طی این مدت شعرهای زیادی برای سانتین به اسم بال ابی نوشته بود اما هیچ کدوم رو نه به مجله داده بود نه به سانتین هنوز با خود در ستیز بود
-باز هم که زود امدی ؟
-عیبی نداره خب کجا بریم ؟
-اگه همین مسیر رو پیاده بریم یه راست می رسیم به کتابفروشی ها البته راهی نیست
-من که خسته نمی شم رو چرخ نشستم و تو پیاده داری می ری
-من عادت دارم
وقتی در پیاده رو شلوغ راه می رفتند عرفان گفت
-خب چه خبر ؟
-هیچی مثل همیشه تو چی ؟ راستش امروز و فردا دیگه باید شعرها تو ببری چاپ خونه نه ؟
-حواست خوب جمع هست ها
-اره مثلا یه مدت اونجا کار می کردم تا چند روز دیگه شعر هات باید حروف چینی بشه بره برای چاپ راستی یادت نره شعرها تو به من بدی بخونم
-بسیار خب
وقتی سانتین به اولین مغازه کتاب فروشی ایستادند تا کتابها رو ببینند عرفان از شیشه مغازه عکس منعکس شده پدرش را دید که به پشت سر انها ایستاده و انها را نگاه می کرد می خواست برگردد تا مطمئن شود ولی این کار را نکرد حالا که شک کرده بود باید مطمئن می شد از سایه کتابهای منعکس شده در شیشه . خیابان و ان طرف پیاده رو کاملا مشخص بود عرفان با دقت پدرش رو شناخت ان هم با ان چشمهای تیز بینی که او داشت .به سراغ دومین . سومین و مغازه که رفتند پدرش هم سایه وار از ان طرف خیابان انها را می پایید عرفان اصلا به روی خودش نیاورد حالا که قضیه پلیسی شده بود پس او هم باید محافظه کار می شد با سانتین وارد مغازه ای شدند تا کتابهایی رو که سانتین از ویترین دیده بود رو قیمت کنند عرفان از پایین کتابهای چیده شده ویترین که طبقه طبقه بود نگاهی به خیابان انداخت پدرش مثل همیشه موقر و ژیگول با عصایی که در دست داشت منتظر ایستاده بود لبخندی زد و سرش رو تکون داد و به سوال سانتین جواب داد
-تو چی کتابی انتخاب کردی عرفان ؟
-این کتاب رو می گیرم
سانتین کتاب را از دست او گرفت و نگاهی به اسم کتاب انداخت و گفت
-باید کتاب خوبی باشه نویسنده اش هم خیلی معلومات داره پرفسور
موقع حساب کردن پول کتابها که شد عرفان نگذاشت سانتین حتی پول کتابهای خودش رو حساب کنه و دوباره سانتین رو شرمنده کرد در حالی که کتابها رو سانتین در پلاستیک دسته دار گذاشته بود و در دست داشت از مغازه بیرون آمدند به راه افتادند و به طرف پاساژ بزرگ و شیکی که فاصله اش یک خیابان با انها بود رفتند پاساژ چهار طبقه ای که هر طبقه ان رو دور زدند و خرید کردند وارد یک فروشگاه لباس شدند تا سانتین برای خود ژاکتی بخره وقتی ژاکت خودش رو انتخاب کرد از فروشنده خواست تا چند ژاکت مردانه هم بیاورد بعد به عرفان نگاه کرد و گفت
-خواهش می کنم دیگه چونه نزن و فقط بگو از کدوم رنگ خوشت میاد می خوام برات یه کادو بگیرم فقط یه یادگاری باشه ؟
تا عرفان خواست لب باز کند دوباره سانتین گفت
-ناراحت می شم و خودت اون وقت می دونی چی میشه
مرد فروشنده که از یکی به دوی انها خوشش امده بود با خنده گفت
-آقا فکر می کنم مغلوب شدید باید انتخاب کنید
عرفان لبخندی زد و در حالی که سانتین رو نگاه می کرد گفت
-به یاد ندارم در برابر این خانم هیچ وقت پیروز شده باشم
سانتین لبخندی زد سپس یکی یکی ژاکتها را باز کرد و جلوی صورت عرفان گرفت و د ر حالی که هر دو اینه نگاه میکردند از رنگ ژاکتها یا عیب می گرفتند یا تعریف می کردند
-کدوم رو انتخاب می کنی اصلا از چه رنگی خوشت میاد ؟
-همشون قشنگه هر کدوم رو که تو گفتی
-مطمئنی بعد پشیمون نمیشی ؟
-صد در صد
سانتین بعد از این که با وسواس بالاخره دو تا از ژاکتها رو انتخاب کرد و گفت
-چون این ابیه و سبزه از همه قشنگ ترن من می گم که هر دو دو تاشون بگیریم
بعد تا دید قیافه عرفان دارد عوض می شه و نشانه مخالفت به خود می گیره گفت
-همین که گفتم باشه استاد ؟
عرفان در حالی که سرش رو تکون می داد گفت
-مگه می توانم مخالفت کنم ؟
-آقا لطفاً اینها رو بپیچید البته کا دوش خیلی قشنگ باشه
-چشم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)