صفحه 1 از 8 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 79

موضوع: سانتین | ندا بهزادی

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    سانتین | ندا بهزادی


    فصل اول


    باجه های روزنامه فروشی مملو از دختر و پسرانی مضطرب بود که در انتظار نتایج آزمون کنکور لحظه شماری می کردند با امدن ماشین حامل روزنامه ها غوغایی وصف ناپذیر برپا شد .با پخش شدن روزنامه ها اکثر جمعیت ان تکه تکه در اطراف پراکنده شدند و صحنه جالبی پدیدار شد روزنامه روی زمین یا روی کاپوت ماشین ها روی دستها ورق زده می شد بدون این که سروصدایی برپا شود
    روزی که سانتین هم مثل دیگران در انتظار دیدن نتایج بود هیچ فکر ش را نمی رکد که رشته مورد علاقه اش را در شهری مثل تهران قبول شود با خوشحالی همراه تشویش به طرف خانه راهی شد و در حالی که نگران عکس العمل پدر و مادرش در برابر شنیدن این خبر بود زیرا می دانست که عکس العمل والدینش در برابر این موضوع زیاد خوشایند نخواهد بود با گفتن خبر قبولی پدرش بدون این که اجازه دهد سانتین حرفی بزند گفت
    -زندگی در تهران برای یک دختر تنها سخته
    چشمهای سانتین از چهره پدر به مادر دوخته شد به طور غریزی می دانست که حتما مادر هم بعد از پدرش اظهار نظر و حرف او را تایید می کند
    -اره سانتین جون بابات راست می گه خیلی برات مشکل میشه
    سانتین با ناراحت گفت
    -شما حتی از من نپرستید که نظر خودم چیست ؟ نا سلامتی برای قبول شدم کلی زحمت کشیدم شما که شاهد بودید یک سال تمام خودم را در اتاق زندانی کردم تا به نتیجه برسم . حالا دارید کاری می کنید که من منصرف بشم ؟
    وقتی تاثیر را در صورت پدر و مادرش دید روزنامه را از جلوی پای پدرش برداشت و به اتاقش رفت
    سانتین دختر جذاب و دوست داشتنی بود که برای پدر و مادرش خیلی عزیز بود انها غیر از او پسر کوچکی به نام علی داشتند بعد از این که سانتین به اتاقش رفت مهر ارا و ناهید بدون کلام با چشمهایشان با هم حرف می زدند . ناهید به سانیت فکر می کرد
    سانتین دختر بی آلایش و پاک بود که به جز درس به چیزی دیگری فکر نمی کرد همه فامیل او را دوست داشتند او دختری محبوب در عین حال با مزه بود همیشه در جمع باعث شادی بود هیچ کس او را به عنوان یک دختر خام نگاه نمی کرد بلکه او را دختری لایق و کاردان می دانستند . همدم و مونس مادرش بود . ناهید فکر کرد که اگر او به تهران برود چگونه دوری او را تحمل کند .چه نقشه های برای خودش کشیده بود که اگر سانتین در دانشگاه قبول نمی شد بالاخره به یکی از خواستگاران جواب مثبت بدهند .راستش ناهید معتقد بود برای یک دختر دم بخت تا مدتی خواستگاری خوب و لایق می اید حالا وقتش رسیده بود که سانتین شوهر خوبی کند
    ولی با قبول شدن او مشکل جدیدی برایشان بو جود امده بود اینکه چگونه او را تک و تنها در ان شهر بی در و پیکر رها کنند ان هم سانیت عزیز ش


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  3. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سانتین می دانست که با انتخاب تهران به عنوان شهری که قرار بود در ان جا درس بخواند برایش چه عواقبی را به دنبال داشت اخر او که نمی توانست تا ابد کنار پدر و مادرش بماند و به انها وابسته باشد می خواست روی پای خود بایستد و مستقل باشد . نمی خواست به قول مادرش به خانه بخت برود ان هم به این زودی ها .
    صدای مهر ارا ناهید را به خود اورد
    -تو چه می گویی ؟
    -نمی توانیم او را از تصمیمش منصرف کنیم تو که می دانی به همان قدر که مطیع است به همان اندازه هم می تواند حرفش را به کرسی بنشاند از طرفی هم گناه دارد اگر نگذاریم برود با زندگی و اینده اش بازی کرده ایم
    دویدن علی به داخل هال موضوع صحبت انها را عوض کرد .
    سانتین در اتاق دعا می کرد که پدر و مادرش راضی بشن تا او به تهران برود
    علی وارد اتاق شد و گفت
    -خواهر جون بیا بیرون مامان و بابا باهات کار دارند
    بعد از رفتن علی سانتین با جهشی از تخت پایین پرید و خونسردانه از اتاق بیرون رفت . روبروی پدر و مادرش نشست
    -تو هنوزم می خوای بری تهران ؟
    -بله
    -تو میدونی که زندگی کردن در تهران خیلی سخته به همین خاطر من با عموت صحبت کردم که بری پیش اونها زندگی کنی تا درست تموم بشه عمو و زن عموت هم از تو مثل بچه ها ی خودشون پذیرایی می کنند و هیچ نگرانی و رودربایستی نداشته باش
    -ولی پدر
    -اجازه بده حرفم تموم بشه در غیر این صورت اگه نخواهی بری خونه عموت و هوس تنهایی زندگی کردن اون هم توی یه شهر غریب به سرت بزنه همین الان با درس و دانشگاه خداحافظی و خانه نشین شو
    سانتین چاره دیگری نداشت یا باید به خانه عمو می رفت یا این که قید همه زحمتهایش را می زد خانواده عمویش را هم دوست داشت و مخالفتی با پدرش نداشت با خودش فکر کرد که مدتی با انها زندگی می کنم بعد به بهانه ای از انها جدا می شود
    -باشه پدر من حرفی ندارم اصلا از خدامه که دور و برم پر باشه
    -حالا شدی یه دختر خوب برو به امید خدا درست را به راحتی تمامی کنی و بر می گردی من و مادرت هم هر از گاهی به تو سر می زنیم و مایحتاجت رو فراهم می کنیم
    همان روز غروب سانتین به آرایشگاه رفت و شکل و شمایل را شبیه ادمها کرد وقتی به خانه برگشت ناهید با دیدن وجاهت دخترش شروع به خواندن دعا کرد بعد اطراف سانتین فوت کرد سانتین هم از این کار مادرش به خنده افتاده بود شب هنگام که پدر به خانه امد سرو شکل دخترش را عادی دید گفت
    -الحمد الله که دیگه از درس خواندن تو راحت شدیم دیدن قیافه ات توی این مدت کفاره داشت شده بودی مثل صاعقه زده ها
    علی گفت
    -ولی سانتین همون جوری قشنگ تر بودی
    سانتین در جواب او فقط موهای علی را که با وسواس شانه کرده بود آشفته کرد و خندید
    علی غرغر کنان به اتاق رفت تا دوباره موهایش را شانه کند


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  5. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم

    کارها خیلی زودتر از ان چیزی که سانتین فکر می کرد داشت رو به راه می شد و می بایست تا یک هفته دیگه در کلاسها شرکت می کرد او به اتفاق پدرش به طرف خانه عمویش در راه بودند پدر داشت با سانتین صحبت می کرد ولی او فقط تکان لب های پدرش را می دید بقیه حرفها را نمی شنید ان چنان در رویا غرق بود که حتی پدرش هم متوجه شد دستش را جلوی صورت دخترش تکان داد و گفت
    -پس بگو ما داریم گل لگد می کنیم دیگه
    سانتین در حالی که لبخندی زد به ظاهر شروع به گو ش دادن حرف پدر کرد ولی در حقیقت داشت به این موضوع فکر می کرد که با این که زیاد از خانه و مادرش دور نشده ولی مثل این بود که سالهاست از خانواده دور است دلش به شدت هوای مادرش را کرده بود حتی برای دعواهایش مادرش

    وقتی به تهران رسیدند عمو و زن عمو استقبال خوبی از انها کردند و سانتین خاطر جمع شد که انها از صمیم قلب نگهدار او هستند خانواده عمو شامل چهار نفر می شد . عمو و زن عمو . و دو فرزند . تیدا دختر کوچکی که هفت سال داشت و با متانتی که داشت خودش را در دل همه جا کرده بود سانتین عاشق تیدا بود او را مثل خواهرش دوست داشت . او هم از لحظه ورود سانتین خود را در آغوش سانتین جا داد . سانتین مشغول بازی با او شد که سرو کله پسر عموی شر او بردیا پیدا شد با صدای دو رگه که مربوط به سن بلوغش بود سلامی داد و به رو بوسی با عمویش مشغول شد بعد نگاه به سانتین کرد و درحالی که دست سانتین را می فشرد احوال مادر و برادرش را پرسید . بردیا پسر شر و شوری بود که یک جا نمی نشست و دائم سر به سر همه می گذاشت به خصوص تیدا که همیشه جیغش به دادش می رسید .
    وقتی بردیا کنار پدرش ایستاده بود سانتین نگاه به موهای او کرد که به شکل عجیب بو غریبی ان را درست کرده بود که باعث خنده او شد بردیا که حواسش به سانتین بود در خلال صحبت های پدر و عمویش پرسید
    -دختر عمو میشه بگی به چی داری می خندی ؟
    سانتین با صراحت گفت
    -اگه ناراحت نمی شی به موهای تو
    بردیا با غرور دستی به گوشه موهایش کشید و گفت
    -تازگی مد شده
    -بردیا امسال چند ساله شدی ؟
    -18 ساله شدم
    بعد بردیا گفت
    -دختر عمو چه رشته ای قبول شدید ؟
    -رشته خبر نگاری از دانشگاه خبر
    -یعنی مثل مجری های خبرنگارها توی تلویزیون ؟ و رادیو ؟
    -یه جور ایی اره البته می توانم با مدرکم توی روزنامه و مجله ها هم کار کنم
    -چطور شد که بین این همه رشته این انتخاب رو کردید ؟
    -راستش عاشق خبرنگاری و خبر گذاری هستم چیزی که توش هیجان و درد سره
    با پیوستن زن عمویش موضوع صحبت انها هم عوض شد به طرف میز ناهار رفتند سر میز عمویش داشت در رابطه با مبلغ خانه ها در تهران صحبت می کرد
    زن عمو گفت
    -نکنه به سلامتی قراره خونه بخری ؟
    -نه خانم ما همین الونکی را که داریم کافی است دارم برای داداش توضیح می دهم
    -شاید خان داداش خیال خرید خانه را دارند ؟
    -اگه که قیمت مناسب باشه چرا که نه هم به شما نزدیک می شویم هم خیالم از بابت سانتین راحت می شود و هم زحمت شما را کم می کنیم
    زن عمو تکه ای مرغ در بشقاب سانتین گذاشت و گفت
    -بخدا برای من سانتین با تیدا و بردیا هیچ فرقی نمی کند از این بابت خیال تان راحت باشد
    بعد نگاهی مهربانی به او کرد بعد عموی او گفت
    -شما چه خانه این جا بخرید یا نخریدی ما نمی گذاریم سانتین از این جا برود
    مهر ارا گفت
    -تا خدا چه بخواهد باید با ناهید هم در میان بگذارم
    بعد از صرف ناهار همه به استراحت پرداختند الا بردیا که صدای ضبط صوتش بلند بود سانتین در اتاق تیدا روی تخت دخترک دراز کشیده بود و مشغول خواندن کتاب قصه ای برای تیدا بود چشمان تیدا به ارامی باز و بسته م ی شد اما روی هم نمی افتاد . سانتین که خسته شده بود گفت
    -تیدا جون چشم هایت را ببند و به قصه گوش کن
    -اخه اون وقت خوابم می بره و بعد دو دقیقه بیدار بشم تو رفتی
    سانتین بوسه ای به گونه سرخ و سفید او زد و گفت
    -نگران نباش عزیزم من که تا مدتی این جا هستم حالا چشمها تو ببند و بخواب تا من م بخوابم
    وقتی بیدار شدند عمو و پدرش از خانه بیرون رفته بودند و مریم خانم هم در آشپزخانه بود داشت شام درست میکرد سانتین به کمک زن عمویش رفت و ضمن همکاری مشغول صحبت هم شدند
    -مثل اینکه قصد خان داداش برای خرید خانه در این جا قطعی است
    -چطور مگه زن عمو جون ؟
    -اخه با عموت رفتند بنگاه مسکن
    سانتین با تعجب گفت
    -به این زودی دست به کار شده ؟ با مادرم که هنوز در میان نگذاشته
    -اتفاقا چرا وقتی تو خواب بودی داشت با مادرت در این مورد صحبت می کرد از قضا مادرت هم با این امر مخالفت نکرد خیلی خوب میشه اگر بیاین این جا زندگی کنید دیگه نه ما تنها هستیم نه شما مگه نه سانتین جون ؟
    -بله خیلی خوب میشه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  7. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    -به این زودی دست به کار شده ؟ با مادرم که هنوز در میان نگذاشته
    -اتفاقا چرا وقتی تو خواب بودی داشت با مادرت در این مورد صحبت می کرد از قضا مادرت هم با این امر مخالفت نکرد خیلی خوب میشه اگر بیاین این جا زندگی کنید دیگه نه ما تنها هستیم نه شما مگه نه سانتین جون ؟
    -بله خیلی خوب میشه
    ساعتی بعد عمو و مهر ارا در حالی که از ترافیک خیابان ها گله می کردند به خانه آمدند مریم هم هی سوال می کرد
    عمو گفت
    -مریم جان خانم گرامی خسته و تشنه ایم چند لیوان شربت بیاور بعد باز پرسی کن
    مریم خانم در حالی که سرخ شده بود گفت
    -ای وای می بخشید خان داداش اصلا حواسم نبود از شوق این که دارین میاین تهران هل شدم
    بعد بلند شد و به آشپزخانه رفت
    فردای ان روز هم کار اسم نویسی دانشگاه سانتین انجام و خیال پدرش راحت شد
    سانتین از پدرش پرسید
    -بالاخره برای خانه چه کار کردید ؟
    -فعلا هیچی چند تا خونه با عموت دیدیم که قیمت مناسبی داشتند باید ببینیم که خانه ما ن را به چه قیمتی می فروشیم بعد خانه های این جا را با این قیمت ها می توانیم بخریم یا نه ؟
    -امیدوارم خانه به راحتی فروش بره تا زودتر بیایید این جا
    -من هم امیدوارم دخترم به امید خدا کارها درست میشه تو نگران نباش و فکر و ذهنت رو فعلا بده به درس تا موفق بشی
    وقتی به خانه رسیدند جو خانه عوض شده بود عمو کمی درهم بود و زن عمو با دلخوری کار می کرد بردیا هم توی اتاقش خودش را حبس کرده بود سانتین کنار زن عمویش رفت و گفت
    -چیزی نشده چرا همه پکر ید ؟
    -چی بگم از دست این پسره جانمان را به لب مان رسانده از بس که شیطان و بازی گوشه چند دقیقه قبل از این که شما بیایید سرو صدایی این جا به پا بود که نگو پسره به ادب داره کم کم رو در روی باباش در میاد صداشو بلند می کنه و داد و بیداد راه می اندازه یه خورده قدش بلند شده فکر کرده مرد شده و حالا میتونه هر کاری که دلش میخواد بکنه
    -عیبی نداره زن عمو جون خودت ناراحت نکن اقتضای سن شه چند وقت دیگه خوب میشه فعلا یه مدت تحملش کنید و زیاد مته به خشخاش نذارین
    -والله من نمی دونم شاید من بتونم کاری به کارش نداشته باشم اما این عموت وای که چه بگم همش داره میبینه این بردیا چکار می کنه یا کی می ره با کی میاد خوب اون هم حق داره نمی شه پسر بچه رو توی این دوره زمونه یه امان خدا رها کرد باید مواظبش بود
    -شما درست می گوید ولی میشه همه این کارها را جوری انجام داد که بردیا را حساس نکنید تا خدای نکرده رو در روی شما در نیاد می دونید چه عواقبی داره ؟ از خونه فراری می شه و دوستان ناباب پیدا می کنه فعلا ناراحت نباشید من می رم پیش بردیا تا کمی باهاش صحبت کنم
    -برو زن عمو شاید این پسره کله شق از خر شیطان پایین اومد و کمی رام تر شد
    سانتین همین طور که از اصطلاح او خنده اش گرفته بود به طرف اتاق شیطانک به راه افتاد در حالی که فکر می کرد چه رفتاری باید در مقابل این کج بازی های او داشته باشد بعد از چند بار در زدن صدای ضبط کم شد و بردیا او را به داخل دعوت کرد . از اول ورود متوجه بوی تند سیگار و شکل و شمایل عجیب اتاق شد تابلوهای خون آشام و چندش آور رد اطراف اتاق بود سانتین به خود مسلط شد و به طرف بردیا که روی مبل لم داده بود و او را زیر نظر داشت رفت
    -نکنه ترسیدی دختر عمو ؟
    -نه یعنی چرا ولی نه زیاد فقط یه خورده جا خوردم و تعجب کردم راستش تا حالا اتاقی به این شکل ندیده بودم
    سپس به اتاق خیره شد دیوار اتاق دوهزار رنگ عجیب و غریب داشت رنگهای سرد و گرم قاطی و درهم روی هم پخش شده بودند منظره وهم اوری به وجود اورده بودند گوشه ای از اتاق هم ضبط صوت بزرگی که بیشتر یه میز را گرفته بود قرار داشت به همراه تلویزیون .
    به میز تکیه داد و در فکر بود که چه بگوید که بردیا گفت
    -مامانم یه چیز ایی بهتون گفته ؟ این طور نیست ؟
    -تو چی فکر می کنی ؟ شاید کاری کرده باشی هان ؟
    -هر کاری که بکنم از نظر اونا عیبه خطاست جرمه . خلافه
    -خیلی خب کافیه فهمیدم منظورت چیه ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  9. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سپس به پسر عموی کله شقش نگاهی عمیق کرد بردیا جوانی خوش چهره ای بود با ان چشمان نافذش گویی بسته ترین درها را باز می کرد و سر از راز انها درمی اورد سانتین همیشه از کوچکی یادش می امد که بردیا بچه رک و راستش بود و بی پرده سر اصل مطلب می برفت . همیشه دلش می خواست رئیس باشد و ریاست کند
    -به نظر تو سیگار کشیدن اون هم تو سن و سال تو جرم نیست ایراد نیست و هزار تا لقب دیگه که خودت گفتی ؟
    وقتی سکوت او را دید گفت
    -ببین فکر نکن من از اون جور ادمها هستم که خیلی دلم می خواد این و اون رو نصیحت کنم نه من از اون تیپ ها نیستم چون خودم اصلا دلم نمی خواد دائم پند و اندرز بشنوم از این حرفها گذشته بهتر نیست یه خورده به کارهایت فکر کنی ؟
    -مثلا چه کارهایی ؟
    -به این که بهتر نیست به جای این که تو خونه سیگار بکشی همین کار و بیرون از خونه انجام بدی تا حساسیت ایجاد نکنی ؟
    بردیا با تعجب به دختر عموی زیبایش خیره شد او داشت به جای این که او را از این کار نهی کند او را تشویق می کرد که به کار خطایش ادامه بدهد ان هم پنهانی با شک گفت
    -یه جور مچ گیریه ؟
    -چرا فکر می کنی مچ گیریه ؟
    -برای این که یه جور ایی بو داره شک بر انگیزه
    -خب اگر بهت بگن سیگار نکش تو بالاخره کار خود تو می کنی حالا چه تو خونه چه بیرون مگه نه ؟ پس کاری کن که به ظاهر هم شده فکر کنن بچه خوبی شدی
    -برای چی ؟ من احتیاج به تظاهر به خوب بودن ندارم
    -اهان این یه حرف دیگه یعنی تو به این چی زا . به اتاق و اسباب اشاره کرد راضی هستی و بیشتر از این ها رو نمی خواهی ؟ نمی خواهی بیشتر از این آزادی داشته باشی روی پای خودت بایستی نه این که ادای مردهای گنده رو در بیاری درست فهمیدی چی می گم ؟ لازم نیست ادا در بیاری بلکه سعی کن مثل اون ها یعنی خود مرد باشی و زندگی و کیف کنی و کسی بهت نگه بالا چشمت ابرو ست ؟
    بردیا به فکر فرو رفته بود غرورش اجازه نمی داد که کاملا حرف او را تایید کند گفت
    -خب که چی ؟ چرا می خواهم ولی باید چی کار کنم ؟
    -حالا شدی پسر خوب من اگه به جای تو بودم از همین الان شروع می کردم اول بلند می شدم و می رفتم از مامان و بابا معذرت خواهی می کردم بعد با زرنگی بقیه نقشه ام را پیاده می کردم البته با حوصله
    بردیا مستأصل شده بود داشت فکر می کرد دختر عموی که همیشه مظهر متانت و سنگینی بود حالا داشت در اتاق چه حرفهایی به او یاد می داد درست همان کاری که خودش یه عمر کرده بود و الگو شده بود را داشت به او یاد می داد بردیا لبخند مو زیانه ای زد و پیش خود گفت
    -ای ناقلا مثل گرگی در لباس بره . در ظاهر متین و در باطن شیطان
    موافقت کرد با سانتین بیرون امد سپس هر دو با هم وارد هال شدند بردیا ابتدا پیش مادر رفت و در حالی که تظاهر می کرد دنبال لیوان می گردد گفت
    -مامان چیزی لازم ندارید برم بخرم ؟
    مریم با تعجب به پسرک چموش خود نگاه کرد و گفت
    -نه عزیزم هیچی تو چیزی نمی خواهی ؟
    -چرا یک لیوان اب خنک
    میرم در حالی که از پارچ اب می ریخت سعی می کرد که لرزش دستهایش که از تعجب بود دیده نشود بردیا متوجه عکس العمل رفتار خود در مادر شده سپس با خوشحالی از این سیاست تازه به سمت پدرش رفت عمویش و سانتین داشتند با هم صحبت می کردند پدرش هم بی هدف برنامه تلویزیون را عوض می کرد بردیا در کنار پدرش نشست و گفت
    -بابا معذرت می خواهم دیگه تکرار نمیشه
    سروش باورش نمی شد این حرف از دهان پسرش بیرون امده باشد اولین باری بود که طی این چند سال کلمه عذر خواهی از بردیا ان شیطان کوچولو بی رحم شنیده بود ولی هم چنان خود را عصبانش نشان داد با بی محلی پدرش غرور سر کش طغیان می کرد که خود را دوباره کنترل کرد و گفت
    -بابا با شما بودم من از حرفهای که زدم معذرت می خواهم قول می دهم که کارم دیگه تکرار نکنم
    -امیدوارم همان طوری باشه که می گی
    -مطمئن باشید بابا جون اولین و اخرین باری بود که سیگار کشیدم قول می دهم
    سپس بلند شد و به سوی اتاقش رفت
    تا در اتاقش را بست خنده اهریمنی زد و گفت
    -صنا ر بده اش به همین خیال باش بابا جون
    از ته دل خندید و به داشتن معلم و مربی مجربی مثل سانتین افتخار کرد
    سانتین می دانست چه پیشنهاد وحشتناکی به بردیا کرده اگر کارها ان طور یکه پیش بینی کرده بود پیش نمی رفت با دست خودش او را به سوی منجلاب هل داده بود ان وقت هیچ وقت خودش را نمی بخشید ولی اگر بردیا این بچه گربه وروجک قدم به قدم با سانتین راه می امد پسر بچه سر به راهی می شد بهتر از بره سر به راه گله . می دانست هم اکنون بردیا روبرویش سر میز شام نشسته چه فکر های بدی در باره او می کند این را می شد از برق چشمهای مشکی اش فهمید ولی عیبی نداشت زیرا در برابر زندگی خوبی که برای بردیا ارزو داشت می ارزید


    پایان فصل دوم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم

    -سانتین جون به زن عموت کمک کن گناه داره مواظب خودت باش مسیر خانه تا دانشگاه را که بلد شدی ؟
    -بله مامان نگران نباش می شه گوشی رو بدی به علی ؟
    -سلام خواهر جون
    -سلام عزیزم حالت که خوبه ؟ راستی موهایت را شانه کرده ای صاف و تمیزند ؟
    صدای خنده علی بلند شد
    -اره ناراحت نباش همین الان جلوی اینه بودم
    -اخر موهایت می ریزه این قدر شونه می زنی بچه جون بسه دیگه
    بعد از کمی دیگر حرف زدند گوشی را به زن عمویش داد تا با مادرش صحبت کند خودش هم به سراغ گلدان گلی رفت که قبل از زنگ زدن مادر داشت به ان اب می داد در خانه باز و بسته شد سانتین از نوع صدایش فهمید که بردیا امد بردیا وارد هال شد سلام کوتاهی به همه داد و به اتاقش رفت در این چند روز دهان همه از تعجب باز مانده بود بردیا دیگه او بردیای همیشگی نبود انگار طلسم شده بود دیگر سرو صدایی از اتاقش بلند نمی شد بوی سیگار از اتاقش یا حتی از خودش حس نمیشد کم بیرون می رفت و سر موقع می امد تا این که نقشه اش خوب گرفته بود اسب رام که افسار ش در دست سانتین بود او را به هر جهتی می خواست می برد مریم طی این چند روز رفتار بردیا را که دیده بود قربان صدقه سانتین می رفت چون می دانست که از وقتی سانتین به اتاق او رفت و با او صحبت کرد بردیا از این رو به ان رو شد سانتین بعد از این که در شستن ظرفهای شام به زن عمویش کمک کرد و به اتاقش رفت تا برای فردا که روز شروع کلاس هایش بود اماده شود
    اتاقش را دوست داشت اتاق ساده و تمیز بود که شامل یک تخت چوبی و کمد میز تحریر که چراغ مطالعه روی ان بود کوهی از کتاب روی میز که او را به درس خواندن تشویق می کردند بود برای فردا لحظه شماری می کرد در عین حال هم دچار دلواپسی شیرین و تشویش بدی شده بود فردا اولین روزی بود که در دانشگاه شرکت می کرد
    تیدا وارد اتاق شد و با سانتین بازی می کرد بردیا هم کمی به داخل اتاق نگاه کرد بعد داخل شد و گفت
    -فردا اولین روزی است که به دانشگاه می روی چه احساسی داری ؟
    -نمی دونم ولی احساس خوبی مثل یه جور دلواپسی می مونه امیدوارم تو هم یه روزی یه همچنین احساس خوبی برسی
    تیدا خندی د و گفت
    -با اون نمره های قشنگی که می اره هرگز نمی تونه
    بردیا برای ترساندن تیدا حرکتی کرد او جیغ خفیفی کشید و خودش را جمع کرد صدای مریم که انها را به ارام بودن فرا می خواند از هال شنیده میشد بردیا بعد از چشم غره ای به تیدا انداخت و به سانتین گفت
    -مسیر دانشگاه را یاد گرفتید ؟
    -کم و بیش چند بار برم و بیام یاد می گیرم
    -فردا من بیکارم می خوای باهات بیام ؟
    -اگه دوست داری برای من عیبی نداره باشه
    شب وقتی سکوت همه جا را فرا گرفته بود سانتین در خلوت شیرینی غوطه ور بود چقدر برای رسیدن به این روزی لحظه شماری می کرد فردا قرار بود با بردیا بروند فرصت مناسبی بود تا قسمت دوم نقشه اش را روی بردیا پیاده کند خیلی دلش می خواست بداند بردیا در برابرش چه عکس العمل نشان می دهد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  13. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    صبح از خواب بیدار شد سعی کرد که کسی را بیدار نکند ولی صدایی از آشپزخانه شنیده می شد زن عمو در حال درست کردن صبحانه بود .
    -سلام بخیر زن عمو
    -سلام عزیزم تازه می خواستم بیام بیدارت کنم تا یه وقت خدای نکرده خواب نمانی
    -ممنون من هر شب ساعتم را کوک می کنم شما زحمت نکشید
    -چه زحمتی من که باید هر روز بردیا و تیدا را بیدار کنم تو هم مثل بچه خودم چه فرقی می کند
    -عمو جا رفته ؟
    -اره صبح نون گرفت و رفت
    سانتین در حال خوردن صبحانه بود که بردیا با سرو رویی آشفته وارد آشپزخانه شد در حالی که خمیازه می کشید سلام کرد سانتین
    جواب او را داد با دیدن قیافه او خنده اش گرفت و سرش تکان داد و خندید
    زن عمو گفت
    -چرا بیدار شدی مگه امروز کلاس داری ؟
    -نه
    -پس چرا بیدار شدی ؟
    -می خواهم با دختر عموم برم دانشگاه یعنی همراهیش کنم
    -اوه روزهای دیگه با جیغ و داد لنگ ظهر بیدارت می کردم بری مدرسه حالا چی شده که خودت بلند شدی
    -خوب دیگه
    بعد بلند شد تا به دستشویی برود زن عمو با تعجب به سانتین نگاه کرد گفت
    -دختر تو راست راستش یه معجزه گری اصلا باورم نمی شه که این موقع از خواب بیدار بشه به حق چیزهایی ندیده
    فنجان ها را روی میز گذاشت سانتین از رفتار مریم خنده اش گرفت گفت
    -حالت بهتر از این ها هم می شود خواهید دید که بردیا عوض خواهد شد
    -خدا از دهانت بشنود
    وقتی سر میز صبحانه بودند سانتین به بردیا گفت
    -بردیا هیچ می دونی این مدل مو بیشتر بهت می یاد تا وقتی که با ژل و روغن موها تو به اون شکل عجیب و غریب در میاری ؟
    مریم گفت
    -اخ گل گفتی من و باباش صدهزار مرتبه بهش گفتیم ولی کو گوش شنوا خودشو عین فضایی ها درست می کنه
    بردیا همچنان ساکت بود بعد از صبحانه همه از دیدن سرو وضع بردیا تعجب کردند موهایش را با شانه مرتب کرده بود و بدون این که ژل بزنه وقتی از خانه خارج شدند به طرف ایستگاه اتوبوس رفتند سانتین همان طور که داشت با بردیا حرف می زد سعی می کرد راهها را از بر کند
    -خب بردیا حال و اوضاع چطوره ؟
    -از بس که نقش بازی کردم خسته شدم
    -چرا نقش بازی می کنی مگه تو هنر پیشه ای ؟ خودت باش
    -منظورت را نمی فهمم
    -منظورم اینکه خودت باش جدا از خودت نباش بردیا باش
    -اگه بخواهم خودم باشم دوباره باید کارهایی که دوست دارم و برای دیگران ناگوار هست رو انجام بدم اون وقت
    -نه متوجه نشدی پسر عموی عزیز چرا نمی خوای به جای این که ادا در بیاری نقش بازی کنی سعی کنی که واقعاً همان طور باشی که همه حتی خودت دوست داری ؟
    -کی می گه من دوست دارم این جوری باشم ؟ با این شکل و قیافه ؟
    -یعنی تو فکر می کنی قیافه ات خیلی شکل ادمهای عصر حجری شده یا امل شدی ؟
    وقتی سکوت بردیا را دید ادامه داد
    -بردیا توی این مدت واقعاً سیگار کشیدی یا نه ؟ من که دیگه بوی سیگار از رو لباست حس نمی کردم
    بردیا در حالی که پوز خندی زد از جیب پیراهنش پاک سیگاری به همراه عطر کوچکی درآورد و گفت
    -همان طور که قرار گذاشتیم بیرون می کشم و بوش را با این عطر محو می کنم
    -حالا می ای یه امتحان دیگه بکنیم ؟
    وقتی آمادگی او را دید گفت
    -این بار قرار بذاریم نه پیش دوستات نه توی وقتهای تنهایی و نه هیچ جای دیگه لب به سیگار نزنی موفق می شی چون می دونم که یه سیگار معتاد نیستی و فقط تفننی می کشی این طور نیست ؟
    -که چی بشه ؟
    -که به خودت و من و همه بفهمونی که پشت این بردیای کله شق و ناتو . هیچ کس نیست جز بردیای خوب و دل نازک
    در این موقع اتوبوس رسید و بعد از اینکه چند نفر داخل و خارج شدند انها هم سوار شدند روی صندلی نشستند
    -خب نظرت چیه ؟ میای امتحان کنی ؟
    -ببینم دختر عمو واقعاً براتون مهمه که من سیگار بکشم یا خوب و بد باشم ؟
    -البته که مهمه به اندازه زیادی برام اهمیت داره که وقتی اسم بردیا رو به زبون یا به خاطر می ارم تصویر خوبی از تو توی ذهنم داشته باشم بردیا جان یک چیز را خوب به ذهنت بسپار فرصت برای جوان بودن و خوب زندگی کردن زیاد نیست سعی کن از امروز به بعد از روز هات طوری استفاده کن که اگر غیر از این باشد غبطه نخوری گفتی از همین امروز سیگار کشیدن را کنار می گذاری درسته ؟
    سپس دستش را دراز کرد تا بردیا پاکت سیگار و فندک را به او بدهد بردیا با دودلی فندک و سیگار و عطر را کف دست او گذاشت و اب دهانش را قورت داد سانتین لبخندی پیروزمندانه زد و در حالی که عطر را می بوید گفت
    -این عطر برای خودم و این پاکت و فندک برای
    سپس دستش را از پنجره اتوبوس بیرون برد و انها را رها کرد شیطان وجود بردیا را به خرید پاکت سیگار دیگر وا داشت که سانتین با زرنگی گفت
    -ای ای مبادا شیطونه گولت بزنه و فکر خریدن دوباره اینها باشی ؟
    بردیا خندید و سرش را تکان داد
    وقتی در محوطه دانشگاه داشت با سانتین راه می رفت احساس غرور می کرد این احساس تا به حال به او دست نداده بود وقتی می دید مردان جوان محو تماشای او می شدند غیرتی می شد طوری راه می رفت که کسی جرات نگاه کردن به او آنرا نداشته باشد ولی بی فایده بود زیبایی سانتین چشم نواز بود و هر دختر و پسر ی را که در کنار انها رد می شد ملاحت و ملوسی سانتین را می ستودند چند دختری که از روبروی انها می آمدند پس از این که سر تا پای ان دو را زیر نظر داشتند در حال گذشتند از انها گفتند
    -چقدر به هم می ان
    سانتین و بردیا در حالی که به هم نگاه می کردند از متلکی که شنیده بودند خنده شان گرفته بود بعد از اینکه سانتین وارد سالن دانشگاه شد بردیا رفت . در راه فکر می کرد ایا می تواند به قولی که داده پای بند باشد یا نه ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  15. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم


    یک هفته ای می شد که حجم درسهای سانتین سنگین تر و وقتی بیشتر به درس و کلاس ها معطوف بود محیط دانشکده برایش بسیار دلپذیر و دوست داشتنی بود و به هیچ وجه از طی کردن مسافت نسبتا طولانی که در روز برای رفتن و بازگشتن از دانشگاه وقت می گذاشت ناراحت نبود در کلاس دوستان خوبی پیدا کرده بود و با یکی از انها تقریبا صمیمی شده بود شالیزه دختری بود که با لهجه شیرین شمالی و صورت مهربان تپلی که صمیمیت از ان می بارید شالیزه واقعاً عاشق سانتین شده بود و از انجام دادن هر کاری برای رضایت او دریغ نمی کرد گاهی چنان زیاده روی می کرد که باعث شرمندگی سانتین میشد کلاسها برای او جالب و دوست داشتنی بود و از ساعت های کلاس استفاده بهینه می کرد وقتی استادها درس می دادند جز به جز نکته برداری می کرد و این باعث شده بود ظرف مدت کمی که گذشته بود اکثر استادها او را مورد تشویق و توجه قرار دهند روزی بعد از کلاس یکی از دانشجوهای پسر که خیلی سر به راه و ارام بود از سانتین خواست تا جزوه درسهای را که نوشته بود را به او بدهد
    سانتین بی چون چرا دفترش را در اورد گفت
    -بفرمایید ولی فکر نکنم بتوانید بخوانید
    پسرک گفت
    -برای من سخت نیست من از پس هر دست خطی بر می ام
    سپس دفتر را باز کرد و ان را ورق زد و از دیدن کلمه ای بی نقطه صفحه ها داشت چشمانش از حدقه بیرون می زد عینکش را جا به جا کرد و با سر درگمی به سانتین نگاه کرد
    سانتین گفت
    -من که گفتم
    -خانم مهر ارا این چه جور جزوه برداریه ؟
    -وقت نقطه گذاشتن رو ندارم وقتی استاد دارند درس میدن و سریع رد می شن این جوری کمتر وقتم تلف می شه در ضمن اگه روش مکث کنید حتما می توانید بخوانید
    پسرک در حالیکه دفتر را می بست و به طرف او دراز کرد مودبانه گفت
    -نه خیلی ممنونم این از ان دست خطاهای است که هرگز نمی توانم ان را بخوانم
    وقتی از ان ها دور شد شالیزه خندید و گفت
    -چه قدر به خودش مغرور بود بیچاره



    بردیا دیگه پیش دوستانش نمی رفت و همش در فکر بود درگیری تازه برایش پیش امده بود احساس عشق ورزیدن به دختر عموی که بزرگتر از او بود دست خودش نبود ولی هر روز از روز قبل این حس در او رشد می کرد و عمیق تر می شد چاره نداشت جرات نداشت با کسی در میان بگذارد مخصوصا سانتین .به نظرش خنده دار می امد کی و کجا عاشق سانتین شده بود مطمئن بود که این بچه بازی نیست در دلش غوغایی بر پا بود در خانه با دیدن سانتین نمی توانست بی تفاوت باشد بردیا همین همش در اتاقش بود تقربیا تبدیل به یه پسر عادی شده بود توجه همه را جلب کرده بود مادرش در حالی که با نگرانی به سانتین نگاه می کرد گفت
    -دوباره معلوم نیست چش شده ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  16. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  17. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سانتین وارد اتاق بردیا رفت
    -مزاحم نیستم ؟
    -نه بفرمایید داخل
    -اوضاع و احوال درسهایت چطوره بردیا ؟
    -بد نیست شما چطور ؟
    -هی می گذره
    -اگه یه موقع کتاب درسی را خواستید و پیدا نکردید یکی از دوستان تو کار فروش کتاب است احتیاج شما را بر طرف می کنه
    -ممنونم بردیا یادم باشه آدرسش ازت بگیرم اتفاقا همه هم کلاسهایم دنبال یه کتاب فروشی معتبر و بدون دردسر هستند
    سانتین گفت
    -یه چند وقتی هست که توی خود تی توی درسها مشکلی داری یا توی دبیرستان ؟
    -نه فقط می خواهم کمی بیشتر درسها رو مرور کنم اخه امتحان ها نزدیکه
    -قبل از این که من بیام هم داشتی درس می خواندی ؟
    -بله
    -ولی به نظر می رسید که انگار سخت مشغول فکرکردن بودی این طور نیست
    بردیا فقط داشت سرو ته مدادش را روی میز می کوبید
    -ببین اگه مشکلی برایت پیش اومده می تونی به من اعتماد کنی شاید بتونم کمکت کنم
    -مشکل من طوری نیست که کسی حتی شما بتوانید حلش کنید
    -یعنی تا این جد بزرگ و مردونه هست ؟
    بردیا به سانتین نگاه نمی کرد گفت
    -بله دقیقا
    -پس بهتره با پدرت صحبت کنی به نظرم راحت تر باشه
    بردیا برای تمام شدن این سوال ها گفت
    -تو درس جبر یه کم مشکل دارم
    -اینکه دیگه ناراحتی نداره خب یه معلم و خودتو راحت کن .اصلا چرا من خودم بهت یاد میدم از قضا من عاشق جبر هستم
    بدون پرسیدن نظر بردیا گفت
    -اماده باش تا یک ربع دیگه اولین جلسه جبرانی تو شروع می شه
    از اتاق بیرون رفت
    بردیا محکم تو سرش زد و گفت
    -باید مواظب حرکاتم باشم تا بویی از ماجرا نبرد
    سانتین وارد اتاقش شد و ان طرف میز نشست و شروع کرد به توضیح دادن درس جبر

    بردیا اصلا گوش نمی داد بلکه توجه اش معطوف به حرکات و اندام طناز سانتین بود ان انگشت های کشیده و باریک . ساعد های ظریف حواس بردیا را پرت کرده بود
    سانتین برای ادامه درس دستش را روی گونه اش گذاشته بود و توضیح می داد بردیا هم به مژه های بلند و پر سانتین و گونه ها و بینی خوش تراش او افتاد تا به حال به او این قدر دقیق نشده بود مثل این می ماند که زبر دست ترین جراحان زیبایی روی انها کار کرده باشد هیچ عیب و نقصی نداشت گاهی لبهایش تکان می خورد ان لبهای با طراوت براق . بردیا را ان چنان جذب کرده بود که متوجه صدا کردن های سانتین نشده بود بردیا به خود امد و این بار واقعاً حواسش را به درس داد هر چند که مشکل بود بعد از تمام شدن بدون اینکه انتظار تشکر ی از بردیا داشته باشد برخاست و رفت . بردیا ماند و فکر های ناخوشایند


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  18. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  19. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سانتین بعد از برگشتن از دانشگاه به پارکی که نزدیک خونه عمو بود رفت با نزدیک شدن احساس کرد شخصی که جلوی راه او است بردیا ست . برای همین او را صدا کرد بردیا هم از دیدن سانی خوشحال شد و به او نزدیک شد . شروع کردن به راه رفتن در کنار هم
    سانی گفت
    -این جا چه می کنی بردیا ؟
    -همین سوال رو من می خواستم بپرسم
    -هوای به این خوبی حیفه ادم ازش بگذره
    -موافقم
    همان طور که راه می رفتند کمی صحبت کردند به یک کافه تریای دنج که گوشه ای خود نمایی می کرد رسیدند
    سانی گفت
    -با یه شیر کاکائو یا نوشیدنی داغ موافقی ؟
    -خوبه ولی ترجیح می دم بیرون باشیم
    -باشه چند دقیقه صبر کن تا برگردم
    بردیا خودش را با سنگ گرد غلتانی که زیر پایش سر می خورد مشغول کرده بود به این فکر می کرد که چگونه و از کجا شروع به گفتن رازش با سانی کند می ترسید چرا ؟ از عکس العمل سانی می ترسید به عواقب حرفش عواقبی که از سوی سانی با حرفش بوجود می امد تنش به لرزش درآمد . یک شیر کاکائو که بخارش بلند شده بود جلوی صورتش گرفته شد به خود امد همان طور که راه می رفتند بردیا با نیم نگاهی به سانی انداخت چهره سانی ان قدر ارام مهربان بود که قوت قلبی برایش شد گفت
    -سانی ؟
    این اولین باری بود که سانی را به اسم و بدون پسوند صدایم کرد باعث تعجب او شد
    -سانی میشه ازت بپرسم که اگه ...اگه یعنی قول بدی ...اه نه یعنی قول بدی چیزی رو که می گم اگه بد باشه عصبانی نشی ؟
    سانی که از حرف زدن بریده بردیا چیزی نمی فهمید گفت
    -چی می گی پسر ؟
    -می خوام یه رازی رو برات بگم که هیچ کس نمی دونه یعنی خبر نداره
    -خب ؟
    -اول بگو نظرت راجع به من چیه ؟
    سانی خنده ای کرد و جرعه ای از نوشیدنی اش را خورد و گفت
    -یعنی بیوگرافی خودتو بگم برای خودت ؟
    -اره اره همین رو می خوام بگی
    -باشه اگه دوست داری
    بعد کمی مکث کرد و در حالی که به بردیا نگاه کرد گفت
    -تو پسر عموی وروجک و عاقل من بردیا هستی که فقط احتیاج داره یه خورده محبت زیادی و کسی که بهت دائم توجه کنه البته منظورم توجه پدر و مادر برای لوس کردن بچه هاشون نیست بلکه منظورم اینکه کسی که بتونه حرف دل تورو بشنوه درکت کنه . تو قلب پاک و رئوفی داری که هر کس نداره . در ضمن خیلی حرف گوش کنی البته اگر حرف منطقی باشه حالا تبدیل به یه پسر مودب و سرب راهی که همه براش احترام قائلند . راستی خودت چی ؟ درباره اوضاع و احوال این روزات چی می گی ؟
    بردیا در حالی که لیوان را به داخل سطل زباله انداخت دست هایش را در جیب پشت شلوارش فرو کرد و گفت
    -نمی دونم هم خوبه هم بده ولی تازه از همه یه احساسی دارم مثل این می مونه که ادم دائم خودشو گول بزنه
    -بینم مگه تو واقعاً هنوز داری نقش بازی می کنی ؟
    -نه واقعاً دلم می خواست که تغییر می کردم و فکر می کنم موفق هم شدم ولی نمی دونم چرا این جوری فکر می کنم که دارم برای خودم هم فیلم بازی می کنم
    -خب تو خیلی سریع خودتو با شرایط جدید وفق دادی یعنی مجبور شدی چون اول داشتی نقش بازی می کردی تا به نقشه ات یعنی نقشه مان جامه عمل بپو شانی ولی بعد این رفتار جز عادت شد و واقعاً از اونا خوشت امد و اونا را جایگزین رفتار و اعمال قبلی ات کردی بدون این که بخواهی فقط توسط ضمیر ناخودآگاه خودت البته به ضرر ت هم که نشد
    بعد خنده شیطنت امیزی زد و گفت
    -امکانات بیشتری برایت فراهم شد پول تو جیبی بیشتر همه کاره خانه شدی . گرفتن ماشین از عمو
    بعد در حالی که هر دو می خندیدند بردیا هم حرفهای او را تایید کرد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  20. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


صفحه 1 از 8 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/