صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 34567
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 69 , از مجموع 69

موضوع: عروس فرانسوی | ایولین آنتونی ترجه فاطمه سزاوار

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    جین گفت : " می خواهی نزد شاه بروی ؟ بگذار من هم با تو بیایم . "
    چارلز گفت : " نه هیچ کس نباید با من بیاید . "
    - اگر فکر می کنی می توانی تحریکش کنی کاملا دیوانه ای . شانس یک زن بیشتر است . بگذار همراهت بیایم شاید بتوانم کمکت کنم . "
    چارلز به سردی پاسخ داد : " تو دخالت نکن . " آن " زن من است و تنها به من مربوط است . به خاطر من به این جهنم افتاده است و به خدا که خودم تنها نجاتش می دهم . "
    جین رویش را از او برگرداند . صورت زیبایش رنگ پریده بود و زیر چشمانش از بی خوابی و گریه سایه انداخته بود : " چارلز ، آن دی وایتال احمق برای نگهداشتن تو چه کار ها که نکرده است و عاقبت هم به آن مرگ فجیع از بین رفت . ای کاش تو هرگز به دنیا نیامده بودی . آه خدای من هر وقت به " آن " و آن جهنم فکر می کنم دیوانه می شوم . خدایا او حامله بود و چیزی به ما نگفت ! "
    چارلز خشمگین فریاد زد : " حرفش را نزن . نمی فهمی که من هم از فکر او و بچه دارم دیوانه می شوم . آن ها به موقع نجات می دهم حتی اگر ناچار شوم دیوار های آن محل را با دست هایم بشکافم "
    به خاطر تقاضا های مکرر کاترین ، دوباری از تمام قدرت خودش و دوک استفاده کرد و توانست بفهمد که " آن " هنوز زنده است .
    جین گفت : " حتما جنینش را تا به حال سقط کرده است . چارلز وقتش شده که شرفیاب شوی عجله کن . "
    - پنج دقیقه دیگر وقت دارم . نگران نباش خواهر عزیز اعلیحضرت را منتظر نمی گذارم .
    شاه در اتاقش کنار پنجره و پشت به در ایستاده بود که چارلز وارد شد . پیشخدمت ورود چارلز را اعلام کرد ولی شاه اصلا حرکت نکرد . یکی از سگ های شکاریش را در کنار داشت و او را نوازش می کرد . او نمی خواست به این مرد جوان وقت ملاقات بدهد اما دوباری او را وادار کرده بود . دوباری این روز ها آن قدر خواستنی شده بود که شاه نمی توانست در مقابلش مقاومت کند . اندیشیدن درباره دوباری شادش می کرد . وقتی که شاه برگشت چارلز روی پایش افتاد . شاه فکر کرد حتما خواستار مقام یا پول است . فکر کرد اگر مرد جوان این ها را بخواهد برای رضایت دوباری برایش فراهم می کند . این روز ها دوباری خیلی لوند و زیبا و مغرور بود و شاه چیزی از او دریغ نمی کرد . حتی جا به جایی بعضی وزرایش را . روز قبل حکم تبعید و جریمه دی تالیو را فقط چون دوباری گفته بود به او خیانت کرده است امضا کرد .
    - تقاضای ملاقات خصوصی کرده بودی مک دونالد چه می خواهی ؟ می توانی بلند شوی .
    چارلز بلند شد ، چشمان شاه با خصومتی مشهود نگاهش می کرد .
    - از شما تقاضای عدالت دارم اعلیحضرت .
    - در سلطنت من همیشه عدالت رعایت شده است ، بیشتر توضیح بده .
    - اعلیحضرتا زن من شش ماه قبل از ورسای نا پدید شده و من تازه فهمیدم که او کجاست . او زندانی است و من برای آزادیش فرمان شما را نیازمندم .
    - زن شما کجاست ؟ جرمش چیست ؟
    - هیچ جرمی ندارد و زندانی باستیل است . هیچ کس جز شما قادر نیست او را نجات دهد . التماس می کنم که نجاتش بدهید .
    شاه یک لحظه ساکت ماند . چیزی زیر لب گفت و سگ از او دور شد و در گوشه ای دراز کشید . شاه با دستمال دستش بینی اش را پاک کرد و گفت : " هیچ کس بدون دلیل به باستیل نمی رود . اگر زن شما آنجا است پس حتما حقش بوده است و شما علتش را نمی دانید . "
    - زن من به خاطر حسادت یک زن دیگر در آنجاست . آن زن نامه را از شما گرفته است و این را بدون شک می دانم .
    - تو خیلی زیاد می دانی مک دونالد و حرفهای مرا هم انکار می کنی . می گویی برای اجرای عدالت آمده ای پس بدان که عدالت اجرا شده است . اگر من آن نامه را امضا کرده ام پس بدان که می خواسته ام زنت تنبیه شود و هرگز هم تصمیم من عوض نخواهد شد . تقاضای شما رد می شود .
    - ولی عالیجناب شما نمی دانستید آن نامه برای کیست . اگر اجازه بدهید برایتان توضیح می دهم که چه جنایتی اتفاق افتاده است و چگونه عدالت پایمال شده است .
    - من نه می دانم و نه می خواهم بدانم . آن هایی که در باستیل هستند به دستور شخص من به آنجا می روند . چیزی هم در مورد زنت به خاطرم نمی آید و تو هم بهتر است موضوع را کاملا فراموش کنی . به تو اخطار می کنم که تا به حال هم خیلی پیش رفته ای . وقت ملاقات تمام است می توانی بروی .
    و پشتش را به چارلز کرد و عازم رفتن شد که با تماس دستی روی بازویش از تعجب بر جای ماند .
    چارلز بازوی او را فشرد و آرام گفت : " زن من و بچه معصومش در آن زندان هستند و بدانید که هر طور شده آن ها بیرون می آورم . " بعد ادای احترام کرده و خارج شد . در اتاق بیرونی رو در روی دوباری و دوک قرار گرفت . دوباری گفت : " به تو گفتم وقتت را تلف می کنی فقط امیدوارم او را عصبانی نکرده باشی . "
    - فقط به او گفتم که زنم را از آنجا خارج می کنم و به قولم وفا خواهم کرد . از آن هم بیشتر هر کس را سر راهم قرار بگیرد می کشم .
    دوباری متعجب نگاهش کرد ، بعد شانه هایش را بالا انداخت و لبخند زد : " پسرک احمق مغرور ! حالا باید کلی زحمت بکشم که شاه دستور جلب تو را ندهد . دوک چرا می گذاری خودم را این همه با مردم در گیر کنم ؟ "
    - چون نمی توانم مانع شما بشوم مادام . شما قلب مهربانی دارید حالا بهتر است بروید و شاه را آرام کنید .
    پایان فصل هشتم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بسم الله الرحمن الرحیم
    فصل نهم
    - نه هیچ کدام از این ها نظرم را جلب نمی کند ، چیزی خیلی بهتر از این ها می خواهم .
    جواهر فروش ابروانش را گره زد و شانه ها را بالا انداخت . اشراف زادگان خیلی سخت راضی می شدند و او بهترین جواهراتش را در مقابل این جنتلمن گسترده بود ولی او و زن همراهش سراغ بهتر از آن ها را می گرفتند . . .
    حالا مرد امید هر گونه فروش را به آن ها از دست داده بود .
    - عالیجناب بهترین ها را به شما نشان دادم حتی برای شاه هم می شد از میان آن ها انتخاب کرد .
    جین دی مالوت گفت : " ما برای دوباری خرید می کنیم و شما چیزی که او را راضی کنید نداشتید . "
    چشمان قهوه ای مرد گرد شد و بعد لبخندی زد : " عالیجناب چرا زودتر نگفتید . برای دوباری باید به دنبال جواهری گرانقیمت و بی نظیر بود . "
    جواهرات را جمع کرد و به اتاق پشتی برد . چارلز می خواست با دادن هدیه ای به سوگلی ، شاه را به همکاری وا دارد . شفاعت او و دوستان نزدیک خودش او را از زندانی شدن موقتا نجات داده بود ولی هیچ کدام کوچکترین امیدی برای نجات زنش نداشتند . همه او را نصیحت می کردند که موضوع را فراموش کند . حتی کاترین کاملا امیدش را از دست داده بود و فقط می گریست . حالا تنها امیدش به دوباری بود که شاید بتواند با شاه صحبت کند . والدینش به او گفتند که دوباری این کار را نخواهد کرد و شاه هم در خواست او را نخواهد پذیرفت . و حالا چارلز فقط یک چیز می خواست نامه ای برای فرمانده زندان که او را در آنجا بپذیرد . بقیه را خودش به عهده می گرفت . هر چه داشت فروخت و مقداری هم قرض کرد تا توانست صد و پنجاه هزار لیر برای خرید هدیه تهیه کند .
    جین زمزمه کرد : " چارلز ما بهترین جواهر فروشیهای پاریس را گشته ایم و هنوز چیزی انتخاب نکرده ایم . شاید بهتر است آن گردنبند را بخریم . "
    - نه خواهر کمی صبر داشته باش ببینیم چه با خودش می آورد . دی رینویل می گوید که این جواهر فروش تا نداند برای چه کسی است بهترین ها را نشان نمی دهد .
    جواهر فروش برگشت . پارچه سیاهی را که قبلا برای نشان دادن جواهراتش گسترده بود جمع کرد و یک پارچه سفید را گسترد . به صورت نگران و مشتاق زن و مرد نگاه کرد . جعبه کوچکی را که در دست داشت گشود و جواهر را از میان آن برداشت و با دقت روی پارچه سفید گذاشت .
    - بفرمایید عالیجناب ، این دیگر حتما دوباری را خوشحال می کند .
    چارلز جواهر را که مانند یک زغال نیم سوخته روی پارچه سفید کاملا مشخص بود بلند کرد . مرواریدی بود به اندازه یک تخم مرغ و کاملا سیاه و براق . این مروارید بی نظیر توسط یک برلیان به زنجیر ساده ای وصل می شد و فوق العاده زیبا بود . چارلز آن را به جین داد . او هم جواهر را زیر و بالا کرد : " عالیجناب باور کنید یک هفته قبل مدیر دافین می خواست آن را بخرد ولی قیمت خیلی بالاست . حالا شما اگر استطاعت خرید آن را داشته باشید دوباری حتما ممنون خواهد شد . به خصوص اگر بداند ماری آنتوانت قادر به خرید آن نبوده است . "
    چارلز جواهر را روی میز گذاشت و پرسید : چقدر ؟
    - صد و هفتاد هزار لیر عالیجناب . نظیر این مروارید در هیچ جای دنیا نیست . جز کلکسیون یک سلطان بوده است باور کنید برای من هم نفع چندانی ندارد .
    - خیلی زیاد است من نمی خواهم با شما چانه بزنم حتی اگر می گفتی یک میلیون و داشتم می دادم ولی من فقط صد و پنجاه هزار لیر دارم .
    - پس متاسفم عالیجناب .
    ناگهان جین گفت : " چارلز بگو صد و شصت هزار لیر . ده هزار لیر را من می دهم ولی بیشتر نمی توانم . او گل سینه و گردنبندش را که ترکیبی از برلیان و یاقوت بود بیرون آورد و روی میز گذاشت .
    این ها حداقل معادل ده هزار لیر هستند ولی اگر قبول نکنید دیگر بیشتر نخواهیم پرداخت .
    جواهر فروش آن ها را برداشت و به دقت به سنگها خیره شد . هر دوی آن ها قسمتی از جواهرات موروثی خانواده دی مارلوت بودند و یاقوت عالی ترین رنگ را داشت .
    - چرا این کار را کردی خواهر . او حتما پیشنهاد مرا می پذیرفت .
    - نه قبول نمی کرد و به هر حال این کار را به خاطر تو نکرده ام .
    هنوز هم همراهی با چارلز برای جین سخت بود . حتی حالا هم که با هم برای نجات " آن " می کوشیدند نمی توانستند بدون دردسر با هم توافق کنند .
    چارلز به فروشنده گفت : " تصمیمت را بگیر یا جواهرات را پس بده . "
    فروشنده عینکش را برداشت و به آنها لبخند زد : " مروارید نفیس مال شما عالیجناب و قول می دهم که از خریدتان پشیمان نشوید . هیچ زنی در مقابل این جواهر نمی تواند مقاومت بکند . "
    در راه بازگشت به ورسای جین جواهر را دوباره نگاه کرد و گفت : " ای کاش راست گفته باشد که دافین مری آنتوانت خواهان آن بوده است . "
    - حتی اگر حقیقت هم نباشد دوباری از شنیدنش لذت می برد . جواهر را در جلوی چشم دافین به نمایش می گذارد و از برتری خود در تصاحب آن لذت می برد .
    - ولی چارلز حتی اگر اجازه ورود به باستیل را برایت بگیرد چه فایده ای دارد تو که نمی توانی زنت را ببینی .
    - خواهر جان تنها چیزی که می خواهم رفتن به دورن آن جهنم است از بیرون که نمی توانم دیوار ها را بشکافم ولی اگر داخل شوم او را نجات می دهم و با هم فرار می کنیم همین امشب این را به دوباری می دهم . مگر متوجه نیستی که " آن " آخرین روز های بارداریش را سپری می کند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #63
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    در ورسای میهمانی مخصوصی برای خوش آمد سفیر روسیه ترتیب داده شده بود و مراسم آشنایی در تالار بزرگ آیینه انجام می گرفت . سه هزار مشعل تمام محوطه را نور باران کرده بود . میز ها و صندلی ها همه نقره بودند و به دیوار ها نقوش زیبایی از پیروزی های لویی چهار دهم در جنگ هلند و همچنین قالی های نفیس آویزان بود . آیینه های نفیس دیوار ها چشم سفیر کاترین کبیر را که کاخ خودش به زیبایی معروف بود خیره می کرد . با وجود این که رسما نمی توانست مراتب تحسین خود را بیان کند از زیبایی معشوقه لویی کاملا در شگفت بود . دوباری لباس ابریشمی سفیدی بر تن داشت و سینه اش را مروارید سیاه نفیسی زینت می داد که سفیر هرگز نظیرش را ندیده بود . خشم دافین از دیدن مروارید در گردن دوباری آن چنان زیاد بود که تمام اطرافیان متوجه شدند . میهمانی برای دوباری موفقیت و برای دافین عذاب به همراه داشت . چارلز مک دونالد هم به خاطر هدیه نفیسش افتخار ورود به میهمانی را یافته بود . وقتی که سفیر روسیه و همراهان به حضور شاه و وزرا معرفی می شدند و جمعیت به دنبال آن ها روان بود چارلز خود را در خدمت دوباری یافت . صورت زن گلگون و چشمانش از شادی مفرط برق می زد . دوباری قبلا اطرافیانش را از اطراف خود دور کرده بود . با دستش به مروارید اشاره کرد و گفت : " به خاطر این هدیه زیبا از تو متشکرم مک دونالد . قیافه دافین را وقتی که آن را دید دیدی ؟ فکر کردم ممکن است قالب تهی کند . آقای عزیز هدیه شما به شدت مرا تحت تاثیر قرار داده است و بدان که پولت را هدر نداده ای به خاطر این شب قشنگ که با هدیه ات برایم تدارک دیدی هر چه بخواهی قبول می کنم . " چارلز آرام گفت : " خوشحالم که آن را می پسندید ، دافین آنقدر ناراحت بود که فکر کردم اینجا را ترک خواهد کرد . این موفقیت مروارید نیست بلکه زیبایی و درخشندگی خود شما آن را زیبا کرده است . فقط به گردن شما برازنده است و فکر می کنم دافین هم متوجه این موضوع شد . "
    - بله مک دونالد دارد خفه می شود . وقتی که فکر می کنم چگونه مرا مسخره می کند حرصم می گیرد و حالا برای خرد کردنش مروارید را به عنوان هدیه برایش می فرستم . حتما خجالت می کشد و از رفتارش دست بر می دارد . فردا صبح هر چه را می خواهی بگو فقط خواسته ات خارج کردن مارکوییز نباشد چون از من ساخته نیست . چارلز دست او را بوسید و کنتس متوجه شد که صورتش لاغر و چروک شده است ، و با وجود این هنوز جذاب بود .
    - مادام من از شما تقاضای خارج کردن او را ندارم فقط می خواهم برای خودم اجازه ورود بگیرم .
    دوباری دستش را کشید و مبهوت نگاهش کرد : " تو دیوانه ای مرد خودت این را می دانی ؟ خیلی خوب از داگولون می خواهم برایت کارت ورود بگیرد . یک چیز را به من بگو چرا قبلا مثل یک خوک کثیف با او رفتار می کردی ؟ فکر می کردم اگر او از بین برود خوشحال می شوی . تو را نمی فهمم مرد تو دیگر چه موجودی هستی ؟ "
    - مادام عجیب نیست من خودم هم تازه خودم را شناخته ام . خواهش می کنم اجازه را هر چه زود تر برایم بگیرید باور کنید همیشه مدیون شما خواهم بود .
    - قول می دهم که این کار را برایت بکنم و به خدا که دلم می خواهد موفق باشی فقط به من نگو چه می خواهی بکنی . ای کاش تا به حال بچه را به دنیا نیاورده باشد .
    - من هم امیدوارم مادام ولی آنچه مهم است زندگی خود اوست و بدانید که هر چه بر سرم بیاید همیشه از شما سپاسگزارم . شب بخیر .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #64
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    کنت دی مالوت گفت : " باید بگویم که اتحاد فامیل بسیار زیباست . " تمام فامیل پل دی مالوت در قصر کوچک سر جیمز جمع شده بودند . مشورت در ورسای اصلا عاقلانه نبود . فامیل عجیبی بود چندین همسر فرانسوی در میان آن ها ، دیده می شد . پل زنش را به شدت دوست داشت و حتی به بعضی خصوصیات خشن او که ارثیه خانوادیگش بود کاملا عادت کرده بود . می دانست که یک بار به او خیانت کرده است ولی مطمئن بود که بعد از آن هرگز تکرار نخواهد شد . خیلی راحت قبول کرده بود که جین جواهراتش را برای نجات " آن " فروخته است . تنها چیزی که برایش عجیب بود آرامش چارلز در مقابل اتهامات و زخم زبان های جین بود . پل دی مالوت هرگز چارلز را دوست نداشت . در چندین ملاقاتی که با هم داشتند همیشه او را مردی خشن ، بی دیسیپلین و بی احساس یافته بود و بار ها دلش می خواست او را از جمع بیرون بیندازد . ولی حالا چارلز کحاملا عوض شده بود از شبی که فهمیده بود زنش در باستیل است ده سال پیر تر به نظر می رسید . بالاخره نشانه ای از انسانیت بروز داده بود .
    سر جیمز گفت : " از تو متشکرم پل که خودت را در گیر کرده ای ولی ما واقعا به کمکت نیاز داریم . "
    - هر چه بخواهید من حاضرم شوالیه .
    کاترین گفت : " پسرم برای نجات زنش نقشه ای دارد . البته به نظر من بی نهایت خطرناک است به شانس زیادی نیاز دارد . چارلز بهتر است خودت توضیح بدهی تا ببینیم نظر پل چیست . "
    - من نقشه قلعه و یک اجازه عبور ملاقات خصوصی با فرمانده زندان دارم . با این ورقه خیلی راحت وارد باستیل می شوم و بعد از آن باید خودم و " آن " را از آنجا خارج کنم . این را باید خودم به تنهایی انجام دهم ولی بعد از خروج از آنجا به تو نیازمندم .
    - چارلز اگر چه می دانم دیوانگی محض است ولی ادامه بده و بگو چه باید بکنم .
    - با یک کالسکه دم در خروجی منتطر باش تا اگر برای فرار من اشکالی پیش آمد یا فقط " آن " را توانستم از در خروجی بیرون بفرستم حداقل بتوانی او را مخفی کنی . اگر هم فرار کردیم و به تعقیبم آمدند حتما دو تپانچه بهتر از یکی است . کنت با من می آیی ؟
    - البته که می آیم . سفری با کالسکه ، کمی انتظار و بعد سفری دیگر ، البته که می آیم فکر کردم می خواهی دربان را بکشم .
    چارلز به خواهرش نگاه کرد : " اگر مجبور شوم خودم این کار را می کنم ولی جین نگران نباش پل را به خطر نمی اندازم . "
    می دانم برادر جان و این را هم می دانم اگر در جاده دستگیر شدید او هم با تو محاکمه و به دار آویخته می شود با این وجود پل باید برای حمایت از " آن " بیاید .
    کاترین گفت : " همچنین به وجود یک زن نیاز است ولی جین نه من و تو . متاسفانه ما هر دو کاملا قابل شناسایی هستیم . از آنی خواسته ام که با شما بیاید و در طول سفر مراقب " آن " باشد .
    چارلز پرسید : " آیا نمی ترسد ؟ آیا می داند اگر موفق نشویم چه پیش خواهد آمد . "
    - اوه چارلز یک زن خوب اسکاتلندی را دست کم نگیر . آنی همراه من خطرات زیادی را بدون ترس پشت سر گذاشته است .
    - شاید مادر ، همیشه فکر می کردم ماجرا ها را کش می دهید ، به هر حال از شما و از او متشکرم .
    پل گفت : " و چطور می خواهی فرمانده را وادار به آزاد کردن او بکنی و بعد چگونه می خواهی از در بگذری ؟ "
    - چارلز عزیز با این که مجذوبت شده ام ولی فکر می کنم حماقت می کنی و هرگز از آنجا خارج نخواهی شد .
    - پل من اصلا برای کار هایم بعد از وارد شدن به باستیل برنامه ای ندارم . شاید وقتی به او رسیدم تپانچه را پشت گردنش بگذارم و وادارش کنم زنم را آزاد کند و یا شاید او و هر کس را که سر راهم باشد بکشم ولی همین که به زنم دست یابم حتما فکری برای فرارش به مغزم می رسد مطمئنم .
    جین مداخله کرد : " تو شیطان صفتی ! و شیطان خودش به یارانش کمک می کند و فکر می کنم موفق می شوی . "
    سر جیمز گفته اش را تایید کرد و بعد به چارلز نزدیک شد و دست هایش را گرفت : " چارلز من برادری داشتم که قبل از تولد تو کشته شد . اگر زنده بود این عمل تهور آمیز تو را تحسین می کرد . هاف مک دونالد از هیچ چیز نمی ترسید و تو خیلی شبیه او هستی . خدا به همراهت پسرم سعی کن او را نجات بدهی . " دستهایش را دور پسرش حلقه کرد و او را بوسید مثل این که بعد از سی سال با برادرش آشتی می کرد .
    کاترین به چارلز نزدیک شد و پرسید : " چه وقت می روی ؟ "
    - فردا ، ترتیب همه چیز را داده ام . دو کالسکه معمولی و اسب ها ، آماده هستند ، ما باید پس از فرار به طرف بندر لهاور برویم و از آنجا با کشتی عازم اسکاتلند شویم . نگران نباش مادر ، من پدر خوبی برای خانواده ام و مردمم خواهم شد . آیا این همان چیزی نیست که شما می خواستید ؟
    - چارلز تنها چیزی که در حال حاضر می خواهم سلامت همه شماست به من قول بده که اگر به آنجا رفتی و " آن " را مرده یافتی خودت را سالم برای خدمت به مردم اسکاتلند برسانی لااقل به خودت خیانت مکن .
    - مادر دعا کن او نمرده باشد . اگر او نباشد دلیلی برای زنده ماندن ندارم . دعا کن مادر .
    - ما همه دعا می کنیم پسرم . آنی هم آماده است که امشب همراه تو به پاریس بیاید . شب خوش پسرم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #65
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    نزدیک غروب بود و هوا داشت تاریک می شد . مارگریتا دست های " آن " را نوازش داد و از جا بلند شد : " من حالا می روم دختر جان تو هم بخواب و با تمام نیرو آماده موعد زایمان باش . " به چشمان به گودی نشسته دختر نگاه کرد و پیش خود فکر کرد : " خدایا چطور می تواند به موجود دیگری زندگی ببخشد در حالی که خودش رمق ماندن ندارد . " مارگریتا با تمام مهربانیش از " آن " به خاطر نا امیدی و از دست دادن شور زندگیش دلخور بود . در خانه اش همه چیز را برای نگهداری یک نوزاد فراهم کرده بود . تمام لطف و محبتش گر چه در ابتدا فقط به خاطر خود " آن " بود حالا واقعا به خاطر آن بچه بود . دلش می خواست دخترک آن قدر زنده بماند تا بچه را به دنیا بیاورد . : " خوب دختر جان یادت باشد ، به محض این که احساس کردی وقتش است صدا بزن . من و دکتر می آییم . "
    " آن " نالید : " چشم خان صدا می زنم ، شب بخیر مادام . " چشمانش را بست و تا موقع بسته شدن در به همان حالت ماند . حتی از ملاقات های دکتر و زنش به تنگ آمده بود چون می دانست به خاطر بچه مواظبش هستند این که آن زن آنقدر به فکر ولادت بچه و گرفتن او بود و نمی فهمید که " آن " چه عذابی می کشد دلش گرفته بود . بعضی اوقات آرزو می کرد خودش و بچه با هم بمیرند چرا که خودش نمی خواست کس دیگری صاحب بچه اش باشد و هیچ دلیل منطقی هم برای خواسته اش نداشت . به همین دلیل وقتی که احساس درد کرد به روی خود نیاورد و سعی کرد بخوابد . سلولش به تاریکی یک سیاه چال بود . بی حرکت به پشت دراز کشیده بود و فاصله بین درد ها را با شمارش اندازه می گرفت . سه ساعت را با دردی کشنده گذراند .
    فرمانده زندان آن شب شام خوبی صرف کرده بود و به طرز عجیبی سر حال بود و درباره بازنشستگی با زنش صحبت می کرد و می گفت که بعد از بازنشستگی می توانند در حومه شهر بین مردم عادی زندگی خوشی را بگذرانند . زنش خیلی کم حرف بود و شاید ده سال زندگی در آن جنگل شوق حرف زدن را هم از او گرفته بود . سرش را به علامت موافقت تکان داد و از تصور داشتن باغچه ای که بتواند گل و سبزی های مورد علاقه اش را در آن بپروراند لبخند بر لبانش نقش بست . بعد از شام زن در اتاق کوچک مشغول خیاطی و مرد مشغول خواندن کتابی بود که پیشخدمت حضور یک ملاقات کننده را گزارش کرد .
    محافظ با عصبانیت بلند شد : " احمق ، ملاقات کننده کیست ؟ نمی دانی چه وقت است ؟ "
    - عالیجناب او یک جنتلمن است و نامه ای برای ملاقات شما دارد و می گوید که خیلی مهم است . دربان هم او را راه داده است .
    مرد با عصبانیت بلند شد و شروع به بستن دکمه های کتش کرد و زیر لب غرید : " اینجا هرگز نمی توان راحت بود . تو بخواب عزیزم آن مرد را در دفترم می بینم . خدا می داند چه می خواهد که روز نیامده است . "
    در نور چراغی که دربان حمل می کرد چارلز راهی را که " آن " هفت ماه پیش به اسارت برده شده بود طی کرد . در همان محلی که زنش مورد سوال قرار گرفته بود ، در مقابل محافظ ایستاد .
    محافظ غرید : " آقا می دانید دیر وقت است . چه خدمتی از من ساخته است ؟ "
    لباس و قیافه ملاقات کننده او را مطمئن ساخت که آدم مهمی است و از او در خواست کرد که بنشیند . دربان رفته بود و آن ها تنها بودند .
    چارلز گفت : " من اجازه ورود رسمی دارم و کاغذ را به طرف او پرتاب کرد . "
    مرد نامه را عجله خواند و امضای دوک آگولون را در پای نامه مشاهده کرد . تعظیمی کرد و گفت :
    - چه باید بکنم آقا .
    چارلز بلخند بر لب به او نزدیک شد : " شما باید به من بگویید خانم " آن مک دونالد مارکوییز دی برنارد " در چه وضعی هستند . "
    محافظ نگاهی به صورت سرد و یخزده مرد انداخت و بعد به زنگ خطری که روی میزش بود نگاه کرد . آقا ما زندانی ای به این نام در اینجا نداریم . مثل این که اشتباه به عرضتان رسیده است . اینجا ما کسی را به این نام نمی شناسیم . تمام کسانی که اینجا هستند طبق دستور شاه زندانی شده اند و من راجع به هیچ یک از آن ها نمی توانم بحث کنم .
    - تو اشتباه می کنی چون این خانم به من تعلق دارد . او زن من است .
    ردای بلندش کنار رفت و دستش با تپانچه بیرون آمد و آن را به سوی چشم راست محافظ نشانه رفت و آمرانه فریاد زد : " آن زنگ را لمس نکن و گر نه مغزت را متلاشی می کنم ، بنشین مرد . "
    محافظ نشست و دست هایش را روی میز گذاشت . : " احمقانه است عالیجناب ولی آن تپانچه هم به شما کمکی نمی تواند بکند و زندگیتان را از دست می دهید . "
    چارلز سرش را تکان داد . " این شما هستید که اگر به من نگویید زنم کجاست و مرا نزد او راهنمایی نکنید زندگیتان را از دست می دهید . حرف بزن مرد عجله دارم . تپانچه را در وسط پیشانی او گذاشت و مرد از ترس چشمانش را بست و زمزمه کرد من به یادداشتهایم که در آن کشو است نیاز دارم . "
    - خیلی خوب خیلی آرام آن ها را بردار .
    حالا چارلز تپانچه را پس گردن او گذاشته بود . محافظ کاغذ ها را کمی زیر و رو کرد و دفتری را که نام " آن " در آن نوشته شده بود برداشت و پشت میزش نشست . چارلز آن قدر نزدیک به او ایستاده بود که سایه هایشان روی دیوار با هم یکی شده بود .
    - او در برج غربی سلول 713 است .
    چارلز زیر چشمی گزارشی را که درباره حاملگی و بیماری او بود ، خواند .
    - عالیجناب خانم شما کاملا در آسایش بوده است درست مثل این که در خانه خودش به سر برد . اگر آن تپانچه را کنار بگذارید سعی می کنم به او بیشتر رسیدگی کنم . شما بروید من می توانم احساس یک شوهر را بفهمم و این راه کمک به خانم نیست ، عاقل باشید عالیجناب .
    - عاقل هستم مرد . حالا کاغذی بردار و دستور آزادی مادام و تحویل او را به من روی آن بنویس .
    محافظ که از ترس و خشم رنگش به شدت پریده بود فریاد زد : " امیدوارم روزی تو را به عنوان زندانی نزد من بفرستند آن وقت تمام استخوان هایت را می شکنم و زبان از حلقومت بیرون می کشم . حالا برو گمشو من هیچ کاغذی به تو نخواهم داد . "
    چارلز مشت محکمی به چانه اش زد و تپانچه را روی گردنش فشرد . محافظ نگاه یک قاتل بی رحم را به چشم خود دوخته دید . وحشت سراسر وجودش را فرا گرفت . هرگز در تمام زندگیش طعم چنین وحشتی را نچشیده بود . ناسزا گویان ورق کاغذی برداشت و لرزان روی آن نوشت و امضا کرد . آن قدر دستش می لرزید که لکه ای جوهر روی کاغذ ریخت .
    چارلز نوشته را خواند و گفت : " بلند شو حالا با هم به برج غربی می رویم و کوچکترین حرکت یا اشاره ای برایت مرگ را به ارمغان خواهد آورد سعی نکن به من کلک بزنی فقط مرا مستقیم به آنجا ببر . "
    از در اتاق بیرون آمدند و از پله های سراشیب پایین رفتند . در پایین پله ها دربان منتظر بود که چارلز را به بیرون راهنمایی کند . چارلز از محافظ خواست خیلی عادی او را مرخص کند و هر کس دیگری را هم که سر راه قرار گرفت بدون آن که شکی ایجاد کند مرخص کند و تاکید کرد که کوچکترین خطا مرگش را تضمین می کند .
    محافظ پایین پله ها با رفتاری معمولی دربان را پی کار خود فرستاد و آن ها دوباره به راه خود ادامه دادند .
    چارلز کاملا نزدیک به او در حالی که تپانچه را زیر ردایش پنهان کرده بود راه می رفت : " سعی نکن به طرف شرق بروی من کاملا حدود را می شناسم . " محافظ حرفی نزد در تمام زندگیش به دیگران فرمان داده بود و با وجودی که سنگینی و سردی تپانچه را روی پوستش احساس می کرد نمی توانست تسلیم محض شود . ستمگر و بی احساس بود ولی ترسو نبود .
    من تو را به برج غربی می برم ولی چه فایده دارد بعد از آن چطور می خواهی فرار کنی ؟ فکر می کنی با یک تکه کاغذ می توانی یک زندانی باستیل را خارج کنی ؟
    برو تو مرد و هر چه را گفتم به خاطر داشته باش .
    آن ها از کنار کلید دار که در را برایشان باز کرده بود گذشتند و چارلز متوجه شد که او در را دوباره پشت سرشان بست . باز هم در سر راهشان به دربان هایی که مخصوص سلول ها بودند برخوردند و محافظ با معرفی خود راحت از جلوی آن ها گذشت و زیر لب به چارلز هشدار داد : " از جلوی هر کدام از آن ها بدون من نمی توانی بگذری . "
    چارلز جوابی نداد . محافظ آنجا ایستاد و یک مرد پیر با مشعلی به آن ها نزدیک شد و با سوء ظن به آن ها نگاه کرد با وجود کبر سن عضلاتش هنوز قوی بودند . وقتی که محافظ را دید ادای احترام کرد ، شب بخیر عالیجناب تمام زندانی ها آرام هستند و تا به حال هم از زندانی 713 صدایی نشنیده ام . در نگاه محافظ چیزی بود که آزارش می داد ولی مرد نمی توانست بفهمد . به مردی که پشت سر او ایستاده بود نگاه کرد و چیزی که باعث سوء ظن شود نیافت . فکر کرد شاید یکی از ماموران سری دولتی است که با یکی از زندانیان معامله ای سری دارد .
    سلول 713 را باز کن . می خواهیم نگاهی به او بیندازیم . به صورت فشرده از خشم چارلز نگاه کرد و فهمید که وقتش نیست که اشاره بکند و باید منتظر فرصت بهتری می شد .
    بیرون دروازه اصلی زندان کالسکه ای منتظر بود از همان کالسکه های معمولی که مردمان عادی استفاده می کنند . کالسکه ران با وجودی که در استخدام دی برنارد بود ولی لباس مخصوص به تن نداشت . از آنجا که بهترین و وفادار ترین خدمتکار " آن " بود کنت پیر او را برای کمک به آنان فرستاده بود . کنت همچنین با اصرار مری جین را برای کمک فرستاده بود . مری جین با کالسکه ای کرایه ای خود را به آنجا رسانده و در وسط جاده منتظر آنان بود . درون کالسکه پل دی مالوت به ساعتش نگاه کرد و به آنی که مقابلش بود گفت : " نزدیک به یک ساعت می گذرد و هنوز هم نیامده اند یعنی می آیند ؟ "
    زن پرسید : " چه مدت باید منتظرشان باشیم . "
    - تا وقتیکه بیرون بیایند یا سر و صدایی برخیزد . اگر دیدیم که سربازان به طرف ما می آیند برای نجات خود ناچاریم فرار کنیم .
    - فکر می کنید بتوانند فرار کنند .
    - نمی دانم آنی هرگز سابقه نداشته است . هیچکس تا به حال از باستیل فرار نکرده است . به نظر من برای بیرون آوردن " آن " یک لشکر لازم است . من فکر می کنم دیگر چارلز را نخواهیم دید .
    آنی زمزمه کرد : " چه کسی فکر می کرد که او برای نجات مادام جانش را به خطر بیندازد . فکر می کردم او هم به سنگدلی بقیه مک دونالد هاست . "
    کنت حرفش را تصحیح کرد : " البته به جز ارباب تو . "
    - آه بله جز او . البته برای فراموش کردن جنایت او و خانواده اش در کلاندرا قبل از این که با خانم فرار کند نصف عمر سعی کرده ام .
    - آنی ، عشق سر جیمز را عوض کرد ممکن است چارلز را هم عوض کند ولی اگر تا نیم ساعت دیگر از آن در بیرون نیاید باید امید دیدار دوباره آن ها را نداشته باشیم .
    وقتی که کلید دار در سلول 713 را باز کرد چارلز از محافظ خواست که اول داخل شود . کلید دار جلو تر از همه داخل شده بود و محافظ پشت سر او وارد شد و به زن که روی رختخواب مچاله شده بود نگاه کرد و این آخرین نگاهش بود چون در همان لحظه چارلز ضربه محکمی با تپانچه به پس سرش زد و مرد بی حرکت روی زمین افتاد . آن قدر عملش سریع بود که کلید دار کاملا مبهوت نگاهش می کرد لحظه ای بعد تپانچه چارلز او را هدف گرفته بود . صدای ضعیفی که حاکی از درد و وحشت بود از گوشه ای شنیده شد . چارلز بی اختیار به طرف صدا برگشت و در همان لحظه کلید دار به طرفش خیز برداشت . تیری از تپانچه خارج شد و صدایش در سلول پیچید . پیر مرد هم با صورت خون آلود روی زمین افتاد و چراغ از دستش رها شد . چارلز فورا چراغ را برداشت و به سمتی که صدای ضعیف شنیده می شد رفت و روی زانو هایش افتاد . ابتدا فکر کرد که محافظ به او حقه زده است و زنی که نگاهش می کند یک غریبه است . لب های زن لرزید و با وحشت به او خیره شد و زیر لب زمزمه کرد : " آه چارلز این تویی یا من دیوانه شده ام . "
    چارلز دست های اسکلت مانند او را به لب برد و بوسید . از زیر ملافه کثیف شکم بر آمده او نمایان بود ولی از بقیه بدنش فقط پوست و استخوان باقی مانده بود فقط رنگ چشمانش تغییر نکرده بود . صورتش لاغر و گونه هایش به گودی نشسته بود چارلز نالید : " اوه ، " آن " عشق من ! چه بر سرت آورده اند ؟ " زن ناله کرد : " خدایا عقلم را از دست داده ام یا شاید دارم می میرم . چارلز مرا به اینجا فرستاده ای و حالا آمده ای جانم را بگیری ؟ " سرش را بین ملافه ها پنهان کرد و گریست : " آن ها نباید بفهمند که بچه ام دارد می آید نمی خواهم بچه را از من بگیرند . تو نباید به آن ها خبر بدهی . "
    چارلز همین که او را روی دست بلند کرد و به سینه فشرد ، احساس کرد که " آن " دچار تشنج شدید است . : " خدای من مثل اینکه وقتش است . " آن " عشق من به من بچسب و سعی کن آرام باشی . آیا راستی بچه دارد می آید ؟ "
    - بله چارلز . همین که چارلز او را به سینه اش فشرد ناباورانه نجوا کرد : " چارلز آیا تو واقعا اینجایی یا من خواب می بینم ؟ "
    - من اینجا هستم عزیزم ، آمده ام تو را با خود ببرم فقط آرام باش .
    سپس به طرف دو جسد رفت کلید را از جیب کلید دار بیرون آورد و اجساد را از سر راهش کنار زد : " عزیزم می توانی سر پا هایت بایستی ؟ "
    - نه نمی توانم . آه چارلز تو کلید دار را هم کشته ای چه می کنی ؟
    - بلند شو عزیزم و فکرش را هم نکن . ما باید از اینجا فرار کنیم و کالسکه ای بیرون منتظر ماست . تو خوب خواهی شد و هیچکس بچه را از ما نمی گیرد فقط آرام باش عزیزم .
    او را سر پا نگاهداشت . خوشبختانه دیوار ها آنقدر ضخیم بود که صدای شلیک گلوله بیرون نرفته بود . تا به حال همه چیز خوب پیش رفته بود . سر " آن " را بلند کرد و نگاهش کرد : " باید راه بروی " آن " ، می شنوی حتی اگر دردت خیلی شدید است باید سر پای خودت از مقابل نگهبان ها بگذری . اگر بیفتی همه چیز خراب می شود و من و تو کشته می شویم . باید قبل از آن که کسی به دنبال آن دو نفر بیاید فرار کنیم . " روپوشی را از زیر لباسش بیرون آورد و بر دوش او افکند موهایش را پشت سر برد و با یک کلاه آنها را کاملا مخفی کرد : " خوب حالا آماده ایم . باید بیرون برویم و پله ها را طی کنیم . فاصله درد ها چقدر است ؟ "
    - ده دقیقه شاید هم کمتر . چارلز چرا مرا نمی گذاری و فرار نمی کنی . من در هر حال از دست رفته ام پس خودت را نجات بده .
    - لعنت بر شیطان تو فکر می کنی من زندگیم را ریسک کرده ام که بیایم و دست خالی برگردم . عزیزم پس آن جرات دی برناردی که همیشه درباره اش می شنیدم چه شد . راه بیفت زن .
    بازویش را گرفت و از در خارج کرد بعد با کلید هایی که در دست داشت در را دوباره بست . بیرون زیر نور مشعلی که بالای پله ه بود دید که " آن " گریه می کند . خم شد و دهانش را بوسید . : " شجاع باش عشق من ، زیاد طول نمی کشد . " دو پا گرد اول بدون حادثه گذشت . پا گرد سوم کلید دار فریاد زد : " عالیجناب کجاست و چه کسی را همراه می بری ؟ "
    چارلز با صدای بلند جواب داد : " یک زندانی اگر می خواهی بدانی کیست از محافظ که پشت سر ما می آید بپرس . " به آخرین پله ها نزدیک شدند و چارلز " آن " را تقریبا با خودش می کشید . دربان چراغ را بالا گرفت و با سوء ظن به آن ه نگاه کرد . صورت اشک آلود زن را دید و مردی را که همراه فرمانده وارد شده بود شناخت .
    چارلز گفت : " عالیجناب بعدا می آیند . ایشان با یکی دیگر از زندانیان کار داشتند و این هم اجازه عبورم . " چارلز نوشته را جلوی چشم او گرفت و مرد گفت : " بروید . "
    چارلز پاکت را در جیبش گذاشت و " آن " را به دنبال کشید . از طرز نگاه کردن دربان به نوشته ، چارلز فهمید که خواندن نمی داند . به حیاط رسیدند آسمان صاف و پر ستاره بود " آن " را به خود چسباند و احساس کرد که بدنش از درد خشک شده است از این رو پا هایش روی زمین کشیده می شد و از درد کمرش خم شده بود دلش می خواست او را بغل کند و بقیه راه را با خود ببرد ولی می دانست این کار سوء ظن گارد های دم در را بر خواهد انگیخت . او را تا نزدیک در به دنبال کشید .
    زن نالید : " چارلز نمی توانم ادامه بدهم فاصله درد ها خیلی کم شده است . "
    - نباید توقف کنی عزیزم و گر نه من و تو و آن بچه از دست می رویم . محکم مرا بچسب ولی بی صدا باش ، داریم به در اصلی نزدیک می شویم .
    دم در اصلی دو گارد ایستاده بودند . یکی از آنها نامه ها و قیافه های اشخاصی را که وارد یا خارج می شدند بازرسی می کرد و دیگری در کوچکی را که در میان در بزرگ تعبیه شده بود به کمک اهرم باز و بسته می کرد . آن ها مردی را که قبلا وارد شده بود با زنی در کنارش دیدند . یکی از آن ها نامه محافظ را به دقت خواند ، این دستور آزادی زندانی شماره 713 و تحویل آن به آقای چارلز مک دونالد آورنده نامه است ، امضای فرمانده در پایین ورقه به چشم می خورد گارد دوباره نامه را با دقت خواند و چارلز متوجه شد که " آن " شدیدا در عذاب است .
    - خوب مگر نامه رسمی نیست ؟ مگر امضای فرمانده را نمی بینی ؟
    - بله همه چیز درست به نظر می آید آقا شما زندانی را تحویل گرفته اید و او خوشحال به نظر نمی آید .
    گارد دوم شروع کرد به چرخاندن اهرمی که در کوچک را باز می کرد .
    چارلز گفت : " نه او خوشحال نیست ، چند ماه زندانی بودن در اینجا حتما اهلیش کرده است و از این به بعد برایم دردسر نخواهد داشت .
    گارد قبلا هم مواردی را دیده بود که اشراف و نجبای درباری برای مطیع کردن زن و حتی بچه هایشان آن ها را به این جهنم می فرستادند . در باز شد و چارلز " آن " را کشاند و گفت : " بیا عزیزم کالسکه آنجا منتظر ماست . " صدای بسته شدن در را پشت سرشان شنیدند . چارلز با سرعت می رفت و زن را به دنبال خود می کشید ولی همین که به انتهای پل متحرک و لب جاده رسیدند " آن " فریادی کشید و زانو هایش خم شد . چارلز او را بغل کرد و به سرعت به طرف کالسکه شروع به دویدن کرد . پل دی مالوت برای کمک به آنها از کالسکه پایین جست دو نفری " آن " را به داخل کالسکه بردند و کالسکه به حرکت در آمد و با سرعت وحشت آوری خیابان های سنگفرش شده را پشت سر گذاشت و وارد جاده ساحلی شد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #66
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بعد از چند دقیقه کلید داری که در پا گرد اول بود چراغش را بالا گرفت تا شاید اثری از محافظ ببیند ولی چیزی ندید . به نظرش عجیب بود که خود محافظ آن مرد و زندانی را تا دم در همراهی نکرده است و عجیب تر این که هنوز هم در زندان مانده بود . از پله ها بالا رفت و از کلید داری که در پا گرد دوم بود سراغ محافظ را گرفت او هم جواب داد که هنوز نیامده است و کلید دار سوم هم همین جواب را داد . مرد پیش رفت تا به بالای برج رسید و آنجا کلید دار پیر را ندید . به سرعت خود را به دربان رسانید . دربان دسته کلید یدکی داشت که در مواقع اضطراری از آن استفاده می شد . پنج دقیقه بعد آنها در سول شماره 713 را گشودند و در نور ضعیف اجساد بیجان فرمانده و کلید دار پیر را دیدند .
    لحظه ای بعد آژیر های خطر به صدا در آمد . بعضی از زندانیان به در نزدیک شدند و به صدا ها گوش می دادند از سلول بعضی از آنها که هنوز رمقی در تن داشتند صدای هلهله ضعیفی که نشانگر شادی مفرطشان از فرار یک زندانی ناشناس بود به گوش می رسید . به محض شنیده شدن صدای زنگ خطر گارد ها تمام در ها را بسته و پل متحرک را بالا آوردند . بدین وسیله رابطه زندان با جاده ای که فراریان چند لحظه قبل آن را زیر پا گذاشته بودند کاملا قطع شد قایم مقام فرمانده که در رختخواب بود با سرعت شروع به دویدن به طرف زندان کرد . همه کاملا گیج و مبهوت بودند بیست دقیقه بعد از کشف اجساد در برج غربی پل متحرک دوباره پایین آمد و یک گروه سی نفری سرباز تحت فرماندهی برادر زاده معاون فرمانده از باستیل خارج شدند و راه جاده ای را که فراریان رفته بودند پیش گرفتند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #67
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آنی گفت : او جلوتر نمی تواند برود . زن پیر " آن " را مثل یک بچه در آغوش گرفته بود و چارلز هم دست های او را نوازش می داد . پل دی مالوت از پنجره به بیرون نگاه کرد . درد و رنج زن او را وحشتزده کرده بود آنی فریاد زد : " باید بایستیم بچه هر لحظه ممکن است به دنیا بیاید . "
    چارلز گفت : " باید تا میهمانخانه بعدی برویم پل تو خانه ای در اطراف نمی بینی ؟ "
    - نه نمی بینم و در هر حال چه کسی این وقت شب ما را می پذیرد ؟ بهتر است کالسکه را متوقف کنیم و بگذاریم آنی هر کاری از دستش بر می آید انجام دهد .
    چارلز التماس کرد : " نگذاریم " آن " بمیرد . " هر لحظه دستهای زنش را می بوسید و او را تشویق به استقامت می کرد : " پل هر جا نوری دیدی بایست من آنقدر پول همراه دارم که یک نفر را راضی به پذیرش ما کنند و اگر پول کسی را راضی نکرد حتما تپانچه ام راضی اش می کند . " دوباره خم شد و " آن " را بوسید : " شجاع باش عزیزم . به زودی جایی برای استراحت تو پبدا می کنیم . حالا به من تکیه بده . " چارلز مطمئن نبود که " آن " صدایش را می شنود در روشنایی کم کالسکه ، سفیدی رنگ " آن " مشخص بود . اغلب چشم هایش را می بست و درد را بی صدا تحمل می کرد . او وجود مسافر دیگری را در کنار خود ، احساس می کرد . بله مرگ در کالسکه همراهیشان می کرد و منتظر بود او یا بچه یا هر دوی آن ها را با خود ببرد .
    دی مالوت فریاد زد : " خانه ای آنجاست . " و کالسکه را به همان سمت هدایت کرد . با وجودی که جاده پر از چاله بود ولی کالسکه ران کاملا ماهر بود . آن ها به در خانه رسیدند . سگ ها از لحظه ورود آن ها به شدت پارس می کردند . لحظه ای بعد در باز شد و مردی با لباس خواب و یک تفنگ کهنه در دست همراه سگ تازی در آستانه در ظاهر شد .
    دی مالوت جلو رفت : " محض رضای خدا به ما پناه بدهید آقا . زن برادر زنم در داخل کالسکه است و بچه اش دارد می آید . نور چراغ شما را دیدیم و برای کمک آمدیم . آقا ، او حتی یک قدم جلو تر نمی تواند برود . "
    کشاورز به طرف خانه برگشت و فریاد زد : " پولین چراغ را بردار و بیاور ، آن ها دزد نیستند . چند لحظه بعد زن چراغ در دست در کالسکه را باز کرد و به محض دیدن " آن " فریاد زد : " یا حضرت مسیح کمک کن آقا ، شما هر چه زود تر او را داخل خانه بیاورید فکر نمی کنم فرصت زیادی داشته باشد . "
    کشاورز و زنش کنار رفتند و چارلز " آن " را روی دست هایش گرفت و به طرف خانه برد .
    پولین گفت : " عجله کن آقا ، شما هم خانم داخل شوید زن دیگری در خانه به جز من نیست . " و به شوهرش گفت که آقایان را راهنمایی کند و آب روی اجاق بگذارد .
    کنت با تشکر فراوان از آن ها در خواست کرد که اگر ممکن است کالسکه را در جایی مخفی کنند . حالا همه داخل خانه بودند چارلز و آنی ، " آن " را به طبقه بالا بردند مرد صاحبخانه با سوء ظن به مردان اشرافی نگاه کرد . آن ها در نیمه شب همراه یک زن حامله که هر لحظه انتظار مرگش می رفت در خانه او را زده بودند و البته مرد نگران بود و پرسید : " چه کسی شما را تعقیب می کند اگر انتظار کمک دارید باید حقیقت را بگویید . شما مسافر عادی نیستید و اشراف زادگان هم زنانشان را در موعد وضع حمل به جاده نمی برند پس بهتر است به من بگویید آن زن کیست و همراه شما چه می کند . " کنت آرام توضیح داد : " نشناختن او برای شما بهتر است ولی حقیقت این است که ما همین الان این زن را از باستیل ربوده ایم و حتما به تعقیب ما می آیند و به همین خاطر می خواهیم کالسکه را پنهان کنیم . اگر ما دستگیر شویم همه ما را می کشند . ما را مخفی کن . پاداش خوبی به تو خواهیم داد . اگر به ما خیانت کنی قسم می خورم که شوهر آن زن تو را می کشد . "
    - خوب دیگر همه چیز کاملا واضح است و از آنجا که شما به هر حال در خانه من هستید چاره دیگری ندارم جز این که شما را مخفی کنم .
    کنت گفت : " فقط اجازه بدهید آن بچه متولد شود بعد ما اینجا را ترک خواهیم کرد . خوشبختانه کسی موقع آمدن به اینجا ما را ندیده است حالا بید کالسکه را هر چه زود تر پنهان کنیم . "
    پولین به چارلز گفت : " شما بروید بیرون آقا ، کمکی از دستتان ساخته نیست . " و چارلز روی هیکل نحیف زنش خم شد و عرق پیشانی او را پاک کرد . " آن " چشمانش را گشود و نالید : " چارلز آیا ما در امانیم ؟ "
    بله عزیزم و تو دختر خوب و شجاع ، بچه ات را سالم به دنیا خواهی آورد . لب های چارلز می لرزید و چشمانش پر از اشک بود . این حالت برای اولین بار در زندگیش به او دست داده بود : " تو باید شجاع باشی ، عزیزم . من و تو و بچه همیشه در کنار هم خواهیم بود فقط قول بده که قوی باشی . "
    - آه چارلز فکر می کردم تو مرا به آنجا فرستاده ای . خدا را شکر آمدی حالا دیگر نمی خواهم بمیرم .
    پولین چارلز را تقریبا به بیرون هل داد و قول داد که به موقع او را صدا بزند .
    چارلز آستین زن را گرفت و با التماس پرسید : " به من بگویید آیا زنده می ماند ؟ "
    - خدا می داند آقا ما هر چه از دستمان بیاید انجام می دهیم .
    پایان فصل نهم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #68
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بسم الله الرحمن الرحیم
    فصل دهم
    کاپیتان ، سربازان را به دو گروه تقسیم کرد . ده سرباز را به فرماندهی یک افسر به طرف جاده پاریس فرستاد اگر چه فکر نمی کرد که به آن طرف بروند چون در شهر مقامات پلیس به زودی از فرار آن ها آگاه می شدند و همه جا را دنبالشان می گشتند . از آن گذشته هیچ کدام از طبقه اشراف و نجبا جرات پناه دادن به آنان را نداشتند . خود کاپیتان هم با بیست سرباز همان راهی را که فراریان رفته بودند در پیش گرفتند . شب تاریکی بود و کاپیتان زیر لب ناسزا می گفت . آن قدر تاریک شده بود که رد اسبهای کالسکه دیده نمی شد و آن ها مجبور بودند که بایستند و جاده را از نزدیک وارسی کنند و این بیشتر وقتشان را تلف می کرد . او کاملا یقین داشت که فراریان راه جاده ساحلی را رفته اند و از آنجا می توانند به وسیله کشتی از فرانسه خارج شوند کاپیتان ، مرد جوان و جاه طلبی بود و آرزو می کرد که قاتل فرمانده را بکشد تا خودش و عمویش ترفیع بگیرند . در خم جاده نوری را که قبلا پل دیده بود دید و فریاد زد بایستند . سربازان ایستادند و زمین را به دنبال یافتن اثر چرخ کالسکه جستجو کردند . چیزی ندیدند . ولی چند قدم که جلوتر رفتند سرباز رد یاب به نقطه ای که کالسکه فراریان نزدیک به واژگون شدن بود خیره شد .
    - اینجا شیار بزرگی هست کاپیتان ، ولی می تواند حتی مال یک هفته پیش باشد .
    کاپیتان به او نزدیک شد و پرسید : " مگر کالسکه می تواند از اینجا بگذرد ؟ "
    - ممکن است بتواند کاپیتان ، ولی من هرگز این کار را نخواهم کرد چون بسیار خطرناک است .
    - به هر حال ما نگاهی به محل می اندازیم . جلوتر برویم .
    چند لحظه بعد آن ها با مشت محکم به در کوبیدند و سگ ها برای دومین بار عو عو کردند . کاپیتان همراه با در زدن فریاد هم می زد .
    صدایی از داخل فریاد زد : " کی هستی ؟ برو کنار و گرنه شلیک می کنم . "
    - به نام نامی اعلیحضرت در را باز کنید .
    کشاورز تفنگ در دست همراه سگش در آستانه در ظاهر شد . لباس خواب به تن داشت و غر غر کنان خود را کنار کشید تا کاپیتان وارد شود و بعد گفت : " چه خبر است ؟ موضوع چیست ؟ مگر شما نمی دانید که ساعت چهار نیمه شب است . "
    - ما در تعقیب یک زندانی فراری هستیم . یک مرد و یک زن شاید هم بیشتر .
    پیر مرد غرید : " آه شما چطور انتظار دارید ما در خواب آن ها را دیده باشیم . "
    - آیا کالسکه ای اینجا عبور یا در اینجا توقف نکرده است . کاپیتان با دقت به چشمان مرد خیره شده بود . افسر ارشد خواست کمی به مرد نزدیکتر شود که سگ پارس کرد و او عقب رفت .
    - هیچ کالسکه ای از اینجا نگذشته است و هیچ چیز ندیده و نشنیده ایم .
    - پس در این صورت پیر مرد ، برایتان هیچ اشکالی ندارد که خانه را بگردیم . گروهبان تو با ده تن از مردان طویله و انبار غله را بگردید و گریسو تو هم با پنج مرد داخل خانه را جستجو کنید و شما آقای صاحبخانه مرا به یک لیوان شراب میهمان کنید بعد از آن به طبقه بالا می روم و خودم هم به آنجا نظری می افکنم . به خاطر سلامتی خودتان امیدوارم که حقیقت را گفته باشید .
    گروهبان و مردانش بیرون خانه و داخل طویله و انبار را گشتند . آن ها فقط یک مشعل کم نور همراه داشتند . در اتاق کوچک کنار مزرعه جز مقداری وسایل کشاورزی چیزی نیافتند و در انبار بزرگ غله هم کوهی از کاه و جو انبار شده بود و دو سگ قوی هیکل نگهبان با دیدن آن ها ، چنان به شدت پارس کردند که آنها ترجیح دادند نگاه مختصری فقط برای یافتن کالسکه بیندازند و چون به خیال خودشان اطمینان یافتند که کالسکه و اسبی در آنجا نمی تواند مخفی شده باشد برگشتند و در حیاط به صف ایستادند . همگی زیر لب ناسزا می گفتند چون حالا ناچار بودند راه را ادامه دهند .
    در داخل خانه کاپیتان شرابش را نوشید و به زن کشاورز که از طبقه بالا آمد و با خونسردی تمام حرف های شوهرش را در پاسخ به کاپیتان تکرار می کرد خیره شد . زن خیلی خواب آلود به نظر می آمد .
    گریسو هم پایین آمد و توضیح داد که تمام طبقه بالا را گشته و فقط دو زن در آنجا بوده است .
    پولین توضیح داد که دو زن یکی برادر زاده و دیگری خواهر شوهرش هستند که با آن ها ، زندگی می کنند .
    کاپیتان گفت : " فکر می کنم بهتر است خودم هم نگاهی به آن ها بیندازم فکر می کردم که شما تنها زندگی می کنید . " آن ها بالا رفتند و در اتاق خواب اولی را گشودند . روی یک تخت زنی کلاه شبی را تا پیشانیش پایین کشیده و ملافه را محکم زیر چانه اش گرفته بود و گویی از ترس این که ملافه کنار برود و بدنش معلوم شود وحشتزده بود . کاپیتان در اتاق را بست و آنی نفس راحتی کشید . ولی چند لحظه بعد متوجه شد که آن ها دم در اتاق " آن " متوقف شدند . در اتاق دیگر دختر جوانی را دیدند که مو هایش دور شانه هایش ریخته بود و با همان شرم و وحشت زن اول ملافه را محکم زیر چانه اش نگه داشته بود . پولین به سرعت خود را کنار تخت او رساند و او را در آغوش گرفت و گفت : " نترس دخترم آن ها به تو آزاری نمی رسانند فقط به دنبال چندین جنایتکار می گردند بعد رو به کاپیتان کرده گفت : " برادر زاده ام بیمار است او را نترسانید . و تو کبوتر کوچکم اصلا نترس آن ها همین حالا می روند . "
    دخترک خود را محکم به او چسبانده بود و خیره به کاپیتان نگاه می کرد .
    دختران دهاتی اغلب در مواجهه با سربازان دچار وحشت می شدند چون از تجاوز آن ها می ترسیدند . کاپیتان چندین بار در گشت هایش از چنین دخترانی استفاده کرده بود و این نگاه وحشتزده را کاملا می شناخت پیش خود فکر کرد : " همه دختران دهاتی این طورند ، احمق مثل گاو و لجوج و مکار مثل یک روباه نگاه تحقیر آمیزی به دخترک انداخت او را کاملا بیمار و نحیف یافت . پشتش را به او کرد و خارج شد و به سربازانش دستور حرکت داد .
    اهل خانه تا موقعی که آن ها از خانه دور شدند حرفی نزدند . صدای پا های اسبانشان هر لحظه دور تر و دور تر می شد . " آن " به پیر زن تکیه داد و چشمانش را بست . پیر مرد داخل اتاق شد و زنش را در آغوش گرفت ، و با شادی فریاد زد : " آن ها رفتند پولین . " زن نفسی تازه کرد و شوهر را به عقب هل داد : : البته که رفته اند حالا زود به انبار غله برو و آقایان را قبل از آن که خفه شوند بیرون بیاور . "
    " آن " زمزمه کرد : " بچه کجاست ؟ " و پولین با خوشحالی پاسخ داد که او را در پتو پیچیده و در کمد لباس ها پنهان کرده است و حالا مثل یک فرشته کوچک خواب است . " تو و آن بچه معصوم خیلی خوب و آرام بودید آه خدای من اگر آن خوک ها نیم ساعت زود تر می آمدند چه بر سر ما می آمد . "
    کالسکه زیر کاه و یونجه پنهان بود . پل دی مالوت ، چارلز و کالسکه ران هم در داخل کالسکه مخفی بودند . کشاورز همه چیز را خیلی خوب مخفی کرده بود . داخل کالسکه به داغی یک کوره بود و سه مرد در حالت خفگی به سر می بردند .
    آنی با لباس سفرش و کلاه خواب سرش ، به طرف اتاق " آن " دوید . روی صورت " آن " خم شد و پرسید : " اوه مادام حالتان خوب است . آن ها رفتند . بچه کجاست ؟ به خاطر خدا زود تر او را از گنجه بیرون بیاورید . "
    " آن " چشمانش را باز کرد و سعی کرد که لبخند بزند ولی خنده به زودی از لبانش محو شد و نالید : " آنی من دوباره خونریزی دارم . "
    دست های آنی پیشانیش را نوازش کرد .
    - چارلز کجاست آنی .
    - مادام الان او را صدا می زنم .
    چارلز ، پل و کالسکه ران به اصرار و توصیه کشاورز قبل از آن که " آن " وضع حمل کند در کالسکه و زیر کاه ها پنهان شدند و تمام مدت از نگرانی در تب و تاب بودند که مبادا کشاورز یا زنش به آن ها خیانت کنند و آن ها را تحویل دهند .
    وقتی که سربازان کاملا دور شدند کشاورز کاه ها را کنار زد و آن ها بیرون آمدند . کشاورز به آن ها گفت : " خیالتان برای مدتی می تواند راحت باشد آن خوک های کثیف از اینجا دور شده اند . "
    - چارلز پرسید : " زنم ، آیا راحت شد ؟ "
    - بله حدود یک ساعت پیش بچه به دنیا آمد .
    چارلز دیگر به حرف های مرد توجه نکرد و به سرعت به طرف خانه شروع به دویدن کرد .
    آنی دم در او را ملاقات کرد : " مستر چارلز شما صاحب دختری شدید و مادام هم حالش فعلا خوب است و سراغ شما را می گیرد . "
    چارلز رو انداز بچه را از روی صورتش کنار زد و با هیجان گفت : " خدای من چقدر زیباست . مو هایش سیاه است . " دخترک کوچک خمیازه ای کشید و مثل پرنده ای کوچک در آغوش مادر فرو رفت . " آن " سرش را پایین انداخت و لبخند زد : " چارلز او خیلی شبیه به توست طفلک من خیلی کوچک است قول بده از او خوب مراقبت کنی . "
    از موقعی که چارلز وارد اتاق شده بود " آن " به او نگاه نکرده بود . او را خواسته بود ولی همین که به کنارش آمد آن قدر خسته و درمانده بود که فقط دلش می خواست بخوابد . در گیر و دار آمدن سربازان دو زن مسن ناچار شده بودند که او را از جایش حرکت دهند تا آثار و نشانه های زایمان را مخفی کنند و این تکان های شدید موجب شده بود که او خون زیادی را از دست بدهد ، دیگر درد شدیدی را احساس نمی کرد ولی دور چشمانش حلقه کبودی زده بود . بچه سالم و سر حال به نظر می رسید ولی " آن " احساس سرمای شدید می کرد . وقتی که چارلز دست هایش را بوسید از سردی آن ها دچار وحشت شد . به صورت یخ زده اش دست زد و گونه های بی رنگش را نوازش داد . " آن " پلک های سنگینش را روی هم گذاشت و چارلز احساس کرد که هرگز دوباره باز نخواهد شد و فهمید با تمام مشقاتی که او و دیگران متحمل شدند زنش از دست رفته است .
    فریاد زد : " آن " ! " آن " ! خواهش می کنم چشمهایت را باز کن و به من نگاه کن عزیزم به من نگاه کن .
    "آن " به زحمت پلک ها را گشود و به سمت صدا خیره شد و دو چشم زیبای اشک آلود چارلز را که به او خیره شده بودند دید .
    چارلز دوباره فریاد زد : " نخواب عزیزم اگر بخوابی می میری . دوستت دارم و به تو احتیاج دارم خواهش می کنم چشمانت را نبند . "
    - خیلی خسته ام چارلز .
    - می دانم عزیزم می دانم .
    او را در آغوش گرفت و گونه های سردش را به صورت خود چسباند : " می دانم خیلی خسته ای ولی نباید تسلیم شوی . گوش کن " آن " دوستت دارم و می خواهمت ترکم نکن . "
    زن نجوا کرد : " همیشه آرزو داشتم این ها را از زبان تو بشنوم . فکر می کردم از من متنفری و تو مرا به باستیل فرستاده ای . " کلمات را بریده بریده ادا می کرد و چارلز نا امیدانه اشک می ریخت و التماس می کرد : " حالا می دانی که این کار را نکرده ام . فکر می کردم با آن مرد ایرلندی به متز رفته ای و آن قدر حسودیم شده بود که می خواستم او را بکشم . " آن " همیشه دوستت داشته ام و خودم نمی دانستم . مرا ببخش که آن همه آزارت دادم . خواهش می کنم تسلیم نشو عزیزم بی تو من هم می میرم . "
    زن با سعی فراوان نگاهی به او انداخت و یک دستش را برای لمس کردن او بلند کرد : " دوستت دارم چارلز و هیچ چیز نمی تواند عشقم را نسبت به تو تغییر بدهد . باور کن الان از همیشه خوشبخت ترم فکر می کردم این که دوستم داشته باشی و در کنارم بمانی یک رویاست و هرگز به حقیقت نخواهد پیوست . مواظب دختر کوچکمان باش عشق من . "
    - مواظب هر دوی شما خواهم بود . همه ما به اسکاتلند می رویم . کار ما در فرانسه تمام شده است من و تو و این مک دونالد کوچولو به اسکاتلند می رویم . وقتی که دوباره سالم و قوی شدی و هوای لطیف اسکاتلند سر خوشت کرد به تو خواهم گفت که چگونه به باستیل افتادی و چگونه برای نجاتت کوشیدم . وقتی به آنجا برسیم همه این ها را فراموش می کنیم بعد از آن ، تنها عشق است و محبت و زیبایی .
    زن خیلی آهسته زمزمه کرد : " مرا در آغوش بگیر فقط برای چند لحظه . دیگر واقعا دارم به خواب می روم . می خواهم در آغوش تو بخوابم . "
    وقتی که مرد نگاهش کرد لبخند بر لب به خواب ابدی فرو رفته بود .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #69
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    یک هفته بعد کشتی کوچکی از بندر لهاور به سمت دریای شمال حرکت کرد . کاپیتان این کشتی اغلب در سفر هایش به بندر لیس در اسکاتلند ، کالا های قاچاق از قبیل براندی و ابریشم فرانسوی حمل می کرد . این بار هم در مقابل پول قابل توجهی حاضر شد یک مرد ، یک دختر کوچک و زن خدمتکار آنان را به آن طرف مرز قاچاق کند . کاپیتان کابین خود را در اختیار آنان قرار داد . مرد غمگین با دختر کوچولو و خدمه اش پنج روز بعد در بندر لیس پیاده شدند و کاپیتان سود قابل توجهی از این تجارت به دست آورد اما دیگر نتوانست هرگز سفر کند زیرا هنگام بازگشت در فرانسه دستگیر و زندانی شد .
    مسافرین مدتی در لیس ماندند تا دختر کوچولو برای ادامه سفر طولانی از میان سرزمین اسکاتلند به طرف دره کوهستانی اجدادش در هایلندز قوی و آماده باشد .
    همین که افسران گمرک از سفر آن سه نفر آگاه شدند برای بازرسی به قصر ییلاقی دی برنارد رفتند و در آنجا آخرین گور خانواده دی برنارد را با نام " آن دی برنارد " با تاریخ وفاتش یافتند . چون مطمئن شدند که زن بیچاره در زیر خاک مدفون گشته و صدایش دیگر به گوش کسی نخواهد رسید بدون هیچ پرس و جویی محل را ترک گفتند و خیلی زود خاطره مارکوییز زیبایی که یک شب میهماندار شاه فرانسه و شاهزادگان آنجا بود به فراموشی سپرده شد .

    پایان




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 34567

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/