708-717
« مگی ، آرام باش . تو را به خدا به حرفم گوش بده . تو نباید همه چیز را خراب کنی . الان هیجانزده و عصبانی هستی . دلم برای پدرت می سوزد . خودت که دیدی وقتی فهمید می خواهی به سراغ مادرت بروی چطور دگرگون شد و چه حال بدی پیدا کرد . آنچه پیش آمده سرنوشت تو بوده . وقایعی هست که نمی توانیم برایشان دلیل قابل قبولی پیدا کنیم . »
توصیه های او هیچ تأثیری در تصمیم مگی نداشت . او با نیازی سرکش و مهارناشدنی می خواست عقده های پشت سر مانده اش را سر پدر خالی کند . پوریا در آن جمع تک افتاده بود و تلاشهایش بی ثمر می ماند . با لحنی آزرده به مگی گفت : « خواهش می کنم گذشته ها را فراموش کن . نگذار این قدر آزارت بدهند . »
« در گذشته زندگی کردن عادتم شده . »
« عادت به همت انسان دگرگون می شود . »
« آنها زندگی ام را تباه کردند . »
« باید با کلماتی که برایشان قابل فهم تر باشد می گفتی عذاب می کشی ! »
« می گفتم.اما برای ساکت ماندن من هر یک در نقشی ظاهر می شدند . در حالی که هدف یکی بود . در نیامدن صدای بابا . »
همه منتظر اقدام مگی بودند . هر یک از آن جمع با انگیزۀ خاص خود انتظار می کشید او با پدرش صحبت کند ؛ گروه خبرنگاری با هدف هیجان انگیزتر کردن گزارششان ، جنی با انگیزۀ کهنه شدۀ انتقام که تازه و نو شده بود ، و کارول و چارلز دستخوش کینه ای مزمن که از زیر خاکستر زمان سر برآورده بود .
پوریا مضطرب و نگران در اقلیت کامل قرار داشت . احساس نگرانی می کرد . از عشق بی حد علی نسبت به مگی خبر داشت . هر چند علی با واکنشش در برابرتصمیم ازدواج او و مگی رفتاری دور از شأن و غیرانسانی از خود نشان داده بود ، با این حال آن را به حساب عشق وافر پدرانه اش گذاشته بود و هیچ کینه ای از او به دل نداشت . سرانجام آشفته و مضطرب روی کاناپه ای نشست و تماشاگر حالات مگی شد ؛ زنی که عاشقانه دوست داشت و می پرستید .
چشمها به مگی خیره شد بود . او شمارۀ علی را در تهران گرفت . جنی حال عجیبی داشت . زیر لب چیزهایی زمزمه می کرد . « از او بپرس چگونه می توانی بیست سال از عمر مرا که با درد فراق و حسرت گذشته جبران کنی ؟ چطور توانستی بچه ام را از من بدزدی و برای خودت نگه داری ؟ »
تلفن همراه علی زنگ زد . او و آذر در اتومبیل بودند . علی به تلفن جواب داد . « الو ؟ »
مگی چشمهای باران زده اش را به جنی دوخته بود که به پهنای صورتش اشک می ریخت . با شنیدن صدای علی گفت : « بابا ، منم ، مگی . »
علی هیجانزده جواب داد : « سلام بابا . حالت چطور است ؟ کجایید ؟ »
مگی دیگر نتوانست چیزی بگوید . صدای سوزناک گریۀ کودکانه اش علی را لرزاند .
«مگی ، چه خبر شده ؟ چرا گریه می کنی ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ حرف بزن . پوریا کجاست ؟ »
آذر خواست گوشی را از او بگیرد ، اما علی نداد . وحشتزده فریاد زد : « مگی ، حرف بزن . تو را به خدا بگو چه بلایی سرت آمده ؟ چرا اینطور گریه می کنی ؟ »
مگی تمام قوایش را جمع کرد و به یک فریاد سپرد . « بابا ، هرگز نمی بخشمت . »
دهان علی از تعجب باز ماند .
مگی دوباره فریاد کشید : « او من و شما را از خانه بیرون نکرده بود . شما با همدستی مامان توری و عمه فری مرا دزدیدید و فرار کردید . »
رنگ علی پرید . دهانش خشک شد . اتومبیل را متوقف ساخت . آذر با نگرانی پرسید : « چه اتفاقی افتاده ؟ چرا داری پس می افتی ؟ گوشی را بده به من . » و گوشی را به زور از علی گرفت . « الو ، مگی ، چه خبر شده ؟ پدرت ـ »
صدای های های گریۀ مگی در گوشی پیچید . « به بابا بگویید چطور می تواند سالهای سیاه کودکی و نوجوانی مرا جبران کند ؟ چرا راز کیف سیاه را از من پنهان می کند . من او را نمی بخشم . گوشی را بدهید به بابا ... »
« مگر دیوانه شده ای ؟ هیچ می فهمی چه می گویی ؟ او به خاطر تو هیچ وقت زندگی عادی نداشت . همیشه نگرانت بود . این حرفها چیست ؟ تو از کجا صحبت می کنی ؟ »
« از پیش مادرم ... مادرم ... مادر ... گوشی را بدهید به بابا . »
« مگی ، داری به پدرت صدمه می زنی . می فهمی ؟ انصاف داشته باش . تو مگر قلب نداری ؟ »
« من دارم قلبم را عق می زنم . »
علی گوشی را به زور از آذرگرفت . مگی فریاد زد : « بابا ، می خواهم با خودتان حرف بزنم . »
« گوشی دستم است . اما درست است جلوی پوریا این طور حرف بزنی ؟! »
« بابا ، شما زندگی مرا به ماجرایی غم انگیز و هراس آور تبدیل کردید . بابا ... تنهایی یک جور مرگ است . من تمام عمر با آن دست به گریبان بودم . شما با مامان توری و عمه فری دست به دست هم دادید تا من مثل تکه ای کاغذ در شعله های غم و اندوه بسوزم . شما دیگر مالک آیندۀ من نیستید . اما گذشته هایم را چنان تلخ و سیاه کردید که نمی توانم آثارش را از روحم پاک کنم . بابا ، محکوم کردن آدمهایی که غایب هستند خیلی آسان است ، و شما به آسانی توانستید مرا علیه مادرم بشورانید . من به شدت به شما پیوند خورده بودم ، ولی شما در خدمت دیگران بودید . من از اینکه با حضورم در این دنیا باعث بدبختی شما و مرگ عمه فری و غصه های مامان توری شده بودم زجر می کشیدم و احساس گناه می کردم . همیشه بدترین چیزها را در مورد خودم در نظر می گرفتم که از وضع موجود نترسم . اما همیشه بدترینهای دیگری پیدا می شد که نمی گذاشت دلی آرام داشته باشم . »
علی سعی می کرد آشوبهایش را تحت سلطه درآورد . تا آن روز نمی دانست چقدر با آذر رودربایستی دارد . خواست از اتومبیل پیاده شود و کمی دورتر برود تا آنچه را می گوید او نشنود . اما آذر کنجکاوتر از آن بود که او را رها کند . طغیانهای تحلیل رفتۀ او را امتیازی مثبت برای خود به حساب می آورد . علی وقتی دید او همچنان کنجکاو و دقیق خواسش به گفتگوی اوست و راه چاره ای ندارد ، تمام قوایش را جمع کرد و با حالتی که سعی می کرد با ابهت باشد فریاد زد : « مگی ، هر چیزی یک دلیل وجودی دارد . حتی چیزهای بد . دختر ... خیلی از آدمها به هر چه که برایشان پیش می آید زود عادت می کنند . اما من از آن دسته آدمها نبودم . اخلاق برایم اولین شرط زناشویی بود . من مادرت را عاشقانه دوست داشتم ، ولی احساس سرخوردگی از شخصیت او وادارم کرد راهم را عوض کنم . زندگی ما یک بعدی بود . فریادهای اعتراض من در سکوت خمارآلود او فرو می مرد . خیلی تلاش کردم او را در قالب زندگی پاک و منظم و منزه خانوادگی مقید کنم . اما او به نفع خواسته های دل خود ، زندگی خانوادگی را منسوخ می کرد . از انحطاط رقت انگیز او فرسوده می شدم . موقع مستی خرده جنونهایش خصوصیت انسانی اش را پایمال می کرد . در او هیچ زمینه ای از پذیرش مسئولیت وجود نداشت . مگی ... از گفتن این حرفها کراهت دارم ، اما تو وادارم می کنی ... »
آذر از گفته های او دچار وحشت شده بود و هراسی احمقانه آزارش می داد . می ترسید این گفتگو مقدمه ای باشد برای اتفاقاتی که پس از سالها جنی و علی را رو به روی هم قرار دهد . کلافه شده بود و می خواست با زور گوشی را از او بگیرد .
اما اقدامش باعث انعکاسی نا مطلوب از سوی علی شد .
مگی با گریه حرفهایش را می زد . «بابا ، شما از معنی اندوه دلخراش بی مادری هیچ چیز نمی دانید . نمی دانید چه حقارتهایی ریشۀ جانم را جویده . شما به گفتۀ خودتان عاشقم بودید . اما من این عشق دشوار عجیب را نمی خواستم . عشق شما پریشانم می کرد و فقط احساس گناهی ناکرده را در من قوت می بخشید که خارج از توان تحملم بود . من آنچه را ویران شده بود تقصیر خود می دانستم و غیر قابل جبران می دیدم . تمام فکر و ذهنم در تسخیر اجتناب ناپذیر رابطه ام با دیگران بود ؛ دیگرانی که رابطۀ غیر قابل رویت دوستی و محبتشان برایم غم انگیز و گاه هولناک بود . بابا ... بابا ، نمی دانید چه خاطراتی دارم . تمام عمر در مبارزه با خودم بودم که وجود نحسم دامنگیر کس دیگری نشود . من مرگ عمو فرزین را هم تقصیر خود می دانستم . »
تمام چشمها به مگی بود . ولی جز پوریا کسی معنی حرفهای او را نمی فهمید . او هم دست از تلاش برداشته بود تا مگی خود را تخلیه کند . احساس می کرد دیگر قادر نیست جلوی وقایعی را که به سرعت اتفاق می افتاد بگیرد .
مگی گریان ادامه داد . صدایش تهاجم امواج جنگ را داشت . « بابا ، لالایی خواندن مادران قرنهاست زیباترین سرود زندگی بچه هاست . چرا کسی این سرود را برای من نخواند ؟ تمام عناصر طبیعت با هم حرف می زنند . چرا هیچ کس مادرانه ، آن طور که قانون طبیعت است ، با من حرف نزد ؟ چرا آهنگ هیچ لالایی ای را به خاطر ندارم ؟ وای ... بابا ، اگر بدانید منشأ درد در کجای قلبم است ، باور می کنید که هیچ جور مداوا نمی شود . »
« تو موضوعات عادی را با لحنی خشن و انتقام جویانه بیان می کنی ! این خیلی بی رحمانه است . مردم حوادث هولناک را هم این طور بیان نمی کنند . مادرت زن دائم الخمری بود که زندگی را برایم غیر قابل تحمل می کرد . »
علی به شدت جنی را به بی لیاقتی محکوم می کرد ، اما استدلالهایش بافته ای از کلمات بی رونق بود که در مگی بی تأثیر می ماند . « بابا ، تا کسی رنج نکشیده باشد ، معنی آن را درک نمی کند و این میراث زندگی ام را خراب کرد . »
علی در پنجۀ اضطراب شدیدی گه جای خود را به ناامیدی کامل می داد سرکوب می شد . اما مگی دست بردار نبود .
« شما معنی رنج کودک بی مادر را می فهمید ؟ شما هیچ وقت با گوش من نشنیدید ، از دریچۀ چشم من ندیدید . هیچ وقت پیام آزردگی ام را از چشمهایم نگرفتید . »
« مگی ، نمی دانی برای هموار کردن راه زندگی تو چه ها کرده ام ! »
« این طرز حرف زدن فقط توجیه خطاهاست ! »
علی سکوت کرد . زیر سیلاب کلمات او در حال خرد شدن بود .
مگی باز هم ادامه داد . « بابا ، می گویند دنیا برای نوجوانان رغبتی خیره کننده دارد . اما من بدون دوران نوجوانی ، و حتی کودکی هستم . شما نگذاشتید کودکی و نوجوانی را تجربه کنم . دائم فرمان سکوت را از شما دریافت می کردم و خودم را از چشم دیگرانی می دیدم که اهمیتشان برای شما بیش از من بود ؛ دیگرانی که سرنوشتم را به دست گرفته بودند و با آن بازی می کردند و نمی گذاشتند به عنوان آدمی مستقل سرپا بایستم . محیط خانه نامطمئن بود و جهشهای کودکانۀ مرا سرکوب می کرد . یک روز عمه فری ، یک روز مامان توری ، یک روز مهشید ، یک روز آذر . همیشه اضطراب داشتم و می خواستم حقیقت هستی ام را کشف کنم ؛ حقیقتی که در آن کیف سیاه پنهان شده بود . من بزرگ شده بودم ، ولی شما مرا نمی دیدید . همیشه از صافی چشم آذر به من نگاه می کردید . از نظر او من دختر خودخواهی بودم که باید تحت تعلیم و تربیتش قرار می گرفتم تا درست شوم . از بس شما به من بی توجه بودید ، خیال می کردم نامرئی شده ام . تربیت آذر برایم هولناک بود . تمام لبخندهای مرا بی جواب می گذاشت . بابا ، بروید از بالشم بپرسید . هر شب در رختخوابم به تلخ ترین فکر ها می رسیدم . خودکشی ... این چیزی بود که بسیاری از اوقات فکرم را به خود مشغول می کرد . بابا ، من هم سفر زندگی شما بودم ، اما شما رفیق نیمه راه شدید و ولم کردید . مثلاً به خیال خودتان برایم خانواده درست کردید . ولی چه خانواده ای ، که طالع نحس مرا تکمیل کرد . شما می گفتید دوستم دارید ، ولی مثل همۀ آدمها تلقین پذیر بودید . گاه آن قدر تحت تأثیر آذر قرار می گرفتید که جای دفاع برای من باقی نمی گذاشتید . »
ناگهان علی فریاد زد : « مگی ، سعی کن کمی مسائل را با ابعاد واقعی ببینی . این قدر گذشته ها ... ؟ همۀ زندگی من آنجاست ! بابا ... امتیاز تعلق داشتن به آغوش مادر چیزی بود که شما از من گرفتید . این دیگر غیر قابل جبران است ، مگر نه ؟ »
« مگی ، این قدر شلوغ نکن . تو حتی به گفته های خودت هم گوش نمی کنی . به من توجه کن . ببین چه می گویم . من دلیل دارم . »
« نه ، شما هیچ دلیل ذخیره ای ندارید . بیخود خودتان را نچلانید . »
پوریا تا آن لحظه اختیار اوضاع را از دست رفته می دید و به این نتیجه رسیده بود که دیگر نمی تواند جلوی مقایعی را که به سرعت پیش می آید بگیرد ، پس باید بنشیند و نظاره گر آن رویدادها باشد . اما نتوانست در برابر تازیانۀ گفته های بی رحمانه ای که مگی بر پدرش وارد می آورد ساکت بماند . از جا برخاست و غافلگیرانه و با یک ضرب گوشی را از دست او ربود . عجولانه به علی گفت : « مگی حال طبیعی ندارد . من در اولین فرصت به شما تلفن می کنم . »
مگی فریاد زد : « بابا باید بگوید چرا مرا از سعادت داشتن مادر محروم کرده بود . چرا ... »
«مگی ، او تمام عمرش را به پای تو گذاشت ! مگی ... انسانهای بزرگ رازهای تلخشان را برای خود نگه می دارند . »
مگی ناله کرد . « تو نمی دانی که در تمام سالهای زندگی ام هیچ وقت بودن یا نبودن من به حساب نمی آمد . »
« حالا می خواهی به هر قیمتی شده خودت را به حساب آوری ؟ پدرت دیگر تاب شبیخونهای تو را ندارد .عزیزم ، باور کن هیچ عقلب در برابر سرنوشت کارساز نیست . این سرنوشت تو بود . »
« وای ... پوریا ، امنیت عاطفی چیز کمی نیست . من یک عمر از آن محروم بودم . هیچ کس پیش خدا شفاعتم نمی کرد . همیشه از او می خواستم به دادم برسد ، اما صدایم به گوشش نمی رسید . پوریا ... من خیلی درد و رنج کشیده ام . »
« مگی ، بزرگی عشق تو باید کوچکی اندیشه های دیگرا را ببخشد . »
« من به تمام بچه هایی که مادر داشتند حسودی می کردم . غبطه می خوردم . »
« مگی ،حرمت زخمهایت را نگه دار . به جای پرده دری سکوت کن . سکوت زیباترین اعتراض است . معجزه می کند . یک بار دیگر می گویم ، حرمت رنجها و زخمهایت را نگه دار. »
گفته های پوریا مگی را افسون می کرد . به یادش می آورد این سفر ماه عسل است . پوریا ماهرانه عمل می کرد ، طوری که مگی را پله به پله از اوج آسمان خشم و خروش پایین می کشید .
شاید اگر چشم چارلز به چهرۀ مرگ زدۀ جنی نمی افتاد و ناگهان او را صدا نمی زد ، مگی آرام و را می شد . اما چارلز در همان لحظه که نگاهش به او افتاد فهمید لبخندی که بر گوشۀ لبش ماسیده مال دقایق طولانی قبل است ؛ لبخندی که در آن رضایتی پنهانی موج می زد .
همه مگی را فراموش کردند و به سوی او دویدند . لبخندی بر گوشۀ لب جنی جا خوش کرده بود . او با لبخندش نشان می داد اگر هنر خوب زندگی کردن را نمی دانسته ، هنر خوب مردن را می داند .
روز بعد روزنامه اکو ضمن چاپ چند عکس شگفت از جنی و مگی و شرح مفصلی از آنچه روی داده بود ، با عنوانی درشت نوشت : « جنی مک کارتی بر اثر حملۀ قلبی مرد . او قربانی نظام آزادیخواهانۀ انگلستان شد . این فاجعه و نظایر آن مولود حضور آزادانۀ اتباع بیگانه در کشور ماست . جنی با قلبی مملو از درد لب فرو بست و به روی مرگ لبخند زد . او حتماً می دانست زمان بهترین داور ارزشهاست ، و بهتر است برخی درها برای همیشه بسته بمانند . حالا مگی است که باید انتقام او را از پدرش بگیرد . »
کل مدت زمانی که مگی و پوریا در انگلستان ماندند بیش از سه روز طول نکشید ؛ سه روزی که جنی در برابر چشمان اشکبار مگی ، با تشریفات خاص و مجللی که تنها قصد بهره برداری و تبلیغات سوء سیاسی علی ایران بود ، به خاک سپرده شد .
در آن روزها مگی حاضر نشد به هیچ یک از تماسهای تلفنی علی و آذر جواب بدهد ، و پوریا نتوانست او را متقاعد کند که حتی چند کلمه با پدرش صحبت کند . علی روزهای بد و غم انگیزی را می گذراند و زیر آواری از باورهای دیرینه اش که پوچ و وارونه از آب درآمده بود خرد می شد . او پوریا را در این فروپاشی مقصر می دانست . در هر تماس با لحنی تلخ و نفرت بار بر سر پوریا فریاد می کشید : « این الم شنگه ای است که تو به پا کردی . تو دخترم را با وعدۀ پیدا کردن مادرش گول زدی و همه چیز را خراب کردی . »
پوریا آنچه را از او می شنید بدون پاسخ می گذاشت و فقط گوش می کرد تا مگی در جریان قرار نگیرد . او مرد پخته و سرد و گرم چشیده ای بود و می دانست بر علی ، بر مردی که به خاطر فرزندش سالهای تلخ و دردباری را گذرانده و اکنون وقت بهره برداری ، تمام محاسباتش به هم ریخته است ، چه می گذرد . از این رو خاموش می ماند تا علی عقده هایش را سر او خالی کند و هر چه دلش می خواهد بگوید . چنین واکنشی را از او طبیعی می دانست . اما قلباً خوشحال و راضی بود . او از اینکه همسر جوانش را به بزرگ تریت آرزویش رسانده بود احساس پیروزی می کرد . هر چند دوران وصال مادر و دختر بسیار کم و کوتاه بود ، او خود را مرد خوشبختی می دانست که توانسته بود امری به نظر محال را ممکن سازد و تحقق ببخشد ، و به مگی که لذت داشتن مادر را بیش از چند ساعت نچشیده بود و از مرگ او بهتزده شده بود بگوید : « مگی ، عشق من ، او با لبخند مرد ، چون به بزرگ ترین آرزویش که پیدا کردن تو بود رسید . پس آرام باش . »
پوریا می دانست ظزف چند روز آینده ،یعنی وقتی به آمریکا رسیدند ، همسر جوانش را چنان غرق شادیهای عشق آمیز خواهد کرد که گذشته ها را فراموش کند . از این جهت احساس پیروزی می کرد . البته او نمی دانست در این وقایع علی را هم به آرزویی پنهانی رسانده . شاید اگر می دانست ، احساس پیروزی بیشتری می کرد .
علی در عین ناراحتی به خاطر مگی ،حس دیگری نیز داشت ؛ حس رهایی از زنجیری که مهشید به دست و پایش زده بود . راز بیست ساله دیگر برملا شده بود و او احساس می کرد اسراری که بیست سال تحت فشارش گذاشته بود ، اسراری که نیمی از آنها را حتی نمی دانست ، فاش شده و بنابراین دیگر مجبور نیست برای حفظ آنها از مهشید بترسد و به او حق السکوت بدهد و به آذر خیانت کند . او اگرچه با افشا شدن آن همه اسرار کهنه چون انسان گیر کرده لای چرخ دنده هایی تیز خرد شده بود ، با این حال نفسی آسوده می کشید .
پس از رخدادهای ملاقات مگی با مادر و مرگ جنی ، در اولین تماسش به مهشید گفت : « بازی تمام شد . دیگر هیچ کس خریدار مدارک تو نیست . مگی همه چیز را فهمید و من دیگر مجبور نیستم به کسی باج بدهم . مدارک ارزانی خودت . حالا می توانم نفس راحت بکشم . فراموشم کن . »
اما مهشید با جوابی که چون خنجر بر قلب علی فرو کرد ، نگذاشت ذائقه اش بیش از آن شیرین بماند . او در حالی که از فرط خشم خنده های عصبی می کرد گفت : « باید به خاطر سالهای زندان و خیانتی که با ازدواجت به من کردی ، از تو انتقام بگیرم ، که می گیرم . برایت متأسفم . خوب بود زمانی که در آغوشم از خود بی خود می شدی ، حواست به دوربین عکاسی خودکاری که لای پرده جاسازی کرده بودم ، می بود . من با آن عکسها انتقام روزهای زندان ، انتقام ازدواجت با آذر ، انتقام اجبار به طلاق ، و انتقام تمام زنهای مرد گزیده را از تو می گیرم . نه من تو را فراموش می کنم ، و نه تو می توانی فراموشم کنی . اشتباه کردی . بازی تمام نشده . اینجا نقطۀ پایان نیست ، بلکه شروع دادخواهی زنان مظلوم است . بیا و عکسها را تماشا کن . می خواهم چند تا از آنها را برای آذر بدبخت تر از خودم بفرستم . »
علی دستش را روی قلبش گذاشت . رنگش مثل گچ شده بود . صدایش در نمی آمد .
مهشید پرسید : « چی شده ؟ چرا ساکت شدی ؟ »
علی با صدایی گرفته و خفه جواب داد : « زنها شیطانهای مجسم هستند . آخ ، قلبم ... »
مهشید قهقهه سر داد . « مگر مردها قلب هم دارند ؟ »
پـــايـــان
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)