صفحه 4 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 79

موضوع: سانتین | ندا بهزادی

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل نهم freizeit 0140




    چند ماه از آشنایی سانتین و عرفان می گذشت طی این مدت با تمرین های تلفنی که عرفان به سانتین یاد می داد توانسته بود اشیا خیلی کوچک را با نیروی فکرش جا به جا کند اولین بار توانست برگ گلی را کمی روی میزش جا به جا کند داشت بال در می اورد تقریباً تمام شب به ان خیره شده بود تا بالاخره با کمک عرفان که با او تلفنی صحبت می کرد او را تشویق کرد توانست این کار را بکند .چند باری هم باز در کافه یا پارکی قرار گذاشتند و دیگه با هم صمیمی شده بودند عرفان هیچ گاه طی این مدت از این آشنایی سوءاستفاده نکرد یعنی خودش را در حد سانتین نمی دید او زیبا بود و سالم و پرانرژی آینده ای روشن پیش رو داشت عرفان به این نتیجه رسیده بود تحت هیچ شرایطی اسرار قلبش را برای او فاش نکند اسراری که هر مردی وقتی به زنی دل می بندد دوست دارد عیان کند تا مهر و علاقه اش را به طرف نشان دهد عرفان دوست نداشت سد راه خوشبختی او بشود طی این سالها که زمین گیر شده بود خوب یاد گرفت که فکر و خیال ازدواج و دوست داشتن را از سر دور کند او نمی خواست کسی به حالش ترحم کند ولی اینک با وجود دختری مثل سانتین که ساده و مهربان بود بدون هیچ ترحمی بدون این که دست خودش باشد دریچه ها و پنجره ها یکی پس از دیگری باز می شدند و نوری زیبا به کالبد بی روح عرفان می تابید او به همان هم دلخوش بود که بتواند سرانجام در شعرهایش دست از گلایه و درد بردارد و شاید کمی هم زندگی و سرمستی را بتواند در انها جایگزین کند و این همان چیزی بود که تازگی ها بوی شعر و متنهایش را عوض کرده بود حتی سانتین هم متوجه این مطلب شده بود و دائم با تعریف و تمجید کردن از شعرهایش او را تحسین می کرد هر کس چهره و حرکات عرفان را میدید به سادگی متوجه می شد او دیگر همان عرفان مرده همیشگی نیست صورتش کمی پرتر شده بود و گونه هایش رنگ گرفته بود


    ***
    افسانه زنی بود فداکار و اهل زندگی او برای همسر و تنها فرزندش از هیچ کاری دریغ نمی کرد از وقتی عرفان در ان حادثه فلج شده بود افسانه مثل پروانه دور عرفان می چرخید و می سوخت پسرش جلوی چشمانش روز به روز آب تر می شد و از بین می رفت رسیدگی های افسانه و شوهرش عدنان برای به زندگی بازگرداندن او بی نتیجه بود عرفان به همه چیز پشت پا زده بود به زنده بودن به زندگی به خانواده اش به مال و ثروت انبوه پدرش . به همه فامیل و اشنا
    افسانه در ناباوری متوجه شده بود که عرفان تازگی ها فرق کرده دیگر بد اخلاق نیست به شوخی های پدرش جواب میداد و کم کم داشت مثل ادمهای معمولی می شد حتی لباس پوشیدنش هم کلی فرق کرده بود دیگر سیاه پوش و عزادار نبود وقتی عدنان به افسانه گفت
    -فکر کنم عرفان عاشق شده
    -عاشق شده مگه میشه ؟
    -چرا نمیشه مگه او ادم نیست احساس نداره جوان نیست ؟
    -چرا همه این ها هست ولی ممکنه کی باشه ؟
    -فهمیدنش ساده است هیچ متوجه شدی که تازگی ها چقدر بیرون میره و هر بار که میاد چقدر روحیش عوض میشه ؟
    -اره ولی چه جوری بفهمیم اون ... اگه تو درست گفته باشی کیه ؟
    عدنان در حالی که پیپش را از جیب ربدوشامبرش بیرون می اورد گفت
    -تعقیبش می کنیم به همین سادگی
    -اگه بفهمه روزگار مونو سیاه میکنه
    -چرا بفهمه بالاخره می فهمم که طرف کیه

    ***

    در چاپ خونه مظلومی در حالی که ورقه ای را بالا اورد بود تا بهتر ببیند با تعجب گفت
    -عجب بالاخره یه شعر درست حسابی از این آقای اقبالی دیدیم
    بعد بلند شروع به خواندن کرد



    یک سبد پر طراوت و تازگی
    در دستهایم خریدم از بازاری
    بازار گل و بوته فروشان
    پیرو جوان دست فروشان
    روی لبهای شان غنچه خنده
    در دستهایشان رشته های محبت
    در گاریهایشان نشانه های
    عشق و عطوفت و دوستی
    شکوفه ها و غنچه های کوچک مهربانی
    با گلدانهای ریز و درشت زیبایی
    ان طرف تر پیرمرد خمیده ای
    کنار گاری کوچکی نوا سر داده
    فصل نشاء گل و صفا و یک رنگی است
    بیا و بگیر و در باغچه دلت بکار

    «ع.ا»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    طی این مدت شعرهای زیادی برای سانتین به اسم بال ابی نوشته بود اما هیچ کدوم رو نه به مجله داده بود نه به سانتین هنوز با خود در ستیز بود
    -باز هم که زود امدی ؟
    -عیبی نداره خب کجا بریم ؟
    -اگه همین مسیر رو پیاده بریم یه راست می رسیم به کتابفروشی ها البته راهی نیست
    -من که خسته نمی شم رو چرخ نشستم و تو پیاده داری می ری
    -من عادت دارم
    وقتی در پیاده رو شلوغ راه می رفتند عرفان گفت
    -خب چه خبر ؟
    -هیچی مثل همیشه تو چی ؟ راستش امروز و فردا دیگه باید شعرها تو ببری چاپ خونه نه ؟
    -حواست خوب جمع هست ها
    -اره مثلا یه مدت اونجا کار می کردم تا چند روز دیگه شعر هات باید حروف چینی بشه بره برای چاپ راستی یادت نره شعرها تو به من بدی بخونم
    -بسیار خب
    وقتی سانتین به اولین مغازه کتاب فروشی ایستادند تا کتابها رو ببینند عرفان از شیشه مغازه عکس منعکس شده پدرش را دید که به پشت سر انها ایستاده و انها را نگاه می کرد می خواست برگردد تا مطمئن شود ولی این کار را نکرد حالا که شک کرده بود باید مطمئن می شد از سایه کتابهای منعکس شده در شیشه . خیابان و ان طرف پیاده رو کاملا مشخص بود عرفان با دقت پدرش رو شناخت ان هم با ان چشمهای تیز بینی که او داشت .به سراغ دومین . سومین و مغازه که رفتند پدرش هم سایه وار از ان طرف خیابان انها را می پایید عرفان اصلا به روی خودش نیاورد حالا که قضیه پلیسی شده بود پس او هم باید محافظه کار می شد با سانتین وارد مغازه ای شدند تا کتابهایی رو که سانتین از ویترین دیده بود رو قیمت کنند عرفان از پایین کتابهای چیده شده ویترین که طبقه طبقه بود نگاهی به خیابان انداخت پدرش مثل همیشه موقر و ژیگول با عصایی که در دست داشت منتظر ایستاده بود لبخندی زد و سرش رو تکون داد و به سوال سانتین جواب داد
    -تو چی کتابی انتخاب کردی عرفان ؟
    -این کتاب رو می گیرم
    سانتین کتاب را از دست او گرفت و نگاهی به اسم کتاب انداخت و گفت
    -باید کتاب خوبی باشه نویسنده اش هم خیلی معلومات داره پرفسور
    موقع حساب کردن پول کتابها که شد عرفان نگذاشت سانتین حتی پول کتابهای خودش رو حساب کنه و دوباره سانتین رو شرمنده کرد در حالی که کتابها رو سانتین در پلاستیک دسته دار گذاشته بود و در دست داشت از مغازه بیرون آمدند به راه افتادند و به طرف پاساژ بزرگ و شیکی که فاصله اش یک خیابان با انها بود رفتند پاساژ چهار طبقه ای که هر طبقه ان رو دور زدند و خرید کردند وارد یک فروشگاه لباس شدند تا سانتین برای خود ژاکتی بخره وقتی ژاکت خودش رو انتخاب کرد از فروشنده خواست تا چند ژاکت مردانه هم بیاورد بعد به عرفان نگاه کرد و گفت
    -خواهش می کنم دیگه چونه نزن و فقط بگو از کدوم رنگ خوشت میاد می خوام برات یه کادو بگیرم فقط یه یادگاری باشه ؟
    تا عرفان خواست لب باز کند دوباره سانتین گفت
    -ناراحت می شم و خودت اون وقت می دونی چی میشه
    مرد فروشنده که از یکی به دوی انها خوشش امده بود با خنده گفت
    -آقا فکر می کنم مغلوب شدید باید انتخاب کنید
    عرفان لبخندی زد و در حالی که سانتین رو نگاه می کرد گفت
    -به یاد ندارم در برابر این خانم هیچ وقت پیروز شده باشم
    سانتین لبخندی زد سپس یکی یکی ژاکتها را باز کرد و جلوی صورت عرفان گرفت و د ر حالی که هر دو اینه نگاه میکردند از رنگ ژاکتها یا عیب می گرفتند یا تعریف می کردند
    -کدوم رو انتخاب می کنی اصلا از چه رنگی خوشت میاد ؟
    -همشون قشنگه هر کدوم رو که تو گفتی
    -مطمئنی بعد پشیمون نمیشی ؟
    -صد در صد
    سانتین بعد از این که با وسواس بالاخره دو تا از ژاکتها رو انتخاب کرد و گفت
    -چون این ابیه و سبزه از همه قشنگ ترن من می گم که هر دو دو تاشون بگیریم
    بعد تا دید قیافه عرفان دارد عوض می شه و نشانه مخالفت به خود می گیره گفت
    -همین که گفتم باشه استاد ؟
    عرفان در حالی که سرش رو تکون می داد گفت
    -مگه می توانم مخالفت کنم ؟
    -آقا لطفاً اینها رو بپیچید البته کا دوش خیلی قشنگ باشه
    -چشم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مرد فروشنده درحالی که با خنده عرفان را نگاه می کرد به بستن ژاکتها مشغول شد سانتین ژاکت ظریف بافتنی راکه رنگ بنفش کمرنگی داشت رو بالا اورد و گذاشت رو تنش و پرسید
    -چطوره ؟
    -خیلی بهت میاد
    -یه کیف بنفش دارم اگه یه روسری بنفش هم بخرم تا با هم ستش کنم دیگه برای امروز از دست من راحت می شی خیلی خسته شدی می بخشید نباید می گذاشتم باهام می اومدی
    -حرفش رو هم نزن اگه نمی اومدم صاحب اون دو تا ژاکت نمی شدم به نفعم شد
    -ای بد جنس
    -چطوره بعد از این جا بریم یه جایی ناهار بخوریم ؟
    سانتین کمی فکر کرد و در حالی که سرش رو تکون میداد گفت
    -پس اول به خونه باید زنگ بزنم بگم که نمی یام
    عرفان موبایلش رو که رو از جیب کاپشنش درآورد داد به او سانتین در حالی که گوشی را از او می گرفت قیمت اجناس رو که خریده بود را حساب کرد و به راه افتادند تا از پاساژ بیرون بروند با مادرش هم تماس گرفت
    -مامان سلام من توی بازار یکی از دوست هام و دیدم ناهار رو با هم می خوریم شما منتظر من نمونید اره باشه ...باشه ..تا دو ساعت دیگه ...خداحافظ ...خب این از مامانم کجا باید بریم حسابی گرسنه ام
    -منم گرسنه ام می ریم یه رستوران خوب
    به طرف رستوران که نزدیک بو می رفتند در حالی که پدر عرفان هنوز از دورادور انها را می پایید کمی که رفتند به یک رستوران خیابانی رسیدند که تمام میز و صندلیهایش در محوطه باز بود میزی دو نفره انتخاب کردند و نشستند بعد از دقایقی سانتین داشت منو رو نگاه می کرد که عرفان گفت
    -ببین پشت من یه آقای مسن با یه کت و شلوار مشکی و دستمال گردن قرمز اون طرفها نیست در ضمن کاملا عادی نگاه کن
    سانتین انگار که دارد به مردم نگاه می کند همه رو از زیر نظر گذروند در حالی که به منو دوباره نگاهی می کرد گفت
    -یه آقایی با این مشخصات پشت تو اون طرف پشت یه میز نشسته و داره منو می خونه یه پیپ هم تو دهن شه
    -خودشه
    -کی خودشه . اون آقا کیه ؟
    -پدرم
    -چی ؟
    -خنده ات می گیره اگه بگم از صبح تا به حال داره تعقیبمون می کنه
    -چرا مگه ما کاری کردیم ؟
    -نه ولی اونه یه خورده مشکوک بودن و حالا دارن برای رفع شکشون تحقیق می کنند
    -به چی مشکوک بودن ؟ درست حرف بزن تا بفهمم چی می گی
    -اونا پیش خودشون گفتن این پسره که ماهی یه بار از خونه بیرون می رفت حالا تو هفته چند بار کجا می ره ؟ اخلاق و رفتارش چرا عوض شده ؟ حالا فهمیدی ؟
    -پس چرا صبح نگفتی ؟
    -خب الان گفتم
    -خیلی بد شد نه ؟ الان فکر ای بدی می کنن
    -نه اصلا خانواده من این طوری فکر نمیکنن باور کن خوشحال می شن بالاخره یکی مثل تو تونست منو از لاک خودم بیرون بکشه همین روز است که مامانم میگه عرفان اون دختر خانم رو بیار باهاش بیشتر اشنا بشیم
    -جدی می گی ؟
    -اره خب چه عیبی داره ؟
    -عیب که نداره ولی دوز از اخلاقه منم روم نمیشه نمی خوام فکر ای بدی راجع به من بکنن
    -یعنی تو نمی خوای حتی یک بار هم شکه شده به خونه ما بیای ؟ باور کن پدر و مادرم خوشحال می شن به امتحانش می ارزه چی می گی ؟
    -حالا تا بعد فعلا که نه
    -باشه اگه دوست داری فکرها تو بکن
    -ممنونم می بخشید که من نمی تونم تعارفت کنم بیای خونمون
    -عیبی نداره من درک می کنم این جا ایرانه با مردمش و فرهنگ مخصوص به خودشون
    -پدرت خیلی پیر نشون می ده یا واقعاً سنشون زیاده ؟
    -سنش زیاده ؟ به نظرم خیلی هم نسبت به سنش خوب مونده


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    -عوضش مادرم به خاطر وضعیت من خیلی شکسته شد مادرم خیلی تنهاست این چند سال هم که باری من این اتفاق افتاد با رفتار و اخلاقم باعث شدم بیشتر شکسته بشه به خاطر اخلاق من از همه فامیل دوری کرد پدرم هم مشغول کار شرکت و کار خودشه و زیاد خونه نیست من و مادرم همیشه تنها بودیم البته من با اخلاق گند خودم همیشه خودم و تو اتاق حبس کرده بودم بیچاره مادرم حالا فکر می کنم میبینم چقدر در حقش بد کردم
    -هنوز دیر نشده می تونی جبران کنی همین امروز یه دسته گل قشنگ براش بخر و بهش هدیه کن میدونم که خیلی سال میشه از این کارها نکردی و میتونم تصور کنم که چقدر خوشحال می شه
    -پیشنهاد خوبی کردی راستی پدرم مشغول غذا خوردنه ؟
    -بله
    -بیچاره از صبح تا حالا حسابی خسته شد هی کشیدیم این مغازه اون مغازه
    سپس هر دو مدتی خندیدند
    وقتی ناهارشونو خوردند به طرف گل فروشی رفتند و هر دو برای مادرهایشان دسته گل خریدند سپس درحالی که هر کدام دسته گل خود به رخ دیگری می کشیدند از هم جدا شدند
    -ولی یادت باشه دسته گل مامان من قشنگ تره و هم گرون تره
    -فکر کردی مگه هر چی گرون تره بهتره ؟ گلهای من رویایی تر و رنگهای پر معنایی داره
    -ارزو می کنم همین که مامانت اون و دید از پنجره پرتش کنه بیرون تو کوچه
    -به همین خیال باش استاد
    عرفان که به خانه رسید پدرش با لباس خانه روی مبل نشسته بود در حالی که پیپ می کشید جلویش دفتر پهن بود
    -سلام پدر خسته نباشید
    -سلام عرفان جان تو هم خسته نباشی بابا
    -ممنون چه خبر ؟ از قیافتون معلومه که امروز خیلی راه رفتید
    عدنان در حالی که قیافه اش نشان میداد کم اورده گفت
    -نه اتفاقا امروز همه کارم با ماشین بود دو سه قدم بیشتر راه نرفتم
    عرفان در حالی که نگاه مهربانی به پدرش می انداخت گفت
    -ناهار که خوردید ؟
    -بله
    -بیرون ؟
    عدنان بعد از سرفه الکی گفت
    -بله جای شما خالی بود
    عرفان درحالی که به سوی بالکن پیش مادرش می رفت گفت
    -منم بیرون غذا خوردم ممنون جای مادر خالی که امروز خانه بود سلام مامان بفرمایید این مال شماست
    -مال من ؟ افتاب از کدوم طرف دراومده تو هم از این کارها بلدی ؟
    -اصلا می دونی گل یعنی چی ؟
    -حالا که می بینید افتاب امروز از جای همیشگی دراومده و از این کارها هم بلدم و می دونم گل چیه که خریدم می گیرید یا نه دستم افتاد
    افسانه دسته گل را از او گرفت و بوسه ای به گونه اش زد و گفت
    -خیلی خوشحالم از این که تو هم خوشحالی ناهار خوردی ؟
    عرفان در حالی که یک چرخ ویل چر را می چرخوند تا دور بزند زیرکانه خندید گفت
    -البته هر چند که حتما می دونید من حتی چی خوردم
    افسانه که ترسیده بود که نکنه موضوع صبح فهمیده باشد گفت
    -از کجا باید بدونم مگه علم غیب دارم ؟
    عرفان که تقریبا به اتاقش رسیده بود گفت
    -نه ولی حس مادرانه که دارید قربونتون برم
    سپس وارد اتاق شد و در را بست چون میدانست انها نمی شنوند گفت
    -البته با کمک بابا حستون خوب کار می کنه درست مثل ردیاب
    بعد از رفتن عرفان افسانه گیج به عدنان نگاه کرد عدنان فقط لبهایش را بالا کشید و دستهایش را به نشانه ندانستن از هم باز کرد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بعد از چند روز سانتین توانست انگشترش رو نیم سانتی متر به حرکت در بیاورد ان قدر خوشحال شد حد نداشت انگشتر را برداشت و در انگشتش کرد به یاد عرفان افتاد باید به او خبر می داد یادش امد که چند روزی است عرفان با او تماس نگرفته تا به حال سابقه نداشت انها هر روز یا حداکثر دو روز در میان با هم حرف می زدند خودش را سرزنش کرد که به او زنگ نزده گوشی را برداشت شماره موبایل عرفان را گرفت چند بوق سپس صدای خانمی که گفت بفرمایید
    سانتین اول خواست قطع کند اما فکر کرد چرا عرفان جواب نداد اگر قطع می کرد ان خانم که بی شک مادر عرفان بود متوجه می شد اوست چون عرفان به هیچ کس جز سانتین شماره موبایل رو نداده بود یعنی هیچ کس رو نداشت که این کارو بکنه
    خلاصه به سختی گفت
    -سلام می بخشید مزاحمتون شدم عرفان خان تشریف دارن ؟
    -هستن اما شما ؟
    -من سانتین مهر ارا هستم شما باید خانم اقبالی مادر عرفان خان باشید درسته ؟
    -بله
    -می تونم باهاشون صحبت کنم ؟
    -راستش عرفان جان هست ولی نمی تونه صحبت کنه
    سانتین که اصلا دلش نمی خواست این جوری با مادر عرفان اشنا بشه احساس می کرد که داره دست به سر می شه گفت
    -پس ببخشید که مزاحم شدم
    تا خواست خداحافظی کنه افسانه گفت
    -خواهش می کنم قطع نکنید
    سانتین منتظر شد
    -عرفان مریضه به همین خاطر نمی تونه صحبت کنه
    -مریض ؟ اتفاقی افتاده براشون ؟
    -بله. راستش حالش خیلی بد شده بود سینه پهلو کرده و چند روزه که تو خونه افتاده من امیدوار بودم شما زودتر از این حالش رو می پرسیدید
    سانتین با لکنت گفت
    -الان حالشون چطوره ؟
    -خیلی بد اصلا صداش در نمی یاد سینه پهلو شدیدی گرفته
    -یعنی نمی تونه صحبت کنه ؟
    -متاسفم دخترم ولی اگه بخواهید می تونید به ملاقاتش بیاید راستش اون که دوستش نداره شما در حقش دوستی کنید و به عیادتش بیاید برای روحیه اش لازمه .البته اگر دوست دارید
    سانتین نمیدانست چه بگوید مادر عرفان داشت او را دعوت می کرد تا حتی به بهانه پسرش هم که شده به خانه سری بزند به ناچار و احترام گفت
    -خواهش می کنم حتما مزاحمتون م شم
    -ممنونم دخترم عرفان خوشحال می شه
    وقتی گوشی را قطع کرد در حالی که با خودش حرف می زد گفت
    -باید قطع می کردم نباید با مادرش صحبت می کردم حالا چه کار کنم ؟ چه جوری برم اون وقت چه فکرهایی در مورد می کنن می گن یه دختر بی بند و بارم ؟ وای خدای من . عجب کاری کردم
    بعد از چند ثانیه گفت
    -حالا بشین این جا کاسه چه کنم چه کنم تو دستت بگیر سانتین کله پوک دیگه می خوای چه کار کنی راهی نداری باید بری به خاطر عرفان باید برم
    تصمیم گرفت فردا صبح برای عیادت به خانه انها برود
    صبح به مادرش گفت
    -یکی از بچه ها دانشگاه مریضه با چند تا از بچه ها قرار گذاشتیم بریم عیادتش
    دیگه طی این مدت عادت کرده بود راحت دروغ بگه ان قدر که راحت که دیگه لازم به فکر کردن هم نداشت هر چند که از کارش خجالت می کشید ولی چه می توانست بگوید
    مثل همیشه شیک و زیبا اماده شد که برود با ژاکت بنفش رنگی که ان روز با هم خریده بودند قبل از این که سوار ماشین بشه از گل فروشی دسته گل زیبایی خرید بعد کتاب شعری هم خرید و کادو کرد به طرف خانه انها رفت
    آدرس را به آژانس داد هر چه بالای شهر می رفتند خانه ها شیک تر و بزرگتر می شدند با ماشین های مدل بالایی که در ان اطراف پارک بود جلوی در خانه راننده ایستاد و گفت
    -فکر کنم همین خونست
    سانتین بعد از این که پول راننده را داد پیاده شد جلوی درب خانه ایستاد نگاهی به خانه زیبایی که بی شباهت به قصر نبود انداخت خانه ای با ساختی عجیب و قشنگ به سبک اروپایی . ستونهای بزرگ که از پشت دیوارها هم پیدا بودند جلوی ایفون رفت و زنگ را فشرد
    افسانه از تصویر ایفون داشت به دخترکی که پشت در ایستاده بود نگاه کرد
    -سلام سانتین هستم
    -بله خواهش می کنم بفرمایید داخل
    -مرسی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سپس در باز شد سانتین داخل شد از دیدن خانه و محوطه اش دهانش باز ماند حیاط خانه دو برابر خانه با استخر به شکل قایق و باغچه ای زیبا با انواع گل های رنگارنگ ان هم در ان فصل ا ز کنار استخر رد شد و وارد راهروی باریکی که از سنگ فرش پوشیده شده بود شد و به طرف ساختمان به راه افتاد چند قدم جلوتر در ساختمان باز شد و افسانه با رویی گشاده ا ز پله ها پایین امد
    -من افسانه مادر عرفان هستم خیلی خوشحالم ون کردی که او مدید
    -باعث خوش وقتی منه که باهاتون اشنا شدم خانم
    -به من فقط بگو افسانه بیا بریم تو که سرده
    -حال عرفان خان چطوره ؟
    -بد نیست اما تعریفی هم نداره
    وقتی با هم داشتند پله ها را بالا می رفتند افسانه با خودش گفت
    -از اون چیزی که عدنان تعریفش را کرده بود خیلی معرکه تر و خانم تر ه
    داخل ساختمان که دیگه چشم سانتین رو خیره کرده بود موقر و مودب با اقبالی پدر عرفان اشنا شد و احوالپرسی کرد
    افسانه تعارفش کرد که بنشینید
    -اگه می شه اول عرفان خان رو ببینم
    افسانه که خیلی خوشحال به نظر می رسید گفت
    -بسیار خب بفرمایید تا اتاقش رو نشونتون بدم
    سانتین د ر حالی که به احترام اقبالی سرش را پایین اورد گفت
    -می بخشید
    وقتی با افسانه از راهرو رد می شدند ساین به این نتیجه رسید که خانه بزرگتر از ان حدی بود که فکرش را می کرد گوشه گوشه خونه با اشیا لوکس و زینتی تزیین شده بود فرشهای ابریشم که یک دونه از اونها به قیمت تمام خانه سانتین و خانواده ش می ارزید
    وقتی کنار دری ایستادند افسانه گفت
    -بفرمایید
    -اول شما بفرمایید بگید من امدم شاید ا
    افسانه در حالی که می خندید گفت
    -ببخشید
    رفت تا عرفان را از امدن او با خبر کند چند ثانیه بعد افسانه در را با ز کرد و گفت
    -خواهش می کنم بفرمایید
    سانتین داخل شد روبروی در اتاقی تخت اطرافش قشنگ و بزرگ بود که عرفان رویش نشسته بود در حالی که اطرافش چند بالش بود رنگ و روی عرفان پریده تر از حد بود اما لبخندی لبریز از عاطفه و محبت نثار سانتین کرد افسانه در حالیکه صندلی رو برای سانتین نزدیکتر می کرد تا بنشیند گفت
    -تنهاتون می ذارم تا برم وسایل پذیرایی رو اماده کنم
    -زحمت نکشید خانم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    -این چه حرفیه شما زحمت کشیدید که تشریف آوردید
    سپس از اتاق خارج شد در رو پشت سرش بست سانتین در حالی که لبخند قشنگی به عرفان می زد گفت
    -نمی دونستم مریضی و گرنه زودتر می امدم
    -اون هم از معرف ته که توی این چند روز یه زنگ به من نزدی
    سانتین متلک او را نشنیده گرفت و دسته گل رو روی میز گذاشت و کتاب رو روی تخت و گفت
    -چطور مریض شدی ؟
    -توی استخر شنا کردم
    -چی توی این هوا ؟ شوخی می کنی
    -اون هم چه شنایی نزدیک بود غرق بشم
    وقتی دید سانتین منتظر شنیدن چگونگی اتفاق است شروع کرد به تعریف کرد با صدایی که حسابی گرفت بود
    -داشتم از کنار استخر رد می شدم دیدم یه گنجشک افتاده توی اون دلم سوخت اومدم ثواب کنم کباب شدم با ویل چر افتادم توی استخر تا بیان من و بیارن بیرون به میله نردبان استخر چسبیده بودم چند دقیقه شد همون باعث شد سینه پهلو کنم
    سپس خندید که باعث شد به سرفه کردن کند سانتین لیوان آب رو که کنار تخت بود برداشت و به او داد بعد از این که جرعه ای نوشید در حالی که صدایش را صاف می کرد گفت
    -دیدی بالاخره مجبور شدی بیای
    -مجبور نشدم خودم امدم
    سپس قیافه ای رو مضحک کرد و گفت
    -فقط به خاطر تو
    عرفان دوباره خندید و به سرفه افتاد عرفان با همان حالت که سرفه های خشک می کرد گفت
    -لطفاً حرفهای خنده دار بیچاره می شم
    -چشم استاد اتاقت قشنگه توی این اتاق اون شعرهای رویایی رو می نویسی ؟
    سپس بلند شد تا به اتاق بزرگ او نظری بندازه در حالی که پرسید
    -اجازه هست تو قلمرو تون قدم بزنم و فضولی کنم ؟
    -راحت باش از کار جدیدت چه خبر ؟
    سانتین همان طور که داشت به قول خودش راست راستی فضولی می کرد برای او حرف هم می زد
    -توی دفتر روزنامه یه میز دارم با یه کامپیوتر و ...این چیه ؟
    عرفان که از لحن سوال کردن او خنده ش گرفته بود است
    -چی ؟
    سانتین با انگشتش اشاره زد و گفت
    -این ؟
    -خب برو کنار تا من هم ببینم چی رو می گی دیگه ؟
    سانتین در حالی که می خندید و کنار می رفت گفت
    -این و می گم
    -یه نوع میکروسکوپ قدیمی
    -تا حالا این شکلی شو ندیده بودم
    سپس کنار تابلوی بزرگی که روی دیوار با خط خیلی خوشی روی ان اشعاری نوشته شده بود رفت و پرسید
    -خط خود ته ؟
    -اوهم
    -تا حالا نگفته بودی خط به این خوبی و قشنگی داری
    بعد به کنار میز چوبی بزرگی که شبیه پالت نقاشها بود رفت میز پر از کاغذ و نوشته بود
    -روی این میز نوشته ها تو می نویسی ؟
    -تقریبا
    سانتین در حالی که ورقی رو می گرفت تا بخونه گفت
    -می تونم ؟
    عرفان در حالی که داشت کاغذ دور کتاب را باز کرد گفت
    -می تونم جلو تو بگیرم ؟ همین جوریش هیچ وقت نتونستم جلوتر بگیرم چه برسه به الان که مریضم
    سانتین که با غرور لبخندی می زد به خواندن ورقه پرداخت . چند صفحه که جلو رفت با دیدن اسم پرنده بال ابی مکث کرد و به خواندن سطرهای اولش مشغول شد
    -شاعر گرامی می شه بگید این پرنده بال ابی کیه ؟
    -مجهول الهویه است
    -میشه این دفتر رو ببرم بخونم ؟ خواهش می کنم
    -باشه به شرطی که بعدش شروع به باز پرسی نکنی خانم مار پل
    -خیالت راحت باشه
    سپس دفتر رو بست و همان طور که در دستش بود به دیدن عکس های قاب شده روی شومینه اتاق مشغول شد
    -اون کیه ؟
    -یکی از دوستهای دبیرستانم
    -این جا چند ساله بودی و ...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ان قدر سوال کرد که عرفان از کنجکاویش به خنده افتاده بود سانتین بعد از این که زیر و بم اتاق دستش امد برگشت سر جایش و نشست و گفت
    -بعدا سر فرصت بقیه کارا مو ادامه می دم نگفتی حالا اون گنجیشکه چی شد ؟
    -یخ زد و مرد
    -چه بد به خاطر هیچی مریض شدی
    -اره
    صدای در باعث حرفهاشونو قطع کنن
    -بیا تو مامان
    سانتین با ورود افسانه که سینی در دست داشت بلند شد
    -بنشین دخترم الان می رم از خودتون پذیرایی کنید
    سپس سینی رو گذاشت و دوباره بیرون رفت
    -به زحمت افتادن
    -چه قدر تعارف می کنی یه دونه از اون شکلاتها رو بده
    -فکر نکنم برات خوب باشه اوضاع گلوت زیاد تعریفی نداره
    -تو هم که حرفهای مامانم و می زنی
    سانتین در حالی که ظرف شکلات را به طرف او می گرفت چشمش به بالکن کوچکی که پشت پنجره ای شیشه ای بزرگ اتاق بود افتاد برف ارام می بارید به روی باقیمانده برف شب پیش می نشست سانتین لبخندی زد و گفت
    -با این منظره قشنگی که اتاقت داره بی خودی نیست تا این حد شعر هات رویایی و خوب از آب در می ان
    با شیطنت گفت
    -تا حالا ادم برفی درست کردی ؟
    ولی زود با پکری حرفش را عوض کرد و گفت
    -ولی تو که سرما خوردی نمی تونی بیای ادم برفی درست کنی متاسفم
    چند ثانیه بعد از صندلی بلند شد و گفت
    -تو سرما خوردی من که سالمم الان برات درست می کنم
    سپس قبل از این که عرفان مجال مخالفت یا حرفی دیگه رو پیدا کنه ساین از در شیشه ای بیرون رفته بود و شروع به درست کردن ادم برفی کرد برف بالکن انقدر زیاد بود که راحت می توانست یه ادم برفی درست کنه همان طور که برفها را روی هم می گذاشت گه گاه نگاهی به عرفان که در رختخواب لم داده بود چای می خورد می انداخت چند بار هم گلوله برفی درست کرد و طوری وانمود کرد که می خواهد گلوله را به طرف عرفان بیندازد عرفان هم واقعاً می ترسید درحالی که شیشه حفاظ او بود و بالاخره برای این که عرفان رو واقعاً بترسونه گلوله ای را به طرف شیشه پرتاب کرد که باعث شد عرفان جدا بترسه و از ترس بخنده و به سرفه بیا فته و شیطنت او را تحسین کنه وقتی ادم برفی رو درست کرد دست و مانتویش را تکون داد تا با خود برف رو توی اتاق نیاره سپس وقتی تو اتاق امد و پرسید
    -یه شال گردن و دو تا دکمه می خوام با یه هویج
    -از شال گردن من استفاده کن اون جا توی کمده
    -خب چشمها ش چی ؟
    -این شکلاتها برای چشمها ش
    -خوب فکری بود هویج چی ؟
    -الان به مامانم می گم بیاره
    -مامانت ناراحت نشه به نظر تو زشت نیست ؟
    -نه چرا باید بد باشه اتفاقا مامانم خوشحال هم میشه خیلی وقته کسی توی این خونه ادم برفی درست نکرده
    سپس مادرشو صدا زد سانتین برگشت روی بالکن و به کامل کردن ادم برفیش مشغول شد
    -چیه پسرم ؟
    بعد سانتین رو دید که روی بالکن داره با برفها بازی می کنه در حالی که بینی و گونه هاش سرخ شده بود
    -اونجا چه کار می کنه این دختر ؟
    -داره ادم برفی درست میکنه
    -عجب دختر شیطونیه توی این سرما
    -میشه یه هویج باری برای دماغ اون ادم برفی ؟
    -اره چرا نمیشه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بعد در حالی که همان طور دلش می خواست به ادم برفی که سانتین درست کرده بیشتر نگاه کنه یاد خاطرات خوب بچگی هاش افتاد و گفت
    -برم به پدرت بگم اونم نگاه کنه
    پس به سرعت رفت درحالی که هویجی برمی داشت گفت
    -عدنان ؟
    -بله ؟
    -یه نگاهی به روی بالکن اتاق عرفان بنداز ببین چی می بینی ؟
    -چطور مگه ؟
    -یه دقیقه خودتو از جلوی اون شومینه تکون بده خودت می بینی
    بعد به طرف اتاق عرفان رفت در حالی که به عرفان می خندی به طرف در بالکن رفت و گفت
    -خسته نباشی کمک می خوای ؟
    بعد هویج را به طرف او گرفت
    -ممنونم تموم شد
    بعد هویج رو جای دماغ ادم برفی توی برفها فرو کرد
    -اگه گفتی چی کم داره ؟
    سانتین دست به کمرش زد و گفت
    -نمی دونم
    -یه کلاه بافتنی قشنگ الان می یارم
    عدنان از پشت شیشه داشت به دختر شیرین و زیبایی که با شیطنت و ذوق بچه گانه سر ادم برفی را کلاه می گذاشت نگاه می کرد در حالی که می خندید
    -دیدی چی درست کرده ؟
    -اره چیه یاد بچه گی هات افتادی افسانه ؟ گونه هات بدجوری گل انداخته
    -چه دختر خوبیه چقدر سرحال و بشاشه درست برعکس عرفان
    -عرفان هم خوب میشه نگران نباش
    سانتین بعد از این که کارش تمام شد به داخل اتاق امد بعد از این که در شیشه ای بالکن رو بست برگشت دوباره نگاهی به ادم برفی خنده داری که ساخته بود انداخت و گفت
    -خیلی بامزه شده نه ؟
    -اره شبیه خودته
    -وا کجاش شبیه منه من به این چاقی ام . دماغ شو ببین عین برج ایفل می مونه
    عرفان که می خندید گفت
    -منظورم بامزه بودنش بود نه ریخت و قیافه اش بیا بشین دیگه یخ نکردی ؟
    -اخ گفتی دست هام بازم بی حس شدند
    بعد به طرف شومینه رفت دستها شو جلوی اتیش گرفت و گفت
    -اتاق قشنگی داری بهت حسودیم شد تا حالا فکر می کردم اتاق من قشنگترین اتاقی که دیدم کاش اتاق منم یه بالکن به این بزرگی داشت تا هر روز با برفها ش ادم برفی و خونه درست می کردم
    عرفان متلک بار گفت
    -درست عین بچه ها
    سانتین در حالی که سر جایش برمی گشت تا کنار تخت روی صندلی بشینه رو به عرفان گفت
    -متلک ت رو نشنیده می گیرم
    عرفان به ادم برفی نگاه کرد و گفت
    -ولی از شوخی گذشته خیلی خوشگله درست کردی چقدر هم اون شال گردن من بیچاره بهش می اید
    -اره خیلی اصلا چطوره تو دیگه نذاریش مال همون ادم برفی باشه بهتره
    -چای بریز برای خودت و این قدر شیطنت نکن
    -شیطنت ؟ پس هنوز شیطنتم رو ندیدی
    -خدا رحم کنه بشین تورو خدا دیوار اتاق مو تازه رنگ کردم نمی خواد روش راه بری
    -باشه فقط به خاطر تو
    بعد با قوری گران قیمتی برای خودش تو فنجان چای ریخت و با شکلاتی شروع به خوردن کردو بعد یک دفعه گفت
    -تو این چند روز همش تو رختخواب بودی ؟
    -اره
    -چطوری می تونی چند روز دائم بخوابی و حرکت نکنی ؟
    -منم دلم نمی خواد همش دراز کش باشم ولی وقتی مریض می شم دیگه حتی نا ندارم حرف بزنم چه برسه چرخهای ویل چر رو حرکت بدم
    سانتین گفت
    -تو خیلی ضعیف باید بری دکتر
    -دکتر برای چی ؟
    -برای اینکه بیش از حد لاغری . تو فعالیت زیادی نداری بنابراین باید تا حالا به اندازه اون ادم برفی چاق می شدی شاید غدد تیرویید ت کم کاری یا پر کاری داره
    -خانم دکتر میشه بگید مرضم چیه ؟
    سانتین در حالی که ژستی می گرفت گفت
    -تا دو روز دیگه از وسط پیشونیتون یه شاخ بزرگ در می اد و به جای دوتا دستاتون دو تا بال سفید بزرگ اهان یادم امد یه هاله ماه مانند هم اون بالای سرت البته ناراحتی جزئیه برطرف میشه باید تو اتاق کالبد شکافی . پزشک قانونی رومی گم روی مشکلتون مطالعه کنم
    سپس هر دو خندیدند وقتی عرفان به سرفه افتاد سانتین در حالی که لیوان آب به او می داد گفت
    -تا اطلاع ثانوی خنده بی مجوز و امضا ممنوع این قدر نخند دیگه
    عرفانی که حسابی به قهقهه افتاده بود از پشت سرفه و اشک گفت
    -تقصیر توست دیگه اگه این قدر مزه نریزی که این جوری نمیشه
    بعد لیوان آب را دوباره سر کشید
    تا ساعتی سانتین عرفان رو درست و حسابی از حال و هوای بیماری بیرون اورد بود سپس با اصرار و تعارف بیش از حد اونها که می خواستند برای ناهار نگهش داشتند خداحافظی کرد و رفت



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سانتین دیگه به چاپخانه نمی رفت عوضش در یک مجله با هیوا هم کار شد . در یک اتاق .ان روز سر سانتین خیلی شلوغ بود هیوا که دید سانتین خیلی مشغول کارش شده برای شیطنت برای سانتین شکلات پرت کرد شکلات دقیقا افتاد وسط کاغذی که سانتین داشت روش یادداشت می کرد سانتین که در جمله ها غرق بود با افتادن شکلات ترسید و سرش را بالا اورد بلا فاصله هیوا را دید که با ان قیافه شوخش داره به او نگاه می کنه سانتین نفسی کشید و شکلات رو گرفت و ان یکی دستش رو به زیر چانه اش زد و رشته مویی رو که جلوی چشمش امده بود با فوتی به عقب زد و گفت
    -فایده ای نداره
    هیوا که از حرکت او به خنده افتاده بود گفت
    -دهنت و شیرین کن پری دریایی
    -پری دریایی دیگه چه صیغه ای است ؟
    -مگه کارتون پری دریایی رو ندیدی . والت دیسنی . پری دریایی درست مثل تو موها شو با فوت از صورتش دور می کنه
    سانتین خندید و گفت
    -نمی دونستم هنوز کارتون نگاه می کنی
    -اون بچه گی ها نگاه می کردم البته الان م خیلی دلم می خواد نگاه کنم ولی وقت ندارم
    -یادم باشه چند تا نوار کار تونی برات از داداشم بگیرم تا فرصت داشتی نگاه کنی
    -باشه حتما یادت نره
    سانتین درحالی که می خندید شکلات رو دهانش گذاشت به ورقه جلویش نگاه کرد فقط یک صفحه ان هم خط خورده و غلط تلاش تمام روزش فقط برای یه مطلب ساده عجب شاه کاری
    -مطلب برای حروف چینی اماده است ؟
    -اره چه جورم اصلا برای چاپ اماده ست
    هیوا به میز تکیه داد و گفت
    -به نظر میاد کلافه ای
    -از صبح تا حالا خودم و کشتم فقط یه صفحه اون هم چرت و پرت
    -حالا بخون ببینم این شاهکار هنریت که قراره همه روزنامه های عصر رو بلزونه چیه ؟
    -اگه مسخره کنی نمی خونم
    -خیلی خب
    وقتی سانتین مطلبش رو خوند هیوا گفت
    -بد نیست برای اولین کار واقعاً بد نیست
    -جدی می گی ؟
    -بله باید یه خورده بهش آب و تاب بدی می دونی منظورم یه چیزایی مثل هیجانه . نترس هر چی رو که به ذهنت میاد رو بریز رو کاغذ هر چی خودمونی تر و راحت تر با مخاطب ارتباط برقرار کنی تو کارت موفق تر می شی
    سانتین همان طور که به حرفهای هیوا فکر می کرد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/