جلو خم شد و به چشم های تریسی چشم دوخت و گفت:
ـ یکی از عواملی که مملکت بزرگ ما را به این وضع رقت انگیز دچار کرده ، همین است که حیواناتی موذی و شریر به آزادی در خیابان ها می لولند و فکر می کنند که هر کاری دلشان بخواهد می توانند بکنند و بعد هم بگریزند .آدم هایی که به ریش دادگاه و قوانین می خندند و متأسفانه بعضی از سیستم های قضایی در این کشور حامی آنهاست. ما در " لوئیزیانا" ، نمی توانیم ببینیم یک نفر این طور با خونسردی مرتکب قتل شود و بدون بیم وهراس از مکافات، به آن اقرار کند. ما عقیده داریم که چنین افرادی باید به سختی مجازات شوند . تریسی احساس می کرد که وجودش از وحشت لبریز شده است. او برگشت که به پری پوپ نگاه کند،ولی او چشم هایش را به بازپرس دوخته بود.
ـ مدعی علیها اعتراف کرد که قصد کشتن یکی از شهروندان محترم این ایالت را داشته است. مردی که به انساندوستی و خیرخواهی معروف شده است. مدعی علیها ، هنگام سرقت یک تابلوی گرانبها ،به ارزش پانصد هزار دلار این مرد شریف را به ضرب گلوله از پای درآورد و گریخته است.
صدای او بلند تر و خشن تر شد:
ـ خوب، دادگاه به این جرم رسیدگی خواهد کرد و نخواهد گذاشت که مجرم حداقل برای پانزده سال آینده ،از آن پول استفاده کند؛ زیرا او در این مدت پانزده سال در زندان خواهد بود . زندان زنان در جنوب لوئیزیانا.
تریسی احساس کرد که سالن دادگاه دور سرش می چرخد.شوخی زشت و وحشتناکی در جریان بود.بازپرس در جهت اجرای نقش خود ،یک هنرپیشه کامل بود. اما داشت زیادی حرف می زد. او شاید نمی بایست هیچ یک از این حرف ها را می زد.
تریسی برگشت تا پری پوپ توضیحی بدهد؛اما چشم های او به طرف دیگری برگشت. او با تریسی ،در کیف دستی اش به دنبال چیز نا معلومی می گشت و کاغذهایی را بهم می ریخت.تریسی برای اولین بار متوجه شد که ناخن دستش را تا روی گوشت جویده است.
قاضی لاورنس بلند شد و یادداشت هایش را جمع کرد. تریسی ، هنوز در جایی که بود، ایستاده بود.او، هیچ احساسی نداشت و قادر نبود بفهمد چه بلایی به سرش آمده است. یک مأمور اجرای دادگاه،به او نزدیک شد و بازویش را گرفت و گفت:
ـ همرا من بیایید.
تریسی به گریه افتاد .
ـ نه ... خواهش می کنم، نه!
تریسی به قاضی نگاه کرد:
ـ اشتباهی پیش آمده است عالی جناب ، من...
ولی همین که تریسی، فشار بیشتری را روی بازویش احساس کرد، متوجه شد اشتباهی صورت نگرفته است. او اغفال شده بود.آنها خیلی موذیانه تدارک نابودی او را دیده بودند . همان طور که مادرش را نابود کرده بودند.
***
4
خبر جنایت و محکومیت تریسی ،در صفحه اول روزنامه ی نیواورلئان،به اسم "کوی یر" به همراه عکس او به چاپ رسید و خطوط تلکس و تلفن مراکز خبری،این گزارش را به تمامی خبرنگاران جراید و رادیو تلوزیون ها، در سراسر کشور مخابره کردند.
زمانی که تریسی ،سالن دادگاه را ترک کرد تا منتظر وسیله نقلیه ای بشود که قرار بود او را به زندان منتقل کند،با عده ای از خبرنگاران و فیلمبرداران روبه رو شد. او برای این که تحقیر نشود ، صورتش را پوشاند،ولی راه گریزی در برابر دوربین ها وجود نداشت. رومنو،یک خبر مهم بود.علی الخصوص که یک دختر زیبا قصد کشتن و دزدی از خانه او را داشته باشد.
تریسی احساس می کرد که توسط دشمنانی وحشی محاصره شده است:
ـ چارلز حتماً مرا از این وضع نجات خواهد داد:
او این جمله را مرتباً با خودش تکرار می کرد.
ـ آه ، خدای من! خواهش می کنم کاری کن که چارلز زودتر باخبر بشود و مرا از این وضع نجات بدهد . من نمی توانم بچه ام را در زندان به دنیا بیاورم.
تا بعدازظهر روز بعد،افسر نگهبان اجازه نداد که او از تلفن استفاده کند.وقتی ارتباط برقرار شد ، هاریت جواب داد:
ـ دفتر آقای استنهوپ.
ـ هاریت،من هستم، تریسی؛ می خواهم با آقای استنهوپ صحبت کنم .
ـ یک لحظه صبر کنید خانم ویتنی.
تریسی حالت تردید را در صدای هاریت احساس کرد:
ـ من ... من باید ببینم ایشان هستند یا نه.
بعد از انتظاری دلخراش ، تریسی صدای چارلز را شنید و احساس آرامش کرد:
ـ چارلز؟
ـ تریسی ؟ این تو هستی؟
ـ بله عزیزم؛چارلز،من سعی کردم که به تو دست ...
ـ من دیوانه شدم. روزنامه ها از خبرهای تو پر است، من نمی توانم این ها را باور کنم.
ـ هیچ کدام از آنها واقعیت ندارد، عزیزم؛هیچ کدام،من ...
ـ چرا به من تلفن نکردی؟
ـ من سعی کردم تو را پیدا کنم ، ولی ...
ـ حالا کجا هستی؟
ـ من در زندان نیواورلئان هستم ، چارلز. آنها می خواهند به خاطر کاری که نکرده ام من را به زندان بیندازند.
و از ترس به گریه افتاد.
ـ صبر کن ، به من گوش بده . روزنامه ها نوشته اند که تو مردی را با گلوله زده ای، این که صحت ندارد؟
ـ من او را زدم، من ...
ـ تریسی یعنی تو به جرم دزدی و شروع به قتل اعتراف کرده ای؟
ـ بله چارلز ؛ اما فقط به خاطر ...
ـ آه خدای من! اگر تو به پول احتیاج داشتی،چرا به من نگفتی و ... سعی کردی کسی را بکشی ... نه من و نه پدر و مادرم، نمی توانیم این مورد را باور کنیم. تو تیتر اول روزنامه های امروز صبح فیلادلفیا بودی. این اولین باری است که نسیم و نفس یک شایعه ی رسوا کننده ،خانواده استنهوپ را لمس می کند.
تلخی صدای چارلز بود که سرانجام تریسی را واداشت که به عمق فاجعه پی ببرد. او، روی چارلز خیلی حساب کرده بود و حالا چارلز داشت جانب آنها را می گرفت. تریسی به سختی خودش را کنترل کرد که جیغ نزند:
ـ عزیزم،من به تو احتیاج دارم،خواهش می کنم بیا این جا،اگر بیایی همه چیز را خواهی فهمید.
ـ اگر تو اقرار به این کار نکرده بودی، شاید می شد کاری کرد. خانواده ما تحمل قاطی شدن با این ماجرا را ندارد.مطمئناً تو این را می فهمی؟
این برای تریسی ضربه ی ویرانگری بود.
هر یک از این کلمات برای تریسی حکم یک ضربه ی چکش را داشت.انگار دنیا روی سرش خراب شده بود. هیچ وقت در زندگی تا به این حد احساس تنهایی و بی پناهی نکرده بود . دیگر هیچ کس وجود نداشت که به او رو بیاورد.هیچ کس.
ـ تکلیف بچه چه می شود؟
ـ تو باید هر کاری که فکر می کنی به نفع بچه است انجام بدهی.
و اضافه کرد:
ـ متأسفم، تریسی.
و ارتباط قطع شد.
تریسی همان جا که بود، ایستاده .گوشی تلفن در دستش بود. یک زندانی دیگر که پشت سر او در نوبت ایستاده بود گفت:
ـ عزیزم اگه تلفنت تمام شده من باید به وکیلم زنگ بزنم.
وقتی تریسی به سلولش برگشت،خانم موقر نزد او آمد و گفت:
ـ برای فردا صبح آماده باش که از این جا بروی،صبح زود باید حرکت کنی.
بعد از آن تریسی یک ملاقاتی داشت.
قیافه اتو اشمیت درست یک سال پیرتر از چند ساعت قبل شده بود.چهره اش تکیده و رنگ پریده بود:
ـ من فقط آمده ام به تو بگویم که خودم و زنم چقدر از بابت این موضوع متأسفیم. ما کاملاً می دانیم که در آن جا چه اتفاقی افتاده ،شما مقصر نبودید.
تریسی فکر کرد:
ای کاش چارلز این حرف ها را زده بود!
ـ من و همسرم ،فردا در مراسم تشییع جنازه خانم دوریس شرکت خواهیم کرد.
ـ خیلی متشکرم ، اتو.
تریسی، دردمندانه فکر کرد:
ـآنها فردا ،هر دوی ما را دفن می کنند.
***
تریسی تمام آن شب را چشم بر هم نگذاشت. بر روی تخت باریک زندان دراز کشیده بود و خیره به سقف نگاه می کرد . در ذهنش بارها گفتگوی تلفنی با چارلز را تکرار کرد . او حتی به تریسی فرصتی نداد تا توضیحی بدهد. او حالا می بایست به بچه فکر می کرد . سال ها قبل در کتابی خوانده بود که زنی در زندان یک بچه به دنیا آورد،اما در آن روزگار، این ماجرا، چنان از زندگی تریسی دور بود که او فکر می کرد که این داستان باید در سیاره ای دیگر اتفاق افتاده باشد.حالا همه چیز برای خود او رخ داده بود، چارلز گفته بود:
ـ هر کاری که فکر می کنی به نفع بچه است ، انجام بده ...
تریسی بچه اش را می خواست،ولی فکر می کرد که آنها ممکن است نگذارند بچه نزد او بماند در این صورت با خود گفت:
ـ آنها او را خواهند برد ،چون من پانزده سال در زندان خواهم بود.چه بهتر که او چیزی درباره مادرش نداند.
سپس شروع به گریه کرد.
رأس ساعت پنج صبح،یک نگهبان مرد، به اتفاق آن خانم موقر، وارد سلول تریسی شدند.
ـ تریسی ویتنی؟
ـ بله.
او احساس کرد که صدایش به نحو دلهره آوری تغییر کرده است.
ـ بنا به رأی دادگاه ایالتی لوئیزیانا،تو باید به زندان زنان در جنوب ایالت منتقل بشوی کوچولو...
تریسی به طرف انتهای راهرو به راه افتاد و از کنار سلول هایی که پر از زنان زندانی دیگر بود ،عبور کرد. او ، به وضوح صدای گریه را از بعضی سلول ها شنید.مأمور همراهش گفت:
ـ سفر خوبی داشته باشی عزیزم. بگو ببینم آن تابلوی نقاشی را کجا پنهان کرده ای ؟ من حاضرم پول فروش آن را با تو شریک بشوم . اگر داری به " خانه بزرگ" می روی، سراغ "ارنستین" کوچولو را بگیر. او از تو به خوبی مواظبت خواهد کرد.
تریسی از کنار همان تلفنی گذشت که از آن با چارلز صحبت کرده بود:
ـ خداحافظ چارلز.
تریسی ، در کنار جدول خیابان ایستاد . یک اتومبیل زرد رنگ،با پنجره های میله ای در آن جا توقف کرده بود و موتورش روشن بود.حدود شش نفر زندانی بر روی صندلی های آن نشسته بودند و دو نفر نگهبان مسلح از آن ها مراقبت می کردند.تریسی ،نگاهی به چهره مسافران اتوبوس انداخت. یکی از آن ها جسور می نمود ،یکی قیافه ای بی حوصله و دیگری قیافه ای نا امید داشت. زندگی آنها تقریباً رو به اتمام بود . آنها طردشدگانی بودند که مثل حیوانات باغ وحش به طرف قفس هایشان انتقال داده می شدند تا در آن جا از آن ها مراقبت شود.
تریسی فکر می کرد آنها چه جرایمی دارند ؟ آیا ممکن بود که آنها هم مثل او بی گناه باشند ؟ و دوست داشت که بداند آنها در مورد او چه فکری می کنند ؟
سفر با اتوبوس زندان ، به نظر بی انتها و تمام نشدنی می آمد .اتوبوس گرم و بد بو بود ،ولی تریسی توجهی به این موضوع نداشت . او از شخصیت خودش عقب نشینی کرده بود . تا مدت ها متوجه دیگر مسافران یا علف های بلند و پر پشت و سبز دو سوی جاده که اوتوبوس از میان آنها می گذشت نشد . او جایی دیگر و در زمان هایی دیگر سیر می کرد:
او ، دختر کوچکی بود و با پدر و مادرش به ساحل دریا رفته بود.پدرش او را روی شانه هایش سوار کرده بود و به طرف دریا می برد. وقتی که گریه می کرد ، پدرش می گفت:
ـ گریه نکن، تو که بچه نیستی!
و بعد او را به داخل آب هل می داد و سرش را زیر آب می کرد ؛ولی به محض این که احساس خفگی می کرد ،پدرش او را بالا می کشید و دوباره و دوباره این کار را تکرار می کرد . از همان زمان تاکنون تریسی از آب می ترسید.
تالار اجتماعات کالج از دانشجویان ،پدر و مادر ها و آشنایان آنها پر بود.مراسم فارق التحصیلی بود . تریسی یک سخنرانی پانزده دقیقه ای کرد . حرف های او از سوابق تیزهوشی ، ذکاوت وی در گذشته و ایده های بلند پروازانه و رؤیاهای درخشانش برای آینده پر بود . مدیر کالج هدیه ای به او داد. تریسی آن را به مادرش داد و گفت که دلش می خواهد او آن را برایش نگه دارد و در میان دوستانش، به خاطر صورت زیبا و جذاب
مادرش به خود می بالید.
-من به فیلادلفیا می روم ،در آن جا کاری پیدا کرده ام.
"انی ماهلر" دوست بسیار خوب او بود که به تریسی تلفن کرد.
-تریسی ،تو حتماً عاشق فیلادلفیا می شوی . آنجا پر از آثار و اماکن فرهنگی است.علاوه بر آن تعداد زن های آن جا خیلی کمتر از مردهاست.یعنی مردها برای زن ها سر و دست می شکنند.
-من می توانم کاری برای تو در بانک ، جایی که خودم کار می کنم،پیدا کنم.
او و چارلز با هم دوست بودند و تریسی فکر می کرد که حالا چند نفر دیگر از دخترها دوست داشتند که به جای او می بودند؟تریسی فکر کرد که چارلز لقمه چرب و نرمی است . ولی بلافاصله از این فکر احساس گناه کرد. او عاشق چارلز بود.
-تو! با تو هستم،مگر کری؟ خدا به دور؟ بلند شو برو پایین.
تریسی سرش را بلند کرد و متوجه شد که در اتوبوس زردرنگ زندان است. اتوبوس در محوطه ای ایستاده بود که با تیرهای چوبی سیمانی شده و سیم خاردار محاصره شده بود . این تیرک با ردیف های به هم فشرده سیم خاردار ،پانصد جریب از مراتع و جنگل ها را در بر گرفته و مجموعاً زندان زنان را در ایالت جنوب ایالت لوئیزیانا تشکیل داده بود.
نگهبان گفت:
-بروید بیرون،ما این جا هستیم.
آن جا یک جهنم بود.

5
یک خانم مدیر کوتاه قد،با چهره ای سنگی و موهایی سمور مانند که رنگ آن به قهوه ای می زد،تازه واردان رامورد خطاب قرار داد و گفت:
-بعضی از شما، برای مدت بسیار بسیار طولانی در اینجا خواهید ماند. فقط یک راه وجود دارد که بتوانید این کار را انجام بدهید؛ و آن این است که دنیای خارج را فراموش کنید.شما می توانید در اینجا زندگی راحت و ساده و یا سخت و غیر قابل تحملی داشته باشید. ما این جا قوانینی داریم و شما آن قوانین و مقررات را رعایت می کنید. ما به شما می گوییم که چه وقت بیدار بشوید،چه وقت کار کنید، چه وقت غذا بخورید و چه وقت به دستشویی بروید.شکستن هر یک از این قوانین و مقررات ،نتیجه اش این خواهد بود که آرزو کنید ای کاش مرده بودید. ما دوست داریم در این جا همه چیز به آرامی بگذرد. ما می دانیم که شرارت را چطور باید مهار کنیم.
نگاه او با تریسی تلاقی کرد.
-اول،شما را برای آزمایش های بدنی می برند. بعد از آن دوش خواهید گرفت و سپس به سلولتان خواهید رفت. فردا صبح آقای "کاریت"،با شما در مورد مسئولیت های خودش صحبت می کند،تمام . او برگشت و رفت.یک دختر جوان رنگ پریده که کنار تریسی ایستاده بود ،گفت: