چارلز آن شب در پاریس بود ولی نه برای دیدن زنش . وقتی که پسر بچه ای بود از این که دردسر ایجاد کند و و قتی که خیلی جوان بود از این که دنبال زن ها و شر های مستانه برود لذت می برد . آن شب هم تمایل به عیاشی او را به پاریس کشانده بود .
عده ای از دوستانش منجمله وی کنت دی رینویل که در روز کذایی باختش به دی شارلوت شریکش بود و نیز یک کاپیتان که بیش از شعورش پول داشت همراهش بودند . دی رینویل توصیه کرد که به یک فاحشه خانه معروف که نزدیک تویلری بود و انواع سرگرمی ها برای مردان جوان ثروتمند در آنجا یافت می شد بروند . ساعت دو بعد از نیمه شب شروع به قمار بازی کردند . تمام دوستانش به شدت مست بودند ولی چارلز با این که بیش از همه نوشیده بود هوشیاری شیطانی داشت . امشب هم شانس به او پشت کرده بود و هر چه همراه داشت ، باخت . تا اینجا هزار لویی هم به صاحب خانه و پانصد لویی هم به کاپیتان تیر انداز بدهکار بود . بویلیو زن سی ساله ای بود که از مقام فاحشه دوره گرد به مقام ریاست یک فاحشه خانه رسمی که توسط تعدادی از مردان سر شناش حمایت می شد ارتقا یافته بود . این خانه هم هدیه یکی از آن مردان بود . حالا زن ثروتمندی شده و موسسه اش مشتری هایی از جوانان طبقات ممتاز داشت . سلیقه اش هم خیلی تکامل یافته بود به طوری که هیچ چیز پست و معمولی در خانه اش یافت نمی شد . خیلی خوب پذیرایی می کرد و البته خیلی خوب هم پول می گرفت .
زن گفت : " مک دونالد بس است دیگر امشب به اندازه کافی باخته ای . درست نیست که من بگذارم مشتریهای جوانم قرضی را که نمی توانند بپردازند بالا بیاورند . بین دوستانت موسسه ام بد نام می شود . ورق ها امشب همراهیت نمی کنند ، آن ها را رها کن و بیا با هم برویم بالا . "
چارلز با تردید لحظه ای به او نگریست . تمام فاحشه های طبقه بالا را می شناخت . به موقع آن ها را یکی یکی آزمایش کرده بود . شروع به غر غر کرد : " مادام مهم نیست چقدر ببازم حتما پولت را پس می دهم . دی رینویل ورق بده . "
- چارلز عزیز من دیگر خیلی مست هستم و نمی توانم بازی کنم . مادام سفری به بالا را پیشنهاد کردند و فکر می کنم اگر همین حالا برویم به نفع ماست .
بیچاره چارلز حالت رقت باری داشت . زنش او را ترک کرده و او هم تمام ثروتش را از دست داده بود : " بیا مادام ببین برای سر حال آوردن او چه می توانی بکنی . " مرد می خواست بلند شود که مشت چارلز به دهانش اصابت کرد . مرد تلو تلو خوران عقب رفت و به پشت روی زمین افتاد مادام دستش را روی شانه چارلز گذاشت : " خوب مک دونالد حقش را کف دستش گذاشتی امشب به اتاق خودم بیا . دختر ها را رها می کنیم امشب به آن ها نیازی نداری . " چارلز پوزخند زد : " پس به چه نیاز دارم ؟ چه پیشنهادی می کنی ؟ "
پیشنهاد مادام او را تا صبح نگه داشت . وقتی که چارلز رختخواب زن را ترک کرد چک هزار لویی پاره شده بود و زن آرام خوابیده بود . او گاهی از این سخاوتها به خرج می داد . شاید این بخشش ارزش این را داشت که ثابت کند هنوز در حرفه اش از دختران جوانی که استخدام کرده بود و نصف سن او را داشتند با ارزش تر است .
همین که صبح شد چارلز سوار بر اسبش به طرف ورسای می رفت و زیر لب ناسزا می گفت . هرگز در زندگیش این قدر آشفته و پریشان نبود . فکر کرد : اگر زنش را سر راه ببیند حتما او را می کشد و خودش هم نمی توانست علت این همه نفرت را بفهمد . هرگز به فکرش نمی رسید که عاشق اوست .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)