دوستان سانتین به دیدنش اومده بودند هر کدام روی گچ پایش چیزی به عنوان یادگاری نوشتند . سانتین هم نمیتونست تکان بخورد .ولی انها به کار شیطنت خود ادامه دادند هر کدوم هدیه بامزه ای برای سانتین اورده بودند . سانتین از دیدن تمام هدیه ها به خنده افتاده بود ..وقتی رفتند . سانتین به فکر عرفان افتاد.
وقتی سانتین داشت به این موضوع فک ر می کرد . نمیدانست عکس العمل پدر و مادرش در باره این موضوع چیه ؟ مادرش از نیروی عرفان باخبر بود .اما پدرش کسی نبود که بتونه چه با اصرار و چه با عقل او را راضی به این امر کرد ؟ ولی به هر حال سانتین ان قدر از علاقه اش نسبت به عرفان اطمینان داشت که حاضر بود به خاطر او همه این درگیری ها رو تو خونه داشته باشه هر چند ممکن بود این اتفاق نیافته
فردا وقتی عرفان به همراه مادرش که برای عیادتش امده بودند را دید فهمید که او از راهی که پیش راه داشت کدوم را انتخاب کرده . با دسته گل بزرگ به عیادتش اومده بودند سانتین اونها را به پدر و مادرش معرفی کرد
افسانه گونه سانتین رو با دستش نوازش کرد و گفت
-شیطنت و بی احتیاطی دست به دست هم دادند تا سانتین خانم به این روز بیا فته . خودشون بی تقصیرن
بعد هر چهار نفر خندیدند
-کی انشاالله مرخص می شید سانتین جون ؟
-دکتر گفته فردا صبح می تونم برم خونه
-خوبه به سلامتی ولی فکر نکنم تا یه مدتی بتونی تکون بخوری
-بله
-از عرفان شنیدم چند جای لگنت هم شکسته . می دونم درد بدی داره .دختر بچه که بودم از درخت باغمون افتادم و لگنم شکست .و همین طوری شدم .یه مدت تو رختخواب بودم . یادم میاد به حدی درد داشتم که نمی تونستم تکون بخورم چه برسه به بازی و شیطنت .یه هفته کامل خوابیدم تا خوب شدم .
بعد رو ناهید خانم گفت
-شما هم حتما تو این چند روز کلافه شدید ؟ محیط بیمارستان طوریه که همراهان مریض نمی توانند راحت باشند
-بله این چند روز دائم با همسرم کشیکی کار می کردیم . ایشون می رفت من می موندم یا برعکس
وقتی ناهید و افسانه باهم حرف می زدند سانتین و عرفان فقط به هم خیره شده بودند
عرفان اون قدر پیش رفت که سانتین به خاطر دردی که تو سرش احساس کرد دستش رو به پیشونیش گرفت و نگاهش رو از عرفان برداشت
عرفان لبخندی زد و گفت
-فکر می کنم در برابر تو یه سلاح قوی دارم که میتونم شیطنت هات رو خنثی کنم این طوری نیست ؟
-قرار نبود از قدرتت تو مقاصد شخصی سو استفاده کنی
عرفان دستش رو به تکیه گاه ویل چر تکیه داد و روی گونه اش گذاشت و لبخند بامزه ای که سانتین خیلی دوست داشت گفت
-شوخی کردم من عاشق شیطنت و حاضر جوابی هاتم اون همون چیزیه که من احتیاج دارم
-تو هم می تونی مثل من باشی . اما به خودت تلقین می کنی که این طوری نباشی
-فکر میکنم حالا نوبت توست که استاد من باشی
-باشه حاضرم بذار خوب بشم تمرینها رو شروع می کنیم
-راستی دوستات عیادتت آمدند ؟
-اره عین گردباد آمدند و ریختند و رفتند
-چطور مگه ؟
سانتین پتو رو از روی پچ پایش کنار زد و گفت
-ببین چه بلایی به سر پام آوردند ؟
عرفان فقط می خندید و نوشته ها رو میخواند . بعد گفت
-مثل این که توی این دانشگاه ها جز بازی گوشی چیزی دیگه یاد نمیدهند
سانتین از کمد کنار تخت هدیه ها رو بیرون اورد و گفت
-حالا این ها رو ندیدی نگاه کن
وقتی عرفان کادو ها رو دید دیگه نمی تونست از خنده جلوی خودش رو بگیره .طوری که ناهید و افسانه به اونها نگاه می کردند .
****
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)