صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 79

موضوع: سانتین | ندا بهزادی

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    -امکانات بیشتری برایت فراهم شد پول تو جیبی بیشتر همه کاره خانه شدی . گرفتن ماشین از عمو
    بعد در حالی که هر دو می خندیدند بردیا هم حرفهای او را تایید کرد
    -الان یه مشکل تازه دارم که امیدوارم بتونی اونم برام حلش کنی
    بعد وقتی سانتین را اماده شنیدن دید خواست شروع به حرف زدن کند نتوانست
    سانتین بدون منظور گفت
    -نکنه مشکلت راجع به این جاست
    بعد دستش را روی قلبش گذاشت بردیا هم بلافاصله جواب داد
    -بله درست حدس زدی
    سانتین با خنده گفت
    -وای یعنی عاشق شدی ؟
    بردیا فقط سرش را تکان داد گفت
    -لطفاً نمی خواد بگی که همه این چیزها اقتضای سنم است و هنوز بچه ای یا فراموش کن یا هر حرف دیگه خواهشا یه راه حل برام پیدا کن
    سانتین با جدیت گفت
    -یعنی این قدر برایت مهمه مطمئنی ؟ تصمیم قطعی ات رو گرفتی ؟
    -بله مطمئنم
    -فکر می کنم بهتر باشه در این مورد با عمو جان صحبت کنی
    -اخه نمی دونم اون منو دوست داره یا نه ؟
    -ای بابا این که دیگه کاری نداره برو ازش سوال کن و خلاص شو
    بردیا با بیچارگی به سانتین خیره شد سانتین باور نمی کرد که حرفهای چند دقیقه پیش بردیا مربوط به او باشد یعنی باورش نمی شد که به او دل بسته است ولی وقتی چشم های نگران بردیا به چشمهای او خیره شد یقین پیدا کرد که منظور او فقط خود اوست فقط توانست با اعتراض بگوید بردیا ؟ بعد نمی دانست چه کند
    -تو قول دادی که از هر حرفی که می زنم و می شنوی ناراحت نشی
    سانتین با کمی عصبانیت گفت
    -ولی نگفته بودی که قرار چه بشنوم و چی بگی
    بعد از لحظات سخت سانتین گفت
    -چطور تونستی هیچ می دونی که من و تو ..نتوانست جمله اش را کامل کند
    -چطور تونستم بهت دل ببندم با این که می دونم که چند سال تفاوت سنی داریم یا می دونم که من پسر عموت هستم و تو هم دختر عمومی یا خیلی چیزهایی دیگه
    ساین نمی خواست چیزی از زبان بردیا بشنود
    -ببین بردیا من به احساسی که در تو بوجود امده کاری ندارم و دوست ندارم وارد برنامه تو بشم فقط این و بدون که من
    -تو که گفتی من پسر سر براه و خوبی شدم دیگه چه مشکلی داری ؟ یا دارم ؟
    -چون تو پسر مودبی شدی دلیل می شه که عاشق همدیگه بشیم ؟
    -یعنی برای تو فرقی نمی کنه که من دوباره همون بردیای احمق بی شعور قبلی بشم ؟
    سانتین نمی دانست چه بگوید بردیا دوباره همان لات بی سرو پای قبلی می شد عین چشم بر هم زدنی حالا می فهمید که چه اسان بردیا رام شده بود و در عرض یک ماه فرشته مهربانی تبدیل شده بود و همه جادوی عشق بود و بس
    -تو گفتی برات مهمه که من نظرم چیه بردیا ؟
    -اره
    -اول بیا این جا بنشینیم با هم صحبت کنیم
    وقتی نشستند بعد از این که چند ورزشکار از کنار انها دویدند
    -تو چند سالته بردیا ؟
    -18 سال خوب که چی ؟
    بعد خودش را به بی حوصلگی زد
    -صبر کن تا حرفم تموم بشه بعد تو شروع کن حتما می دونی که منم 21 سالمه درسته ؟
    بردیا سری تکان داد و طوری نشان داد که حوصله این پند و اندرز ها رو نداره
    -اولا این که من هیچ وقت راضی نمی شم با ذهن و زندگی تو بی خود و بی جهت برای دل خوش کردن تو بازی کنم دوم این که تو رو هم سطح خودم نمی دونم که بخوام از این جور فکر ها بکنم منظورم سن و سال مونه و سطح ذهنیت هامون باید بدونی که اگه وارد این قضایا بشی اونم الان بعدها که وارد اجتماع شدی منظورم به عنوان مرد پخته است چه موقعیت های خوب و بهتری برات فراهم می شه و اون وقت غبطه این روزها رو می خوری من پیشنهاد می کنم ذهنت را از این مسائل آزاد کنی و به درسهایت متمرکز کن و از صمیم قلب برات ارزو می کنم که تو زندگی چه توی درسهات چه توی ازدواجی که بعدا خواهی داشت موفق بشی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بعد از چند ثانیه به بردیا نگاه کرد و گفت
    -فکر می کنم منظورم را واضح گفته باشم درسته ؟ باور کن من تورو به عنوان پسر عمو نمی دونم و نمی بینم برام مثل علی داداشم هستی خواهش می کنم درک کن چی می گم
    بعد به بردیا نگاه کرد
    بردیا در حالی که صورتش سرخ شده بود گفت
    -بسیار خب متوجه شدم
    سپس بلند شد و به راه افتاد سانتین همان طور نشسته بود داشت دور شدن بردیا را نگاه می کرد اصلا انتظار این حرکت را از او نداشت . سانتین دچار سر درگمی شده بود سانتین ترجیح داد که او تنها به خانه برود سرش را از روی تاسف تکان داد که سرو کله پسر مزاحمی پیدا شد و درحالی که بغل سانتین می نشست شروع به حرف زدن با او کرد
    سانتین با عصبانیت با خود گفت
    -همین رو کم داشتم توی این موقعیت
    -خانم ممکنه چند دقیقه وقت تون رو به من بدین ؟
    ساین در حالی که از روی نیمکت بلند می شد زیر لب فحشی نثار او کرد و بلند شد و براه افتاد ولی پسرک دست بردار نبود همان طور که پا به پای او را می افتاد با سانتین حرف می زد سانتین با فریاد گفت
    -مگه خری نفهم می گم برو گم شو
    با این حرف پسرک سمج تر شد و در حالی که آستین پالتوی سانتین را می کشید گفت
    -خر تویی که حرف دهنت و نمی فهمی الان بهت حالی می کنم که کی نفهمه
    سانتین ان قدر ترسیده بود که فقط توانست بردیا را صدا بزند درحالی که پسرک مزاحم داشت با او درگیر می شد سانتین با کیفش به سر پسر کوبید و دوباره فریاد کشید
    -بردیا ...
    بردیا باورش نمی شد که چه می بیند مردی داشت با سانتین کتک کاری می کرد دیگر هیچ نفهمید به قدری سریع دوید که در عرض چند لحظه به انها رسید منظره جالبی بود بردیا چنان طرف را نقش زمین کرده بود که خون از سر و صورتش جاری شده بود سانتین در حالی که دست بردیا را گرفته بود و می کشید گفت
    -ولش کن الان می کشیش بردیا تورو خدا ولش کن
    ولی وقتی دید بردیا هنوز در حال کتک زدن اوست فریاد کشید
    -به خاطر من خواهش می کنم بردیا
    پسرک که حسابی ترسیده بود از درد به خود می پیچید گفت
    -جان این خانم خوشگله ول کن غلط کردم
    بردیا دوباره عصبانی شد و در حالی که لگدی به شکم او می زد گفت
    -می ری گم می شی یا ....
    پسرک به هر جان کندنی بود بلند شد و پا به فرار گذاشت
    سانتین درحالی که از خنده استرس و هیجان قیافه اش دیدنی شده بود گفت
    -عجب رویی داشت
    سپس کیف بردیا را از روی زمین برداشت و در حالی که به بردیا از خشم قرمز شده بود لبخندی زد کیفش را به او داد و گفت
    -ممنونم نمی دونم اگه نبودی چه بلایی سرم می اومد
    بردیا فقط لبخند کمرنگی زد و با هم به راه افتادند و تا رسیدن به خانه دیگر حرفی نزدند بعد از اینکه به خانه رسیدند سانتین که بدنش سست شده بود به حمام رفت تا شاید اب گرم حالش را جا بیاورد
    در حمام داشت خدا را شکر می کرد که چه خوب شد خانواده اش قرار است به زودی به تهران بیایند به این وسیله او از شر بردیا و افکار بچه گانه اش خلاص می شد نمی دانست از این به بعد چه حرکتی در مقابل کارهای بردیا بکند برایش خیلی سخت شده بود که در خانه عمو سر کند ولی چاره ای نداشت می بایست به هر ترتیب که شده تا چند وقت دیگه تحمل می کرد امیدوار بود بردیا دست از بچه بازی بردارد و عاقلانه فکر کند وقتی از حمام امد اثری از بردیا نبود با خود گفت
    -شاید توی اتاقش باشد
    همان طور که با حوله داشت موهایش را خشک می کرد سری به داخل اتاق او زد ولی باز هم او را ندید از زن عمویش که بلوز می بافت سراغ او را گرفت
    -نمی دونم چند دقیقه پیش بیرون رفت میاد بالاخره نگران نباش
    سانتین با خود گفت
    -اخر شما که نمی دانی چه شده وضعیت الان فرق می کند
    سپس با نگرانی به اتاقش رفت
    تا هنگام شام بردیا در اتاقش بود و سر میز شام رفتار بردیا ان قدر عادی بود که سانتین تعجب کرده بود انگار نه انگار که غروب بین انها حرفی رد و بدل شده بود ولی تمام مدت که شام را صرف می کردند او مراقب بردیا بود حتی یک بار به او نگاه نکرد
    نیمه شب و نم نم باران روی پنجره سانتین باعث لذت بردن او می شد صدای باران و خواندن کتاب شعر محبوبش سانتین را در خلسه فرو برده بود که متوجه نشد کی خوابش برد در حالی که نور چراغ خواب کنار تختش نیمه ای از اتاقش را روشن کرده بود

    پایان فصل چهارم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل پنجم

    شالیزه باور نمی کنی تا امروز که یک هفته از ماجرای من و بردیا گذشته تا به حال حتی کلمه ای با من حرف نزده چند بار سعی کردم به بهانه کمک در درسهایش به سراغش بروم ولی از رفتن من به اتاق امتناع می کنه و هر دفعه یه جوری من و دست به سر میکند
    -تو هم سعی کن زیاد دور و برش نباش بذار خودش با این مسئله کنار بیاد
    -اره خودم هم به این نتیجه رسیدم
    شالیزه با لودگی گفت
    -همه رو برق می گیره تو رو انعکاس ادیسون . اخه خواستگار بهتر و بزرگتر از این نبود که برایت پیدا بشه دختر ؟
    سانتین در حالی که به ظاهر ترش کرده بود چشم غره ای امد که باعث شد شالیزه جدی شود و بحث را عوض کند
    -راستش خانواده ات کی میان ؟
    -به زودی حداکثر تا پنج شنبه یا جمعه همین هفته
    -خوبه تو هم راحت می شی
    وقتی سانتین هم حرف او را تایید کرد دیگه به در دانشگاه رسیده بودند و بعد با هم خداحافظی کردند و هر کدام به سویی رفتند


    ***

    چند روزی می شد که حتی وقت نکرده بود لای کتابهایش را باز کند انقدر درگیر اسباب کشی به خانه جدیدشان شده که از درس و دانشگاه غافل مانده بود بالاخره روز چهارم می شد گفت که کار اسباب کشی شان تمام شده و تقریبا جمع و جور شدند علی با غرولندهایش اعصاب همه را خرد می کرد دائم بهانه خانه قبلی شان را می گرفت سانتین برای این که او را متقاعد کند که انجا هم شهری است مثل شهری خودشان و از شر غرغرهایش خلاص شوند او را به کلوپ بازیهای رایانه ای سر خیابان برد بعد از چند دقیقه علی چنان محو بازی شد که رفتن سانتین را متوجه نشد و تا ساعتی همه در خانه از نبود او نفس راحتی کشیدند

    خانه جدید انها خانه قشنگ بزرگی بود سهم سانتین از این خانه اتاق جمع و جور دنجی بود که زیر شیروانی خانه ساخته شده بود درست مثل نقشه خانه خارجی های که در فیلم ها می دیدند . چند پله که از اتاقش به هال راه پیدا می کرد خلاصه اتاقی بود که سانتین خیلی خوشش امده بود

    از فردای ان روز به جبران چند روزی که در درسها سستی کرده بود شروع به خواندن جدی انها کرد شبها وقتی خانه می امد از اتفاقات جالبی که در دانشگاه می افتاد بی کم و کاست با هیجان برای خانواده تعریف می کرد پدرش بعد از این که حرف سانتین تمام شد به همسرش گفت
    -درست مثل خبرنگارها حرف می زند
    -نا سلامتی داره همین رشته رو می خونه
    سانتین خندید و گفت
    -من که عاشق خبر نگاریم مخصوصا اگه توی تلویزیون و رادیو باشه اگه توی روزنامه هم باشه بدم نمی یاد
    ناهید گفت
    -راستی هیچ می دونستید که پسر همین طبقه پایینی درسا خانم خبرنگار صدا و سیما ست
    سانتین گفت
    -مگه درسا خانم پسر به این بزرگی داره ؟
    -بله گویا 28 یا 29 سال شه
    سانتین با تعجب گفت
    -اصلا فکرش را نمی کردم که پسر به این سن و سال داشته باشه اصلا بهش نمی یاد این طور نیست پدر ؟
    -اره ماش الله خوب مونده حتما شوهر خوبی داشته درست مثل من برای مادرت
    بعد رو به خانمش کرد و خندید


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سانتین گفت
    -مامان پسر درسا خانم دقیقا تو صدا و سیما چه کاره است ؟
    -نمیدونم زیاد کنجکاوی نکردم روم نشد دیگه بیشتر از این بپرسم
    با این حرف مادرش دیگه مجالی برای سوال و جواب نماند در حالی که به سمت اتاقش می رفت به پسر همسایه ای که تا به حال ندیده بود فکر می کرد که چطور در این مدت یک ماهه پسر درسا خانم را ندیده بود
    روز بعد در دانشگاه شالیزه را دید به او هم در مورد پسر درسا خانم گفت
    -چطوره یه جور ایی با این درسا خانم بیشتر اشنا بشی شاید پسرش تونست یه کارایی برات بکنه
    -مثلا چه طوری ؟
    -مثلا با بردن آشی یا غذایی یا نمی دونم از همین چیزهایی که همسایه ها به هم می دن مثل توی فیلم ها
    -اره بد نگفتی ها شاید بدین وسیله تونستم یه کاری پیدا کنم
    بعد هر دو به سادگی از این موضوع گذشتند . وقتی سانتین از دانشگاه به خانه برگشت تا می خواست کلید را در قفل بچرخاند در خانه باز شد و مادرش با چهره ای که از فرط حرارت اجاق گر گرفته بود با در دست داشتن یک سینی حاوی چند کاسه اش در استانه در ظاهر شد و به سلام سانتین جواب داد و گفت
    -قربانت برم مادر خوب موقعی رسیدی بیا این سینی رو بگیر و ببر به همسایه ها یکی یه کاسه بده ثواب داره توی این روز عزیز یا لله دخترم
    سینی را به دست دخترک داد و رفت .سانتین از تعجب داشت شاخ در می اورد درست مثل حرفی که شالیزه زده بود داشت با یک سینی اش به سراغ همسایه ها از جمله خانه درسا خانم می رفت کیفش را به سختی و احتیاط از شانه جدا کرد و به درون خانه انداخت و راهی شد . بعد از این که به چند خانه کاسه اشها را داد نوبت به طبقه پایینی یعنی درسا خانم رسید سپس از پله ها پایین رفت و جلوی در ایستاد و سپس زنگ زد و منتظر شد . بعد از چند ثانیه ای در باز شد شمایل پسر قد بلندی جلوی در نمایان شد سانتین مودبانه سلام و کاسه اش را تعارف کرد پسر درسا خانم در حالی که تشکر می کرد کاسه اش را برداشت و سانتین در حالی برگشتن بود که پسر درسا خانم گفت
    -می بخشید شما کدام همسایه ما هستید ؟
    سانتین وقتی مکث کرد پسر گفت
    -به خاطر پس دادن کاسه پرسیدم چون تا به حال شما رو ندیده بودم
    -کاسه که قابل شما رو نداشته ولی ما طبقه بالایی هستیم درسا خانم مار و می شناسد
    سپس خداحافظی کردند و سانتین از پله ها پایین رفت و بعد هم صدای بسته شدن در را شنید .

    ***
    -مامان من دارم می رم کاری نداری ؟
    -نه مواظب خودت باش کی بر می گردی ؟
    -نمیدونم بستگی به کلاس ام داره خداحافظ
    کنار در آسانسور ایستاد و دکمه را زد بعد از وارد شدن به آسانسور دکمه را فشار داد و تا به طرف پایین برود هنوز در بسته نشده بود که دست و پایی میان در بالا و پایین می رفت سانتین ترسید دکمه را زد تا در باز شود پسر درسا خانم که از معرکه جان سالم به در برده بود با موهای آشفته و نفس نفس زنان با سرو شکلی خنده دار با سر تشکری کرد و داخل شد . سانتین دلش می خواست بلند بخند ولی شرط ادب این اجازه را نمی داد . سلامی کرد و پسر هم جواب داد دستی به موهای ژولیده کشید گفت
    -مثل این که خیلی ترسیده اید ؟
    -بله
    -بهخاطر موضوع حوادث روزنامه و اخبار
    -بله به خاطر همین موضوع ها البته شما همسایه بودید نه یه سارق
    -زیاد هم خوش بین نباشید هنوز هشت طبقه مونده تا به پایین برسیم ممکن است کاری کنم تا همه چیز با ان اتفاق هماهنگ شود
    سانتین خندید و گفت
    -پس باید بگویم که به کاه دان زده اید
    کیان سرش را پایین انداخت و گفت
    -اختیار دارید راستی از بابت اش خیلی ممنونم خیلی خوش مزه بود
    -نوش جان قابل شما را نداشت
    -انقدر دزد گیر و آسانسور شدیم که یادمان رفت خودمان را معرفی کنیم من کیان آزادی هستم پسر درسا خانم همسایه پایینی تون
    -من هم سانتین مهر ارا هستم دختر ناهید خانم همسایه بالایی تون
    سپس هر دو خندیدند وقتی به طبقه هم کف رسیدند دیگر مجالی برای حرف زدن نبود از هم خداحافظی کردند
    سانتین همه ماجرا را برای شالیزه تعریف کرد و شالیزه هم تعجب کرده بود هم می خندید .

    پایان فصل پنجم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل ششم



    صدای گنجشک ها پشت پنجره اتاق نمی گذاشت سانتین بیشتر از این بخوابد در حالی که به خاطر نور چشمهایش را ریز کرده بود غلتی در جایش زد به ساعت نگاه کرد هنوز وقت داشت به خاطر صدای پرنده ها از خواب بلند شد و روی تخت نشست
    در حالی که عجولانه فنجان شیر کاکائوی داغش را سر می کشید مقنعه اش را جلوی اینه درست کرد و پس از خداحافظی از مادرش به طرف آسانسور رفت بعد از چند ثانیه ای مکث و نیامدن آسانسور دوباره دکمه را فشار داد ولی خبری نشد به راه پله نگاه کرد با عجله به سمت پله ها رفت و یک طبقه پایین امد و می خواست ادامه بدهد که صدای آسانسور را شنید به سرعت خودش را به ان رساند درون آسانسور کسی نبود جز کیان . سلامی داد کیان جواب سلام او را داد و گفت
    -فکر می کردم شما طبقه بالای ما هستید ؟
    سانتین در حالی که نفسش به شماره افتاده بود گفت
    -چون عجله داشتم مجبور شدم از راه پله ها بیایم
    سپس در سکوت کیفش را روی دوشش کمی جا به جا کرد زیر سنگینی نگاه کیان احساس بدی داشت و خدا خدا می کرد زودتر به طبقه پایین برسد
    -اگه ناراحت نمیشید می خواستم بدونم شما چه رشته ای در دبیرستان می خونید ؟
    -می خونم یا می خوندم ؟ من دبیرستان رو تمام کردم
    کیان از روی تعجب خنده ای کرد و در حالی که سرش را می خاراند گفت
    -پس الان با این فرم مدرسه کجا می رید ؟ البته ببخشید که کنجکاوی می کنم
    سانتین پیش خود گفت
    -اولا کنجکاوی نه فضولی . دوما اصلا به تو چه . سوما من چرا باید به تو جواب بدم ؟ بعد گفت
    -دارم می رم دانشگاه
    -جدی ؟ مگه شما چند سالتون هست ؟ نباید بیشتر از 19 سال داشته باشید
    سانتین که دیگه داشت خسته می شد گفت
    -21 سالمه و دانشجوی رشته خبرنگاری از دانشکده خبر هستم
    چشمان کیان از پشت عینک ظریفش درشت شد و بعد از این که به جلو خم شد و دقیق تر او را نگاه کرد خیلی جدی گفت
    -چه جالب همکار خواهیم شد
    ساین که از حالت نگاه کردن او خنده اش گرفته بود گفت
    -اگه خدا بخواد حالا که سال اولم تا برسم به شما فکر می کنم شما بازنشسته بشین
    -مگه شما می دونستید که من هم خبرنگارم ؟
    سانتین با خودش گفت
    -عجب خنگی است خوبه اول خودش گفت همکار بشیم بعد گفت
    -بله می دونستم هم خودتون الان گفتید و هم مادرتون به مادر من گفتند و من باخبر شدم
    کیان به شوخی گفت
    -عجب پس خبرگزاری مادرمون بهتر از خود مونه
    سپس خندید و با رسیدن به طبقه هم کف و باز شدن در دیگه وقتی برای حرف زدن نداشت بعد از خداحافظی از هم جدا شدند


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    چند روز بعد مادرش گفت
    -زودتر بیا بیرون درسا خانم امده اند با شما کار دارند
    سانتین تعجب کرد درسا خانم با او چه کاری ممکن بود داشته باشد به اتاق پذیرایی رفت اما ان جا که کسی نبود به آشپزخانه رفت فکر کرد که درسا خانم رفته ولی وقتی روی میز آشپزخانه کوپه ای از سبزی دید که انها در حال پاک کردن ان بودند خنده اش گرفت . مادرش عشق سبزی پاک کردن داشت و همیشه سانتین بلاکش بود و می بایست تا اخر سبزی ها را با او پاک کند ولی حالا همسایه داشت جور او را می کشید درسا خانم با دیدن او از جا بلند شد و بعد از رو بوسی با سانتین نشست و به کارش ادامه داد سانتین درسا خانم را تا حالا ندیده بود حالا از نزدیک به تشابه کیان با مادرش پی می برد حتی حالت موهایشان هم یکی بود اما موهای درسا خانم تقریبا سفیده شده بود و کمی آراسته تر از موهای کیان بود
    -ناهید خانم اصلا بهتون نمی یاد ماش الله همچین دختر بزرگ و رعنایی داشته باشید خوب موندید
    بعد از کلی تعارفات که تیکه پاره شد درسا خانم گفت
    -پسرم کیان رو که می شناسی سانتین جون ؟
    -بله چند بار ایشون رو توی آسانسور دیدم
    -همان طور که می دونی کیان خبرنگار و ...خیلی دوست و اشنا داره چند روز پیش که پیش دوستش که دفتر روزنامه داره رفته بود فهمید که اونا یه خانوم رو می خوان تا توی کارای حروف چینی بتونه به مسئول ان قسمت کمک کنه او هم به یاد دختر شما می افته
    هنوز این از دهن درسا خانم بیرون نیامده بود که سانتین ان چنان از جا پرید و شادی کرد
    ناهید گفت
    -چته دختر ؟
    درسا خانم کاملا می دانست که پیشنهاد کاری را که دارد می گوید چیز کمی نیست که هر کس را هیجان زده نکند ان هم دانشجوی همین رشته رو
    سانتین نمی دانست چه جوری تشکر کند فقط این را می دانست که اگه شانس یک بار به در خانه او می امد همین دفعه بود و بس
    خلاصه این که قرار شد برای اطلاع بیشتر با خود کیان حرف بزند تا در جریان کامل کار قرار بگیرند
    پس از رفتن درسا خانم سانتین از خوشحالی ان قدر به بالا و پایین پرید که خسته شد و نشست باورش نمی شد در یک هفته نامه در قسمت حروف چینی کار کند ان هم به این راحتی در حالی که تنها چند ماه از سال اول دانشگاهش می گذشت کلید موفقیت در دستانش می درخشید .

    پدرش از این خبر خوشحال شد و قرار شد که با هم به این دفتر روزنامه سر بزنند . وقت با پدر در راه چاپخانه بود گفت
    -خدا کنه ساعتهای کاریش طوری باشه که بتونم به کلاس های دانشگاه هم برسم و گرنه باید قیدش را بزنم
    -درباره حقوقت این پسر همسایه آقای آزادی حرفی نزد ؟
    -نه هنوز البته برا ی حقوقش مهم نیست همین که بتونم از الان وارد کار مطبوعاتی بشم و چمو خم کار رو یاد بگیرم خودش خیلیها
    بعد از این که مسافت نسبتا کمی را طی کردند پرسان پرسان به انتشارات رسیدند یک ربعی می شد که تقریبا در دفتر مدیر مسئول نشسته بودند . حوصله سانتین داشت سر می رفت در شیشه ای دفتر باز شد و مردی با قد متوسط و استخوان بندی درشت وارد شد و انها را که برای او بلند شده بودند را به نشستن دعوت کرد خودش هم نشست و گفت
    -من مدیر مسئول این چاپخانه نکو نام هستم چه خدمتی ازم ساخته است ؟
    پدر سانتین خودش را معرفی کرد و گفت
    -آقایی به اسم کیان آزادی معرف ما هستند و مزاحمتون شدیم بابت استخدام دخترم در نشریه شما اومدیم تا ببینیم شرایطتون چیه ؟
    نکو نام که تازه متوجه شده بود انها کیستند اول به سانتین به مهر ارا دقیق تر نگاه کرد و گفت
    -دختر خانم چقدر تحصیلات دارند ؟
    مهر ارا سکوت کرد تا خود سانتین جواب بدهد
    -من سال اول رشته خبرنگاری هستم و خیلی راغبم که بتونم با شما همکاری داشته باشم
    -اتفاقا آقای آزاد یکی از دوستان خوب من هستند و در مورد شما خیلی سفارش کردن و از علاقه بیش از حد شما به این زمینه هم گفتند و اما در مورد کارتون باید بگم که اون بخشی رو که برای شما یا هر کسی که قرار توش کار کنه بخشی است به اسم حروف چینی که لازمه کار در اون وقت و نکته سنجیه بخصوصیه در ضمن از الان دارم می گم که مسئول این بخش که یکی از بهترین حروف چینی های تهرانه و به جاست که این را هم اضافه کنم که سخت ترین و بد اخلاق ترین حروف چین های دنیا ست که کار کردن باهاش لم بخصوصی داره باید بدونید که هیچ کمک حروف چینی که زیر دست این اقا کار کرده بیشتر از یک ماه نبوده و کار نکردن در این جا رو به کار کردن ترجیح داده و رفته .
    منظورم این است که من حاضر نیستم این اقا رو از دست بدم حالا اگه دوست دارید می توانید از نشریه دیدن کنید و جایی رو که قراره کار کنید رو ببینید
    پدر سانتین با شک در مورد تعریف های که از اون گودزیلایی که در اتاق حروف چینی از مدیر شنیده بود نگاهی به سانتین کرد سانتین لبخند مطمئنی گو شه لبهایش بود که مهر ارا فهمید که او مصمم شده در برابر این اژدها بایستد حتی به قیمت جنگیدن . مدیر مسئول هم که اراده سانتین را دید بلند شد در حالی که در شیشه ای را که به سمت نشر باز می کرد شروع به توضیح دادن در مورد قسمت های مختلف نشریه کرد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    وقتی وارد اتاق شدند اولین چیزی که توجه اش را جلب کرد جو تاریکی بود که در اتاق حکم فرما بود لامپ ضعیفی وسط اتاق سوسو می زد و سرتاسر اتاق با همین نور کم روشن می شد هنوز چشمهایشان به تاریکی عادت نکرده بود که سایه مرد چاقی از پشت یکی از میزها بیرون امد و طوری که انگار اتاق را از اموال پدرش به ارث برده با صدای زمختش گفت
    -با کی کار دارین با اجاره کی وارد اینجا شدید ؟
    -مسئله ای نیست با من هستند ممد اقا
    وقتی همه زیر چراغ کم نور قرار گرفتند نکو نام گفت
    -آقای مظلومی مسئول اتاق حروف چینی . بعد به اشاره به انها گفت
    -خانم سانی مهر ارا و پدرشون . ممد اقا ایشون همون خانمی است که قرار دستیارتون بشه
    مظلومی نگاهی به سر تا پای سانتین انداخت و بعد رو به نکو نام گفت
    -این خانم ؟ ایشون که خیلی کم سن و سال هستند
    سانتین می دانست که اگه جنگ و میدانی در کارست باید همان جا شروع به مبارزه ی می کرد پس گفت
    -جهت اطلاع شما آقای مظلومی باید خدمتتون بگم که باید 22 ساله و فکر نمیکنم که دیگه بچه باشم
    مظلومی اول لحظه ای مکث کرد و در حالی که کمر شلوارش را تا روی شکم گرد می کشید و گفت
    -مثل این که به خانم برخورد
    -نه اصلا ولی فکر می کنم تو مسابقه دو مارتنی که برای انتخاب دستیار گذاشتید هیچ کس نفر اول نمی شه
    مظلومی لحظه ای مکث کرد تا معنی حرف سانتین را هضم کند بعد در حالی که لبخند موزیانه ای می زد به نظرش رسید این دختری که جلویش ایستاده دارد دهن به دهنش می گذارد باید دختر تر فرزی باشد و شاید ت همانی که دنبالش می گردد تا مسئولیت این اتاق را به او ببخشد بعد با حالتی که معلوم بود دارد شوخی می کند گفت
    -فلفل خانم چقدر تحصیلات دارند ؟
    وقتی سانتین جواب داد مظلومی گفت
    -فردا ساعت دوازده ظهر می ای تا با کارت اشنا کنم این و بدون که من از بد قولی بدم میاد هر موقع که باید این جا باشی سر وقت حاضر باش و گرنه دور این کا رو خط بکش اون هم قرمز
    -مطمئن باشید من ادم خوش قولی ام به قول معروف سرم بره قولم نمی ره
    وقتی انها داشتند به طرف خروجی چاپخانه می رفتند و در مورد حقوق سانتین حرف می زدند مظلومی همان طور که داشت از پشت ان را نگاه می کرد به شک افتاد ایا کار درستی کرده که دخترک را قبول کرده یا نه ؟ به هر حال زیاد برایش مهم نبود او از هر شاگردی که خوشش نمی امد و به قول معروف گروه خونی اش به خونش نمی خورد سر یک هفته بیرون انداخته می شد به همین راحتی
    وقتی سانتین و پدرش به خانه رسیدند با توصیف هایی که مهر ارا از مظلومی می کرد ناهید با چهره ای حالیکه از شک و تردید به سانتین نگاه می کرد علی در حالی که واقعاً به نظر می امد ترسیده پرسیده
    -پدر اون اقاهه دو تا دندون بزرگ نداره ؟ برای خواهر جون خطری نداشته باشه ؟
    با این حرف بچه گانه و با مزه علی همه خندیدند حتی علی هم از حرف خودش خنده اش گرفته بود سانتین برای اینکه همه بخصوص مادرش را متقاعد کند گفت
    -اگه من اسمم سانتین که می دونم چه جوری از پس این آقای مظلومی دیو هیبت بربیام نگران هیچی نباشید یا من اون و مغلوب می کنم یا اون من و
    بعد در حالی که بازویش را نشان می اد با لحن مردانه ای گفت
    -منم ان رستم دستان دراین رزم پیروز خواهم شد بیاورید ان کمان و گرز و سپر آهنین مرا
    سانتین در حالی که به سمت اتاقش می رفت مادرش گفت
    -حالا کجا می ری رستم خان ؟
    -اه مادر جان می روم اتاقم کمی بر حال زارم بی اندیشم تنهاییم بگذارید تا در خلوت خود چاره ای بیایم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شب اصلا خوابش نمی برد وقت ظهر به نشریه رسید دچار نوعی وحشت شده بود در خواب بیرون و انگار این نشریه را دهها بار دیده بود همیشه فکر می کرد این چه خوابی است که می بیند حتی اسم نشریه را هم دیده بود و حالا روبروی همان نشریه ایستاده بود و قرار بود همان جا کار کند این اولین باری نبود که این جور خواب ها را می دید چند باری می شد که جایی را در خواب میدید مثلا در خواب دیده بود که در اتاقی مثل همان اتاقی که در خانه جدیدشان دارد زندگی می کند و بالاخره همان طور هم شد

    سانتین با استرس وارد نشریه شد . با آقای نکو نام به همه افراد معرفی شد . بعد به طرف اتاق حروف چینی رفت .مظلومی داشت پشت قفسه ای حروف ها را نگاه می کرد به سوی انها برگشت و گفت
    -فکر نمیکردم دیگه این طرفها پیداتون بشه فلفل خانم
    سانتین فقط لبخند زد و بعد سلام کرد و گفت
    -خسته نباشید
    نکو نام که داشت بیرون می رفت آهسته به سانتین گفت
    -اشتباه نکرده باشم امروز حالش خوبه که داره باهاتون شوخی می کنه
    وقتی نکو نام رفت سانتین کیفش را روی جا لباسی آویزان کرد و روپوش کارش را پوشید و به سمت مظلومی رفت
    مظلومی گفت
    -گفتی فامیلیت چیست ؟
    -فلفل مهر ارا
    مظلومی سعی می کرد که نخندد گفت
    -خیلی خوب شوخی بسه بیا تا با کارت اشنات کنم ببین این قفسه ها که توش پر از حروف اهینه همشون حروف الفبا هستند این ور هم حروف 48 پوندی داریم که یک گوادرا هستند و 36 ریز تر سه ربع و ...
    بعد در حالی که میز اهنی بزرگی که رویش چیزی شبیه خط کش و یک سینی اهنی بود را نشان می داد گفت
    -این هم ور ستاد که کار خط کش رو می کنه و این هم سینی یا صفحه اصلی فرمه نمی خواهم همین الان این ها رو یاد بگیری ولی باید کم کم اسمشان را یاد بگیری تا هر موقع اسم هر چیزی رو که گفتم بلافاصله اونا رو بدی
    بعد درحالی که چند حروف کوچک را از قفسه ها بر می داشت و روی ور ستا می گذاشت تا جمله ای بنویسید گفت
    -همین حروف را باید برعکس بچینی این جوری
    بعد گفت
    -می تونی بخونی که ؟
    -بله می تونی نوشتید اداره
    تا ساعتی بعد که توضیحات مظلومی تمام شده بود سانتین تقریبا همه چیز را به خاطر سپرد و هر باری که مظلومی چیزی ازش می پرسید درست جواب می داد و نشان می داد که دختر با لیاقت و تیز هوشی است و به قول معروف به درد این کار می خورد
    -خوب گوش کن دختر جون این قفسه ها هر کدام مال یک حروف یادت نره که نباید هیچ وقت این ها رو با هم قاطی بشن حتی یک حرف در قفسه نباید اشتباه برود در غیر این صورت تنها کسی که مقصر ه


    تویی چون من هرگز این کار و نمی کنم پس حواست باشه که من از این سهل انگاری ها نمی توانیم بگذرم این جا همه چی نظم و ترتیب داره هر روز که کار تموم شد نظافت و نظم بخشیدن به این اتاق کار خود مونه پای هیچ مستخدمین نباید به این اتاق برسه چون یک بار این و اون وقت . می دونی چی شد ؟ تا یک هفته داشتم حروف بزرگ رو از کوچیک جدا می کردم خب دیگه فکر می کنم همه چی رو گفتم اگه سوالی داری می توانی بپرسی
    -این اتاق همیشه این قدر کم نوره ؟
    بعد با انگشت اشاره به تک لامپ بالای سرش کرد
    -اره من از نور زیاد متنفرم
    ان قدر این حرف را صریح و رک گفت که سانتین ترجیح داد فعلا درباره این موضوع با او بحث نکند


    پایان فصل ششم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل هفتم


    -تو به من قول دادی سانتین یادت نیست همین دیروز بود ؟
    -قربون اون چشم و ابروت برم نمیتونم امروز سر ساعت باید چاپخانه باشم والا می دونی که اون پدر فولاد زده چه بلایی به سرم می اره فردا باور کن سر قولم هستم بای بای
    شالیزه درحالی که زیر لب غر غر می کرد داشت دویدن سانتین را نگاه می کرد
    سانتین ساعتی بعد به چاپخانه رسید وقتی می خواست وارد شود مردی را دید که روی ویل چر نشسته و دارد سعی میکرد تا چرخ ها را از روی چهار چوب فلزی در رد کند ولی هر چه تقلا می کرد نمی توانست سانتین اول چند لحظه ای مکث کرد تا خودش شاید از پس این کار بر بیاید ولی وقتی دید نمی تواند جلو رفت و همان طور که هنوز پشت سر او ایستاده بود گفت
    -میتونم کمکتون کنم آقا ؟
    مرد سرش را برگرداند و جواب داد ممنون و منتظر کمک او شد
    سانتین می خواست دسته های چرخ را بگیره اما چون کیفش دوشش بود و کلا سوری هم دستش بود مانده بود که چه کند ولی بعد کلاسور را به مرد داد و گفت
    -چند لحظه ای میشه نگهش دارید ؟
    او مشغول هل دادن شد چرخ ها را به آهستگی از چهارچوب رد کرد و گفت
    -می خواهید کجا بروید ؟
    -به دفتر انتشارات می روم مزاحمتون نمی شم بقیه اش رو خودم می روم از زحمتتون ممنونم
    -اصلا زحمتی نیست اتفاقا من هم به انتشارات می روم میتونم تا اون جا کمکتون کنم
    -نه ترجیح می دم که خودم برم باز هم ممنون
    سانتین با خود گفت
    -شاید ناراحت میشه بهتره کمکش نکنم
    سپس در حالی که کلاسور شو از روی پای او بر می داشت نگاهی به هم انداختند مرد جوانی حدوداً 37 تا 38 ساله و رنگ پریده و زرد
    سانتین که حسابی فضولیش گل کرده بود پرسید
    -اگه بهتون برنمی خوره میشه بپرسم انتشارات چه کار دارید ؟ اخه می دونید من اون جا کار می کنم و تا به حال ندیدم که شما بیاید اونجا
    -اتفاقا من هم شما رو تا به حال ندیدم من ماهی یک دفعه می ام و شعرهایی رو که نوشتم به سر دبیرتون می دم توی مجله تون یه قسمت شعر هست که مال منه
    سانتین دهها بار طی این ماه شعرهای این مرد را حروف بندی کرده بود و عاشق قلم و نگارش او بود از خوشحالی به مرد نگاه کرد و گفت
    -یعنی شما شاعر اون شعرها هستید ؟ آقای ع. ا ؟
    مرد خندید و گفت
    -بله
    -میتونم بپرسم اسمت ون چیه ؟
    -همونی که پایین نوشته هام هست
    -اون که مخفف و اختصار اسمتونه اسم کاملتون و بگید
    مرد در حالی که لبخند می زد ابروهایش را بالا می انداخت و گفت
    -اگه نخوام بگم چی ؟
    سانتین در حالی که فکر کرد کنف شده با دلخوری گفت
    -خب اگه دوست ندارید میتونید نگید و همیشه زیر خاکی باقی بمونید
    بعد در حالی که قدمهایش را تندتر می کرد تا زودتر به نظر خودش از این مرد بی نزاکت دور شود با خودش گفت
    -اصلا فکر نمیکردم شاعر اون شعر ها شخصیتی این جوری داشته باشد
    مرد که از مصاحبت همین چند دقیقه با دخترکی مثل او لذت برده بود گفت
    -اگه شما می خواهید کاشف این زیر خاکی باشید بهتون بگم
    سانتین که تقریبا چند قدمی دور شده بود ایستاد و فکر کرد که زیادی از کوره در رفته و برگشت تا مرد به او برسد همان طور که به او نگاه می کرد صورت ریز نقشی که زیر انبوهی ریش و مو پوشیده شده بود با موهای تقریبا بلند و مواج که روی پیشانی و گوشها را گرفته بود تنها چیزی که در ان صورت خوب دیده می شد نگاههای براق و تیز چشمهای گیرائی بود به رنگ اقیانوس که چون تیله ای از ته صورتش می درخشید چشمهای گیرائی که سانتین را میخکوب کرده بود مرد همان طور که ویلچر را به جلو هل می داد نگاهش را از سانتین بر نمی داشت سانتین انگار جادو شده بود درست مثل هپنوتیزم وقتی فاصله انها کمتر از نیم قدم شد مرد ایستاد و درحالی که هنوز با چشمهایش سانتین را مسخ کرده بود گفت
    -من عرفان اقبالی هستم و ببخشید که باعث شدم از دستم عصبانی بشید فقط قصد مزاح داشتم ولی شما از کوره در رفتید
    بعد در حالی که نگاهش را از سانتین می گرفت و به طرف انتشارات که تقریبا به سالن بود می انداخت پرسید
    -نگفتید توی انتشاراتی چه کار می کنید ؟ من هم تا به حال شما را اون جا ندیدم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سانتین که دچار سردرد بدی شده بود در حالی که دستش را به روی پیشانیش می کشید به سختی لبخندی زد و گفت
    -من در قسمت حروفچینی کار می کنم دستیار آقای مظلومی هستم
    -حالتون خوب نیست ؟
    عرفان اقبالی می دانست چه بلایی سر دخترک اورده او باز با کسی تله پاتی برقرار کرده بود و این بار صید ش دختر جوانی بود که خوب به انتقال فکری او جواب مثبت داده بود به سردرد مبتلا شده بود و این نشان دهنده این بود که دخترک هم دچار این نیرو ست اما نه پیشرفته و خود اگاه
    -نه خوبم ...فقط کمی دچار سردرد شدم
    -همیشه سردرد دارید ؟
    -اصلا هیچ وقت
    سپس با سردرگمی به مرد جوانی که روبرویش روی ویل چر نشسته بود نگاه کرد حالت تهوع داشت چیزی درونش را چنگ می انداخت استرسی که نمی دانست چرا و چگونه بهش وارد شده .
    عرفان به داد سانتین رسید و با لحنی که او را مجبور کند گفت
    -لطفاً چند لحظه روی این پله بنشینید
    سانتین فقط توانست دستش را روی تکیه گاه دست ویل چر عرفان بگذارد و با اتکا به ان بنشیند و دیگر هیچ نفهمید
    وقتی چشمهایش را باز کرد درون دفتر انتشاراتی روی مبل نشسته بود در حالی که سایه چند نفری بالای سرش حرف می زدند بعد از چند دقیقه توانست چهره ها را از هم تمیز بدهد نکو نام و نا مجو معاونش و مظلومی و مرد ویلچری دورش بودند در دست مظلومی لیوان آب قندی که دائم داشت ان را به هم می زد و نامجو هم با ورقی داشت سانتین را باد می زد بعد صدای مظلویم را شنید که طی این مدت با این لحن با او صحبت نکرده بود گفت
    -بیا دختر بخور با خودت چی کار کردی ؟ جوونهای امروبز و ببین به بادی بندند
    بعد لیوان را به لب او نزدیک کرد سانتین در حای که لیوان را از دست مظلومی می گرفت تشکر کرد و گفت
    -ببخشید که نگرانتون کردم چه اتفاقی افتاد ؟
    نکو نام در حالی که روی مبل روبروی او می نشست گفت
    -ما نمیدونیم فقط آقای اقبالی اومدن گفتن که شما حالتون توی راه پله به هم خورده و ما شما رو آوردیم این جا
    سانتین تازه یادش امده بود نگاهی گذرا به عرفان اقبالی انداخت و گفت
    -یه لحظه حالم بد شد و نمی دونم چطور شد که از حال رفتم به هر حال ببخشید
    بعد می خواست بلند شوم که نام جو که هنوز داشت سانتین را باد میزد گفت
    -بنشینید خانم بنشینید چند دقیقه استراحت کنید
    نکو نام در حالی که به همه بعد به سانتین نگاه می کرد و گفت
    -البته الحمد الله که انگار حالشون بهتر شد
    وقتی همه مطمئن شدند دقیقه ای دیگه فقط نکو نام و سانتین و اقبالی در اتاق بودند
    -خانم مهر ارا نمی دونید وقتی شما حالتون بد شده بود آقای مظلومی چه می کردند ؟ نکنه شما مهره مار دارید ؟ از آقای مظلومی بعید که برای کسی اون هم دستیارش این طوری رفتار بکنه من کی طی این 16 سالی که دارم باهاشون کار می کنم اولین باری است این مورد رو دیدم
    در این اثنا نا مجو وارد دفتر شد و گفت
    -آقای نکو نام سر دبیر در مورد اون صفحه که هنوز براش مطلبی نداریم می پرسند چی بگم ؟
    -خودم اومدم
    سپس در حالی که معذرت خواهی می کرد بلند شد و با نا مجو راهی شد
    سانتین لیوان آب قند را روی میز گذاشت و خواست بلند شود که با صدای تحکم آمیز اقبالی دوباره نشست
    -کجا میرید خانم گویا شما یک لحظه ارام و قرار ندارید ؟
    سانتین سعی می کرد به ان چشمهای جادویی نگاه نکند به نظرش مسخره و ابلهانه بود که از نگاه کردن به او دچار این حال شده ولی وقتی فکر کرد به نظرش ان قدر هم مضحک نبود بلکه ترسناک هم بود عرفان در حالی که کاغذ و قلمی از جیبش در می اورد تا رویش چیزی بنویسد گفت
    -این شماره تلفن و آدرس منه میدونم که بهم زنگ می زنید همین امشب هر ساعت که خواستید زنگ بزنید من بیدارم شبها کمتر می خوابم
    سپس کاغذ رو به طرف سانتین گرفت و می دانست که دیگه از دیدن ان چشمهای زیبا بی بهره خواهد ماند سانتین همان طور که سرش پایین بود فقط دستهای او را دید و کاغذ رو گرفت و هیچ نگفت
    -مثل اینکه حرفی ندارید بزنید ؟ نه ؟
    سانتین فقط سرش رو تکون داد و حرفی نزد زیر سنگینی نگاه او که چون صدها سقف داشت بر سرش خراب میشد نمی توانست نه حرفی بزند نه کاری کند به سختی خودش را از ان جو نجات داد و گفت
    -من باید برم سر کارم خداحافظ آقای اقبالی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/