چند شب بعد خانواده مهر ارا به خونه اقبالی دعوت شده بودند با پذیرایی فوق العاده و شاهانه ای که برای اونها تدارک دیده بودند ساعتی بعد از ورودشون ناهید و افسانه یه گوشه به حرف زدن و اقبالی و مهر ارا هم گوشه ای دیگه به بازی تخته نرد مشغول شده بودند علی هم تو حیاط بزرگ خونه داشت بازی می کرد عرفان خندید و گفت
-هنوز گنج رو پیدا نکردی کاشف ؟
-چرا تو رو پیدا کردم
بعد وقتی جلوی کمد بزرگ دیواری که هر دو دفعه ای که اونجا آمده بود درش رو بسته بود ایستاد و گفت
-شاید این تو غیر از شما یه گنج دیگه هم باشه می شه بگی این جا چی قایم کردی ؟
-باور کن اون جا هیچی جز چند تا اشغال نیست
وقتی قیافه سانتین رو دید در حالی که به طرفش می رفت گفت
-حالا که میخوای باشه نمیخواد این جوری نگام کنی الان بازش می کنم
کلیدی رو از توی میزش برداشت و داد به سانتین و گفت
-حالا که میخوای بدونی توش چیه خودت بازش کن این کلید طلایی دست شما شهردار گرامی
-ممنون همشهری محترم
بعد کلید رو تو قفل چرخوند و دو تا طرف در رو باز کرد یه چیز گنده توی کمد بود که روش ملافه گذاشته شده بود ملافه رو برداشت موتوری بزرگ و تقریبا سالم که زرد رنگ بود و روش شماره سه زده شده بود توجه سانتین رو جلب کرد و به عرفان نگاه کرد
-این همون موتوری که برات تعریف کردم باهاش مسابقه میدادم
سانتین دستش رو گذاشت روی باک موتور که بیشتر رنگها ش پریده شده بود سانتین حدس زد به خاطر سقوطی که او با موتور کرده این جوری داغون شده بالا ی موتور توی کشوی بزرگی چند دست لباس ورزشی و با یک کلاه کاسکت و دستکش بود و یه جفت کفش که هنوز گلی به نظر می رسید بعد از گذشته اون همه سال
عرفان دستش رو صورتش کشید و گفت
-نمیدونم چرا بعد از این همه سال این ها رو نگه داشتم . شاید به خاطر گذشته تلخ یا گذشته مبهم ؟ نمیدونم اصلا اینها چه ارزشی میتونن برام هنوز داشته باشن که نگهشون داشتم
دست سانتین روز لباس ها و کفشها و موتور کشیده میشد و انگار برگشته بود به همون سالها همون روزی که عرفان از موتور میافته و فلج می شه هیچ صدایی جز اگزوز موتور ها و جمعیت مشتاق نمی شنید . سرعت غیر قابل کنترلی که داشت پیچ جادهها رو زوزه کشان طی می کرد شلاق باد به روی کاسکت احساس می کرد و به روی دستکشهایی که داشتند از دستهای عرفان بیرون می آمدند و کمی اون طرف تر بعد از یه پیچ بد و خطرناک یه مرد که پرچمی سیاه و سفید شطرنجی رو دائم تو هوا تکون می داد دیگه به آخر خط رسیده بودند باید با سرعت هر چه بیشتر می رفتند اما...
عرفان متوجه شد که سانتین اصلا به حرفهای اون گوش نمیده و همون طور که دستش روی ترمز موتور گذاشته و چشماشو بسته یه لحظه چشماشو بست و سعی کرد به ذهن سانتین راه پیدا کنه وقتی که موفق شد سانتین رو سوار بر موتور تو همون جاده نفرین شده دید چشماش باز کرد در حالی که دست اون رو از روی موتور بر میداشت شروع به صدا زدن کرد
-سانتین خواهش می کنم تمومش کن
سانتین چشماشو باز کرد و به عرفان نگاه کرد بعد تازه متوجه شد دستاش تو دستای عرفان گفت
-چی شده ؟
-هیچی داشتی می رفتی توی پیست موتور سواری
-من همه چی رو دیدم . اون پیست با جادهها و پیچها ش .رقیب ها .جمعیت رو که هوار می کشیدند و ...
-اره میدونم همه چی رو دیدی بیا بشین
وقتی سانتین را روی تختش نشوند . برگشت و درحالی که داشت در کمدش را می بست گفت
-نباید بهت نشونش می دادم اصلا اشتباه کردم در این کمد رو باز میکردم
بعد برگشت و به چهره او که هیچ چیز را نمیشد ازش تشخیص داد نگاه کرد .برای این که موضوع را عوض کنه و او را از اون حال و هوا بیرون بیاره گفت
-حالا تکلیف من چی میشه ؟
-در مورد چی ؟
-این که تو هر وقت دلت بخواد توی اتاق من کنجکاوی بکنی اما من چطور بیام توی اتاقت ؟
سانتین خندید و گفت
-فکر ش رو کردم اتاقم را با اتاق علی عوض می کنم اگه تا حالا این کار رو نکردم به این خاطر بود که گذاشتم گچ پام رو باز کنم بعد چون مامان اینها نمیتونن به سلیقه من اونجا رو بچینند
-نه بابا شوخی کردم یه وقت این کار رو نکنی
-من قبل از این که تو بگی خودم فکرش رو کرده بودم با علی هم حرف زدم معامله جوش خورد
عرفان لبخند تلخی زد و گفت
-از الان مشکلات شروع شد
ساین انگشتش رو گذاشت جلوی دهنش و گفت
-هیس .یه کلام دیگه در این مورد حرف نزن نه الان نه هیچ وقت دیگه .ما قبلا در این باره حرف زدیم . و به نتیجه رسیدیم . نه از نظر من نه از نظر تو هیچ مشکلی نمیتونه سد راه خوشبختی من و تو بشه اگه نمی تونی هضمش کنی بهتره روزی چند بار ازش دیکته بنویسی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)