صفحه 7 از 8 نخستنخست ... 345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 79

موضوع: سانتین | ندا بهزادی

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    چند شب بعد خانواده مهر ارا به خونه اقبالی دعوت شده بودند با پذیرایی فوق العاده و شاهانه ای که برای اونها تدارک دیده بودند ساعتی بعد از ورودشون ناهید و افسانه یه گوشه به حرف زدن و اقبالی و مهر ارا هم گوشه ای دیگه به بازی تخته نرد مشغول شده بودند علی هم تو حیاط بزرگ خونه داشت بازی می کرد عرفان خندید و گفت
    -هنوز گنج رو پیدا نکردی کاشف ؟
    -چرا تو رو پیدا کردم
    بعد وقتی جلوی کمد بزرگ دیواری که هر دو دفعه ای که اونجا آمده بود درش رو بسته بود ایستاد و گفت
    -شاید این تو غیر از شما یه گنج دیگه هم باشه می شه بگی این جا چی قایم کردی ؟
    -باور کن اون جا هیچی جز چند تا اشغال نیست
    وقتی قیافه سانتین رو دید در حالی که به طرفش می رفت گفت
    -حالا که میخوای باشه نمیخواد این جوری نگام کنی الان بازش می کنم
    کلیدی رو از توی میزش برداشت و داد به سانتین و گفت
    -حالا که میخوای بدونی توش چیه خودت بازش کن این کلید طلایی دست شما شهردار گرامی
    -ممنون همشهری محترم
    بعد کلید رو تو قفل چرخوند و دو تا طرف در رو باز کرد یه چیز گنده توی کمد بود که روش ملافه گذاشته شده بود ملافه رو برداشت موتوری بزرگ و تقریبا سالم که زرد رنگ بود و روش شماره سه زده شده بود توجه سانتین رو جلب کرد و به عرفان نگاه کرد
    -این همون موتوری که برات تعریف کردم باهاش مسابقه میدادم
    سانتین دستش رو گذاشت روی باک موتور که بیشتر رنگها ش پریده شده بود سانتین حدس زد به خاطر سقوطی که او با موتور کرده این جوری داغون شده بالا ی موتور توی کشوی بزرگی چند دست لباس ورزشی و با یک کلاه کاسکت و دستکش بود و یه جفت کفش که هنوز گلی به نظر می رسید بعد از گذشته اون همه سال
    عرفان دستش رو صورتش کشید و گفت
    -نمیدونم چرا بعد از این همه سال این ها رو نگه داشتم . شاید به خاطر گذشته تلخ یا گذشته مبهم ؟ نمیدونم اصلا اینها چه ارزشی میتونن برام هنوز داشته باشن که نگهشون داشتم
    دست سانتین روز لباس ها و کفشها و موتور کشیده میشد و انگار برگشته بود به همون سالها همون روزی که عرفان از موتور میافته و فلج می شه هیچ صدایی جز اگزوز موتور ها و جمعیت مشتاق نمی شنید . سرعت غیر قابل کنترلی که داشت پیچ جادهها رو زوزه کشان طی می کرد شلاق باد به روی کاسکت احساس می کرد و به روی دستکشهایی که داشتند از دستهای عرفان بیرون می آمدند و کمی اون طرف تر بعد از یه پیچ بد و خطرناک یه مرد که پرچمی سیاه و سفید شطرنجی رو دائم تو هوا تکون می داد دیگه به آخر خط رسیده بودند باید با سرعت هر چه بیشتر می رفتند اما...
    عرفان متوجه شد که سانتین اصلا به حرفهای اون گوش نمیده و همون طور که دستش روی ترمز موتور گذاشته و چشماشو بسته یه لحظه چشماشو بست و سعی کرد به ذهن سانتین راه پیدا کنه وقتی که موفق شد سانتین رو سوار بر موتور تو همون جاده نفرین شده دید چشماش باز کرد در حالی که دست اون رو از روی موتور بر میداشت شروع به صدا زدن کرد
    -سانتین خواهش می کنم تمومش کن
    سانتین چشماشو باز کرد و به عرفان نگاه کرد بعد تازه متوجه شد دستاش تو دستای عرفان گفت
    -چی شده ؟
    -هیچی داشتی می رفتی توی پیست موتور سواری
    -من همه چی رو دیدم . اون پیست با جادهها و پیچها ش .رقیب ها .جمعیت رو که هوار می کشیدند و ...
    -اره میدونم همه چی رو دیدی بیا بشین
    وقتی سانتین را روی تختش نشوند . برگشت و درحالی که داشت در کمدش را می بست گفت
    -نباید بهت نشونش می دادم اصلا اشتباه کردم در این کمد رو باز میکردم
    بعد برگشت و به چهره او که هیچ چیز را نمیشد ازش تشخیص داد نگاه کرد .برای این که موضوع را عوض کنه و او را از اون حال و هوا بیرون بیاره گفت
    -حالا تکلیف من چی میشه ؟
    -در مورد چی ؟
    -این که تو هر وقت دلت بخواد توی اتاق من کنجکاوی بکنی اما من چطور بیام توی اتاقت ؟
    سانتین خندید و گفت
    -فکر ش رو کردم اتاقم را با اتاق علی عوض می کنم اگه تا حالا این کار رو نکردم به این خاطر بود که گذاشتم گچ پام رو باز کنم بعد چون مامان اینها نمیتونن به سلیقه من اونجا رو بچینند
    -نه بابا شوخی کردم یه وقت این کار رو نکنی
    -من قبل از این که تو بگی خودم فکرش رو کرده بودم با علی هم حرف زدم معامله جوش خورد
    عرفان لبخند تلخی زد و گفت
    -از الان مشکلات شروع شد
    ساین انگشتش رو گذاشت جلوی دهنش و گفت
    -هیس .یه کلام دیگه در این مورد حرف نزن نه الان نه هیچ وقت دیگه .ما قبلا در این باره حرف زدیم . و به نتیجه رسیدیم . نه از نظر من نه از نظر تو هیچ مشکلی نمیتونه سد راه خوشبختی من و تو بشه اگه نمی تونی هضمش کنی بهتره روزی چند بار ازش دیکته بنویسی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    عرفان دستهایش بالا آورد و گفت
    -باشه تسلیم شدم شکست رو قبول کردم
    سانتین خندید و درحالی که بلند می شد تا به طرف بالکن بره گفت
    -اوهوم حالا شد
    بعد در بالکن رو باز کرد و موجی از هوای سرد را به اتاق راه داد و گفت
    -بیا رو بالکن هوا خوب شده
    عرفان پالتوش رو دوشش انداخت و به طرف بالکن می رفت با لرز گفت
    -اره اره خیلی
    سانتین خندید و یقه پالتو رو دور گردن عرفان کیپ کرد و گفت
    -امسال عجب عیدی شد .اون از تصادف . من اینم از علی که مثل کم بزه خورد زمین
    سانتین همون طور که می خندی گفت
    -آخه بدجوری افتاد
    بعد هر دو به علی که داشت تو برفها یه کاری مثل شنا می کرد نگاه کردند و خندیدند
    سانتین به عرفان گفت
    -می ای بریم برف بازی ؟
    -تو تا من رو سرما ندی مثل این که راضی بشو نیستی
    -سرما نمی خوری بریم ؟
    -باشه اما به یه شرط که لباس بپوشی .نمیخوام علاوه بر پات سرما هم بهش اضافه بشه
    -باشه
    وقتی سانتین و عرفان تو حیاط رفتند و علی رو به گلوله برف بستند علی داشت از هیجان و خوشحالی پیدا کردن هم بازی غش می کرد اون قدر به هم برف زدند که سر تا پاشون سفید شد بود علی از همون شب نامزدی با عرفان خوب اخت شده بود هر وقت تو خونه اسم عرفان میآمد قند تو دلش آب می شد تو بازی حتی یه بار هم به طرف عرفان برف پرت نکرد و هر چند تا که به طرف اون پرتاب می کرد همه رو به چرخ یا پایین ویل چر می زد در عوض سانتین رو خوب نشانه می گرفت از سر تا پای سانتین رو برفی کرده بود بعد از این که حسابی خسته شدند درحالی که علی چرخ عرفان را هل میداد وارد ساختمان شدند با قیافه های که از سرما قرمز و یخ شده بود
    افسانه برای اونها قهوه داغ ریخت تا گرم بشند اقبالی و مهر ارا هنوز گرم بازی بودند جفت شش چهار رو یک فکر کنم مارس شدید آقای اقبالی
    عرفان گفت
    -برای هم رقبای خوبی هستند
    بقیه هم حرف او را تایید کردند
    وقتی شب به خونه برگشتند مهر ارا دائم از مرام اقبالی و همسرش صحبت میکرد و اون طور که پیدا بود خیلی از اونها خوشش اومده بود و این بابت مسرت سانتین شده بود پدرش از خانواده عرفان راضی است


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #63
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ساعت از دو بامداد هم گذشته بود اما خوابش نمی آمد روی صندلی متحرکش نشست و با نشستن پهلوهاش که کوفته شده بود به درد آمد .کبودی صورتش بهتر شده بود .فقط زخمهای پیشونیش کمی مونده بود که اون هم داشت پوست می انداخت . کمی که گذشت وقتی دید درد لگنش قطع نمیشه رفت بالشتک کوچکی که شبیه لاستیک درست کرده بودند تا روش بشینه رو برداشت و روی صندلی گذاشت و در رویش راحت نشست . از وقتی که با عرفان نامزد کرده بود دوست داشت از آینده و زندگیشون حرف بزنند . با خودش گفت
    -چطوره یه خورده اذیتش کنم
    بعد رفت موبایلش رو برگشت سر جاش نشست .می خواست تمرین کنه ببینه می تونه از راه فکر به عرفان پیغام برسونه .کاری که چند بار تلاش کرده بود ولی نتوانسته بود
    چشماش رو بست چند بار تکرار کرد
    -عرفان بیداری ؟ اگر خوابی بیدار شو به کمکت احتیاج دارم یه کار فوری پیش اومده همین الان با موبایلم تماس بگیر
    درست بعد از این که چهار بار این کار را تکرار کرد موبایلش شروع به زنگ زدن کرد
    -بله ؟
    -سلام عزیزم طوری شده ؟
    -تویی عرفان ؟ چی شده ؟
    -خب زنگ زدم که ببینم چه کار داشتی ؟
    -من که باهات کار نداشتم ببینم به ساعت یه نگاهی بنداز از دو نیمه شب هم گذشته ها ؟
    -شوخی رو بزار کنار مگه تو پیغام نفرستادی وروجک ؟
    -من ؟ چرا تهمت می زنی مرد عاقل دلت خواسته باهام صحبت کنی بهانه گیر نیاوردی انداختی گردن من ؟
    -خیلی خوب دلم تنگ شده بود زنگ زدم خب چه خبر ؟
    سانتین جلوی خنده اش را گرفت و گفت
    -سلامتی نمی تونستی صبح زنگ بزنی . فکر نمی کنی مزاحم شدی این وقت شب ؟
    -چی بگم ؟ طلبکار هم شدی مثل این که ...
    سانتین با خوشحالی گفت
    -دیدی برات پیغام فرستادم
    عرفان که می دونست سانتین اون و سرکار گذاشته گفت
    -من بهت گفتم موفق میشی خانواده خوابند ؟
    -اره
    -پس چرا نخوابیدی شب هم نمی تونی اروم بگیری شیطونک ؟
    سانتین لحنش را شاعرانه کرد و گفت
    -من همون قلندر شبم که با قبایی وصله پینه در کوچه های خیس و نمناک عشق قدم هام را بی رمق روی سنگ فرش قلبت می کشم و به پنجره هاش تلنگر می زنم
    -از کی تا به حال شاعر شدی دختر تنهای شب ؟
    -از وقتی تو رو دیدم شاعر گرامی و گمنام عصر علم و تکنولوژی راستی خواب که نبودی ؟
    -نه فقط داشتم هفت تا پادشاه رو خواب می دیدم خانم مزاحم
    -عیبی نداره بزرگ می شی یادت میره اگه خیلی ناراحتی برو بخواب جلو تو نمی گیرم
    عرفان هم به شوخی جوابش رو داد
    -اصلا خودتو ناراحت نکن عزیزم به درک که من خواب بودم
    -اره بابا اخه کی تو این دوره زمونه می خوابه پسر ؟ اگه بخوابی از دنیا عقب می افتی همیشه باید هوشیار باشی
    -بس کن ببینم تب نداری ؟ داری هذیون میگی
    -باور کن خوابم نمی آمد گفتم کمی باهات صحبت کنم حوصله ام سر رفته بود
    -خوب کردی پیغام فرستادی
    بعد با خنده گفت
    -سختیش صد سال اوله عادت می کنم
    -دست خودم نیست به خدا خسته شدم از بس که تو خونه نشستم و دراز کشیدم دیگه از هر چی خواب و استراحت من زجر شدم
    -اره برای تو که همیشه تو تحرک بودی خیلی سخته اگه پات خوب بود با هم می رفتیم بیرون تا کمی روحیت عوض بشه
    -کی گفته نمی تونیم بریم چه ربطی داره به گچ پام ؟
    -خواهشا تا یه هفته دیگه تحمل کن بعد هر جا خواستی بری چشم در خدمتم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #64
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    عرفان ادامه داد
    -ببینم تو اصلا درد رو حس می کنی یا نه ؟ تعجب می کنم تو دائم در جنب و جوشی
    سانتین خندید و گفت
    -فکر کردی با قهرمان زیبایی اندام جهان طرفی اره بابا همه جا هنوز درد میکنه ولی حالا و حوصله اه و ناله کردن رو ندارم
    -ولی حوصله مردم آزاری را داری اره ؟
    -دقیقا این عادت رو دارم یعنی تازگی ها به دست آوردم تو نمیدونی چرا ؟
    -نه دیگه دارم مطمئن می شم تو امشب یه چیزیت شده خیلی شنگولی قضیه چیه ؟
    -چه کار کنم دست خودم نیست انرژی این یه هفته رو باید یه جوری تخلیه کنم یا نه ؟ در غیر این صورت منفجر می شم
    -الحق که تو مثل یه بمب انرژی می مونی . باورت می شه همیشه به من روحیه میدی سانتین ؟
    -خیلی خب معامله جوش خورد من به تو انرژی می دم تو هم به من استعداد شعر و شاعری قبوله ؟
    عرفان خندید و گفت
    -باشه هر چی تو بگی قبول اوامر دیگه ؟
    -فعلا هیچی جز این که شب خوب بخوابی و خوابای شیرین مثل عسل ببینی
    -تو هم همین طور بال ابی دوست داشتنی
    -اوه چه رویایی . خداحافظ
    -خداحافظ عزیزم

    بعد از خداحافظی به بیرون نگاه کرد برف داشت اروم می بارید اروم و بی سرو صدا . بارش بارون و برف رو همیشه دوست داشت هر کدوم رو به نحوی بارون با خیسی و سرو صدا و برف رو برای سکوت و سپیدش دوست داشت .وقتی یکی از این دو تا از اسمون می بارید رویایی می شد دیگه دست خودش نبود اون شب هم رویایی شده بود به برف نگاه کرد .دیگه وقتی رفت تو رختخواب ساعتی دیگه اذان صبح می شد عوضش صبح به قول مادرش تا لنگ ظهر خوابید و اگه عرفان زنگ نمی زد و مادرش برای حرف زدن با او بیدارش نمی کرد رودروایستی نمی کرد و بیشتر می خوابید . ناهید گوشی کنار تختش رو برداشت و همون طور که اون هنوز تو رخت خوابش بود به دستش داد و گفت
    -بلند شو دیگه
    بعد از اتاق بیرون رفت . گوشی تو هال را روی تلفن گذاشت

    -سلام ساعت خواب چند ساعت دیگه می خوابیدی برای شام بیدار می شدی
    سانتین با صدای بم شده بود خندید و گفت
    -صبح به خیر
    بعد گلوش رو کمی صاف کرد تا صداش به حالت عادی بر گرده
    -اوه اوه . صداشو از بس خوابیده چه جوری شده وای به حال قیافت حتما اونم پف کرده
    -ای بابا حالا ما یه روز تا ساعت یازده گرفتیم خوابیدیم ابرومون همه جا رفت
    ظهر بخیر خانم جون ساعت دوازده شده کجا کاری ؟
    سانتین با تعجب از حرف عرفان به ساعت نگاه کرد و دید واقعاً ظهر شده است گفت
    -فکرکردم تازه ساعت یازده است
    -بله دیگه اگه شب به جای مردم آزاری بگیرید بخوابید این طوری نمیشه
    -تازه بعد از صحبت با تو یکی دو ساعت دیگه هم بیدار بودم برای همین تا حالا خواب موندم
    -به هر حال خودتو تنبل نکن فردا که عید تموم بشه بخواهی بری دانشگاه و روزنامه برات سخت میشه
    -باشه از فردا صبح ساعت شش بلند میشم راضی میشید جناب سرگرد ؟
    -مگه توی پادگانی دختر ؟
    -هی تو این مایه ها ....
    وقتی پایین رفت یه سره سر سفره ناهار نشست و صبحونه ناهارش رو یه جا خورد . ناهید که همیشه عادت داشت سر به سر سانتین بذاره گفت
    -بمیرم برای بچه ام کمبود خواب نگیری مادر جون خیلی سحر خیز شدی
    سانتین قیافه جدی به خودش گرفت و گفت
    -نه مامان نگران نباش من این قدر ها هم که به نظر میرسه ضعیف نیستم که چند ساعت بی خوابی از پا درآورم
    -کم نیاری دختر حتما دوباره قرص خواب اور خوردی دیشب ؟
    -نه دیشب دیر خوابیدم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #65
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل پانزده



    روزهای عید مثل پلک بر هم زدن تموم شد و روزهایی امده بود که اون دو تا منتظرش بودند گچ پای سانتین باز شده بود و دوتایی می رفتند آزمایش ژنتیک بدهند تا بعد از گرفتن جواب مراسم عقد رو بگیرن
    -ببینم تو که نمی ترسی چند سی سی خون بدی ؟
    سانتین بادی به غبغب انداخت و در حالی که عرفان از حالت اون منتظر بود بشنوه نه .او سرش رو پایین انداخت و گفت
    -چرا اتفاقا خیلی می ترسم
    عرفان خندید و گفت
    -اون جوری که قیافه گرفتی گفتم الان می گی ترس چیه ؟
    -می خواستم بگم اما نتونستم چون واقعاً می ترسم اصلا من از هر کاری که با آمپول و سرنگ سرو کار داشته باشه می ترسم
    -متاسفم باید امروز رو تحمل کنی راه دیگه ای نداریم
    -فکر نکنی می ترسم دارم شوخی می کنم
    عرفان سرشو تکون داد و گفت
    -اره میدونم از چهر ت کاملا مشخصه که به هیچ وجه نمی ترسی دختر رنگ به روت مثل گچ سفید شده اون جا کار دستمون ندی ؟
    -نه بریم این قدر من و ترسو نشون نده
    -بریم
    توی آزمایشگاه سانتین با این که جدا می ترسید خیلی خودشو کنترل کرد تا بچه بازی راه نندازه وقتی کارشون تموم شد عرفان گفت
    -می ای بریم کوه ؟
    سانتین با یادآوری همان یک باری که با هم به کوه رفته بودند دچار اون مصیبت شده بود بلافاصله گفت
    -ای وای نه یه جا دیگه بریم
    -چرا دوست نداری برف بازی کنی ؟
    -چرا ولی نریم کوه
    -علتی داره ؟
    -نه
    -ولی میدونم برای چی می گی چشات ترسیده به خاطر قضیه دفعه پیش بیا بریم بهت قول میدم اون جا نفرین شده نیست اون بار فقط تقصیر من بود و بس
    -این حرف رو نزن تقصیر هر دو تامون بود
    -حالا یا تقصیر من یا تو بیا بریم
    با دودلی جواب داد
    -باشه بریم
    توی کوه وقتی پیاده مسافت رو طی کردند به اخرین ایستگاه رسیدند
    عرفان گفت
    -بیا با تل کابین بریم تا ایستگاه نهم موافقی ؟
    -اره ولی
    -بیا بریم این قدر ولی و اما نگو دیگه
    محوطه ای که باید سوار می شدند توی صف نسبتاً شلوغی ایستادند وقتی نوبت به اونها رسید با کمک مردی که مسئول با زو بسته شدن کردن تل کابین بود عرفان را توی اتاقک نشاندند صندلیش رو جمع کردند توی اتاقک . همین جوری که ایستگاهها رو بالا می رفتند . می گفتند و می خندیدند . با گذشت پنج دقیقه به بالای قله رسیده بودند سانتین تا به حال این قدر بالا نیومده و تا این حد برف ندیده بود پا که می گذاشتند تا زانو تو برف فرو می رفتند . چون ویل چر تو برف گیر می کرد همون نزدیک های ایستگاه تل کابین که سنگ فرش بود ایستادند


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #66
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    هر چند که سانتین اروم و قرار نداشت و دائم داشت تو برفها راه می رفت سر به سر عرفان می گذاشت یعنی در واقع پدر عرفان رو در اورد بس که بهش برف زد و شیطنت می کرد طوری که عرفان با خودش گفت
    -عجب مخمصه ای افتادم اصلا نمیشه شیطنت و انرژی این دختر رو خنثی کرد ادم رو کلافه می کنه
    سانتین با گلوله برف بزرگی تو دستش آمد کنار ویل چر ایستاد و شیطنت آمیز نگاهش کرد و گفت
    -با خودت چی می گفتی عرفان ؟
    عرفان خندید و گفت
    -هیچی چطور ؟
    -نمی دونم گفتم شاید گرمت شده بخوای یه طور ای سرد بشی
    بعد گلوله رو تو دستهایش بالا و پایین انداخت و خندید طوری خندید که عرفان یه لحظه فکر کرد واقعاً یه شیطون کوچولو تو جلد آدمیزاد اون هست از خنده و نگاه سانتین می ترسید فکر می کرد واقعاً شیطون شده
    .بعد گفت
    -سانتین خواهش می کنم این جوری نگاه نکن و نخند من واقعاً می ترسونی می دونی یاد چی می افتم ؟
    -چی ؟
    -یاد فیلمهای ترسناک که ادم یه دفعه شبیه یه روح یا شیطون میشه
    -دست شما درد نکنه حالا جادوگر هم شدم بذار پس نشونت بدم
    -گفتم مثل اونها نه خود اونها
    -باشه
    بعد گلوله را روی سر خودش به پشت سرش انداخت . صدای داد بلندی که آمد برگشت با دیدن مرد جوانی که گلوله برف روی کلاه و عینکش ریخته شده بود لبهایش را گزید
    -ببخشید آقا متوجه نشدم
    -عیبی نداره فقط جا خوردم به همین خاطر فریاد کشیدم
    سانتین از روی خجالت خندید و سرش رو تکون داد پسرک هم سرش رو تکون داد و در حالیکه به کار او و خود می خندید دور شد
    سانتین برگشت طرف عرفان و گفت
    -اگه به تو زده بودم بهتر نبود تا اون بیچاره ؟
    -آهان گذاشتی تقصیر من ؟
    سانتین در حالی که دولا می شد تا یه گلوله دیگه درست کنه گفت
    -ناراحت نباش الان یکی دیگه به افتخار تو درست می کنم به گردن خودم
    عرفان می دونست که اگه نجنبه زیر گلوله های برفی او خیس می شه از روی سنگ فرش شروع کرد و به دور شدن سانتین هم پشت سرش . خلاصه وقتی اون جا بودند عرفان حسابی برف از دست سانتین نوش جان کرد توی تل کابین داشتند پایین می رفتند که عرفان گفت
    -یه پیشنهاد خوب برات دارم
    -چی ؟
    -هر وقت از دست کارام خسته شدی و به قول معروف جون به لبت رسید بیایم کوه این جا خوب می تونی دق و دلیت رو روی سرم خالی کنی
    -اخه گفتی بهترین حرفی بود که تا به حال ازت شنیده بودم هفته ای یک بار خوبه دیگه ؟
    عرفان با تعجب گفت
    -چی هفته ای یه بار ؟
    -کمه اره خودم حدس می زدم حالا چون خودت می گی دو روز درمیون دیگه بیشتر از این نگو که روم نمیشه
    -واقعاً که اصلا چطوره یه خونه اون بالا بسازیم دم به دقیقه برف بریزی تو سرم
    -یه فکر بهتر یه ادم برفی ازت درست می کنم و خلاص
    اون روز و ساعت هایش بهترین و ماندگار ترین خاطره اونها شت
    -دیدی گفتم خوش می گذره نمی خواستی بیای کوه
    -اره عالی بود ممنون که من رو تحمل کردی اگه اذیتت کردم واقعاً ببخش من وقتی برف می بینم این جوری میشم و دیگه حال خودم نمی فهمم
    -عیبی نداره به منم خوش گذشت
    بعد پیش خودش گفت
    -من دیگه غلط بکنم تو رو ببرم کوه و هر جایی که برف باشه . امروز پدرم رو درآوردی وروجک از حرف خودش خنده اش گرفت
    -به چی می خندی عرفان ؟
    -من کی خندیدم ؟
    -گوشه لبات خند ست
    -به خاطر امروز اجازه هست ؟
    -بله حتی می تونی بلند بلند قهقهه بزنی و ریسه بری منم همراهیت می کنم
    -نه دیگه به اندازه کافی امروز اون بالا همه رو با کارومون از خنده رو بر کردیم . نمی خواد این جا هم ملت رو سر کار بزاریم
    به طرف خانه می رفتند که عرفان گفت
    -ناهار بیا بریم خونه ما مادرم چند بار گفته که کم می ای خونمون
    -پس بذار یه زنگ بزنم به خونه بزنم اجازه بگیرم
    وقتی صحتبش با خونه تموم شد گفت
    -مزاحم نیستم ؟
    -می شه تعارف نکنی اصلا بهت نمی یاد تعارفی باشی
    وقتی وارد خونه شدند هر چه صدا کردند هیچ کس رو ندید عرفان به طرف تلفن رفت و گفت
    -بابام که باید این موقع روز شرکتش باشه اما مادرم رو نمی دونم کجا می تونه باشه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #67
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بعد پیغام گیر تلفن رو زد تا پیغام ها رو گوش بده چند پیغام از دوست و آشنا و بعد صدای مادرش
    -عرفان جان الان ساعت یازده است که برای بار دوم زنگ زدم .من خونه خاله ات هستم کاری داشتی با این جا تماس بگیر با موبایلت هر چی تماس می گیرم در دسترس نیست .من برای ناهار بر می گردم اگه دیر کردم غذا حاضره خودت بخور مواظب باش خداحافظ
    عرفان لبخندی به سانتین زد و گفت
    -مثل این که بد موقعی مهمونی اومدی
    -عیبی نداره
    عرفان به طرف آشپزخانه رفت و گفت
    -پالتو ت در بیار تا یه نوشیدنی گرم بیارم
    -زحمت نکش بیام کمک ؟
    -نه کاری ندارم که بیای بشین از خودت پذیرایی کن
    پالتوش رو آویزان کرد و جلوی اینه جا لباسی دستی به موهایش کشید و بلوز کاموایی بلندی رو که پوشیده بود را کمی این ور و ان ور کرد و رفت رو مبل نشست بعد از چند دقیقه عرفان سینی که توش دو تا فنجون گذاشته و روی پاش بود به هال آمد
    -چه زود حاضر شد ؟
    -رو قهوه جوش آماده بود
    بعد که فنجون سانتین رو به دستش داد نگاهی به سر تا پای سانتین انداخت و گفت
    -سلیقه عالیه همیشه لباسات رنگ و مدلش با هم هماهنگه در ضمن این ژاکت ابی خیلی بهت می اد
    -قابلی نداره
    -تو تن تو خوبه . من که بپوشم بهم نمی اد
    سانتین خندید و گفت
    -تو هم خوب ست می کنی همین بلوز پشمی که پوشیدی با رنگ چشات هماهنگ شده
    قهوه هاشون را تا نصفه خورده بودند که عرفان گفت
    -می خوای فیلم تولد ای بچه گی هام رو ببینی ؟
    -وای اره . پس چرا معطلی ؟
    عرفان به طرف تلویزیون رفت و از آرشیو فیلم ها . فیلمی را بیرون آورد و گفت
    -این فیلم خلاصه و چکیده اتفاقات جالب و خنده دار تولد مه که اون موقع گلچین کرده بودیم
    فیلم رو توی ویدیو گذاشت و برگشت کنار سانتین بعد از روی ویل چر خودش رو مبل دو نفره ای که سانتین نشسته بود نشوند . چند دقیقه بعد محو دیدن و خندیدن کارهای عجیب خنده دار عرفان شدند
    فیلم از یک سالگی عرفان تا پانزده سالگی تو یکی از قسمت های فیلم که مربوط به جشن پنج سالگی عرفان می شد سانتین اون قدر خندید که عرفان از خنده های اون به خنده افتاد عرفان با بچه های هم سن و سالش جلوی کیک بزرگ که شکل یه خرس خوابیده تو رختخواب بود ایستاده بودند تا شمعها رو فوت کنند یکی از دخترهای کنار عرفان چند بار به کیک ناخونک زد و هر بار عرفان دستش رو کنار می زد وبا صدای بچه گونه اون رو دعوا می کرد ولی دخترک با ز کارش رو تکرار کرد تا عرفان سر او رو از پشت گرفت و محکم توی کیک فرو کرد جیغ همه بچه ها و گریه دخترک که با سرو صورت خامه ای رنگارنگ جیغ می کشید اون قدر خنده دار بود که سانتین چند بار از عرفان خواست تا صحنه رو عقب و جلو بر گردونه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #68
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    عرفان گفت
    -این دختر خالمه . از بچه گی با هم بودیم . روز تولد اون اذیتم کرد و حرص من رو در آورد که دیگه نتوانستم تحملش کنم و سرش رو تو کیک کردم .دقیقا یادم می اد با وجود اون همه دعوا و سرزنش که از همه شنیدم وقتی این کار رو کردم رفت یه گوشه ای نشست و دیگه از جاش تکون نخورد
    -اخه طفلک
    -الانم که همدیگر رو ببینیم بهتر از اون موقع ها نیست خوشبختانه ایران نیست و گرنه معلوم نبود چه مصیبتی می شد
    -رفته خارج ؟
    -بله با همسرش تو سوئد زندگی می کنه
    همین طوری کارهای عرفان رو که توی جشن تولدش آتیش سوزنده بود تماشا می کردند سانتین سرش رو تکون داد و گفت
    -تو با این اتش سوزوندنات اون وقت از کارهای من شکایت می کنی ؟
    -چه ربطی داره ؟ الان که ساکتم . اون دوران بچه گی بود ولی تو هم توی بچه گی شر بودی و الان دیگه وا ویلا شدی دختر
    -هر کی یه جوری خودش رو تخلیه می کنه یکی با ورزش یا حرف زدن . نوشتن یا ...یکی هم مثل من و خیلی های دیگه با جنب و جوش و تحرک
    عرفان بعد از خنده بلندی گفت
    -هیوا هم جزو دارو دسته تو می شه
    -اره ولی اون و زلزله باید حساب کرد
    -هفت ریشتر یا بیشتر
    -دقیقا درست گفتی
    از صدای خنده افسانه که جلوی در ساختمان رسیده بود متوجه شد که هر دو در خونه هستند با خوشحالی داخل شد و سانتین رو در آغوش کشید باهاش احوالپرسی کرد بعد از اون افسانه با دیدن فیلم تولد عرفان رو به سانتین گفت
    -دیدی نامزدت چه کارایی می کرد ؟ پری رو سانتین جون دید عرفان ؟
    -اره کلی هم خندیدیم
    -هیچ وقت یادم نمی ره یعنی هیچ کس یادش نمیره حتی پری بعد از این همه سال
    سانتین به عرفان نگاه کرد و گفت
    -کارش خیلی بامزه بود
    -ناهار نخوردید ؟
    -نه ما هم تازه رسیدیم
    -الان بساط ناهار رو به پا می کنم
    سانتین همراه او به آشپزخانه رفت و گفت
    -منم کمکتون می کنم
    -نه تو برو بشین بقیه فیلم رو نگاه کن که از این دسته گلها . آقا کم به آب نداده
    -چشم می بینم اما کمکتون می کنم بعد
    -راستی آزمایش دادید ؟
    -بله
    -جوابش کی می اد به سلامتی ؟
    -دو روز دیگه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #69
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فردای ان روز با وحشت از خواب نیم روزی بیدار شد و روی تختش تا ساعتی بدون این که بخوابه دراز کشید با خود گفت
    -این دیگه چه کابوسی بود که دیدم نکنه از همون خوابهای باشه که بالاخره تعبیر می شه نه خدای من این یکی رو دوست ندارم به حقیقت نزدیک بشه نمی خوام اون روز رو ببینم
    کاغذ مستطیلی سفید که جواب آزمایش هاشون روش مشخص شده بود و در بار رها شده بود . عرفان و سانتین هر دو به دنبال تکه کاغذ بی فایده می دویدند حتی عرفان هم داشت می دوید . از روی ویل چر بلند شد ه بود و می دوید . انها ان قدر هر دو شون به فکر نتیجه آزمایش بودند که سانتین حواسش به دویدن او نبود . حتی خود عرفان . وقتی دکتر جواب آزمایش رو گفت آنها از روی ناباوری خواستند خودشون ببینند که کاغذ در جریان باد دور و دور تر شد . سانتین و عرفان ناامید به هم خیره شدند
    عرفان دستهای سانتین رو گرفته بود تا خواستند راه بی افتند صداها قوی و قوی تر شد درست مثل فریاد تعدادی آدم می گفتند
    -شما ها نمی تونید به هم برسید . نمی تونید . نمی تونید ..
    سانتین از خواب پرید و همان طور گیج از دیدن این کابوس داشت خود خوری می کرد
    صبح فردا مهر ارا با جواب آزمایش به خونه آمد با قیافه ای درهم و متفکر
    ناهید با دیدن رنگ و روی همسرش گفت
    -چی شده ؟ آزمایشگاه رفتی ؟
    -اره سانتین کجاست ؟
    -توی اتاقش داره با عرفان صحبت می کنه خوب چه میشه ؟
    -جواب مثبته
    ناهید نمی خواست باور کنه قیافه و حرفهای شوهرش به همون چیزی مربوط می شه که فکر ش رو می کرد مهر ارا نشست روی مبل گفت
    -یعنی این که نمی تونند با هم ازدواج کنند هر دو تاشو مینور هستند
    -مینور یعنی چی ؟
    -مینور یعنی اگه ازدواج کنند و بچه دار بشن قطعا بچه ها مبتلا به تالاسمی ماژور میشوند
    ناهید دیگه نمی تونستی حرف بزنه حتی قدرت قورت دادن آب دهانش رو نداشت گلوش خشک شده بود اما نمی تونست این کار رو بکنه و فقط به مهر ارا نگاه می کرد و از حرفهاش چیزی نمی فهمید . در همین موقع سرو کله سانتین مثل خروس بی محل که صدای پدرش رو شنیده بود پیدا شد و از پله ها پایین آمد
    -سلام پدر
    -سلام دخترم
    با دیدن قیافه مادرش که هاج و واج داشت نگاهش می کرد و گفت
    -مامان چی شده ؟
    ناهید فقط نگاهش کرد
    -پدر چیزی شده مامان چرا حرف نمی زنه ؟
    -رفتم جواب آزمایش رو گرفتم
    بعد اشاره ای به پاکت روی میز کرد . سانتین نگاه به پاکت کرد و تمام اتفاقات خواب دیروز ش جلوی چشماش مثل فیلمی ظاهر شد دوست نداشت بپرسد چه شده همون که به قیافه مات اونها نگاه می کرد کافی بود تا به همه چیز پی ببره . همون جا خشکش زده بود . قادر نبود حرف بزنه . بدون این که بخواد چشماش پر از اشک شد . سعی کرد پلک نزنه تا اشکش ریخته نشه . انگشتاش رو مشت کرد ناخنهاش داشت کف دستش فرو می رفت . همون طور که فشار می داد لبهایش که تقریبا به لرزش دراومده بود رو هم گاز گرفت
    ناهید و مهر ارا تعجب کردند چون سانتین نه پرسیده و ندانسته به جواب پی برده بود . حالش منقلب شد .مهر ارا نمیدونست چی بگه . چطور اون خبر رو به او بده ؟
    -متاسفم دخترم خدا این جور خواسته قسمت نبود
    -چرا ؟
    -یاد ته چند سال پیش که آزمایش داده بودی معلوم شد کم خونی خفیفی داری . عرفان هم مثل تو تالاسمی خفیف داره با ازدواج و بچه دار شدن ...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #70
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    حرف مهر ارا که تموم شد سانتین دیگه حرفی نزد و از پله ها بالا رفت و تو اتاقش در رو بست . پشت در نشست و زانوهایش بغل گرفت و به یه جا خیره شد اشکها ش بی امان گونه نرمش رو شیار می دادند و روی بلوز ش می ریخت . خندید . خنده تلخی و به تعبیر خوابش که این بار هم درست از آب دراومده بود فکر کرد .به سختی گریست . گریه ای بی صدا اون قدر تو خودش گریه کرد و بغضش رو فرو داد که یک ربع به هق هق افتاد و نمی توانست جلوی گریه اش را بگیره .دست هاش را روی دهانش گذاشته بود که صدایش پایین نرود .
    مهر ارا و ناهید پایین نمیدونستند خوشحال باشند یا غمگین . از این که این وصلت سر نمی گیره . یا از شکستن قلب و روح دخترشون که صدای هق هقش داشت ذره ذره ابشون می کرد .هر چند که هیچ کدوم حرفی در این مورد نمی زند .ولی هر دو تاشون ته دلهاشون از این که دارند راضی میشن سانتین اون دختر سالم و پر جنب و جوش رو به مردی مثل عرفان بدهند دو دل بودند و حالا با جواب آزمایش نمی دونستند چه حالتی باید داشته باشند . خوشحال یا ناراحت
    در فکر مهر ارا اگه عرفان مرد سالمی بود با شنیدن این جواب به قدر سانتین ناراحت نمیشد ولی حالا هر چند که عرفان بچه با مرام و دوست داشتنی بود در این حالت مهر ارا با خودش گفت
    -خواست خدا بود
    ناهید می خواست بره بالا تا سانتین رو دلداری بده ولی نمی تونست حتی خودش رو دلداری بده و از ناراحت خودش کم کنه چه برسه به او حال و وضعش بدتر از خودش بود . پس ترجیح داد که به حال خودش بذاره تا تنهایی با این مسئله کنار بیاد . این طور بهتر بود .
    یه ساعت گذشت مهر ارا از ناهید پرسید
    -به خانواده آقای اقبالی خبر بدیم ؟
    -نمی دونم هر چه صلاح می دونی
    وقتی مهرارا خبر رو به افسانه داد او اون ور خط تو خونشون مثل یه کسی که سکته کرده باشه بی حرکت مانده بود و به سختی تونست چند کلمه ای حرف بزنه و اخر سر خداحافظی کرد
    مهر ارا سرش رو با ناراحتی تکون داد و گفت
    -بیچاره باورش نمی شد زبونش بند اومده بود نمی فهمید چی داره می گه
    -حق داره الان اون پسر بی نوا هم حالش منقلب میشه
    مدت کمی بعد از این که عرفان از شوک بد این خبر درآمد به خونه مهر ارا تلفن کرد و خواست تا با سانتین صحبت کنه . وقتی صدای سانتین رو شنید از صدای گرفته و بم اون فهمید که دخترک چقدر گریه کرده . سانتین تا صدای عرفان را شنید دوباره گریه اش شروع شد
    -خواهش می کنم سانتین گریه نکن
    وقتی همین طور سکوت و گریه او رو شنید با صدای که انگار از ته چاه در می آمد گفت
    -سانتین تو رو به خدا حرف بزن
    -عرفان من ....نمیدونم چی ...
    تقریبا سه دقیقه اونها همین طور بدون این که با هم حرفی بزنند گوشی رو گوششان منتظر صحبت همدیگر بودند صدای گریه و بالا کشیدن بینی سانتین شنیده میشد حال عرفان هم دست کمی از او نداشت بعدش یه دفعه عرفان گفت
    -سانتین این مشکل جدی و بزرگی نیست ما می توانیم با هم ازدواج کنیم این ممانعت وقتی می تونه خودش رو نشون بده که بخواهیم بچه دار بشیم در غیر این صورت موردی نداره
    سانتین یه لحظه فکر کرد به حرف عرفان و بعد با ناباوری و تعجب از این که خودش به این فکر نکرده بود گفت
    -اره تو راست می گی ما فقط نباید بچه دار بشیم
    عرفان تازه فهمید چه حرف احمقانه ای زده اخه میگه میشه اونا یه عمر در کنار هم زندگی کنند و بچه دار نشن هر دو تاشون از داشتن بچه بی نصیب باشند . در صورتی که هر کدوم از اونها با ازدواج با کس دیگه ای می تونست از خودش از وجود خودش بچه ای داشته باشه . اونها فقط داشتند به این امر سطحی نگاه می کردند .خانواده ها این طوری نگاه نمی کردند
    -ولی سانتین نمیشه
    -چی نمیشه منظورت چیه ؟
    -این که ما با هم زندگی کنیم و بچه دار نشیم
    سانتین از جا پرید و گفت
    -از نظر من هیچ ایرادی نداره مگه این که تو دلت بچه بخواد و نخوای با من ازدواج کنی تا بتونی با ازدواج با کس دیگه ای بچه دار بشی
    -نه نه خواهش می کنم منطقی فکر کن اگه تو بچه نخوانی منم نمی خوام برای این مشکل راه حل های زیادی وجود داره اولیش همون که گفتم دومیش قبول کردن یه بچه از پرورشگاه و ...
    -حتما سومیش هم قید هم چی رو زدن و ازدواج نکرد نه درسته ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 8 نخستنخست ... 345678 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/