***
شب شده بود.سانتین آروم قرار نداشت می دانست که نباید عرفان رو اذیت میکرد..پدرش پیش سانتین مانده بود حالا هم رفته بود بیرون . سانتین می ترسید که پدرش بیاد ممکن بود فکر های بدی در موردش بکند دلش رو به دریا زد و شماره رو گرفت .با خودش فکر کرد شاید عرفان خواب باشد .به هر حال کار از کار گذشته بود سومین زنگ که زد عرفان با صدای خواب آلودی گوشی رو برداشت و جواب داد . سانی. فکر کرد شاید عرفان دیگه به او پاسخ نده نگران بود می ترسید که عرفان هم مثل او رفتار کنه . وقتی عرفان گوشی رو برداشت سانتین گفت
-شب بخیر منم سانتین مثل این که مزاحمت شدم ؟
عرفان با خوشحالی خواب از چشمش پرید و جواب داد
-نه نه حالت چطوره ؟
سانتین خوشحال از لحن عرفان گفت
-مرسی .زنگ زدم بابت امروز ازت عذرخواهی کنم
-اصلا حرفش هم نزن تو حق داشتی و من به هیچ وجه ناراحت نشدم
-امشب زود خوابیدی ؟ فکرشو نمی کردم به این زودی بخوابی
-اره امشب حال و حوصله شب زنده داری را نداشتم
-خب دیگه وقت ت رو نمی گیرم بگیر بخواب . در ضمن بازم عذرخواهی می کنم واقعاً عمدا اون جوری برخورد نکردم دست خودم نبود
-قرار شد دیگه حرفش و نزنیم اگه عذرخواهی در کار باشه وظیفه منه نه تو تموم
-باشه ممنون شب خوب بخوابی
-تو هم همین طور
بعد از قطع مکالمه عرفان تصمیم گرفت فردا غروب دوباره به ملاقات سانتین بره و همین باعث شد تا فردا غروب لحظه شماری بکنه
وقتی به در اتاق رسید دو ضربه آهسته به در زد وارد شد و طبق معمول هیچ کس تو اتاق نبود به طرف تخت رفت و با دیدن سانتین که مثل همیشه مثل فرشته زخمی و داغونی روی تخت به دستش سرم وصل شده بود تو دلش چیزی به درد افتاد با انگشتش کف دست سانتین رو که به ساعد ش سرم وصل بود لمس کرد انگشتش را از کف دست او به انگشت های ظریفش رسوند و بعد نوک انگشت های اون رو تو مشت خودش گرفت
-سانتین ؟ بیدار میشی یا برم ؟ سانتین
وقتی سانتین چشماشو به روی صورت عرفان دوخته شد با تعجب و در حالی که با زبانش لب خشک شده اش را تر می کرد لبخند ملیحی زد و گفت
-سلام کی امدی ؟
-تازه اومدم و طبق دفعه پیش کسی تو اتاقت نبود و من هم از فرصت استفاده کردم و بدون اجازه وارد شدم
سانتین ان یکی دستش رو به زیر سرش گذاشت تا سرش کمی بالا تر بیاد و گفت
-پدر تازه رفته خونه تا مامان رو برای شب بیاره پیشم
-چطوری ؟
-بد نیستم
-حالا فکر می کنم کمی درک کرده باشی
-چی رو ؟
-این که دنیای خوابیدن و بی تحرک بودن چه جهنمیه ؟
-اره درکت می کنم ولی نه به جهنم رسیدم نه به بهشت
-پس به کجا رسیدی ؟
-به اون جایی که اگه بخوام می تونم هم برای خودم بهشتش کنم هم جهنم
عرفان خندان سرش رو تکون داد و گفت
-نفست از جای گرم بلند میشه دختر جون
سانتین مأیوسانه به عرفان که مثل همیشه مغموم و شکست خورده جلوش روی ویل چر نشسته بود نگاه کرد .عرفان برای این که صحبت رو عوض که هدیه ای رو که قرار بود ان روزی که با هم کوه رفته بودند را به سانتین بده و نداده بود را از روی پاش بلند کرد و گفت
-قابلت رو نداره
-ممنون چرا زحمت کشیدی ؟ هدیه تو هم تو کیف مه لطفاً خودت برش دار
در فاصله ای برداشت هدیه از کیف توسط عرفان سانتین کاغذ دور هدیه رو باز می کرد تابلوی نسبتا کوچکی با دست خط عرفان و قابی گران قیمت با حاشیه هایی از طلا هدیه با ارزشی بود از طرف عرفان به او
روی تابلو عرفان نوشته بود
کاش می شد در جاده های سرسبز خیالم برای یک بار
به همراه نسیم بهاری از کنار خاطره های تلخم آزادانه پرواز کنم
سفری بی دغدغه از چرا ها و اما ها و شاید و نتواند ها ....
(برای تو پرنده بال ابی )
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)