ناهید هم خندید و حرف او را تایید کرد و گفت
-درسته فکر کنم از الان باید به فکر قفل و زنجیر باشیم تا به تخت میخکوبش کنیم
انها هنوز داشتند می خندیدند که سانتین حرکتی به خودش داد و با درد از خواب بیدار شد در حالی که تمام اجزا صورتش معلوم بود درد داره
-مامان بگو بیان مسکن ام رو بزنن
-اول چشم اتو باز کن ببین کی به ملاقاتت امده بعد چشم
سانتین سرش رو برگرداند با دیدن عرفان که لبخندی تلخ و ندامت امیز به لب داشت تعجب کرد
-سلام زنگ زدم به موبایلت خانم مهر ارا جواب دادند و موضوع رو فهمیدم
سانتین گفت
-ممنون که آمدید
ولی در واقع از برخورد دیروز بین شان بوجود امده بود نمی تونست او را ببخشه
-حالت چطوره ؟
سانتین با بی تفاوتی گفت
-به لطف شما
بعد به مادرش گفت
-خیلی تشنمه
-نمی دونم می تونی بخوری یا نه بذار برم بپرسم آقای اقبالی شما پیشش هستید تا من برگردم ؟
-بله
وقتی تنها شدند عرفان گفت
-دیروز که رفتی نگفتی می خوای زیر ماشین بری و این جوری بشی
-دیروز خیلی چیزها رو نگفتم و رفتم اینم روش
عرفان میدونست که سانتین داره تلافی می کنه البته حق داشت با صبوری گفت
-مثلا چی رو باید می گفتی که وقت نکردی بگی اخه خیلی زود رفتی
سانتین نگاهش کرد و شانه هایش را تکان داد بعد از حرکت دردش گرفت و اخم کرد
عرفان خندید و گفت
-فکر کنم با این اوضاعی که تو داری از شیطنت و جنب و جوش تا یک ماهی خبری نباشه البته اگر بخوای حرکت کنی یه راه داری
وقتی سانتین را منتظر دید گفت
-باید از من یک ماهی ویل چر قرض کنی
-بد نیست شاید فهمیدم این بدبختی و بیچارگی توی دنیای تو چیه که من نمیدونم و نمی فهمم
عرفان با لبخند به پاهاش نگاه کرد و گفت
-هرگز نمی تونی درک کنی
سانتین خنده عصبی کرد و گفت
-اهان حتما باید فلج بشم تا بتونم شما رو درک کنم حضرت آقا اگه شرط این باشه بریم تو خیابون یه تصادف دیگه بکنم شاید اون وقت تونستم به دنیای خلوت و تاریکتون قدم بذارم . اون وقت راضی می شی دیگه نه ؟ واقعاً برات متاسفم . اصلا فکر نمی کردم تا به این حد ...
ولی حرفشو ادامه نداد و گفت
-من دیگه نمی خوام در این مورد هیچی بشنوم می خوام استراحت کنم ممنون از این که اومدی
-یعنی برم ؟
-بله دیگه دوست ندارم همدیگر رو ببینیم . فکر کنم دنیای شما با من از زمین تا اسمون تفاوت داره این دوری هم برای شما خوبه هم برای من
-این حرف اخرته ؟ از ته قلب این حرف و زدی ؟
-بله از دیروز به این نتیجه رسیدم . که شما نمی خواهید با هیچ کس ارتباط بر قرار کنید مگر با یکی مثل خودتون که روی ویل چر بشینه
عرفان سرش را پایین انداخت و گفت
-دیروز زنگ زدم به موبایل و امروز که امدم پیشت فقط به خاطر یه هدف بود به خاطر این که بگم من ...واقعاً ادم احمق و بی شعوری هستم اصلا نمی دونم چه جوری اون حرفهای احمقانه رو زدم اون هم به تو که بیشتر از ...
دیگه نمی تونست حرف بزنه بغضش گلویش رو فشار می داد دلش می خواست سانتین فقط یکی دیگه از اون نگاههای گرم و مهربانانه رو بهش می انداخت بعد تا ابد ا ز زندگی او خارج میشد ولی سانتین رویش ان طرف بود وقتی عرفان هیچ العملی ندید دیگه بهش مسلم شد که حرفی که زده قطعی است . با یک دست چرخ صندلی اش رو چرخوند و به آرومی رفت وقتی به دم در رسید با صدای خفه ای گفت
-من ازت واقعاً معذرت می خوام منو ببخش این و بدون که همیشه تو قلب و روح من باقی می مونی پرنده بال ابی خداحافظ
لحظه ای بعد اثری از عرفان نبود سانتین اصلا رویش را بر نگرداند ان قدر عصبانی بود که واقع دلش نمیخواست دیگه اون رو ببینه . در همین موقع مادرش با یه پرستار امد پرستار شروع به حرف زدن با سانتین کرد ناهید به دنبال عرفان گشت . بعد سانتین گفت
-اون گفت از طرفش از شما خداحافظی کنم با موبایلش تماس گرفتند مثل این که یه کار فوری براش پیش امد
ناهید از قیافه ای سانتین فهمید ولی چیزی نگفت اون میدانست که موقع نبودن اون یه اتفاقی بین انها افتاده است . پرستار بیرون رفت . سانتین پاکت آب میوه رو تموم کرد و گفت
-اقبالی کی امده بود ؟
-خیلی وقت قبل از این که بیدار بشی . گفت منتظر می مونه تا بیدار بشی .من بیرون بودم که اون توی اتاق امده بود وقتی رسیدم دست تورو گرفته بود و داشت باهات حرف میزد اول فکر کردم تو بیدار شدی ولی تو خواب بودی تا من دید دستت رو رها کرد و ساکت شد . راستی اون گلها را هم برات اورده
بعد اشاره به میز کنار تخت کرد
سانتین همان طور که داشت دسته گل را نگاه می کرد .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)