولی وقتی می دیدم با چه ت**** کارهای سنگین من رو انجام می دی، دلم میخواست زار زار گریه کنم! از خودم بدم می اومد! اون روزی که فرشاد براتون پانتومیم اجرا میکرد رو حتما یادت می یاد .من داشتم تو رو از طریق دوربین می دیدم! از اتاق بایگانی که اومدی بیرون، فرشاد ادای تو رو در آورد، داشتم دیوونه می شدم .من به هیچ کس اجازه نمی دادم تو رو مسخره کنه .نمی دونم چرا با تمام خودداری ، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و اون داد و قال رو راه انداختم .دیدن چهره معصوم تو که از عصبانیت من ترسیده بودی، قلبم رو آتیش می زد .یادته که الهام با عصبانیت اومد به اتاق من؟ می خواست به قول معروف، حق حسابم رو بذاره کف دستم، ولی وقتی منو توی اون حالت رقت انگیز دید، با تعجب پرسید دلیل این رفتارهای ضد و نقیضم چیه .منم براش توضیح دادم که مدتهاست تو رو دوست دارم و از کار فرشاد دلخورم! الهام از پیشامد این مساله خیلی خوشحال شد ولی من میخواستم که فعلا این مساله مسکوت بمونه و اونم قبول کرد .ولی یه اتفاق شیرین رخ داد که خیلی از تردیدها و مشکلات رو حل کرد و باعث شد که بفهمم تو هم نسبت به من بی علاقه نیستی .احساسی که تو بشدت از اون می ترسیدی و دلت میخواست بهر نحوی که شده اون رو نادیده بگیری! شیدا باور کن که اگه اون سیلی رو به من نمی زدی ، خیلی از مشکلات حل نمی شد! تو با زدن سیلی ، نشون دادی که به من علاقه داری .اونشب ساعتها توی خیابان پرسه زدم و بالاخره به این نتیجه رسیدم که باید کلاف سردرگم و پیچ در پیچ زندیگم رو بدست تو بسپارم تا اون رو رج به رج ببافی، هر طور که دلت میخواد!اون سفر کاری هم فرصت مناسبی بود تا خودم رو محک بزنم و یه فرصتی هم به تو بدم . خودم رو در میزان علاقه ام به تو آزمایش کنم و تو هم فرصتی برای بهتر فکر کردن و درست تصمیم گرفتن داشته باشی .وقتی ازت دور شدم تازه فهمیدم که به اندازه تمام دنیا می خوامت!انگار تو برام حکم اکسیژن رو داشتی، شاید باورت نشه ولی اگه روز چند بار زنگ نمی زدم و صدات رو نمی شنیدم ، او روز مثل دیوونه ها بال بال می زدم! حالا دیگه اونجا هم بیقرار بودم و دلم میخواست زودتر برگردم .تمام جاذبه های اونجا برام سرد و بی معنی بود .هرجا رو که نگاه میکردم ، تو رو می دیدم؛ با همون لبخند قشنگ و نگاه آسمونی!وقتی برگشتم شرکت تو رو دیدم ، خیلی جلوی خودم رو گرفتم که کار ناشایستی نکنم! دلم برات یه ذره شده بود.تو با او دست مصدومت، عین یه فرشته کوچولو خواستنی بودی! ولی حتی تصور هم نمی کنی که چقدر منو عذاب می دادی! تو رو که توی اون حالت می دیدم فکر میکردم که همون دستم تیر می کشه! خنده داره ولی من دیوانه وار به جنون عشق تو معتاد شده بدم .خودم رو عاشقی می دیدم که برای رسیدن به معشوق ، حتی حاضره جونش رو فدا کنه! اگه اجازه داشتم حتی بجای تو نفس هم می کشیدم تا متحمل سختی نشی! ولی سر به هوایی تو بیچاره ام میکرد. اگه اون روز به موقع سر نمی رسیدم و تو رو از زمین خوردن نجات نمی دادم، معلوم نبود چه بلایی سر خودت می آری! شیدا اگه همه دنیا رو به من می دادن، حاضر نبودم با اون لحظات کوتاهی که تو کنارم بودی عوض کنم! تازه اون موقع بود که فهمیدم یه انسانم نه یه آدم آهنی که فقط برای کار آفریده شده.یه انسان که همه جور احساس داره! به پیشنهاد پدر بود که با دادن اون هدیه و نامه، راز چندین ماهه رو فاش کردم . وقتی فرداش به شرکت نیومدی ، مثل دیوونه ها دور خودم می گشتم .اگه الهام جلوم رو نمی گرفت همون موقع می اومدم خونه تون! ولی با رسیدن شایان همه چیز برام روشن شد.شایان گفت که تمام شب رو زیر بارون گریه کردی و بعد هم یه سرمای سخت خوردی .کم مونده بود بشم ! آرزو میکردم من بجای تو بودم و مریض می شدم .دلم میخواست سلامتیم رو دو دستی تقدیمت کنم و تو رو با اون حال زار نبینم .شایان با دیدن من توی اون وضعیت همه چیز رو فهمید .اون پسر عاقل و منطقی ای بود و ما مثل دو تا مرد با هم صحبت کردیم .من همه چیز رو براش گفتم .حتی در مورد خودم .اونم سرگذشت تو رو برام گفت ؛ دقیق و مو به مو! هر اتفاقی که برات افتاده بود. باور می کنی اگه بگم تمام اون مدت سه روز که تو نبودی ، من توی شرکت مثل دیوونه ها راه می رفتم و فکر میکردم .بدون اینکه حتی یه لحظه پلک روی هم بذارم ! بعد از اون ، چند بار به دیدن دکتر آرمان رفتم و از راهنمایی هاش برای نزدیک شدن به تو استفاده کردم .آخ شیدا، کاش می فهمیدی وقتی می گفتی باید از هم دور باشیم، چه حالی داشتم .تو از این مساله واهمه داشتی که من بعد از فهمیدن گذشته ات، تو رو ترک کنم؛ غافل از اینکه من همه چیز رو می دونم! اون روز توی همون اتاقی که تو رو بهش دعوت کردم، ساعتها اشک ریختم و با خودم فکر کردم حالا دیگه باید چکار کنم! نمی دونی سولیا چکار میکرد. بیچاره تا حالا اشک و زاری منو ندیده و حسابی ترسیده بود. وقتی تو رو دیدم که سرت رو گذاشتی روی میز و گریه می کنی ، جیگرم آتیش گرفت .ولی از طرفی خوشحال شدم که از احساس تو هم سر در آوردم! سعی کردم تو رو به حال خودت بذارم تا با احساست کنار بیای و خودم از دور، دیوانه وار می پرستیدمت! یه جور سوختن و ساختن دلچسب و عجیب وغریب! هر چند که دلم میخواست به علاقه ام اعتراف کنم ؛ اعتراف شیرینی که شب خواستگاری الهام، اگه یه کم دیگه اونجا می ایستادی ، می شنیدی.باید اعتراف میکردم که اگه اراده میکردی همون لحظه جونم رو فدات میکردم تا بفهمی چقدر می خوامت! ولی تو مثل غزال گریز پا فرار کردی .تصور می کنم ازدواج شایان و الهام بیشتر از اینکه برای خودشون خاطره انگیز باشه، برای من بود . چون جشن عقدشون بهترین روز زندگی من محسوب می شد! اون رقص خاطره انگیز با فرشته ای که همه نگاهها رو به دنبال خود می کشید، حتی توی خواب هم برام باور کردنی نبود! فکر می کنی من از نگاههای پر التمای بقیه پسرها که روی تو قفل می شد، غافل بودم؟ نه عزیزم، من حواسم به همه اونها بود و از اینکه می دیدم تو حتی یه نیم نگاه هم بهشون نمی کنی، غرق لذت می شدم! هر چقدر عقلم نهیب می زد که اینجا ایرانه و این یه دختر مغرور و لبریز از حجب و حیای شرقیه، ولی دلم می گفت اگه این پری دریایی زیبا رو نداشته باشی ، تا آخر عمر حسرت می خوری! توی اون لحظه خیلی خودمو کنترل کردم ولی یه حس مرموزی توی دلم می گفت که ای کاش می تونستم این پری دریایی خوشگل رو بدزدم و با خودم ببرم یه جای دور که هیچکس غیر از خودم نگاش نکنه! ولی این کار رو نکردم ، هیچکس هم نفهمید تو با اون چشمهای مست و خمار و خواب آلود، چه آتیشی به جونم زدی و باز هم هیچکس نفهمید من اونشب تا صبح توی ماشین و توی خیابون نشسته بودم و زل زده بودم به پنجره اتاق الهام! به همین خاطر، صبح زودی توی حیاط بودم .دیدن تو با اون لباس قشنگ و موهای بافته شده که مثل بچه کوچولوها دنبال اون پروانه می دویدی، چنان احساسات فرو خورده منو که ساعتها برای سرکوبش زحمت کشیده بودم، تحریک کرد مثل حباب روی آب ترکید و محو شد! دلم نمیخواد خاطره کذایی و عذاب آور کناره گیری چند روزه تو از من و اون حادثه دلخراش مهمونی خونه ما رو تداعی کنم .فقط می گم که حضور تو توی اون اتاق، مثل یه رویا بود .تا مدتها بعد از رفتنت ، رختخوابم بوی تو رو می داد .وقتی سرم رو می ذاشتم روی بالش، از عطر موهات مست می شدم و با بغض می خوابیدم! شیدا اگه تو می دونستی که وجودت چقدر برای من مقدس و عزیزه ، حتی به شوخی هم نمی گفتی که به شرکت نمی یای!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #123
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حتما اونشب بارونی و اون مهمونی خونه خودتون رو بیاد داری؟ تو اونشب با اون شوخی وحشتناک و اون دلبریها، بلایی سر من بیچاره آوردی که تا خود صبح راه رفتم و به خودم پیچیدم! همه لحظه های بودن با تو سرشار از خاطره اس، لبریز از هیجان و التهاب! تو سرتاپا شور زندگی هستی، یه عشق مجسم! همه چیز تو برام شیرین و دوست داشتنیه؛ دعوا کردنت ف شیطونی هات، حتی شرم و حیات! حاضرم سالها از عمرم رو بدم ولی صورت خجالتزده و سرخ از شرم تو رو دو دقیقه بیشتر تماشا کنم!حتی توی لحظه هایی که بهت درس سوار کاری می دادم و همه حواست اینطرف و اونطرف بود، هم برام دوست داشتنی بودی ! گاهی دیدن تو با اون موهای بافته و صورت لبریز از بازیگوشی که از هر فرصتی برای اتلاف وقت و در آوردن حرص من استفاده میکردی، بدجوری احساساتم رو قلقلک می داد! ولی شیدا اون چیزی که بیشتر از همه، وجود تو رو برام ارزشمند میکرد ، اخلاق و منش تو بود. برخوردهای متضاد تو باعث می شد برای شناختن هر چه بهترت تلاش کنم . دختر رویاهای من ، بیشتر از اینکه زیبایی اش برام ملاک باشه، سادگی و معنویت بیش از اندازه و اخلاقهای منحصر به فردش منو جلب کرد .برام خیلی جالب بود که وقتی من خیلی آروم و خونسردم ، تو عصبانی هستی در صورتی که من حسابی عصبانی ام تو با آرامش کامل برخورد می کنی! یادت باشه که من هرگز فراموش نمی کنم تو وقتی ناراحتی منو می بینی ، تمام تلاشت رو می کنی تا منو خوشحال کنی و نمی دونی که من چقدر لذت می برم! صبوری و تحمل بالای تو در مشکلات در کنار متانت و وقار بیش از اندازه ات از نگاه من ستودنیه .احساسهایی مثل ترس و لبریز بودن از شوق و سلیقه و حتی گاهی غرور و شجاعت هم شخصیت کامل تو رو کاملتر می کنه. تمام این خصوصیات در کنار هم برای دختری به سن تو شگفت آوره!همه اینها باعث شد من به این باور برسم که تو بهترین و کاملترین دختری هستی که تا به حال دیدم! حالا میخوام صادقانه اعتراف کنم، اعترافی که ماههاست زبونم برای ابرازش می سوزه!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #124
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل 2-13


    فرزاد جمله اش را قطع کرد و نگاه سرگردان و آشفته اش را به من دوخت .پس از نطق غراء و عاشقانه اش ، با چشمهای از حدقه در آمده و دهان نیمه باز مستقیما به او نگاه کردم .جملات شیرین و سخنانی که حتی در خواب هم آنها را متصور نمی شدم، همچون نیزه ای قلب عاشقم را هدف می گرفت .لحظه ای نگاهم کرد و ناگهان به خنده افتاد.

    - نگاه کن تورو خدا! شیدا تو باز چشات رو این شکلی کردی؟ بابا به چه زبونی بگم که تحملش رو ندارم؟ عاشق کشی هم حدی داره دختر!

    زبان خشک شده ام را روی لبهای ملتهبم کشیدم و آن را مرطوب کردم.

    - ف....فرزاد.......من اصلا باورم نمی شه!

    - چرا عزیزم؟نکنه واقعا فکر کردی من آدم نیستم و می تونستم به راحتی از تو دست بکشم؟!دیگه اونطوری واقعا به مرد بودن خودم شک میکردم! باید خیلی بی سلیقه بودم که می ذاشتم به راحتی از دستم بری!

    - نه......نه؛ منظورم این نبود!

    - خیلی خب ، منظورت هرچی بود ،بماند. الان وقت اعتراضه! حالا باید دختر خوبی باشی و حرفم رو گوش کنی !

    در حین صحبتهای او، درخت چند تکان خفیف خورد و صدایی تولید کرد، ولی آنقدر مهم نبود که ذهنم را درگیر کند .این بار خودش هم متوجه شد و با آرامش مرا مخاطب قرار داد:

    - برو بالای صخره تا آخرین اعترافم رو بشنوی، تازه بعدش نوبت توئه!

    - فکر نکن با این حرفها می تونی منو گول بزنی!حتی اگه خودت رو بکشی هم من تنها بالا نمی رم!

    با نگاهی شیطنت آمیز ، سرتاپایم را برانداز کرد و ادامه داد:

    - بهتره دختر خوبی باشی وگرنه مجبور می شم دست به کارهای غیر اخلاقی بزنم! یادت باشه که من یه مَردم!

    تپش بی امان قلبم را نادیده گرفتم ، خوب می دانستم که فقط قصد شیطنت دارد با زیرکی خود را بسوی او کشیدم و خیره در نگاهش زمزمه کردم:

    - میخوای منو بترسونی؟ یادت باشه آقا پسر که من تو رو خوب شناختم و با این ترفندها گول نمیخورم!

    نگاه خیره آن چشمهای عسلی و کشیده ، قلبم را لرزاند . نفسهای گرم و پر التهابش بر روی چهره ام بازی میکرد. همانطور که کنارم ایستاده بود، دست مصدومش را به آرامی به دور کمرم حلقه کرد و بدن خیس و لرزانم را به خود فشرد! قلبم از جا کنده شد؛ چنان وحشت کردم که چیزی نمانده بود فریاد بزنم! بهر حال او یک لحظه مرد بود!

    لحظه ای چشمهایش را بست و پس از بازکردنشان، به یکباره زیر بازویم را گرفت و با حرکتی غافلگیر کننده ، مرا همچون پرکاهی بلند کرد و روی صخره گذاشت . بسختی روی آن جا به جا شدم و با عصبانیت فریاد زدم:

    - معلوم هست چکارمیکنی دیوونه؟!

    او که خیالش از بابت من آسوده شده بود، لبخند شیطنت آمیزی زد:

    - این سزای دختریه که خیلی بی رحمه!

    حالا من روی صخره و بالاتر از او قرار داشتم و او هنوز روی همان شاخه نامطمئن! مجبور شدم به صورت نیم خیز بر روی صخره بخوابم .تازه دریافتم که برای فریب دادن من، آن حرکت را انجام داده است تا به این طریق ذهن مرا منحرف کند و به راحتی نقشه اش را عملی سازد! زخم دستش مجددا سر باز کرده و شروع به خونریزی کرد .بسختی قسمتی از پارچه شلوارم را پاره کردم و دست مصدومش را در دست گرفتم .در حالیکه زخمش را می بستم ، با بغضی در صدا نالیدم:

    - من بی رحمم یا تو؟ آخ فرزاد، چرا اینکار رو کردی؟

    - باید عاشق باشی تا بفهمی برای من یه هوس زودگذر و از سر جوونی نبود.در کنار تو به یه عشق مقدس و الهی رسیدم ؛ به یه حرمت عزیز و قابل احترام! و این چیز کمی نیست. شیدا حالا اعتراف کنم؟!

    نگاهم را از چهره اش دزدیم و با بستن پارچه به دور دستش ، خود را سرگرم نمودم .او هم سکوت اختیار کرد .آخرین گره را هم به آرامی بستم و هنگامکیه سرم را بلند کردم قطره اشک شفافی را در چشمهایش شناور دیدم .آرام زمزمه کرد:

    - شیدا، تا ابدیت دوستت دارم!

    احساس کردم گونه هایم آتش گرفته است و در آن هوای بارانی احساس گرما می کنم .گرمای سوزانی که از نوک انگشتان او تراوش می شد و به سرتاسر بدنم انتقال می یافت .این جمله ای بود که گوش جانم؛ ماهها عطش شنیدنش را داشت .بمحض آنکه دهان باز کردم تا کلامی حرف بزنم ، درخت، صدای ناهنجاری تولید کرد و کمی به پایین متمایل شد .با وحشت، دستش را گرفتم و جیغ کشیدم:

    - وای نه! فرزاد بیا بالا، درخت داره می شکنه، خواهش می کنم!

    مجددا درخت صدای گوشخراش دیگری تولید کرد. این بار هر دو دستش را گرفتم و با التماس فریاد زدم:

    - پس چرا معطلی دیوونه؟زود باش!

    نگاهی به چهره وحشتزده و هراسانم انداخت و لبخند زد:

    - این صخره نه تحمل وزن ما رو داره نه گنجایشش رو! آروم باش، همه چیز رو به راهه!

    - چی رو به راهه؟ باور کن اگه بلایی سر تو بیاد، خودمو از همین بالا پرت می کنم پایین!وای چقدر هم سنگینی !من که زورم بهت نمی رسه!

    خنده بلندی سر داد که ناگهان شاخه به کلی شکست و به ته در ملحق شد! با کنده شدن شاخه، قلب من نیز از جا کنده شد! یک دستش در میان دستهای لرزان من و دست دیگرش لبه صخره را چسبیده بود! بغضم ترکید و در میان گریه نالیدم:

    - فرزاد، قسمت می دم به هر چیزی که برات عزیزه، خودتو بکش بالا!

    - دختر خوب ، این صخره هم ما رو تحمل نمی کنه!

    - به درک !بالاخره یه اتفاقی می افته دیگه! بهت التماس می کنم بیا اینجا!

    - چند بار بگم که تو فقط باید امر کنی خانم؛ امر! در ضمن یه جای پا برای خودم پیدا کردم، خیالت راحت باشه!

    نباید زمان را از دست می دادم .کاملا مشخص بود که قوایش تحلیل رفته است .بسختی دستش را کشیدم و او را کمی بالا آوردم .نگاهم به دست دیگرش افتاد و با ناباوری پرسیدم:

    - این دستت هم که زخمی شده؛ چه بلایی سر خودن آوردی؟

    خندید ولی هنگامیکه نگاهش به چهره اخم آلودم افتاد، گفت:

    - خودمو تنبیه کردم! یه علامت « بعلاوه» به تلافی سیلی ای که بهت زدم!

    - خدای بزرگ! با چی اینکار رو کردی؟!

    - با چاقو! چند لحظه قبل از اینکه سر وکله تو پیدا بشه

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #125
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قطرات اشک ، یکریز و پی در پی از گونه ام فرو می ریخت .مجددا دستش را گرفتم و خواستم او را بالاتر بکشم، که باز صدایش بلند شد:

    - حالا نوبت توئه که اعتراف کنی!

    ولی من بجای گفتن کلامی ، فقط می گریستم .ضربات هولناکی که یکی پس از دیگری بر روح و روانم وارد می شد، قدرت هر عکس العملی را از من سلب کرده بود. فرزاد دستی را که به لبه صخره بود، رها کرد و دست مرا در دست گرفت .احساس کردم رفتن خون زیاد از دستش ، همه توانش را تحلیل داده است .این بار به لباسش چنگ زدم و گفتم:

    - حتی اگه مجبور باشم، صد سال همینطوری نگهت می دارم!

    - پس اعتراف نمی کنی؟

    - نه!

    - حتی اگه بگم من فقط به امید اعتراف تو زنده ام؟!

    حنجره ام به سوزش افتاد .دلم میخواست فریاد بزنم و بگویم که تک تک سلولهای بدنم نام او را فریاد می زند و عاشقانه او را می پرستم ، ولی ناله کنان زمزمه کردم:

    - پس من هیچوقت اعتراف نمی کنم تا تو یه بهونه برای زندگی کردن داشته باشی!

    خندید؛ خنده ای بی رمق و افسرده!از حالت محزون نگاهش ، دلم در سینه فرو ریخت .زوایای صورت مرا دقیق و خیره از نظر گذراند .همچون عاشقی که می داند برای آخرین بار به صورت محبوب خود می نگرد و خود را ملزم می داند که تمامی آن را در ذهن خود تثبیت نماید تا شاید از این طریق، دل نا آرامش را که در سینه پر پر می زند ، دعوت به سکوت نماید! هر دو مدتی خیره به هم نگریستیم، سپس با لحنی غمگین پرسید:

    - شیدا اگه یه سوال ازت بکنم ، صادقانه جوابم رو می دی؟ شاید این آخرین فرصت من باشه!

    فقط توانستم سرم را تکان دهم .لبخند کم جانی زد:

    - تو حاضر بودی با من ازدواج کنی؟

    قلبم به تکاپو افتاد .در میان گریه ، لبخند زدم و گفتم:

    - تو دیوونه ای فرزاد؟آخه الان چه وقت این حرفهاست؟ حالا چرا از فعل گذشته استفاده می کنی؟

    - می دونم که خیلی دیوونه ام ، این چشمهای درشت که هیچوقت معلوم نیست چه رنگیه، دیوونه ام کرده! حالا جمله ام رو تصحیح می کنم خانم معلم! بگو حاضری با یه عاشق دیوونه که حاضره جونش را فدات کنه ازدواج می کنی؟!

    دستش را فشردم و در میان بغض و حسرت و ناله جواب دادم:

    - مدتهاست که منتظر بودم این عاشق دیوونه حرف بزنه؛ بله رئیس، بله!!

    لبخندش پر رنگتر شد و مثل همیشه جذابیت چهره مردانه اش را دو چندان کرد . لبهای او کم کم بی رنگ تر می شد و من ناتوانتر !هوا رو به تاریکی بود.زیر لب زمزمه کردم:

    - خدایا! پس چرا هیچکس به داد ما نمی رسه؟!

    فرزاد نگاهی به چشمهای مرطوبم انداخت .دست آزادش را با ناتوانی بالا آورد و بالای مچ دست مرا گرفت .سپس به آرامی دست مصدومش را از محاصره دستهای لرزانم خارج کرد و گفت:

    - شیدا می تونی یه کمی بیای جلوتر؟

    بدن سست و لرزانم را بسمتش کشیدم .موهای پخش شده روی صورتم را کنار زد. با محبتی ناب و زلال اشکهای بی انتهایم را از روی گونه زدود و ناله کنان گفت:

    - مگه صد دفعه نگفتم جلوی من اینطوری گریه نکن؟ مگه تو نمی دونی که با این مرواریدها چه آتیشی به دل من می زنی ؟ باید به من قول بدی هیچوقت گریه نکنی و هر اتفاقی که افتاد مقاوم باشی!

    نمی توانستم خود را کنترل کنم. حتی تصور یک لحظه دوری از او هم مرا به سر حد جنون می رساند .پس چطور می توانستم آرام باشم و خود را دختر مقاومی جلوه دهم ؟!چطور می توانستم این نگاه عاشق و ملتمس را نادیده بگیرم؟ فرزاد برای لحظاتی با نگاهی مشتاق و دلپذیر به من خیره شد ، آنگاه به آرامی در گوشم نجوا کرد:

    - بسبه دیگه دیوونه ام کردی! شیدا، عزیز دلم ، همیشه یادت باشه که یه مرد عاشق تا بی نهایت دوستت داشته و من حاضرم برای اثبات این ادعا ، چون بی مقدارم رو به پات بریزم!

    سرم را بر روی دستهایش گذاشتم و با صدای بلند گریستم:

    - نه فرزاد؛ نه! التماس می کنم دیگه این حرف رو نزن.تو دیوونه.........

    ادامه جمله در میان هق ههقم در گلو شکست ! خنده ای کرد و پرسید:

    - دیوونه چی فرشته کوچولو؟ خواهش می کنم بگو من همیشه عاشق این تکیه کلامت بودم!

    سرم را بلند کردم و به چشمهای طوفان زده اش خیره شدم .بجای گفتن کلامی، با مهر نگاهش کردم و او ادامه داد:

    - اگه جواب ندی بازنده ای ها!

    - نخیر، کی گفته؟دیوونه از خود راضی !من بدون تو به زندگی و روزگار باختم!

    فرزاد خنده ناتوانی کرد و پلکهایش را بست .ناگهان حلقه دستش شل شد ، بلافاصله با وحشتی مرگ آور به لباسش چنگ زدم ، ولی او در آخرین لحظه، چشمهایش را گشود و با لبخندی عاشقانه و نگاهی شیفته ، در حالیکه نامم را صدا می زد و مرا به خالقش می سپرد ، به پایین دره پرت شد.......!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #126
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    «فصل 14»

    ناباورانه به رد خون دلمه بسته روی دستهایم و جای خالی او خیره شدم .یعنی فرزاد نگاه تبدارش را در چشمهایم جا گذاشت و رفت؟! ناگهان ضجه ای دلخراش از حنجره ام خارج شد.

    - نه خدایا! این بی رحمیه!فرزادم کجاست؟همه زندگی من کجا رفت؟ تو که می دونی من بدون اون می میرم!

    این اشک نبود که از دریچه چشمهایم بیرون می ترایو .خون دل بود که با قطرات بی رحم باران در هم می آمیخت .گویی که در خلاء معلق بودم .هیچ حسی در بدنم وجودنداشت. دستهایم را بغل گرفتم .بوی او را می داد .عطر وجود عاشقی فداکار و شیدا که هرگز قدرش را ندانستم .باز ضجه زدم، آنقدر بلند و غصه دار تا خداوند طنینش را بشنود.

    - فرزاد من کجایی؟ تو ازم قول گرفتی که هیچوقت تنهات نذارم .آخه چه جوری دلت اومد بدون من بری و تنهام بذاری؟ تو که بی معرفت نبودی! مگه قرار نبود منم حرفام رو بزنم ؟ پس من با کی درددلکنم؟ فرزاد برگرد! ببین که چقدر دوستت دارم ، مگه این همون اعترافی نیست که دلت میخواد بشنوی؟حالا بیا و ببین که فریاد می زنم دوستت دارم! از همون لحظه اول دوستت داشتم .از همون لحظه ای که چشمهای معصوم و عسلی ات بیچاره ام کرد! بیا تا بگم به اندازه همه عمرم بهت احتیاج دارم .بیا دیوونه من!دیوونه دوست داشتنی من! بیا و بگو که این یه شوخی مسخره اس! فرزاد من بدون تو می میرم .بدون تو خیلی تنها می شم .تو همه زندگی من بودی ! من اصلا بدون تو زندگی رئ نمیخوام، نمیخوام، نمیخوام........

    دیگر نتوانستم خود را کنترل کنم. سرم را با شدت به صخره می کوبیدم و دیوانه وار، جای خالی دستهای او را می بوییدم و می بوسیدم.جای خالی اش همچون نیشتری زهر آگین در قلبم فرو می ررفت .تصویر چشمهای ملتمس و لبریز از عشقش جگرم را صد پاره میکرد. تمام لحظه های حضور او از آغاز آشنایی تا به آن ثانیه جلوی چشمهایم رژه می رفت .طنین خنده های مستانه اش ، صلابت حضورش، عشق بیکران چشمهایش، حتی بوی خوش ادوکلنش که هنوز در هوا منتشر بود، همه در نظرم مجسم شد و به نامهربانیهایم دهن کجی کرد .ای کاش هنوز هنوز هم همچون قدیسی حضور داشت تا من به دورش می گشتم و پرستشش میکردم! فرشته ای که برای اثبات عشقش ، جانش را به من هدیه کرد و رفت .فرزاد رفت و همه هستی مرا هم با خودش برد!

    **************************************

    همه چیز سیاهی مطلق بود؛ تلخ و تیره، درست مثل شبهای یلدای حسرت! احساس عجز و ناتوانی، مانند عجوزه ای پیر ، تمام وجودم را در بر گرفته بود. تمام نیرویم را بکار گرفتم و حرکتی به پلکهای ملتهبم دادم .نور سفید خیره کننده ای چشمهایم را زد. بسرعت آنها را بستم ولی برای درک موقعیتم ، با زحمت فراوان دوباره چشم گشودم .دلم می خواست مطمئن شوم که مرده ام! دلم میخواست هرچه سریعتر فرزاد را ببینم و با غرور به او بگویم که دنیای فانی بدون حضور او هیچ ارزشی برایم ندارد! با باز شدن مجدد چشمهایم،باز همان نور سفید به سیاهی پشت پلکهایم هجوم آورد. ولی سرسختانه آن را باز و بازتر کردم .دیوار سفیدی روبرویم قرار داشت .کم کم همه چیز برایم رنگ حقیقی گرفت .همه چیز در اینجا با بهشتی که در نظرم ترسیم کرده بودم، تفاوت داشت.اصلا اینجا کجا بود؟!جسمی بر روی صورتم سنگینی میکرد به پایین نگاه کردم. شبیه به ماسک تنفسی بود که دهان و بینی ام را پوشش می داد .با وحشت پلکهایم را تا آخرین حد ممکن گشودم و نگاه هراسانم را به اطراف چرخاندم .این تخت و این ملحفه سفید و سرمی که خونه غلیظی را به بدنم وارد میکرد، صدای تیک تیک صدادار دستگاه تنفس و در نهایت مادر که با ظاهری بشدت غمگین و درهم شکسته ، دانه های تسبیح را با ذکری روحانی یکی یکی رد میکرد ، همه و همه خبر از فاجعه ای دردآور می دادند .من زنده بودم! نه، خدایا باور نمی کنم!پس فرزادم چه شد؟ من که با رضایت و طیب خاطر خود را آغوش سرد و نفرت انگیز مرگ سپردم! پس چه اتفاقی رخ داد؟ قطره اشکی از گوشه چشمم سرخورد و در بالش فرو رفت .با ناتوانی لبهایم را باز و بسته کردم ولی صدایی از حنجره ام خارج نشد .باز سعی کردم و مادر را به کمک طلبیدم. گویی معجزه ای رخ داد و صدای ضعیفم به گوش مادر رسید.هراسان از جای خود پرید و با چشمهایی فراخ، به صورتم خیره شد .بدون گفتن کلامی، همچون تیری که از چله کمان رها شود، از اتاق خارج شد. در عرض چند ثانیه اتاق پر از مرد و زنهای سفید پوش شد! دلم میخواست فریاد بزنم و همه را از آنجا دور کنم .چه تلاش مذبوحانه ای برای نجات جانم انجام می دادند! به همان سرعت که به داخل اتاق هجوم آوردند، با همان عجله هم چندین نفرشان آنجا را ترک کردند .همه چیز در نظرم در حالتی گنگ و نامفهوم صورت می گرفت، صدای قدمها........گریه بی صدای چندین نفر.........برق سرنگها......

    به دنبال نگاهی آشنا، چشمهایم را به اطراف چرخاندم .وای خدای من، چه می دید؟!شایان، برادرم همچون طفلی سرخورده و عاصی گوشه اتاق ایستاده بود و اشک می ریخت .دستهای سست و بی حالم را حرکت دادم و بسویش دراز کردم .بسرعت خودش را به من رساند و دست سردم را در میان کوره آتشفشان دست خود فشرد .چه بلایی بر سرش آمده بود؟! صورتش بشدت رنجور و لاغر شده بود و چشمهایش از فشار التهاب، به خطی سرخرنگ تغییر شکل داده بود. با لبخندی بی رمق و صدایی دو رگه پرسید:

    - چیه عزیزم؟ سعی کن حرف بزنی!

    ماسک را به زحمت پایین کشیدم و با ناله ای ضعیف و خش دار گفتم:

    - آ.....خ.......شا......یان!چرا....این کار..........رو کردین..............چرا .......منو نجات.........دادین؟ هیچ.....وقت نمی بخشمتون!

    - چرا قشنگم ؟ تو باید خوشحال باشی!

    تمام وجودم آتش گرفت .این بار نتوانستم خودم را کنترل کنم .دلم میخواست فریاد بزنم ولی صدایم ناله ای بی رمق بود.

    - خو......شحال باشم؟ چه جوری؟ من دلم میخواد بمیرم............میخوام برم پیش فرزاد..........اصلا چرا منو از اونجا آوردین؟وای شایان، من چقدر احمق بودم ! چرا قدرش رو ندونستم ؟اصلا من لیاقت زندگی کردن ندارم! باید بمیرم! باید بمیرم!

    صدایم از ناله به جیغهای گوشخراش تبدیل شد .با حالتی دیوانه وار، سُرم و تمام دستگاههایی را که به بدنم وصل بود.کندم .حالت جنون آمیزی پیدا کرده بودم که فقط با مرگ به آرامش می رسید .مرتب فریاد زدم:

    - از زندگی متنفرم! از آدمها متنفرم!من میخوام برم پیش فرزاد.........من قول دادم که هیچوقت تنهاش نذارم .اون الان منتظرمه!

    شایان دستهایم را با قدرت تمام گرفته بود و مرتب می گفت:

    - آرم باش شیدا ، خواهش میکنم بهت قول می دم که بریم پیش فرزاد! تو فقط آروم باش.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #127
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ولی برای من همه چیز به پایان رسیده بود.رشته پیوند من به زندگی سیاهن گسسته بود و کوچکترین امیدی نبود .فرزاد همان رشته مقتدر و محکم بود که من با تمام قدرت به او آویخته بودم تا در کنار محبتهای بی دریغش و تکیه بر او ، خود را از نو بسازم و حالا او دیگر وجود نداشت .غم و حسرت همچون عقابی تیز چنگال، بدن نحیفم را در خود می فشرد و بی رحمانه تکه و پاره میکرد. با آنهمه ناله و فریادی که سر دادم ، اطرافم پر از صورتکهایی شد که همه شان مرا بیاد فرزاد می انداختند؛ پدر ، آقای پناهی، مادر، الهام که از شدت گریه، چهره اش به سرخی می زد! وای خدای من! فرهاد خان! چطور می توانستم به صورتش نگاه کنم و بگویم پسر محبوبش ، جان مرا نجات داد و خودش از بین رفت؟نه، من هرگز تحملش را نداشتم.باید هرچه زودتر خود را از شر این زندگی تلخ و نکبت بار نجات می دادم .در بین فریادها و دست و پا زدنهایم، دردی محسوس در دستم احساس کردم، چند لحظه بعد وجودم از آرامشی تلخ و مرگ آور لبریز شد .سرم در حصار باندی سفید در در چند ناحیه تیر می کشید .با چشمهایی مرطوب از نم اشک، زمزمه وار به شایان گفتم:

    - از کسی که.......من ...............رو نجات داده متنفرم! اگر بفهمم کی بوده با دستهای خودم خفه اش می کنم!

    این را گفتم و به خوابی که آمپول قوی آرامبخش برایم به ارمغان آورد، فرو رفتم .باز همه چیز سیاه و تلخ وشد.

    *********************************

    چقدر سخت جان بودم که هنوز نفس می کشیدم .این مساله را با باز کردن مجدد پلکهایم دریافتم .شاید هم تقاص پس می دادم.تقاص بی مهری هایم را! یکبار مردن برایم کافی نبود .باید روزی هزار بار می مردم و زنده می شدم .این تاوان تردیدها و بی توجهی هایم بود .نمی دانستم چه موقع از روز است .شایان کنار تخت بر روی یک صندلی به خواب رفته بود.هجوم اشک ، سوزشی را به چشمم هدیه کرد. شایان مرا بیاد تمام خاطراتی که با فرزاد داشتم می انداخت .دلم نیامد بیدارش کنم؛ به نقطه ای نامعلوم در سقف خیره شدم و با خود اندیشیدم که زندگی سخت و هولناکی در انتظارم خواهد بود!

    - به به؛ پس بالاخره این عروسک زیبا چشمهایش را باز کرد! چطوری عزیزم؟

    نگاه یخزده ام به صورت پرستار جوانی که آهسته حرف می زد ، دوخته شد. چه سوال مضحکی!

    - شرایط جسمی ات که عالیه، خدا رو شکر همه چیز مرتبه!نگران هیچ چیز نباش .اینجا بهترین بیمارستان خصوصی شهره، همه چیز تحت کنترل ماست!

    سوزنی را در رگم فرو کرد و با لبخندی بی معنی ادامه داد:

    - تو دختر خوش شانس و البته عزیزی هستی !نمی دونی از وقتی آقای متین شما رو به اینجا آورده، چه ولوله ای توی بیمارستان افتاده! اگه ملکه انگلیس رو هم به اینجا انتقال می دادن، هیچکس اینطور تحویلش نمی گرفت .حتی تو رو از شوهرت هم بیشتر مراقبت کردند! حالا دیگه فکر کنم موقعشه که یه چیزی بخوری، می رم برات غذا بیارم.

    این را گفت و رفت .از حرفهای بی سر و ته و پرت و پلایش تعجب کردم .عجب دیوانه ای بود! با صدای بسته شدن در، شایان هم چشمهایش را گشود. وقتی متوجه شد بیدار شده ام، بسرعت کنارم آمد و دستم را گرفتو

    - سلام عزیزم خوبی ؟

    چرا کسی نمی فهمید که چقدر حالم بد است؟ نگاه خیره و بی معنی دارم سبب شد که باز به حرف بیاید.

    - شیدا جان، ازت میخوام آروم باشی ، همه چیز مرتبه!

    پوزخند بی روحم چند لحظه سکوت را برایمان به ارمغان آورد. بلافاصله ضربه ای به در خورد و پرستار با میزی متحرک، مملو از غذا وارد شد. از دیدن آنها، حالت تهوع پیدا کردم .شایان با پرستار خوش و بشی کرد و او غذاها را به شایان سپرد و رفت .شایان تخت را کمی بالا آورد و کمک کرد تا بنشینم .سپس غذا را نزدیک آورد و با آرامش گفت:

    - حالا دیگه وقتشه که غذا بخوری، حسابی ضعیف شدی!

    - بقیه کجان؟

    - مامان دیگه داشت از پا در می اومد .مهتاب خانم و الهام هم که دیگه بدتر از اون! همه رو فرستادم خونه یه کمی استراحت کنن ، شبهای سختی به همه گذشت؛ عین یه کابوس عذاب آور!

    - من چند روزه اینجام؟

    قاشقی پر از سوپ بطرفم گرفت:

    - سه روزه ! حالا بیا اینو بخور.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #128
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در باورم نمی گنجید .یعنی پس از سه روز دست و پنجه نرم کردن با مرگ، بالاخره زنده مانده بودم؟! چه مصیبت عظیمی؟ محتوی قاشق را به زحمت فرو دادم و شایان لبخند محزونی زد .بی اراده بیاد روزی افتادم که فرزاد همچون پدری دلسوز ، با دست خود به من غذا می داد .بغض سمجی که راه گلویم را مسدود کرده بود .با یادآوری آن خاطره، ناگهان ترکید.شایان که از صدای بلند گریه نابهنگامم شوکه شده بود، ظرف غذا را به کناری کشید و بی صدا مرا در آغوش گرفت .سرم را بر روی سینه اش فشردم و بشدت گریستم .

    - شایان دیدی چه بلایی سرم اومد؟ کاش منم با فرزاد می مردم .من تحمل این زندگی رو ندارم .این زندگی مثل مرگ تدریجیه .حالا که همه فهمیدن ما چقدر همدیگه رو دوست داریم .دیگه فرزادی در کار نیست!من حتی نتونستم بهش بگم چقدر دوستش دارم ! اون رفت بدون اینکه آخرین اعتراف منو بشنوه!

    دیگر نتوانستم ادامه دهم .گریه ام تبدیل به ضجه هایی آرام و غم انگیز شد .بدنم از شدت غصه و اندوه ، همچون نهالی بی پناه که در بارش بی امان تگرگ رها شود .در آغوش شایان می لرزید .تلاش او برای به آرامش دعوت کردن من، بی فایده بود. زمانیکه به این حقیقت رسید ، مرا از خود جدا کرد و لحظه ای خیره نگاهم کرد .هنگامیکه لبهایش تکان خورد، بند بند وجودم از هم گسست.

    - قرار بود صبر کنیم تا حالت کاملا خوب بشه .ولی می بینم اگه همینطوری پیش بره روز به روز ضعیف تر و رنجورتر می شی .پس دیگه وقتشه که بگم فرازد همین جا توی این بیمارستانه ! و شدیدا منتظره که تو حالت خوب بشه!

    چند ثانیه بدون کوچکترین عکس العملی فقط نگاهش کردم .ناگهان همچون فنر از جا پریدم و بسمت در هجوم بردم .با شتابی که به خرج دادم. سوزن سُرم از دستم خارج شد و به روی زمین افتاد .شایان خیزی برداشت و مرا نزدیک در گرفت .

    - داری چکار می کنی دیوونه؟! گفته بودم بشرطی که حالت خوب بشه.برگرد سرجات!

    لحنش رنگی از خشونت داشت .در حالیکه اشک می ریختم ، دستش را گرفتم و به التماس افتادم:

    - خواهش می کنم بذار برم!من حالم خوبه، اگه دروغ نمی گی بذار برم دیگه!

    بیتابانه مرا در آغوش کشید و بغض آلود گفت:

    - خیلی خب کوچولوی قشنگم! گریه نکن که توی دنیا فقط اشکهای تو زجرم میده ! می برمت، فقط باید قول بدی که آروم باشی .

    حتی در انتخاب جملات هم مرا بیاد فرزاد می انداخت .قلبم به سوزش افتاد ولی بلافاصله خواسته اش را اجابت کردم و هردو به راه افتادیم .جوی باریکی از خون، از محل سوزن سُرم که ناشیانه از دستم خارج شده بود .روان بود .حس مرموزی در سرم فریاد می زد که او قصد فریبم را دارد، چون نگران حالم است!

    بالاخره جلوی در اتاقی متوقف شد، در را گشود و بدون آنکه نگاهم کند گفت:

    - برو تو، فقط یادت باشه که خودت خواستی !باید آروم باشی!

    التهابم به اوج خود رسید. با پاهایی لرزان قدم به داخل اتاق زیبا و روح نوازی گذاشتم . در کنار پنجره آن تنها یک تخت قرار داشت و شخصی به رویش آرمیده بود .نگاه هراس انگیزی به شایان انداختم و او با اشاره سر فهماند که جلوتر برم .با هرقدمی که به تخت نزدیک می شدم، تپش قلبم فزونی می گرفت . آن جسم سفید و بی حرکت ، فرزاد من نبود! جلوی تخت که رسیدم دیگر رمقی در بدن نداشتم . موجودی روی آن تخت آرمیده بود که تمام صورت و گردن و سینه و دستهایش در حصار باندهای سفید مخفی بود .دستگاههای مجهز و پیشرفته ای در اطرافش حلقه زده بودند .حتی تمام سرش هم باند پیچی بود .فقط چشمهای بسته و لبهای بی رنگش قابل رویت بود .فکر کردم که وضعیت بحرانی روحی ام او را بشدت نگران کرده است .تا جایی که ذهن مرا درگیر این موجود خیالی کند تا مرگ فرزاد برایم قابل هضم تر شود. با عصبانیت رو به شایان گفتم:

    - این مسخره بازیها چیه؟ اینکه فرزاد نیست!

    - بهتر بود اول صداش میکردی .درسته که خیلی باند پیچی شده ، ولی اون یه نشونه خوب داره .البته بگم که قدرت تکلم نداره، ولی صداها رو می شنوه و عکس العمل نشون می ده!

    بی توجه به خون دلمه بسته روی دستم، قدمی سست و ناتوان برداشتم و به سمت جسم سفید پوش خم شدم. نفسهایش آرام و منقطع ، پوستم را نوازش میکرد. با صدای لرزانی گفتم:

    - فرزاد........فرزاد، منم شیدا، صدامو می شنوی؟

    هیچ عکس العملی نشان داد. ناامیدانه چند بار دیگر صداش زدم ولی بی نتیجه بود .اشک سرازیر شد .باید از اول حدس می زدم که این موجود خیالی،فرزاد من نیست با سری به زیر افتاده قصد بازگشت داشتم که ناگهان احساس کردم پلکهایش لرزید .بسرعت خم شدم و هیجان زده گفتم:

    - فرزاد!اگه صدام رو می شنوی، چشمات رو باز کن ، خواهش می کنم!

    پلکهای جسم سفید پوش تکانی خورد .گویی با دردی عمیق مبارز میکرد.قلبم چنان به تپش افتاده بود که انگار میخواست از حلقومم بیرون بزند .پلکهایش باز و بازتر شدند و به من خیره شد.آه! پروردگار بزرگ من!خودش بود، همان چشمهای درشت عسلی که با عشقی بی نهایت و التماسی ملموس، خیره در نگاهم مرا کشت و زنده کرد .ناباورانه اشکهایم را پاک کردم و زمزمه وار گفتم:

    - فرزاد......عزیزم...........

    و همان جا در آغوش شایان از حال رفتم

    ***********************************

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #129
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پس از آن حادثه ، بمحض آنکه به هوش امدم ، تنها کاری که انجام دادم این بود که ساعتها در آغوش شایان اشک ریختم و بهت زده خدا را سپاس گفتم ! از آنجا که حال جسمی ام مساعد بود بلافاصله کار ترخیص انجام گرفت، ولی من از بیمارستان خارج نشدم .دلم میخواست تمام ساعاتم در کنار فرزاد سپری شود. شایان بلافاصله همه را خبر کرد .در چشم بهم زدنی من در آغوش پدر و مادر و مهتاب خانم و الهام دست به دست شدم و همه اشک شوق ریختیم .

    چون فرهاد خان سهامدار اصلی بیمارستان بود ، به من اجازه بودن در کنار تنها پسرش را دادند و از آنجا که راز ما از پرده بیرون افتاده بود و همه از عشق آتشین ما آگاه شده بودند، هیچ مانعی برای ماندنم وجود نداشت . در طی همان روزها، الهام برایم تعریف کرد که ساعتی پس از رفتن ما، از آنجایی که ریزش باران شدت گرفته بود و ما هم بازنگشته بودیم، همه نگران شدند .شایان و سیامک در پی یافتن ما روان شدند ولی چون هیچ کجا اثری از ما نبود ، دست خالی به خانه برگشتند .با آمدن آنها و بی خبریشان، نگرانی به اوج رسید و اینبار همه آقایان به اتفاق دنبال ما آمدند.پس از ساعتها تلاش بی نتیجه، فرهاد خان آخرین محلی را که در ذهن داشت در پیش گرفت که همان تپه مرموز بود .با آمدن به آنجا ، بسختی جای پای « آرام» را در آن هوای تاریک، بر روی زمین گل آلود یافتند و در نهایت به ابتدای دره رسیدند و متوجه خطر و سقوط ما شدند.چرا که دستبند طلای من هنگام سر خوردن پاره شده و بر روی زمین افتاده بود .بلافاصله پلیس را در جریان قرار دادند و گروه امداد ، نیروی کمکی خود را برای نجات ما روانه کرد .پس از چند ساعت تلاش بی وقفه ، جسم نیمه جان و غرق در خون مرا روی همان صخره یافتند و بالا کشیدند .ظاهرا فرزاد هم از خوش اقبالی، نزدیک به اعماق دره، بر روی درختی فرود آمده و بصورتی معجزه آسا از مرگ نجات یافته بود .پس از اتمام عملیات نجات ، بلافاصله ما را به تهران منتقل کردند و به دستور فرهاد خان در این بیمارستان بستری شدیم .ظاهرا فرزاد هم پس از انتقال به بیمارستان، یکبار به هوش آمده و بمحض گشودن چشمهایش ، نام مرا صدا زده و مجددا بیهوش شده بود!

    گفته های الهام در عین ناباوری، حقیقت محضی را برایم تداعی میکرد که همان « معجزه عشق » بود .معجزه ای که من و فرزاد را تا واپسین لحظات زنده نگاه داشت . همان عشقی که من از آن گریزان بودم و اینک بطرز جنون آمیز، خود را مغروق در آن می دیدم .عشقی عمیق و پاک که سبب شد تمام لحظه هایم را در کنار فرزاد، در بیمارستان سپری کنم .فقط گاه گاهی برای تعویض لباس به خانه می آمدم و بسرعت به آنجا باز می گشتم .فرزاد به دلیل صدمات و جراحات بی شماری که در حین سقوط دیده بود، قدرت تکلم نداشت، سر، فک، چند دنده در ناحیه سینه و یک دست و پایش شکسته بود .در صورت و بدنش هم زخمهای عمیقی بوجود امده بود .تا مدتی فقط چشمهای زیبایش را با طنین صدای من می گشود و با آرامش از حضورم ، مجددا به خواب می رفت .در طول روز، هنگامیکه بیدار می شد، ساعتها برایش حرف می زدم و گاهی کتاب می خواندم و گزارش کارهای شرکت را برایش مرور میکردم .در نبود او، الهام و فهیمه خانم و فرشاد به راحتی از عهده تمام کارها بر می آمدند و شرکت همچنان روند صعودی خود را طی میکرد. با وجود فشردگی کارها، بچه های شرکت از هر فرصتی برای عیادت از فرزاد استفاده میکردند .

    روزهای نخست به دلیل مسکنهای قوی که برای تسکین دردهای عمیقش به او تزریق می شد. بیشتر اوقاتدر خواب بسر می برد و غذایش فقط از طریق سرم تامین می شد .ولی رفته رفته حالش رو به بهبود رفت و سوپهای رقیق نیز مکمل آن شد. تا تمام محتویات ظرف را به خوردش نمی دادم .دست بردار نبودم. طی این فاصله هم مدام شوخی میکردم و حتی گاهی صورتش را با آن باندهای سفید مسخره میکردم و به خنده اش می انداختم . زمانیکه درد می کشید با تمام وجود آن را حس میکردم، گویی قلبم بود که درد میکرد. همپای درد کشیدن او اشک می ریختم و می دانستم که با نگاه داغ و بیمارش که پر از عشق و تمناست ، میخواهد گریه نکنم .ولی من تا زمانیکه با تزریق مسکن به خواب نمی رفت، آرام نمی گرفتم .وقتی می دیدم که برای غصه دار نکردن من، حتی کوچکترین ناله ای هم نمی کند و فقط ملحفه را در مشتش می فشرد. جگرم صد پاره می شد. شبها هم بر روی تختی که به دستور فرهاد خان به اتاق انتقال داده بودند ، می خوابیدم و گاهی هم بر روی همان صندلی کنار تخت ، در حالیکه ساعتها به چهره اش خیره می شدم .به خواب می رفتم .پدر و شایان و فرهاد خان و البته سیامک، یک پایشان در بیمارستان بود و یک پایشان در محل کار خود! حتی اقوام هم چندین بار به عیادت فرزاد آمدند.

    دو ماه و نیم به همین منوال سپری شد و حال فرزاد روز به روز بهتر می شد .صبح یکی از روزها پس از صرف صبحانه و خوراندن داروهایش ، از انجا که به شدت احساس ضعف و خستگی میکردم، گفتم برای استراحت کوتاهی به منزل می روم و پس از تعویض لباس ، مجددا بر میگردم .نگاهش رنگی از دلواپسی به خود گرفت .بسمتش رفتم و بر روی صورتش خم شدم و با شیطنت گفتم:

    - نترس آدم برفی! زیاد طول نمی کشه .تا تو یه کمی استراحت کنی، اومدم!

    در طی این مدت هرگاه که درد داشت و یا حوصله اش سر می رفت، او را با این لفظ به خنده می انداختم .

    به پرستار شیفت ، سفارشهای لازم را کردم و روان شدم .خانه در سکوتی عمیق و آرامش بخش فرو رفته بود .شایان این روزها درگیر انجام مقدمات عروسی و سرش حسابی شلوغ بود، کمتر در خانه پیدایش می شد .اواخر فصل زیبای پاییز بود و هوا سردی محسوسی داشت .دوش آب گرمی گرفتم و بلافاصله به خوابی عمیق فرو رفتم .هنگامیکه بیدار شدم در کمال تعجب دریافتم که بعد از ظهر است .چقدر خوابیده بودم! با عجله برخاستم و لباسم را عوض کردم. جلوی آینه ، ضربه ای به صورت رنگ پریده ام زدم ولی کفایت نکرد. در طی این مدت بی خوابی، خستگی و اضطراب حسابی پژمرده و ضعیفم کرده بود .آرایش ملیحی روی صورتم پاشید و با رضایت و کمی عجله به راه افتادم .

    به بیمارستان که رسیدم، مستقیما به سمت پرستار رفتم و او بمحض دیدنم، خندید و گفت:

    - وای شما کجا رفتید خانم؟ آقای متین کوچیک، بدون شما خیلی بهونه گیر شدن و حسابی ما رو اذیت کردن! در ضمن ناهار هم نخوردن، چون منتظر شما بودن!

    با تعجب از رفتار بی سابقه فرزاد و خندان از صحبتهای اعتراض آمیز پرستار، از او جدا شده و به اتاقش رفتم .بمحض آنکه پشت در قرار گرفتم ، با شیطنت سرم را داخل بردم و با صدای بلند گفتم:

    - نبینم آدم برفی من بهونه گیر شده باشه! یه دنیا معذرت برای..........

    ادامه جمله با دیدن فرزاد، در دهانم ماسید! جلوی پنجره ایستاده بود .تمام باندها را از صورت و بدنش باز کرده بودند و فقط باند کوچکی به دور سرش حلقه شده و دست راستش در حصار باند سفید به دور گردن آویزان بود.آن چهره مهتابی با آن بلوز آبی آسمانی و دو خورشید سوزان چشمهایش تناسبی نداشت! نتوانستم به لبخند جذابش پاسخی دهم .با حالتی متضاد ، قدم به داخل اتاق گذاشتم و آرام به سمتش رفتم .هنگامیکه با فاصله اندکی، جلوی رویش ایستادم قلبم همانطوری به دیواره سینه ام مشت می کوبید که او را برای نخستین بار در شرکت دیده بودم!بارش نگاه اسمانی اش که به سویم باریدن گرفته بود، دلم را به غوغایی کشید که از وصف آن عاجزم! آرام زمزمه کردم:

    - فرزاد........

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #130
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اشکهای گرم و داغ، اجازه گفتن ادامه جمله ام را سلب کردند .بقدری از دیدن سلامتی اش خشنود شدم که در باورم نمی گنجید .دیدن چهره اش پس از دو ماه و اندی، شوقی مرموز را به زیر پوستم کشید .موهایش را کوتاه کرده بودند و کمی لاغرتر از همیشه بنظر می رسید .تمام وجودش، دوچشم مخملی شده بود و طوری مرا نگاه میکرد که گویی میخواست مرا با نگاه ببلعد! احساس کردم همه وجودم از شیرینی نگاه عسلی اش، چسبناک شده است! بالاخره به حرف آمد:

    - چقدر دیر کردی !اِ........ راستی ببخشید، سلام به قشنگترین و مهربونترین پرستار دنیا!

    صدایش با همان صلابت همیشگی ولی کم جان و ضعیف، گوشم را نوازش کرد و من در دل اعتراف کردم این طنین، صدها هزار بار دلنشین تر از نوای زیباترین سمفونی های بتهوون و موتزارت است!! با صدایی لرزان از شوق و گریه گفتم:

    - سلام آدم برفی کوچولو!

    این بار به قهقهه خندید ؛ خنده ای که صدایش تا آخر عمر در گوشم ماندگار شد .دست آزادش را به لبه پنجره تکیه گاه بدنش قرار داد و گفت:

    - به موقعش به حسابت می رسم! خوب توی این مدت شیطونی کردی و آتیش سوزوندی!ای بابا، حالا دیگه چرا گریه می کنی؟مگه تو به من قول نداده بودی؟ به این زودی فراموش کردی؟!

    بعد، با لحنی متفاوت زیر لب نجوا کرد:

    - الهی فرزاد بمیره که لیاقت تو رو نداره! اشکات رو پاک کن فرشته قشنگم! چقدر لاغر و ضعیف شدی!

    چقدر دلم برای شنیدن صدای گرم و مردانه اش پرپر می زد! در میان گریه لبخندی زدم و اشکهایم را زدودم.

    - خدا نکنه دیوونه!اگه بودی و می دید وقتی بهوش اومدم و دیدم که زنده ام ، چه قشقرقی بپا کردم و با داد و فریادم، بیمارستان رو گذاشتم روی سرم، دیگه هیچوقت از مرگ حرف نمی زدی !وای فرزاد خیلی خوشحالم!

    - منم خوشحالم عزیزم و بیشتر، از این خوشحالم که تو رو دارم!

    - اِ.......راستی چرا هیچکس به من نگفت که امروز تو رو از شر باندها خلاص می کنن؟ اگه می دونستم نمی رفتم!

    - آخه من ازشون خواسته بودم که چیزی به تو نگن!

    - چرا؟ اصلا مگه تو حرف می زدی؟!

    - آره کوچولو؛ می تونستم حرف بزنم ولی نمی زدم که بتونم صدای قشنگ تو رو بیشتر بشنوم!

    پیش از آنکه کلامی بگویم، در اتاق باز شد و شایان و الهام و متعاقب آن نرگس و سیامک وارد شدند .آنها هم با دیدن فرزاد در آن حالت ، نتوانستند تعجب خود را پنهان کنند وپس از دقایقی با سر و صدا و شوخی و خنده هایشان، اتاق را روی سرشان گذاشتند.

    البته نباید زحمات بی دریغ و دلسوزیهای خواهرانه و برادرانه نرگس و سیامک را هم در طی این مدت نادیده بگیرم و هرگز آنها را فراموش نخواهم کرد .

    چون فرزاد هنوز ناهار نخورده بود، بلافاصله غذایش را آوردم و به خوردش دادم .فرهاد خان و مادر و مهتاب خانم هم به جمع پیوستند و با ریختن اشک شوق، سلامتی اش را تبریک گفتند. هنگام رفتن ، فرزاد، شایان را به گوشه ای کشید و بطور آهسته مشغول صحبت شد .هر چند که کسی متوجه نشد آنها بر سرچه مساله صحبت می کنند، ولی چهره خرسند هر دو نوید روزهای شیرین آینده را می داد!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 13 از 14 نخستنخست ... 391011121314 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/