-من هیچ وقت دوست ندارم این حرف رو بزنم خودت می دونی ولی فقط ما نیستیم که باید تصمیم بگیریم .سانتین ما شاید بتونیم بگیم که بچه نمی خوایم و ...ولی مادر و پدرامون چی ؟
-برام مهم نیست چی می گن عرفان
-ما داریم با این مسئله سطحی برخورد می کنیم . سانتین تو می تونی با یه ازدواج دیگه خوشبخت بشی و بچه دار بشی . تو رو به خدا التماست می کنم کمی عاقلانه با این موضوع برخورد کن نه احساساتی
-تو منظورت چیه عرفان ؟ می خوای با این حرفها چی رو ثابت کنی ؟
-فقط یه چیز رو به حقیقت نزدیکت کنم که خیلی ازش دوری رویایی فکر نکن . همین . دوستت دارم اون قدر که وقتی بهت گفتم با کس دیگه ازدواج کن و بچه دار شو از خودم بدم آمد و اون قدر دوستت دارم که دوست ندارم به خاطر من بدبخت بشی . و به پای من یه عمر بسوزی اصلا میدونی چیه این وصلت از اولش هم ناجور بود . تو سالمی . زیبایی نباید عمرت رو به پای من بریزی . تقصیر از من بود که زیاده روی کردم و پا مو از گلیمم درازتر کردم
-معلوم هست تو چی می گی عرفان ؟ حالت خوبه ؟ نکنه دیوانه شدی . اینو بهت بگم من یا با تو ازدواج می کنم و تا آخر عمر قید بچه دار شدن رو می زنم یا هیچ کس دیگه ای رو وارد زندگیم نمی کنم .فهمیدی چی بهت گفتم ؟
-سانتین حرفها مو شنیدی تا حالا ؟
-من نمی خوام به کس دیگه ای . ازدواجی دیگه . عشقی دیگه . فکر کنم تمام فکر و ذکر من تو هستی و می مونی دیگه تمامش کن بهتره به جای این چرندیات یه فکری بکنی
-تو مطمئنی پشیمون نمیشی . به چهار .پنچ سال اینده فکر کن به وقتی نگاه کن که پیر و از پا افتاده شدیم . و باید نوه یا بچه ای دور و برمون باشه به وقتی که بچه های دیگران رو می بینی و غبطه می خوری . اون وقت خیلی دیر شده . سانتین عزیزم فکر هات رو بکن من که دیگه بعد از تو چیزی برای از دست دادن ندارم ولی تو باید زندگی کنی یعنی میتونی زندگی کنی من که دیگه بعد از تو چیزی برای از دست دادن ندارم ولی تو باید زندگی کنی یعنی می تونی زندگی کنی پس خواهش می کنم ..
-من تصمیم رو گرفتم همون روز توی کوه بهت گفتم و آدمی نیستم که دمدمی مزاج باشم و هر دقیقه تغییر عقیده بدم خدا یکی . عشق هم یکی .
-خانواده ات چی نظر اونا رو نمی خوای بدونی ؟
-نمیدونم چی می گن نمی دونم
عرفان گفت
-ما شب می اییم خونتون
شب وقتی آقای اقبالی همون که داشت به طرف خانه مهر ارا می رفت داشت فکر می کرد چه بگوید . در برابر این عمل ناشدنی و غیر ممکن که عرفان و سانتین ان قدر اصرار به انجام شان داشتند . افسانه هم فقط به جلو خیره شده بود
وقتی مهر ارا حرف قطعی و جدی خودش رو بدون تعارف و رودربایستی به اونها زد . اقبالی دیگه جایز ندانست سر این موضوع احمقانه از نظر اون دو تا جون خودش رو پیش مهر ارا کوچک و التماس کنه . اخه حق با مهر ارا بود مگر میشد با هم ازدواج کنند و عمری بچه دار نشوند . اصلا چه اجباری بود که به هم برسند مگه چاقو زیر گردن اونها گذاشته شده بودند .که با هم ازدواج کنند . پس بایست قید این ازدواج رو می زدند . به همین سادگی . البته از نظر اونها . مهر ارا در برابر نگاههای التماس امیز سانتین حرفش رو عوض نکرد . طوری رفتار کرد که دیگه جای هیچ حرف و بحثی نبود . خانواده سه نفری اقبالی تو ماشینشون تو راه خونه بودند در حالی که تمام وسایلی رو که به سانتین هدیه کرده بودند روی صندلی پشت ماشین پیش عرفان گذاشته شده بود . مهر ارا محترمانه با پس دادن کادوها اونها رو جواب کرده بود توی راه حتی یک کلمه بین آنها رد و بدل نشده بود . افسانه و عدنان می دانستند از همون موقع که پاشو نو از خونه سانتین بیرون گذاشتند اون دوباره تبدیل به عرفان افسرده همیشگی خواهد شد . همین طور هم شد . به خونه که رسیدند یه سره به اتاقش رفت بدون کلامی حرف . شب بخیر گفت . و تا صبح روی ویل چر کنار در شیشه ای بالکن متحیّر و نا باور نشست
سانتین هم از اون طرف اصلا فکر ش رو نمی کرد که پدرش به تنهایی درباره زندگی و آینده اش تصمیم بگیره . مهر ارا حتی زحمت نکشید و از سانتین نظرش رو نخواست . هر چند که دقیقا می دونست نظر سانتین چی هست به هر حال سانتین بیشتر از این ناراحت بود که پدرش با این کار به اون و عرفان احترام نگذاشته بود و از همون شب به بعد از پدرش کینه به دل گرفت و دیگه صمیمیت همیشگی بین اونها نبود . با پدرش کمتر حرف می زد و سر سنگین بود . هر چند که مهر ارا کاملا می دونست دلیل رفتار سانتین به چه خاطر بود ولی با خودش می گفت
-ارزشش رو داشت مگر برای دخترم شوهر قحط بود که با مردی ازدواج کنه که روی ویل چر می شینه و بدتر از همه تا آخر عمر نتوانند بچه دار بشن این یه دیوانگی محض بود اگه این وصلت سر می گرفت
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)