صفحه 12 از 14 نخستنخست ... 2891011121314 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 120 , از مجموع 136

موضوع: رمان :::::::: چشمهایی به رنگ عسل

  1. #111
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - ای بابا! اونقدرها هم که تو می گی خوب نشده .راستش من همیشه یه طرحی رو می کشم ولی بعد می فهمم که خیلی هم موفق نبودم ، چون شکل طبیعی خیلی قشنگتره ، درست مثل طرحی که از تو کشیدم!

    ناگهان سکوت کرد و گویی که حرف نابجایی زده باشد ، دستش را جلوی دهانش گرفت و نگاه درمانده اش را به فرزاد دوخت.هاج و واج مانده بودم .رنگ فرزاد پریده بود و شایان و الهام هم دستپاچه بنظر می رسیدند با تعجب پرسیدم:

    - تو کی از من طرح کشیدی؟!

    فرزاد زیر لب غرید:

    - خراب کردی نرگس!

    ولی پیش از آنکه پاسخی بدهد، همگی با فریاد « وای یه عنکبوت بزرگ» الهام متفرق شدیم .دخترها جیغ کشیدند و هرکس بسمتی دوید .شایان هم با لگد، ضربه های محکمی به زمین زد .ولی من هرچقدر نگاه کردم عنکبوتی ندیدم!چشمکی که بین الهام و فرزاد رد و بدل شد و از نگاه تیز بین من دور نماند، دریافتم ماجرایی هست که از آن بی خبرم !هنوز در فکر بودم که دستی کلاهم را مقابل صورتم گرفت .ظاهرا هنگام فرار از سرم افتاده بود .به عقب برگشتم و به نگاه خیره فرزاد لبخند زدم

    - ممنونم

    تا خواستم کلاه را بگیرم دستش را پس کشید.

    - یادت باشه قول دادی دقیق و خوشبینانه به مسائل نگاه کنی!

    کلاه را به سمتم گرفت .با حرص گفتم:

    - یادم می مونه !تو هم یادت باشه که خوب فرار کردی ، من تا سر از ماجرا در نیارم دست بردار نیستم!

    باز تا خواستم کلاه را بگیرم، دستش را پس کشید.

    - من کی فرار کردم؟ حالا چی رو میخوای بفهمی؟

    این بار خم شدم و کلاه را از دستش بیرون کشیدم .قدمی جلوتر رفتم و خیره در نگاهش ، زمزمه کردم:

    - فکر کردی خیلی زرنگی؟ جریان تابلو را می گم

    - عصبانی نشو عزیزم ، کدوم تابلو؟

    - لازم نیست از من پنهان کنی .اونقدر بچه نیستم که نفهمم نرگس از چی حرف می زد!

    لبخندی بر لب نشاند

    - ولی تو همیشه یه خانم کوچولویی که گاهی اشتباه می کنه!

    آنقدر حرصم گرفت که با سماجت یک پایم را محکم روی زمین کوبیدم! خنده اش عمیق تر شد.

    - اولا که کوچولو خودتی!دوما من مطمئنم یه خبری هست و تو از پنهان می کنی!

    - بچه ها دعوا نکنید! آدما اول زندگی که اینقدر سر به سر هم نمی ذارن!

    هر دو با شنیدن صدای فرهاد خان سربرگرداندیم .پس تمام این مدت متوجه مشاجره ما شده بود .شرمزده سر به زیر انداختم و نجوا کردم:

    - ببخشید ولی همه اش تقصیر فرزاده!

    به قهقهه خندید و به پسرش نگاه کرد.

    - صد البته که تقصیر فرزاده!تو به چه حقی دختر گل من و اذیت می کنی فرزاد؟ اصلا شیدا جان میخوای یه کتک مفصل بهش بزنم؟!

    به فرزاد که حالت پسر بچه شرور و بازیگوشی را به خود گرفته بود و ساکت نگاهم میکرد خیره شدم و به آهستگی گفتم:

    - نه گناه داره بچه! توی روحیه اش تاثیر منفی می گذاره!!

    از حاضر جوابی و شیطنتم ، فرهاد خان به قهقهه خندید و فرزاد لبخند عمیقی زد .نگاه تهدید آمیزی به جانبش انداختم و بلافاصله از آنجا گریختم .

    بمحض رسیدن به ویلا دوش آب سردی گرفتم و بدین وسیله التهابم را کاهش دادم .بعد هم خستگی و سردرد را بهانه قرار دادم و خود را به خواب زدم .حتی برای صرف شام هم حاضر نشدم ولی الهام غذایم را به اتاق آورد و اصرار داشت که حتما بخورم .می دانستم که اگر اطاعت نکنم نمی توانم جواب اخم و تخم فرزاد را بدهم، پس به ناچار چند لقمه ای فرو دادم .

    با آمدن دخترها برای خواب، با اینکه بیدار بودم ، خود را به خواب زدم ولی پس از چند ساعت کشمکش فرسایشی واقعا به یکی از همان بی خوابیهای عجیب شبانه مبتلا شدم .ساعتها بود که تمامی چراغهای ویلا خاموش شده و همه به خوابی ژرف و عمیق فرو رفته بودند .لباس مناسبی به تن کردم و به آرامی از اتاق خارج شدم .وارد آشپزخانه که شدم لیوانی آبمیوه ریختم و از ویلا بیرون آمدم. در زیر انوار نقره فام مهتاب راه دریا را در پیش گرفتم .دریا در آنشب مهتابی، آرام و زیبا جلوه میکرد .صدای جیر جیرکها و موجهای آرام آن که با طنین مرغان دریایی مخلوط شده بود. خلسه ای شیرین را برایم به ارمغان می آورد .بر روی شنهای نرم ساحل نشستم و خنکهای نسیم را با تمام وجود در آغوش کشیدم .آبمیوه را با ولع بلعیدم و پاهایم را دراز کرده و به دستهایم تکیه زدم . چه آرامش عجیبی وجودم را احاطه کرده بود .پس از ساعتها فکر کردن به مسائل اخیر، نقاط تیره و مخدوش ذهنم کم کم روشن و شفاف شد .احساس میکردم روح خسته ام که بین جدال با واقعیات و توهمات گذشته فرسوده شده است .نیاز مبرمی به آرامش و سکون دارد . یک بار شکست تلخ و مرگ آور آن هم درست در لحظه بلوغ احساس و تبلور عاطفه، برای من ضربه ای مهلک تلقی می شد . هر چند که معصومیت نگاه فرزاد و علاقه شدید قلبی ام به او بر روی تمام تردیدها خط بطلان می کشید ولی هنوز سایه ای مبهم از ترس بر روی افکارم گسترده بود.ترس از آینده ای هولناک و غیر قابل پیش بینی !

    هنگامی به خود آمدم که ماه رفته بود و بی ادعا جای خود را به اولین پرتوهای خورشید می سپرد .اکنون افکارم شکل منسجم تری به خود گرفته بود .تصمیم داشتم ترس را کنار نهاده و در اولین فرصت با فرزاد صحبت کنم . باید پس از شنیدن سخنان او راز چندین ماهه ام را فاش میکردم. راز شیرین قلبم را! باید می گفتم چقدر دوستش دارم و خواهم داشت نفس عمیقی کشیدم و برخاستم .بدنم بر اثر ساکن نشستن بر روی شنها، کوفته شده بود و کمی درد میکرد. کش و قوسی به آن دادم و با قدمهایی راسخ و استوار به ویلا بازگشتم.غافل از اینکه چشمهای تبدار و ملتمس عاشقی شبگرد ، تمام حرکاتم را زیر نظر داشت!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #112
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل 1-12


    پاشو دیگه تنبل خانم، لنگ ظهره! صدای همه در اومد!

    - وای نرگس، تو رو خدا بذار بخوابم، فقط یه ثانیه!

    - پاشو ببینم ، حتی یه لحظه هم نمی ذارم

    بالش را بلند کردم و روی صورتم گذاشتم

    - الهام تو یه چیزی بهش بگو !

    - الهام هم وساطت کنه نمی تونی بخوابی! بلند شو دیوونه، میخوایم بریم دنبال فرزاد بگردیم، از دیشب تا حالا غیبش زده!

    همچون فنر از جا پریدم ! چیزی در دلم فرو ریخت .ناباورانه پرسیدم:

    - یعنی چی غیبش زده؟ کجا رفته؟!

    نرگس نگاهی به الهام انداخت و هر دو زدند زیر خنده! الهام به سمتم آمد:

    - نرگس خیلی بدجنسی! چرا خواهر شوهر منو اذیت می کنی؟

    گونه ام را بوسید و مهربانانه ادامه داد:

    - فرزاد هیچ جا نرفته!از صبح تا حالا هزار بار سراغ تو رو گرفته .نگران بود که نکنه کارمند سحرخیزش مریض شده که اینقدر میخوابه! حالا پاشو که میخوایم بریم بیرون؛ فقط منتظر تو هستیم.

    با عصبانیت ، بالش را بسمت نرگس پرت کردم و به این ترتیب بازی پر سر و صدا و خنده های بی امانمان شروع شد .هرکس هرچیزی که نزدیک دستش بود، بسمت دیگری پرت میکرد .بالاخره خسته شدیم و من بلافاصله آماده شدم و به راه افتادیم .با این تفاوت که این بار با دو اتومبیل رفتیم .جوانها با اتومبیل فرزاد و بزرگترها با اتومبیل ما. تا پاسی از شب مشغول گشت و گذار بودیم بقدری به همه خوش گذشت که متوجه گذر زمان نشدیم .

    روز سوم اقامت ما در شمال ، فصلی تازه از کتاب زندگی را برایم رقم زد فصلی هولناک اما خاطره انگیز!

    بعدازظهر پدر و فرهاد خان مشغول بازی شطرنج شدند و قرار بود هرکس که بازی را واگذار کرد، همه را به شام مهمان کند .بازی با هیجان زیاد و تشویق تماشاچی ها آغاز شد و پس از ساعتها تفکر و کشمکش ، بالاخره پدر ، کیش و مات شد .همه هورا کشیدند و بنا شد برای رفتن آماده شویم که نرگس و سیامک خود را از این گردش معاف کردند . با گفتن این حرف ، شایان و الهام نیز اعلام مخالفت کردند و من هم از خدا خواسته کنار آنها ماندم .به این ترتیب فرزاد هم ماندگار شد و پدر و مادرها با خنده و شوخی به تنهایی عازم گشت و گذار شدند .

    بلافاصله پس ا زخروج آنهاف شایان دستهایش را بهم کوبید .

    - خب حالا چکار کنیم؟

    بسمت آشپزخانه رفتن و با صدای بلند گفتم:

    - من چند تا قهوه درست می کنم و با هر تصمیمی که جمع بگیره موافقم!

    پس از صرف قهوه، فرزاد پیشنهاد کرد که به ساحل برویم و لحظات را کنار دریای نیلگون و زیبا سپری کنیم .همه موافقت خود را اعلام کردند و هرکس برای برداشتن وسایل مورد نیاز به گوشه ای رفت .بلافاصله به اتاق برگشتم و بلوز لیمویی رنگ و دامن بلند و پرچین نارنجی رنگم را به تن کردم و کلاهی همرنگ دامنم، موهایم را در بر داشت. دوربین فیلمبرداری و توپ والیبال را برداشتم و نگاهی به تصویر خود در آینه کردم .همه چیز مرتب بود .زیر لب گفتم :« امروز بهترین فرصت برای حرف زدنه ، دیگه وقتشه که.........»

    با صدای فرزاد، ادامه جمله در دهانم ماسید.

    - شیدا بیا دیگه، همه رفتند

    با عجله دستی به لباسم کشیدم و خارج شدم و با همان شتاب، پله ها را پشت سر گذاشتم .جلوی در به فرزاد که زیر انداز و فلاسک چای را به دست داشت برخوردم .

    - وای ببخشید که منتظر شدیف داشتم دنبال دوربین می گشتم

    در را بستم و کنارش ایستادم ولی او همچنان خیره و بی حرکت نگاهم میکرد خنده ام گرفت

    - چیه میخوای دعوام کنی؟!

    - خیلی خوشگل شدی!

    این را گفت و بسرعت به راه افتاد . لبخندی زدم و با خود گفتم:« پسره دیوونه! ولی خدا رو شکر ، چون اگه شایان بود تا حالا صد تا غر زده بود!»

    دویدم و با عجله خود را به او رساندم .هر دو در سکوت کنار هم قدم زدیم و اجازه دادیم تا پرستوهای مهاجر خیالمان در اسمانها پرواز کنند .فرزاد نیم نگاهی به جانبم انداخت و پرسید:

    - چی توی اون ذهن قشنگت می گذره که لبخند می زنی؟!

    خم شد و دوربین و توپ را از دستم گرفت .نگاه حاکی از قدرشناسی ام را حواله چهره اش کردم.

    - می دونی فرزاد؛ داشتم فکر میکردم کاش برم یه جایی!

    چینی به پیشانی انداخت.

    - مثلا کجا؟!

    با حالتی مالیخولیایی دستهایم را درهم قلاب کردم و با آب و تاب گفتم:

    - نمی دونم، نمی دونم! یه جای خیلی دور؛ یه جایی که تنهای تنها باشم و دست کسی بهم نرسه!مثلا توی یه کلبه بی انتها و دور افتاده! یه جای خاص!

    - یعنی منظورت اینه که تنها باشی؟

    - آره ، دیگه تنهای تنها!

    ایستاد و خیره نگاهم کرد

    - باز شروع کردی شیدا؟ از اینکه دائما تن و بدن منو با این حرفها بلرزونی، چه لذتی می بری؟

    - نه فرزاد باور کن چنین قصدی نداشتم و نخواهم داشت! تو پرسیدی به چی فکر میکردی، منم برات گفتم، می دونی روحم خسته است .یه جورایی احساس اسارت و خفگی می کنم دلم میخواد این پوسته سخت و عذاب آور رو که دست و پام رو بسته بشکافم و بپرم! مثل مسافرهای در به در که از این شهر به اون شهر می رن و دائما به کوچ فکر می کنن!

    وحشتزده قدمی نزدیکتر آمد و مقابلم ایستاد .

    - این حرفها یعنی چی؟! سفر، کوچ کردن ، پاره کردن قفل و زنجیر چه معنی می ده؟ تو که از این حرفها نمی زدی!مگه کسی تو رو زندانی کرده که احساس خفگی می کنی؟! شیدا پس آدمهای اطرافت چی؟ اونهایی که تو رو دوست دارن، اونهایی که بوجود تو احتیاج دارن؟

    - خب اونهایی که منو دوست دارن به خواسته های منم احترام می ذارن .تازه کسی اونقدر به من وابسته نیست که دوری من آزارش بده!

    با دلخوری نگاهش را از چهره ام گرفت .به عادت همیشگی ، چنگی به موهایش زد و با حالتی کلافه نگاهش را به بیکران آسمان دوخت .پس از لحظاتی به ناگاه چشمهای ملتمس خود را که همچون برکه ای غم انگیز و طوفانی شده بود ، به صورتم دوخت و با لحن مرموزی گفت:

    - نمیخواد بگی که از احساس من خبر نداری! نمی دونم چقدر لازمه که غرورم رو بشکنم .نمی دونم تاکی باید زجر بکشم ! ولی اگه اون زمان تا ابدیت باشه این کار رو می کنم .فقط بخاطر اینکه بدونی احساس من چقدر عمیق و پاکه!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #113
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    گویا در شروع صحبت ، کمی تند رفته بودم .گفتگو آنطور که دلم میخواست پیش نمی رفت .به هیچ وجه تمایل نداشتم او را اینچنین مغموم و سر درگم ببینم .بلافاصله لبخندی زدم و گفتم:

    - بابا گفتم میخوام برم، ولی نه حالا!

    مظلومانه نگاهم کرد و باز پرسید:

    - شیدا جدا میخوای بری؟میخوای تنهام بذاری؟ میخوای برام یه خاطره بشی؟ یه آرزوی دست نیافتنی؟!

    چیزی نمانده بود اشکم سرازیر شود .شاید فرزاد هم چنین حالتی داشت چرا که بلافاصله به راه افتاد .این شروع غم انگیز، ابدا هدف من نبود .نگاهی به او که با شانه های خمیده آرام آرام گام بر می داشت کردم .نباید می گذاشتم به همین حالت بماند .گوشه دامنم را گرفتم و دویدم .نزدیکش که رسیدم فرزاد ناگهان ایستاد و به عقب برگشت و من محکم با او برخورد کردم .لبخندی زد و من را هم به خنده انداخت.

    - چیه ؟ چرا می دویی؟!

    - فرزاد من.........من اصلا.......اصلا از گفتن اون حرفها منظوری نداشتم .فقط افکارم رو به زبون آوردم .مطمئن باش اونقدر تعلقات فکری و عاطفی دارم که حتی یه لحظه هم نمی تونم از اینجا دور بشم. متوجه منظورم می شی؟

    سرش را تکان داد و لبخند محزونی بر لب آورد .آنقدر محزون که نه تنها خوشحالم نکرد ، بلکه بغضم را نیز بیشتر کرد !

    با نوک انگشت ضربه ای روی بینی ام زد و نجوا کرد:

    - کاش می تونستم تو رو هم مثل سولیا بندازم توی قفس!اینجوری دیگه هوس پرواز کردن به سرت نمی زد!

    خندیدم و در کنارش به راه افتادم .واقعا که چقدر جالب می شد اگر فرزاد مرا در قفس زندانی میکرد! به واقع از او بعید نبود چنین کاری بکند! هرچند که من هم اکنون نیز خود را زندانی می دیدم.محبوس شده ای در قفس طلایی عشق او!

    با رسیدن ما به کنار ساحل ، زیر انداز پهن شد و مدتی را به صرف کیک و چای گذراندیم .چند نفری در ساحل به چشم میخوردند که عده ای همچون ما مسافر و عده ای از اهالی بومی منطقه بودند .به پیشنهاد شایان همگی به دور هم حلقه زدیم و دقایقی را مشغول بازی هیجان انگیز و مفرح والیبال شدیم .سپس خسته و عرق ریزان بر روی فرش ولو شدیم .نرگس در حالیکه میوه ها را با دقت و وسواس داخل ظرف می چید گفت:

    - وای کع چقدر دلم برای بچه ها تنگ شده .انگاز صد ساله که ندیدمشون! هرچند که خانم توکلی و آقا رضا بخوبی از عهده همه کارها بر می آن ولی بازم نگرانم!

    هلوی درشتی را به دندان کشیدم .

    - تو که روزی صد بار زنگ می زنی و همه چیز رو کنترل می کنی، دیگه نگران چی هستی؟

    لبخندی زد و شانه اش را بالا انداخت .نگاهم را به انتهای آبی نیلگون دریا که گویی در آسمان حل می شد دوختم و گفتم :

    - البته حق داری .منم دلم براشون تنگ شده!

    این را گفتم و ساکت شدم .همگی به دور هم حلقه زدیم و با کمک شایان و سیامک آتش زیبا و محسور کننده ای برپا شد .به صحبتهایم با فرزاد می اندیشیدم .هنوز هم نتوانسته بودم حرفهای اصلی را بازگو کنم و دلم در تب و تاب بود .تصور میکردم زمان را بطرز وحشتناکی از دست می دهم و این مسئله شدیدا نگرانم میکرد .باید هرچه زودتر به این قائله خاتمه می دادم .من باید حرفهای نیمه تمام آنروز فرزاد را کامل میکردم و پرده از این راز آتشین بر می داشتم .آنقدر مغروق در دریای افکار نابسامانم بودم که متوجه اطراف نشدم .با ضربه ای که شایان به بازویم زد بسمتش برگشتم .

    - معلوم هست حواست کجاست؟ دیگه کم کم دارم نگرانت می شم ، نکنه خل و چل شدی؟!

    خندیدم و با شیطنت موهایش را بهم ریختم .

    - دیوونه داشتم فکر میکردم ، همون کاری که تو اصلا نمی کنی ! بد نمی شه اگه یه کمی به سلولهای خاکستری مغزت زحمت بدی!

    الهام جلوی بروز حملات بعدی را گرفت و گفت:

    - خیلی خب بچه ها، من می گم چطوره مشاعره کنیم؟

    این را گفت و خودش اولین شعر را خواند.

    فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

    - «ش» بده!

    صدای خندان سیامک بود .من گفتم:

    شبهای درازیست که در خلوت دل بیدارم در بزم غریبانه ای از عشق تو دعوت دارم

    نگاهم با چهره فرزاد که روبرویم نشسته بود، گره خورد. خیره در چشمهایم گفت:

    من و دل در شب هجرش همه شب بیداریم دل پی شکوه او، من پی دلداری دل!

    نوبت نرگس بود

    لحظه هجوم غربت ، لحظه ای بود که تو رفتی سیل غم زندگیم و برد، وقتی که پل و شکستی

    سیامک جوابش را این چنین داد:

    یا رب! این نوگل خندان که سپردی به منش می سپارم به تو از چشن حسود چمنش

    نوبت شایان بود ولی هرچه فکر شعری که با حرف «ش» شروع شود به یاد نیاورد، بنابراین با ناراحتی گفت:

    - آقا قبول نیست من خودم یه شعر دیگه میخونم:

    بلای عشق را جز عاشق شیدا نمی داند به دریا رفته می داند مصیبتهای طوفان را

    دستش را پشت کمر فرزاد زد و با خنده گفت :

    - بله آقا فرزاد!

    همه به شیطنت و تقلب او خندیدند و فرزاد در حالیکه از لا به لای شعله های رقصان آتش ، نگاه بیقرار و مخملی اش را پیشکش چشمهای مشتاقم میکرد، زمزمه وار گفت:

    آنکه سودا زده چشم تو بوده است ، منم آنکه از هر مژه صد چشم گشوده است ، منم

    آن جفا دیده، گرفتار، وفا پیشه که چشم بسته از غیر تو، تا بر تو گشوده است ، منم

    آنکه در خاطره اش حرف وفا نیست تویی! و آنکه آکنده زمهر تو، دل اوست منم

    آنکه در وادی عشق تو، سر تسلیمش رایگان، بر کف اخلاص چنان کوفت منم

    هر مصراع از شعرش بند دلم را پاره میکرد .چنان با سوز و حسرت آن ادبیات را میخواند که بی اراده بغض کردم .در زیر اشعه های آتشین و سوزان نگاهش، قطره قطره ذوب می شدم .کلمات بمحض خارج شدن از حنجره اش ، همچون نیشتری بر قلبم می نشست .سکوت سنگینی همه را در خود فرو برد .فرزاد به آرامی از جمع خارج شد و پشت ما ، رو به دریا ایستاد . احساس تلخ و کشنده ای پیدا کرده بود. صدای به ظاهر سرخوش شایان بهت جمع را شکست.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #114
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - وای بچه ها سیب زمینی ها جزغاله شد !

    با این حرف همه به خنده افتادند و سیامک سیب زمینی هایی را که در زیر آتش پنهان کرده بودیم یکی یکی خارج کرد و به دست همه داد .نرگس فرزاد را هم فراخواند و او سر به زیر و سنگین کنار من نشست .

    احساس غریبی داشتم .نوعی لذت شعله ور شدن در عشقی آتشین و تلخی حزن و اندوهی لایتناهی ! سیامک دوربین را برداشته و با لودگی سر به سر همه می گذاشت .هنوز همانطور سر به زیر و مغموم با سیب زمینی ام بازی میکردم که دوربین را نزدیک صورتم گرفت .

    - احوال شیدا خانم؟!

    به لحن پر از شیطنتش لبخند متواضعانه ای زدم .

    - ممنون سیامک بر حالم خوبه!

    دست بردار نبود .با سماجت پرسید:

    - شیدا اگه گفتی یه نقطه آبی روی دیوار سفید چی می تونه باشه؟

    به دوربین خیره شدم و با بی حوصلگی شانه ای بالا انداختم .با خنده ای پر صدا گفت:

    - خوب یه مورچه است که شلوار لی پوشیده

    همه به خنده افتادند و او باز پرسید:

    - حالا اگه گفتی چه جوری می شه شایان رو تا ابد سرکار گذاشت؟!

    - سیامک برو دیگه حوصله ندارم، چه می دونم آخه!

    دوربین را به صورتم نزدیکتر کرد.

    - حوصله ندارم یعنی چه؟ کاری نداره که ، روی دو طرف یه کاغذ می نویسی « صفحه بعد و بخون!»

    شلیک خنده بچه ها به هوا برخاست .این بار خودم هم خنده ام گرفت .فرزاد دستش را جلوی دوربین گرفت و آن را به عقب هل داد.

    - اذیتش نکن سیامک!

    سیامک بلند شد و دوربین را به صورت فرزاد نزدیک کرد.

    - اِ، ببخشید آقا، حواسم نبود شما بادی گارد ایشون هستید!غلط زیادی بود قربان، دیگه تکرار نمی شه!

    باز همه به قهقهه خندیدند و شایان با لحنی تهدیدگرانه گفت:

    - حالا دیگه من و سرکاری می ذاری آقا سیامک، آره؟!

    بلند شد و دوربین را از او گرفت و به الهام سپرد. سپس سیامک را کشان کشان بسمت دریا برد و به آب انداخت .همه خندیدند و نرگس جیغ و داد میکرد! کمی شنا کردند و خیس و خندان به جمع پیوستند .بلافاصله پسرها، جگرهایی را که از قبل مهیا شده بود به سیخ کشیدند و روی آتش کباب کردند و به دستمان دادند . در آن هوای مطبوع واقعا می چسبید! این بار شایان دوربین را بدست گرفت و گفت:

    - حالا دیگه نوبتی هم که باشه، نوبت سیامک..........برو گیتارت و بیار و ما رو به دم گرمت مهمون کن!

    همه به افتخار او دست زدند و سیامک با ژستی خنده دار تعظیمی کرد و گیتار را به دست گرفت .بمحض اینکه انگشتان هنرمند او بر روی سیمهای گیتار حرکت کرد، همه سکوت کرده و به خلسه ای شیرین فرو رفتند . الهام سر به شانه شایان گذاشت و دستهای مردانه و قدرتمند او، پذیرای دستهای ظریفش شد . نرگس هم به سیامک تکیه زد .فرزاد درست روبروی من نشسته بود .چند تکه چوب به آتش اضافه کرد و آن را شعله ورتر کرد. آفتاب غروب کرده بود و ساحل خلوت و دریا آرام و دلفریب می نمود . سیامک قطعه ای را می نواخت که بسیار روحنواز و آرامش بخش بود. به جمع نگاه کردم .همه در نوعی رخوت سکرآور فرو رفته بودند .از دیدن آنها لبخندی زدم و به فرزاد نگاه کردم . او هم نگاهی به بچه ها انداخت و چند بار سرش را بطرفین تکان داد و خندید .همزمان با پایان یافتن ریتم موزیک صدای تشویقهای ما بلند شد .فرزاد تک سرفه ای کرد و گفت:

    - سیامک حالا یک ترانه بخون!

    با شیطنت چشمکی زد و ادامه داد:

    - البته بشرطی که صحنه های رمانتیک راه نیاندازید .پلان عاشقانه ممنوع! بی جنبه ها خوب ما هم دل داریم !

    همه به قهقهه افتادند و سیامک جواب داد:

    - می خونم به افتخار آقا فرزاد!

    مجددا همه تشویقش کردند و او شروع به نواختن کرد .این بار ریتم غمگینی را زد که حالم را منقلب کرد .باز همه در حسی زیبا فرو رفتند .پاهایم را به داخل شکم جمع کردم و دستهایم به دور پاها حلقه شد. نگاهم به رقص شعله های آتش که بطرز فریبنده ای دلبری میکرد ثابت ماند . صدای گرم و پرشور سیامک بلند شد:

    می میرم برات

    تو نمی دونستی که من می میرم بی تو، بدون چشمات

    می ری از برم

    تو نمی دونستی که دلم بسته به ساز صدات

    آرزومه که می دونستی که من می میرم برات

    می میرم برات.........

    سرم را از روی زانو بلند کردم و به فرزاد نگاه کردم .به من خیره شده بود و پیچ و تابهای آتش ، در آن هوای دم غروب ، چهره اش را بطرز دیوانه کننده ای زیبا جلوه می داد .انگار او بود که این شعر را زمزمه میکرد .خورشید از آسمان رخت بر بسته بود ولی دو خورشید سوزانتر در قابی درشت ف قلبم را می لرزاند!

    التماس چشمهایش ، احساساتم را به مبارزه می طلبید . انگار در تک تک ابیات مفهومی نهفته بود که فرزاد عاجزانه می خواست به سادگی از کنارشون عبور نکنم .اصلا چرا نگاهش تا این حد بیتاب و دردآلود بود؟! از زجری که در زیر شلاق نگاهش می کشیدم ، بطرز عجیبی لذت می بردم ! لذت سوختن و خاکستر شدن در عشق ! و باز صدای سیامک:

    نمی خوام بیای

    نمیخوام میون تاریکی من، تو حروم بشی

    نمی خوام ازت

    نمیخوام مثل یه شمع بسوزی برام تا تموم بشی

    برو تو بزرگی، میخوام که فقظ آرزوم بشی

    آرزوم بشی.........

    پرنده نگاهم در هوای مه آلود چشمهایش اسیر شده بود و لحظه لحظه جان می داد .آری! این حرفهای دل او بود ، ولی من میخواستم بمانم .بمانم و در وادی عشق او ، دیوانه وار بسوزم و همچون شمعی نابود شوم. من نمی خواستم برای او یک خاطره و یا آرزویی دست نیافتنی باشم! من می ماندم و در گلستان احساس او می روییدم .کاش قادر بودم تمام این کلمات را فریاد بزنم .آرامش دریا ، صدای غمگین سیامک، ضجه سیمهای گیتار و تصویر نگاه محزون و اغوا کننده فرزاد، همگی تبدیل به قطره اشکی شد و از دریچه چشمهایم چکید .همزمان، قطره اشکی هم از روی گونه های فرزاد سُر خورد و به زمین افتاد .احساس خفگی کردم .کم مانده بود به مرز جنون برسم!من ظرفیت تحمل این غم را نداشتم . با ناباوری سرم را تکان دادم .بسرعت ایستادم و در مقابل نگاه بهت زده دیگران، دوان دوان راه ویلا را در پیش گرفتم . بمحض اینکه از جمع خارج شدم .بغضم را رها کرده و با صدای بلند گریستم .کاش مرده بودم و این صحنه ها را به چشم نمی دیدم! کاش قلبم پاره پاره می شد و نمی دیدم که مرد مغرور و دست نیافتنی رویاهایم گریه میکند ! او همه هستی ام بود و از اقرار به این جمله واهمه ای نداشتم .

    بمحض ورود به ویلا، به اتاقم رفتم و خود را روی تخت انداختم . آنقدر نفس نفس می زدم که صدا در گلویم به هق هق تبدیل شد.مدتی را بی وقفه گریستم و خود را سبک کردم .سپس لیوانی آب خوردم و پشت پنجره ایستادم .از همان فاصله هم نور اتش و بچه ها هویدا بودند . کسی به حریم تنهایی ام وارد نشد چرا که بدون شک همه آنها از عشق بین من و فرزاد مطلع بودند . نمی دانم چقدر زمان گذشت که صدایی از طبقه پایین بلند شد . اندکی آرومتر شده بودم؛ از تخت فاصله گرفتم و در را باز کردم .از بالای پله ها سرک کشیدم ولی کسی را نیافتم .به آرامی پایین رفتم ، ولی باز هم خبری نبود .بر روی میز وسط ویلا، شاخه گل رزی توجم را جلب کرد .آن را برداشتم و بوییدم و با صدایی که از تاثیربغض و گریه، خش دار شده بود ، گفتم:

    - فرزاد !میخوام باهات صحبت کنم .فکر می کنم حالا دیگه وقتش رسیده که حرفامو بشنوی!فقط زود باش تا بچه ها نیومدن!ناله ای از در چوبی برخاست .نگاهم به آن سمت کشیده شد .در باز بود ولی کسی داخل نشد .جلو رفتم و در را باز کردم .باز یک شاخه گل دیگر! از شیطنتش خنده ام گرفت و با صدای نسبتا بلندی گفتم:

    - اونوقت به من می گه کوچولو!

    بر روی اولین پله ایستادم که ناگهان تمامی چراغهای حیاط ویلا روشن شد و زیبایی خاصی را به محیط بخشید .به آرامی از پله ها سرازیر شدم و راهی را در میان انبوه گلها و درختان در پیش گرفتم .می دانستم که فرزاد همان دور و اطراف است ولی دلیل این گریزهایش را نمی دانستم!نگاهی به گلهای درون دستم انداختم. آنقدر در محیط اطراف ویلا پیش رفته بودم که نمی دانستم کجا هستم! با صدای بلند پرسیدم:

    - فرزاد کجایی؟

    جوابی دریافت نکردم .راهم را کج کردم و در میان انبوه گلها و درختان، مسیر دیگری را در پیش گرفتم ، ولی باز هم او را نیافتم .از این بازی تعقیب و گریز هم خنده ام گرفته بود و هم خسته شده بودم .دامن بلند و پرچینم را بالا زده و از روی نهر آبی گذشتم و به مکانی رسیدم. با کمی دقت دریافتم که در پشت ویلا قرار دادم . آنقدر راهها پیچ پیچ و کثرت گل و درختان زیاد بود که نفهمیدم چطور به آنجا آمده ام! دو اتاق در آنجا قرار داشت که ظاهرا منزل سرایدار ویلا بود .باز با صدای بلند، فرزاد را فرا خواندم .هنگامیکه سکوت کردم صدای خش خش گامهایی بع گوشم رسید که با نوای جیر جیرکها و امواج ساحل در هم می آمیخت .چون آن قسمت تاریکتر از بقیه حیاط بود، قدمی جلوتر رفتم و گفتم:

    - فرزاد ، اصلا شوخی جالبی نیست! اگه اون جایی ، یه چیزی بگو، من می ترسم!

    ناگهان از لا به لای درختها، تصویر قامت مردی را دیدم که با تمام وجود از او نفرت داشتم و حضورش همیشه برایم مایه عذاب روحی بود! چنان جا خوردم که نزدیک بود قالب تهی کنم!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #115
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل2-12


    ناگهان از لا به لای درختها، تصویر قامت مردی را دیدم که با تمام وجود از او نفرت داشتم و حضورش همیشه برایم مایه عذاب روحی بود! چنان جا خوردم که نزدیک بود قالب تهی کنم!آقا حیدر با شاخه گل رزی در دست و همان چهره کریه و لبخند مرموز ، قدمی جلو آمد و گفت:

    - پس بالاخره اومدی؟!

    بقدری شوکه شده بودم که کلامی از حنجره ام خارج نشد .طرز بیان جمله و نگاهش به گونه ای بود که انگار به شکارش می اندیشد!در طول این سه روز ، اصلا او را ندیده بودم و حضورش را به کلی از یاد برده بودم .یعنی همه این بازیها از جانب او بود؟! خدای من! چقدر حواس پرت بودم که متوجه نشدم .فرزاد که می دانست من به چه گلی علاقه دارم! سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم تا به ترس عمیقم پی نبرد

    - شما اینجا چکار می کنید؟!

    - توقع داشتی کجا باشم؟من همیشه همون جایی ام که عشقم اونجاست!

    قلبم بشدت می تپید و ضربانش از روی لباس هم هویدا بود .نباید خود را می باختم .

    - بسیار خب، برای من مهم نیست! همین دور و اطراف باشید تا اگه کارتون داشتیم در دسترس باشید!

    این را گفتم و به عقب برگشتم تا بلافاصله از آن مکان وهم انگیز بگریزم ، ولی ناگهان خیزی برداشت و دستم را گرفت ! بی اراده جیغ بلندی کشیدم ؛ او بسرعت دستش را جلوی دهانم قرار داد و مرا به دیوار چسباند! چشمهای سرخ و منفورش را نزدیک صورتم گرفت و غرید:

    - بهتره که سر و صدا نکنی و آروم باشی ، چون باهات کار دارم!

    احساس کردم هر لحظه ممکن است جان از بدنم خارج شود! و چشمهایم گرد و فراخ به او دوخته شد .هنگامی که دید ساکت و بی حرکت ایستاده ام ، دستش را برداشت و شاخه گل را به صورتم کشید و خندید .

    - نترس عروسک خوشگل! کاری باهات ندارم ، فقط دلم میخواد به حرفهام گوش کنی، همین!

    واقعا که چقدر منفور و رذل بود! با صدای لرزانی گفتم:

    - حالم ازت بهم میخوره ! اون دهن کثیفت رو ببند!

    بمحض پایان یافتن جمله ام دستش را بالا برد و با قدرت تمام بر روی گونه ام فرو آورد .برقی از چشمهایم گذشت و نفس در سینه ام گره خورد! خون گرم و غلیظی از گوشه لبم چکید .با عصبانیت فریاد زد:

    - خفه شو و فقط به حرفهام گوش کن! تو باید بدونی که من از همون لحظه اول که دیدمت عاشقت شدم! از همون روزی که اومدی شرکت. یعنی اگر مردی باشه که تو رو ببینه و عاشقت نشه واقعا مرد نیست ! از منم توقع نداشته باش که از لعبتی مثل تو بگذرم ! با خودم عهد کردم هرجور شده تو رو به دست بیاورم ولی از بخت بد نفهمیدم که فرزاد هم عاشقت شده .این رو وقتی فهمیدم که تو مریض شدی و نیومدی شرکت. اون جلوی چشمهای من مثل مار زخمی به خودش می پیچید و من می دونستم که این یعنی اوج علاقه ! صدبار به الهام التماس کرد که تماس بگیره خونه تون و حال تو رو بپرسه.حتی تو خونه هم همه اش از تو حرف می زنه! ولی من ناامید نشدم. فرزاد از وقتی چشم باز کرده همه چیز داشته! خونه، ماشین ، پول ، زندگی مرفه ، سفر خارجه......همه چیز!

    اون می تونه با هر دختری ازدواج کنه ولی نباید تو رو از من بگیره !من فقط تو رو میخوام! فقط تو! باور کن که خوشبختت می کنم!حالا چکار می کنی ؟ قبول می کنی یا نه؟!

    در باورم نمی گنجید .کم مانده بود از ترس و وحشت نقش بر زمین شوم . این چرندیات چه بود که می شنیدم ؟با التماس نالیدم:

    - این مزخرفات رو بریز دور! به چه جراتی این مهملات رو سر هم می کنی؟ حالا اشکالی نداره .من حرفهات رونشنیده می گیرم .به فرزاد هم چیزی نمی گم! می دونی که اگه بفهمه چه بلایی سرت می یاد؟!

    میخواستم زودتر از آنجا خلاص شوم ولی او دستش را سد راهم قرار داد:

    - چرا حرفهام رو جدی نمی گیری؟ من برام مهم نیست فرزاد و یا هر احمق دیگه ای بفهمه! من تو رو میخوام حتی اگه به قیمت زندگیم تموم بشه. می فهمی؟!

    از حالتش رعشه ای به اندامم افتاد .فریاد زدم:

    - تو یه آدم پست و نمک نشناسی !چرا دست از سرم بر نمی داری روانی؟ چی از جونم میخوای؟!

    در کمال تعجب قهقهه چندش آوری سر داد:

    - آره من خیلی پستم ، خیلی زیاد! و غیر از به دست آوردن تو به هیچ چیز دیگه فکر نمی کنم!

    چهره اش به ناگاه ملتهب و برافروخته شد .چیزی نمانده بود از ترس سکته کنم. قدمی نزدیکتر آمد که بلافاصله فریاد زدم:

    - اگه یه قدم دیگه برداری جیغ می زنم و همه رو خبر می کنم!

    باز خنده ای کرد و هوس آلود سر تا پایم را برانداز کرد.

    - اینجا هر چقدر هم که جیغ بکشی کسی صدات رو نمی شنوه!

    صدای نفسهای تند و تب آلودش در آن سکوت مرگ آور، موهای بدنم را راست میکرد! در همان حال زیر لب زمزمه کرد:

    - تا حالا کسی بهت گفته خوشگلی تو دیوونه کننده اس! من به فرزاد حق می دم که اینقدر عاشقت باشه. ولی طفلک بیچاره!هرگز دستش به تو نمی رسه!

    باید کاری صورت می دادم .کاملا مشخص بود که در حالت طبیعی به سر نمی برد ولی پیش از آنکه عکس العملی نشان دهم وحشیانه به سمتم حمله ور شد. خدای بزرگ! چه برزخی! چقدر بیچاره بودم که گذشته باز تکرار می شد ! چه سرگذشت شومی و زشتی انتظارم را می کشید! همیشه در نقطه اوج خوشبختی به یک باره به قعر نیستی سقوط میکردم .با تمام توانم جیغ می کشیدم و سعی میکردم با ناخنهایم، صورتش را زخمی کنم .ولی او مرا محکم به دیوار چسبانده بود .لحظه چهره کریه محسن در نظرم ترسیم شد .به ناگاه دست برد و یقه بلوزم را تا سر شانه پاره کرد ! بند دلم گسسته شد .با خود عهد کردم حتی اگه مجبور شدم خودم را بکشم ولی هرگز اجازه ندهم او به امیال شیطانی اش دست یابد. تصویر چشمهای غمگین فرزاد، بغضی را در گلویم نشاند .با ذکر نام خدا و یاد او نیروی مضاعفی گرفتم و در حالیکه سعی میکرد تا مرا ببوسد با ناخن چشمش را زخمی کردم .بمحض اینکه حلقه دستش شل شد او را به کناری پرتاب کردم و در حالی که جیغ های گوشخراشم ، حنجره ام را زخمی کرد ، پا به فرار گذاشتم ! هنوز چند قدمی بیشتر دور نشده بودم که جسم سیاه و پشمالویی را خرناسه کشان در مقابل خود دیدم .از دیدن آن سگ زشت و بزرگ ناگهان متوقف شدم .تمام بدنم از ترس بی حس شده بود .نگاهی به عقب انداختم .آقا حیدر ناله کنان در حالیکه دستش را روی چشم زخمی اش قرار داده بود به سمتم می دوید .فرصت زیادی نداشتم با پارس سگ، جیغ دیگری کشیدم و پا به فرار گذاشتم .حالا به اضافه او یک سگ پشمالو هم به دنبالم می دوید!نمی دانستم باید از کدام راه بگریزم .با تمام توانی که از خود سراغ داشتم فقط می دویدم و فریاد زنان کمک میخواستم! در حالیکه قطرات درشت اشک از چشمهایم سر میخورد نالیدم:

    - خدایا! خودت کمکم کن!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #116
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    کفشهایم همچون رفیقی نیمه راه پاهایم را در آن دویدن دیوانه وار تنها گذاشتند .دامنم را تا نزدیک زانو بالاکشیده بودم .پاهای برهنه ام در برخورد با شاخ و برگ بوته گل ها زخمی شده بود ولی سوزش آن هم متوقفم نکرد .بسرعت از روی بوته گلی پریدم و تغییر مسیر دادم .حالا در همان راه شنی قرار داشتم که به ورودی ویلا ختم می شد .آنقدر دویده بودم که احساس خفگی میکردم .صدای گرفته در گلو تبدیل به هق هق شد .حتی جرات برگشتن و به پشت سر نگاه کردن را هم نداشتم .صدای پارس سگ و دویدنهای آقا جیدر قلبم را از جا می کند .حس میکردم که دیگر تمام نیرویم تحیلیل رفته است . در حالیکه دیگر از نفس بریده بودم و احساس مرگ میکردم ناگهان فرزاد را با چهره ای متوحش و رنگی پریده دیدم که به سمتم می دوید .اگر در آن لحظه تمام دنیا را یکجا را به دستم می سپردند تا به این حد خوشحال نمی شدم .آخرین نیرویم را هم به کار گرفتم و ناله کنان فریاد زدم :

    - فر........ زاد.....سـ......گـ......

    هنگامیکه به من رسید با ناتوانی به او نزدیک شدم . در آن لحظه حتی خجالت و شرم هم معنای حقیقی اش را برایم از دست داده بود!دلم میخواست او را در خود حل کنم .از اینکه چند دقیقه پیش گمان میکردم او را برای همیشه از دست داده ام، وحشت سر تا پایم را می لرزاند .فرزاد بلافاصله با صدای مرتعشی گفت:

    - «سالی» ساکت باش! بشین!

    پارس سگ قطع شد و با زبانی آویزان و نفس زنان کمی عقب رفت و نشست! هیچ رمقی در پاهایم نمانده بود .همانطورکه روی زمین نشستم صورتم را بالا آوردم . بمحض اینکه چشمم به نگاه مهربان و دلواپس فرزاد افتاد که صورتم را می کاوید ، با صدای بلند گریستم ، به چشمان پر اشکم نگاه کرد و پس از چند لحظه با صدایی مبهوت و مردد گفت:

    - گریه نکن عزیزم دلم، چه بلایی سرت اومده؟!

    هق هق گریه ام اجازه نمی داد تا جوابش را بدهم .بازوهایم را گرفت و مرا از خود جدا کرد .ناگهان متوجه پارگی لباسم شد .از آنجا که پارگی زیاد بود، دستم را روی آن گذاشتم و سر به زیر انداختم.چنان خجالت کشیدم که احساس کردم تا مغز استخوانم از حرارت سوخت!

    فرزاد ناباورانه سرم را بالا گرفت و با نوک انگشت ، خون کنار لبم را لمس کرد .به چشمهایم خیره شد و وحشتزده زمزمه کرد:

    - شیدا چی شده؟!

    نمی توانستم جوابش را بدهم .با هق هق گریه به عقب برگشتم ولی اثری از آقا حیدر نبود .دوباره نگاهش کردم .چهره اش حالتی داشت که از آن سر در نمی آوردم .

    نمی دانم از نگاه ملتمس و اشک آلودم ، چه احساسی پیدا کرد .ناگهان به من نزدیک شد و من هراسان پشت او پناه گرفتم و او با بغض نالید:

    - تو رو خدا حرف بزن دختر! تو که منو دیوونه کردی ، چی شده آخه؟!

    کاش می شد تا ابد همانطور بمانیم. چقدر احساس امنیت میکردم .زیر لب با هق هق زمزمه کردم:

    - فرزاد......اون......

    نگذاشت جمله ام را تمام کنم .مرا از خود جدا کرد و پرسید:

    - اون چی؟ اون کیه؟!

    - آقا حیدر.....

    پیش از آنکه حرف دیگری از دهانم خارج شود مرا رها کرد و بسرعت به ته باغ دوید؛ چنان با عجله گویی او را هم دنبال کرده بودند! با رفتن او، همان سگ زشت و پشمالو هم به دنبالش روان شد . دلم در تب و تاب بود .سعی کردم برخیزم ولی گویی که کتک جانانه ای خورده باشم . تمام بدنم درد میکرد و قدرت حرکت نداشتم! آن جدال سخت و طاقت فرسا تمام انرژی ام را به یغما برده بود. دامنم را کنار زدم و به زخم های پایم که از بعضی از آنها خون جاری شده بود، نگاه کردم . صدای قدمهایی به گوش می رسید. با وحشت سر بلند کردم و بچه ها را دیدم که خوشحال و خندان بسمت ویلا می رفتند .دلواپس فرزاد بودم، با صدایی که به شدت گرفته بود، فریاد زدم:

    - شایان.....سیامک!

    همه نگاهها بسمتم چرخید .بلافاصله وسایلی را که در دست داشتند .رها کردند و به سمتم دویدند . شایان جلوی پاهایم زانو زد و وحشتزده پرسید:

    - چی شده شیدا؟! این چه سر و وضعیه؟!

    با گریه پشت ساختمان را نشان دادم و نالیدم:

    - برید اونجا.......فرزاد اونجاست!

    پسرها بسرعت دویدند و الهام با دیدنم در آن حال، جیغ کوتاهی کشید و بیهوش نقش زمین شد ! بیچاره نرگس هاج و واج مانده بود و نمی دانست به کدامیک از ما برسد .به جهت اینکه از بهت خارجش کنم .با گریه و زاری ، ماجرا را بطور خلاصه برایش توضیح دادم. بلافاصله به ویلا رفت و با لیوانی آب و یک شال حریر بازگشت. شال را به دور بدن من پیچید و به کمک الهام شتافت .با به هوش آمدن الهام .سه تایی بنای گریه کردن را گذاشتیم .الهام و نرگس از دیدن من در آن وضعیت اسفناک، بیشتر از خود بی تابی میکردند. البته خبر نداشتند که من این لحظه های تلخ و شکنجه آور را یکبار دیگر نیز تجربه کرده ام!

    در همین گیر و دار ، فرزاد با چهره ای بر افروخته و عصبانی بازگشت و الهام و نرگس را کنار زد و روی پاهایش مقابلم نشست

    - اینجا چه خبر بود شیدا؟!

    از حالت نگاهش دلم در سینه فرو ریخت .بقدری عصبانی و خشمگین بود که به وحشت افتادم .آرام پرسیدم:

    - یعنی چی؟ شایان و سیامک رو دیدی؟!

    با خشونت فیر قابل باوری ، شال را از روی شانه ام کشید و با انگشت ، لباس پاره ام را نشان داد:

    - یعنی این! ازت پرسیدم اینجا چه اتفاقی افتاده؟!

    زبانم بند آمد .می دانستم که این اتفاق رخ می دهد .حالا چطور برایش توضیح می دادم؟ همچون کودکی هراسان گفتم:

    - هیچی!

    دندانهایش را روی هم فشرد و سیلی محکمی به صورتم زد و دیوانه وار نعره کشید:

    - شیدا حرف می زنی یا با دستهای خودم خفه ات کنم؟ اون عوضی با تو چکار کرد؟!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #117
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دستم را بر روی گونه ام گذاشتم؛ همان جایی که او سیلی زده بود. اشک گرم و داغی از چشمهایم روان شد . احساس کردم صدای بغض آلود و لرزانش لبریز از تمنا و التماس است . حلقه اشکی می رفت تا در چشکهایش جاخوش کند .نگاه درمانده ام از دستهای مرتعش فرزاد به صورت الهام و نرگس که مبهوت و ترسیده به این صحنه نگاه میکردند، سر خورد . بسمتش بر گشتم و نالیدم:

    - می خواست همون عملی رو انجام بده که یه مرد پست و نامرد ، وقتی یه دختر جوون و تنها رو می بینه، به سرش می زنه! ولی....... ولی من فرار کردم!

    مشت گره شده اش را محکم روی پایش کوبید و با حالتی جنون آمیز زیر لب غرید:

    - نمک نشناس بی لیاقت، می کشمت!

    این را گفت و بلافاصله از ما جدا شد .این دومین مرتبه ای بود که در طول امروز سیلی جانانه ای نوش جان میکردم!یکبار از مرد هوسرانی که بشدت از او بیزار بودم و حالا از مرد عصبانی و عاشقی که بشدت دوستش داشتم! نگاه ملتسم را به نرگس دوختم

    - تو رو خدا برو ببین چه خبره!نکنه چه بلایی سرش بیارن!

    نرگس دوان دوان از ما جدا شد و الهام اشک ریزان مرا در آغوش کشید.

    - خدای بزرگ ! فرزاد چه جوری دلش اومد این کار رو بکنه؟ عجب جهنمی شده ها! خدایا خودت به خیر بگذرون!

    پس از آن همه چیز بسرعت از ذهنم می گذشت .ظاهرا پسرها آقا حیدر را تا جایی که رمق داشته، کتک زده بودند و در آخر با وساطت نرگس که گمان میکرد مردک بیچاره زیر آنهمه مشت و لگد جان داده است ، او را در یکی از اتاقها زندانی کردند تا به دست قانون بسپارند.

    دخترها مرا به اتاق برده و لباس مرتبی به تنم پوشاندند و زخمهای پاهایم را پانسمان کردند .تا آمدن پدر و مادرها که پاشی از شب گذشته به ویلا رسیدند، جو حاکم در خانه اندکی آرامتر شده بود .قرص آرامبخشی خوردم و به خواب رفتم .ظاهرا به پدر و مادرها هم گفته بودند که سگ مرا دنبال کرده است و ترسیده ام!

    فردای آنروز تا بعد از ظهر خواب بودم .هنگامیکه بیدار شدم خانه تقریبا در سکوت فرو رفته بود .نگاهی به بیرون انداختم .آسمان تیره و دلگرفته بود و می بارید .حمام آبگرمی گرفتم و پس از تعویض لباس ، به پایین رفتم .احساس سرحالی بیشتری میکردم. همه در سالن پایین گرد آمده بودند . فرهاد خان پکهای عصبی به پیپش می زد و آقای پناهی در سکوت، به نقطه نامعلومی خیره شده بود! جوانها به دور شومینه حلقه زده بودند و سیامک آهنگ ملایم و غمگینی را می نواخت مادر ، مغموم و پریشان نشسته بود و پدر، سرش را بین دستهایش قرار داده بود .کاملا هویدا بود که جو متشنجی حاکم است . با صدای « سلام» من همه نگاهها به سمتم چرخید و صدای موسیقی قطع شد .مادر شتابان خود را به من رساند .چشمهایش سرخ و متورم بود.

    - عزیزم، چرا اومدی پایین؟!

    - خب برای اینکه حالم خوبه!

    بسمت بچه ها رفتم و در مقابل نگاه خیره و دلواپس همه، کنار الهام و شایان نشستم. از حالت نگاهشان خنده ام گرفت.

    - چرا همه اینطوری به من نگاه می کنید؟من حالم خوبه

    شایان دستهای سردم را در دست فشرد

    - احساس درد نمی کنی؟ ناراحتی نداری؟

    - نه عزیزم؛ خوب خوبم ، فقط تشنمه!

    لبخند آسوده ای زد .صدای گریه مادر، سکوت را شکست ، بهت زده به او و سپس به شایان نگاه کردم و از او توضیح خواستم .با لحن غمگینی گفت:

    - خدا رو شکر !ما فکر کردیم خدای نکرده مثل چند سال پیش دچار حمله عصبی شدی!

    تازه دریافتم که جریان از چه قرار است!پس همه موضوع آقا حیدر را می دانستند .بسمت مادر رفتم و او را در آغوش کشیدم .مهربانانه مرا می بویید و می بوسید و خدا را سپاس می گفت .پدر هم مرا در آغوش گرفت و سرم را بوسید .با پیش آمدن این صحنه ها، لبهای همه به لبخند باز شد و سیامک بلافاصله ریتم شادی را نواخت . به این ترتیب جو سنگین و غم زده قبلی بسرعت فراری شد .مادر لیوانی آبمیوه به دستم داد و سپس برای تهیه شام به اتفاق مهتاب خانم که همچون پروانه ای دورم می چرخید .به آشپزخانه رفتند . پدرها هم به دلایل کاملا نامفهومی ، ویلا را ترک کردند و از هرکس سراغشان را می گرفتم ، پاسخ مناسبی به من نمی داد .

    باز کنار بچه ها نشستم . از نگاه کردن به فرزاد اجتناب میکردم و بطرز محسوسی حضورش را ندیده می گرفتم . او حق نداشت با من آن برخورد را بکند باید می فهمید که هنگام عصبانیت میتواند کمی خوددارتر باشد! او مرا به گناه ناکرده محکوم کرده و تاوانش را با یک سیلی از من پس گرفت! نگاهم بر روی کنده های پرحرارت داخل شومینه ثابت ماند.

    - الهام از کی بارون می آد؟

    - از صبح

    فرزاد با لحن متفاوتی پرسید:

    - بنظر من روز خیلی قشنگیه، اینطور نیست؟!

    بدون آنکه نگاهش کنم، با لحن سردی جواب دادم:

    - اتفاقا روز مسخره و دلگیریه!

    نگاههای هرکدام از بچه ها با حالتی بخصوص به من دوخته شد .باز صدای فرزاد، بهت جمع را شکست

    - تو از دست من ناراحتی؟!

    بدون آنکه نگاهم را از آتش شومینه بگیرم، دستم را زیر چانه زدم و سکوت کردم .دوباره ادامه داد:

    - بسیار خب، حالا که جواب نمی دی ، همین جا در حضور همه بچه ها ازت معذرت خواهی می کنم .باور کن دست خودم نبود .حالا اگه آقا شایان اجازه بده میخواستم باهات صحبت کنم!

    - اختیار داری فرزاد جان! اجازه ما هم دست شماست!

    شایان را چپ چپ نگاه کردم .اصلا تمایلی نداشتم که در این شرایط ، با فرزاد هم صحبت شوم . همیشه همینطور بود.داد و فریادش را میکرد و بعد با یک معذرت خواهی سر و ته قضیه را هم می آورد!ایستاد و منتظر ماند تا همراهی اش کنم .شایان با چشم و ابرو اشاره کرد که به دنبالش بروم .بچه ها هرکدام خود را بنحوی مشغول کرده بودند که مثلا ما متوجه شما نیستیم!

    با نارضایتی از جا برخاستم و پشت سرش به راه افتادم .مستقیما به اتاق ما ، در اصل اتاق خودش وارد شد و پس از ورود من، در را بست .مدتی همان جا ایستاد و به کنار پنجره رفت .من هم لبه تخت نشستم و سعی کردم حضورش را بی اهمیت قلمداد کنم .با آرامش ، لبه پنجره نشست حرکات مرا نگاه کرد. وقتی کارم پایان یافت .او هنوز خیره نگاهم میکرد .کتابی را که نرگس مطالعه میکرد ، برداشتم و بی هدف شروع به ورق زدن کردم .کم کم داشتم عصبانی می شدم که کنارم نشست و با لبخندی ملیح ف کتاب را از دستم بیرون کشید.

    - دیگه بسه، بهتره به حرفام گوش کنی !

    بازهم حرفی نزدم و او مستاصل ادامه داد:

    - ببین شیدا جان ! اگه از حرکت دیشبم ناراحتی باید بگم واقعا متاسفم! من از حرفها و کنایه های تو تصور میکردم از اینکه با یه مستخدم همکلام یا روبرو بشی، بدت می آد بهمین خاطر به حیدر گفته بودم جلوی چشمم آفتابی نشه .نمی دونستم اینقدر کثیف و بوالهوس بود و تو ازش وحشت داری! دیروز بعد از اینکه اومدی ویلا و برگشتنت طولانی شد .نگران شدم .به بچه ها گفتم میام دنبالت، نزدیک ویلا که رسیدم متوجه شدم جیغ می زنی و کمک میخوای .فقط خدا می دونه چه حالی شدم .نزدیک بود قلبم از جا کنده بشه! وقتی تو رو توی اون شرایط دیدم کم مونده بود دیوونه بشم .شیدا من یه مََردَم! خودت خوب می دونی سالها زندگی کردن توی اروپا و بین آدمهایی که چیزی از غیرت و مردونگی نمی دونن، منو آلوده نکرده .تو باید می فهمیدی که من یه هویت گم کرده غربزده نیستم! عکسالعمل من کاملا طبیعی بود.امیدوار بودم که منو درک کنی!

    با عصبانیت ایستادم و با صدایی بلندتر از حد معمول گفتم:

    - چرا، چرا باید تو رو درک کنم فرزاد؟ درحالیکه تو اصلا منو درک نکردی! فکر نمی کنی منم از تو توقع دارم آقای هویت گم نکرده؟!

    پوزخندی زهر آلودی زدم و مجددا ادامه دادم:

    - چقدر تظاهر می کنی ؟ تظاهر به محبت و توجه! درحالیکه عملت خلاف این ادعات رو ثابت می کنه! تو منو به گناهی که هرگز مرتکب نشدم، متهم کردی، متوجهی؟!

    - عزیزم آروم باش !خب تو هم منو عصبانی کردی! در ضمن من اون عمل رو انجام دادم تا وحشت تو از بین بره و به من بگی اون دقیقا با تو چکار کرد .من مجبور شدم شیدا!

    - بس کن فرزاد! چه اجباری؟تو بدترین راه رو انتخاب کردی .من ترسیده بودم ؛ کم مونده بود سکته کنم! چه جوری باید می گفتم اون مردک پست....اون می خواست......وای فرزاد!اونوقت تو چکار کردی؟ زدی توی گوشم !انگار من مقصر بودم که این اتفاق رخ داد .اصلا تو می تونی تصور کنی چه بلایی سر من اومد؟

    بغض درشتی که صدایم را می لرزاند مانع از گفتن ادامه حرفم شد .به یکباره سکوت کردم و صدای نفسهای منقطع و خشمگینم در سکوت اتاق جاری شد .دستهایش را در جیب فرو برد و روبرویم ایستاد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #118
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - آره می فهمم! بهتر از هرکس دیگه ای!

    از تاثیر لحن آزرده و غمگینش ، چیزی نمانده بود چشمهایم پر اشک شود .آب دهانم را بسختی بلعیدم و گفتم:

    - نخیر ، تو نمی دونی .چون از گذشته من خبر نداری.فقط بلدی حرفهای قشنگ بزنی و ادای آدمهای خوب و مهربون رو در بیاری !شما مردها همه تون مثل هم اید؛ طماع و سودجو!همین کارها و حوادث باعث می شه که از جنس تو بیزار باشم .اصلا همه تون برید و دست از سرم بردارید!

    - باشه عزیزم! از من متنفر باش، ولی خواهش می کنم گناه دیگران رو به پای من ننویس، من مثل همه مردها نیستم! اگر هم این حادثه به این شکل رخ داده به این خاطره که تو دختر لجباز و کله شق باید خیلی وقت پیش در مورد حیدر و رفتار مشکوک و چشمهای ناپاکش با من حرف می زدی، در ضمن نباید تنهایی می اومدی ویلا!

    صدای مرتعش و غم زده فرزاد جگرم را به آتش کشید .نمی دانم از چه کسی و یا از چه چیزی تا به این حد دلگیر بودم که تلافی اش را سر او در می آوردم! تقریبا با صدای بلند گفتم:

    - من چندبار خواستم موضوع رو با تو در میون بذارم ، ولی نشد .در ثانی اومدم ویلا چون داشتم دیوونه می شدم، چون تحمل اشک ریختن تو رو نداشتم . حالا دیگه بحث کردن بی فایده اس، من دیگه نه اعصابی دارم و نه توانی! جسم و روحم خسته اس! فعلا برو بیرون، میخوام تنها باشم.

    چشمهای عسلی او نیز طوفانی شده بود .سر به زیر انداخت و با شانه هایی خمیده و قدمهایی سست و سنگین از اتاق خارج شد .انگار بر روی دلم گام بر می داشت . ترس از تنهایی همچون زنجیری آهنین به دور گلویم حلقه شد! حنجره ام به سوزش افتاد .دلم میخواست صدها بار اسمش را تکرار کنم و عاجزانه از او بخواهم مرا ببخشد و تنهایم نگذارد!

    فرزاد رفت و سوز نگاهش نه تنها قلبم ، بلکه تمام هستی ام را به آتش کشید .در باورم نمی گنجید که به این آسانی او را از دست داده باشم .همان جا روی زمین نشستم و با صدای بلند به تلخی گریستم .نمی دانم چقدر از زمان گذشته بود که در اتاق بشدت باز و چهره عصبی و برافروخته شایان نمایان شد .بدون فوت وقت، جلویم زانو زد و نعره کشید:

    - شیدا معلوم هست چته؟ تو که اینجوری نبودی! این مزخرفات از تو بعیده!

    شوکه شدم .تاکنون سابقه نداشت با این لحن با من سخن بگوید .نمی دانم چرا زبانم الکن شده بود و کلمات بسرعت از ذهنم محو می شدند .باز طنین صدایش، سکوت اتاق را درهم کوبید.

    - چرا اینجا نشستی و آبغوره می گیری؟! چرا بجای این بحث ها، تکلیفت رو با خودت روشن نمی کنی؟ چرا اجازه می دی افکار پوچ و بی اساس ، ذهنت رو مسموم کنه؟ شیدا، فرزاد رو باور کن!

    به زحمت حرکتی به لبهایم دادم:

    - کجا رفت؟

    انگار حال زار و گریه بی امانم، دلش را به رحم آورد و کمی آرامتر شد . با حالتی کلافه ، چنگی به موهایش زد و کنار پنجره ایستاد .

    - رفت بیرون، نمی دونی چقدر داغون بود!چرا نمیخوای باور کنی که اون دوستت داره؟ چرا دائما عذابش می دی؟ تو می فهمی داری چه بلایی سر غرور اون می یاری؟!اون داره تمام تلاشش رو برای درک کردن تو می کنه تو در عوض چکار می کنی؟!

    زهر خندی زد و سرش را بطرفین تکان داد.

    - اینجوری به هیچ نتیجه ای نمی رسی! اون حق داشت وقتی تو رو با اون وضع دید، دیوونه بشه! عکس العملی رو نشون داد که اگه منم بودم همین کار رو میکردم .باید می دیدی با چه جنونی حیدر رو می زد! اگه ما بلندش نمی کردیم، حتما می کشتش !حتی از منم که برادرت بودم بیشتر عصبی بود که به در و دیوار مشت می زد .اینا همه اش دلیل بر عشقه! سعی کن واقع بین باشی. شیدا من اجازه نمی دم بیشتر از این احساسات اونو به بازی بگیری!

    با ناامیدی زمزمه کردم:

    - ولی شایان تو نمی دونی من توی چه برزخی دست و پا می زنم .فرزاد از گذشته من هیچ چیز نمی دونه .فکر می کنی اگه بفهمه با یه دختر نامزد کرده که مدتی هم توی بیمارستان روانی بستری بوده، ارتباط داشته چه تصمیمی می گیره؟ من خیلی سعی کردم نذارم این احساس پا بگیره ، ولی نشد!

    - خودت بهتر از هرکس دیگه ای می دونی که اون اهل این حرفها نیست! اون یه مرد منطقیه ، گذشته تو اصلا براش ملاک نیست .این وجود خودته که اهمیت داره!

    - ولی من تردید دارم!

    لبخندی زد و کنارم نشست.

    - بریزش دور عزیزم! در اینکه فرزاد تو رو بیشتر از هرکسی دوست داره، شک نکن .شیدا تو نمی دونی گریه کردن یه مرد یعنی چی! تو نمی دونی ولی من برات می گم .اون روزی که افتادی تو استخر خونه فرهاد خانه یادته؟ قبل از اینکه من حتی بتونم عکس العملی نشون بدم ، فرزاد تو رو گرفت و از آب کشید بیرون.تازه اون موقع بود که فهمیدم سرت شکسته .همگی از دیدن خون غلیظی که به سرعت از سرت می رفت دستپاچه شدیم ولی اون یه دفعه زد زیر گریه!چنان با سوز و گداز گریه میکرد که من و الهام شوکه شدیم .الهام طفلک که تا حالا اونو توی این شرایط ندیده بود چیزی نمونده بود سکته کنه! من سرش رو بغل کردم و ازش پرسیدم:

    - چه خبرته مرد حسابی مثل بچه کوچولوها گریه می کنی؟! می دونی چی جواب داد؟ گفت تقصیر اون بود، و اگه بلایی سر تو اومده باشه خودش و نمی بخشه! شیدا این یعنی اوج عشق و احساس یه مرد به یه زن! چیزی که همه خانواده اون روز فهمیدن! فرزاد چنان مغموم و دستپاچه بود که انگار بلای آسمونی نازل شده! تمام اون شب، تا فردا بعد از ظهر جلوی در اتاق رژه می رفت که تو بهوش بیایی! بدون اینکه حتی یه لحظه پلک روی هم بذاره یا بشینه! یعنی همه اینها نمی تونه به تو ثابت کنه که چقدر دوستت داره؟ اگه یادت باشه من توی انتخاب قلبی تو هیچ دخالتی نکردم ولی با تمام وجود حاضرم فرزاد رو تضمین کنم!

    گیج و مبهوت به او زل زدم .از درک گفته هایش عاجز بودم .شایان که سکوتم را دید لبخند مهربانانه ای زد و گفت:

    - حالا دیگه وقتشه که تکلیفت رو با خودت روشن کنی! می دونم که مدتهاست فرزاد رو دوست داری .نمیخواد انکار کنی چون من عشق رو توی چشمات می خونم! بهتره این جدال رو تمومش کنید. با این لج و لجبازی ها و دست دست کردنها به هیچ نتیجه ای نمی رسی.

    لبخند محجوبانه ای زدم و توام با آه عمیق و پردردی گفتم:

    - آره ف دوستش دارم .یه عشق توام با احترام و رنج!

    - این رنج و خودت بوجود آوردی عزیزم.ولی عیبی نداره ، با توکل به خدا همه چیز درست می شه . حالا دیگه خیالم راحت شد!پاشو برو ببین کجا رفته! برو پیداش کن و حرفهاتون رو با همان شهامتی که به من گفتید بهم بزنید. شیدا اونم توی بد جهنی دست و پا می زنه!اونم احتیاج داره از طرف تو تائید بشه .پاشو دختر خوب!

    اشکهایم را از روی گونه زدود و مرا در برخاستن یاری کرد .پیش از آنکه از اتاق خارج شویم، ایستادم.

    - شایان واقعا ازت ممنونم . اگه توی شرایط بحرانی کمکم نکنی معلوم نیست چه بلایی سرم می یاد .

    روی دوپا بلد شدم و دو طرف صورتش را بوسیدم .لبخند عمیقی زد .

    - تشکر لازم نیست فسقلی!تو همه زندگی منی! هرجا که لازم باشه حتی از جونم برات هزینه می کنم!حالا برو تا این آقا فرزاد خوشبخت که دل خواهر کوچولوی منو دزدیده، مثل موش آب کشیده نشده!

    خنده صدا داری کردم و بدون آنکه لباس مناسبی بردارم، به حالت دو، ویلا را ترک کردم .حتی به فریادهای شایان برای بردن چتر هم توجهی نکردم .بیرون که آمدم یکراست به داخل اصطبل رفتم و آرام را برداشتم .باید هرچه سریعتر او را می یافتم و همه حرفهای نگفته را به او می زدم .نباید اجازه می دادم تردیدهایم سبب شود در مکتب عشق او همچون شاگرد کند ذهنی در جا بزنم!مستقیما به ساحل رفتم و همه جا را از نظر گذراندم ، ولی او را نیافتم .باران یکریز و بی وقفه می بارید و من بی توجه به گریه پردرد اسمان، راه جنگل را در پیش گرفتم .گرمای سوزان عشقی که در وجودم شعله می کشید و هیجان اعتراض به ناب ترین و پر احساس ترین واژه های زندگی سبب شد که حتی سرما و باران هم متوقفم نکند. وارد جنگل که شدم مستقیما راهی را در پیش گرفتم که آن روز با فرزاد رفته بودیم . احساس عمیقی به من نهیب می زد که می توانم او را در آنجا بیابم.بالا رفتن از سربالایی با آن زمین گل آلود، اندکی مشکل بنظر می رسید، ولی گویا آرام هم مرا در رسیدن به دلدار ، مشتاقانه یاری میکرد. بهر جان کندنی بود به بالای تپه رسیدم .علفهای خیس و باران خورده، بهمراه نسیم ملایمی که وزیدن گرفته بود، پیچ و تاب میخوردند .ضربه ای به زیر شکم آرام زدم و همانطور که پیش می رفتم نگاه مشتاقم در اطراف به گردش در آمد. پس از مدتی جستجو بالاخره او را در نقطه ای دور، در حالیکه به درخت تنومندی تکیه زده بود، یافتم .لحظه ای ایستادم .لبهای مرطوب و باران خورده ام به لبخندی از هم گشوده شد. آرام شیهه ای بلند کشید که فرزاد را از عالم خود بیرون کشید و متوجه ما کرد. بمحض مشاهده ما ایستاد و با دستش اشاراتی کرد که از آن سر در نیاوردم. به دلیل فاصله زیادی که بین ما بود، صدایش همچون پژواک ضعیفی از دور دست به گوش می رسید. از آنجا کهمتوجه حرکات و حرفهایش نشدم .بر سرعتم افزودم و به سمتش رفتم .او هم بلا درنگ بسمت ما دوید. شوق مرموزی به زیر پوستم دویده بود. نزدیکتر که رسیدم، طنین فریادهای هراس انگیز فرزاد واضحتر شد. حرکات دیوانه وار و دستپاچه او زنگ خطری را در گوشم نواخت! آخرین صدایی که شنیدم صدای فرزاد بود که فریاد زد:

    - نه شیدا، خواهش می کنم!!

    و پس از آن ، شیهه آرام..................

    از آن لحظه به بعد ، همه چیز همچون کابوسی دهشتناک در مهی غلیظ به وقوع پیوست. بین من و فرزاد دره عمیقی وجود داشت که در خفای انبوه گلها و علفهای خودرو، پنهان شده بود و بوسیله کنده درختی قطور بهم مرتبط می شد .آرام بمحض آنکه وجود دره و خطر را حس کرد، روی دوپا بلند شد. من با تمام ت**** که به خرج دادم نتوانستم فاصله میان دو کوه را بپرم؛ و در آخرین لحظه، این فرزاد بود که دست مرا، که صدای فریادم یا طنین شیهه آرام در هم امیخته بود، میان زمین و آسمان گرفت و به این ترتیب آرام بیچاره به اعماق دره پرت شد و به خاطره ای تلخ و ابدی پیوست!

    آنچنان شوکه شده بودم که بدنم را رعشه ای سخت در بر گرفت . یک دستم در میان دستهای پر قدرت فرزاد و دست دیگرم به نوک تیز صخره ای گره خورد و پاهای ناتوانم در فضا معلق ماند .با صدای متوحش و لرزان فرزاد سر بلند کردم:

    - حالت خوبه؟!

    قطره اشک درشتی راه نگاهمان را که بسختی درهم گره خورده بود، سد کرد .شیب کوه بسیار زیاد بود و فرزاد هم در وضعیتی نامتعادل روی زمین خوابیده بود.مدتی به همان صورت ماندیم ولی او سریعتر از من خود را بازیافت.

    - شیدا اصلا نگران نباش! سعی می کنم بیارمت بالا، فقط دست منو رها نکن، باشه؟

    فقط توانستم سرم را بجنبانم.با نهایت احتیاط، چند سانتی مرا بالا کشید .سعی کردم کمترین تکان را بخورم تا مبادا تمرکزش را از دست بدهد .کاملا مشخص بود که فشار وحشتناکی را متحمل میشود.هنوز به بالای قله نرسیده بودیم که ناگهان پاهای فرزاد و هر دو به پایین سر خوردیم! دیگر حتی کوچکترین روزنه امیدی هم نماند .حس مرگ همچون خون، در تمام رگهایم رخنه کرد و به قلیان افتاد. هیچ صدایی از حنجره ام خارج نشد .چشمهای وحشتزده ام روی هم افتاد و فقط در آن لحظه، خدا را به این دلیل که در کنار او جان می سپردم ، شکرگذار شدم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #119
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل1-13


    تکان سختی که خوردم سبب شد تا پلکهای ناتوانم را به خیال آنکه مرده ام، از هم بگشایم! در حین سُر خوردن، بقدری با بوته ها و شاخ و برگ گلها و تکه سنگها برخورد کرده بودم که تمام بدنم درد میکرد .با باز شدن چشمانم باز در کمال ناباوری خود را همچنان معلق بین زمین و آسمان دیدم! نگاه هراسان و دردآلودم را به فضای اطراف چرخاندم.فاصله ام از کوه بیشتر شده بود، در حالتی که بشدت پیچ و تاب میخوردم و هر بار دردی را در گوشه گوشه بدنم حس میکردم، نگاهی به زیر پایم انداختم .از آنجا که هنوز در فضا معلق بودم، دریافتم که هنوز نمرده ایم! با تعجب به بالای سرم نگاه کردم .دیگر قادر نبودم نوک کوه را ببینم ظاهرا به قسمت حد فاصل بین نوک کوه و دره رسیده بودیم .تنها چیزی که قابل رویت بود، درختان و بوته های خودرویی بود که به دیواره کوه سبز شده بودند .حتی چندین درخت بزرگ نیز در بین آنها خودنمایی میکرد. این بار هم فرزاد به یک شاخه از درختی که به صورت اریب به دیواره صخره مانند کوه روییده بود، چنگ انداخت.نفهمیدم چطور توانست این عمل را انجام دهد، درخت هم خیلی تنومند نبود.بیشتر به درخت تازه روییده ای شبیه بود که کمی جان گرفته است! از اینکه در حال سُر خوردن با آن برخورد نکرده بودیم، خوشحال شدم .به اندازه کافی تمام بدنم زخمی و دردناک شده بود!ناحیه ای در قست ساق پا و شکمم بیشتر از بقیه نواحی می سوخت و آزارم می داد. دست راست فرزاد بسختی شاخه درخت را چسبیده بود و دست چپش به دور مچ دست ناتوان من حلقه شده بود .آنقدر محکم دستم را می فشرد که در آن ناحیه احساس درد شدیدی میکردم .بی اختیار با دست آزادم، دست فرزاد را فشردم و نالیدم:

    - من می ترسم!

    نگاهی به پایین انداخت

    نترس عزیزم، خدا با ماست!

    برخلاف لحن مایوسانه من، او کاملا جدی و امیدوار بنظر می رسید و من آرزو کردم که خدا صدای استمداد ما را بشنود و نجاتمان دهد، چرا که در آن درع رمزآلود و مه گرفته و آن هوای بارانی ، هیچکس صدای فریادمان را نمی شنید.

    دقایق بطرز کشنده ای ، کند و کشدار می گذشتند و ما همچنان در فضا تکان می خوردیم.قطره گرمی که بر روی دستم چکید ، وادارم کرد تا سرم را بالا بگیرم .از دیدن خون سرخ و غلیظی که بر روی ساعد دستم بطرز دلخراشی دهن کجی میکرد، چنان وحشت کردم که بی اراده جیغ کشیدم!فرزاد وحشتزده و متعجب نگاهم کرد .

    - چیه چی شده؟!

    - این خونه چیه؟

    لبخندی تحویلم داد.

    - نمی دونم!

    بشدت ترسیده بودم .با صدای بلند گفتم:

    - چرا به من دروغ میگی ؟ پرسیدم این خون از کجاست؟

    مچ دستم را فشرد و با لحن آرامش بخشی که فقظ مختص یک نفر در دنیا بود و آن شخص هم خودش بود، گفت:

    - به نظرت امروز روز قشنگی نیست؟!

    کم مانده بود دیوانه شوم .قطرات خون همچنان بر روی دستم فرود می آمد . این بار فریاد زدم:

    - فرزاد!

    خنده اش گرفت.

    - خیلی خب خانم! چرا عصبانی شدی؟ فکر کنم دستم یه زخم کوچولو برداشته!

    قلبم از جا کنده شد. با وحشت به آن دستش که تنه درخت را گرفته بود، خیره شدم .حق با او بود ؛ هرچند که بسختی دستش را می دیدم ولی رد باریکی از خون که از کف دستش بر روی آرنج جاری شده و به پایین می ریخت ، کاملا هویدا بود .قلبم در سینه فشرده شد .با ناباوری که بغض هم چاشنی اش بود، زمزمه کردم:

    - خدای من! تو زخمی شدی؟

    - من که گفتم چیز مهمی نیست، آروم باش!

    بغضم ترکید و با گریه گفتم:

    - عجب دیوونه ای هستی که توی این وضعیت می خندی! چی چی رو چیز مهمی نیست! از دستت داره خون می ره.خدایا! حالا باید چکار کنیم؟!

    صدای گرم و مردانه اش ، همچون لالایی روح نوازی بر گوش جانم نشست:

    - اِاِ...تو داری گریه می کنی کوچولو؟ فکر میکردم خیلی مقاوم تر از این حرفها باشی، مردن که ترس نداره!

    - من از مردن نمی ترسم، فقط بشرطی که تو کنارم باشی!

    قهقهه ای زد:

    - عجب !حالا کی گفته که من قراره با تو بمیرم؟ من همین الان می تونم دست تو رو رها کنم و خودم رو به راحتی نجات بدم!من به فنون صخره نوردی آشنام و می تونم از خودم مراقبت کنم!

    از اینکه در آن وضعیت بحرانی و مرگ آور شوخی میکرد و می خندید ، لجم گرفت.

    - خیلی خب، پس دست منو رها کن! گفتم که از مردن هراسی ندارم!

    - مثل همیشه لجباز و کله شقی!

    با لحنی متفاوت که لبریز از عشق و محبت بود، زمزمه کرد:

    - مطمئنی از مردن با من نمی ترسی؟

    نگاهش کردم و با قاطعیت گفتم:

    - بله مطمئنم، این بهترین آرزومه، البته فعلا!

    فشار بیشتری بر مچ دستم وارد کرد.

    - خیلی خب، این درخت تحمل وزن هر دوی ما رو نداره، ممکنه هر لحظه بشکنه، من یه فکر بهتر دارم!

    این را گفت و به آرامی مرا بالا کشید .فرزاد مرد تنومندی بود و از اینکه با یک دست، دختری به وزن مرا بالا می کشید؛ ابدا تعجب نکردم .از درد ناشی از جراحات بدنم .لبهایم را بهم فشردم وسعی کردم دختر مقاومی باشم. بمحض اینکه به تنه درخت رسیدم. با کمی وحشت پرسیدم:

    - میخوای چکار کنی؟!

    - شاخه رو بگیر تا بگم

    دستش را رها نکردم و تقریبا فریاد زدم:

    - تا نگی نمی گیرم!چه قصدی داری دیوونه؟

    - ای بابا تو این شاخه رو بگیر تا بگم!

    از فریادش ترسیدم و شاخه را گرفتم .به این ترتیب در کنار هم قرار گرفتیم. تازه فرصتی یافتم تا با دقت نگاهش کنم؛ او هم چند جای صورتش خراش برداشته بود .قسمتهایی از لباسش هم بر اثر ساییدگی، کمی پاره شده بود .دست آزادش را به شاخه گرفت و دست مصدومش را از آن جدا کرد. با دیدن زخم عمیق دستش،باران اشکهایم سرازیر شد .چقدر صبور بود که هیچ عکس العملی نشان نمی داد! زیر دست او قسمتی از درخت تازه روییده بود و کمی تیز و بر آمده بنظر می رسید. از بخت بد دست او درست همان ناحیه را هدف گرفت .نالیدم:

    - حالا باید چکار کنیم؟ تا کی صبر کنیم؟..........معجزه که نمی شه! وای فرزاد ما حتما اینجا می میریم!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #120
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نگاهی به چهره اشک آلودم انداخت و ابرو درهم کشید:

    - اول تو گریه نکن تا من یه پیشنهاد بدم. آخی، خدا منو نبخشه! صورتت زخمی شده؟ جایی از بدنت هم درد می کنه؟

    - آره، ولی اصلا مهم نیست.......پیشنهادت چیه؟

    - از اونجایی که این درخت تحمل وزن هر دوی ما رو نداره ، من داوطلبانه خودم رو می اندازم پایین! تو هم محکم این شاخه رو بگیر .بالاخره بعد از یه مدت که متوجه غیبتت بشن، می گردن دنبالت و پیدات می کنن!چطوره؟ موافقی؟

    دندانهایم را روی هم فشردم و با خشم غریدم:

    - صد در صد!منتهی من یه جای پیشنهاد تو رو یه کمی تغییر می دم؛ تو جرات داری خودت رو بنداز پایین ، اونوقت می بینی یه ثانیه هم طول نمی کشه که به تو ملحق می شم.حالا چطوره؟ تو موافقی؟!

    نگاهی به چهره کاملا جدی و اخم آلودم انداخت و به قهقهه خندید:

    - عجب دختر یکدنده و شجاعی! بخاطر همین کارهاته که من...........

    جمله اش را قورت داد و سبب شد که نگاهم را زیر بیندازم .می دانستم که همچون همیشه خیره و دقیق نگاهم می کند. بمحض آنکه چشمم به عمق دره مخوف زیر پایم افتاد، بلافاصله سر بلند کردم و به فرزاد نگاه کردم. بهر حال خیره شدن به اون خیلی بهتر از دیدن آن دره وحشتناک بود که تا لحظاتی دیگر ما را به کام خود می کشید! او که متوجه حالاتم بود، لبخند عمیقی زد. نگاهی به دست مجروحش انداختم و دوباره بغض در گلویم نشست.

    - فرزاد باید یه طوری زخمت رو ببندیم! اینطوری که نمی شه، داره همین طوری از دستت خون می ره!

    - می خوای تو دستت رو از شاخه ول کن و زخم دست من رو ببند !

    نگاهش که به چهره اخم آلود و آماده گریستنم افتاد، دست از مزاح برداشت .

    - شیدا ، بخدا اگه گریه کنی خودمو پرت می کنم پایین! خب آخه عزیزم، تو که نمی تونی برای من کاری بکنی.... گفتم که خودتو ناراحت نکن ، این زخم ؛عمیق نیست و اذیتم نمی کنه!

    - فرزاد من واقعا متاسفم ؛ بخاطر همه چیز و بیشتر از همه بخاطر آرام!

    - اصلا مهم نیست؛ حتی یه لحظه هم فکرش رو نکن ، مهم تویی که الان سالمی حالا بگو ببینم از کجا فهمیدی که من اینجام؟

    نگاهش کردم همچون من از رگبار تازیانه های قطرات باران، خیس شده بود و آب از سر و رویش می چکید .تازه بخاطر آوردم که برای ابراز چه حقایقی به دنبالش روان شده ام.جواب دادم:

    - می دونستم که اینجایی.وقتی کنار ساحل پیدات نکردم ، یه حسی به من گفت که حتما اینجایی .میخواستم ازت بابت حرفهایی که زده بودم ، معذرت خواهی کنم ..........میخواستم بگم امیدوارم تو هم شرایط منو درک کرده باشی و ازم دلگیر نشده باشی

    با شیطنت گفت:

    - خودت می دونی هیچوقت از تو دلگیر نمی شم .من از دست خودم ناراحت بودم که اومدم اینجا .ولی تو مطمئنی فقط برای گفتن همین حرفها بود که اونقدر با عجله اومدی، اونم بدون لباس مناسب و با آرام؟!

    - خب .........همه اش که اینها نبود!راستش......چطوری بگم............میخواستم در مورد خودم صحبت کنم .حرفهایی که مدتهاست باید بزنم ، ولی نمیشه........یعنی نمی تونم! حرفهای تلخی که مثل یه مار بزرگ و سمی روی خوشبختی و کابوسهای شبانه ام چنبره زد ! فرزاد، تو باید همه چیز رو در مورد من بدونی .در مورد من و گذشته سیاهم!تو باید بدونی که من چهار سال پیش با پسری به اسم محسن نامزد شدم؛ یه پسر با ظاهری قشنگ و باطنی زشت و کثیف! اون با ظاهر فریبی و دروغ و نیرنگ، خودش رو به خانواده ما نزدیک کرد و طرح آشنایی ریخت . همه ما چشم بسته اونو قبول کردیم، ولی خیلی زود متوجه شدیم که آدم پست و ناچیزیه! یه قاتل که با خانه های فساد همکاری میکرد و بعد از اغفال زنها و دخترها، اونا رو به کشورهای عربی می فروخت! فقط خواست خدا بود که من توی اون شرایط وحشتناک و عذاب آوری از دستش جون سالم به در ببرم.همه چیز بعد از اون یه کابوس بود! من دچار حمله عصبی شدم ووقتی دیدند که اینجا بهبودی در وضعیتم بوجود نمی یاد، با خانواده ام رفتیم انگلیس، همون جایی که تو مشغول تحصیل بودی. من توی بیمارستان روانی بستری شدم! به کمک دکتر آرمان و زحمات خانواده ام، بعد از مدتها که مثل یه مرده متحرک بودم ، بالاخره به جریان عادی زندگی برگشتم .اون حادثه تاسف برانگیز، تاثیر خیلی بدی توی زندگی ام گذاشت .کوچکترینش تنفر و بی اعتمادی نسبت به جنس تو بود!تا مدتها تحت نظر دکتر آرمان بودم ولی رفته رفته حالم بهتر شد .دیگه کابوس نمی دیدم و زندگی برام یه رنگ تازه گرفت .بعد هم که توی شرکت تو استخدام شدم..........این تمام حرفهایی بود که تو باید می شنیدی!

    نفس عمیقم را با شدت به بیرون فرستادم و ساکت شدم .احساس سبکی میکردم. گویی وزنه سنگینی را از روی دوش برداشتم. صدای فرزاد، سکوت را شکست:

    - کاش یه حرف جدید می زدی ، اینا رو که خودم می دونستم!

    کم مانده بود زا تعجب شاخ در آورم.بهت زده فریاد زدم:

    - تو می دونستی؟!

    - آره عزیزم ، همه اینها رو! حتی دقیقتر از اونچه تو گفتی!

    - این امکان نداره آخه چطوری؟

    نگاهی به بالای سرش انداخت ، مکانی را به دقت بررسی کرد و گفت:

    - چطوریش رو الان می گم، ولی قبلش باید یه کاری بکنیم. خوب گوش کن ببین چی می گم، من از این شاخه می رم بالا.نگاه کن، اونجا یه جای مناسب هست که می شه بهش اعتماد کرد.

    با انگشت، بالای شاخه را نشان داد .با خود اندیشیدم که اگر او همه چیز را می دانسته است پس من چه زجر بیهوده ای را در این مدت به خود و او تحمیل کرده ام! به آنجا که اشاره کرده بود نگاهی انداختم و او مجددا ادامه داد:

    - من الان می رم بالا. کاری که تو باید بکنی اینه که با احتیاط، بر روی شاخه و دست منو بگیری تا من بکشمت روی اون صخره، فکر می کنی بتونی؟

    - با اینکه سخته ولی تمام تلاشم رو می کنم

    - آفرین! مطمئنم که تو موفق می شی، به تو ایمان دارم .حالا من می رم بالا

    پیش از آنکه تکانی بخورد با صدای لرزانی گفتم:

    - فرزاد تو رو خدا مواظب خودت باش!

    نگاه مملو از مهربانی اش را به چشمهایم پاشید.

    - چشم خانم!تو هم مراقب باش، فقط سعی کن قوی و مسلط باشی!

    سرم را تکان دادم و او با احتیاط رو ی شاخه رفت و دستش را به صخره گرفت .لحظه ای تعلل کرد و سپس مرا صدا زد:

    - شیدا حالا با آرامش بیا بالا.خیلی آروم.مواظب باش!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 12 از 14 نخستنخست ... 2891011121314 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/