سانتین بدون این که سرش رو بلند کند به عرفان زیر چشمی نگاه کرد که مشغول باز کردن کادوش بود عرفان هم ناخودآگاه به همون شکل به او نگاه کرد و هر دو از کار همدیگه به خنده افتادند . وقتی تشکر و تعارف ها تمام شد سانتین کنجکاوانه با زیرکی گفت
-حالا کجا می خوای بری آقای مسافر ؟
بعد اشاره ای به تابلو کرد . عرفان سرش رو تکون داد و گفت
-نمیدونم هر کجا که هم سفرم بره منم همراه شم
سانتین چند لحظه همان طور به او نگاه کرد و با شیطنت می خندید که عرفان گفت
-خواهش می کنم از این نگاههای عاقل اندر سفیه به من ننداز
-نگفتی همسفر ت کیه ؟
-بیست سوالی راه انداختی ؟
-شاید من نامحرمم و نباید بدونم
-چی رو می خوای بدونی ؟
سانتین ابرو بالا انداخت و گفت
-حرفی رو که یه مدتیه تو دلته و نمی خوای تا نمی تونی به من بگی
عرفان بدون این که بخواد تو تله نامریی سانتین گیر افتاد درحالی که گونه هاش سرخ شده بود تک سرفه الکی کرد و گفت
-خانم بازپرس می شه جلسه بازجویی رو تمومش کنی ؟
سانتین اصلا ول کن معامله نبود می خواست همان روز از دل عرفان با خبر بشه پس گفت
-همه آقایون این جور موقع ها تا این حد بی دست و پا می شن یا تو جزو اون دسته نادر هستی ؟
-اگه تو هم جای من بودی همین شکلی یا بدتر از من می شدی
سانتین دلش رو به دریا زد و گفت
-باور کن اون حرفی که اون روز تو کوه زدم کاملا جدی بود و برای دل خوش کردن تو اون و نگفتم
حالا نوبت عرفان بود که سانتین رو تو تله بندازه گفت
-کدوم حرفت رو میگی ؟
-همون ...همون که گفتی ایا حاضرم همسر مردی مثل تو بشم
-خب تو چی گفتی ؟ من که یادم نیست
سانتین چشم غره ای به او رفت و گفت
-یعنی تو یادت نیست نه ؟
-نه اگه میشه بگو شاید یادم امد
سانتین رک و پوست کنده لپ کلام رو گفت
-آقای عرفان اقبالی اگه منظور از این حرفها و حرکاتت این که می خوای از من خواستگاری کنی باید در جوابت بگم که من هیچ مخالفتی با این امر ندارم و فقط باید نظر پدر و مادرم رو بدونی
عرفان خشکش زده بود باورش نمیشد سانتین مچش رو باز کرده باشه و درست به هدف زده باشه و از همه بیشتر توافقش به ازدواج با او جدی بود حداقل از قیافه اش که اصلا حالت شوخی نداشت این را می شد تشخیص داد عرفان بدون این که هیچ حرفی بزنه با ویل چر به کنار پنجره رفت و پشت به سانتین قرار گرفت و گفت
-یعنی تو واقعاً این حرف رو از ته دلت زدی ؟ حاضری همسر من ...نکنه این تصمیمت از روی ترحم و ..
سانتین حرف او را قطع کرد و گفت
-نه مطمئن باش از روی سلامت عقلانی و جسمانی و نه از روی ترحم و دلسوزی نه از روی جبر و رو دروایسی این تصمیم رو گرفتم و اگه تو بخواهی حاضرم همسرت بشم
عرفان برگشت و از همان جا به او خیره شد
حتی عرفان هم از تصمیمی که او گرفته بود می ترسید چه برسد به مادر و پدر دخترک که چطور راضی می شدند دختری مثل او را به مردی چون عرفان بدهند
-تو به عواقب این تصمیمت فکر کردی ؟ مطمئنی پشیمون نمی شی ؟
-بله همون طور که تو فکر کردی و توی این مدت پشیمون نشدی
-ببین سانتین نمی خوام تو این موضوع احساسی برخورد کنی پای یه عمر زندگیه که قرار در کنار یه مرد اون هم تو شرایط من سپری کنی . جدا این قدرت رو تو خودت می بینی ؟
-اره اره اره دیگه چی ؟ حالا چرا تو اون ور کردی نکنه از من خجالت می کشی شاید می ترسی هوم ؟
عرفان برگشت و با قیافه ای جدی به سانتین نگاه کرد از همون نگاه ها که سانتین بعد از ان بار دیگه دلش نمی خواست عرفان حتی به شوخی بهش خیره بشه . چه برسه حالا که داشت با چشمانش به ذهن سانتین رسوخ می کرد عرفان بدون این که حرفی بزنه با خود گفت
-خیلی دوستت دارم سانتین نمی خوام با ازدواج با من بدبخت بشی
بعد از چند لحظه سانتین خندید و گفت
-ممکنه خودتو عذاب ندی و بلند صحبت کنی در ضمن در جوابت باید بگم که منم دوست دارم و مطمئن باش در کنار هم خوشبخت عالم می شیم