صفحه 3 از 8 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 79

موضوع: سانتین | ندا بهزادی

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سپس بدون این که منتظر بماند بلافاصله در را باز کرد و به طرف چاپخانه رفت بدون این که برگردد و به پشت سرش نگاه کند وارد اتاق شد
    مظلومی گفت
    -می تونی بری خونه اصلا امروز کار زیادی نداشتیم برو جانم
    -امروز کلی کار دارید رعایت حال من و می کنید آقای مظلومی بذارید بمونم این جوری حالم بهتره می شه اصلا حالم خوب شد مگه قرار نبود اون متن قسمت حادثه ها رو امروز ردیف کنیم ؟
    -چرا ولی خودم هم میتونم تو بهتره بری خونه استراحت کنی
    -خواهش می کنم اجازه بدید باشم
    -هر جور که مایلی ولی هر وقت احساس کردی حالت داره بد میشه به من بگو
    سانتین درحالی که به شکم گرد و قلمبه مظلومی که ازش خیلی خوشش می امد و همیشه دوست داشت مشت محکمی به ان بکوبد تا ببیند صدای طبل می دهد یا نه نگاه می کرد گفت
    -خیلی ازتون ممنونم شرمنده ام کردید
    - در مورد چی حرف می زنی فلفل خانم من دستیار بد حال و مریض نمیخوام اگه از دفعه بعد هم همین جوری بیای باید عذر تو بخوام حالا زودت باش اون حرف درشت سیا 18 رو بده حرفهای ب و ج و فا رو می گم
    سانتین هم همان طور که مشغول بود داشت به عرفان شاعر جوانی که مثل صاعقه امروز سر راهش سبز شده بود فکر می کرد با خودش کلنجار می رفت زیرا نمی خواست اتفاق امروز را به دیدن ان جوان و چشمهایش ربط بدهد با خود گفت
    -درست شدم عین این خاله زنک های خرافاتی اخه دختر عاقل سردرد تو چه ربطی به اون داشت ؟
    ولی بلافاصله با خود گفت
    -اگه به اون ربطی نداشت چرا تا به اون نگاه کردم اون جوری شدم ؟ چرا تا به حال سردرد نمی گرفتم و از حال نمی رفتم
    -دیدی گفتم امروز برو خونه حالت خوب نیست ببین به جای گیو مه نقطه گذاشتی
    -ببخشید آقای مظلومی الان دستش می کنم
    سپس تا ساعتی حواسش را به کارش داد
    مظلومی تا حالاش هم بهش اوانس داده بود دیر که به سر کارش رسیده بود دو سه باری هم که اشتباه کرده بود نباید دیگر از خوش اخلاقی او سو استفاده می کرد


    شب سانتین ده دقیقه با خودش کلنجار می رفت که به ان مرد زنگ بزند یا نه ؟ بالاخره تصمیمش را گرفت و کاغذ را از جیب مانتواش در اورد و به سمت تلفن اتاقش رفت بعد یادش امد ساعتی یک و نیم شب است و درست نیست این موقع مزاحم او بشود ولی بعد به یاد حرف او افتاد که گفت
    -هر موقع می خواهید زنگ بزنید من منتظرم
    با تردید گوشی را برداشت دست خودش نبود انگار نیروی مرموزی باعث تمام این حرکات می شد شماره رو گرفت وبا قطع شدن دومین بوق گوشی برداشته شد صدای عرفان بود که پشت خط حرف می زد
    -سلام خانم مهر ارا زودتر از این منتظر تماستون بودم
    سانتین با تعجب گفت
    -از کجا می دونستید که منم من که هنوز صحبت نکرده بودم
    -خب به دلم برات شده بود که خودتون ید راستی حالتون چطوره ؟
    -خوبم مرسی ببخشید که این موقع شب تماس گرفتم اخه
    -تا حالا خواب بودید میدونم ایراد نداره بعد از اون سردرد ها ان قدر خسته می شید که ناخودآگاه می خوابید
    سانتین از ناباوری نمی دانست چه بگوید او مثل یک فال بین داشت زندگی او را ورق می زد
    -از اتفاقی که امروز توی انتشارات افتاد واقعاً متاسفم خانم
    -بله من هم همین طور دوست نداشتم با شاعر شعرهای محبوبم این طور اشنا بشم
    -مثل اینکه خانواده محترمتون خواب هستند یا نه ؟
    -بله وقتی بیدار شدم دیدم همه خوابیده اند راستش خوابم نبرد گفتم که به شما زنگ بزنم و مزاحمتون شدم
    -خوب کردید تماس گرفتید من منتظر بودم
    بعد از کمی سکوت برقرار شد و هر دو نمی دانستند چه بگویند
    عرفان گفت
    -راستی هنوز اسمتون و به من نگفتید خانم مهر ارا ؟
    -سانتین
    -چه اسم قشنگی درست مثل خودتون ....راستی چند وقته تو انتشارات کار می کنید ؟
    -حدود یک ماه می شه
    -برای امرار معاش یا برای تفنن ؟
    -برای عشق و علاقه ای که به این کار دارم
    -عشق و علاقه ......چند سالتونه ؟
    -22 سالمه
    -پس دیپلم تو گرفتی ؟ دانشجو هستید یا ترک تحصیل کردید ؟
    -نه سال اول دانشکده خبر هستم
    -چه جالب پس علت عشق و علاقه اتون هم معلوم شد نمی خواهید کمی از خودتون بگید ؟
    -از خودم ؟
    -بله از خودتون . خانواده اتون و ...
    -فکر نمی کنم الان موقعیت مناسبی باشد فردا صبح زود کلاس دارم دیگه باید بخوابم راستش من یه خورده توی از خواب بیدار شدن و حاضر شدن و حاضر شدن تن بلم شاید وقتی دیگه دوباره باهاتون تماس گرفتم
    -باشه هر جور مایلید به هر حال از آشنایی با شما خوشوقت شدم و ...راستی با خوردن یک نوشیدنی در یک کافه موافقید ؟
    وقتی تردید سانتین را دید گفت
    -دیداری ساده در یک جای معمولی البته اگه دوست داشته باشید و هر وقت که خودتون مایل باشید
    وقتی سانتین جواب مثبت داد عرفان گفت
    -برای فردا صحبت یا غروب ؟
    -فردا فکر نکنم بتونم صبح کلاس دارم بعد از ظهر هم باید برم انتشارات شاید برای روز سه شنبه موافقید ؟
    -بله هر جور میل شماست عالی است با کافه تریای دفینه موافقید ؟ یک خیابان بالاتر از انتشارات است می دانید کجا را می گم ؟
    -بله چند بار رفتم
    -بسیار خوب پس تا سه شنبه خداحافظ
    -خداحافظ


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سانتین همان طور که گوشی را سر جایش می گذاشت بلافاصله پشیمان شد و با خود گفت
    -چرا پیشنهاد او را قبول کردم همین که داشت با مردی غریبه که تا به حال ندیده بودش و فقط شعرهایش را همیشه می خواند و دوست داشت حرف میزد کافی بود اگر پدر و مادرش می دانستند حتما با خود می گفتند که او دارد از اطمینان انها سو استفاده می کند نمی دانست چرا این پیشنهاد ابلهانه رو قبول کرده هر چه بود می خواست سر از راز این مرد کف بین مرموز در بیاورد کلافه شده اخر سر به این نتیجه رسید که فردا زنک بزند و قرار شان را کنسل کند سپس برای خواب اماده شد بعد از این که لباس خوابش را پوشید در حالی که روی تختش دراز کشید خوابش برد

    فردا بعد از برگشتن از دانشکده یک ساعت بیشتر در خانه نماند بعد از این که ناهار ش خورد راهی انتشارات شد وقتی وارد آسانسور شد یکی دو نفر هم از طبقه بالا در اتاقک آسانسور بودند پیرزن و پسر نوجوانی که خودش را دقیقا عین تیپ های خارجی درست کرده بود پیرزن طبقه چهارم از آسانسور بیرون رفت سانتین نگاهی به پسر جوان کرد سرو وضع پسر نگاه سانتین را به خود جلب کرد سرو وضع او طوری بود که به جای او سانتین داشت خجالت می کشید شلوار گشادی که چند جیب از بالا تا پایین داشت و بلوز استرج سیاه رنگی که رویش به انگلیسی نوشته شده بود (من گاو م ) و بیشتر از همه طرز درست کردن موهایش او را به یاد بردیا می انداخت اما به شکل عجیب غریب تر از او از هر تارهای مویش مثل این می ماند که روغن می چکید طوری خط شانه روی موهایش افتاده بود که انگار با خط کش انها را خط کشی کردند سانتین همین طور داشت حرص می خورد پسرک با گوشی که در گوشش گذاشته بود با موزیک گردن و دستهای مشک کرده اش را تکان می داد اصلا در باغ نبود که سانتین دارد با انزجار نگاهش می کند بالاخره به طبقه اول رسیدند هر دو از آسانسور خارج شدند سانتین دلش می خواست طوری پسرک را متوجه سرو وضع نا مناسبش بکند پسرک همان طور که به موسیقی گوش می داد به پارکینگ و به طرف موتور گران قیمتی رفت و جلوی موتور ایستاد سانتین به طرف او رفت و جلوی موتور ایستاد پسرک نگاهی متعجب به او انداخت سانتین با اشاره به او فهماند که چند لحظه گوشی را از گوشش خارج کند پسرک اول موتور ش را روی جک گذاشت و بعد گوشی را بیرون اورد و گفت
    -کاری داشتید ؟
    -بله یه سوالی دارم
    -بفرمایید
    -می شه بگید معنی این حرف انگلیسی روی بلوزتون چیه ؟
    پسرک اول بلوز ش را با دو انگشت گرفت و از بدن جدا کرد و بعد نگاهی به ان کرد و گفت
    -چطور مگه ؟
    -همین طوری اخه بلوزتون خیلی بهتون میاد معنی اش می دونین ؟
    پسرک من . من کرد و گفت
    -نه اصلا تا به حال توجه نکردم حالا اگه شما می دونید می شه بگید یعنی چی ؟
    -ممکنه ناراحت بشی عیبی نداره ؟
    -مگه چی نوشته که باید ناراحت بشم ؟
    -بخشید اما معنی اش این که من گاو م یعنی شما
    پسرک با تعجب به سانتین بعد به بلوز ش نگاه کرد در واقع کم اورده بود بهش برخورده بود و خجالت کشیده بود ساین که حالت او را دید گفت
    -فکر می کنم حالا که معنی شو فهمیدین دیگه این بلوز رو نمی پوشین هر چند که این بلوز خیلی بهتون میاد من دیگه باید برم خداحافظ
    ولی جوابی نشنید پسرک وامانده بود یعنی این قدر گیج بود که نگو و نپرس چقدر خجالت کشیده بود چطور تا به حال به ان توجه نکرده بود من گاو هستم وقتی سر بلند کرد و به خیابان نگاه کرد دیگه از دختری که او را خبری کرده بود اثری نبود


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سانتین بعد از این که به انتشارات رسید اولین کاری که کرد این بود که به سراغ آبدار چی رفت و زا او یک لامپ0 16 وات گازی گرفت آبدار چی که مرد مسن و خوبی بود با تعجب گفت
    -مطمئنید که می توانید این و وصل کنید توی اتاق ؟ پس آقای مظلومی چی ؟
    -حالا امتحان می کنیم شاید اون اتاق از سوت و کوری در اومد و روشن شد
    سپس از دیر امدن مظلومی استفاده کرد و قبل از این که او بیاید لامپ را به جا ی ان لامپ 60 واتی زپرتی وصل کرد اتاق ان قدر روشن شد که سانتین داشت کیف می کرد پس به کار مشغول شد و کمی از کارها رو کرد و مظلومی سر رسید
    -اینجا چه خبره ؟ عروسی شده ؟
    -سلام آقای مظلومی
    -این لامپ کار کیه ؟ به این آقا رجب رو توی این چند سال نتوانستم بفهمونم که یه لامپ ضعیف تر به این جا بزنه
    -علیک سلام آقای مظلومی لامپ کار منه البته با اجازتون
    -کار توست ؟ ببینم دیگه پرنور تر و قوی تر از این نبود فلفل خانم ؟
    ساین که از این اصطلاح خوشش می امد خندید و گفت
    -به خدا چشمام داره ضعیف میشه همین یه هفته پیش رفتم دکتر چشمام هر کدوم کمی ضعیف شده حتما تا به حال چشمهای خودتون هم ضعیف شده
    وقتی مظلومی هنوز داشت همان طور به لامپ و اتاق روشن نگاه می کرد سانتین دستهایش را به هم قفل کرد و زمزمه کرد
    -خدایا ببخشید که قسم به اسمت خوردم خودت میدونی که دروغ نمی گم البته غیر از دکتر و درجه چشمام
    مظلومی در طی این چند سال به هیچ کس اجازه نداده بود وضع اتاق را به هم بزند چه برسد به این نور اتاق رو تنظیم کند ولی از ان جا که سانتین را مثل بچه خودش دوست داشت و هم اینکه نور به نظرش بد هم نبود برای این که پرو نشود گفت
    -حالا یه مدت همین نور باشد بعد عوضش می کنیم
    سانتین می دانست که بعدی وجود ندارد با خوشحالی گفت
    -ممنونم
    بعد به کار مشغول شد مظلومی در حالی که روپوش کارش را می پوشید به سانتین که داشت حروف ها را منظم می کرد نگاه کرد و سرش را تکان داد و با خود گفت
    -فلفل خانم فکر می کنم تو همون مسابقه دو ماراتنی که گفته بودی نفر اول شدی
    سپس با خنده به طرف میز کار می رفت گفت
    -حالا لامپ که فعلا سر جاشه ولی قضیه دکتر و از این جور چیزی ها جدی بود یا برای متقاعد کردن من این حیله رو به کار بردی ؟
    سانتین فقط خندید و هیچ نگفت او هم پی قضیه رو نگرفت و بعد از دقایقی گفت
    -دیروز چه کار کردی اومدی یا نه ؟
    -راستش دیروز زنگ زدم تا اجازه بگیرم نیام که آقای نام جو گفتند که شما هم نیا مدید هم خوشحال شدم که میتونم نیام هم ناراحت از این که مشکلی برای نوه تون پیش امده انشاالله که طوری نیست ؟
    -نه به خیر گذشت تو چرا نیامدی ؟ کار تو شر بود یا خیر ؟
    -کار من هم خیر بود شما که غریبه نیستید باید برادرم رو به شهر بازی می بردم چون قول داده بودم
    -دیروز انگار قسمت نبود هیچ کدوم بیایم اون از کار تو اونم از کار من
    -اگه فضولی نباشه حال نوه تون که خوبه ؟
    -اره قسمتش بود که زنده بمونه با یکی تا دو تا از دوستانش میرن بیرون به کله شون می زنه و میرن روی یه ساختمان چند طبقه از رو بچگی و شیطنت با همدیگه شوخی می کنن که ناگهان دوست کله خرابش نوه م را هل می ده و میافته پایین میافته توی بالکن یه طبقه از شانس بدش تو بالکن میز و صندلی چیده بودند که هم اونها رو می شکونه و دست و پای خودش می شکنه
    سانتین با ناراحتی گفت
    -گفتید حالش خوبه ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پایان فصل هفتم



    فصل هشتم


    ساعت پنج از چاپخانه اومدم بیرون و یک راست رفتم به کافه دفینه وقتی رسیدم عرفان همون مرد مرموز و سرد پشت یکی از میزها نشسته بود البته روی صندلی خودش از اون جا که قدش یه سرو گردن از همه کسانی که انجا بودند بلند تر بود اون رو دیدم به رفتم طرفش راستش پاهام یاریم نمی کرد الان هم می ترسیدم رفتم طرفش با نگاهش داشت منو و به طرف خودش میکشید با اون چشم های تیز و براقش . مثل دفعه اولی که بودمش .مغرور و سخت مثل یه کوه صعب العبور یه لبخند مسخره هم گوشه لبهاش بود .سلام کردم و جوابم را این جور داد
    -دیر آمدید همیشه این قدر بدقولید ؟
    -علیک سلام تو چاپخانه مشغول حروف چینی شعرهای شما بودیم سریال زندگیمان
    -چطور بود ؟
    -خوب اما یاس اور مثل همیشه غمناک
    کیفم رو گذاشتم روی میز و خودم و با بازی کردن با بندش مشغول کردم دوست نداشتم بازم به چشماش نگاه کنم چشماش هم یه جور ایی انگار داشت می خندید
    -چی می خورید ؟
    -برام فرقی نمی کنه فقط سرد باشه
    -عجب توی این هوا ؟
    -شیر کاکائو سرد رو ترجیح می دم با یه تیکه کیک
    با حرکتی گارسون را فراخواند و برای خودش هم قهوه ترک با شیر سفارش داد فکر کنم توی این دقایق داشت منو نگاه می کرد حس می کردم با چشمهایش داره روی پلکهام اثر می ذاره پلکهام سنگین شده بود
    -چرا ناراحتید ؟
    -من ..ناراحت ....چرا فکر کردید من ناراحتم ؟
    -چون قیافه تون دیگه بشاش نیست دارید پژمرده می شید شاید به خاطر من باشه نه ؟ شاید دوست نداشتید امروز این جا باشید ؟
    -نه اصلا اشتباه حدس زدید
    تا حرفم تمام شد گارسون سفارش را اورد
    -می شه بگید چرا می ترسید به من نگاه کنید ؟
    درست زده بود به هدف .لعنتی انگار ذهنم رو می خواند مانده بودم چه بگویم که خودش گفت
    -نترسید اتفاق ان روز دیگه تکرار نمیشه من همیشه اون کار رو نمی کنم
    پس حد سم درست بود کار کار خودش بود نمیدانم با ان چشمهای نافذش چه بلایی به سرم اورده بود که به سردرد مبتلا شدم و الان خودش داشت اقرار می کرد وقتی دید نمی تونم جواب بدم گفت
    -اون روز به این که شما می توانید با من ارتباط برقرار کنید شک کردم و امتحانتون کردم که قبول شدید
    -منظورتون از ارتباط فکری چیه ؟
    -منظورم تله پاتی است انتقال فکر یا رابطه معنوی و فکری بین د و نفر از دور شما دارای چنین قدرتی هستید بدون این که خودتون بدونید این حق شماست که از این قدرت خداداد اگاه باشید و ازش درست استفاده بکنید
    در حالی که می خندیدم گفتم
    -درست یعنی همون استفاده ای که شما در مقابل من کردید ؟
    خندید و دندان های ردیف سفیدش پیدا کرد چه عجب پس خنده هم بلند بود برای اولین بار بعد از این مدتی که دیده بودمش دست از ان لبخند مسخره برداشته بود و خندید با انگشتهایش موها وسط سرش را به طرف بالا برد که بلافاصله با پایین امدن انگشتهایش موهایش دوباره به پایین ریخته شد
    -باور کنید نمی خواستم شما رو اذیت کنم فقط از این که دختری مثل شما یعنی به سن و سال شما از این قدرت بر خورد داره خوشحال شدم اخه کسانی که از این قدرت برخوردارند خیلی کم هستند و ان روز با دیدن شما نمی خواستم فرصت رو از دست بدم یکی رو گیر اورده بودم که بتونم باهاش تله پاتی برقرار کنم
    وقتی دید از حرفش سر در نیاوردم اضافه کرد
    -منظورم همون تاثیر روحی از یکی به دیگری از راه دور است
    بعد از این که کمی از شیر را در قهوه اش ریخت گفت
    -بفرمایید شیر کاکائوی سردتون سرد تر می شود
    -شما تنها زندگی می کنید ؟
    -چطور فکر کردید تنها زندگی می کنم ؟
    -همین طوری یعنی از نوع نگارشتون
    -نه من با پدر و مادرم زندگی می کنم توی یه خونه که سقف داره دیوار داره . حیاط و استخر داره و همه این ها تو شمال شهر توی کوچه
    خنده ام گرفت و پس شوخی هم بلد بود داشت آدرس خانه اش را به شکل خنده داری برایم گفت
    -شما چی تنها که زندگی نمی کنید ؟
    -نه یه خانواده چهار نفری هستیم توی شرق تهران زندگی میکنیم
    -خواهر یا برادر ؟
    -یه برادر کوچکتر از خودم د ارم . شما چی خواهر و برادر ندارید ؟
    -خوشبختانه یا بدبختانه ندارم
    دوباره گفت
    -تا حالا شده به اشیا نگاه کنید و اونا تکون بخورن ؟
    با این سوال یاد ان وقتهای افتادم که اشیا اطرافم تکان میخوردند و باز متوجه نمی شدم پس دلیلش خودم بودم
    وقتی حالم رو دید گفت
    -پس فکر نمی کردی که اون اشیا از قدرت و انرژی شما دارند تکون می خورند من هم اولین همین جوری بودم حالا بگید اون اشیا چه اندازه بودند ؟
    وقتی جوابش دادم گفت
    -خیلی خوبه چون این نیرو رو تقویت نکردید برای اول کار خیلی خوبه شما با آموزش درست روزی می شه که حتی می توانید یه گلدون بزرگ رو جابه جا کنید


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قیافه اش بعد از موضوع آدرس دادن کاملا جدی شد بود همان طور یکه من و می ترسوند وقتی جدی می شد صورتش ترسناک می شد صورتی کشیده و سفید که به زردی می زد و بینی کوچک و تیزی روی ان بود لبهای کمرنگ و تقریبا نازک با ان چشمهایی که هرگز نمیتونم درست اون و تشبیه کنم رنگش یه سبز عجیبیه مثل رنگ اقیانوس ها رنگی که وقتی روی ساحل ایستادی و ته دریا رو می بنی با ابروهای هشت مانند که سایه بان چشمهای جادوی اش بود هیکلش فکر می کنم اگر می ایستاد اندازه یک مرد قد بلند بود اما لاغر و استخوانی .
    -شما هم می تونید اشیا رو جابه جا کنید ؟
    -بله تا به اندازه یه گلدون بزرگ
    -یعنی دقیقا اون و جابه جا می کنید ؟
    -بله حتی اگه خیلی دقیق بشید می تونید بشکونید البته این لازمه اش انرژی زیادیه و وقت کافی
    -شما از چند سالگی دونستید که این نیرو رو دارید ؟
    -مثل این که خیلی راغب شدید
    با لحن بامزه ای این را گفت و بعد ادامه داد
    -از 17 سالگی درست یادم نیست ولی وقتی فهمیدم که دیگه خیلی دیر شده بود رقیب سر سخت مسابقه ام رو زمین گیر کرده بودم و داشتم با سرعت زیاد به انتهای پیس می رفتم
    -لطفاً واضح تر بگید اصلا متوجه نشدم
    -اون موقع من هم مثل ادم های عادی روی پاهام راه می رفتم و به این صندلی وصل نبودم توی پیست موتور سواری نگاهی از روی خشم به رقیبم کردم و بدون که این که بخوام تو ذهنش اثر گذاشتم از جایش تکون نخورد یعنی پیش خودم زمزمه کردم از راه مغز به اون تله پاتی کردم و همین طور هم شد تا اخر مسابقه بی حرکت موند و تکون نخورد بعد از مسابقه چند وقتی بود که به این موضوع شک کردم و در مسابقه بعدی همین کار را دوباره کردم و اخرش وقتی درست به خط پایان رسیده بودم کنترلم را از دست دادم و بعد از خوردن به چند جا و چند تا چرخ و معلق به زمین افتادم . وقتی چند روز از کما بیرون اومدم فهمیدم که قطع نخاع شدم راستش اون جریان درسی شد برام تا دیگه از این قدرت در پی مقاصد خودم استفاده نکنم حداقل توی کارای خلاف
    -خیلی متاسفم
    -من هم برای خودم متاسفم .خب حالا شما از خودتون بگید همش من حرف زدم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    -از خودم ؟ توی چاپ خونه کار می کنم و دانشجوی خبر نگاری هستم تمام زندگی من همینه
    -برای آینده تون چه برنامه ای دارید ؟
    -آینده ام دلم می خواد درسم که تموم شد توی یه مجله یا دفتر روزنامه مسئوول قسمت سرویس دهی خبرنگار باشم یعنی جمع اوری خبر با من باشه این کارو دوست دارم یعنی هیجان و تنوع رو دوست دارم
    -آینده تون فقط توی کار ختم می شه ؟ ازدواج خونه داری .غذا پختن و ظرف و لباس شستن
    -نه نه اصلا تا به حال یک بار هم به این موضوع فکر نکردم و نخواهم کرد
    -پس در مورد قدرتی که دارید چی میگید ؟ نمی خواهید اون رو گسترش بدید ؟
    -اتفاقا چرا راغب شدم بیشتر بدونم باید چه کار کنم کتابی یا مرجعی هست که برم جستجو کنم ؟
    -کتاب و مرجع که زیاد هست ولی باید کسی باشه که بتونه فن و رموز این کارو جلوی راهتون بگذاره و منحرفتون نکنه
    -شما کسی رو سراغ دارید ؟
    -رک بگم جز خودم کسی رو سراغ ندارم یعنی در پی ان نبودم و واقعاً هم نمی شناسم کسی رو مثل من و شما باشه
    همان طور که داشت حرف می زد نگاهی به ساعت انداختم دیگه داشت دیرم می شد می بایست نمی ساعت دیگه خونه باشم گفتم
    -فکر کنم دیگه باید از هم جدا بشیم تو خونه منتظرم هستن اگه اجازه بدید دیگه کم کم
    -باشه هر جور میل شماست
    وقتی خواستم پول کافه را حساب کنم نگذاشت و گفت
    -نه این بار نه دفعه های بعد وقتی با من هستید حق همچین کاری رو ندارید
    با این حرفش بهم فهماند که باز هم از این جور قرارها با هم داریم با هم از کافه خارج شدیم در حالی که شال گردنش را به دور گردن گره می زد گفت
    -راستی یادم رفت
    سپس از روی پایش پاکتی را بلند کرد و به طرف من گرفت و گفت
    -برای شماست
    تشکر کردم و پاکت را گرفتم
    -میشه شماره تلفنتونو داشته باشم ؟
    -اگه دوست دارید باشه
    -وقتی شماره رو گفتم اضافه کردم لطفاً خودتون رو همکلاسی دانشگاهیم معرفی کنید می دونید که
    -بله درک می کنم حتما مطمئن باشید سانتین خانم
    سپس خداحافظی کردیم به طرف خانه راه افتادم در حالی که فکر کنم قدمهایم بیشتر شبیه دویدن بود به خانه رسیدم پاکت را باز کردم و کاغذی که درونش بود چند خط از شعرهایش را به یادگار داده بود


    پنجره ای به روی خراب دل
    مرا با خود ببر به خلوت سکوت
    به سرآغاز تنهایی گنگ و سردرگم
    انجا که دور از سرزمین واژه ها
    لال و مبهوت بی تحرک باید بودن
    به دور از این باید و نباید ها
    فراتر از من و ما بودن های این دیار
    شاید با دریچه ای گشوده رها
    شویم از این سیاه و فرسوده راه


    سه شنبه بعد از ظهر یک روز زمستانی


    وقتی شعرش رو خوندم احساس کردم کمی نور به شعرش اضافه شده نمیدونم چرا فکر کردم منظور از شعرش شاید کنایه ای به من باشد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    سه روز بعد که سانتین در خانه بود مادرش تازه پایش را از خانه برای خرید بیرون گذاشته بود که تلفن زنگ زد وقتی گوشی را برداشت صدای عرفان را شنید خدا را شکر کرد که هیچ کس در خانه نیست
    -مزاحم که نشدم سانتین خانم ؟
    -خواهش می کنم
    -حالتون چطوره با درسهاتون چه کار می کنید ؟
    -فعلا که زیاد سخت و سنگین نشدند راستی شما دانشگاه رفتید ؟
    -بله چند سال قبل تا حد لیسانس
    -پس حتما جایی مشغول کارید ؟
    -نه فعلا
    -چرا ؟
    -رشته تحصیلی من تربیت بدنی بود حالا فهمیدید چرا نمی تونم مشغول کار بشم اون هم با وجود این ویل چر که همیشه با منه
    -شما خیلی سخت می گیرید یعنی حالا که روی ویل چر هستید نمی تونید شاغل باشید ؟
    -شاید حق با شما باشه راستش احتیاجی به کار کردن ندارم همین طور که گفتم تو خونه پدر و مادرم زندگی می کنم و فعلا کم بودی ندارم
    بعد از این که کمی دیگه از هر دری حرف زدند عرفان گفت
    -براتون یه سری کتاب که در زمنیه تله پاتی است جمع کردم اگه مایلید اونا رو بگیرید یه قرار بزاریم تا اونا رو بهتون بدم
    سانتین کمی دست دست کرد عرفان داشت به بهانه کتابها قرار ملاقاتی دیگه با او می گذاشت بدش نیامد دوباره او را ببیند
    -باشه کجا همدیگه رو ببینیم فقط توی کافه و از این جور جا ها نباشه
    -کجا دوست دارید بریم ؟
    -توی یه پارک یا یه چایی که بشه قدم زد از هوا و طبیعت استفاده کرد
    وقتی با هم خداحافظی کردند برای ان روز غروب در پارکی قرار گذاشته بودند می دانست اگر خانواده اش می دانستند او را ملامت می کردند به هر حال بدون رضایت یا رضایت انها داشت می رفت در حالی که در دل دچار عذاب وجدان گشته بود

    پالتوی کرم رنگ کمر داری با روسری سفید به سر کرده و با آرایش ملایمی که زیباییش را صد چندان کرده بود اماده رفتن شد
    -مامان من دارم میرم بیرون تا کتاب بخرم زود برمیگردم خداحافظ
    وقتی از آسانسور خارج شد دم در ان همان پسرکی را دیده بود که در مورد نوشته بلوز ش با او صحبت کرده بود این بار بلوز ساده ای پوشیده بود با کاپشن پف کرده گنده ای و کلاه بافتنی . با دیدن سانتین لبخندی زد و گفت
    -سلام حالت چطوره ؟
    -مرسی شما توی همین واحد زندگی می کنید خانم ؟
    -بله و شما ؟
    -بله طبقه دهم هستیم اون روز وقتی فهمیدم معنی نوشته بلوزم چیه دوباره رفتم بالا و از تنم بیرون آوردم و تا امروز فکر کنم مامان اون رو دستگیره کرده ممنونم که بهم گوشزد کردید
    -خواهش میکنم شما هم با برادر کوچکتر خودم فرقی نداری من دیگه باید برم داره دیرم می شه کاری نداری ؟
    -اگه دیرتون شده برسونمتون
    سانتین در حالی که از وحشت می خندید گفت
    -حتما با موتور ؟
    -بله چه ایرادی دارد ؟
    -نه ممنون من می خوام سالم اونجا برسم
    -سالم می رسونمتون مطمئن باشید
    -از لطفت ممنونم خودم برم راحت ترم
    -هر جور دوست دارید ولی اگه هر وقت کاری داشتید بدونید یه دوست یا به قول خودتون یه برادر دیگه توی طبقه دهم دارید
    -اسمت چیه ؟
    -ارمسین شهابی
    -خوش بختم منم سانتین مهر ارا هستم خداحافظ دیگه جدا دیرم داره می شه
    -خوش بگذره و خداحافظ


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    وقتی از پارکینگ آپارتمان خارج شد داشت برف می امد چترش را با ز کرد با خود گفت خوب شد که چکمه هایم را پوشیدم و الا یخ میکردم
    دوباره هنگامی به قرار رسید که عرفان در حالی که چترش بالای سرش گرفته بود روی ویل چر کز کرده منتظر ش بود
    سانتین به طرفش رفت و قبل از این که او شروع به ملامتش کند گفت
    -سلام من به موقع رسیدم ببینید ساعت دقیقا پنج شده فکر کنم یه خورده زود آمدید
    -علیک سلام من که شکایتی نکردم خب کجا بریم ؟
    -اون طرف تر چند تا آلاچیق کوچیک هست می تونیم زیرش بنشینیم موافقید ؟
    -بله برویم
    آلاچیق ها نمای زیبایی به پارک بخشیده بود و با فاصله کمی از همدیگه ساخته شده بودند توی هر کدام دو نیمکت و میزی کوچک بود سانتین وارد شد و تازه یادش امد که برای عرفان امدن در آلاچیق ان هم با ویل چر غیر ممکن است میز و نیمکت ها تمام جا را گرفته بودند سانتین در حالی که چترش را از روی میز بر میداشت تا دوباره راه بی افتند گفت
    -فکر می کنم بهتره که راه بریم این طور نیست ؟
    -به نظر من همین جا بنشینیم
    سانتین به ناچار گفت
    -اخه ...
    سپس در مقابل چشمهای سانتین عرفان به سختی خودش را از صندلی بلند کرد و روی نیمکت نشست در حالی که با دست پاهایش را جا به جا می کرد وقتی نشست به سانتین نگاه کرد و گفت
    -نمی خواهید بشینید ؟
    -اوه چرا میشینم اول بگید چی می خوردید تا برم سفارش بدم
    -زحمتش پای شما ؟
    -چه زحمتی چی می خواید ؟
    -فرقی نمی کند فقط داغ داغ باشه
    -بسیار خب الان برمی کردم
    عرفان داشت به دور شدن سانتین نگاه می کرد که ارام و موقر راه می رفت با پالتوی که پوشیده بود انحنا بدنش کاملا مشخص بود و زیبایی خاصی به هیکلش بخشیده بود وقتی به زیر آلاچیق برگشت دستهای قرمز شده اش را به هم مالید
    به عرفان نگاه کرد و گفت
    -فکر کنم در مورد انتخاب محیط باز اشتباه کردم یه خورده سرده این طور نیست ؟
    -همیشه که نمیشه همه چیز وفق مراد باشه
    -بله درسته خب تا چند دقیقه دیگه هم نوشیدنی هامون می رسه و کمی گرم می شیم
    سانتین دیگه نمی دانست برای این که توجه عرفان را که داشت به او نگاه می کرد به چیز دیگری معطوف کند چه بگوید ان روز کم حرف بود و محو تماشای سانتین بود
    -خب مثل این که قرار بود برای من یه چیز ایی بیارید ؟
    -بله داشت یادم می رفت
    عرفان از جایی که پشت ویل چر بود چند کتاب در اورد در حالی که به او می داد گفت
    -اگه درست مطالعه کنید می تونید توی این راه موفق بشید
    -شما وقتی فهمیدید که دارای این نیرو هستید نترسیدید ؟
    -اولش چرا ولی بعد عادت کردم هیچ می دونستید کمتر کسی این نیرو رو داره ؟ از هر 30 نفر وجود داشته باشه و جالب این جاست که ممکنه خودش مطلع نباشه و مثل شما همه وقایع رو اتفاقی و روزمره قلمداد کنه
    -میشه بگید دقیقا قدرتتون تا چه حده ؟
    عرفان همان طور با چشمان گیرایش سانتین را مدتی نگاه کرد و گفت
    -برای چی می خواهید بدونید ؟
    -منظور خاصی ندارم فقط برای ارضاء کنجکاویم
    -تا اون حد که اگه شما بخواهید و بتونید می توانیم با هم از راه دور بدون استفاده از تلفن یا نامه یا هر راه ارتباطی دیگه مرتبط باشیم منظورم از راه فکر و ذهنمون تله پاتی یکی از راههای انتقال فکر
    -منظور تو درک نکردم یعنی این که می تونیم با هم حرف بزنیم شما از خونتون و من هم تو خونه با استفاده از نیروی که داریم ؟
    -بله دقیقا البته تا رسیدن به اون حد خیلی باید تمرین کنید اول باید یاد بگیرید که چطور با قدرت تمرکز روی یک شی اون و به حرکت بیارید
    -میشه بیشتر توضیح بدید ؟
    -فکر می کنید میشه توی یه همچین جای شلوغی اون هم توی این هوا توضیح داد ؟ بهتر نیست توی یه موقعیت بهتری این کار انجام بشه ؟
    -شاید حق با شماست باشه
    -این و بگم که برای رسیدن به این قدرت اول باید ذهن و روحت رو کاملا پرورش بدید که نیازمند چندین جلسه تمرین های است مثل یوگا . اصلا بیایید دیگه حرفش و بزنیم و از این هوا و منظره استفاده کنیم
    -بسیار خب
    دقایقی که داشتند نوشیدنی گرم می نوشیدند احساس سرمای کمتری می کردند چند پسر جوان که با سرو صدا به طرف آلاچیق ها دویدند شروع به انداختن گلوله برف به همدیگه کردند گلوله ها یکی پس از دیگری به اطراف و خودشان می خورد گاهی به خنده و درد به زمین می افتادند و دوباره از نو شروع می کردند


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    وقتی چند تا از گلوله ها به پسر و دختر جوانی که در آلاچیق نشسته بودند خود انها هم به تلافی کار انها بلند شدند و شروع به پرت کردن گلوله ها به انها کردند منظره جالبی بود یکی پس از دیگری به بازی کننده گان اضافه می شد سانتین و عرفان داشتند از دیدن ان صحنه جالب و بامز ه کیف می کردند سانتین دیگر در جایش بند نبود دلش می خواست او هم بین انها میبود ولی با وجود عرفان که ارام و خندان نشسته بود و انها را نگاه می کرد نمی توانست این کار را بکند
    -حتما خیلی دلتون می خواد شما هم بین اونها بودید درست حدس زدم ؟
    درست در همین موقع گلوله برفی بی هوا به کتف سانتین خورده شد و باعث شد سانتین بگوید
    -اول دلم نمی خواست ولی حالا برای تلافی چرا شما نمی یاین ؟
    -نه شما برید . این را با دودلی گفت
    -خواهش می کنم شما هم بیاد من کمکتون میکنم روی ویلچر بشینید
    سانتین وقتی راغب بودن عرفان را در شک و تردیدش دید ویل چر را کنار او نزدیک کرد وبا هیجان گفت
    -زود باشید باید تلافی کنیم
    -بریم
    سانتین و عرفان هنوز نزدیک انها نشده بودند که گلوله باران شدند سانتین فقط سرش را پشت دستهایش قایم کرده بود که عرفان فریاد کشید
    -پس چرا معطل ید شما هم بزنید
    سانتین که گیج شده بود تازه یادش افتاد برای چی به ان جا رفته اند روی زمین نشست و شروع به گلوله درست کردن کرد
    -بدهید به من
    به این ترتیب سانتین گلوله می ساخت و عرفان به طرف همه پرتاب می کرد صدای خنده که فضا را زیبا و دوستانه کرده بود چند دفعه که عرفان می خواست گلوله برفی را از او بگیرد دست سانتین را هم میگرفت و انگشتهایش را لمس می کرد ولی هیچ کدام شان حواس شان نبود فقط در فکر این بودند که در این جنگ شیرین عقب نمانند
    -پس چی شد این گلوله ها ؟
    سانتین در حالی که می خندید دستهایش را به دهانش نزدیک کرد گفت
    -انگشتهایم دیگه حس نداره باید دستکش می آوردم
    عرفان تا خواست چیزی بگوید یک گلوله درست به وسط پیشانیش خورد با خنده شروع به پاک کردن صورتش کرد عرفان دست سانتین را که روی دسته ویل چر ش بود گرفت و در حالی که انها را می مالید تا گرم شوند گفت
    -بدون تجهیزات به میدان جنگ امدن همین مکافات ها را هم دارد فکر کنم بهتره عقب نشینی کنیم
    در ان هیاهو که هر کی یا به روی زمین افتاده بود یا داشت گلوله پرتاب می کرد انها داشتند به هم نگاه می کردند سانتین قبل از این دوباره دچار سردرد بشه و اخر سر هم از حال برود نگاهش را از او برداشت و در حالی که دستش را از میان دستهای گرم او بیرون می کشید بلند شد و تا خواست چیزی بگوید دو گلوله به او خورد و یکی به عرفان که باعث شد دوباره بازی شروع شود
    خلاصه ان جمعیت ان قدر خسته شدند که همان جا روی برفها نشستند و به نفس نفس افتادند یکی نشسته یکی دراز کشیده بود و ان دیگری روی کمر خم شده بود یکی از همان سه پسری که هنوز نفسش حالت عادی پیدا نکرده بود گفت
    -به افتخار همتون که با حال ید و زنده باشید یه کف درست و حسابی و با حال بزنید
    بعد اول خودش شروع به کف زدن کرد و بعد دو دستش و بعد همه کسانی که در ان بازی شریک شدند سانتین و عرفان هم جزو کف زندگان بودند صدای دست زدن ها ان قدر بلند بود که پرنده ها از روی درختها بلند شدند فرار کردند وقتی افراد بلند شدند و تا متفرق بشند قیافه ها دیدنی بود درست مثل کسانی که از جنگ برگشته باشند
    سانتین در حالی که به عرفان کمک می کرد به طرف آلاچیق رفتند عرفان سرفه آهسته کرد و گفت
    -چند سالی می شد که برف بازی نکرده بودم
    -من هم همین طور
    -خاطره خیلی خوب شد مخصوصا در کنار شما که گلوله درست می کردی
    سانتین هم حرف او را تایید کرد و گفت
    -با یه چای داغ موافقید ؟
    -بله حتما و چند دقیقه بعد
    -بفرمایید
    عرفانی در حالی که چای را از او می گرفت گفت
    -ممنون از این که باعث شدید یاد بچگی هایم بیافتم
    -من هم ممنونم از این که من رو همراهی کردید این جور بازیها دست جمعی می چسبه
    بعد شروع به خوردن چایش کرد در حالی که عرفان با قیافه ای متفاوت و شاد به او لبخند می زد
    -سانتین می تونم سانتین صدات کنم ؟
    -اگه دوست دارید باشه
    -به شرطی که شما هم من رو عرفان صدا کنید می خوام بپرسم که تو همیشه این قدر سرحال و شیطونی ؟
    سانتین در حالی که می خندید پرسید
    -منظورتون چیه ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    -قبل از شروع بازی وقتی این جا نشسته بودی و داشتی اون ها رو نگاه می کردی متوجه شدم که یه جور جالب و شیطنت وار داری به اونها نگاه می کنی و فکر کنم اگه به خاطر من نبود توی همون دقایق اول با اونها قاطی شده بودی همیشه این جوری هستی ؟
    -نمیدونم شاید فقط این و می دونم توی این مدتی که دارم زندگی می کنم هیچ چیز رو لایق این ندونستم که مخیل آسایش و شادیم بشه
    -یه سوال خصوصی دارم می تونم بپرسم ؟
    -خصوصی یعنی چی ؟
    -یعنی این که دوست نداری می تونی بهش جواب ندی
    -حالا بپرسید تا ببینم چی هست ؟
    -تو نامزد یا دوستی کسی که باهاش قول و قراری برای آینده گذشته باشی نداری ؟
    -بهم میاد داشته باشم
    -نمیدونم
    -نه تا امروز ولی با وجود شما فکر کنم یه دوست دارم این طور نیست ؟
    بعد نوبت سانتین بود که باز پرسی کند
    -عرفان چند سالتونه ؟
    -می تونی حدس بزنی
    -30 تا 32 ؟
    عرفان لبخندی زد و جواب داد
    -33 سالمه
    -شما چی نامزدی . دوستی ؟
    عرفان نیش خندی زد و در حالی که غمی در چشمهایش خوش رنگش بود گفت
    -به نظر شما کسی حاضره با یه مرد اخموی بد اخلاق اون هم از نوع زمین گیرش اشنا و یا حتی دوست بشه ؟
    دل سانتین با گفتن این حرف به درد امد برای این که با او هم د ردی کرده باشد لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت
    -اولا این که شما بعضی موقع ها اخمو و بد اخلاق هستید دوما شما زمین گیر نیستید شما هم به نوع و روش خودتون دارید راه میرید درست مثل همه سوما من کسی رو سراغ دارم که همین الان حاضره با شما دست دوستی بده
    عرفان در حالی که دستش رو از روی ریشش به پایین چانه اش کشید لبخندی زد و گفت
    -اون کیه ؟
    -من مگر این که شما منو لایق دوستی خودتون ندونید جناب آقای ع. ا
    -ممنونم از این که به من امیدواری و روحیه می دی سانتین
    سانتین در حالی که به ساعتش نگاه می کرد گفت
    -اگه تا یه ساعت دیگه خونه نباشم اون وقت باید قید دوستی مثل من و بزنی
    -چرا ؟
    -برای این که اگه دیر برسم خونه مامانم پوستم رو می کنه بهش گفتم برای خرید چند کتاب می ام نه برای خرید همه تهران که این قدر طول بکشه
    عرفان خندید و گفت
    -باز هم همدیگه رو می بینیم ؟
    -انشاالله
    بعد از خداحافظی با عجله به طرف خانه اش رفت


    پایان فصل هشتم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 8 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/