ناهید در حالی که ابروها شو بالا می انداخت گفت
-دیگه داری تو شوخی کردن و دروغ گفتن مبالغه می کنی ها ؟ حواست باشه
-مامان ؟ شما از کجا می دونید که دروغ می گم شاید درام بهتون حقیقت رو می گم
-کدوم حقیقت ؟
-همین حقیقتی که من چند وقته ازش باخبر م و تا حالا به شما چیزی نگفتم
ناهید در حالی که کلافه شده بود از بی حوصلگی نگاهی به او کرد و گفت
-شوخیت رو کردی و منم خندیدم حالا برو سراغ کارت سانتین
-مامان می خوای نشونت بدم تا باور کنی ؟
-چی رو نشونم بدی ؟
-این و که می تونم با قدرت تمرکز م یه چیز مثل ....این قند رو جا به جا کنم
-ول کن دختر زیادی از این جور کتابها خوندی خیالاتی شدی
-به امتحانش می ارزه فقط خواهش می کنم کمی جدی باش
ناهید به سانتین که با قیافه ای حق به جانب جلویش نشسته بود نگاه کرد و گفت
-یعنی تو واقعاً می تونی ؟
-فقط نگاه کن و لطفاً تا وقتی کارم تمام نشده چیزی نگو تا تمرکز م به هم نخوره
ناهید گفت
-من منتظرم قدرتت رو نشون بده
با قیافه مضحکی به قند خیره شد
سانتین با خودش گفت
-تا حالا جلوی کسی این کارو نکردم اگه نتونم اون وقت مامانم فکر می کنه بهش دروغ می گم باید از تمام قدرتم استفاده کنم
ان وقتی که در مقابل چشمان ناهید حبه قند از جایش تکان خورد و دو سه سانتی متری حرکت کرد سرو گردن ناهید به جلو متمایل شد با چشمان باز به قند نگاه و بعد به او خیره شد
-حالا چی می گی مامان ؟
بعد از چند ثانیه ناهید خنده های از روی ترس کرد و گفت
-باز چه کلکی سوار کردی شیطونک ؟ حتما زیر میز نخی چیزی وصل کردی
بعد دولا شد و زیر میز رو گشت بعد متحیر بالا امد و گفت
-راستش رو بگو چی کار کردی ؟
-مامان چرا نمی خوای حرفام باور کنی تو تا به حال دروغ شنیدی ازم . یعنی از قیافه و حرکاتم نمی تونی بفهمی که درام رل بازی می کنم یا کاملا جدی هستم .مامان نمی خوام فعلا کسی جز تو از این موضوع باخبر بشه
-حتی پدرت ؟
سانتین مردد گفت
-نمی دونم حالا بذار یه مدت بگذره
-این آقای اقبالی رو که گفتی چه جور ادمیه ؟
-ادم خوبیه راستی بهت گفتم که فلجه روی ویل چر می شینه ؟
-نه چرا ؟
وقتی ناهید خانم داستان عرفان را شنید گفت
-چه خوب شد که این آقا رو دیدی گفتی شاعره ؟
-اره همون مجله ای که کار می کردم شعرها ش و توی مجله می داد اگه اون نبود هیچ وقت نمی فهمیدم این نیرو رو دارم و چه چطوری می تونم ازشون استفاده کنم
-چطوره که یه دفعه دعوتش کنی بیاد خونمون
سانتین می دونست منظور مادرش از این مهمان دعوت کردن چه بود او می خواست طرف را بهتر بشناسه و ببینه صلاحیت رفت و امد با سانتین را داره یا نه ؟
-فکر خوبیه بهشون می گم
بعد بلند شد و به اتاقش رفت . به سمت تلفن رفت وقتی گوشی رو گذاشت برای غروب با عرفان قرار گذاشته بود وقتی همدیگه رو دیدند عرفان گفت
-دو تا بلیط کنسرت موسیقی دارم می ام بریم ؟
-چرا که نه
-راستی اون چیه تو دستت ؟
-یه تابلو برای تو البته خودم کشیدمش
-برای من ؟ داری کم کم شرمندم می کنی
سانتین در حالی که تابلو رو پشت ویل چر می گذاشت خندید و گفت
-حالا زیاد شرمنده نشو کنسرت چه ساعتی شروع میشه ؟
-تقریبا نیم ساعت دیگه باید با ماشین بریم و گرنه نمی رسیم
-پس بذار یه آژانس بگیرم
-باشه
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)