صفحه 4 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 69

موضوع: عروس فرانسوی | ایولین آنتونی ترجه فاطمه سزاوار

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    بسم الله الرحمن الرحیم
    فصل ششم
    شب نشینی در ایل – دی – بواب مثل همیشه شلوغ بود . هوای گرم این جمع را که تمام روز ناچار بودند از یک گوشه کاخ به گوشه دیگر بروند عذاب می داد . به خصوص زن ها با لباس های سنگین و آرایش غلیظشان وضعیت اسف باری داشتند . بارونس دی وایتال همیشه زیبا و سر زنده بود حالا خیلی کسل راهش را از میان جمعیت می گشود . از همه سراغ کنت دی تالیو را می گرفت تا بالاخره کسی جای او را در گوشه ای کنار پنجره به او نشان داد . لوییز او را که به دیوار تکیه داده و مشغول باد زدن خود بود در کنار دوشس دی لیون دید . مرد هم متوجه نزدیک شدن لوییز شد ولی همچنان بی توجه به صحبت کردن با مصاحبش ادامه داد . حتی خیلی زود متوجه رنگ پریده و سایه زیر چشمان زن شد و فهمید که این ها به خاطر گرما و خستگی نیست چون لوییز بنیه یک اسب قوی را داشت . پس باید اتفاق ناگواری برای او افتاده باشد . لوییز به ناچار چند لحظه ای با زحمت صبر کرد تا دوشس صحبتش را با کنت به پایان برد بالاخره دی تالیو نگاهش کرد : " آه لوییز عزیز ، چقدر نا مرتب هستی ! اینجا یک جهنم واقعی است و نمی دانم چطور باید سال ها دوام آورد . " آهی کشید و خونسرد شروع به باد زدن خود کرد .
    لوییز گفت : " باید با تو صحبت کنم . از بعد از ظهر که شکار لعنتی به پایان رسید دنبالت می گردم . کنت ، اتفاق وحشتناکی افتاده است باید به کریدور برویم محال است اینجا بتوانیم حرف بزنیم . " با هم از میان جمعیت گذشتند و وقتی به کریدور رسیدند به زحمت گوشه ای خلوت یافتند .
    - حالا بگو عزیز چه چیز آن سرخی مطبوع گونه هایت را ربوده است .
    لوییز یادداشت را به طرفش دراز کرد : " امروز بعد از ظهر به دستم رسید . "
    نامه را از لوییز گرفت و با اکراه آن را گشود : " آه پس خانم مک دونالد باردار هستند ، خیلی جالب است . این خبر البته حال مرا به هم می زند ولی نمی فهمم تو را چرا این طور آشفته کرده است تو شوهرش را به سلامت قاپیده ای و آن ها از هم جدا شده اند دیگر چه اهمیت دارد اگر او مثل بالون باد کند . لابد می خواهی بگویی بچه آن سرباز مزدور است . "
    - نه این طور نیست . " آن " هرگز معشوقه او نبوده است . چارلز هم احمق نیست و اگر بفهمد که حامله است مطمئن است بچه خود اوست .
    چشمان افعی وار مرد به او دوخته شد : " چطور چنین چیزی ممکن است تو که می گفتی چارلز تو کاملا نسبت به آن زن بی توجه است . "
    - دروغ گفتم نمی خواستم تو بدانی . می دانستم مسخره ام می کنی او گاهگاهی به دیدن زنش می رفت وقتی هم که به او ایراد گرفتم گفت تنوع می خواهد . این که می گویی حالا کاملا تصاحبش کرده ام بدان که زنش به او پشت کرده است و از موقعی که ترکش کرده مثل یک پلنگ زخمی است . اصلا نمی دانم چطور تحملش کنم . او یک چیز را به مرد نگفت و آن این که چارلز دیگر حتی با او معاشقه نمی کرد .
    دی تالیو پرسید : " پس خوشحال نیست . "
    - نه اصلا خوشحال نیست . همه خانواده اش ترکش کرده اند و پدرش او را تهدید کرده که اگر مزاحم زن شود او را به زندان می فرستد . باید صبور باشم و بر اعصابم مسلط شوم . شاید اگر این اتفاق نمی افتاد دوباره می توانستم رامش کنم .
    - و حالا این اتفاق افتاده است لوییز . با من رو راست باش و گر نه کمکت نخواهم کرد . راستش را بگو این خبر برای او چه ارزشی می تواند داشته باشد ؟
    - لوییز دیوانه از خشم به او چشم دوخت ، حقیقت را می خواهی دوست من ؟ پس بدان که عاشق اوست . خودش هم این را نمی داند ولی من مطمئن هستم . زنش را از دست داده ولی این را هرگز نمی خواسته است . اگر از وجود بچه آگاه شود دیگر هیچ کس قادر نخواهد بود از تماسش با زن جلوگیری کند می رود و اگر برود من می میرم .
    مرد بادبزن را بست . وقتی که بچه بود معلم خصوصی اش به والدینش مژده داده بود که پسرشان هوش و سرعت انتقال زیادی دارد : " پس می خواهی قبل از این که خبر به چارلز برسد از دست او خلاص شوی ؟ "
    - بله ، بله این تنها چیزی است که می خواهم ولی چطور ؟ می دانم که می خواهد به شارنتیز برگردد ولی آنجا راه دوری نیست .
    - آه لوییز بیچاره آستینم را رها کن آن ها را چروک می کنی . یک لحظه آرام باش و به من گوش بده به تو می گویم چه باید بکنی ولی هنوز فکرش را نکرده ام چطور . تو محو و نابودی کامل آن زن و بچه اش را می خواهی این طور نیست ؟
    - بله همینطور است . باید به جایی بروند که دست چارلز هرگز به آن ها نرسد .
    - پس تو به یک نامه جلب سری با امضای شاه نیاز داری . باید تیکه ای مورد پسند برای شاه پیدا کنی . البته نمی توانی خودت را تقدیم کنی چون دوست عزیزت دوباری انتقام سختی از تو خواهد گرفت یا شاید سگ وفا دارش دی اولون این کار را بکند . باید شخص مناسبی را بیابی .
    همانطور که با لوییز حرف می زد مغزش هم به سرعت به دنبال راه حل مناسبی بود . زن زیر لب تکرار می کرد : " نامه جلب سری ، نامه جلب سری " مثل این که لغت ها به وحشتش می انداخت و شاید آنقدر وحشت کرده بود که نمی توانست بلند تر بگوید . نام هر کسی در این نامه نوشته می شد خیلی محرمانه دستگیر و به بد ترین زندان های اعماق جنگل ها که از همه آن ها بد تر باستیل بود می رفت و تا آخر عمر در آنجا می ماند . ممکن نبود کسی بتواند نشانی از او بیابد حتی جسدش را هم به اقوامش نمی سپردند .
    لوییز تکیه داد و چشمانش را بست : " بگو چطور می توانم نامه را به دست بیاورم . "
    - تا فردا به من مهلت بده باید کمی رویش فکر کنم . از بین بردن زنی که گستاخی کرده و مرا به میهمانی دعوت نکرده است برایم لذت بخش خواهد بود . فردا صبح همین جا می بینمت مطمئنا تا فردا راه حل مناسبی پیدا خواهم کرد . از حالا به بعد با هیچ کس جز من راجع به این موضوع حرفی نزن . یک حرف نسنجیده او را در آغوش زنش می اندازد . حالا بگو ببینم مطمئنی که برای از بین بردن این زن تردیدی در دل نداری ؟
    - مسخره نباش کنت می دانی که تردیدی ندارم .
    - این همان چیزی است که لازم است . تو یک هرزه افسونگری لوییز . و به دنبال آن خداحافظی کرد و در میان جمعیت گم شد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شاه در یک حالت افسردگی مالیخولیایی به سر می برد . سایه بد خلقی او روی تمام کاخ سنگینی می کرد . حتی در نمایش های اپرای دافین چرت می زد و در میهمانی های سرگرم کننده دوباری با سکوتی مرگبار می نشست . سوگلی از تغییر حالت ناگهانی او در عذاب بود و وزرا از بی تفاوتی محض او نسبت به مهمترین مسایل مملکتی رنج می بردند . حتی از شکار که لذت بخش ترین سرگرمی اش بود لذتی نمی برد . شایع بود که دخترانش از او خواسته بودند که معشوقه اش را طرد و با کلیسا آشتی کند . هر سال موقع عید پاک این فشار به او وارد می شد ، زیرا به خاطر زندگی خصوصی فضاحت بارش با دوباری ، کلیسا ها از او بریده بودند و آیین رسمی عید را برایش به جا نمی آوردند و هر سال این موعد خطرناکی برای دوباری محسوب می شد و اطرافیانش او را نصیحت می کردند که : " خوب نیست با گناهان کبیره به آن جهان بشتابد . " ولی این بار هیچ کدام از این مسایل نمی توانست دلیل کج خلقی شاه باشد . درباریان هفته ها بود که زمزمه می کردند که اگر زنی آسایش را به شاه باز گرداند دوباری از میان برداشته خواهد شد .
    همین که ساعت دربار ضربه دهم را زد لوییز در محل روز قبل منتظر کنت بود . شب گذشته چارلز را ندیده بود و خدمه اش یادداشتش را به او باز گردانده بود چون نتوانسته بود نشانی از او بیابد . تمام شب را در اتاقش قدم زده و در آتش حسادت سوخته بود . فقط تقاضا های مکرر مری او را از رفتن به هتل دی برنارد باز داشت . دی تالیو چند دقیقه ای دیر کرده بود و اگر به خاطر نیاز شدید به وجودش نبود لوییز حتما محل را ترک می گفت .
    دی تالیو رسید و به او گفت : " بهتر است راه بیفتیم و گر نه به مراسم رسمی نمی رسیم . درباره موضوع خیلی فکر کرده ام و مطمئنم که موفق می شویم آنجا را نگاه کن ، گالستون پسرک کوچک مرا می بینی ؟ "
    لوییز به پسر بچه پادویی که آخرین بچه ای بود که به کنت خدمت می کرد نگاه کرد . پسرکی زیبا روی چهار ده ساله بود که صورتش را مانند یک دختر جوان بزک کرده بود .
    - او یک گنجینه گرانبهاست و بهترین تیکه ای است که تا به حال صاحب شده ام . از او واقعا راضی هستم . این بچه ها را من از جای مخصوصی می خرم آیا تو این را می دانستی ؟ خوب حالا برایت توضیح می دهم . در کوی " داری " زنی است که موسسه ای دارد البته جای مناسبی نیست ولی پر است از کالا های جالب از هر نوع و قیمت . گالستون را از آنجا خریده ام . همیشه از آنجا خرید می کنم . دوباری و تمام آدم های سر شناس کاخ برای خرید این نوع کالا ها به آنجا می روند . شاه در موقعیت بدی است و خیلی زود بارونس عزیز باید راه آنجا را در پیش بگیری و هدیه ای شاه پسند تهیه کنی . هدیه ات باید زن زیبا و ارزشمندی برای او باشد . هر چه زود تر باید خرید مناسبی بکنی .
    لوییز نفس نفس می زد : " منظورت این است که دختری برای لویی بخرم ؟ تو دیوانه ای کنت چطور می توانم آن دختر را به حضورش معرفی کنم ، غیر ممکن است . "
    - ها ها مادام عزیز غیر ممکن نیست . من خودم ماموریت معارفه را به عهده می گیرم . خیلی ها به خاطر آزار دوباری حاضر به هر نوع همکاری هستند ولی تو تنها باید دخترک را انتخاب کنی و بخری باید به آنجا بروی و به آن موجود صاحب محل حالی کنی که هدیه جالبی برای شخص مخصوصی می خواهی . هیچ کدام از فاحشه های مارکدار به درد تو نمی خورد . باید چیز مخصوصی باشد یک دختر باکره که ارزش داشته باشد . مام گراندیر نام زن صاحب محل است برایت گران تمام می شود ولی با او اصلا چانه نزن چون چیزی را که به درد ما نمی خورد به تو قالب خواهد کرد .
    - من پول دارم و او هر چه بگوید می پردازم .
    - خیلی خوب است ولی باید کاملا نا شناس آنجا بروی کار بسیار و وقت ما کم است . همین امشب به آنجا برو و دو محافظ مسلح قوی را هم با خودت ببر شاید به دردسر بیفتی چون ناحیه بد نام شهر است .
    - می دانم کجاست . جایی است که همه دزد ها ، آدمکش ها و فاحشه های پاریس در آن زندگی می کنند شما هم با من بیایید حتما بهتر می توانید انتخاب کنید .
    - آه نه لوییز عزیز ، من نقش خودم را بازی می کنم و تو مال خودت را باید به عهده بگیری . از آن گذشته من اصلا نمی دانم چه نوع زنانی مورد توجه مردان هستند . از آن موجودات هم نفرت دارم .
    - خیلی خوب کنت خودم تنها می روم ، یکی از آن دختر ها را می خرم و در جایی مخفی می کنم . بعد از آن چه باید بکنم ؟
    - به نوکرانت پول بده تا از پاریس خارج شوند . هیچ شاهدی نباید در این ماجرا باشد . من ترتیبی می دهم که فردا آن دختر را به خوابگاه اختصاصی شاه بیاوری به تو قول می دهم که اگر درست انتخاب کنی قبل از طلوع صبح آن نامه جلب سری را بدست آورده ای و می دانم که موفق می شوی . قبلا هم نظیر این پیش آمده است . هیچ کس هرگز به ماوقع پی نخواهد برد . زن مک دونالد را به هر جهنمی بخواهی می توانی روانه کنی .
    - می دانم به کجا بفرستمش . تمام شب را به آن فکر کرده ام . تو چرا این کار را می کنی کنت می دانم که تنها به خاطر من نیست .
    - گفته بودم که از این بازی ها لذت می برم . من ملولم و بدون سرگرمی ناراحت می شوم . از آن گذشته باید دینم را به مادام مک دونالد بپردازم . به خاطرت می آید که گفتم چگونه مرا مسخره کرده است . و از همه این ها مهمتر اگر بتوانم کسی را جانشین دوباری کنم دوستان خوبی در پست های مهم دولتی پیدا خواهم کرد . اگر انتخابت شایسته باشد شاید جای او را بگیرد . سفارش آخرم این است که دخترک تربیت شده و با ذکاوت باشد . حالا تا دیر نشده برویم و یادت باشد در کوی " داری " سراغ مادام گراندیر را بگیر . برای یک دلال محبت اسم بی مسمایی است .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    چارلز آن شب در پاریس بود ولی نه برای دیدن زنش . وقتی که پسر بچه ای بود از این که دردسر ایجاد کند و و قتی که خیلی جوان بود از این که دنبال زن ها و شر های مستانه برود لذت می برد . آن شب هم تمایل به عیاشی او را به پاریس کشانده بود .
    عده ای از دوستانش منجمله وی کنت دی رینویل که در روز کذایی باختش به دی شارلوت شریکش بود و نیز یک کاپیتان که بیش از شعورش پول داشت همراهش بودند . دی رینویل توصیه کرد که به یک فاحشه خانه معروف که نزدیک تویلری بود و انواع سرگرمی ها برای مردان جوان ثروتمند در آنجا یافت می شد بروند . ساعت دو بعد از نیمه شب شروع به قمار بازی کردند . تمام دوستانش به شدت مست بودند ولی چارلز با این که بیش از همه نوشیده بود هوشیاری شیطانی داشت . امشب هم شانس به او پشت کرده بود و هر چه همراه داشت ، باخت . تا اینجا هزار لویی هم به صاحب خانه و پانصد لویی هم به کاپیتان تیر انداز بدهکار بود . بویلیو زن سی ساله ای بود که از مقام فاحشه دوره گرد به مقام ریاست یک فاحشه خانه رسمی که توسط تعدادی از مردان سر شناش حمایت می شد ارتقا یافته بود . این خانه هم هدیه یکی از آن مردان بود . حالا زن ثروتمندی شده و موسسه اش مشتری هایی از جوانان طبقات ممتاز داشت . سلیقه اش هم خیلی تکامل یافته بود به طوری که هیچ چیز پست و معمولی در خانه اش یافت نمی شد . خیلی خوب پذیرایی می کرد و البته خیلی خوب هم پول می گرفت .
    زن گفت : " مک دونالد بس است دیگر امشب به اندازه کافی باخته ای . درست نیست که من بگذارم مشتریهای جوانم قرضی را که نمی توانند بپردازند بالا بیاورند . بین دوستانت موسسه ام بد نام می شود . ورق ها امشب همراهیت نمی کنند ، آن ها را رها کن و بیا با هم برویم بالا . "
    چارلز با تردید لحظه ای به او نگریست . تمام فاحشه های طبقه بالا را می شناخت . به موقع آن ها را یکی یکی آزمایش کرده بود . شروع به غر غر کرد : " مادام مهم نیست چقدر ببازم حتما پولت را پس می دهم . دی رینویل ورق بده . "
    - چارلز عزیز من دیگر خیلی مست هستم و نمی توانم بازی کنم . مادام سفری به بالا را پیشنهاد کردند و فکر می کنم اگر همین حالا برویم به نفع ماست .
    بیچاره چارلز حالت رقت باری داشت . زنش او را ترک کرده و او هم تمام ثروتش را از دست داده بود : " بیا مادام ببین برای سر حال آوردن او چه می توانی بکنی . " مرد می خواست بلند شود که مشت چارلز به دهانش اصابت کرد . مرد تلو تلو خوران عقب رفت و به پشت روی زمین افتاد مادام دستش را روی شانه چارلز گذاشت : " خوب مک دونالد حقش را کف دستش گذاشتی امشب به اتاق خودم بیا . دختر ها را رها می کنیم امشب به آن ها نیازی نداری . " چارلز پوزخند زد : " پس به چه نیاز دارم ؟ چه پیشنهادی می کنی ؟ "
    پیشنهاد مادام او را تا صبح نگه داشت . وقتی که چارلز رختخواب زن را ترک کرد چک هزار لویی پاره شده بود و زن آرام خوابیده بود . او گاهی از این سخاوتها به خرج می داد . شاید این بخشش ارزش این را داشت که ثابت کند هنوز در حرفه اش از دختران جوانی که استخدام کرده بود و نصف سن او را داشتند با ارزش تر است .
    همین که صبح شد چارلز سوار بر اسبش به طرف ورسای می رفت و زیر لب ناسزا می گفت . هرگز در زندگیش این قدر آشفته و پریشان نبود . فکر کرد : اگر زنش را سر راه ببیند حتما او را می کشد و خودش هم نمی توانست علت این همه نفرت را بفهمد . هرگز به فکرش نمی رسید که عاشق اوست .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مری جین التماس کرد : " مادام خواهش می کنم اجازه بدهید به کنتس دی مالوت یا لیدی مک دونالد خبر بدهم . "
    - نه مری اجازه نمی دهم به کسی حرفی بزنی . دکتر گفته است که کاملا سالم هستم . وقتی که به شارنتیز برسیم برای اطلاع دادن به آن ها فرصت کافی داریم . نمی توانم هیاهوی آن ها را تحمل کنم . اگر کسی به چارلز این خبر را بدهد هرگز او را نمی بخشم .
    - ولی مادام او باید بداند .
    - نه مری جین دلیلی ندارد که بداند . همه چیز بین ما تمام شده و این بچه هم دیگر به او ارتباطی ندارد .
    از جایش بلند شد و به زحمت از ریزش اشک هایش جلوگیری کرد . اگر چارلز بشنود فکر می کند حیله ای است برای برگرداندن او . او تصمیمش را قبلا گرفته بود و حالا اختیار از دستش خارج بود . پدر شوهرش اطلاع داده بود که با یک وکیل مشورت کرده است و به محض دریافت تایید شاه تمام مقدمات جدایی کامل آنها آماده است . فعلا به علت بیماری و بد خلقی شاه ناچار بودند برای کسب اجازه کمی صبر کنند . وقت مناسبی نبود که به شاه بگویند عمو زاده هایی که با اجازه مخصوص او به هم پیوسته اند حالا مشتاقانه خواهان اجازه مخصوص او برای گسستن پیوند هستند . " آن " در تمام زندگیش مستقل و قوی بود . با سر سختی و مقاومت شدید برای به دست آوردن عشق چارلز جنگیده بود . تمام غرور و شرافتش را هم در این راه قربانی کرده بود . تا قبل از آن شب ضیافت مخصوص باز هم امیدی داشت ولی بعد از آن شب تمام امیدش را باخته بود او مطمئن بود که حتی در لحظه مرگش هم صورت تمسخر آلود چارلز در هنگام معرفی لوییز به او و نگاه پیروزمندانه آن زن را فراموش نخواهد کرد . و حالا این تنها خاطره ای بود که از چارلز دایما در نظرش می آمد . حاملگی قدرتش را تحلیل برده بود و برای اولین بار احساس می کرد که ضعیف و کاملا آسیب پذیر است . یک لحظه احساس آرامش نمی کرد از جنایتی که چارلز در حق او کرده بود عذاب می کشید و ذره ذره متلاشی می شد . اگر چارلز نزدیکش می شد ، اگر دوباره سعی می کرد او را مسخره کند مطمئن بود که خواهد مرد . پس این بچه به صورت یک راز باید باقی بماند . حالا تنها دلیل برای زیستن زن بود . تنها یادگار زندگی و عشق بر باد رفته اش را باید نگه می داشت .
    - مری جین گوش کن ، او همه چیز مرا از من گرفته است . اگر پسری داشته باشم هرگز مانند او نخواهد شد . او نمی تواند دیگر پسرم را از من بگیرد . می دانم اگر بفهمد به خاطر آخرین انتقام ازدواج نا خواسته اش بچه را از من می گیرد . پس هیچ کس در دنیا نباید این راز را بفهمد دو هفته دیگر به شارنتیز می رویم و همه چیز رو به راه خواهد شد .
    - خدا را شکر مادام . اما کاپیتان انیل چه ؟ آیا ما به متز می رویم ؟
    - این دیگر به تو مربوط نیست دختر جان ، ( و چون دید دخترک از شرم سرخ شد ) آرام گفت : " نمی خواستم ناراحتت کنم . او را فراموش نکرده ام ولی اگر هم نزدش بروم جایی برای تو نیست . "
    " داری " خیابان پیچ در پیچ تاریکی بود در وسط شهر . محلی تاریک و متعفن که کوچه های تاریک و پر پیچ و خمش مثل سوراخ های متعفن موش های صحرایی بود . لوییز ناچار شد کالسکه اش را دور تر از آنجا متوقف کند و بقیه راه را تحت حفاظت دو محافظ مسلح پیاده برود . هر دوی آن ها در یک دست چراغ و در دست دیگر چماق های سر فلزی حمل می کردند . از گوشه و کنار موجوداتی که کمتر شباهتی به انسان داشتند به آن ها زل زده بودند . یک بار گدایی که به طرز وحشتناکی معیوب بود نزدیک شد و از آن ها طلب صدقه کرد . یکی از محافظین او را کنار زد . حرف زدن با آن موجودات چندش آور بود .
    محافظ دیگر گفت : " مادام این دیوانگی محض است باید برگردیم . این محل پر از جانیان و دزد های خطرناک است . "
    لوییز فریاد زد : " بله دهانت را ببند . آن خانه ای که فانوسی بر سر درش آویزان است باید خانه مورد نظر ما باشد . " دی تالیو مسیر را کاملا مشخص کرده بود و این باید همان خانه باشد . تنها خانه ای بود که فانوس داشت . یک فانوس پیه سوز که شعله اش در اثر وزش باد به جلو و عقب خم می شد . لوییز سر تا پایش را پوشانده و به صورتش ماسکی ابریشمی زده بود . بیشتر مشتری ها به طور نا شناس وارد این خانه می شدند . حتی اگر زن صاحبخانه اسم و مشخصات آن ها را می توانست حدس بزند مدرکی برای اثبات دلیلش نداشت و در واقع هرگز هم احتیاجی به مدرک نداشت پول برایش خیلی مهم بود ولی می دانست که رشوه گرفتن باعث می شود که خیلی زود در خانه اش تخته شده و روانه زندان گردد . از آن گذشته نمی خواست خانه اش بد سابقه باشد . بعضی افراد با نفوذ دربار در این خانه رفت و آمد می کردند . و او باید اطمینانشان را جلب می کرد وقتی که در خانه به روی لوییز گشوده شد بوی تعفنی شدید تر از خیابان به مشامش رسید . فورا عطر خوشبویی را که به همراه داشت نزدیک بینی برد و نفسی عمیق کشید . مردی ژنده پوش او را از راهروی نمناک که با چراغ های پیه سوز روشن شده بود به طرف یک اتاق کوچک راهنمایی کرد . دو مرد مسلح بیرون اتاق منتظر شدند . داخل اتاق فقط یک میز و یک صندلی کهنه بود مرد تعظیمی کرد و گفت : " همین جا باشید مادام ، مام گراندیر به زودی می آیند . "
    چند دقیقه بعد در باز شد و شبحی غیر عادی به کمک عصایش لنگان لنگان وارد اتاق شد . محال بود که سن زن و یا حتی زن بودن او را بتوان حدس زد . صورتش نقاشی شده و غرق در رژ بود و چشمانش در میان خطوط سیاه کج و کوله ای گم شده بود . لبانش کاملا قرمز بود و با لبخند کریهش دندان های کریه ترش نمایان می شد . کلاه گیسی با جعد های مشکی براق روی سرش بود و روی کلاه گیس نیز یک کلاه کوچک قرار داشت شال پشمی کثیفی روی دوشش بود . زشتی اش باور نکردنی بود . خیلی زود شروع به این کسب کثیف کرده بود و حالا شهره شهر بود . بچه های حرامزاده را به او می فروختند . دختر هایی که از اطراف بدون پشتیبان به پاریس می آمدند دزدیده شده و نزد او گسیل می شدند و این پیر زن مکار با روش هایی چون گرسنگی و شکنجه آنان را به خود فروشی وا می داشت . بچه های کوچک پر در آمد ترین کالا هایش بودند . اگر آن ها دختر ها و پسر های زیبایی می شدند با تعالیم مخصوص آن ها را پرورش می داد و به مشتری های مخصوص چون دی تالیو می فروخت . آن ها که زشت بودند و برای فروش یا فاحشگی به درد نمی خوردند یا به قتل می رسیدند و یا به طرز فجیعی آن ها را ناقص العضو کرده و به انجمن های گدایان می فروختند . مرد ژنده پوسی که لوییز را راهنمایی کرده بود در حقیقت یکی از مربیان این آموزشگاه بود .
    خیلی از خانم های متشخص یا زن های شوهر دار که بچه هایشان را سر راه می گذاشتند در حقیقت آن ها را در دامان بی عطوفت این زن می انداختند و دیگر نمی توانستند نشانی از آن ها بگیرند .پیر زن متوجه امتیاز مشتری جدید شد و تعظیمی کرد . مطمئن بود که قبلا هرگز او را ندیده است .
    - مفتخرم مادام چه کاری از من ساخته است ؟
    - من یک دختر می خواهم . تازه داشت در مقابل زن تاجر سکس بر اعصابش مسلط می شد . فکر کرد اگر به بوی تعفن و صورت کریه زن نیندیشد راحت تر می تواند حرف بزند .
    - بله خانم ! برای خودتان می خواهید ؟ من هم دختران کوچکی دارم اگر جوانش را ترجیح می دهید هم زنان جوان ستبری که مانند یک مرد هستند .
    لوییز با انزجار وسط حرفش پرید : " نه نه برای خودم نمی خواهم ، یک لحظه گوش کن مام . من یک دختر جوان ، زیبا و دست نخورده می خواهم کاملا دست نخورده . "
    - آه پس حتما برای یک مرد می خواهید ؟
    - بله آن هم یک مرد خیلی مهم . نمی توانم تصورش را بکنم که اگر پسندش نیفتد چه بر سر من و تو خواهد آمد . من یک باکره جذاب و در صورت امکان با تعلیم و تربیت مخصوص می خواهم . البته به نظر نمی آید که در اینجا جز چیز های بی ارزش چیزی باشد ولی بهتر است همه را ببینم .
    - شما مرا دست کم گرفته اید مادام ، خانه ام ممکن است محقر باشد ولی قبل از این بچه های دوشس هم اینجا داشته ام . پسر ها و دختر های من به خیلی از خانه های اشرافی پاریس راه یافته اند و هرگز مادر بزرگشان را خفیف نکرده اند . با من بیا خواهی دید .
    مرد راهنما را صدا کرد تا چراغی فرا راهشان بگیرد . آن ها از پله هایی بالا رفتند ، مسیرشان تاریک تر از یک چاه بود . بیرون در یک اتاق ایستادند . مادام گراندیر دسته کلیدی از جیب دامنش بیرون آورد و در را باز کرد در اتاق توده ای کاه روی زمین ریخته شده بود و کاسه های خالی غذا روی زمین دیده می شد . درست مثل لانه یک سگ بود و حتی بد تر از آن .
    - مادام بفرمایید داخل و تو احمق چراغ را طوری نگهدار که خانم بتوانند ببینند .
    خودش داخل اتاق شد و دو دستش را به هم زد : " بچه های من بلند شوید و پیش بیایید . یکی از شما ممکن است به خانه جدیدی برود مراقب رفتارتان باشید . "
    نور چراغ به آرامی روی صورت گروهی که به صف شده بودند حرکت می کرد . بعضی از دختر ها خیلی جوان بودند . شکل ها و اندازه های مختلف بین آنها وجود داشت . نور چراغ ناگهان روی صورت زیبای یک دختر کولی متوقف شد . مو های مجعد دختر روی شانه های لختش ریخته بود و چشمان سیاهش مثل چشم یک گربه در تاریکی برق می زد .
    پیر زن توضیح داد : " این دختر برای شما مناسب است . اگر جنتلمن شما با حالش را می پسندد این همان چیزی است که می خواهد . مثل یک پلنگ ماده است و تا به حال هیچ کس لمسش نکرده است . "
    - نه مام من گفتم جذاب و با تعلیم و تربیت نه یک حیوان وحشی . مثل این که می خواهد مرا با کارد بزند .
    پیر زن خندید : " یک ماه پیش که او را دیدم ممکن بود این کار را بکند ولی حال کاملا اهلی است مگر نه آتشپاره کوچک من ؟ "
    دخترک با وحشتی عجیب خود را عقب کشید . پیر زن وقتی که ضربه می زد وحشتناکتر از هر مرد جنایتکاری این کار را می کرد ولی کاملا مراقب بود که روی کالا هایش علامتی نگذارد . مادام با زدن به پاشنه پای دخترک او را تنبیه کرد . چراغ همچنان حرکت می کرد . لوییز ناگهان گفت : " نگهدار آن یکی را که گذشتی نشان بده . "
    پیر زن آمرانه دستور داد : " بیا جلو . " دخترکی آرام پیش آمد و نور مشعل سراپایش را گرفت .
    لوییز پرسید : " چند ساله ای ؟ "
    صدایی آرام پاسخ داد : " نمی دانم مادام . خیلی پیشتر ها پانزده ساله بودم . "
    گراندمیر توضیح داد : " یک سال پیش را می گوید . وقتی که او را پیش ما آوردند بیمار بود و من مراقبت او را به عهده گرفتم . "
    در صورت روشن و دلپسندش هیچ ترسی دیده نمی شد . به زندانبان هیولا مانندش آرام می نگریست و گویی برایش کاملا بی تفاوت بود . هرگز موردی برای تنبیه این یکی پیش نیامده بود . مثل این که از لحظه ورودش به آنجا غریزه به او گفته بود که از دست رفته است و مقاومت فایده ای ندارد . لباس بی شکلی از پارچه زمخت بر تنش بود که از شانه اش آویخته بود و تمامی رانش را به معرض نمایش گذاشته بود . با یک اشاره پیر زن دخترک به مقصودش پی برد و تکه لباس را از تنش بیرون آورد .
    پیر زن پرسید : " اگر او را می پسندید باید بگویم که انتخابتان عالی است فقط یک ایراد دارد . "
    - دخترک زیباست و صورتش مثل قدیسین است . چه ایرادی می تواند داشته باشد ؟
    - خانم محترم ، من معامله شرافتمندانه می کنم ، نمی خواهم مشتری هایم از من گله کنند . این دختر کمی بی احساس است . اگر جنتلمن شما خواهان یک عروسک زیباست که به جای ستون مهره ها خاک اره در بدنش باشد این همان است .
    - عیب ندارد مام . او را به طبقه پایین بیاور می خواهم دوباره او را ببینم و چیز هایی درباره اش بدانم . بیماریش چه بود ؟
    - تب شدید داشت .
    آن ها پایین آمدند و وارد اتاق پذیرایی شدند . مردک راهنما دخترک را بیرون نگه داشت : " خانم عزیز شما چشم های تیزی دارید . گفتید زیبا و با تعلیم و تربیت می خواهید و آن را یافتید . این دختر را سال گذشته با تب شدید نزد من آوردند با وجودی که بیمار بود وقتی که نا مادریش توضیح داد که مادر اصلیش کیست او را خریدم . مادرش یکی از نجیب زادگان لیون است و آن طور که شنیده ام بسیار زیباست . این دخترک لوس هم نتیجه یک بی احتیاطی او است . به محض این که دخترک به دنیا آمده او را به دایه سپرده است . بعد از مدتی مستمری دایه قطع شده و شوهر او نیز مرده بود و این دخترک مریض روی دستش مانده بود . کسی او را نصیحت می کند که دخترک را به من بفروشد . من او را خریدم و سلامتش را به او باز گرداندم . پوست لطیف و چشمان آبیش آن طور که دایه می گفت کاملا شبیه مادرش است . هرگز با او دچار دردسر نشده ام . ملاحظه فرمودید که چقدر فرمانبردار است خوش اخلاق ، فروتن و البته کاملا دست نخورده . تمام آن هایی که در آن اتاق هستند باکره اند . "
    خوب مام می خواهم با او در خلوت صحبت کنم .
    کنت به او توصیه کرده بود که باکره و تربیت شده باشد و این دخترک مثل یک مروارید غوطه ور در لجن بود حرامزاده نجیب زاده ای با صورتی قدیس وار و هیکلی کامل و بی نظیر . لوییز غریزه خوبی برای تشخیص زیبایی داشت از لابلای کثافت و لباس ژنده درخشش الماس وجود دخترک را دید . با وجودی که پیر زن می گفت که بی احساس است لوییز به حکم غریزه هوس و شهوت را در وجود دخترک تشخیص داد . چند لحظه بعد لوییز و دخترک تنها در اتاق بودند ، از دیدن دخترک هیچ احساس تاسف یا ملاطفت به او دست نداد . مهمتر از آن در معرض خطر بود و نباید احساساتی می شد . همه چیز بستگی به این داشت که کالایش مورد پسند باشد یا خیر . دخترک را مثل یک مادیان آزمایش کرد .
    - بخند ! دخترک هم خندید و با خنده شیرینش تمام دندان هایش را به نمایش گذاشت .
    - بچرخ . به نرمی حرکت کرد و پا های لخت متناسبش را نشان داد . مچ دستش با وجود کثیفی خیلی ظریف و زیبا بود . دستی به مو هایش کشید و پیش خود اقرار کرد که یک استحمام کامل و یک لباس زیبا از او ستاره درخشانی می سازد .
    لوییز پرسید ک " می گویند که خیلی بی احساسی ، حقیقت دارد ؟ "
    چشمان آبی و هوشیار به چشمانش خیره شد : " من همان چیزی خواهم شد که شما بخواهید باشم . مادام شما مرا از اینجا بیرون ببرید من هر چه بخواهید همان می شوم . "
    - می دانستم آن طور که ظاهرت نشان می دهد احمق نیستی . می توانی از یک مرد به نحو شایسته ای دلبری کنی ؟ یک نجیب زاده با قدرت و والا مقام که راضی کردنش خیلی دردسر دارد .
    - من کمی تعلیم دیده ام مادام ولی قول می دهم آقای شما از من گله نکند .
    - من هم به تو اطمینان دارم به نظر می آید که کاملا تسلیم سرنوشت هستی و هیچ مقاومتی نمی کنی دختر .
    در چشمان زیبایش برق شادی و امید درخشید : " خانم من می دانم که مادرم که بود و خودم که هستم ولی مقاومت در برابر سرنوشت بی عقلی است من بلایی را که بر سر آن دخترک کولی و دیگران آوردند دیدم و فهمیدم که جز اطاعت چاره ای نیست . اگر از اینجا بیرون بیایم می دانم که ناچار نخواهم بود که مدتی طولانی خود فروشی کنم . حالا ممکن است تقاضایی بکنم .
    لوییز گفت : " عجله کن بگو . " در دلش از این که چنین بخت با او یاری کرده است خوشحال بود . مطمئن بود که دخترک مغز و جاه طلبی و هنر را یکجا دارد و اگر بداند که آن مرد شاه است کاری می کند که به جای دوباری بنشیند .
    - می شود خود را از آن شما و جنتلمنتان بدانم ؟
    - بله تو دیگر به آن جنتلمن تعلق داری نه من . استفاده از این شانس هم به خودت بستگی دارد . حالا آن فاحشه شلخته را صدا کن .
    پیر زن آمد : " خوب مادام شما انتخاب کردید حالا باید راجع به قیمت صحبت کنیم . قیمت این دختر هزار و پانصد لویی است . " چشمان سیاه گود رفته اش به صورت ماسک زده طرفش نگاه کرد . هزار و پانصد لویی حتی به عقیده خود پیر زن هم مبلغ زیادی برای دخترک لوس بی احساس بود ولی فهمیده بود که دخترک برای مقصود خاص زن زن خریدار کاملا مناسب است .
    - بگیرید . از این کیسه خودتان هزار و پانصد لویی بردارید .
    زن خریدار برای دادن کیسه دستش را از جیب بیرون آورد و مام گراندیر چشمش به حلقه عجیب الشکل دستش افتاد . دو قلب برلیان و یک یاقوت قرمز صاف که بالایش را برلیان هایی به شکل گوزن تزیین می کرد . عجیب ترین جواهری بود که پیر زن دیده بود هزار و پانصد لویی از سکه های طلا برداشت و بقیه را در کیسه گذاشت و به لوییز پس داد .
    - خوب روپوشی روی دخترک بینداز ، او را با خودم می برم .
    چند لحظه بعد دخترک سر تا پا پوشیده همراه لوییز و دو محافظ در خیابان حرکت می کردند وقتی که به کالسکه رسیدند لوییز آدرس یک مهمانخانه را در قسمت آبرومند شهر داد و آن ها به طرف آنجا حرکت کردند .
    **********


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نیمه شب بود و شاه تازه از سر میز قمار بازگشته بود . قمار هیجان انگیز آن شب هم نتوانسته بود خوش خلقی را به او باز گرداند . خسته و پریشان به نظر می رسید . مراقبین گزارش دادند که شاه اتاقش را به قصد دیدار دوباری ترک نکرده است . و همین سبب شد که دوباری شراب فراوان بنوشد و مست مست به رختخواب برود . دوستش دوک ایگولون و برادر زاده کنتس دوباری نا آرام پایین تختش بودند .
    اتاق لوییز روشن بود . خدمتکارش مری را مرخص و آمدنش را ممنوع کرده بود . لوییز و کنت دی تالیو آخرین آزمایش ها را از دخترک به عمل می آوردند . دخترک هم کاملا مطیع بود و هر چه را لوییز از رموز دلبری به او می گفت با کمال ظرافت انجام می داد .
    دی تالیو زمزمه کرد : " تو را تحسین می کنم لوییز ، انتخاب فوق العاده ای است . "
    دخترک استحمام کرده و عطر خوشبویی از بدنش پخش می شد . مو های طلایی زیبایش با یک روبان ساتن آبی که با لباس ابریشمی آبیش کاملا هماهنگی داشت در پشت سرش جمع شده بود . به صورتش اصلا پودر زده نشده بود و همینطور هم به زیبایی و معصومیت یک فرشته بود . رنگ آمیزی طبیعی صورتش افسون کننده بود .
    کنت پرسید : " دختر جان می دانی چه کسی منتظر توست ؟ "
    - خیر آقا من چیزی نمی دانم
    - عالی است ولی خیلی زود خواهی فهمید .
    لوییز از هیجان می لرزید : " کنت چرا ایستاده ایم می ترسم به خواب برود .
    - نه ، نمی خوابد کاملا تحریک شده و حس کنجکاویش بر انگیخته است . ردای دخترک را بر تنش کن . دی وربر در اتاق مخصوص منتظر شماست و ترتیب همه چیز را داده است .
    آن ها از کریدور و از کنار یک نگهبان خواب آلود که اصلا به آن ها توجهی نکرد گذشتند . در ورسای رفت و آمد شبانه معمول بود . دم در اتاق انتظار شاه دی تالیو توقف کرد .
    پیشخدمت مخصوص شاه در را گشود و پشت سر او دی وربر محرم اسرار شاه دیده می شد او علاوه بر محرم دوست نزدیک شاه نیز بود و سال ها در خدمت او به سر برده بود . دوباری هم با استفاده از نفوذ همین مرد به دربار راه یافته بود .
    کنت دی وربر گفت : " موفق باشید مادام . از این به بعدش دیگر کمکی از من ساخته نیست و بستگی کامل به خود شما و نوچه جذابتان دارد . "
    دی وربر در را بست و با یک اشاره لوییز دخترک روپوش را از دوش افکند . طفلک به این امتحانات عادت کرده بود .
    دی وربر پرسید : " می داند به کجا می رود و چه کسی منتظرش است ؟ "
    لوییز دخترک را کنار کشید و بازویش را محکم فشرد : " دختر جان از آن در به اتاق شاه راه می یابی . اگر در این ماموریت موفق شوی آینده ات را تضمین کرده ای در غیر این صورت به خدا قسم دوباره تو را در دامان آن عجوزه می اندازم و خودت می دانی که معنایش چیست ؟ "
    چشمان آبی دخترک از تعجب گرد شد و رنگش از هیجان مخملی شد ولی تمام این ها فقط یک لحظه بود . لحظه ای بعد دخترک کاملا به خود مسلط شده بود .
    - شاه ! آه مادام نگران نباشید . خودم و شما را سر شکسته نخواهم کرد .
    دخترک رفت و لوییز روی صندلی منتظر نشست .
    لحظات به کندی می گذشت و لوییز حتی نمی توانست مژه هایش را به هم بزند . صدای زنگ کاخ بار ها به گوشش خورد ولی در اتاق باز نشد و دخترک بیرون نیامد . ساعت پنج صبح ، هوا تقریبا روشن بود که دی وربر لبخند زنان مقابلش ایستاد .
    - تبریک می گویم مادام . اعلیحضرت از شما تشکر می کند ، مجذوب و شادمان است . من از طرف ایشان وکالت دارم هر چه بخواهید انجام دهم .
    لوییز آهی کشید مثل این که تمام خستگی و تشنج اعصاب و در عین حال موفقیت را می خواست به صورت بخار از وجودش خارج کند . زانوانش لرزید و آرام گفت : " شما می دانید چه می خواهم کنت دی تالیو قبلا به شما گفته است . "
    - بله می دانم یک نامه جلب سری بدون نام . نامه شما آماده است مادام . " مرد روی دیوار نقاشی شده دری مخفی را گشود و نامه ای را به طرف زن دراز کرد و لوییز با تعجب دید که نامه قبلا به امضای شاه رسیده است . : " بفرمایید مادام این هم پاداش شما . جای نام را خودتان پر کنید و پیشنهاد می کنم هر چه زود تر اینجا را ترک کنید ، از این به بعد مادموازل تحت مراقبت من هستند و شما هرگز دوباره او را نخواهید دید . "
    لوییز زمزمه کرد : " هیچ کس بویی از جریان نخواهد برد شما هم محتاط باشید . "
    - مادام من اگر محتاط نبودم نمی توانستم سال ها این مقام را حفظ کنم ، شما را هرگز ندیده و نمی شناسم و فکر می کنم هر چه بخواهید در آن نامه هست .
    لوییز با سرعت راه آمده را باز گشت و در اتاق را به روی خود بست . با دست های لرزان نامه را گشود و خواند : " به موجب این نامه . . . تحت تعقیب و محکوم به زندان در جنگل باستیل است . این نامه سری و مدت زندانی برای ابد است مگر این که رحمت شاه شامل حال محکوم شود . امضا لویی پادشاه فرانسه "
    این نامه در زمان لویی به معنای زندان دایم بود و مرحمت شاه هرگز شامل زندانی بخت برگشته نمی شد . شاه حتی خودش هم نمی دانست نامه به اسم چه کسی نوشته می شد و از محکوم بخت برگشته هرگز رد پا یا نشانه ای به جای نمی ماند . لوییز به کنار میز تحریرش رفت و با دقت تمام نام مارکوییز آن دی برنارد را در جای خالی نوشت .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سر جیمز رو به پسرش کرد و گفت : " تحت این شرایط بهترین کار این است که به اسکاتلند بروی . می توانی وزارت جنگ را برای مدت یک ماه یا بیشتر با اطلاع قبلی ترک کنی . "
    چارلز پا هایش را کشید و بعد یکی را روی دیگری قرار داد : " اگر شما اصرار دارید حتما پدر . " ملول بود و مثل همیشه ملالت خود را با کوبیدن ضربه به صندلی نشان می داد . به چشمان کینه توز و ناراحت پدر نگاه کرد : " از آنجا که باید روزی این محل رها شده و ویران را ببینم چرا از همین حالا این کار را نکنم . "
    سر جیمز غرید : " شما فقط برای دیدن آنجا نمی روی بلکه باید در آنجا زندگی کنی و به مردم و امورشان رسیدگی کنی و گر نه به من باید جواب بدهی . "
    چارلز برای تلافی با همان لحن پدر پاسخ داد : " نمی دانم چرا املاک را به جین ندادید . او قوانین و آداب و رسوم اسکاتلند را به مراتب بهتر از من می داند . مخصوصا از زمانی که از خدمت زنم محروم شده ام دیگر برای این مقام قابل نیستم . " و خندید .
    پدر با عصبانیت ادامه داد : " تقصیر از تو بود خوشحالم که برای تو این موضوع کاملا سرگرم کننده است متاسفانه برای ما این طور نیست . رابطه " آن " با تو تمام شده است و بحث کردن هم بی فایده . داندرانا و کلاندرا را خودت به تنهایی باز سازی کن . شاید کمی کار سخت اصلاحت کند اگر چه من شک دارم . "
    پسر پوزخند زد : " ولی مادر حتما به من ایمان دارد . پدر من اصلا گله ای از این جدایی ندارم هرگز نمی خواستم با او ازدواج کنم و هرگز هم به او توجهی نداشته ام . برای من جای بسی خوشحالی است و از آنجا که شما او را فقط به خاطر املاکتان می خواستید نمی فهمم پس از رسیدن به مقصود چرا از رفتنش باید ناراحت باشید . شاید انتظار داشتید به خاطر این برنامه جدایی از شما منزجر باشم ولی شما بار سنگینی را از دوشم برداشتید و به همین خاطر از شما متشکرم . "
    - اشتباه نکن چارلز ما هرگز این کار را به خاطر تو نکردیم فقط به خاطر " آن " بود . تو یک پست فطرت جانی هستی و خودت هم این را می دانی . یک رسوای رذل بدن قلب و احساس . یک روز غوطه در تمام پستی هایت توسط کسی کشته می شوی و مطمئن باش که آن وقت هیچ کدام از نزدیکانت بر مزارت اشکی نمی ریزند .
    چارلز قاه قاه خندید : " حتی مادرم ! آیا هنوز هم صحبت کردن با مادر برایم ممنوع است ؟ "
    - او به تو کاری ندارد ، من هم ناچار بودم با تو صحبت کنم و حالا دیگر چیزی برای گفتن ندارم جز این که برای رفتن به اسکاتلند آماده شوی به خاطر داشته باش که اگر مزاحم " آن " بشوی هر چه گفتم عمل می کنم .
    چارلز برخاست : " نگران نباشید پدر . " حالا آن قدر شبیه برادر مرده سر جیمز بود که مرد لرزید .
    - بله نگران نباشید پدر حتی از یک مایلی او نخواهم گذشت .
    وقتیکه پدر ترکش کرد چارلز متزلزل بود و یک انگیزه جنون آسا او را به طرف لوییز کشاند . لوییز در چند روز گذشته بر عکس همیشه که کاملا خونسرد و آرام بود کاملا متشنج و بیقرار بود چارلز از خودش تعجب می کرد چگونه زنی را که همیشه موجب رضایت و سرگرمی اش بود حالا آن قدر به نظرش تنفر انگیز بود . اصلا دلش نمی خواست به اسکاتلند برود . راستش اصلا نمی دانست چه می خواهد و فعلا تنها کاری که می توانست بکند وسوسه کردن لوییز با گفتن سفرش بود . وقتی که به لوییز گفت که می رود با تعجب دید که زن واکنشی نشان نداد حتی آرامش را در چشمان زن دید .
    - شاید ماه ها از تو دور باشم لوییز .
    زن بازوانش را دور گردنش حلقه کرد و به او چسبید : " نه این کار را نمی کنی عزیزم . "
    چارلز اصلا از نزدیکی او خوشش نیامد .
    زن با عشوه ادامه داد : " می دانم به محض این که راه گریزی بیابی نزد من می آیی یک هفته ماندن در اسکاتلند خسته ات می کند . "
    چارلز خندید : " و از کجا مطمئنی که به سوی تو باز می گردم و نه جای دیگر . " چشمان سیاه زن برقی زدن و به او خندید . چارلز فهمید که یک پیروزی مبهم دل زن را آنچنان گرم کرده که این قدر آرام با موذیگری هایش با چارلز مقابل می شود . بازوانش را چنان محکم فشرد که زن از درد به خود پیچید : " تو چطور این قدر مطمئنی چه چیز این اطمینان را به تو بخشیده است . "
    - چون غیر از من کسی انتظارت را نمی کشد چارلز .
    و این تنها چیزی بود که چارلز قبل از رفتنش از زبان زن بیرون کشید . صبح روز بعد فرانسه را به مقصد اسکاتلند ترک گفت . کشتی پر از تبعیدی هایی بود که به وطن باز می گشتند . همه مک دونالد عبوس و متکبر را به حال خود رها کرده بودند . او مثل یک غریبه به اسکاتلند بازگشت ، در فرانسه متولد و بزرگ شده بود ، با لهجه یک خارجی با مردم خودش صحبت می کرد و در املاک خودش هیچ کس به او خوشامد نگفت . به تدریج تمام املاک خانوادگی را از نظر گذراند و بر خرابه های قصر اجداد پدری تامل کرد و قلعه فریزر ها یادگار اجداد مادریش را که سی سال قبل توسط پدر و قبیله اش به آتش کشیده شده بود نظاره کرد . سه ماه بعد چارلز مک دونالد دوباره راهی فرانسه شد .
    پایان فصل ششم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بسم الله الرحمن الرحیم
    فصل هفتم
    بعد از یک هفته هتل دی برنارد کاملا بسته شد و قرار بود چهار روز بعد از آن صاحب هتل و خدمه اش رهسپار شارنتیز شوند . دیر وقت بود و " آن " خسته از میهمانی دی کنت دی لویر و خانمش که از دوستان نزدیک او در ورسای بودند برمی گشت .
    متعجب بود که بعد از جدایی از چارلز چقدر مردم به او توجه می کردند او فکر کرده بود که بعد از جدایی و بستن هتل همه ترکش می کنند . چه آسان پیش آمده بود یک شب مهمترین میزبان پاریس بود و شب بعد تصمیم به بستن هتل گرفت . " آن " دوستانی در گوشه و کنار داشت حالا می فهمید که تمام کسانی که در ورسای زندگی می کردند بی احساس و کاملا اسیر تمدن نبودند . وی کنت دی لویر و بانو نسبت به او خیلی مهربان بودند و در میهمانی به او خیلی خوش گذشته بود . آن ها قصر کوچکی در چند مایلی کاخ داشتند که قبلا شکارگاه پدر بزرگ دی لویر بود و بعدا به صورت یک خانه ییلاقی زیبا باز سازی شد . " آن " در کالسکه ای همراه یک راهنما به طرف پاریس می رفت ، جواهرات کمی هم به خود آویخته بود . از تصور برگشت به شارنتیز آرامش مطبوعی به او دست داد و با همین فکر به خواب رفت .
    جاده از میان یک جنگل می گذشت . شب تاریکی بود و صدای زوزه روباه تنهایی از میان جنگل به گوش می رسید . چهار مرد در کنار جاده آنجا که به درختان انبوه ختم می شد منتظرش بودند ، اسب های آنان در میان جنگل مخفی شده بود . مرد پنجم هم سوار بر کالسکه ای سیاه و تابوت مانند بود . پنجره های کالسکه آهنی و مشبک بود و مانع ضخیمی روی آن ها را پوشانده بود .
    یکی از مردان گفت : " الان باید دیگر نزدیک شوند . "
    مرد دوم غرید : " ساکت باش اگر پر چانگی کنی چطور می توانم صدایشان را بشنوم . "
    این مرد بالا ترین مقام رسمی پلیس پاریس را داشت . او حامی و مجری قوانین شاه بود ولی خود و مردانش را نمی شد از جانیان بالفطره تمیز داد . او رو به کالسکه ران کرد و گفت : " وقتی که او را دستگیر کردیم من همراهش در کالسکه می نشینم و تو می رانی . مثل این که دارند نزدیک می شوند صدایش را می شنوم . " تپانچه اش را بیرون کشید ، و آماده کرد و به طرف مردانی که در جنگل کمین کرده بودند رفت . اولین صدای تیر " آن " را از خواب پراند و همان لحظه خود را در کف کالسکه یافت . صدا های وحشتناک مردانه ای به گوشش خورد . کاملا گیج شده بود . اولین حدسش این بود که راهزنان به کالسکه اش حمله کرده اند . وقتی که مردی او را محکم گرفت " آن " برای نجات خود سعی کرد ولی مرد بسیار سریع و قوی و در حرفه اش وارد بود . به یک چشم بر هم زدن او را پایین کشید و روی جاده انداخت و با یک دست محکم دهانش را بست . مردانی در اطراف دیده می شدند و کالسکه ران او غرق در خون روی زمین افتاده بود . یکی از مردان به او نزدیک شد : " مقاومت بی فایده است مادام . ما ماموران شخص اعلیحضرت هستیم آیا شما مادام مک دونالد _ مارکوییز آن دی برنارد _ هستید . "
    بله هستم ، بگذارید بروم جانی های پست ، چطور جرات می کنید با من این طور رفتار کنید .
    مرد به دیگری اشاره کرد : " خودش است او را بندید و در کالسکه بگذارید . " صدای ناله ضعیف زن بعضی پرندگان خفته را بیدار کرد اما مردان حرفه ای به سرعت دهانش و مچ دست و قوزک پایش را بستند . او را به داخل کالسکه کوچک قفس مانند هل دادند ، " آن " فهمید که به راستی مقاومت بی فایده است ، " آن " دید جسد کالسکه رانش را به کالسکه خودش سوار کرده و یکی از مردان با کالسکه و دیگران با اسب به راه افتاده و رفتند . بدین ترتیب هیچ شاهد و نشانه ای از در گیری به جای نمی ماند . جسد از بین رفته می شد و کالسکه مارکوییز با تغییرات کامل به فروش می رسید . قیمت کالسکه هم به عنوان پاداش به افسر ارشد تعلق می گرفت . مرد کارش را به خوبی و بدون دردسر انجام داده بود وقتی که سوار کالسکه حامل قربانی می شد کاملا راضی بود . مرد مشعل کوچکی را که در گوشه کالسکه بود روشن کرد و رندانی را نشاند چشمان خوش حالت زن با وحشت و التماس به او خیره شده بود ولی مرد به این نگاه ها عادت داشت . در طول بیست سال خدمتش بار ها این نگاه ها را دیده بود و هرگز متاسف نشده بود . البته گرفتن زنان نجیب زاده بسیار نادر بود و همیشه قبلا با مردان طرف بود همان طور که دقت می کرد زن تکان نخورد با تعجب از خود می پرسید این یکی دیگر چه جرمی می تواند داشته باشد . شاید تخطی از فرمان شاه یا رنجاندن دوباری . اگر این طور باشد پس او هم مانند فاحشه های پست و جانیان و سایر کسانی که به آنجا می رفتند هرگز نباید امید رحمت داشته باشد . جسد نیمه جان " آن " روی کف کالسکه غلطید . کالسکه ابتدا آرام و پس از مدتی با سرعت زیاد از میان جنگل گذشت و وارد جاده پاریس شد . مرد مشعل را خاموش کرد و به عقب تکیه داد تا بقیه سفر را استراحت کند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فرمانده زندان در خواب بود که صدای چرخیدن کلید بیدارش کرد . بلند شد و غر غر کنان لباسش را پوشید . رختخوابش گرم بود و وقتی که بیرون آمد از سرما چندشش شد و لعنت فرستاد : " لعنت بر شیطان چرا باید کسی را این وقت شب بیاورند . ویویوی احمق چرا تا صبح صبر نکردی . "
    - آقا پلیس می گوید زندانی مهمی است و می خواهند خودشان او را تحویل بدهند .
    - لعنت بر آن ها !
    مرد به طرف دایره زندان به راه افتاد در حالی که کلید دار مشعلی را پیشاپیش او حرکت می داد : " حتما یک جانی خطرناک است . "
    مرد وارد دفتر کوچکی که زندانی ها را تحویل می گرفتند شد . دو افسر پلیس شهری منتظرش بودند و پیکری کاملا پیچیده شده در میان شان قرار داشت . مرد به یکی از افسران که می شناخت رو کرد و گفت : " برترلاند این دیگر چه معنی دارد . چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردید ؟ . . . مگر چه کسی را آورده ای ؟ "
    وقتی که برتراند زندانی را رها کرد و روپوش از رویش کنار رفت فرمانده زندان با تعجب زنی را در مقابلش دید که برق الماس هایش چشم را می زد کاغذ را گرفت و خواند .
    - خوب زندانی را تحویل بدهید و با خاطر جمع بروید .
    نزدیک به یک سال بود که زندانی جدید زن به آنجا نیاورده بودند و نام مارکوییز دی برنارد یکی از ثروتمند ترین زنان پاریس چنان فرمانده را متعجب کرد که بی اختیار سوت کشید . مرد درباره میمانی بی نظیر یک هفته پیش این زن خیلی حرف ها شنیده بود . پس باید خود شاه را وادار به دشمنی با خود کرده باشد . با دستور او کلید دار بند های زن را گشود . این مرد میمون صورت چهل سال بود که زندانبان و کلید دار این زندان شوم بود نفسش بوی شراب و سیر می داد . همین که برای باز کردن بند ها به " آن " نزدیک شد زن خود را باخت : " آه مادام دردسر درست کرده ای ؟ اینجا یاد می گیری که هرگز این کار را نکنی . آرام بایست تا فرمانده با تو صحبت کند و گرنه دوباره می بندمت . " زن ها به خصوص زن های طبقه اشراف برایش آزار دهنده بودند . آن ها فریاد می زدند و با او گلاویز می شدند تا جایی که پیر مرد ناچار می شد با خشونت با آن ها رفتار کند . سال ها قبل یکی از زنان طبقه ممتاز را به آنجا آورده بودند و کلی باعث دردسرشان شده بود ولی این یکی مثل این که اصلا بد خلق نبود .
    فرمانده به اشاره کرد که روی صندلی مقابلش بنشیند و آرام باشد . بیشتر راه را " آن " در بیهوشی بود و فقط وقتی کالسکه متوقف شد تقریبا به هوش آمده و از نجوا های دو مرد دریافت که بر عکس تصورش غارت یا آدم ربایی ساده ای نیست . زندانبانان او نگاهش نمی کردند ، آزارش نمی دادند و سعی نکردند به او تجاوز کنند . پس این یک ماموریت کاملا رسمی بوده است . با وحشت روی صندلی نشست و مرد خواب آلود را که چیزی روی کاغذی که گرفته بود می نوشت نگاه کرد . وقتی که تمام کرد ، سرش را بالا گرفت .
    - مادام می دانید کجا هستید ؟
    صدایی خفه و لرزان پاسخ داد : " خیر . "
    - پس من به شما می گویم . موقعیتتان را کاملا برایتان شرح می دهم و شما به خاطر خودتان هم که شده باید همه چیز را درک کنید . شما در باستیل هستید مادام . شما طبق دستور خود اعلیحضرت به اینجا آمده اید و تا زمانی که این دستور به وسیله شخص ایشان نقض و عوض نشود در اینجا می مانید . نمی دانم گناه شما چیست چون چیزی نوشته نشده است .
    " آن " نجوا کرد : " آن کاغذ چیست ؟ " البته خودش متوجه شده بود ولی باورش نمی شد .
    - یک نامه جلب سری و حتما معنایش را می فهمید مادام . خیلی خوب شما باید جواهرات و پول هایتان را تحویل من بدهید و بدانید که هر دستوری به شما می دهند باید اطاعت کنید . نام شما را فقط الان می برم و تا زمانی که در این دی.وار ها اسیر هستید دیگر کسی شما را به نام نمی خواند . شما هم نامتان را به کسی نباید بگویید . هیچ نامه یا ملاقات کننده ای نخواهید داشت و امیدش را هم نداشته باشید . هیچکس نمی داند که شما اینجا هستید و هیچ کس هرگز نخواهد فهمید ، متوجه شدید ؟ کوچکترین سر پیچی از قوانین موجود در زندان تنبیه شدید به دنبال دارد . شما را نصیحت می کنم که فکر های بیهوده به مغزتان راه ندهید . از این به بعد با این شماره که به شما داده ام خوانده می شوید . نامی که بالای این کاغذ نوشته شده دیگر وجود ندارد . کاملا فراموش شده و برای خود شما هم بهتر است که فراموشش کنید . حالا لطفا جواهراتتان را بدهید .
    " آن " خیلی آرام گردنبند ، گوشواره و انگشتری یاقوت گرانبها را بیرون آورد و آن ها را در دست های کثیف کلید دار گذاشت . در زیر چین یقه اش سنگینی سنجاقی را که انیل به او هدیه کرده بود و او شب گذشته با احساس غمی نا شناخته آن را به خود آویخته بود حس کرد . سنجاق آنقدر کوچک و ظریف بود که زیر چین ها و روبانهای یقه کاملا مخفی بود .
    - من دیگر چیزی ندارم آقا پول هایم هم در کالسکه بودند .
    - بسیار خوب ، 713 را به برج غربی سلول شماره 713 راهنمایی کن .
    همین که زندانبان بازویش را گرفت " آن " به طرف فرمانده برگشت : " یک لحظه صبر کنید من نه لباس دارم و نه وسایل لازم ، ممکن است زنی را نزد من بفرستید . "
    - هیچ زنی اینجا خدمت نمی کند و شما باید شخصا مراقب خودتان باشید . مشکل نیست ، در اینجا زندگی عادی نیست و وقتی که لباس تنتان پاره شد ممکن است فکری برایتان بکنیم حالا بروید .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    معمولا بعضی از میهمانانی که تا دیر وقت در میهمانی دی لویر شرکت داشتند شب را در آنجا می ماندند . هیچ کدام از خدمتکاران هتل صبح روز بعد متوجه غیبت " آن " نشدند ولی همین که غروب شد و برنگشت مری جین نزد کنترلچی هتل رفت . مرد مشغول جمع آوری و تنظیم آخرین بسته های لازم برای سفر به شارنتیز بود . او هرگز از مری جین خوشش نمی آمد و فکر می کرد که از صمیمیت خود نسبت به خانمش سوء استفاده می کند . با تشر به دختر گفت که رفت و آمد خانم به او مربوط نیست و پیشنهاد کرد به کار های خودش برسد و متعلقات شخصی خانم را جمع آوری کند .
    یک روز گذشت و حالا خدمتکار مخصوص مطمئن بود که باید به دنبال خانمش برود ولی نمی دانست چگونه و از کجا شروع کند . کنتس جین دی مالوت قبلا پاریس را ترک کرده بود . شوالیه مک دونالد و زنش در ورسای بودند . مری جین ناراحت و غمگین سوار یکی از کالسکه های کوچک شد و به طرف کاخ به راه افتاد .
    لیدی کاترین متعجب پرسید : " خانم چیزی راجع به تغییر عقیده اش به تو نگفت ؟ از کجا می دانی که هنوز در منزل کنت دی لویر نیست ؟ "
    - مادام من چیزی جز آن چه به شما گفتم نمی دانم . خانم من سه روز پیش به قصد آن شب نشینی از منزل خارج شد او هنوز برنگشته است و یادداشتی هم برای ما نفرستاده است . نمی دانم چه بر سرش آمده است .
    کاترین پرسید : " سابقه دارد که نگفته بیرون بماند ؟ " البته مطمئن بود که عروسش حتی نزد دوستان نزدیکش ، به خصوص وقتی که عازم سفر بود نمی ماند ولی آخر این روز ها " آن " کاملا خودش نبود . آخرین بار که ملاقاتش کردند به نظر خیلی عصبی می آمد و دلش می خواست تنها باشد . به دخترک نگران نگاه کرد و لبخند زد : " خوب فکر کردی به من خبر دادی مطمئنم که دلیل شاد و قانع کننده ای برای غیبت خانم وجود دارد . تو به پاریس برگرد و دستورات خانم را اجرا کن و همان طور که قرار بوده است همراه سایر خدمتکاران به شارنتیز بروید . من هم قاصدی نزد کنت دی لویر می فرستم شاید عروسم آنجا باشد و یا شاید قبل از شما به شارنتیز رفته است می دانم برای بازگشت به آنجا چه اندازه شور و شوق داشت . "
    وقتیکه دخترک رفت کاترین یاداشتی برای کنت دی لویر فرستاد و از او خواست در صورتی که از " آن " اطلاعی دارد به او خبر بدهد . همین که آن شب شوهرش را در سالن پذیرایی کاخ دید از او شنید که " آن " همان شب منزل دوستش را به قصد بازگشت به هتل ترک گفته است .
    - نمی فهمم کجا ممکن است رفته باشد ؟ خدمتکارش سوگند می خورد که " آن " تصمیم دیگری نداشته است و همه منتظر بازگشت او به هتل بوده اند . جیمز عزیزم نگرانم باید اتفاقی رخ داده باشد .
    - نه عزیزم چه اتفاقی ممکن است رخ داده باشد حتی اگر در جاده اسیر راهزنان شده بود تا حالا خبر دار می شدیم . دی لویر گفت که " آن " شادمان آن ها را ترک کرده است .
    بازوی زن را فشرد ، بعد از سی سال دیگر نمی توانست ناراحتی او را ببیند : " فکر می کنم ناگهان تصمیم گرفته که به شارنتیز برود چون به راهش می خورده است . چرا خودت به شارنتیز نمی روی مطمئنم او را در آنجا خواهی یافت . "
    - حتما می روم . نمی توانم تا قبل از یافتن او آرام بگیرم . آن خدمتکار مرا ترساند . به محض این که به آنجا برسم برایت پیغام می فرستم .
    سر جیمز ناگهان گفت : " راستی کاترین متوجه تغییر حالت شاه شده ای هرگز او را این همه سر خوش ندیده بودم . "
    - من هم هرگز دوباری را این همه نگران و بد خلق ندیده ام . نگاه کن آن قدر افسرده است که حتی نمی تواند کلمه ای سخن بگوید .
    - از دوک دایگولون شنیدم که معشوقه جدیدی وارد کاخ شده است . او و دوباری کاملا عصبی هستند . هیچکس هنوز آن زن را ندیده است و در اتاقی نزدیک اتاق شاه با محافظین مخصوص نگهداری می شود . شاه هر شب او را می بیند و دوباری در تنهایی به سر می برد . اگر دوباری اخراج شود دایگولون هم از بین رفته است . همه منتظرند که معشوقه نو هر لحظه در انظار ظاهر شود .
    - جیمز در شگفتم که چه کسی می تواند باشد ( یک لحظه " آن " و غیبتش را فراموش کرد ، سرنوشت خیلی ها به دوباری وابسته بود . اگر دوباری اخراج می شد زن جدید و اطرافیانش خیلی از دوستان او را هم از آنجا اخراج می کردند ) دوک دایگولون حق داشت نگران باشد ، او حتی ممکن است به زندان بیفتد .
    سر جیمز پاسخ داد : " هیچ کس چیزی نمی داند ولی شایعه بسیار است . بعضی ها می گویند که یک دیر نشین است که کنتس لوییز برای نجات پدرش از بند دوباری فرستاده است و برخی دیگر معتقدند نوچه دوک ریچالیوست ولی عزیزم به زودی می فهمیم ، خوشبختانه ما هرگز آن قدر به دوباری نزدیک نبوده ایم که حالا رنج ببریم . "
    - خیلی بیچاره مایوس به نظر می آید هر چه باشد زن بد خواهی نیست . خدا می داند جانشین او چطور آدمی می تواند باشد ، ای کاش مثل پمپادر نباشد . به هر حال من که برایش متاسفم .
    جیمز با مهربانی به زنش لبخند زد ، این زن مغرور و غیر قابل پیشگویی گاهی برایش به صورت یک معما بود و نمی توانست حدس بزند که احساساتش به کدام سمت کشیده می شود . در حالی که برای آن زن هرجایی قلبا احساس تاسف می کرد برای شکست پسرش یک ذره احساس همدردی نداشت و فقط او را محکوم می کرد . البته از این که پسرش عروس به آن خوبی را از دوست نداشت و بعد از ازدواج همراه خوبی برای او نبود عمیقا ناراحت بود . اگر پسرش کمی بهتر با " آن " رفتار می کرد حالا می توانست همراه او در اسکاتلند مشغول باز سازی املاک رها شده اجدادش باشد اکنون پسرش تنها در اسکاتلند بود و زن بیچاره در جایی نا معلوم .
    مرد ناگهان گفت : " فردا صبح زود به شارنتیز برو و اگر آن جا نبود فورا برایم پیغام بفرست .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    پنجره کوچک سلول شماره 713 آن چنان بالا بود که فقط ذره ای روشنایی به داخل سلول کوچک و نمناک وارد می شد . دیوار های سنگی عرق می کرد و رختخواب حصیری نمناک و بد بو بود . زن بیچاره آن قدر روی آن لم داد که همان نور ضعیف هم از بین رفت و سلول در تاریکی محض فرو رفت . بیست و چهار ساعت از دستگیری اش می گذشت کلید دار یک کاسه سوپ و مقداری نان را بدون کلمه ای حرف نزدیک او گذاشته و رفته بود . زن حتی از نگاه کردن به آن کاسه دلش به هم می خورد . احساس می کرد که بین زمین و هوا معلق است . طبیعت به او ترحم کرده بود و به تدریج داشت از آن حالت هیستریکی و شوکی که بعضی زندانیان را خرد می کرد خارج می شد . حتی یک فریاد کوتاه از گلویش خارج نشده بود و یک قطره اشک هم نریخته بود . فقط روی رختخواب دراز کشیده و بدنش به شدت می لرزید . مغزش هم به شدت بدنش تکان می خورد . ورود یک شعاع باریک نور از پنجره کوچک به او یاد آور شد که روز دیگری شروع شده است ، و بی اختیار اشک مثل سیل بر گونه هایش روان شد . اشک هایش روی کف سخت اتاق کوچکی که سال ها شاهد زجر و شکنجه و مرگ انسان های بسیاری بود چکید . کمی که به خود آمد روی پا هایش ایستاد . به طرف در رفت ، در کوچک و کم ارتفاع بود ، به طوری که موقع داخل شدن به سلول حتی او هم سرش را خم کرده بود . در از جنس چوب بلوط تیره و بسیار محکم بود . دوباره عقب کشید و دیوار سرد سلول را لمس کرد ، دستش نمناک شد . نزدیک پنجره کذایی حروف و ارقامی روی دیوار کنده شده بود . سعی کرد با لمس کردن آن ها را بخواند . از خواندن یک نام و تاریخ نزدیک بود نقش زمین شود : 1762 – 1725 – j . Dآه خدایا سی و هفت سال یک بشر در این گور تنگ زیسته بود بدون آن که وقایع زندگیش در جایی جز دیوار سنگی سلولش ضبط شده باشد . در کنار آن تاریخ دیگری وجود داشت که خواندنش مشکل بود و نشان می داد دست نویسنده آن ، یا در اثر کهولت و یا در اثر ناتوانی روحی ناشی از زندگی در آن سلول لرزش داشته است . فقط خدا می دانست . آنچه مسلم بود این بود که نویسنده آن سی و هفت سال در این سلول کوچک به سر برده است . مسلما آخرین تاریخ نوشته شده سال مرگ او بوده است . حداقل جسدش شانس بیرون رفتن را داشته است .
    زانو های " آن " خم شد ، سرش را زمین گذاشت و به آرامی شروع به دعا و طلب کمک کرد . این دعا ها امید را در دلش زنده کرد . حرف های فرمانده در گوشش زنگ زد ، هیچ کس نمی داند که تو اینجایی و هیچ کس هرگز نخواهد دانست . دعا ها امیدوارش کرد ، فکر کرد عمویش در شارنتیز منتظر اوست . او زن ثروتمند و مهمی است و نمی شود به همین سادگی مثل یک فقیر بی کس در خیابان های پاریس نا پدید شود . حتما سوالات و تحقیقات و رسوایی های زیادی به دنبال او به راه می افتد . و حتما همین حالا این اتفاقات در جریان است چون او مفقود شده است . بلند شد و چروک لباسش را صاف کرد و دم در رفت و در زد . بعد از مدتی طولانی پیر مرد ملعون قفل بیرونی را گشود و گفت : " چه می خواهی ؟ "
    چیزی برای خوردن و مقداری وسایل شستشو ، من جز لباس تنم چیزی همراه ندارم .
    می توانی پولش را بپردازی ؟
    تو می دانی همه چیز را از من گرفته اند .
    " آن " فکر کرد دشنام دادن به آن مرد هیچ نفعی برایش نخواهد داشت و حتما خیلی زود از آنجا بیرون خواهد آمد پس با التماس گفت :
    - از شما تقاضا می کنم هر چه می توانید برایم فراهم کنید وقتی که آزاد شدم حتما دینم را به شما می پردازم و خوبی شما را فراموش نمی کنم .
    کلید دار مثل همیشه می خواست به او بخندد و در را محکم ببندد و برود ولی زن پریشان بود و با وجود کلمات آرامش ، صدایش به شدت می لرزید . مرد از روی تجربه می دانست این یکی با وجودی که خودش متوجه نیست خیلی به یک حمله عصبی نزدیک است این زندانی با وجودی که از طبقه اشراف بود خیلی آرام و دلپذیر بود . اصلا مقاومت یا گله و شکایتی که موجب آزار مرد باشد نکرده بود . مرد پیر بود و شغل یکنواختش هم او را بی حوصله کرده بود ، با زندانیان که موجب آزار و بی خوابیش می شدند لج می کرد : " خوب پس گفتی بعد از آزادی خوبی هایم را جبران می کنی ؟ مگر غذایی که برایت آورده ام چه عیبی دارد ؟ "
    - کهنه و سرد است . و زار زار شروع به گریستن کرد .
    مرد غر غر کرد : " خیلی خوب بده گرمش کنم . تا غروب دیگر چیزی برای خوردن نیست . بعد از آن هم اگر رفتارت خوب باشد و من از تو راضی باشم شاید وضع بهتر شود . و اما آب برای استحمام و لباس برای تعویض غیر ممکن است . " ظرف سوپ را برداشت و بیرون رفت . وقتی که برگشت زن روی یک کپه کاه نشسته به شدت ولی بی صدا گریه می کرد . در همان برج زنی دیگر ده سال بود که در زندان بود این زن معشوقه رانده شده یک وزیر بود که سعی کرده بود از او حق السکوت بگیرد . او حالا کاملا دیوانه بود و همیشه مشغول وز وز کردن یا دوختن تکه پارچه هایی بود که دکتر زندان به او اجازه داده بود بدوزد . یک روز تمام وقت نعره زد تا این که کلید دار او را زنجیر کرد و زن از صدا افتاد .
    - بیا این هم سوپ ، شب ، کمی دیگر برایت می آورم .
    " آن " سعی کرد سوپ را بگیرد ولی لرزش دست هایش به قدری بود که مقداری از آن ریخت .
    پیر مرد با خود فکر کرد : " این یکی خیلی زیبا و جوان است شاید بیست ساله یا کتر . " وقتی جوانتر بود از گفتگو با زن های جوان لذت می برد ولی حالا دیگر برای لذت بردن هم پیر بود .
    " آن " زمزمه کرد : " آن ها نمی توانند مرا اینجا نگه دارند ، این غیر ممکن است . من هرگز به شاه خیانت یا توهین نکرده ام . حتما اشتباهی پیش آمده است . تو می دانی که آن ها نمی توانند مرا اینجا نگه دارند این طور نیست ؟ "
    - شنیدی که فرمانده چه گفت . من نام تو را به خاطر نمی آورم فقط شماره ات را می دانم به من دیگر نگو چه کسی هستی من نباید بدانم ، تو برای همه دیگر 713 هستی همین . مجازات گفتن نامت به من یا هر کس دیگر درست بالای سرت است .
    مرد دری را که پشت سرش بود گشود و زن دو حلقه فلزی مچ بند را که روی دیوار چسبیده بود دید و به سرعت رویش را برگرداند تا منظره را دوباره نبیند . اولین ذره سوپ که به دهانش رسید دلش را به هم زد و به پشت روی زمین افتاد . تا آن لحظه کاملا فراموش کرده بود که طفلی در شکم دارد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/