صفحه 5 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 79

موضوع: سانتین | ندا بهزادی

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سانتین یکی از کتاب های رو که عرفان بهش داده بود رو به مادرش داد تا مطالعه کنه .از عرفان به عنوان آقای اقبالی هم صحبت کرد .
    وقتی مادرش پایین رفت با خود گفت
    -اولین قدم رو تو اعتراف گذاشتم . اول کمی مامان رو با ان نیرو اشنا می کنم بعد یواش یواش موضوع رو هم براش می گم
    بعد از ناهار داشت روی میز مطالعه اش درس می خواند ان قدر محو درس خوندنش شده بود که حتی سرو صدای علی که داشت پایین توی هال توپ بازی می کرد حواسش رو پرت نکرد ناگهان سرش رو از کتاب بالا اورد و چشمها شو بست و باز کرد . داشت درس می خوند به هیچ چیز فکر نمی کرد ولی ناگهان صدای عرفان در گوشش پیچید گفت
    -سانتین الان پاشو به من یه زنگ بزن پاشو
    به نظرش امد خیال اتی شده تا دوباره خواست شروع به درس خوندن بکنه که صدای عرفان رو شنید . به تلفن نگاه کرد بلند شد و شماره عرفان رو گرفت
    در حالی که نمی دانست بگه چه کار داره وقتی گوشی از ان طرف برداشته شد قبل از این که حرف بزنه عرفان گفت
    -دیدی بالاخره تونستی و موفق شدی پرنده بال ابی به ارتباط فکری با من پاسخ دادی
    سانتین باورش نمیشد هیجان زد گفت
    -پس واقعاً صدای تو رو شنیدم که با من چند دقیقه پیش حرف می زدی ؟
    -اره بهت گفتم تا بهم زنگ بزنی البته دو بار تا بالاخره این کارو کردی
    -چطور ممکنه ؟ من واقعاً صدای تو رو شنیدم یعنی چی ؟
    -یعنی این که بالاخره موفق شدی بعد از اون همه تمرین های که کردی حالا نوبت توست که اینبار با من حرف بزنی تمرین کن حتما می تونی راستی داشتی چه کار می کردی ؟
    -درس می خوندم
    -پس مزاحمت شدم برو درست رو بخون نمیخوام به خاطر من از درس هات عقب بمونی من دیگه خداحافظی می کنم به امید دیدار
    -به امید دیدار
    چند روز بعد از مادرش پرسید
    -مامان بالاخره کتاب رو تموم کردی یا نه ؟
    -اره کتاب مفیدی بود
    -چی فکر می کنی در مورد موضوع کتاب ؟
    -فکر کردم واقعاً هستن کسایی که این قدرت رو داشته باشند ؟
    سانتین نمی دونستم با جوابی که می خواد به او بدهد کار خوبی می کند یا نه ولی گفت
    -بله وجود دارند
    -تو از کجا می دونی ؟
    -برای این که یکی ....یکی از اونها رو می شناسم
    -واقعاً
    سانتین فقط سرش را تکان داد ناهید موضوع را به شوخی گرفته بود گفت
    -اون ترسناکه ؟
    -یعنی من ترسناکم مامان ؟
    -وا کی به تو کار داشت گفتم همون که این شکلی است
    -منم یکی از همون ها هستم مامان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ناهید در حالی که ابروها شو بالا می انداخت گفت
    -دیگه داری تو شوخی کردن و دروغ گفتن مبالغه می کنی ها ؟ حواست باشه
    -مامان ؟ شما از کجا می دونید که دروغ می گم شاید درام بهتون حقیقت رو می گم
    -کدوم حقیقت ؟
    -همین حقیقتی که من چند وقته ازش باخبر م و تا حالا به شما چیزی نگفتم
    ناهید در حالی که کلافه شده بود از بی حوصلگی نگاهی به او کرد و گفت
    -شوخیت رو کردی و منم خندیدم حالا برو سراغ کارت سانتین
    -مامان می خوای نشونت بدم تا باور کنی ؟
    -چی رو نشونم بدی ؟
    -این و که می تونم با قدرت تمرکز م یه چیز مثل ....این قند رو جا به جا کنم
    -ول کن دختر زیادی از این جور کتابها خوندی خیالاتی شدی
    -به امتحانش می ارزه فقط خواهش می کنم کمی جدی باش
    ناهید به سانتین که با قیافه ای حق به جانب جلویش نشسته بود نگاه کرد و گفت
    -یعنی تو واقعاً می تونی ؟
    -فقط نگاه کن و لطفاً تا وقتی کارم تمام نشده چیزی نگو تا تمرکز م به هم نخوره
    ناهید گفت
    -من منتظرم قدرتت رو نشون بده
    با قیافه مضحکی به قند خیره شد
    سانتین با خودش گفت
    -تا حالا جلوی کسی این کارو نکردم اگه نتونم اون وقت مامانم فکر می کنه بهش دروغ می گم باید از تمام قدرتم استفاده کنم
    ان وقتی که در مقابل چشمان ناهید حبه قند از جایش تکان خورد و دو سه سانتی متری حرکت کرد سرو گردن ناهید به جلو متمایل شد با چشمان باز به قند نگاه و بعد به او خیره شد
    -حالا چی می گی مامان ؟
    بعد از چند ثانیه ناهید خنده های از روی ترس کرد و گفت
    -باز چه کلکی سوار کردی شیطونک ؟ حتما زیر میز نخی چیزی وصل کردی
    بعد دولا شد و زیر میز رو گشت بعد متحیر بالا امد و گفت
    -راستش رو بگو چی کار کردی ؟
    -مامان چرا نمی خوای حرفام باور کنی تو تا به حال دروغ شنیدی ازم . یعنی از قیافه و حرکاتم نمی تونی بفهمی که درام رل بازی می کنم یا کاملا جدی هستم .مامان نمی خوام فعلا کسی جز تو از این موضوع باخبر بشه
    -حتی پدرت ؟
    سانتین مردد گفت
    -نمی دونم حالا بذار یه مدت بگذره
    -این آقای اقبالی رو که گفتی چه جور ادمیه ؟
    -ادم خوبیه راستی بهت گفتم که فلجه روی ویل چر می شینه ؟
    -نه چرا ؟
    وقتی ناهید خانم داستان عرفان را شنید گفت
    -چه خوب شد که این آقا رو دیدی گفتی شاعره ؟
    -اره همون مجله ای که کار می کردم شعرها ش و توی مجله می داد اگه اون نبود هیچ وقت نمی فهمیدم این نیرو رو دارم و چه چطوری می تونم ازشون استفاده کنم
    -چطوره که یه دفعه دعوتش کنی بیاد خونمون
    سانتین می دونست منظور مادرش از این مهمان دعوت کردن چه بود او می خواست طرف را بهتر بشناسه و ببینه صلاحیت رفت و امد با سانتین را داره یا نه ؟
    -فکر خوبیه بهشون می گم
    بعد بلند شد و به اتاقش رفت . به سمت تلفن رفت وقتی گوشی رو گذاشت برای غروب با عرفان قرار گذاشته بود وقتی همدیگه رو دیدند عرفان گفت
    -دو تا بلیط کنسرت موسیقی دارم می ام بریم ؟
    -چرا که نه
    -راستی اون چیه تو دستت ؟
    -یه تابلو برای تو البته خودم کشیدمش
    -برای من ؟ داری کم کم شرمندم می کنی
    سانتین در حالی که تابلو رو پشت ویل چر می گذاشت خندید و گفت
    -حالا زیاد شرمنده نشو کنسرت چه ساعتی شروع میشه ؟
    -تقریبا نیم ساعت دیگه باید با ماشین بریم و گرنه نمی رسیم
    -پس بذار یه آژانس بگیرم
    -باشه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    توی ویل چر نشسته بودند درحالی که ویل چر عرفان پشت ماشین قرار گرفته بود سانتین داشت بیرون رو نگاه می کرد که چیزی یادش اومد و گفت
    -راستی به به مهمونی دعوت شدی
    -کجا و کی ؟
    -خونه ما توسط مامانم
    -درست شنیدی
    بعد به توضیح دادن ماجرا صبح و تعریف همه چیز برای مادرش مشغول شد
    -تو چه کار کردی درست شنیدم ؟
    -اره دیگه وقتش رسیده بود تا خانواده ام از آشنایی من و تو مطلع بشن . اصلا دلم نمیخواست ازشون این ماجرا رو پنهون کنم و دل من می خواد به قول معروف فکر کنن مار تو استین شون پرورش دادن این جوری هم خیال من راحته هم تو
    بعد خندید و اضافه کرد
    -دیگه مجبور نیستی وقتی زنگ می زنی . خودت رو همکلاسیم معرفی کنی . ما که چیزی واسه پنهون کردن نداریم پس چرا موش گربه بازی کنیم
    درست در همین موقع موبایل سانتین شروع به زنگ زدن کرد عرفان اول فکر کرد صدای موبایل خودشه تا به خودش بجنبه سانتین گوشی رو از گوشی رو از کیفش بیرون اورد عرفان با تعجب داشت نگاهش می کرد تا به حال سانتین نگفته بود که موبایل داره
    -سلام شالیزه مرسی . بسیار خب فردا زودتر می ام تو هم زود بیا دوباره اونجا من رو نکاری ها ...باشه ...خداحافظ
    بعد به عرفان نگاه کرد و چون می دونست منتظر توضیح از طرف اوست گفت
    هدیه مامان و بابا ست به خاطر موفقیت هایم البته به قول خودشون یه چند روزی میشه میخواستم بهت بگم ولی هر بار یادم می رفت
    -مبارک باشه .پس شیرینی کجاست ؟
    -باشه حتما بعد از کنسرت مهمون من
    -حتما

    در ورودی تالار توسط دربان داشت بسته می شد که انها رسیدند عرفان با دادن بلیط ها گفت
    -یه کم دیگه دیرتر می رسیدیم پشت در مونده بودیم
    سانتین در حالی که چرخ رو گرفته بود گفت
    -و اگه کمی دیرتر برسیم از شنیدن موسیقی هم جا می مونیم
    بعد در حالی که به راه رفتنشان سرعت بخشیده بودند و می خندیدند وارد تالار شدند وقتی سر جایشان قرار گرفتند با ورود رهبر ارکستر جمعیت شروع به تشویق کردند و دقایقی بعد سمفونی شروع شد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بعد از کنسرت درون کافه شاپ قشنگی نشسته بودند و داشتند در مورد کنسرت صحبت می کردند عرفان گفت
    -اصلا دوست داری موسیقی یاد بگیری ؟
    -اون موقع که راهنمایی بودم عاشق پیانو بودم و دائم به پدرم می گفتم برام یه پیانوی سفید بخره . ولی حالا نه یعنی وقتش و ندارم تا قبل از کنکور که درسهای دبیرستان و دیپلم و بعد کنکور حالا هم که دیگه وای به حالم هیچی نگم بهتره خودت که می دونی تو چی ؟
    -من هیچ وقت به یاد گرفتن موسیقی علاقه نشون ندادم ولی از شنیدن و دیدن موسیقی لذت می برم
    کمی بعد عرفان پرسید
    -راستی تابلویی رو که کشیدی نشونم ندادی
    -الان ؟
    -اره می شه بیاریش
    سانتین در حالی که بلند می شد از پشت ویل چر تابلو رو بیاره گفت
    -از الان دارم می گم که زیاد جالب نشده مشتاق دیدن چیز معرکه و جالبی نباش
    بعد نشست و کاغذ دور تابلو رو باز کرد و اون رو جلوی خودش گرفت تا عرفان ببینه .عرفان بعد از چندین لحظه که داشت به تابلو نگاه می کرد گفت
    -واقعاً عالیه تو کلاس نقاشی .رفتی ؟
    -نه هیچ وقت
    -پس چی جوری می تونی این قدر ماهرانه نقاشی کنی ؟
    -پس باید تو هم کلاس شعر و شاعری رفته باشی که می تونی شعرهای به اون خوبی بگی
    -خیلی هنرمندانه کشیدی الگو داشتی ؟
    -بله منظره روبروی اتاقم به دیواره که یه درخت پیچک ازش بالا رفته
    -این با ارزش ترین کادویی هست که تا به حال گرفتم خیلی ممنون
    -قابلی نداشت
    سانتین همان طور که داشت کیکش رو می خورد به عرفان که هنوز داشت تابلو رو نگاه می کرد خیره شد تازگی ها هر بار که او را می دید احساس می کرد قیافه اش عوض می شد این بار عرفان ریشهایش رو کوتاهتر کرده بود و سرو سامانی به موهایش داده و از حالت آشفتگی دراومده بود حالا دیگه می شد تشخیص داد پشت ان همه مو و ریش چه قیافه ای پوشیده شده و چشمهایش در صورتش بیشتر نما پیدا کرده بود
    عرفان سرش را بالا اورد و تا به سانتین چیزی بگوید که پرسید
    -داشتی به چی نگاه می کردی ؟
    -هیچی راستی حال ادم برفیه چطوره ؟
    -ببینم من شبیه ادم برفی هستم که تا من رو نگاه کردی یاد اون افتادی ؟
    -شبیه که نه اخه تو یه هوا از اون چاق تری و چشمات هم مثل اون قهوه ای نیست
    -وروجک خانم باید بگم که ادم برفیتون زیر برفی که این چند روز باریده محو شده باید بیای و دوباره مرمتش کنی
    -کیک نمی خوری خوشمزه ست
    -نه علاقه ای به چیزهای شیرین ندارم
    -واسه همین این حد لاغری یه خورده به خودت برس استاد داری از دست می ری
    عرفان در حالی که سرش رو تکون می داد به حاضر جوابی او می خندید تکه ای از کیک او را با چنگال برداشت و خورد سانتین بعد از این که قطعه ای بزرگ دیگه به دهانش گذاشت چنگال رو به طرف او نشانه کرد و گفت
    -الان توی پانکراس بدنت یه جشن تمام عیار به راه افتاد
    عرفان با تعجبی گفت
    -کجام ؟
    -پانکراس . دستگاه تنظیم قند بدنت رو می گم به خاطر کیکی که خوردی بعد از مدتها یه خورده قند بهش رسید
    عرفان همان طور که قطعه ای دیگه از کیک سانتین و برداشت و گفت
    -حالا که اون تو جشن بذار به اوج برسه
    بعد هر دو خندیدند و تمام کیک رو تموم کردند


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فردای ان روز وقتی عرفان حرف میزد عرفان گفت
    -یه کادو برات گرفتم می خوام بهت بدم وقتی داری ؟
    سانتین تازه یادش امد که کادویی که خودش هم برای او گرفته بود را یادش رفته بود و گفت
    -من هم برات کادو گرفتم حالا گه گفتی یادم امد
    صبح فرداش قرار گذاشتند برند قله چال
    سانتین وقتی رسید عرفان پالتو و دستکش پوشیده منتظرش بود
    -سلام ببخشید دیر شد
    -عیبی نداره چطوری ؟
    -خوبم مرسی
    -چهارشنبه سوری خوب بود ؟
    همان طور که سانتین داشت توضیح می داد از راههایی ایستگاهها بالا می رفتند اون جایی که سربالایی بود سانتین شروع می کرد به هل دادن ویل چر وقتی به ایستگاه بالا رسیدند جایی که باید با تل کابین می رفتند کنار دکه کوچکی که بوی باقالی هایش مشام هر دو تا شونو نوازش میداد نشستند در حالی که باقالی می خوردند حرف می زدند به مردمی که در رفت و امد بودند نگاه می کردند
    -راستی بهت گفتم شالیزه داره ازدواج میکنه ؟
    -نه خوش به حالش
    ساین در حالی که می خندید گفت
    -انشاالله نوبت تو هم بشه
    قیافه عرفان انی عوض شد و ان قدر پکر و اخمو شد که سانتین از حرفی که زده بود به قول معروف مثل سگ پشیمون شد بعد نمی دونست اخه چه حرف بد و نا جوری به او زده که باعث شد عرفان تا این حد عصبانی بشه
    -منظوری نداشتم ..من که حرف بدی نزدم
    عرفان فقط به گوشه ای که برف جمع شده بود خیره شده بود سانتین در طول این همه مدت که با هم اشنا شده بودند ندیده بود او تا به این حد افسرده و مغموم بشه و یا همچین رفتاری رو از خودش نشون بده
    -با تو بودم یه حرفی بزن
    عرفان بدون این که به سانتین نگاه کنه گفت
    -چیزی نیست خودت و ناراحت نکن
    -میشه بگی از چی دلخور شدی به خدا منظوری نداشتم تازه این حرف هر کس به اونی که دوست داره می زنه من خب چیز نا جوری نگفتی .نمی فهمم تو برای چی پکر شدی ؟
    -این دفعه که گذشت ولی خواهش می کنم دیگه پیش من حرفی از این چی زا نزن
    سانتین که از لحن عرفان اون قدر حرصش گرفته بود که دلش می خواست بلند بشه بره . چند دقیقه که با سکوت بدی سپری شد سانتین طاقت نیاورد و گفت
    -تا نگی برای چی این قدر بهت برخورد ولت نمی کنم
    عرفان با بی حوصلگی دستکشهاش و که برای خوردن باقالی در اورده بود رو تو دستاش می کرد گفت
    -فکر می کنم این حرفت رو برای تحقیر من زدی
    -واقعاً تو این جور استنباط کردی ؟
    -اره
    -یعنی هر کس این حرف رو به کس دیگه ای می زنه قصد آزار و تحقیر اون رو داره ؟
    -هر کس رو نمی دونم ولی من رو اره
    -چه جوری به این نتیجه رسیدی که من این قصد رو داشتم ؟
    صدا و لحن سانتین کاملا نشون میداد که عصبانی شده
    -تا دعوامون نشده تمومش کنیم سانتین
    -من باید بدونم چه کار کردم که تو این جوری با من برخورد می کنی یا نه ؟
    -اخه تو بگو کسی حاضره با یه ادم عصبانی . فلجی مثل من ...
    سانتین تازه فهمیده بود چرا عرفان ناراحت شده به خاطر پاهایش بود و بس
    -ابلهانه ترین و بچه گانه ترین حرف و فکری بود که تا به حال تو عمرم شنیده بودم از تو دیگه استنباط نداشتم فکر می کردم ادم منطقی هستی ولی حالا


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    -حقیقت همیشه تلخه . میدونم که همیشه می خوای من رو دلداری بدی ولی خودتم می دونی که راست می گم
    -تو در اشتباهی تو چشم اتو بستی و هی میگی همه جا تاریکه . برای یک بار هم که شده چشم اتو باز کن و ببین که این قدرها هم که میگی دنیا تاریک و تار نیست آقای ع. ا
    -از ترحم هایی که به من می کنی بیزارم
    سانتین با عصبانیت بلند شد و قصد رفتن کرد ولی باید جوابش رو می داد و می رفت برگشت تا حرف رکی به او بزنه که با دیدن پرده اشکی که توی چشمان عرفان جمع شده بود میخکوب شد عصبانیتش فرو کش کرد .عرفان سرش رو برگردوند تا اگه قرار بود اشکی ریخته بشه سانتین اونو نبینه . سانتین کمی این پا و اون پا کرد نمی دونست چی بگه که عرفان فکر نکنه ترحم کرده .
    -تو اشتباه می کنی
    -چه اشتباهی تو خودت به عنوان یه دختر یه زن حاضر میشی با یه مرد فلج که نمی تونه بدون کمک این و اون چند تا پله رو بالا بره ازدواج کنی و یه عمر خودتو بدبخت کنی ؟
    سانتین با صراحت طوری گفت
    -بله
    که عرفان نگاهش کرد و با تمسخر خندید
    -بله حاضرم به شرطی که یه ادم ضعیف النفسی مثل تو نباشه . حاضرم چون که مثل تو عینک بدبینی به چشمام نزدم . زندگی اون چیزی که تو گفتی خلاصه نشده . زندگی به عشق و صفا بین دو طرفه . به دوست داشتن خالصه . همون چی زایی که تو اونا را ندیده گرفتی و به یه سری حرف چرت و پرت چسبیدی و اونا رو برای خودت کوهی کردی و هی به سر خودت و اطرافیانت می کوبی
    عرفان با تمسخر گفت
    -اره میدونم می دونم دم حوض نشستی می گی لنگش کن
    سانتین فقط با عصبانیت و تاسف نگاهش کرد با تاسف سرش رو تکان داد و گفت
    -متاسفم
    -متأسّف بودن یا نبودن تو و امثال تو برام هیچ مهم نیست همتون مثل هستید
    سانتین دیگه ندونست چه کار می کنه فقط وقتی متوجه شد که سوار اتوبوسهای که پایین می رفتند شد و روی یکی از صندلی ها نشسته بود دو سه ایستگاه رو پایین رفته بود عرفان رو همون جا گذاشته بود چند بار پشیمون شد که پیاده بشه و برگرده ولی خودش رو با دستهایش میخکوب کرد و گفت
    -اون لیاقت تنهایی رو داره . چطور جرات کرد منو با همه ای که از شون بدش میاید مقایسه کنه . دیگه اسم شو نمیارم . حداقل تا وقتی که معذرت خواهی کنه .
    دستش رو روی کیفش گذاشت و تازه یادش امد که هر دو تاشون کادو ها رو به هم ندادند . پایین که رسید یه ماشین گرفت و به سمت خونه رفت . حوصله رفتن به اونجا رو هم نداشت وسط راه پیاده شد تا کمی قدم بزنه . شاید اعصبانش ارام شود . فکر کرد واقعاً حاضر هستم همسر مردی مثل عرفان بشم. اون یه مرد کامله حالا چه ایرادی داره که فلجه ؟ اون هم داره راه می ره . زندگی می کنه به نو به خودش چون بدون این که راضی باشه و بخواد فلج شده باید تارک دنیا بشه ؟
    سانتین وقتی به قلبش رجوع کرد میدید اگه روزی قرار باشه عرفان این درخواست بکنه بدون فکر جواب مثبت می داد .اون قدر فکر می کرد که متوجه نشد که از وسط یه بزرگراه داره به اون طرف خیابون میره . وقتی از صدای بوق بلند ماشینی حواسش جمع شد به طرف اون نگاه کرد فقط وحشت زده جیغی کشید و برخورد شدیدی رو به پهلوش احساس کرد و با درد وحشتناکی روی کاپوت ماشین افتاد و به چند نفری که توی ماشین نشسته بودند چشمش افتاد . قیافه پیرمردی و جوانی همانطور در نظرش محو و محو تر شدند دیگه هیچ چیز رو ندید همه جا تاریک و سیاه شد و هیچ دردی هم آزارش نمی داد

    پایان فصل یازده


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل دوازده

    مرد راننده با دیوانگی و ترس از ماشین بیرون پرید و به دختری که از روی کاپوت ماشین به روی زمین داشت می افتاد خیره شده بود با دستها به سرش کوبید و شروع کرد به داد و بیداد و بد و بیراه گفتن به خودش و شانس و اقبالش . در چند لحظه با ان صدای ترمز و وحشتناک و صدای برخورد سانتین با کاپوت ماشین و جیغ او و سرو صدایی که راننده به راه انداخته بود کلی ادم دور و بر اونها جمع شدند و با کمک هم سانتین رو توی ماشین گذاشتند و یک نفر هم با راننده و پیرمرد راهی شدند تا انها را به بیمارستان برساند . با رسیدن ماشین به محوطه بیمارستان یه بران کارد از خبر دادن دربانی اماده بود تا او را حمل کنه توی بیمارستان چند نفر که روپوش سفید پوشیده بودند سانتین رو با احتیاط روی بران کارد گذاشتند و به سرعت تخت رو هل دادند به طرف راهروی بیمارستان بردند
    ان مردی که همراه انها به بیمارستان امده بودند تصمیم گرفته بود تا از انجام شدن همه کارها مطمئن نشده از اونجا نرود وقتی با مرد راننده به پذیرش رفتند و مطمئن شد راننده خود رو معرفی کرد به کنار ماشین برگشت و کیف سانتین رو برداشت تا شماره تلفنی یا آدرسی پیدا کنه و خانواده او رو باخبر کنه با دیدن موبایل وارد حافظه ان شد با دیدن حروف منزل شماره رو گرفت وقتی صدای خانمی رو شنید شروع به صحبت کرد وقتی آدرس بیمارستان رو به اون خانم داد همان جا صبر کرد تا والدین او بیایند ناهید و مهر ارا سراسیمه وارد بیمارستان شدند ان مرد که کنار پذیرش نشسته بود با دیدن انها بلند شد به طرف انها رفت و پرسید
    -آقای مهر ارا ؟
    -بله
    ناهید که معلوم بود از همون موقع که این خبر رو شنیده بود گریه کرده درحالی که با دستمال اشکش رو پاک می کرد گفت
    دخترم و کجا بردن آقا ؟ حالش خوبه ؟
    -توی اتاق I.c.u هستند انشاالله که حالش ون خوب میشه باید برید طبقه اول انتهای راهرو سمت چپ در ضمن راننده هم مشخصات خودش رو به پذیرش داده و فکر کنم دم اتاق باشه اگه کاری ندارید من از خدمتتون مرخص بشم
    بعد کیف سانتین رو به اونها داد . مهر ارا دست او را فشرد و کلی به خاطر مردانگی که به خرج داده بود از او تشکر کرد ناهید که حال خود را نمی فهمید از او تشکر کرد چند لحظه بعد خودشون رو دم اتاق I.c.u رساندند از پرستاری شروع به پرس و جو کردند که مرد راننده که کنار در اتاق روی پا نشسته بود سرش را بلند کرد و درحالی که خیلی ناراحت و ترسیده بود به کنار اونا امد و گفت
    -شما مادر و پدر همون خانم هستید ؟ همونی که تصادف کرده
    -بله شما باید راننده باشید که با دخترمون تصادف کرده ؟
    -بله آقا خانم من شرمنده ام به خدا هر چه بوق زدم متوجه نشد توی بزرگراه با سرعت هشتاد چه جوری اخه ترمز می گرفتم من نمی دونم باید چی کار کنم
    بعد شروع به گریه کرد گریه ای که حواس ناهید و مهر ارا را برای لحظه ای از حال سانتین فارق کرد
    مهر ارا گفت
    -ناراحت نباشید الان حال دخترم چطوره ؟
    -بی هوشه فعلا اون دکتر شه که داره میاد
    بعد با انگشت به مرد مسنی که داشت نزدیک میشد تا بره به اتاق I.c.u رو نشون داد ناهید و مهر ارا به سمت دکتر رفتند بعد با معرفی کردن خودشون حال سانتین رو جویا شدند


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    -چند شکستگی جزیی تو ناحیه لگن و یه شکستگی عمیق و زیاد توی پای چپ حاصل اون تصادف بوده فعلا مهمترین چیزی که باهاش طرفیم بیهوشی و شوکی که به ایشون وارد شده ممکنه بعد از عکس برداری از مغز ضایعاتی پیدا بشه که باید منتظر نتایج بمونیم . فقط دعا کنید این بی هوشی به کما کشیده نشه
    -چند وقت باید تو اتاق I.c.u بمونه ؟
    -تا وقتی که به هوش بیاد و مطمئن بشیم اثری از ضربه مغزی وجود نخواهد داشت
    وقتی دکتر وارد بخش شد ناهید و مهر ارا فقط توانستند دعا کنند بعد از ساعتی مهر ارا به مرد راننده ای که گوشه ای ایستاده بود و گریه می کرد گفت
    -شما می تونید برید اینجا معطل نشید
    -نه آقا خاک بر سر من کنن که دست به هر کاری می زنم توش بد بیاریه اگر برای دختر خانمتون اتفاقی بیافته چی ....من گناه کارم تقصیر منه . ای داد بیداد
    صدای موبایل سانتین تو کیفش باعث شد ناهید گریه اش بیشتر بشه مهر ارا گوشی رو بیرون اورد و جواب داد علی که نگران اونا شده بود با همراه سانتین تماس گرفته بود
    -پدر گوشی سانتین دست شما چه کار می کنه ؟
    -سانتین نمی تونست حرف بزنه من به جاش جواب دادم
    -مامان کجاست ؟
    -اینجا با منه
    علی داشت صدای گریه ناهید رو می شنید با ترس و نگرانی گفت
    -پدر چی شده مامان واسه چی گریه می کنه ؟
    -طوری نیست پسرم سانتین حالش بد شده اوردیمش بیمارستان
    علی در حالی که گریه اش گرفته بود و بغض گلوش رو فشار می داد و سختی گفت
    -حالش خوبه ؟
    مهر ارا هم بغض ش گرفته بود نمی دونست چه جوابی به او بده خلاصه با هر مشقتی که بود کم و زیاد دروغ و راست یه چی زایی سر هم کرد
    -پدر خواهر جون رو با خودتون میارید خونه ؟
    -نه علی جون فکر نکنم امشب بتونه بیاد خونه
    علی با همه بچه گیش متوجه بود که اتفاق افتاده برای خواهرش زیاد خوب و کوچیک نیست
    -مامان رو می فرستم بیاد شب پیشت ناراحت نباش در را روی کسی باز نکن باشه پسرم
    -مامان رو بگو زود بیاد
    -باشه پسرم
    از غروب ساعتی گذشته بود که بالاخره سانتین به هوش امد و همه رو از نگرانی بیرون اورد مهر ارا هر کاری کرد تا ناهید بره خونه نرفت
    -نمی رم تا بیارن ش تو بخش . تا نبینمش نمی رم بی خودی اصرار نکن
    -علی تنهاست خانم
    یه ساعت دیگه سانتین وارد بخش توی یه اتاقه دو تخته کردند مهر ارا و ناهید هم همین دنبال بران کارد روان بودند پای چپ سانتین تا زانو گچ گرفته بودند و خراشی که روی صورتش به خاطر ساییده شده شدن با آسفالت خیابان بوجود امده بود و شکستگیهای که تو بدنش معلوم نبود حتی مهر ارا هم از دیدن چهره ناز دخترش که زرد و کبود روی تخت نیمه جان افتاده بود اشک تو چشماش جمع شد هر چند که دائم ناهید را نصیحت می کرد که خوددار باشه وقتی پرستار ها اون را تو تخت خواباندن و داشتند به دستش سرم وصل می کردند و روی دهانش ماسک اکسیژن می گذاشتند دل ناهید داشت پرپر میشد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    پرستار برای پیدا کردن رگ دست سانتین تقریبا مچ او را سوراخ سوراخ و سرم رو وصل کرد و رفت وقتی اتاق خلوت شد مهر ارا و ناهید کنار تخت ایستادند ناهید دست سرم وصل کرده سانتین رو نوازش می کرد باهاش حرف میزد پدرش هم پیشانی او رو دست می کشید و موهاش رو از روی پیشونی اش کنار می زد
    -ناهید جان تو برو دیگه علی تنهاست بچه می ترسه
    -من نمی رم اگه میشه تو برو خواهش می کنم دیگه بحث نکن من از این جا تکون نمی خورم بهت گفته باشم
    -پس من میرم اگه کاری پیش امد با موبایل سانتین تماس بگیر زود خودم می رسونم
    -نمی خواد دیگه بیای بمون پیش علی
    -علی رو می برم خونه داداش بعد دوباره میام
    -باشه زود بیا اگه اتفاقی بیافته من نمیدونم چه کار کنم
    -خونسرد باش اگه خدای نکرده طوری شد پرستار رو خبر کن با این زنگ خیالم راحت باشه ؟ برم ؟
    -اره مواظب خودت باش
    پرستار ها چند بار در غیاب مهر ارا آمدند و از حال سانتین رضایت خودشون اعلام کردند سانتین به خاطر مسکن هایی که زده بودند هنوز در خواب بود وقتی چشمهاش و باز کرد مادرش رو بالای سرش دید و لبخندی زد
    -چطوری سانتین جون ؟
    -ما کجاییم ؟
    بعد به اتاق سرو وضع خودش و سرمی که به دستش وصل بود نگاهی انداخت و پرسش گرانه به او خیره شد
    -تصادف کردی الان توی بیمارستانی الحمد الله چیزی نشده جز چند جات که شکسته پدرت الان میاد رفته علی رو برسونه خونه عمو و برگرده
    -هیچی یادم نمیاد چطور تصادف کردم ؟
    تا مهر ارا و برادر و زن برادرش به بیمارستان آمدند اثر داروهای مسکن تو بدن سانتین تمام شد تازه درد و فریاد او داشت اوج می گرفت اصلا متوجه نشد که چطوری با عمو و زن عمویش که با نگرانی نگاهش می کردند سلام و علیک کرد اصلا نفهمید انها کی آمدند در لگنش درد شدیدی رو احساس می کرد از درد داشت گریه می کرد پای گچ گرفته اش هم کم درد نداشت کوفته گیهای پهلو بازویش هم تاب و توانش رو بریده بود وقتی دکتر رو خبر کردند دوباره یه مسکن تو سرمش زدند کمی ارام تر شد
    مریم ناهید رو بغل کرد و گفت
    -اخه چه جوری تصادف کرد ؟
    -خودش که گفت به هیچ عنوان متوجه نشد که چه جوری با ماشین تصادف کرد فقط با صدای بوق اون ماشین حواسش رو جمع کرد ولی دیگه دیر شده بود
    -ماشین اون راننده رو دیدم بدجوری داغون شده بود کاپوتش کاملا تو رفته بود
    سروش با عصبانیت گفت
    -مگه اون ناشی چقدر سرعت داشته ؟
    -توی بزرگراه سرعت هشتاد مجاز و معمولیه موضوع این که سانتین چطور از بزرگراه داشته رد می شده ؟
    بعد همگی به سانتین نگاه کردند
    -نمیدونم من همیشه از پل هوایی رد می شدم نمی فهمم چه جوری امروز از وسط بزرگراه سر در آوردم ؟ هیچی یادم نیست
    بعد از اون وقتی که به خاطر مسکن ها خوابید انها رفتند و مهر ارا و ناهید تا صبح بالای سر او نشستند . اوایل صبح درد سانتین دوباره شروع شد داشتند چرت می زدند که با اه و ناله سانتین بیدار شدند و نگران شدند مهر ارا از پرستار ها خواست تا مسکن دیگه ای بهش تزریق کنند اما انها امتناع کردند
    -آقا می دونیم درد بیمارتون شدیده ولی این مسکن ها زیاد براش خوب نیست باور کنید ما بدون تجویز دکتر نمی تونیم خودسرانه به بیمار مسکن بدیم تا صبح ساعت هفت که دکتر میاد صبر کنید
    وقتی مهر ارا بدون پرستار به اتاق امد ناهید گفت
    -پس کجان ؟ این بچه داره درد می کشه چرا هیچ کس به دردمون نمیرسه ؟
    بعد مهر ارا با توجه به حرفهای پرستار رو تکرار کرد ناهید رو هم متقاعد کرد بعد برای التیام بخشیدن به درد سانتین چاره ای بیابد هر دو رفتند کنار تخت نشستند و به دل داری دادن او پرداختند . سانتین نمی خواست انها را نگران خودش کند اما اون قدر درد داشت که نمی توانست اه و ناله نکند . با حرکتی کوچک که با گریه به بدنش وارد میشد همه تنش تیر می کشید و به درد می افتاد
    نزدیک های ساعت هفت بود که سانتین برای ده دقیقه تونست چشماشو رو هم بذاره با معاینه دکتر از خواب خرگوشی بیدار شد بعد از چند دقیقه به خاطر خیسی گچ پا به قدری سردش شد که تقریبا به لرزه افتاده بود برای گرم کردنش مجبور شدند چند پتو رویش بیندازند دکتر با ویزیت کردن سانتین اول گفت احتیاجی به مسکن نیست و دردهایش طبیعه ولی وقتی نگاهی به چهره سانتین که از درد و ناراحتی منقبض شده بود کرد گفت که اگر خیلی درد زیاد بود کمی مسکن برایش بزنند . ولی نه همیشه و رفت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    عمو سانتین هر کاری کرد که اون پیش سانتین بماند و ناهید و مهر ارا برن خونه قبول نکردند . سروش اخر گفت
    -پس لااقل روی همین تخت چند ساعتی بخوابید این جوری خودتون هم مریض میشید
    ناهید رفت روی تخت دراز کشید و سروش و مهر ارا هم از بیمارستان موقتا برای ساعتی خارج شد خوش بختانه مسکنی که سانتین مصرف می کرد تا ساعتی خوابید و ناهید هم تونست ساعتی چشاش رو هم بذاره بعد بلند شد و چون از روز پیش هیچی نخورده بود از خوراکی ها مواد غذایی که سروش اورده بود درحال خوردن بود که همراه سانتین زنگ زد وقتی ارتباط برقرار شد طرف پشت خط چند ثانیه مکث کرد .بعد خودش رو معرفی کرد
    -من اقبالی هستم
    -بله شما رو می شناسم آقای اقبالی شاعر هستید درسته ؟
    -بله خودم هستم سانتین خانم تشریف ندارند ؟
    -چرا هست ولی نمی تونه صحبت کنه حالش خوبه نیست خوابیده
    -خدا به نده سرما خوردن ؟
    -نه خیر دیروز تصادف کرده الان هم توی بیمارستانیم بستری شده
    وقتی ناهید بعد از چند بار الو الو گفتن صدای عرفان رو دیگه نشنید می خواست قطع کنه که عرفان به سختی گفت
    -الان حالشون چطوره ؟
    -گوشی هنوز تو دستتونه ؟ خوبه
    -میشه آدرس بیمارستان رو بگید برای ملاقاتشون بیام اگه ایرادی نداره ؟
    -خواهش می کنم خوشحال می شیم
    عرفان بعد از قطع مکالمه سرش رو به میون دستهاش گرفت و شروع کرد به ناسزا گفتن به خودش و رفتار .اگه دیروز با اون لحن بد با دخترک صحبت نکرده بود این طور نمیشد بلافاصله راه افتاد بدون این که بدونه ساعت ملاقات هست یانه آژانس خبر کرد و تا دم بیمارستان رفت بیرون بیمارستان دسته گل بزرگی گرفت و برای این که بتونه از دست دربان فرار کنه و تو بره به اون شیرینی داد و وارد بیمارستان شد از پذیرش شماره اتاق او را پرسید پرستار بعد از این که شماره اتاق رو به او داد و گفت
    -آقا الان وقت ملاقات نیست باید غروب بیاید
    عرفان بدون این که جوابی بده راهش رو کشید و رفت
    وقتی روبروی اتاق او ایستاد قلبش داشت از جا کنده می شد در زد و وارد شد هیچ کس جز سانتین تو اتاق نبود که اون هم خوابیده بود خودش روبه نزدیک تخت رسوند و با دیدن پای گچ گرفته و صورت زخمی و کبود دخترک ان قدر ناراحت شد که حد نداشت دسته گل رو روی میز گذاشت دسته سرم وصل شده او را تو دست گرفت
    مثل همیشه گرم بود و ظریف .نگاهی به صورت متورم و کبود سانتین انداخت چقدر معصوم خوابید بود روی گونه سانتین کبودی بدی بوجود امده بود و چند خراش عمیق روی پیشونیش بود با ندامت گفت
    -منو ببخش پرنده بال ابی خودت می دونی که قصد آزارت رو نداشتم نمی دونی چقدر دوستت دارم خواهش می کنم از دست من ناراحت نباش
    همین طور که داشت با سانتین درد دل می کرد ناهید که توی سالن داشت با دکتر حرف می زد وقتی اروم در را باز کرد تا دخترش بیدار نشه . دید مردی روی ویل چر پشت به در نشسته و داره با خودش حرف می زنه در حالی که سر سانتین به طرفش متمایل شده و خوابیده اول عصبی شد که او کیست که بدون اجازه وارد اتاق شده ولی بعد یادش امد که اون مرد باید همون اقبالی باشه که سانتین ازش حرف می زد برای این که اون و متوجه آمدنش بکنه در را باز و بسته کرد و بعد جلو رفت عرفان دست سانتین رو رها کرد و به پشت نگاه کرد
    -سلام خانم مهر ارا
    -شما باید آقای اقبالی باشید این طوره ؟
    -البته از آشنایی با شما خوشوقتم
    -من هم همین طور
    ناهید با دیدن گلهای روی میز ادامه داد
    -چرا زحمت کشیدید راضی نبودیم
    -خواهش می کنم حالشون چطوره ؟
    -با مسکن خواب اوری که میدن کمی اروم می گیره
    -مگه فقط شکستگیهای پاشون نیست نباید تا به این حد درد داشته باشه اون هم از دیروزه
    -نه متاسفانه چند جای لگنش هم شکسته شکستگی پاش هم خیلی بد و عمیق بوده
    -چطور این اتفاق افتاد ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/