وقتی عدنان رفت تا بخوابه افسانه داشت تلویزیون نگاه می کرد و میوه پوست می کند
-مامان داری برنامه نگاه می کنی ؟
-نه از بیکاری نشستم پای تلویزیون .الان برم بخوابم فایده نداره خوابم نمی بره
-می خواستم باهات صحبت کنم
-راجع به چی ؟
-راجع به سانتین همون دختر خانمی که یه دفعه اومد این جا
-بله یادم هست خب ؟
قلب افسانه داشت از سینه بیرون می امد نمیتونست تحمل کند تا کلمه ها یکی یکی از دهان عرفان خارج بشه
-اگه میشه فردا غروب بریم عیادتش بیمارستان
-چی ؟ مگه اتفاقی براش افتاده ؟
-تصادف کرده حالش خوبه امروز اون جا بودم یکی از پاهاش و چند جای لگنش شکسته فردا وقت داری ؟
-اره چرا ندارم .خیلی دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش واقعاً دختر خوبیه به دل می شینه
عرفان سرش رو تکون داد هیچی نگفت
افسانه سیبی به عرفان تعارف کرد .
-راجع به اون نظرت چیه ؟
-چرا فکر کردی من باید نظری نسبت به اون داشته باشم مامان ؟
-چون اگه این طور نبود از من نمیخواستی بیام عیادتش حتما دلیلی داره
-خب اونم امد عیادت من
افسانه سیب ش را گاز زد و به مبل تکیه داد و گفت
-تو هم رفتی عیادتش نه . دیروز . بلکه حتما چند بار رفتی ولی اون تنها امد .بدون مادرش .حالا تو از من می خوای با تو بیام بیمارستان
-مامان خواهش می کنم خانم مار پل بازی در نیار
-بچه خوب اخه تو داری سر کی شیره می مالی ؟ سر من .من اگه بچه مو نشناسم که اسمم رو نمی گذاشتن مادر
-مامان نمیدونم کاری که می خوام انجامش بدم درسته یا نه کاملا گیج شدم
-پسرم مطمئن باش راهت درسته اصلا توش شک نکن
-اصلا شما مگه میدونین موضوع چیه که داری دلداریم میدی ؟
-بله تو به اون دختر علاقه مندی این طور نیست ؟
عرفان تعجب کرد . چرا همه مچ او را می گرفتند
-شما اگر جای پدر و مادر اون دختر بودین چه تصمیمی می گرفتید ؟
-نمی دونم اول باید تورو بهتر می شناختم . اونها چقدر رو تو شناخت دارند ؟
-خیلی کم تو بیمارستان یه بار مادرش رو دیدم کلی با هم حرف زدیم البته اون من رو شناخت سانتین در باره من با مادرش حرف زده بود
-چه تصمیمی گرفتی عرفان ؟
-نمی دونم مامان گیج گیجم .از من هیچی نپرس
-سانتین نظرش چیه ؟
وقتی اسم سانتین رو شنید مثل آب روی اتش آروم گرفت و به این نتیجه رسید که چقدر حتی از شنیدن این نام دچار آرامش و خلسه میشه
-فکر کنم اون من رو ....
بعد سرش رو پایین انداخت و به پاهای بی تحرکش که روی ویل چر بود نگاه کرد .اخه چطور ممکن بود دختری به زیبایی و سالمی سانتین ان هم در ان موقعیت اجتماعی از فردی مثل او خوشش اومده حتی حاضر میش د با او ازدواج کنه
-مامان اون .اون من رو با پاهام با وجود ویل چر دیده و من رو خواسته حاضره با من در کنارم باشه
بعد سری تکان داد و گفت
-نمیتونه واقعیت داشته باشه
افسانه هم خودش میدونست این از ان غیر ممکن ها ست با این که مادر بود ولی میدانست که سانتین داره با این کارش بزرگواری بزرگی رو در حق پسر فلجش می کنه ان هم تو اون دوره زمونه همه جوانها ملاکهای عجیب و غریبی برای ازدواج داشتند . این ایده از یه دختر با موقعیت سانتین بعید و غیر ممکن به نظر می رسید