صفحه 6 از 8 نخستنخست ... 2345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 79

موضوع: سانتین | ندا بهزادی

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    وقتی ناهید ماجرای تصادف رو تعریف کرد عرفان بیشتر دچار عذاب شد . دقیقا میدانست که چرا سانتین تصادف کرده به خاطر مشغله فکری بود که توسط عرفان به ذهن دختر افتاده بود
    ناهید با دیدن چهره غمگین او گفت
    -خوشبختانه حالش زود خوب میشه این هم از عید امسالش باید تموم سال نو رو تو خونه بخوابه و بی تحرک باشه دکتر گفته باید حداقل یک ماه استراحت مطلق داشته باشه . تا شکستگیهای لگنش جوش بخوره قسمت بود
    بعد با خنده اضافه کرد
    -قسمت هم این بود که افتخار اشنایی با شما رو تو بیمارستان داشته باشیم اخه به سانتین چون چند بار گفتم که دعوتتون کنه شما لطف بزرگی در حق دخترم کردید
    بعد دسته گل را برداشت تا توی گلدون بذاره عرفان همان طور که به سانتین نگاه می کرد پرسید
    -خیلی وقته خوابیدند ؟
    -دیگه باید بیدار بشه .حتما خوشحال میشه شما رو بینه متاسفانه نمی تونم بیدارش کنم چون به محض بیدار شدنش دردش هم شروع میشه از دیشب تا حالا یه لحظه هم اروم و قرار نداشته اون قدر بی تابی کرد که مجبور شدیم چند بار پرستار رو صدا کنیم
    -راننده ای که سانتین خانم باهاش تصادف کردند چی ؟خودش معرفی کرده
    -بله پدر سانتین همون دیشب که مامور امده بود رضایت داد این طور که ثابت شده تقصیر سانتین بوده نه راننده حالاهم خودش باید تاوان این بی احتیاطی رو بده
    عرفان با لبخند به او اشاره کرد و گفت
    -برای ایشون جریمه سنگینیه فکر نکنم بیشتر از دو روز بتونه بی حرکت روی تخت بمونه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ناهید هم خندید و حرف او را تایید کرد و گفت
    -درسته فکر کنم از الان باید به فکر قفل و زنجیر باشیم تا به تخت میخکوبش کنیم

    انها هنوز داشتند می خندیدند که سانتین حرکتی به خودش داد و با درد از خواب بیدار شد در حالی که تمام اجزا صورتش معلوم بود درد داره
    -مامان بگو بیان مسکن ام رو بزنن
    -اول چشم اتو باز کن ببین کی به ملاقاتت امده بعد چشم
    سانتین سرش رو برگرداند با دیدن عرفان که لبخندی تلخ و ندامت امیز به لب داشت تعجب کرد
    -سلام زنگ زدم به موبایلت خانم مهر ارا جواب دادند و موضوع رو فهمیدم
    سانتین گفت
    -ممنون که آمدید
    ولی در واقع از برخورد دیروز بین شان بوجود امده بود نمی تونست او را ببخشه
    -حالت چطوره ؟
    سانتین با بی تفاوتی گفت
    -به لطف شما
    بعد به مادرش گفت
    -خیلی تشنمه
    -نمی دونم می تونی بخوری یا نه بذار برم بپرسم آقای اقبالی شما پیشش هستید تا من برگردم ؟
    -بله
    وقتی تنها شدند عرفان گفت
    -دیروز که رفتی نگفتی می خوای زیر ماشین بری و این جوری بشی
    -دیروز خیلی چیزها رو نگفتم و رفتم اینم روش
    عرفان میدونست که سانتین داره تلافی می کنه البته حق داشت با صبوری گفت
    -مثلا چی رو باید می گفتی که وقت نکردی بگی اخه خیلی زود رفتی
    سانتین نگاهش کرد و شانه هایش را تکان داد بعد از حرکت دردش گرفت و اخم کرد
    عرفان خندید و گفت
    -فکر کنم با این اوضاعی که تو داری از شیطنت و جنب و جوش تا یک ماهی خبری نباشه البته اگر بخوای حرکت کنی یه راه داری
    وقتی سانتین را منتظر دید گفت
    -باید از من یک ماهی ویل چر قرض کنی
    -بد نیست شاید فهمیدم این بدبختی و بیچارگی توی دنیای تو چیه که من نمیدونم و نمی فهمم
    عرفان با لبخند به پاهاش نگاه کرد و گفت
    -هرگز نمی تونی درک کنی
    سانتین خنده عصبی کرد و گفت
    -اهان حتما باید فلج بشم تا بتونم شما رو درک کنم حضرت آقا اگه شرط این باشه بریم تو خیابون یه تصادف دیگه بکنم شاید اون وقت تونستم به دنیای خلوت و تاریکتون قدم بذارم . اون وقت راضی می شی دیگه نه ؟ واقعاً برات متاسفم . اصلا فکر نمی کردم تا به این حد ...
    ولی حرفشو ادامه نداد و گفت
    -من دیگه نمی خوام در این مورد هیچی بشنوم می خوام استراحت کنم ممنون از این که اومدی
    -یعنی برم ؟
    -بله دیگه دوست ندارم همدیگر رو ببینیم . فکر کنم دنیای شما با من از زمین تا اسمون تفاوت داره این دوری هم برای شما خوبه هم برای من
    -این حرف اخرته ؟ از ته قلب این حرف و زدی ؟
    -بله از دیروز به این نتیجه رسیدم . که شما نمی خواهید با هیچ کس ارتباط بر قرار کنید مگر با یکی مثل خودتون که روی ویل چر بشینه
    عرفان سرش را پایین انداخت و گفت
    -دیروز زنگ زدم به موبایل و امروز که امدم پیشت فقط به خاطر یه هدف بود به خاطر این که بگم من ...واقعاً ادم احمق و بی شعوری هستم اصلا نمی دونم چه جوری اون حرفهای احمقانه رو زدم اون هم به تو که بیشتر از ...
    دیگه نمی تونست حرف بزنه بغضش گلویش رو فشار می داد دلش می خواست سانتین فقط یکی دیگه از اون نگاههای گرم و مهربانانه رو بهش می انداخت بعد تا ابد ا ز زندگی او خارج میشد ولی سانتین رویش ان طرف بود وقتی عرفان هیچ العملی ندید دیگه بهش مسلم شد که حرفی که زده قطعی است . با یک دست چرخ صندلی اش رو چرخوند و به آرومی رفت وقتی به دم در رسید با صدای خفه ای گفت
    -من ازت واقعاً معذرت می خوام منو ببخش این و بدون که همیشه تو قلب و روح من باقی می مونی پرنده بال ابی خداحافظ
    لحظه ای بعد اثری از عرفان نبود سانتین اصلا رویش را بر نگرداند ان قدر عصبانی بود که واقع دلش نمیخواست دیگه اون رو ببینه . در همین موقع مادرش با یه پرستار امد پرستار شروع به حرف زدن با سانتین کرد ناهید به دنبال عرفان گشت . بعد سانتین گفت
    -اون گفت از طرفش از شما خداحافظی کنم با موبایلش تماس گرفتند مثل این که یه کار فوری براش پیش امد
    ناهید از قیافه ای سانتین فهمید ولی چیزی نگفت اون میدانست که موقع نبودن اون یه اتفاقی بین انها افتاده است . پرستار بیرون رفت . سانتین پاکت آب میوه رو تموم کرد و گفت
    -اقبالی کی امده بود ؟
    -خیلی وقت قبل از این که بیدار بشی . گفت منتظر می مونه تا بیدار بشی .من بیرون بودم که اون توی اتاق امده بود وقتی رسیدم دست تورو گرفته بود و داشت باهات حرف میزد اول فکر کردم تو بیدار شدی ولی تو خواب بودی تا من دید دستت رو رها کرد و ساکت شد . راستی اون گلها را هم برات اورده
    بعد اشاره به میز کنار تخت کرد
    سانتین همان طور که داشت دسته گل را نگاه می کرد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ***
    شب شده بود.سانتین آروم قرار نداشت می دانست که نباید عرفان رو اذیت میکرد..پدرش پیش سانتین مانده بود حالا هم رفته بود بیرون . سانتین می ترسید که پدرش بیاد ممکن بود فکر های بدی در موردش بکند دلش رو به دریا زد و شماره رو گرفت .با خودش فکر کرد شاید عرفان خواب باشد .به هر حال کار از کار گذشته بود سومین زنگ که زد عرفان با صدای خواب آلودی گوشی رو برداشت و جواب داد . سانی. فکر کرد شاید عرفان دیگه به او پاسخ نده نگران بود می ترسید که عرفان هم مثل او رفتار کنه . وقتی عرفان گوشی رو برداشت سانتین گفت
    -شب بخیر منم سانتین مثل این که مزاحمت شدم ؟
    عرفان با خوشحالی خواب از چشمش پرید و جواب داد
    -نه نه حالت چطوره ؟
    سانتین خوشحال از لحن عرفان گفت
    -مرسی .زنگ زدم بابت امروز ازت عذرخواهی کنم
    -اصلا حرفش هم نزن تو حق داشتی و من به هیچ وجه ناراحت نشدم
    -امشب زود خوابیدی ؟ فکرشو نمی کردم به این زودی بخوابی
    -اره امشب حال و حوصله شب زنده داری را نداشتم
    -خب دیگه وقت ت رو نمی گیرم بگیر بخواب . در ضمن بازم عذرخواهی می کنم واقعاً عمدا اون جوری برخورد نکردم دست خودم نبود
    -قرار شد دیگه حرفش و نزنیم اگه عذرخواهی در کار باشه وظیفه منه نه تو تموم
    -باشه ممنون شب خوب بخوابی
    -تو هم همین طور
    بعد از قطع مکالمه عرفان تصمیم گرفت فردا غروب دوباره به ملاقات سانتین بره و همین باعث شد تا فردا غروب لحظه شماری بکنه
    وقتی به در اتاق رسید دو ضربه آهسته به در زد وارد شد و طبق معمول هیچ کس تو اتاق نبود به طرف تخت رفت و با دیدن سانتین که مثل همیشه مثل فرشته زخمی و داغونی روی تخت به دستش سرم وصل شده بود تو دلش چیزی به درد افتاد با انگشتش کف دست سانتین رو که به ساعد ش سرم وصل بود لمس کرد انگشتش را از کف دست او به انگشت های ظریفش رسوند و بعد نوک انگشت های اون رو تو مشت خودش گرفت
    -سانتین ؟ بیدار میشی یا برم ؟ سانتین
    وقتی سانتین چشماشو به روی صورت عرفان دوخته شد با تعجب و در حالی که با زبانش لب خشک شده اش را تر می کرد لبخند ملیحی زد و گفت
    -سلام کی امدی ؟
    -تازه اومدم و طبق دفعه پیش کسی تو اتاقت نبود و من هم از فرصت استفاده کردم و بدون اجازه وارد شدم
    سانتین ان یکی دستش رو به زیر سرش گذاشت تا سرش کمی بالا تر بیاد و گفت
    -پدر تازه رفته خونه تا مامان رو برای شب بیاره پیشم
    -چطوری ؟
    -بد نیستم
    -حالا فکر می کنم کمی درک کرده باشی
    -چی رو ؟
    -این که دنیای خوابیدن و بی تحرک بودن چه جهنمیه ؟
    -اره درکت می کنم ولی نه به جهنم رسیدم نه به بهشت
    -پس به کجا رسیدی ؟
    -به اون جایی که اگه بخوام می تونم هم برای خودم بهشتش کنم هم جهنم
    عرفان خندان سرش رو تکون داد و گفت
    -نفست از جای گرم بلند میشه دختر جون
    سانتین مأیوسانه به عرفان که مثل همیشه مغموم و شکست خورده جلوش روی ویل چر نشسته بود نگاه کرد .عرفان برای این که صحبت رو عوض که هدیه ای رو که قرار بود ان روزی که با هم کوه رفته بودند را به سانتین بده و نداده بود را از روی پاش بلند کرد و گفت
    -قابلت رو نداره
    -ممنون چرا زحمت کشیدی ؟ هدیه تو هم تو کیف مه لطفاً خودت برش دار
    در فاصله ای برداشت هدیه از کیف توسط عرفان سانتین کاغذ دور هدیه رو باز می کرد تابلوی نسبتا کوچکی با دست خط عرفان و قابی گران قیمت با حاشیه هایی از طلا هدیه با ارزشی بود از طرف عرفان به او
    روی تابلو عرفان نوشته بود


    کاش می شد در جاده های سرسبز خیالم برای یک بار
    به همراه نسیم بهاری از کنار خاطره های تلخم آزادانه پرواز کنم
    سفری بی دغدغه از چرا ها و اما ها و شاید و نتواند ها ....


    (برای تو پرنده بال ابی )


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سانتین بدون این که سرش رو بلند کند به عرفان زیر چشمی نگاه کرد که مشغول باز کردن کادوش بود عرفان هم ناخودآگاه به همون شکل به او نگاه کرد و هر دو از کار همدیگه به خنده افتادند . وقتی تشکر و تعارف ها تمام شد سانتین کنجکاوانه با زیرکی گفت
    -حالا کجا می خوای بری آقای مسافر ؟
    بعد اشاره ای به تابلو کرد . عرفان سرش رو تکون داد و گفت
    -نمیدونم هر کجا که هم سفرم بره منم همراه شم
    سانتین چند لحظه همان طور به او نگاه کرد و با شیطنت می خندید که عرفان گفت
    -خواهش می کنم از این نگاههای عاقل اندر سفیه به من ننداز
    -نگفتی همسفر ت کیه ؟
    -بیست سوالی راه انداختی ؟
    -شاید من نامحرمم و نباید بدونم
    -چی رو می خوای بدونی ؟
    سانتین ابرو بالا انداخت و گفت
    -حرفی رو که یه مدتیه تو دلته و نمی خوای تا نمی تونی به من بگی
    عرفان بدون این که بخواد تو تله نامریی سانتین گیر افتاد درحالی که گونه هاش سرخ شده بود تک سرفه الکی کرد و گفت
    -خانم بازپرس می شه جلسه بازجویی رو تمومش کنی ؟
    سانتین اصلا ول کن معامله نبود می خواست همان روز از دل عرفان با خبر بشه پس گفت
    -همه آقایون این جور موقع ها تا این حد بی دست و پا می شن یا تو جزو اون دسته نادر هستی ؟
    -اگه تو هم جای من بودی همین شکلی یا بدتر از من می شدی
    سانتین دلش رو به دریا زد و گفت
    -باور کن اون حرفی که اون روز تو کوه زدم کاملا جدی بود و برای دل خوش کردن تو اون و نگفتم
    حالا نوبت عرفان بود که سانتین رو تو تله بندازه گفت
    -کدوم حرفت رو میگی ؟
    -همون ...همون که گفتی ایا حاضرم همسر مردی مثل تو بشم
    -خب تو چی گفتی ؟ من که یادم نیست
    سانتین چشم غره ای به او رفت و گفت
    -یعنی تو یادت نیست نه ؟
    -نه اگه میشه بگو شاید یادم امد
    سانتین رک و پوست کنده لپ کلام رو گفت
    -آقای عرفان اقبالی اگه منظور از این حرفها و حرکاتت این که می خوای از من خواستگاری کنی باید در جوابت بگم که من هیچ مخالفتی با این امر ندارم و فقط باید نظر پدر و مادرم رو بدونی
    عرفان خشکش زده بود باورش نمیشد سانتین مچش رو باز کرده باشه و درست به هدف زده باشه و از همه بیشتر توافقش به ازدواج با او جدی بود حداقل از قیافه اش که اصلا حالت شوخی نداشت این را می شد تشخیص داد عرفان بدون این که هیچ حرفی بزنه با ویل چر به کنار پنجره رفت و پشت به سانتین قرار گرفت و گفت
    -یعنی تو واقعاً این حرف رو از ته دلت زدی ؟ حاضری همسر من ...نکنه این تصمیمت از روی ترحم و ..
    سانتین حرف او را قطع کرد و گفت
    -نه مطمئن باش از روی سلامت عقلانی و جسمانی و نه از روی ترحم و دلسوزی نه از روی جبر و رو دروایسی این تصمیم رو گرفتم و اگه تو بخواهی حاضرم همسرت بشم
    عرفان برگشت و از همان جا به او خیره شد
    حتی عرفان هم از تصمیمی که او گرفته بود می ترسید چه برسد به مادر و پدر دخترک که چطور راضی می شدند دختری مثل او را به مردی چون عرفان بدهند
    -تو به عواقب این تصمیمت فکر کردی ؟ مطمئنی پشیمون نمی شی ؟
    -بله همون طور که تو فکر کردی و توی این مدت پشیمون نشدی
    -ببین سانتین نمی خوام تو این موضوع احساسی برخورد کنی پای یه عمر زندگیه که قرار در کنار یه مرد اون هم تو شرایط من سپری کنی . جدا این قدرت رو تو خودت می بینی ؟
    -اره اره اره دیگه چی ؟ حالا چرا تو اون ور کردی نکنه از من خجالت می کشی شاید می ترسی هوم ؟
    عرفان برگشت و با قیافه ای جدی به سانتین نگاه کرد از همون نگاه ها که سانتین بعد از ان بار دیگه دلش نمی خواست عرفان حتی به شوخی بهش خیره بشه . چه برسه حالا که داشت با چشمانش به ذهن سانتین رسوخ می کرد عرفان بدون این که حرفی بزنه با خود گفت
    -خیلی دوستت دارم سانتین نمی خوام با ازدواج با من بدبخت بشی
    بعد از چند لحظه سانتین خندید و گفت
    -ممکنه خودتو عذاب ندی و بلند صحبت کنی در ضمن در جوابت باید بگم که منم دوست دارم و مطمئن باش در کنار هم خوشبخت عالم می شیم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    عرفان نزدیک شد و با دلواپسی گفت
    -مادر و پدرت ؟ من ....نمی تونم یعنی جراتش رو ندارم در این باره کلامی به اونها بزنم
    -تو میتونی باید این کارو بکنی
    بعد با لحن شوخی گفت
    -نکنه انتظار داری این کارم من برات بکنم ؟
    -تو لااقل میتونی زمینه سازی کنی همین طور ی بلند شم بگم خواستگار دخترتونم ؟ من اگه به جای اونها باشم سنگ کوپ می کنم از شنیدن این خبر
    -ممکنه تو اولین نفر و مردی هستی که تو دنیا می خوای از دختری خواستگاری کنی که این قدر استخاره می کنی ببینم نکنه تو مشکلی
    داری ؟
    -سانتین خواهش می کنم عاقلانه با این موضوع برخورد کن مادرت و پدرت شاید از دید تو به این مسئله نگاه نکنند . شاید از نظر اونها داشتن یه داماد فلج عیب و ننگ باشه شاید راضی نشن تو رو به من بدن یا هزار شاید و نباید دیگه که ما اونو سطحی قلمداد می کنیم
    سانتین روشو برگردوند و با عصبانیت گفت
    -باز که شروع کردی اگه می خوای باز شروع کنی بدون که اصلا حوصله ندارم نذار دوباره مثل دفعه پیش سر این موضوع بیخودی جروبحثی راه بیا فته
    بعد از چند دقیقه که هیچ کدوم نمیدونستند چی بگن . عرفان گفت
    -ببین سانتین من واقعاً سر دو راهی گیر افتادم کمکم کن
    سانتین نگاهش کرد و گفت
    -باشه کمکت می کنم دو راه داری درسته ؟ یه راه این که همین الان بری و با رفتنت پشت پا به قلبت و احساست بزنی اون هم به خاطر ترس بی موردی که داری درست مثل یه خرگوش که از هر صدایی می ترسه و راه دوم این که تصمیمی بگیری قاطع و استوار مثل یه شیر جرات داشته باشی به خواسته دلت احترام بذاری .حالا با خود ته که کدوم راه رو انتخاب کنی .دیگه بیشتر از این نمی تونم کمکت کنم متاسفم
    بعد از چند ثانیه ای عرفان گفت
    -تا فردا خداحافظ


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    وقتی عدنان رفت تا بخوابه افسانه داشت تلویزیون نگاه می کرد و میوه پوست می کند
    -مامان داری برنامه نگاه می کنی ؟
    -نه از بیکاری نشستم پای تلویزیون .الان برم بخوابم فایده نداره خوابم نمی بره
    -می خواستم باهات صحبت کنم
    -راجع به چی ؟
    -راجع به سانتین همون دختر خانمی که یه دفعه اومد این جا
    -بله یادم هست خب ؟
    قلب افسانه داشت از سینه بیرون می امد نمیتونست تحمل کند تا کلمه ها یکی یکی از دهان عرفان خارج بشه
    -اگه میشه فردا غروب بریم عیادتش بیمارستان
    -چی ؟ مگه اتفاقی براش افتاده ؟
    -تصادف کرده حالش خوبه امروز اون جا بودم یکی از پاهاش و چند جای لگنش شکسته فردا وقت داری ؟
    -اره چرا ندارم .خیلی دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش واقعاً دختر خوبیه به دل می شینه
    عرفان سرش رو تکون داد هیچی نگفت
    افسانه سیبی به عرفان تعارف کرد .
    -راجع به اون نظرت چیه ؟
    -چرا فکر کردی من باید نظری نسبت به اون داشته باشم مامان ؟
    -چون اگه این طور نبود از من نمیخواستی بیام عیادتش حتما دلیلی داره
    -خب اونم امد عیادت من
    افسانه سیب ش را گاز زد و به مبل تکیه داد و گفت
    -تو هم رفتی عیادتش نه . دیروز . بلکه حتما چند بار رفتی ولی اون تنها امد .بدون مادرش .حالا تو از من می خوای با تو بیام بیمارستان
    -مامان خواهش می کنم خانم مار پل بازی در نیار
    -بچه خوب اخه تو داری سر کی شیره می مالی ؟ سر من .من اگه بچه مو نشناسم که اسمم رو نمی گذاشتن مادر
    -مامان نمیدونم کاری که می خوام انجامش بدم درسته یا نه کاملا گیج شدم
    -پسرم مطمئن باش راهت درسته اصلا توش شک نکن
    -اصلا شما مگه میدونین موضوع چیه که داری دلداریم میدی ؟
    -بله تو به اون دختر علاقه مندی این طور نیست ؟
    عرفان تعجب کرد . چرا همه مچ او را می گرفتند
    -شما اگر جای پدر و مادر اون دختر بودین چه تصمیمی می گرفتید ؟
    -نمی دونم اول باید تورو بهتر می شناختم . اونها چقدر رو تو شناخت دارند ؟
    -خیلی کم تو بیمارستان یه بار مادرش رو دیدم کلی با هم حرف زدیم البته اون من رو شناخت سانتین در باره من با مادرش حرف زده بود
    -چه تصمیمی گرفتی عرفان ؟
    -نمی دونم مامان گیج گیجم .از من هیچی نپرس
    -سانتین نظرش چیه ؟
    وقتی اسم سانتین رو شنید مثل آب روی اتش آروم گرفت و به این نتیجه رسید که چقدر حتی از شنیدن این نام دچار آرامش و خلسه میشه
    -فکر کنم اون من رو ....
    بعد سرش رو پایین انداخت و به پاهای بی تحرکش که روی ویل چر بود نگاه کرد .اخه چطور ممکن بود دختری به زیبایی و سالمی سانتین ان هم در ان موقعیت اجتماعی از فردی مثل او خوشش اومده حتی حاضر میش د با او ازدواج کنه
    -مامان اون .اون من رو با پاهام با وجود ویل چر دیده و من رو خواسته حاضره با من در کنارم باشه
    بعد سری تکان داد و گفت
    -نمیتونه واقعیت داشته باشه
    افسانه هم خودش میدونست این از ان غیر ممکن ها ست با این که مادر بود ولی میدانست که سانتین داره با این کارش بزرگواری بزرگی رو در حق پسر فلجش می کنه ان هم تو اون دوره زمونه همه جوانها ملاکهای عجیب و غریبی برای ازدواج داشتند . این ایده از یه دختر با موقعیت سانتین بعید و غیر ممکن به نظر می رسید


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دوستان سانتین به دیدنش اومده بودند هر کدام روی گچ پایش چیزی به عنوان یادگاری نوشتند . سانتین هم نمیتونست تکان بخورد .ولی انها به کار شیطنت خود ادامه دادند هر کدوم هدیه بامزه ای برای سانتین اورده بودند . سانتین از دیدن تمام هدیه ها به خنده افتاده بود ..وقتی رفتند . سانتین به فکر عرفان افتاد.
    وقتی سانتین داشت به این موضوع فک ر می کرد . نمیدانست عکس العمل پدر و مادرش در باره این موضوع چیه ؟ مادرش از نیروی عرفان باخبر بود .اما پدرش کسی نبود که بتونه چه با اصرار و چه با عقل او را راضی به این امر کرد ؟ ولی به هر حال سانتین ان قدر از علاقه اش نسبت به عرفان اطمینان داشت که حاضر بود به خاطر او همه این درگیری ها رو تو خونه داشته باشه هر چند ممکن بود این اتفاق نیافته
    فردا وقتی عرفان به همراه مادرش که برای عیادتش امده بودند را دید فهمید که او از راهی که پیش راه داشت کدوم را انتخاب کرده . با دسته گل بزرگ به عیادتش اومده بودند سانتین اونها را به پدر و مادرش معرفی کرد
    افسانه گونه سانتین رو با دستش نوازش کرد و گفت
    -شیطنت و بی احتیاطی دست به دست هم دادند تا سانتین خانم به این روز بیا فته . خودشون بی تقصیرن
    بعد هر چهار نفر خندیدند
    -کی انشاالله مرخص می شید سانتین جون ؟
    -دکتر گفته فردا صبح می تونم برم خونه
    -خوبه به سلامتی ولی فکر نکنم تا یه مدتی بتونی تکون بخوری
    -بله
    -از عرفان شنیدم چند جای لگنت هم شکسته . می دونم درد بدی داره .دختر بچه که بودم از درخت باغمون افتادم و لگنم شکست .و همین طوری شدم .یه مدت تو رختخواب بودم . یادم میاد به حدی درد داشتم که نمی تونستم تکون بخورم چه برسه به بازی و شیطنت .یه هفته کامل خوابیدم تا خوب شدم .
    بعد رو ناهید خانم گفت
    -شما هم حتما تو این چند روز کلافه شدید ؟ محیط بیمارستان طوریه که همراهان مریض نمی توانند راحت باشند
    -بله این چند روز دائم با همسرم کشیکی کار می کردیم . ایشون می رفت من می موندم یا برعکس
    وقتی ناهید و افسانه باهم حرف می زدند سانتین و عرفان فقط به هم خیره شده بودند
    عرفان اون قدر پیش رفت که سانتین به خاطر دردی که تو سرش احساس کرد دستش رو به پیشونیش گرفت و نگاهش رو از عرفان برداشت
    عرفان لبخندی زد و گفت
    -فکر می کنم در برابر تو یه سلاح قوی دارم که میتونم شیطنت هات رو خنثی کنم این طوری نیست ؟
    -قرار نبود از قدرتت تو مقاصد شخصی سو استفاده کنی
    عرفان دستش رو به تکیه گاه ویل چر تکیه داد و روی گونه اش گذاشت و لبخند بامزه ای که سانتین خیلی دوست داشت گفت
    -شوخی کردم من عاشق شیطنت و حاضر جوابی هاتم اون همون چیزیه که من احتیاج دارم
    -تو هم می تونی مثل من باشی . اما به خودت تلقین می کنی که این طوری نباشی
    -فکر میکنم حالا نوبت توست که استاد من باشی
    -باشه حاضرم بذار خوب بشم تمرینها رو شروع می کنیم
    -راستی دوستات عیادتت آمدند ؟
    -اره عین گردباد آمدند و ریختند و رفتند
    -چطور مگه ؟
    سانتین پتو رو از روی پچ پایش کنار زد و گفت
    -ببین چه بلایی به سر پام آوردند ؟
    عرفان فقط می خندید و نوشته ها رو میخواند . بعد گفت
    -مثل این که توی این دانشگاه ها جز بازی گوشی چیزی دیگه یاد نمیدهند
    سانتین از کمد کنار تخت هدیه ها رو بیرون اورد و گفت
    -حالا این ها رو ندیدی نگاه کن
    وقتی عرفان کادو ها رو دید دیگه نمی تونست از خنده جلوی خودش رو بگیره .طوری که ناهید و افسانه به اونها نگاه می کردند .

    ****


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فردای ان روز سانتین به همراه پدر و مادرش از بیمارستان خارج شد و به خانه آمد . چاره ای جز خوابیدن در بستر را نداشت پس از چند روز موضوع ازدواج با عرفان را با مادرش مطرح کرد مادرش به خاطر وضع عرفان مخالفت کرد
    سانتین به مادرش گفت
    -مامان خواهش می کنم یه کم منطقی با این موضوع برخورد کن . اون مرد خوبیه چرا شما فقط جنبه ظاهری براتون ملاکه به خدا برای من اصلا اهمیت نداره که نمی تونه راه بره . شاید اگه مثل ما می تونست راه بره این قدر برایم مهم نبود
    -یعنی توی می تونی تحمل کنی که همسرت مردی که قرار یه عمر باهاش زندگی کنی رو ویل چر باشه و برای رفع ساده ترین احتیاجات خودش نتونه کار بکنه تو باید همیشه باهاش باشی ؟
    -اره مامان من همه این ها را میدونم و سعی کردم خودم را با شرایط اون وفق بدم
    -من نمیدونم چی بگم . تو نباید عجله کنی . موقعیت های بهتری خواهی داشت . فکر نمی کنی برای تو زوده که بخوای به این سرعت خودت را در گیر زندگی کنی .لااقل تا وقتی که درست تموم نکردی ؟
    -پس چطور اون موقع که داشتم برای کنکور می خوندم هر خواستگاری که می امد شما این ایده رو نداشتی ؟ به خدا عرفان بچه خوبیه
    -مگه من می گم بچه بدیه ؟ همون دفعه اول که به بیمارستان آمد تو دلم نشست بچه مودب و صافیه ولی اون وقت همه از فامیل و آشنا چی دربار ت می گن ؟
    -مامان جون من به حرف مردم اهمیت نمیدم وقتی این تصمیمی رو گرفتم پی همه چی رو به تنم مالیدم
    -تو فکر می کنی با راضی کردن من همه چی تمومه میشه .پدرت با این حرفها به این سادگی قانع نمی شه ؟
    با این حرف دیگه ادامه حرف را قطع کرد و از اتاق سانتین خارج شد .سانتین می دونست که اگر مادرش راضی شود پدرش رگ خوابش دست مادرش است .

    تقریبا یک هفته ای گذشت جو خونه ای اونها از حالت عادی خارج شده بود . پدرش با سانتین کمتر حرف میزد و همش تو خودش بود. عرفان چند بار از سانتین خواست تا به خانواده اش به خونه اونها بیاین ولی سانتین نظرش این بود که تا پدرش و مادرش جواب قطعی ندادند .اون نمی تونه اجازه آمدن اونها را بگیره .بالاخره بعد از گذشتن هفته ای که برا ی عرفان و سانتین خیلی سخت بود پدرش نظر مثبت رو به شرط و شروطی اعلام کرد . حالا چه شرط و شروطی گذاشته خدا میدونست نه به ناهید گفته بود نه سانتین
    -باور کن پدرم منتظره تا شما بیاین
    -خدا رو شکر
    -ولی زیاد خوشحال نباش
    -چطور مگه ؟
    -این طور که خودش میگفت شرط و شروط داره می دونی که چی می گم از همون چهار میخه کردن خانواده دامادها رو می گم
    -موردی نداره پدرم اون شبی که بخواهیم بیام کاری می کنه که پدرت متوجه بشه شرطهاش چقدر در برابر ارزش تو کم و ناقابل بوده
    -مگه پدرت می خواد چی بگه ؟
    -اگه الان بگم بی مزه میشه بذار به موقعش می فهمی
    -داشتیم ؟
    -زیاد سخت نگیر حالا کی اجازه خدمت گزاری رو میدید ؟
    -هر وقت که شما مایل بودید تشریف بیارید
    -باشه با مادر و پدرم صحبت می کنم فردا باهات تماس می گیرم
    -باشه سلام برسون خداحافظ
    -تو هم سلام برسون خداحافظ
    شب خواستگاری سانتین با پای گچ گرفته خیلی خنده دار شده بود .افسانه لبخندی به سانتین زد و گفت
    -کی گچ پات رو باز می کنی ؟
    -شاید دو هفته دیگه بستگی به نظر دکتر داره
    بعد به عرفان که داشت انها رو نگاه می کرد نگاه کرد و لبخندی زد و از دیدن چهره بشاش و سرحال عرفان که ان شب خیلی مردانه و با نمک شده بود لذت برد . مهر ارا و اقبالی حسابی با هم گرم صحبت شده بودند . از هر دری صحبتی می کردند . غیر از موضوع اصلی .افسانه به اقبالی گفت که سر صحبت را باز کند
    پدر عرفان بدون این که از شرط و شروط مهر ارا برای مهریه و شیر بها ..چیزی بدونه گفت
    -اجازه میدید قبل از هر حرفی باید خدمتتون عرض کنم من و همسرم 1358 سکه رو برای مهریه سانتین جون در نظر گرفتیم و سند ماشین مدل بالا و یه ویلا توی شمال پشت قباله عروس خوبمون هدیه می کنیم
    مهر ارا و ناهید و سانتین از تعجب و دست دل بازی اونها دهانشون باز مونده بود اما زود خودشون و جمع و جور کردند .اون شرطی که مهر ارا می خواست بزاره از این هم کمتر بود.سانتین از روی سر در گمی به عرفان نگاه کرد . عرفان می خواست او را سور پریز کند عرفان
    شونه هاش رو بالا انداخت و سرشو تکان داد و خندید .سانتین هم خنده اش گرفته بود . سرش رو پایین انداخت و لبش رو جمع کرد با حرفی که اقبالی زده بود دیگه حرفی باقی نمونده بود جز این که افسانه بلند شد .و انگشتر گران قیمتی رو که دونه های کوچک برلیان روش می درخشید رو به انگشت سانتین کرد و او را بوسید


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بقیه جلسه خواستگاری هم به روز و تاریخ عقد گذشت . عرفان و سانتین که دیگه هیچی نمی فهمیدند و دائم به هم لبخند می زدند و در جریان نبودند
    همون شب بعد از خواستگاری داشتند با هم تلفنی صحبت میکردند عرفان بعد از این که نفس کشید گفت
    -سانتین تو بزرگترین و با ارزش ترین رویای زندگی من بودی و حالا دیگه هیچ آرزویی ندارم
    سانتین نمیدونست در برابر اون همه صفا و صمیمیت دل عرفان چی بگه . بعد از این که از هم خداحافظی کردند به سانتین داشت به آینده فکر می کرد و خنده دار ترین و غم انگیز ترین چیزی که اول به خاطرش خطور کرد این بود که اگه عرفان بخواد بیاد تو اتاقش چه جوری می تونه هشت پله را با ویل چر بالا بیاد . کمی فکر تنها راهی که بود این بود که اتاقش را با اتاق علی عوض کنه .این ساده ترین و اولین مشکلی بود که داشت تو زندگی دو نفره اونها پا می گرفت .ولی سانتین با خودش گفت
    -هیچ ایرادی نداره وقتی من اون رو دوست دارم و حاضرم در کنارش باشم پس باید از پس مشکلات جزیی هم بر بیام و نذارم که تو روحیه اش اثر بذاره
    روز بعد شالیزه برای سر درآوردن از قضایا اومده بود
    -نمی خوام تو کارت دخالت بکنم یا پشیمون ولی سانتین خوب فکرها تو کردی ؟ مطمئنی تصمیم قطعیت رو گرفتی ؟
    -از حس مسئولیت ممنونم اره یقین دارم که اشتباه نمی کنم
    -عرفان مرد خوبیه امیدوارم خوشبخت بشید
    -تو هم همین طور
    چند روز بعد اقبالی و مهر ارا تلفنی صحبت کردند بعد از این که صحبت هاشون تموم شد عدنان به مادر و پسر که چشم به دهانش دوخته بودند گفت
    -چند روز دیگه یه مراسم نامزدی کوچک توی آقای مهر ارا می گیریم
    افسانه و عرفان هر دو خوشحال شدند و افسانه گفت
    -نظرشون راجع به مهمونا چی بود ؟
    -آقای مهر ارا می گفت که هر چند تا مهمون که بخواهیم می توانیم دعوت کنیم از نظر اونا ایرادی نداره گویا اونها هم یکی دو تا فامیل درجه یک شون رو دعوت می کنند
    در خانه مهر ارا هم همین صحبت ها بود
    -خانواده داداشم فعلا کافیه برای مراسم بعدی انشاالله بقیه فامیل رو دعوت می کنیم
    ناهید در جواب به شوهرش گفت
    -ولی مطمئنا همشون ناراحت می شن
    -بعدا از دلشون در می اریم . یه مراسم نامزدی کوچیک برای خوندن صیغه محرّمیت کوتاه مدت که دیگه مهمونی دادن نمی خواد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #60
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل چهاردهم



    اون روز برای اون دو تا پرنده بال ابی ل روز فراموش نشدنی بود خونه از دو خانواده و فامیل عرفان و عموی سانتین پر شده بود سروش و مریم گل اصلا باورشون نمی شد داماد آینده اونها مرد فلجی باشه . که روی ویل چر نشسته بود . سروش به مریم گل که کنارش نشسته بود گفت
    -معلوم نیست داداشم داره چه کار می کنه ؟ این چه کاری بود ؟
    مریم که چشم از عرفان بر نمی داشت گفت
    -بیچاره پسره خیلی جوونه . در ضمن چهره اش هم بد نیست ولی برای سانتین مناسب نیست
    حتی بردیا هم متعجب و عصبانی به نظر می رسید به مادرش با استهزا گفت
    -این آقای داماد رو عمو از کجا گیر اورده ؟
    -ساکت پسر یواش تر می شنون بد میشه
    -آخه اصلا این دو تا به هم میان ؟
    سروش اخمی به بردیا کرد و گفت
    -ساکت بشین بردیا . حتی حرف هم نزن حتما صلاحی توش بوده که ما نمی دونیم
    ولی حتی وقتی با خودش هم داشت حرف می زد به حرف خودش اعتماد نداشت و هر لحظه در مورد این وصلت بهانه ای می تراشید
    سانتین هنوزم پاهاش توی گچ بود ولی پیراهن بلندی پوشیده بود و زیاد راه نمی رفت و پیش پدرش نشسته بود فامیل های عرفان که خانواده خاله و عموی او می شدند به همه چیز دقیق شده بودند و داشتند موشکافی می کردند و تنها عیبی که توانستند بگیرند پایین بودن سطح خونه و زندگی مهر ارا در مقایسه با وضعیت مالی اقبالی بود
    وقتی عاقد صیغه محرّمیت رو بین آنها خوندن عرفان انگشتری رو به عنوان حلقه به انگشت سانتین کرد افسانه و عدنان هم گردن بندی سنگین رو به گردن او آویختند
    نیمه شب از خونه شلوغ اونها فقط یه سالن پر ظرف و ظروف و ریخت و پاشی به جا مونده بود مهر ارا داشت تو جمع کردن وسایل به ناهید کمک و صحبت می کردند سانتین هم چند بشقابی رو به آشپزخانه برد
    -تو نمیخواهد این قدر راه بری یادت نیست دکتر بهت چی گفت ؟
    -باشه آخه شما خسته میشید تنهایی اینها رو جمع کنید
    -برو به حرف مادرت گوش کن سانتین
    -باشه پدر پس شب بخیر از بابت امشب خیلی ممنونم
    -ما خوشبختی تو رو می خواهیم
    وقتی سانتین تو اتاقش رفت در مورد نامزدی شان فکر کرد .به نظرش همه چیز عالی بود .قرار شد وقتی گچ پای سانتین باز شد با عرفان برای دادن تست ژنتیک به آزمایشگاه بروند و بعد از اون مراسم عقد و عروسی به همین سرعت کارها داشت پیش میرفت و انجام می شد حتی تو خواب هم نمیدید روزی توی این سن و سال اون هم با اون شرایط بخواد ازدواج کنه حداقل این تصمیم رو قبل از دیدن عرفان برای خودش تا چند سال آینده هم طرح ریزی نکرده بود چه برسه الان که نه سنش مناسب بود نه درسش تموم شده بود اما به هر حال کاری بود که داشت بدون دخالت اونها مثل قطاری روی ریل حرکت می کرد .اون هم با سرعت زیاد و سانتین از این مطلب اصلا ناراحت نبود و خودش را سرزنش نمی کرد پای عرفان که وسط بود قضیه فرق داشت سانتین حاضر بود قید همه چی رو بزنه البته اگه مجبور میشد هر چند که خیالش راحت بود و می دونست که عرفان نه با ادامه تحصیل اون مخالفت می کنه نه با کار کردنش تو روزنامه یا هر جایی دیگه . این و خود عرفان بهش چند بار گفته بود و سانتین از این بابت مشکلی نداشت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 8 نخستنخست ... 2345678 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/