صفحه 1 از 7 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 69

موضوع: عروس فرانسوی | ایولین آنتونی ترجه فاطمه سزاوار

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    عروس فرانسوی | ایولین آنتونی ترجه فاطمه سزاوار

    نام رمان : عروس فرانسوی
    نویسنده : ایولین آنتونی
    مترجم : فاطمه سزاوار
    تعداد صفحات : 271
    تعداد فصل : 10

    منبع : نودوهشتیا




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بسم الله الرحمن الرحیم
    فصل اول
    سر جیمز مک دونالد با عنوان شوالیه از دربار فرانسه و دستیار وزیر جنگ در حالی که دست همسرش را در دست گرفته بود و به نرمی می فشرد ، به اثر ناچیزی که سی سال زندگی زناشویی در صورت زیبای او گذاشته بود فکر می کرد به آرامی گفت " کاترین عزیز سعی کن ، با پسرمان با بردباری مواجه شوی مطمئنم که او با پیشنهاد ما موافقت خواهد کرد . " زن با ناراحتی ابراز داشت که رسوایی اخیر چارلز برایش غیر قابل تحمل است و نمی خواهد که با او هم صحبت بشود .
    آن ها آپارتمان مخصوصی در ورسای داشتند که از زمان خدمتش در دربار به آن ها تعلق گرفته بود و یک قصر ییلاقی کوچک در حومه پاریس که لویی پانزدهم در یکی از دقایق نادر سخاوتش نسبت به اسکاتلندی ها و ایرلندی های مهاجر پناهنده به فرانسه اعطا کرده بود ، افراد زیادی نظیر سر جیمز و خانواده اش بودند که در زمان ترقی و شهرت استوارت در سال 1745 میلادی از انگلستان تبعید شده بودند . تعدادی از آن ها سربازان مزدور و ماجراجویانی بودند که در سایه هوش و بذله گویی و تحت حمایت مردان مقتدری که آن ها را جالب توجه می یافتند زندگی می کردند . اما خانواده مک دونالد خانواده ای موفق بودند . سر جیمز با درخشش و دلاوری هایش در طی جنگ هفت ساله علیه انگلستان و پروس و در سایه زیبایی و جذابیت زنش ، دوستان مقتدری از جمله مادام دوباری معشوقه مقتدر لویی را یافته بود . آن ها مستمری قابل توجهی از دفتر مادام دوباری دریافت می کردند . لیدی کاترین با رفتار مودبانه و سیاستمدارانه خود در اولین هفته های ورود دوباری به دربار لویی توجه او را به خود جلب کرد . مادام برخلاف تصور عده ای که فکر می کردند فقط چند هفته ای می تواند موجبات سرگرمی شاه را فراهم کند در دربار ماند و از برکت وجودش به مستمری سالانه خانواده مک دونالد مبلغ قابل توجهی افزوده شد .
    سر جیمز به پسرش چارلز که در مدت بیست دقیقه مذاکره والدینش در اتاق انتظار به سر می برد اجازه ورود می دهد . آن ها به زنبارگیهای پسرشان از مدت ها قبل پی برده بودند . چارلز از خاطره قیافه مادرش هنگامی که برای نخستین بار پی برده بود که با دو تن از خدمتکاران منزل در یک زمان رابطه عشقی داشته است به خنده افتاد . تازه این اتفاق در سن شانزده سالگی او پیش آمده بود . احساس می کرد که همان گونه که در آن ماجرا مورد شماتت قرار گرفته حالا هم باید منتظر شنیدن نصایح والدین گرامیش باشد . خسته ، و بدون هیچ گونه احساس پشیمانی و با لبخندی تمسخر آمیز به دیوار تکیه داد و تصویر خود را در آیینه قدی مقابل ورانداز کرد . آیینه تصویر یک نجیب زاده جوان فرانسوی را با کراوات زیبا ، کت و شلوار برودری دوزی شده و قلاب های الماس روی کفش نشان می داد اما صورت اصلا فرانسوی نبود .
    خطوط چهره ظریف و گستاخ و چشم های سبز روشنش گویی از گذشته ها حکایت می کرد همان طور لبخند تمسخر آمیز دایمیش که جز در مواقع عصبانیت و مستی شدید از او دور نمی شد متعلق به گذشته ها بود . چارلز تصویر کاملی از عمویش هاف مک دونالد بود که زندگی بد نامش را در جنگ کلودن در هایلندز سال ها قبل از تولد چارلز از دست داده بود . ساعتش را نگاه کرد و به خاطر بیست دقیقه انتظار زیر لب غرید . می دانست که مادرش برای شکستن غرورش او را مانند یک پادو بیست دقیقه در انتظار گذاشته است . این مادر همیشه از او نفرت داشت . فکر اینکه پس از فهمیدن میزان بدهیش به " دی شارلوت " چقدر بیشتر از او منزجر می شد به خنده اش انداخت . اگر به خاطر همین بدهی نبود چارلز حتما به جای آمدن به خدمت آن ها به دیدن معشوقه اش می رفت .
    مستخدم ، چارلز را به داخل دعوت کرد . چارلز بی اعتنا از کنار او گذشت به همان نسبت که خدمتکاران زن دوستش داشتند مردان از او متنفر بودند . در مقابل پدر و مادر تعظیم کوتاهی کرد و گفت : " در خدمتگزاری حاضرم . "
    آن ها طبق معمول در کنار هم بازو در بازو ایستاده بودند . وفاداری و عشق آن ها نسبت به هم پسر را آشفته می کرد . از سوالاتی که درباره عشق ، فرار و ازدواج والدینش می شد بیشتر بدش می آمد . آیا حقیقتا قوم پدریش تمام اقوام مادرش را کشته بودند و فقط سر جیمز به جای کشتن دختر خانواده با او فرار کرده بود ؟ این داستان کاملا به نظرش مسخره می آمد . چشمانش به چشمان آبی رنگ و بدون احساس مادر افتاد . گاهی به خاطر این نگاه تحسینش می کرد . مادر هر چه بود یک احمق نبود . پدر آغاز به سخن کرد . " به گمانم می دانی برای چه احضارت کرده ایم ؟ "
    - بله فکر می کنم نامه مرا در مورد کمک به پرداخت بدهیم دریافت کرده اید و حالا می خواهید بدانید چه مبلغ ؟
    چشمان تیره سر جیمز از عصبانیت تنگ شد : " بله پسرم یادداشت تو را دریافت کردم و همچنین دی شارلوت به من گفت که از پرداخت قرضت به او سر باز زده ای . آیا درست است ؟
    - بله پدر حقیقت دارد ، از آنجایی که پولی در بساط نداشتم کار دیگری جز این که از او مهلت بخواهم نمی توانستم بکنم .
    - ولی طبق گفته دی شارلوت تو از او مهلت نخواسته ای بلکه او را تهدید به مرگ کرده ای
    چارلز خندید . " موجود بیچاره چقدر ترسیده است ! من به او گفتم که اگر برای این چند هزار لیر ناقابل ! مرا تحت فشار قرار دهد او را می کشم و مثل این که تهدیدم کاملا موثر بوده است . " در موقع بیان این حرف ها لبخند تمسخر آمیز همیشگی از لبانش محو شده بود و پدر می فهمید که چرا دی شارلوت وحشت زده بود و به او گفته بود که اگر مانع پسرش نشود از او به شاه شکایت خواهد کرد .
    - آه پدر عزیز آیا او به شما گفت که چه مبلغ بدهکارم ؟
    لیدی کاترین تقریبا فریاد زد :" ده هزار لیر آن هم بابت یک شب باخت در قمار می دانی که من و پدرت برای امرار معاش در سال های اول زندگیمان فقط نصف این مبلغ را داشتیم و آن وقت تو مثل یک آدمکش شارلوت را تهدید به مرگ می کنی . جیمز به او بگو که تصمیم ما چیست و قبل از این که بیش از این خونم به جوش بیاید موضوع را فیصله بده . "
    چارلز آرام گفت : " آه مادر عزیز شما همیشه در مقابل من کنترل اعصابتان را از دست می دهید و البته اگر امشب غیر از این باشد متعجب خواهم شد . بله من قمار کردم و باختم و چون برخلاف معمول آن شب بازنده بودم و کنترل خود را از دست دادم . حالا شما قرضم را می پردازید یا ناچار شوم تهدیدم را عملی کنم . تنها به دلیل این که دی شارلوت می خواست نزد شاه شکایت کند به خاطر آبروی خودتان تقاضای کمک کردم البته ممکن است که شکایت کردن او فقط یک حرف بی اساس باشد . "
    کاترین پاسخ داد : " این یک حرف نیست و به همین خاطر احضارت کرده ایم . وقتی که آخرین قرضت را شش ماه پیش پرداختیم سوگند خوردیم که دیگر هرگز به تو کمک نکنیم ولی در برنامه ها تغییراتی پیش آمده که باید با خبر باشی . جیمز تو برایش توضیح بده . "
    مادر با حالتی کاملا عصبی طول اتاق را می پیمود . آن قدر عصبی بود که نمی توانست اعمال خود را کاملا کنترل کند . این پسر ، پسری که ثمره عشق و شوریدگی آن ها بود معجزه آسا از خطر جنگ قبیله ای و مرگ حتمی نجات یافته بود حالا کانون تمام دلواپسی های آنان بود به خصوص اکنون که تنها وارث آن ها در ایالات موقوفه هایلندز محسوب می شد . مادر حلول روحیه شیطانی و بی احساس هاف مک دونالد را در جسم پسر مشاهده می کرد . از همان لحظه ای که برای اولین بار پسرش را در آغوش فشرده بود ، به این شباهت پی برده بود به یک باره تمام احساس مادریش نسبت به او فرو کش کرده بود . بعد ها پسر با رفتار و اعمالش شباهت کامل خود را به اثبات رسانده بود . او بدون هیچ احساس عاطفی و ملاحظه اخلاقی می جنگید ، قمار می کرد ، با زنان همبستر می شد و دیگران را اغوا و گمراه می کرد . در نوزده سالگی بر سر قمار و زن در دوئل سه مرد را کشته بود و زن بیچاره ای را نیز وادار به خودکشی کرده بود . کاترین همیشه خدا را شکر می کرد که دخرش جین را به آن ها عطا کرده است . پدر و مادر هر دو به او عشق می ورزیدند . او خود مادر سه فرزند و همسر مردی شریف و فاضل از خانواده های اشراف فرانسه بود .
    سر جیمز توضیح داد : " همان طور که مادرت گفت ، آخرین بار به تو گفتیم که هرگز دیگر قرضت را پرداخت نخواهیم کرد و در ماجرای اخیر هم تا آنجا که به ما مربوط است دی شارلوت می تواند نزد شاه شکایت کند و فکر می کنیم که چند ماهی به سر بردن در باستیل بهترین درسی است که برایت لازم است . تنها به یک دلیل این بار نیز حاضر به مداخله شده ایم . دولت انگلیس با استرداد املاک ما در اسکاتلند موافقت کرده است البته نه به شخص من چون آن ها هنوز آن خاطرات تلخ را به یاد دارند بلکه به وارث من که متاسفانه تو هستی . " چشمان چارلز برق زد و بعد بسته شد مثل این که خسته باشد ، با تمسخر گفت : " آه واقعا ! مقصودتان این است که من وارث کاندروم و کلاندرا هستم . "
    - بله هستی یا در واقع خواهی بود وقتی که پیشنهاد ما را پذیرفتی تو رئیس آینده مک دونالد ها و نزدیکترین وارث خونی فریزر و کلاندرا هستی . می توانی دو قبیله را به هم نزدیک کنی و آن رهبری را که طی بیست و هفت سال فاقدش بوده اند به عهده بگیری . این ها ارزشش برای ما خیلی بیشتر از آن قرض مسخره توست و تنها دلیل کمکمان به تو نیز همین خواهد بود .
    - از شما متشکرم پدر و با این که هرگز خود را در مقام ریاست هایلندز نمی توانم مجسم کنم . اگر املاک خوبی هستند شاید سری به آنجا بزنم ببینم چه کاری برایتان می توانم انجام دهم .
    کاترین بازویش را دور کمر شوهرش حلقه کرد و گفت : " یک شرط دارد و اگر آن را نپذیری باید گورت را گم کنی و دیگر جلوی چشمان ما ظاهر نشوی و بعد از آن از دولت انگلیس می خواهیم که حقوق تو را به جین منتقل کند گر چه شاید بهتر باشد که همین حالا این کار را بکنیم . "
    - خوب ، شرط چیست ؟
    - باید با دختر عمویت آن دی برنارد ازدواج کنی و زندگی شایسته ای در پیش بگیری . شش ماه از سال را در هایلندز بگذرانی و پسرانت را افرادی تحصیلکرده ، متشخص و مناسب شئون خاندان مک دونالد تربیت کنی. باور کن که ما به هیچ قیمت به تو اجازه نمی دهیم که به مردم حقه بزنی و حقوق آن ها را نادیده بگیری . اگر این شروط را می پذیری فردا قرضت پرداخت خواهد شد در غیر این صورت خودمان شارلوت را وادار به شکایت خواهیم کرد .
    چارلز از یکی به دیگری نگاه کرد و پرسید که چقدر وقت دارد ؟ برای دیدار لوییز کمی دیر کرده بود و کاملا مشتاق دیدارش بود می ترسید اگر دیر برسد مادام دوباری لوییز را برای بازی ورق و خواندن آواز نزد خود بخواند . لوییز علاوه بر زیبایی ، صاحب صدای قشنگی هم بود که مورد توجه شاه بود شاه مادام دوباری را روی زانوانش می نشاند و از خواندن و نوازندگی زنان زیبای دیگر لذت می برد .
    پدر گفت : " تو فرصتی برای فکر کردن نداری همین حالا باید تصمیم بگیری با دختر عمویت ازدواج می کنی یا به زندان می روی . "
    - پس چاره ای ندارم جز این که شرط شما را بدون بحث بپذیرم و چون قرار ملاقات مهمی دارم از شما رخصت می خواهم .
    کاترین گفت : " فکر می کنم بدانم با چه شخصیتی ! از تمام زن های شایسته ورسای تو فاسد ترین را انتخاب کرده ای باید بدانی که بعد از ازدواج باید به این رابطه کثیف نیز خاتمه دهی . "
    چارلز پاسخی نداد ولی مادر تمسخر را در قیافه اش خواند و با تمام تنفرش نتوانست منکر زیبایی صورت او باشد . پدر گفت که قرضش را پرداخت خواهد کرد و برای اعلام نامزدی آن ها از شاه اجازه خواهد گرفت و به محض اخذ اجازه او ، نامزدی را اعلام خواهد کرد .
    چارلز یادش آمد که در بچگی همراه مادرش به قصر ییلاقی دی برنارد می رفت و قیافه مادام دی برنارد را که زنی حراف و مانند تابلو های نقاشی رنگ آمیزی شده بود به خاطر داشت . آن زن کوچک اندام و ظریف مرده بود و حالا دخترش " آن " به همراه عموی پیرش در آن قصر به سر می بردند . . .
    چارلز با این که دختر عمویش را قبلا هم دیده بود ولی تقریبا چیزی از او در خاطرش نبود جز این که خیلی ثروتمند است .
    کاترین رو به شوهرش کرد و با وحشت گفت : " به آن دختر بیچاره فکر می کنم چطور می توانیم حتی به خاطر سرزمین و مردممان او را به دام این هیولا بیندازیم . ما حتی بعد از گذشت بیست و هفت سال نمی دانیم چه بر سر املاک و آن مردم آمده است و به چه احتیاج دارند . "
    مرد پاسخ داد : " کاخ ها و خانه ها ممکن است از بین رفته باشند ولی مردم آنجا هنوز زنده اند ، آن ها یک رییس می خواهند و پول " آن دی برنارد " را برای باز سازی و احیای زمین هایشان . " آن " می تواند او را تحمل کند و شاید ازدواج ، چارلز را هم تغییر بدهد همان طور که مرا عوض کرد . "
    - شوهر عزیزم اگر چارلز کوچکترین شباهتی به تو داشت او را می پرستیدم و زنش را خوشبخت ترین زن دنیا می دانستم ولی او کوچکترین نشانی از تو و حتی از من ندارد . بد ترین عادات دو قبیله در خمیره اش سرشته شده است . با این حال می بینم که در تصمیمت استواری ، این طور نیست ؟
    - بله کاملا و خواهش می کنم از من نخواه که آن را تغییر دهم چون برایم مقدور نیست . با این که مدت طولانی در این کشور اقامت داشته ام ، تا مغز استخوان خود را اسکاتلندی می دانم و باید هر چه را که برای صلاح آن مردم خوب از دستم بر می آید انجام دهم . قول می دهم که بعد از ازدواجشان از آن دختر کاملا حمایت خواهم کرد . هر دوی ما مراقب آن ها خواهیم بود و حالا برای گرفتن اجازه نزد شاه می روم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    لوییز زنی بود که در میان آن همه زیبا رویان دربار چشمگیر می نمود . در بیست و سه سالگی بیوه شده بود . شوهرش در زمان ازدواجشان مسن بود و بیش از دو سال نتوانست از نعمت زیبایی همسرش بهره گیرد . پس از مرگ او تمام ثروتش به زنش که برای او همه چیز بود رسید . لوییز ثروتمند و بیوه سرپرستی کلیه املاک را به یک وکیل سپرد و خود عازم ورسای شد . در آنجا معشوقه دوکساری چالیو بود . دوک مرد جذابی بود که مانند لوییز از دسیسه و فتنه لذت می برد . او همچنین یکی از محارم کنتس دوباری معشوقه جدید شاه بود و این خود کلید خیلی از در های بسته محسوب می شد . در کاخ جایی که زن ها از کلاه گیس استفاده می کردند تنها دو زن مو های طبیعی خود را همیشه به رخ می کشیدند یکی معشوقه شاه با مو های ابریشمی و مسحور کننده و دیگری لوییز ، که مو های مشکی شبق مانندش ، پوست شفاف و روشن ، اندام فریبنده ، چشمان درشت سیاه ، مژه های بلند و با حالت ، لب های سرخ رنگ و سلیقه فوق العاده اش در انتخاب لباس او را زنی متشخص ساخته بود .
    حالا یک سال بود که معشوقه چارلز بود . چارلز تنها مردی بود که لوییز نسبت به او احساس علاقه و وفاداری می کرد و آن شب مانند حیوانی اسیر در قفس ، از بیتابی بالا و پایین می رفت ندیمه اش که از زمان ازدواجش با او همراه و محرم اسرارش نیز بود دلداریش می داد و می گفت که حتما آقای چارلز می آید . لوییز به ساعتش نگاه می کرد ، هرگز این قدر دیر به ملاقاتش نیامده بود گر چه همیشه کمی در انتظارش می گذاشت ولی هرگز این قدر طولانی نشده بود .
    به نظر ندیمه آقای چارلز یک بیگانه بود ، بیگانه ای گستاخ و بیرحم و این بیرحمی را مری بار ها در موقع برخورد در این مرد دیده بود و از او اصلا خوشش نمی آمد . یک بار مست به آنجا آمده و لوییز را کشان کشان به اتاق خواب برده و در را بسته بود و عجب این بود که خانم با وجود آن رفتار توهین آمیز روز بعد شیفته تر بود . مری با این که خودش با یک پسرک پادو رابطه عاشقی داشت و آن ها هر دو پولهایشان را برای ازدواج جمع می کردند ولی نوع رابطه خانمش را با آن بیگانه درک نمی کرد .
    - آه مری ساعت یازده است و چارلز هنوز نیامده است . مطمئنم که اتفاقی برایش افتاده است و حتما خواهد آمد چون اگر نمی خواست بیاید برایم یادداشت می فرستاد .
    سراپایش را در آیینه ورنداز کرد . چارلز تنها مردی بود که او را در مورد زیباییش به شک می انداخت . با نگرانی به تصویر خود خیره شد . لباسش ابریشم زرد روشن و بسیار خوشدوخت بود و تمام برجستگی های اندام زیبای او را نشان می داد ، از آن زن ها بود که همه لباسی بر تنشان برازنده است . از آغاز آشناییش با چارلز در یک میهمانی لوییز دریافت که از او نمی تواند انتظار داشته باشد که مانند سایر مردان شیفته وار و با احترام با او رفتار کند . چارلز خیلی جذاب بود و چون در ابتدا توجهی به او نشان نداد لوییز شروع به دلربایی کرد . در همان لحظه ای که برای اولین بار در میان بازوانش رقصید متوجه ضعف خود در مقابل این مرد و تسلط کامل او بر تمامی وجودش شد و این حتی در رابطه عشقی شان کاملا مشهود بود .
    لوییز و مری با دقت به صدای قدم ها و صحبت دو مرد گوش دادند و بعد یکی از مرد ها رفت و مرد دیگر که چارلز بود در آستانه در ظاهر شد . لوییز با اشتیاق به طرفش دوید . چارلز به ندیمه گفت که بیرون برود . مری تعظیمی کرد و دور شد و به اتاق کوچک خود رفت او می دانست که امشب زنگ اتاق او به صدا در نخواهد آمد . لوییز با حالتی قهر آلود لبانش را ور چید و گفت : " امشب خیلی دیر کردی ، بنشین تا شام را بیاورم . "
    - من نمی نشینم و به شام هم احتیاجی ندارم ، تو را در رختخواب می خواهم به فکر لباست هم نباش خودم بهتر از آن را برایت می خرم .
    و با لگد در اتاق خواب را باز کرد . لوییز خیره نگاهش کرد : " با آن همه قرض چطور می توانی لباس نو برای من بخری ؟ "
    چارلز کتش را بیرون آورد و با تمسخر جواب داد : " به زودی ثروتمند خواهم شد . حالا سوال کردن موقوف . " لوییز بازوانش را گشود و از او خواست که ساکتش کند !
    لویی پانزدهم شصت و یک سال داشت و کسانی که آرزوی دیدارش را داشتند می دانستند بهترین وسیله برای ترتیب ملاقات استفاده از نفوذ مادام دوباری است . سر جیمز با آن که از گذشته رسوای این زن اطلاع داشت ولی از او بدش نمی آمد . در کاخی که رسوایی و بی عاطفگی خیلی عادی بود و نیرنگ و فتنه از فضایل اخلاقی محسوب می شد مادام دوباری نه تنها فاسد تر از بقیه نبود بلکه از خیلی از آن ها هم خوش طینت تر بود تا آن جا که می توانست کمک می کرد و هرگز کسی را آزار نمی داد . بزرگترین خواسته اش این بود که مورد لطف و علاقه دیگران باشد . تند روی ها و هرزگی هایش در کاخ امری عادی بود همه حتی برای جلب نظر شاه کاملا آن ها تایید می کردند . مادام در خلوتگاه خود بود که سر جیمز شرفیاب شد . زن در لباس آبی روشن با دکمه های نقره ای ، با مو های جمع شده در بالای سر و تزیین شده با تاج الماس بسیار زیبا ، منتظر قدوم شاه بود . شعبده باز ولگردی را که حقه هایش بسار جالب بود برای سرگرمی شاه به کاخ دعوت کرده بود . گروهی از دوستان کنتس دوباری هم به این میهمانی دعوت شده بودند و تعدادی موزیسین و خواننده هم جز میهمانان بودند . شاه به سرعت پیر می شد و تحریک او به وسیله آواز و موسیقی و هرزگی های آن چنانی که دیوار های کاخ عظیم را هم می لرزاند ضروری به نظر می رسید و این فاحشه درباری بهتر از هر کس در سر ذوق آوردن پیر مرد تخصص داشت . مادام دستش را برای بوسه به طرف سر جیمز دراز کرد . " آقا قیافه تان نشان می دهد که خواسته ای دارید . آن قدر در این کاخ زندگی کرده ام که این را از یک مایلی تشخیص بدهم . خوب چه کاری از من ساخته است ؟ "
    سر جیمز با لبخندی مودبانه گفت : " خیلی ساده است و برای اعلیحضرت خرجی ندارد . "
    دوباری قاه قاه خندید : " این دیگر باید خیلی جالب باشد . هر کس اینجا می آید دستش برای گرفتن دراز است به طوری که به اندازه کافی برای مخارج خودم نمی ماند . خوب سر جیمز حال همسرتان چطور است همیشه از دیدارش خوشحال می شوم . "
    - متشکرم مادام ، فردا به حضورتان می آید .
    دوباری زیرکانه چشمکی زد : " خوب حالا تقاضای بی خرجتان را بگویید . "
    - اجازه اعلیحضرت برای ازدواج پسرم چارلز .
    دوباری شکلکی در آورد و گفت : " پسرتان را خوب می شناسم و اگر بدتان نیاید باید بگویم که به آن عروس بد شانس کسی حسادت نخواهد کرد . دوست احمق من لوییز کاملا شیفته اوست و نصایح من در او اثر نمی کند . به هر حال شما می توانید در اتاق انتظار ، منتظر باشید اعلیحضرت تا چند لحظه دیگر وارد می شوند و قبل از این که ایشان برای دیدن شعبده باز من آماده شوند شما را احضار می کنم . نگران نباشید حتما اجازه می دهد . او زن هایی را که خود را برای شکنجه آماده می کنند می ستاید ، آه دختر بیچاره ! به امید دیدار . "
    شاه گفت : " بله من مادر آن دختر را می شناسم ، موجودی زیبا و کاملا موذی بود ولی این را هم می دانم که دختر اصلا شباهتی به مادر ندارد . آیا خودش با این ازدواج موافق است ؟ "
    - بله عالیجناب ، قیم او به من اطمینان داده است که دختر نصایح او را می پذیرد و اگر شما اجازه بفرمایید یک ماه دیگر که پسرم از بازدید قصر ییلاقی دی برنارد بر می گردد نامزدی آنان را اعلام کنیم .
    شاه اظهار داشت : "دختر ثروتمندی است . " ولی در همین هنگام نگاهش به دوباری که بوسه ای برایش فرستاد افتاد و به نرمی گفت : " خیلی ثروتمند و اصیل و تا آنجا که به خاطرم می آید دختری آرام و نجیب و زیبا و دلپسند . پسر شما خیلی خوشبخت است و من البته فقط با توجه به موضوع املاک شما موافقت خود را اعلام می کنم ، حالا می توانید بروید . "
    شاه خمیازه ای کشید و دست هایش را به طرف دوباری دراز کرد . سر جیمز تعظیمی کرد و از خدمت مرخص شد و با عجله رفت تا این خبر را به اطلاع همسرش برساند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    لوییز رنجیده گفت : " هیچ لزومی ندارد که با او ازدواج کنی . خودم املاکم را گرو می گذارم یا هر کاری بخواهی می کنم تا قرضت را بدهی . "
    - ولی این ازدواج بیشتر از این ها می ارزد . علاوه بر ثروت زنم ، من وارث تمامی املاک خانوادگی در اسکاتلند می شوم . من به آن زن ثروتمند احتیاج دارم ، ضمنا تا تو پول را فراهم کنی دی شارلوت مرا به باستیل روانه کرده است و می دانی که بازگشت از آنجا تقریبا غیر ممکن است .
    و چشم هایش را بست و به این ترتیب نشان داد که از موضوع صحبت خسته شده است . زن را به طرف خود کشاند و در کنار خود نشاند . با هر تماس به نفوذ خود بر او و ضعف زن در مقابل خود بیشتر پی می برد . با نوازش او را به طرف خود کشید . زن دستهایش را پس زد و از تخت به زیر آمد . مرد چشمانش را گشود و با خنده گفت :
    - وقتی حسودی زیبا تر هستی . حسادت و برهنگی کاملا به تو برازنده است حماقت بس است لوییز اگر میل به معاشقه نداری پس شامم را بده که حالا خیلی گرسنه ام .
    - وقتی که آمدی گرسنه نبودی .
    زن با دست های لرزان ربدوشامبر ساتن بلند را به تن کرد . اصلا حرف های چارلز با والدینش برایش جالب نبود و شاید اصلا هیچکدام از آن ها را نفهمید فقط این که چارلز باید با زن دیگری آن هم یکی از جوانترین و زیباترین زنان ثروتمند پاریس ازدواج کند تکانش داده بود . زن دیگری می خواست چارلز او را تصاحب کند ، زنی جوان و ثروتمند که او هرگز ندیده بود .
    با چشمان اشک آلود دکمه لباس چارلز را بست : " تو چطور از من می خواهی که حسود نباشم تو را بیش از هر چیز و هر کس در این دنیا دوست دارم . چارلز خواهش می کنم این کار را نکن از دوباری می خواهم که نزد شاه شفاعت کند آن وقت دیگر حرف های دی شارلوت در او موثر نخواهد بود . ترتیب قرضت را هم خودم می دهم . "
    چارلز سرد و یخ زده نگاهش کرد : " اگر فکر می کنی معشوقه تو بودن بیشتر از حق مشروع من در تملک اسکاتلند برایم ارزش دارد زن مسخره ای هستی . فکر می کنی تمام عمرم را در تبعید و با مستمری نا چیز دولت فرانسه به سر خواهم برد تنها به خاطر این که تو دوست نداری من زن بگیرم ؟ "
    - چارلز از من ناراحت نشو عزیزم .
    زن سعی کرد با تظاهر به خونسردی سر و وضع خود را مرتب کند . او می دانست که یک کلمه اعتراض آمیز دیگر چارلز را از آنجا بیرون می برد . همیشه از این که کسانی دوستش داشتند در مقابل او زانو بزنند لذت می برد حالا این خودش بود که همیشه در مقابل این مرد زانو می زد . آن قدر شیفته بود که حتی احساس حقارت و شرمندگی هم نمی کرد . صندلی را جلو کشید و مرد بدون حرف نشست و مشغول خوردن شد . زن در گیلاس شراب ریخت و در مقابل او نشست . : " خوب خودت بهتر می دانی چه باید بکنی قول می دهم دیگر حرفی نزنم . "
    چارلز با لبخند گفت : " دلیلی برای نگرانیت وجود ندارد . او فقط دختر عموی من است و چیزی را بین من و تو عوض نخواهد کرد فقط به او یاد می دهم که چگونه مطیع من باشد . "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قصر ییلاقی شارنتیز دی لاهی در قرن پانزدهم توسط سر دی برنارد ساخته شد و مانند یک قلعه نظامی ، مرکز فرماندهی و نظارت بر املاک وسیع اطراف آن بود . اکنون از ساختمان اصلی قصر قسمت کمی به صورت قبلی باقی مانده و نواده او مارکوییز پنجم با الهام از شکوه قصر ورسای در زمان لویی چهاردهم آن را به صورت قصر زیبایی نو سازی کرد . ساختمان سنگی زیبا درون دره ای بنا شده بود . علاوه بر پارک مصفای وسیع که شامل جنگل و باغ محل ضیافت بود راهرویی مملو از فواره ها و یک نارنجستان بسیار زیبا در قصر دیده می شد . هر مزرعه ، درخت ، رود ، بوته و هر نوع جانداری که تا کیلومتر ها دورتر به چشم می خورد متعلق به ارباب شارنتیز بود .
    در دوازده سال گذشته مالکیت آن ها متعلق به یک زن بود . قصر شامل دویست اتاق و صد و پنجاه پیشخدمت داخلی بود ، به علاوه باغبان ها ، مهتران ، پیغام آوران ، جنگلبانان و شکار بانان . در این کاخ سالن میهمانی مجلل ، کتابخانه ای با بیش از هزار جلد کتاب نفیس ، و نماز خانه اختصاصی با شکوهی وجود داشت . جنگل مملو از شکار بود و خانواده برنارد همگی شکار چیان ماهری بودند . بر خلاف سایر نجبای زمان ، برنارد ها ترجیح می دادند که در املاک وسیع و مجلل خود زندگی کنند و فقط گاهگاهی در کاخ حضور یابند . " آن " به جز شرکت در ضیافت های رسمی ورسای بقیه اوقات خود را در قصر شارنتیز به سر می برد . تعدادی اسب در اطراف مزرعه یورتمه می رفتند و صدای بوق شکار چیان به گوش می رسید . پیشاپیش آن ها آهویی در تلاش برای نجات زندگیش بود . آهو جست و خیز کنان فرار می کرد و دوازده سگ شکاری با سر و صدای فراوان در تعقیبش بودند . اسبی چهار نعل و سریعتر از سایر اسب ها در تاخت و تاز بود و سوار آن زن جوانی در لباس سواری سبز رنگ بود . آن روز " آن " به عمویش گفته بود که حتی برای دیدار همسر آینده اش دلش نمی خواهد که بعد از ظهر خوبش را از دست بدهد .
    نزدیک غروب سوار کاران به قصر باز گشتند . آهو خود را به پناهگاه امنی رسانده بود که دیگر سگ ها و سواران به آن دسترسی نداشتند و ناچار به بازگشت شدند . خانم جوان سگ ها را نوازش کرد . او هیجان و خطر تعقیب شکار را بیشتر دوست داشت ولی همیشه از این که شکار بتواند از چنگ آنان بگریزد بیشتر لذت می برد . پیشخدمت برای گرفتن دستکش ها و شلاقش جلو آمد . در های بزرگ قصر کاملا باز بودند و در نزدیک در ورودی هال مرمر پر مجسمه ، پیشخدمت هایی در حال حمل و نقل بسته هایی به داخل دیده می شدند و مباشرش روی پله ها دیده می شد که برای ملاقاتش پایین می آید .
    - خانم میهمانان شما تشریف آوردند .
    - متشکرم ، خیلی وقت است که رسیده اند ؟
    - تقریبا یک ساعت خانم ، جناب عمویتان می خواهند که فورا شما را ببینند . ایشان همراه با میهمانان در سالن بزرگ هستند .
    " آن " در موقع ورود به داخل ساختمان کمی توقف کرد و به اطراف نگریست . اشخاص ناشناسی در اطراف دیده می شدند . زنی ریز اندام و مو خاکستری در ردای قهوه ای دستورات لازم برای جابجایی بسته ها را با لهجه ای که حتی برای " آن " نا مفهوم بود می داد . او " آنی " پیشخدمت مخصوص لیدی کاترین دختر عمویش بود و این زن در تمام طول زندگی با فداکاری به لیدی کاترین خدمت کرده بود . " آن " فورا او را شناخت . آنی در هنگام قتل عام اربابان و اقوامش در اسکاتلند فرار کرده و به طرزی معجزه آسا از مهلکه جان سالم به در برده بود و یک سال بعد از آن سر جیمز و لیدی کاترین او را در فرانسه یافتند .
    " بسیار خوب من بعدا به آن ها ملحق می شوم . " " آن " به طرف مستخدمه اسکاتلندی رفت و شانه اش را تکان داد : " روز بخیر آنی بعد از گذشت این همه سال می توانی مرا بشناسی ؟ "
    " بله مادام شما چقدر بزرگ شده اید . شما اصلا شباهتی به آن دخترک کوچک که او را سرگرم می کردم ندارید . " تعظیمی کرد و صورت چروکش گل انداخت . نمی توانست باور کند که آن دخترک کوچک خجالتی سال های پیش ، تبدیل به یک چنین بانوی بلند قامت زیبایی با چنین لبخند جادویی شده باشد . این همه تغییر برایش غیر قابل تصور بود .
    " آنی آیا همسر آینده مرا همراهتان آورده اید ؟ "
    لبخند پیر زن محو شد و با مهربانی گفت : " آه بله ولی عجله نکنید فکر نمی کنم منتظر گذاشتنش اشکالی داشته باشد . خانم شما آنقدر تغییر کرده اید که من نمی توانم باور کنم . "
    " آن " خندید : " من همیشه می دانستم که بچه زشتی هستم . خوب حالا بهتر است بروم و لباسم را عوض کنم . " و به لباسش که کاملا کثیف بود اشاره کرد : " اگر به چیزی احتیاج داشتید با مباشرم صحبت کنید فقط بدانید که او انگلیسی نمی داند . عصر بخیر آنی و به اینجا خوش آمدید . "
    از پله ها که مانند هال از مرمر مرغوب و گرانقیمت ایتالیایی بود بالا رفت . آلاچیق قشنگی در انتهای دیواری که اجدادش مجسمه های نفیسی از رم باستان به صورت کلکسیون روی آن چسبانده بودند وجود داشت . وقتی که بچه بود دوست داشت که از روی نرده پله ها سر بخورد و برای هر کس که سر راهش می دید شکلک در آورد . مردی که اکنون قیم و سرپرست او بود از او خواسته بود که با چارلز ازدواج کند . چارلز را موقعی که بچه بود به خاطر می آورد . می دانست که از خودش بزرگتر است البته خیلی از او به خاطرش نمانده بود ولی می دانست که خواهرش جین را بر او ترجیح می دهد . جین با خواهر مباشرش هنوز خیلی صمیمی بود و با او مکاتبه داشت ولی " آن " از چارلز چیز دیگری به خاطرش نمی آمد .
    به سرعت در طول کریدور بالا که گالری زیبایی از پرتره های عالی بود به راه افتاد . تصاویر خانوادگی گویی نگاهش می کردند . بعضی از آن ها در لباسهای شکار همراه سگهایشان ، برخی دیگر ملبس به زره و سوار بر اسب های اصیل و دیگران همراه زن و فرزندانشان دیده می شدند زیباترین پرتره این گالری متعلق به زنی بود که به ازدواج یک اسکاتلندی در آمده و با او به کلاندرا رفته بود . " آن " برادر زاده آن زن و چارلز مک دونالد نوه بزرگش بود .
    در انتهای گالری ناگهان به مردی برخورد که پشت به او ایستاده و به تصویر کنتس مرده کلاندرا ، مری الیزابت دی برنارد در سن بیست سالگی خیره شده بود .
    - آه ببخشید آقا . چارلز تعظیم کرد ، " معذرت می خواهم مارکوییز شما را ندیدم . "
    - من هم عذر می خواهم که متوجه حضور شما نشدم .
    نگاه مرد سرد و بی محبت بود به طوریکه " آن " ناراحت شد و بیشتر از آن لحن تمسخر آمیزش آزارش داد .
    - این پرتره زیبا را تحسین می کنم ، تنها زن زیبا و جذاب این گالری است . خانواده دی برنارد خانواده جالبی به نظر نمی آیند این طور نیست ؟
    - متاسفانه باید بگویم که با شما موافق نیستم و برحسب تصادف من " آن دی برنارد " هستم .
    - بله می دانم . از دستپاچگی تان فورا شما را شناختم . وقتی هم که بچه بودید با هر چه سر راهتان بود تصادف می کردید و با سگ ها ، در چمن می غلتیدید ، به محض دیدن سوار کاری در لباس سوار کاری و سر تا پا گل آلود ، شما را شناختم . من هم پسر عمویتان چارلز هستم . مرا می شناسید ؟ امیدوارم که از آن زمان تا به حال عوض شده باشم .
    - از شما چیزی به خاطرم نمی آید جز این که همیشه موجب آزارم بودید و مرا به گریه می انداختید . فکر می کنم آن خصلت را هنوز هم حفظ کرده اید . معذرت می خواهم باید لباسم را عوض کنم و برای خوش آمد گویی نزد مادرتان بروم .
    چارلز ایستاد و دختر را که به سرعت طول گالری را می پیمود تا هنگام ناپدید شدن نگاه کرد . به یاد داشت که در بچگی مو های قهوه ای و صورتی خیلی معمولی داشت . بعد از دوازده سال هیچ شباهتی به طفولیت در او نمانده بود . حالا مو هایش به رنگ چوب صیقل شده درختان راش داخل پارک و چشمانش درشت و زیبا بود . خیلی زیبا بود ولی این زیبایی برای چارلز جالب نبود . نمی دانست که توقع داشته او به چه شکلی باشد و البته زیاد هم به نظرش مهم نبود . مصمم بود که او را هر چه باشد دوست نداشته باشد زیرا انتخاب خودش نبود . او یک زن آرام و ساده بود که خیلی زود مانند دختر مدرسه ها گلگون و دستپاچه می شد . دست هایش را در جیبش فرو کرد و در طول گالری به راه افتاد . فکر کرد برای پرداخت قرضش و بازگشت املاکش در اسکاتلند وظیفه سنگینی به عهده اش گذاشته شده است . لوییز حق داشت نگران باشد خود او هم هنوز نرسیده ، آرزوی بازگشت به ورسای را داشت .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ندیمه به " آن " تعظیم کرد : خانم چه لباسی می پوشید ؟ امروز صبح شما چیزی نفرمودید ، من سه دست لباس برای شما آماده گذاشته ام . " آن " با این که وجود یک ندیمه مخصوص را برای خود کافی می دانست ولی طبق رسم خانوادگیشان که خانم ها قبل از ازدواج دو ندیمه و پس از ازدواج سه ندیمه داشتند حالا دو ندیمه مخصوص داشت . خودش به کمد لباس ها نزدیک شد و آنها را یکی یکی بازدید کرد و به لباس ابریشم آبی برودری دوزی شده اشاره کرد : " این یکی را می پوشم . جعبه جواهراتم را هم لطفا بیاور . " او درباره ملاقاتش با چارلز چیزی نگفت و به آرامی اجازه داد که ندیمه ها لباس هایش را بیرون آوردند و استحمامش دادند ولی وقتی از او درباره داماد پرسش کردند از آن ها خواست که ساکت باشند . همان طور که ندیمه ها مشغول مرتب کردن لباس و آرایش مو هایش بودند خودش جعبه های جواهرات را یکی یکی باز و بسته می کرد . مادرش علاقه زیادی به جواهرات داشت و تعداد زیادی از حلقه ها و زینت آلات را معشوقه های متعددش به او اهدا کرده بودند . پدر " آن " مردی بود جدی و عبوس که خود را وقف رسیدگی به امور املاکش کرده بود و در مواقع فراغت به ورزش های مورد علاقه اش می پرداخت و بولهوسی های زن خوشگذرانش را کاملا نادیده می گرفت . " آن " ، جواهرات فامیلی نفیس و گستاخی و غرور را از مادر به ارث برده بود . یک سری جواهرات را که با لباسش کاملا هماهنگی داشت کنار گذاشت . ترکیبی از یاقوت با برلیان های درشت بود . تعویض لباس چهار بار در روز تقریبا جزو رسوم عادی آنجا بود ، برای قدم زدن در بیرون خانه ، برای شکار ، برای ملاقات دیدار کنندگان و بالاخره برای صرف شام حتی اگر میهمانی در خانه نباشد .
    انتخاب لباس آبی برای آن شب کمی غیر عادی و رسمی بود . تصویر " آن " با لباس آبی زیبا و جواهرات زیباترش در آیینه خیره کننده بود . دلش می خواست در اولین ملاقاتش با چارلز این لباس به تنش بود نه آن لباس سراسر گل آلود . بادبزن را به دست گرفت و به ندیمه گفت که عمویش را برای همراهی کردن او بخواند .
    وقتی که عموی پیر در اتاق او را گشود با تعجب گفت : " عزیزم تو فوق العاده ای . "
    - عموی عزیز از شما متشکرم ولی قبل از این که پایین بروم باید بگویم که من پسر عمویم را اصلا دوست ندارم و با او ازدواج نخواهم کرد .
    عموی پیر شیفته " آن " بود و دلش می خواست قبل از مرگش او را سر و سامان بدهد و او و قصر ییلاقی را به دست های پر توان مردی بسپارد به نظرش ازدواج او با پسر عمویش چارلز مناسب ترین انتخاب بود . با روحیه چارلز آشنایی چندانی نداشت ولی به نظرش می رسید که با قیافه جذابش قادر خواهد بود رضایت زنان را جلب کند . از آن گذشته هرگز دلش نمی خواست برادر زاده عزیزش را به دست یک جوان بی تجربه بسپارد . می دانست که اسکاتلندی ها مردمانی مستقل و با اراده اند و فکر می کرد دخترک کوچک و دارایی کلانش در دست چنین مردی بیشتر در امان است تا در دست یکی از ولگرد های کاخ ورسای .
    - دختر عزیز چطور می گویی دوستش نداری در حالیکه هنوز او را ندیده ای ؟
    - ولی عمو جان او را در گالری ملاقات کردم . از شکار برمی گشتم و لباسم کثیف بود و او گفت که به همین خاطر مرا شناخته است . حالا دیگر نمی تواند این حرف را بزند . نظر شما راجع به لباس و سر و وضعم چیست ؟
    پیر مرد او را بوسید : " هرگز تو را زیباتر از این ندیده ام ولی اگر دوستش نداری چرا این همه زحمت به خودت داده ای عزیزم ؟ این قدر حساس نباش . دختر جان فقط کمی سر به سرت گذاشته است و تو به این ها عادت نداری . تو جوانان زیادی را دیده ای که اطرافت می چرخند و ستایشت می کنند و این یکی را که با دیگران فرق دارد نمی فهمی . شاید رفتار و گفتار امشبش بیشتر خوش آیندت باشد . "
    شاید . " آن " آنقدر بادبزنش را پشت سر هم باز و بسته کرد که عمویش به این کار او به نرمی اعتراض کرد .
    - ولی عمو جان از ازدواج واهمه دارم و امیدوارم که مرا بر خلاف میلم وادار به این کار نکنید .
    - تنها دلیل واهمه تو دخترم این است که تو همیشه مستقل بو ده ای و راهی را که خودت خواسته ای رفته ای و من هرگز تو را وادار به کاری که مایل به انجامش نبوده ای نکرده ام . حالا هم این کار را نخواهم کرد اگر چه می دانم این ازدواج به صلاح توست و باعث خوشحالی همه خواهد شد . چند روزی فکر کن بعد راجع به این موضوع صحبت خواهیم کرد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    لیدی کاترین به شوهرش نگاه کرد و با تبسم به طرف " آن " برگشت : " بسیار خوشحالم که به اینجا آمده ای می دانی من هم جیمز را همین جا وقتی که تعطیلاتش را نزد پدر و مادرت به سر می برد ملاقات کردم و نمی توانی تصور کنی که غذا خوردن در این اتاق چه خاطرات لذت بخشی را برایم زنده می کند . "
    جیمز پاسخ داد : " برای من هم همینطور است . جوانان امروزی کمی لوس هستند و به نظر نمی آید که بتوانند با مشکلات زندگی دست و پنجه نرم کنند . " و خشمگین پسرش را نگاه کرد و با لبخندی تصنعی مشغول مزمزه کردن شرابش شد .
    احساسات والدین به نظر چارلز مسخره و تهوع آور بود . داستان عشق شور انگیز آن ها را بار ها و بار ها شنیده بود و برایش کاملا ملال آور بود . نگاهی به دختر عمو انداخت . لباس او در مقایسه با لباس های لوییز کمی از مد عقب مانده به نظرش آمد و زود متوجه شد که مادرش خیره او را می نگرد وقتی که " آن " با عمویش وارد شد چند کلمه ای با هم صحبت کردند ولی بعد از آن دیگر با هم حرفی نزدند . حیای دخترانه " آن " و قیافه آزرده والدین خودش برایش سرگرمی جالبی بود . حتی عموی پیر هم کاملا ساکت بود و به نظر می رسید که مسئله ازدواج برادر زاده عزیز را در مقابل غذا های لذیذ به فراموشی سپرده است .
    پدرش خیلی مختصر به او گفت که می تواند همراه دختر عمویش به سالن بروند .
    چارلز بلند شد و ادای احترام کرد بازو هایش را پیش آورد و گفت : " کدام یک از خانم ها ، افتخار همراهی را به من می دهند اقرار می کنم که خودم قادر به انتخاب نیستم "
    مادر خیلی سرد پاسخ داد که خسته است و می خواهد به رختخواب برود و ترجیح می دهد که آن ها را تنها گذارد . چارلز به " آن " نزدیک شد و دختر بازوی او را گرفت و پشت سر مادر از اتاق ناهار خوری خارج شدند . در هال کاترین دختر را بوسید و گفت : " شب بخیر دخترم ، اجازه نده چارلز خسته ات کند . " و بدون سخنی با پسرش از پله ها بالا رفت . چارلز لبخند زد : " جای تاسف است که رفتار من همیشه مادر را می رنجاند ولی خوشحالم که آن قدر ریا کار نیست که مرا ببوسد . "
    - مادر شما زن فوق العاده ای است . تا به حال هیچ زنی را به اندازه او تحسین نکرده ام .
    - اوه خوبست ، شاید چون تو فرزندش نیستی این طور فکر می کنی برای من که موجودی کاملا ملال آور است .
    " آن " ناگهان مقابلش ایستاد : " همانقدر که من برایت ملال آور هستم ؟ "
    چارلز خندید : " دختر عمو جان هنوز فرصت کافی برای درک این مطلب نداشته ام ولی اغلب زن ها پس از مدتی همین حالت را دارند . چرا نمی نشینیم و همان گونه که به ما دستور داده اند با هم صحبت نمی کنیم یا شاید شما ترجیح می دهید با من نزاع کنید . به شما اخطار می کنم که در این صورت بدا به حال شما چون من جوانمرد و بلند همت نیستم . "
    " آن " تلافی جویانه پاسخ داد : " این را به وضوح می بینم . شما حتی رفتار مناسبی هم ندارید . چرا به اینجا آمدید ؟ پیداست همان قدر که من راضی به ازدواج با شما نیستم شما هم با این وصلت مخالفید . "
    - آه پس شما نمی خواهید با من ازدواج کنید . من مرد جذابی هستم . . . یا شاید عاشق یک نجیب زاده هستید ؟
    - حقیقت ندارد فقط نمی خواهم با شما ازدواج کنم .
    چارلز روی نیمکت لم داد و با تمسخر گفت : " خوشحالم که تنفر دو سره است ولی به من نگویید که آن پیر مرد می خواهد شما را به این کار وا دارد چون مثل بره مطیع به نظر می رسد . "
    - او قیومیت مرا به عهده دارد و فکر می کند که با این ازدواج خوشبخت می شوم .
    - آه در اینصورت از آن هم که فکر می کردم احمق تر است . خودت حتما می دانی که چرا آمده ام و چه چیز سبب این وصلت است ؟
    - نه من چیزی در این باره نمی دانم . پدر شما و عموی من با هم مکاتبات داشته اند و از قرار معلوم به توافق رسیده اند . فکر می کردم خود شما هم با موضوع موافق بوده اید .
    - بله همینطور است دختر عموی عزیز . با توجه به این که بدون ازدواج با تو قرضم پرداخت نمی شد و در نتیجه راهی زندان باستیل می شدم چاره دیگری نداشتم . حالا چرا نمی نشینید اگر دوست ندارید به شما نزدیک نخواهم شد البته تا زمانی که وظیفه زناشویی مرا وادار به این کار نکند .
    " آن " کمی دورتر از او نشست . صورتش رنگ پریده بود : " متاسفم ، من اصلا نمی دانستم به شما تحمیل شده ام . حالا معنای بی ادبی های شما را می فهمم ، مطمئنا اگر من هم به جای شما بودم همین کار را می کردم . "
    - از درک و همدردی شما متشکرم دختر عمو جان ، حالا خیال دارید پیشنهاد عمویتان را رد کنید و مرا به زندان بفرستید یا بازی را تا آخر ادامه دهیم شاید بعد از ازدواج وضع بهتر از این شود ؟
    - منظورتان چیست که می گویید شاید بهتر شود ؟
    چشمهای سبز روشن چارلز به او دوخته شد . هیچ نشانی از لطف و محبت در آن ها دیده نمی شد فقط تمسخری آزار دهنده که " آن " نظیرش را هرگز ندیده بود .
    چارلز ادامه داد : اتفاقا باید ازدواج مناسبی بشود . هیچکدام از طرفین رضایت ندارند و حتی تصور نمی کنم که هرگز عشقی بین ما به وجود بیاید گر چه نمی توان روی این موضوع شرط بست . من با تو ازدواج می کنم چون ثروتمند هستی و املاکم را به من باز می گردانی و ضمنا موضوع قرض و زندان هم منتفی خواهد شد . البته پدرم نصف قرض مرا پرداخته و از آنجا که مرد زیرکی است پرداخت بقیه را به بعد موکول کرده است . عموی شما هم با این ازدواج کاملا موافق است شاید او هم به اسکاتلند فکر می کند . این ها شرایط این ازدواج هستند و مثل این که ناچاریم آنها را بپذیریم . ولی این بدان معنا نیست که بعد از آن نمی توانیم به میل خود زندگی کنیم . تو می توانی اگر دوست داری همین جا بمانی و من هم به هر جایی که میل داشته باشم می روم به نظر خیلی خوب است این طور نیست ؟
    - شاید این همان چیزی باشد که تو می خواهی ، آیا واقعا عقیده ات درباره ازدواج این است ؟
    - ازدواج به هیچ وجه خواسته من نیست . اصلا دوست ندارم مسئولیت یک زن دایما بر دوشم سنگینی کند . اگر عاقل باشی خواهی دید که زیاد هم بد نیستم .
    " آن " لحظه ای سکوت کرد . یک ماه پیش پسر جوان همسایه در همان اتاق مقابلش زانو زده و از او تقاضای ازدواج کرده بود و " آن " خیلی مودبانه او را جواب کرده بود زیرا عشقی نسبت به او احساس نمی کرد . حالا این مرد خونسرد و بدون روح و قلب در مقابلش نشسته بود و حتی تمسخرش نیز می کرد . فکر کرد که از عمویش بخواهد که او را رد کند و می دانست که اگر اصرار کند حرف او را می پذیرد . یک لحظه هم فکر کرد شاید پدر و مادرش او را هرگز نبخشند . بالاخره پرسید : " شما کس دیگری را دوست دارید ؟ "
    - آه دختر عموی عزیز عشق تنها کلمه ای است که برایم نا مفهوم است ولی اگر منظورت این است که معشوقه دارم باید بگویم که معشوقه ام زیباترین زنی است که تا کنون دیده ام و آن قدر هم احمق نیست که از من سوال کند دوستش دارم یا نه . ضمنا بدان که دوست ندارم به سوالاتی که به زندگی خصوصی ام مربوط می شود پاسخ بگویم پس هرگز در این کار ها دخالت نکن من هم قول می دهم کاری به کار تو نداشته باشم .
    " آن " صدای خودش را شنید که بی اختیار می گفت : " پس این یک معامله اجباری است ولی من یک شرط دارم . "
    - اوه راستی ، ولی من از قید و شرط بدم می آید .
    " آن " سعی کرد لبخند بزند : " باید سعی کنی تا موقع ازدواجمان رفتار خوبی داشته باشی . . . در انظار وانمود کنی دوستم داری . با این مسخره بازی امشبت این تقاضای زیادی نیست . "
    چارلز به طرف میز رفت و دو گیلاس شراب ریخت : " عجب پیشنهاد مسخره ای . آخر چطور می توانم در مدت یک ماه رفتار خوبی داشته باشم ؟ خوب عزیزم بگو چکار باید بکنم ؟ تمام مدت مواظبت باشم به دنبالت راه بیفتم و از لباس و سر و وضعت تعریف کنم ؟ راستی یادم آمد دختر عمو جان باید بگویم مهمترین کاری که باید بکنی این است که یک خیاط خوب و مدرن را برای تهیه لباس جدید به پاریس بفرستی چون لباس هایت مدل سال گذشته هستند . "
    - ولی فکر می کنم بهترین کاری که می توانم بکنم این است که از ازدواج با تو منصرف شوم چون مثل این که اصلا تصمیم نداری از آزارم دست برداری . من دیگر با تو ازدواج نمی کنم همین حالا تصمیمم عوض شد . و گیلاسش را روی میز گذاشت ، دست هایش آن قدر می لرزید که مقداری از شراب روی میز ریخت . وقتی که خواست بلند شود چارلز محکم بازویش را گرفت : " جایی که هستی بنشین . آری از عذاب دادنت لذت می برم و تو باید یاد بگیری که چطوری تلافی کنی . "
    - " دلم می خواهد با مشت صورتت را له کنم ، بگذار بروم ، بازویم را آزار می دهی . " او می دانست که نمی تواند با او گلاویز شود . مرد او را سر جایش نشاند و قبل از آنکه " آن " بتواند عکس العملی نشان بدهد مرد بازو های او را محکم گرفت ، " آن " سعی کرد که خود را از بند او رها کند ولی کاملا بیهوده بود فشار لب های چارلز لبان او را از هم گشود ، چشمانش را بست و احساس رخوت تمام وجودش را گرفت . وقتی چشمانش را گشود و صورت تمسخر آلود مرد را در مقابلش دید که با اطمینان خاطر به او گفت : " شاید منظورت از مهربان بودن همین بود حالا حتما با من ازدواج خواهی کرد . "
    زن بدون حرف بلند شد و بیرون رفت . وقتی به اتاق خودش رسید ندیمه ها را هم بیرون کرد و در را بست و لرزان روی تخت افتاد . درد بازوانش را کاملا احساس می کرد ، " آن " بلند شد و به طرف آیینه رفت لب هایش را با دست لمس کرد رنگش به پریدگی رنگ یک مرده بود . دستی به سر و صورتش کشید و زنگ را برای احضار ندیمه ها به صدا در آورد . آن ها لباس و جواهرات را از او جدا کردند . " آن " به مری که لباس آبی زیبا را در دست داشت گفت که می تواند آن را برای خود بردارد .
    مری جین با غریو شادی و تعجب لباس را به خود چسباند و با تشکر فراوان تعظیمی کرد و خارج شد . خانمش همیشه نسبت به مستخدمین مهربان و بخشنده بود و لباس ها و کفش هایش را قبل از آن که حتی کهنه شوند به آن ها می بخشید ولی این لباس دیگر خیلی نو بود .
    " آن " متوجه شد که دخترک دیگر افسرده است با لبخند گفت : " ترزا تو هم می توانی کفش هایم را برداری و بروی خودم شمع ها را خاموش خواهم کرد . "
    وقتی که بر تختش دراز کشید با وجود خستگی مفرط خوابش نبرد . از یادآوری و فشار دست های چارلز لذت مطبوعی به او دست داد . از شرم صورتش را درون کوسن ابریشمی فرو کرد و از این همه هوس ناگهانی و خود باختگی در برابر مرد بیشتر شرمزده شد ولی متوجه شد که آن احساس ناگهانی نبوده است و در تمام مدتی که در اتاق ناهار خوری چارلز بدون حرف روبرویش نشسته بود و " آن " متوجه حرکاتش بود این احساس را نسبت به او داشت . و شاید بیشتر از آن در همان دیدار کوتاه در گالری این احساس را پیدا کرده بود و به همین خاطر هم سعی کرده بود که بهترین لباس و جواهراتش را بپوشد . می دانست حتی بدون برخورد هم با او ازدواج می کرد . مدتی بی اختیار گریست خودش هم نمی دانست چرا گریه می کند فقط احساس می کرد در بندی گرفتار شده است و راه گریزی نمی بیند یا شاید نمی خواهد بگریزد . حتی نمی توانست مثل همیشه فکر کند . صدای ضربه ای را که به در نواخته می شد شنید و آرام پرسید کیست ؟
    - کاترین هستم عزیزم ، می توانم داخل شوم .
    " آن " نشست و شمع ها را روشن کرد . در باز شد و مادر چارلز با لباس خواب مخمل و مو های افشان و صورت زیبایی که در آن نور ملایم جوانتر و زیباتر به نظر می رسید وارد شد .
    - امیدوارم که بی موقع مزاحم نشده باشم عزیزم اگر مزاحم هستم مرا ببخش .
    - آه نه دختر عمو کاترین شما اصلا مزاحم نیستید ، خواهش می کنم بنشینید .
    - دختر جان می خواهم کمی در مورد پسرم با شما صحبت کنم البته اگر جیمز بداند خیلی ناراحت خواهد شد ولی با این وجود احساس می کنم که ناچارم با تو صحبت کنم و با دست هایش شانه های دختر را گرفت : " خواهش می کنم قبل از این که موافقت خود را با این ازدواج اعلام کنی خوب فکر کنی . دلم می خواهد این حقیقت را بدانی که من و جیمز او را وادار به این کار کرده ایم . "
    - بله این را خودش هم به من گفت .
    کاترین ادامه داد : " تو دختر عموی عزیز من هستی . من و جین دخترم همیشه تو را دوست داشته ایم من نمی توانم ببینم که اسیر پسرم می شوی بدون این که بدانی چه می کنی . مراقب باش عزیزم او بی احساس ترین و هرزه ترین مردی است که تا به حال دیده ام البته به جز هاف مک دونالد عمویش . پسرم کاملا شبیه او است و البته از فکر این که چگونه شوهری برای تو خواهد بود لرزه بر اندامم می افتد . خوب فکر کن عزیزم و بدان که اگر موافق نباشی من پشتیبانت هستم . "
    " آن " به نرمی گفت : " و او را به زندان می فرستید ؟ "
    تمام نفرت و انزجاری که کاترین نسبت به پسرش احساس می کرد در چشمانش منعکس شد : " ببین دخترم مردم درباره جیمز هم چیز هایی به من می گفتند ولی من می دانستم که او خوبست . جیمز عاشق من بود و عشق هر دوی ما را عوض کرد ولی در این پسر نشانی از عشق نمی بینم اصلا بهتر است بگویم او معنای این کلمه را نمی داند . از این که این قدر ما را عذاب می دهد قلبم شکسته است ولی اگر بایستم و ناظر عذاب تو باشم بیشتر قلبم می شکند . به زندان رفتنش هم برایم مهم نیست شاید آنجا مناسبترین محل برای اوست . "
    " آن " آرام گفت : " وحشتناک است دختر عمو که این طور راجع به او صحبت می کنید . برایش متاسفم و از شما به خاطر مهربانیتان متشکرم ولی باید بگویم که حالا دیگر هر چه باشد برایم فرقی نمی کند چون عاشقش هستم . "
    لحظه ای سکوت کامل برقرار شد بعد کاترین شمع را برداشت و از جایش بلند شد : " در این صورت من دیگر حرفی ندارم ولی همیشه پشتیبان تو هستم . شب بخیر عزیزم ، خواب های خوش ببینی . "
    پایان فصل اول


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بسم الله الرحمن الرحیم
    فصل دوم
    ماه سپتامبر بسیار خوبی بود ، روز ها هوا آن قدر ملایم بود که تابستان را به خاطر می آورد و " آن " در این هوای دلچسب میهمانانش را در پارک قصر پذیرایی می کرد . هفته ای دو بار در قصر زیبا ، شب نشینی بود و خاتم نوازنده معروف ، از پاریس برای شرکت در برنامه ای مخصوص به آنجا دعوت شده بود . این بار شب نشینی به مناسبت اعلام نامزدی " آن " با چارلز بود . تمام همسایه ها دعوت شدند و خانه مملو از اقوام دور و نزدیک و دوستان بود . آمدن جین خواهر چارلز و دوست خوب زمان بچگی " آن " همراه با شوهر و سه فرزند کوچکش موجب شادمانی " آن " شد . او آن قدر از دیدن او خوشحال شده بود که در آغوشش فرو رفت و اشک شوق ریخت . ضمن احوالپرسی جین به پرستاران دستور داد که مواظب بچه ها باشند و بعد برای دختر عمویش توضیح داد که کالسکه شان در راه خراب شده و برای تعمیر آن مدتی منتظر شده اند . پل شوهر جین سر رسید و پس از بوسیدن دست " آن " به او گفت که خیلی زیبا و دوست داشتنی است . " آن " برای تعویض لباس به اتاقش رفت و خوشحال بود که چارلز ناظر دیدار او و جین نبوده تا بهانه ای برای مسخره کردن آن ها داشته باشد . لباس جدید زیبایی را برایش آماده گذاشته بودند و مجموعه ای از جدید ترین لباس هایی که سفارش داده بود در کمد لباس هایش به چشم می خورد خوب حالا دیگر چارلز نمی توانست بگوید لباس هایش دمده هستند . او برای تهیه این مجموعه لباس با یک مدیست و خیاط معروف پاریسی که برای سر شناس ترین زنان پاریس لباس می دوخت مشورت کرده بود .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    " آن " به صورت گرد و زیبای جین نگاه کرد و لبخند زد : " آخرین باری که او را دیده بود چهار سال پیش بود و جین هیچ تغییری نکرده بود . او دختری شاداب و سر زنده و ریز اندام با مو های خرمایی روشن و چشمانی سیاه و نافذ مانند پدرش بود . شوهرش فرانسوی نجیب زاده و تحصیلکرده ای بود . در زمان ازدواجشان جین نوزده ساله و شوهرش چهل ساله بود . مردی ثروتمند و باهوش و اهل علم که به جین عشق می ورزید و مانند فرزندی او را مورد لطف و مراقبت قرار می داد . البته زن هم بعد از ازدواج هر سال یک بچه سالم و زیبا به او تقدیم کرده بود . "
    جین با هیجان گفت : " عزیزم دیدن مجدد تو و قصر برایم لذت بخش است . " در حالی که می چرخید روپوش بلند را از تنش بیرون آورد و گفت : " چطور به نظر می آیم ، خیاط جدیدم در پوشاندن نقاط چاق و بی تناسب اندام مهارت خاصی دارد . " بچه ها شاداب و پر سر و صدا دست های پرستارانشان را به زور می کشیدند و برای جلب توجه مادر هیاهو می کردند .
    " آن " گفت : " حقیقتا مثل همیشه زیبا و دلربا هستی و من فکر نمی کنم در اندام تو چیزی برای مخفی کردن وجود داشته باشد . جین عزیز دیدن همگی شما برایم آن قدر مسرت بخش است که هرگز تصورش را هم نمی کردم . "
    جین با دست برای شوهرش بوسه ای فرستاد و پل با عذر خواهی از آن ها به طرف اتاق مخصوص که برایش ترتیب داده بودند رفت .
    جین به پرستاران اشاره کرد که بچه ها را نیز برای استراحت ببرند " جرالد امیدوارم که با گریه هایت موجبات ناراحتی مادام را فراهم نکنی . دیگر مرد پنج ساله ای هستی . حالا همه بروید بعدا خودم برای شب بخیر گفتن نزدتان می آیم . آه " آن " لباست فوق العاده است . فکر نمی کنم طراحی و برودری دوزی آن کار خیاط های اینجا باشد . " لباس از جنس ساتن صورتی روشن که آخرین رنگ مد روز و معروف به صورتی مادام دوباری بود تهیه شده بود . این رنگ را به دلیل این که با مو های شرابی و پوست صورتی و لطیف دوباری هماهنگی وصف ناپذیری داشت به این نام می نامیدند . برودری دوزی لباس با مروارید های صورتی و کریستال شکل گرفته بود . جین اقرار کرد که پس از ترک ورسای دیگر هرگز لباسی به این زیبایی ندیده است .
    - چارلز به من گفت که لباس هایم دمده هستند من هم این لباس های جدید را سفارش دادم .
    جین در حالی که هنوز به لباس او چشم دوخته و تظاهر می کرد که مشغول بررسی آن است پرسید :
    " راستی چارلز چطور است ؟ " او هرگز نتوانسته بود با برادرش هماهنگی داشته باشد و حالا هم به سردی و با تمسخر جویای احوالش شد .
    - حالش خوب است و فکر می کنم اینجا سرگرم باشد .
    - " آن " نمی دانم چه چیز تو را وادار کرد ولی باید بگویم که به محض اطلاع شوکه شدم . او برادر من است و مطمئنم شوهر لایق و مناسبی برای تو نخواهد بود . از این که رک درباره همسر آینده ات صحبت می کنم عذر می خواهم ولی خودت مرا خوب می شناسی و می دانی که نمی توانم تظاهر کنم .
    - عجیب نیست تمام نزدیکان چارلز از او به من بد می گویند : دلم برایش می سوزد . به من بگویید هیچکدام از شما کوچکترین علاقه ای به او ندارید ؟
    جین وحشتزده و با چشمان گرد شده از تعجب نگاهش کرد : آخر او لیاقت دوستی را ندارد . خواهش می کنم نگو که عاشقش هستی چون برایم غیر قابل تحمل و باور نکردنی است . دختر تو چه بر سرت آمده است یادم می آید که وقتی بچه بودیم از او بدت می آمد .
    - بله ، آن وقت ها بچه بودم و بچه ها رشد می کنند . نمی توانم برایت توضیح بدهم که چرا و چگونه اتفاق افتاد ولی این را می دانم که دوستش دارم . می دانی که ازدواج ما را قبلا والدین تو و عموی من تدارک دیده بودند . دوازده سال او را ندیدم وقتی که دوباره ملاقاتش کردم آه جین . . . معذرت می خواهم دوست عزیز باید آماده شوم تو می توانی هر وقت خواستی پایین بیایی ولی چارلز انتظار دارد که قبل از ورود میهمانان من پایین باشم .
    جین با تمسخر جواب داد : آن چارلزی که من می شناسم خیلی انتظار ها دارد . فکر می کنی او هم دوستت دارد ؟
    " آن " مشغول پودر زدن به گردنش شد : " نه فکر نمی کنم ولی بالاخره خواهد داشت . مرا ببخش جین ولی حاضرم همه زندگیم را به خاطر عشق او گرو بگذارم . "
    جین به طرف در حرکت کرد و شانه هایش را بالا انداخت : " تو دیوانه ای دختر یک دیوانه کامل ولی این را بدان که اگر آزارش به تو برسد با من طرف است . حالا می روم ، با برادر عزیزم کمی صحبت کنم ، بعدا تو را می بینم . "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    چارلز در شارنتیز آپارتمان مخصوصی داشت . تمام خدمتکاران از او بدشان می آمد و با اکراه به حرف هایش گوش می کردند . ولی ناچار بودند که بر طبق مقررات موجود در قصر مطیع او باشند زیرا ارباب آینده قصر شارنتیز و صاحب اختیار آنان بود . وقتی که جین می خواست وارد آپارتمان چارلز شود خدمتکار به او گفت که آقا کسی را نمی پذیرند . جین با خشم نگاهی به او انداخت و گفت که خواهر چارلز است و بهتر است که از سر راهش کنار برود .
    وقتی جین وارد اتاق شد چارلز که دراز کشیده و مشغول خواندن بود فریاد زد ، " به آن احمق گفته بودم که نمی خواهم کسی مزاحمم شود و برای این نا فرمانی درس خوبی به او خواهم داد . "
    - نه برادر عزیز این کار را نخواهی کرد . باید خودت را کنترل کنی و تظاهر کنی که از دیدن من بعد از آن همه مدت خیلی خوشحالی یا لااقل می توانی از جایت بلند شوی .
    - اصلا قصد بلند شدن ندارم . تمام صبح را با نامزد جذابم در شکار بوده ام و حالا کاملا خسته ام ، چرا بیرون نمی روی و راحتم نمی گذاری ؟ جین به او نزدیک شد و کنارش نشست : " برادر گرامی ! می خواهم با تو صحبت کنم و تو هم باید گوش کنی . کتاب را کنار بگذار یا خودم آن را پرتاب می کنم . "
    - دلم برای شوهرت که همسر هرزه بد اخلاقی مثل تو دارد می سوزد . خدا را شکر که همسر آینده من می داند چگونه باید رفتار کند .
    خواهر نیشخندی زد : " هنوز همسرت نیست و به خاطر همین باید با تو حرف بزنم . می دانم که کوچکترین احساسی نسبت به دخترک بیچاره نداری پس چرا این کار را می کنی ؟ "
    - خواهر جان این ازدواجی کاملا مصلحتی و از پیش تدارک دیده شده است . انتظار داری چه احساسی نسبت به او داشته باشم .
    جین تقریبا بر سرش فریاد زد : " همه چیز را در مورد قرض و رسوایی تو می دانم ولی نمی دانم چرا در میان آن همه زنان ثروتمند این دختر بیگناه را انتخاب کرده ای ؟ به نظر من تو پست ترین موجود روی زمین هستی . "
    - این انتخاب والدین شریفم بوده است و بهتر است آنها را سرزنش کنی .
    - می دانم که پدر فقط به خاطر نجات املاک و مردم هایلندز این کار را کرده است و ای کاش می توانستم منصرفش کنم . ای کاش می گذاشت که در زندان بپوسی ولی تنها چیزی که برایم فعلا مهم است دختر پاکی است که همین حالا از نزدش آمده ام .
    - آه و آن دخترک معصوم چه گفت که تو را مانند رب النوع انتقام به جانب من روانه کرد عجب زن بی وفایی است مثل این که علاوه بر مستخدمین ، خودش هم باید تربیت بشود .
    جین آرام گفت : " دوستت دارد و همین مرا وحشتزده کرده است . تو می دانی که عاشقت شده است ؟ "
    چارلز پوزخند زد : " بستگی به این دارد که راجع به عشق چه فکر کنی . فکر می کنم من از این دهاتی های احمقی که با آن ها سر و کار داشته است بهتر در عشقبازی راضی اش کرده ام حالا قانع شدی خواهر عزیزم یا بیشتر توضیح بدهم ؟ "
    جین وسط حرفش پرید : " نمی خواهم راجع به احساسات او حرفی بزنم فقط می خواهم بدانم که آیا یک لحظه به او فکر کرده ای ؟ "
    - آه خواهر چه زن کوته فکر ملال آوری شده ای . به او فکر کنم ! من حتی به مرگ و زندگی او اهمیت نمی دهم . با او ازدواج می کنم چون چاره دیگری ندارم بعد از آن می تواند به جهنم برود .
    جین بلند شد : " این همان چیزی است که فکر می کردم ، بعد از ازدواج چه می خواهی بکنی ؟ "
    - با سرعت به ورسای بر می گردم او هم می تواند همین جا بماند . من او را فریب نداده ام و در کار هایش هم دخالت نخواهم کرد . می تواند هر طور بخواهد خودش را سرگرم کند و فکر می کنم معامله عادلانه ای است . اگر عاقل باشد آسیبی نخواهد دید .
    زن لحظه ای مردد بر آستانه در ماند . موقعی که بچه بودند همیشه با هم می جنگیدند ، چارلز مسخره اش می کرد و جین از خشم دندان هایش را به هم می فشرد و مشت گره کرده اش را به طرف او پرتاب می کرد . هرگز از او نمی ترسید و چارلز این را می دانست ولی حالا به خاطر دوست عزیزش حاضر بود از تمامی غرورش دست بشوید .
    - چارلز هرگز در زندگیم از تو تقاضایی نکرده ام شاید غرور ما باعث این جدایی بوده است ولی خواهش می کنم به من یک قول بده .
    - البته خواهر جان خیلی راحت به تو قول می دهم چون هرگز به قول هایم عمل نمی کنم .
    - چارلز ، خواهش می کنم ، آن دختر خیلی مهربان است و تو را هم دوست دارد . حداقل کمی به او لطف داشته باش ، آزارش نده و این کار مشکلی نیست .
    - پس خواهر جان پیدا است که خیلی دوستش داری که پا روی غرورت گذاشته ای و از من تقاضا می کنی . من هیچ قولی به تو نمی دهم و اگر می خواهی حمایتش کنی به او بگو که هرگز مزاحم من نشود و در عوض مطمئن باش که از آزار من در امان خواهد بود .
    جین چشم هایش باریک شد و با خشم گفت : " بسیار خوب این تقاضا را به خاطر او از تو کردم و حالا به تو اخطار می کنم که هر گاه آزارش بدهی نابودت می کنم و می دانی که روی حرفم می ایستم . "
    - ولی خواهر جان مثل این که فراموش کرده ای که ما در هایلندز نیستیم و کشتن من در اینجا کار آسانی نیست . از آن گذشته شما باید به اسکاتلند فکر کنی . متاسفم که مو های قرمز مادر را بدون نگاه او به ارث برده ای حالا قبل از این که بیشتر عصبانی بشوم و تو را بیرون بیندازم از اینجا برو و فراموش نکن که به خاطر تظاهر هم که شده باید مرا ببوسی .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 7 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/