صفحه 8 از 9 نخستنخست ... 456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 81

موضوع: بازي تمام شد | شهره وكيلي

  1. #71
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    544 الی 549
    کارت کرده ؟
    من میخوام بروم پیش بابا بهش تلفن کنید بیاید و مرا ببرد .
    کجا ببرد ؟ جایی که او هست به درد تو نمی خورد . جای بچه نیست
    من که بچه نیستم .
    مونا جلوتر آمد و خودش را به توران چسباند . موضوع کارنامه فراموشش شده و حس حسادت سربرآورده بود .
    سالار گفت : توری یک تلفن به آذر بزن بگو مگی اینجاست نگران می شود .
    صبر کن اول ببینم چه شده ! به خدا گیج شده ام . سردر نمی آورم .
    مونا دستش را دور گردن توران انداخت . انگار می خواست مالکیتش را نسبت به او ثابت کند . سالار متوجه او بود . می دید از اینکه تمام حواس توران به مگی است ناراحت است . او مدتها بود توران را فقط از آن خود می دانست . بالاخره آن قدر خود را به او چسباند تا در آغوشش جای گرفت . مگی کنار رفت . چشمهای آبی بهاری اش سرخ شده بود و اشک از آن می جوشید . سالار دستی به صورتش کشید دیگر گریه بس است . حالا بگو چه شده ؟
    توران گفت : اگر بابا بفهمد بی اجازه سوار تاکسی شده ای ناراحت می شود چطور جرئت کردی ؟
    الان به بابا تلفن کنید بیاید . می خواهم با او حرف بزنم .
    توران گفت : دست کم اول بگو چه شده ! مگر نیامده ای اینجا که پیش ما باشی ؟ پس ما باید بفهمیم چه اتفاقی افتاده در ضمن امروز سه شنبه است . پس فردا خودش می اید .
    پس من تا بابا نیامده به خانه مان نمی روم .
    مونا سرش را روی سینه توران گذاشته بود و دستهایش دور شانه های او بود . انگار زنجیرش کرده بود که فقط مال خودش باشد .
    سالار به طرف تلفن رفت تا به آذر زنگ بزند . توران پرسید : می خواهی به او چه بگویی ؟
    باید بگویم مگی اینجاست که نگران نشود .
    پس نگو ناراحت است و گریه می کند .
    سالار شماره را گرفت و آذر جواب داد : سالار پس از احوالپرسی با لحنی که مثل همیشه نبود و رگه های دلخوری در آن موج می زد گفت : تلفن کردم بگویم مگی پیش ماست .
    آذر با تعجب پرسید : چه گفتید ؟ پیش شماست ؟چطور ؟از مدرسه به شما تلفن کردند او را ببرید ؟اتفاقی افتاده ؟ کاملا نگران شده بود.
    سالار جواب داد : بله . از مدرسه تلفن کردند گفتند حالش خوب نیست رفتم آوردمش .
    این دروغ بزرگی بود اما آذر باور کرد . گفت : حتما اول به من تلفن کرده اند من نبودم . بعد به شما زنگ زدند . رفته بودم بانک . چرا حالش بد است ؟ نگران شدم .
    مگی آرام گرفته بود و به حرفهای سالار گوش میداد . سالار گفت : جای نگرانی نیست . سرش درد می کند .
    شما می آوریدش خانه یا من بیایم دنبالش ؟ ساعت سه معلم فرانسه اش می آید .
    نه شما نیا . خودم بعدا می آورمش . به معلمش تلفن کن بگو امروز مگی آمادگی ندارد نیاید .
    اگر خیلی ناراحت است ببریمش دکتر .
    باشد . اگر لازم شد می برمش . اگر علی تلفن کرد چیزی از این بابت نگو نگران می شود .
    گوشی را بدهید به او ببینم چه شده ؟
    سالار نگاهی به مگی انداخت . مطمئن بود او با حالی که دارد گوشی را نمی گیرد . جواب داد : الان رفته دستشویی . نگران نباش .
    تا شب که می آوریدش ؟
    سالار اندکی فکر کرد : شاید .
    لحن سرد و متفاوت با همیشه اش آذر را کنجکاور کرد . در جواب خداحافظی او پرسید : شما یک جوری حرف می زنید . وای ... خیلی نگرانم کرده اید . شما را به خدا چه شده ؟
    جای نگرانی نیست مطمئن باش . توری سلام می رساند . فعلا خداحافظی می کنم .
    گوش را گذاشت . مگی آرام تر شد . سالار گفت : حالا که خیالت راحت شد بگو چه اتفاقی افتاده که این قدر ناراحتی .
    آذرجان مرا دوست ندارد .تمام تقصیرها را می گذارد گردن من .
    چه تقصیرهایی ؟
    به حرف من گوش نمی کند . فقط به حرف شبنم و نسیم گوش میکند . نمی گذارد من مثل آنها افشین رابغل کنم .
    توران با چشمانی غمزده به او نگاه می کرد . هنوز به گفته های سالار جوابی نداده بود که اوضاع دگرگون شد و مگی آمد اما قرار می شد به توصیه او از پشت دیوار غرور بیرون بیاید . و حرف بزند . می گفت : من زنی بازنده ام . او در حالی که مونا را در آغوش داشت قلبش به خاطر مگی فریاد می کشید . دلش می خواست مونا را کنار بزند و او را در آغوش بگیرد و پا به پایش گریه کند اما به وضوح در می یافت مونا چنین حقی را به او نمی دهد . چنان احاطه اش کرده بود که نمی گذاشت از آن آغوشی که می توانست به روی مگی هم گشوده باشد چیزی نصیب او شود .
    سر میز ناهار سالار مگی را کنار خود نشاند و سعی کرد التیامش بدهد اما چشم مگی به دنبال آغوشی مادرانه بود همان که مونا در جستجویش سرانجام به آنچه موجود بود رضایت داده بود – آغوش مادربزرگ این آغوش گرمای حقیقی مادرش را نداشت . ولی حالا که به آن قناعت کرده بود دیگر حاضر نمی شد کسی دیگری را با خود شریک کند . هر کس که می خواهد باشد مگی که دختر دایی اش بود یا افشین که پسردایی اش محسوب می شد . توران با تمام علاقه ای که به آن پسرک شیرین داشت در حضور مونا خود را نگه می داشت و احساسش را بروز نمی داد . تجربه نشان داده بود گلو دردهای ناگهانی مونا از آنژین است و نه هیچ گونه بیماری میکروبی و ویروسی . به فراست دریافته بود بغض و حسادت راه گلوی او را می بندد . این حالت را فری هم داشت . مونا پا جای پای او گذاشته بود .
    شب که فرزین به خانه آمد اوضاع بهتر شد . مگی خود را به آغوش او سپرد و گریه سر داد . عمو فرزین به آذر جان تلفن کنید و بگویید من دیگر به خانه مان نمی روم .
    آنجا بود که سالار با واکنش غیر منتظره فرزین فهمید او نسبت به مگی چه احساسی دارد . واکنش او در برابر قطره های درشت اشکهای مگی بغض بود . بغضی که با همه احتیاط نتوانست از چشم سالار و توران و حتی مگی و مونا پنهانش کند . مگی به او چسبیده بود و چون جوجه ای مادر گم کرده هراسان می لرزید و به او التماس می کرد . عمو فرزین می خواهم اینجا بمانم پیش شما و مامان توری و بابا سالار .
    مونا با چشمانی نگران وضع موجود را می پایید . او اتاقش را آن قدر دوست داشت که نمی خواست با هیچ کس تقسیمش کند به خصوص با مگی . البته حاضر بود دایی فرزینش را به او ببخشد ولی نمی گذاشت چیزی از توران نصیبش شود . توران مال او بود
    اوضاع طوری پیش می رفت که هیچ کس به خود اجازه نمی داند مگی وحشتزده را به خانه برگرداند . او که حاضر نشده بود به هیچ کی از تلفنهای آذر جواب بدهد . با گریه از همه می خواست دیگر به مدرسه نرود تا آذر نتواند به او دسترسی داشته باشد .
    روز بعد فرزین وقتی به شرکت رفت او را همراه برد . در جواب سالار و توران که می گفتند مگی باید به مدرسه برود وگرنه از درس عقب می ماند گفت : بچه سالم درس نخوانده بهتر از یک بچه درس خوانده مریض است . مگر نمی بینید چه حالی دارد ؟ باید بگذاریم دق کند؟
    همه در جستجوی دلیل بزرگی بودند که مگی را از آذر رمانده بود . او را سوال پیچ می کردند . اما او نمی توانست رنجی را که از نگاه نفرت بار آذر می برد توصیف کند . هرچه بود در نگاه انزجار آلود آذر خلاصه می شد .
    پوریا با دیدن مگی با تعجب از فرزین پرسید : او اینجا چه میکند .
    فرزین با لبخندی تلخ جواب داد : برای خودم منشی استخدام کرده ام .
    مگی نگاه نگرانش را به پوریا دوخته بود . خیال می کرد اجازه ماندنش در آنجا با اوست . پوریا به رویش لبخند زد . معنی نگاهش را دریافته بود . بایک جمله آرامش کرد : مگی رئیس ماست . نه منشی !
    مگی به رویش لبخند زد از آن لبخند های آرامش بخش که انسان هنگام بر طرف شدن خطری بزرگ بر روی لبها می نشاند .
    آذر منتظر پنجشنبه و آمدن علی نشد . روز بعد پس از آمدن شبنم و نسیم از مدرسه افشین را برداشت و به خانه توران رفت . کم کم دریافته بود موضوع بیماری و سردرد مگی ساختگی است . باید می فهمید چه اتفاقی افتاده . از نظر او در خانه اتفاق تازه ای نیفتاده بود . بنابراین باید در بیرون از خانه در مدرسه به دنبال علتی می گشت که مگی رابه خانه توران کشانده بود . ساعت چهار بعد اظهر بود که زنگ زد . سالار در را به رویش باز کرد امامثل همیشه خوشرو تحویلش نگرفت . توران هم مثل همیشه نبود . تعارفات برگزار شد . آذر چشم به دنبال مگی داشت . او نبود . با حالتی عصبی پرسید : مگی کجاست ؟
    توران جواب داد : با فرزین رفته بیرون .
    پس تکلیف مدرسه اش چه می شود ؟ امروز هم معلم فرانسه اش می آید . مگر چندبار می توانم بگویم نیاید؟!
    امروز که مدرسه نرفت .
    چرا ؟
    توران اگر چه دل و دماغ گذشته ها را نداشت . روحیه اش هنوز همان روحیه مخاطب کش بود . با یک جمله آذر را در جا میخکوب کرد . حالا که میخت را سفت کوبیده ای می خواهی بچه را زجرکش کنی که از شرش خلاص شوی ؟
    گفته او همچون سیلی محکمی برق از چشم آذر پراند . او که کارنامه اش را پیش توران روشن و درخشان می دانست چنان بهتزده بشد که فکر کرد خواب می بیند .دهانش باز مانده بود . چندبار پلک زد ناباورانه پرسید : چه گفتید ؟ نفهمیدم !
    توران صدایش را پایین آورد و آهسته جواب داد : اگر به خاطر مونا نبود او را روی چشم خودم نگه می داشتم . اما مونا ...
    آذر هیجانزده پرسید : نمی فهمم ! مگر چه شده ؟ چرا دو روز است همگی تان با من یک طور دیگر شده اید ؟ مگی کجاست ؟ یعنی چه ؟ چرا رک و پوست کنده نمی گویید چه شده ؟
    چه کارش کرده ای که از مدرسه یکراست آمده اینجا؟
    چی ؟خودش امده؟چطوری؟
    سوار تاکسی شده اگر راننده تاکسی آدم ناجوری بود چه میشد ؟
    باور نمی کنم . شما که گفتید حالش خوب نبوده و از مدرسه تلفن کرده اند او را ببرید .
    این طوری گفتیم که تو ناراحت نشوی . آذر در آن خانه چه خبر است ؟
    سرتاسر هفته علی در به در بیابانهاست . جان میکند تا تو راحت و آسوده و در ناز و نعمت زندگی کنی . خودش که از زندگی چیزی نمی فهمد آن وقت تو آن قدر عرصه را بر این بچه تنگ می کنی که از خانه فرار کند ؟ اگر علی بفهمد چه جوابی می دهی؟
    آذر دستش را روی پیشانی اش گذاشت . آب دهانش را فرو داد . کلافه و عصبی پرسید : چه می گوید ؟چه کارش کرده ام ؟کی ؟کجا ؟ از چی براش کم گذاشته ام ؟
    وقتی آمد اینجا قلبش داشت می ترکید . دو روز است به همه التماس میکند همین جا بماند و به خانه بر نگردد .
    مثل باران اشک می ریزد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #72
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحات 550 تا 559 ...

    «پناه بر خدا! کو؟ کجاست؟ بگویید بیاید ببینم چه می گوید!»
    «از صبح با فرزین رفته شرکت. آذر، من تا امروز به تو نازک تر از گل نگفته ام. تا وقتی در این خانه با هم زندگی می کردیم به کارت کار نداشتم. بعد هم که رفتید، باز هم نه در زندگی ات دخالت کردم، نه مادرشوهرگری درآوردم. اما انگار خرت که از پل گذشت، پوست عوض کردی!»
    آذر یکمرتبه منفجر شد. «شما حرفهای دری وری او را برای من سند کرده اید و دارید بر سرم می کوبید؟ هیچ کس در آن خانه بهتر از او زندگی نمی کند. یک اتاق اختصاصی دارد. از شیر مرغ تا جان آدمیزاد برایش آماده است. ممکن است بگوید چه کار باید بکنم تا ایشان از بنده راضی باشند؟ دارم چهار تا بچۀ قد و نیم قد را اداره می کنم و صدایم درنمی آید.»
    «مثلاً اگر صدایت در بیاید چه می خواهی بگویی؟»
    «من هیچ وقت کاری نمی کنم که بدهکار کسی باشم. حتی شوهرم. اما این طرز برخورد شما واقعاً برایم غیرقابل تحمل است.»
    «گوش کن. علی با تو ازدواج کرد، چون به مگی محبت کرده بودی. همین! موقعی که مالاریا گرفته و در بیمارستان بستری بود، طوری با او رفتار کرده بودی که علی خیال کرد برای مگی مادر می شوی.»
    «من برایش مادری کرده ام. چیزی برایش کم نگذاشته ام. هیچ چیز.»
    «پس چرا از خانه فرار کرد؟»
    «نمی دانم. والله نمی دانم.»
    «آذر، او مادر ندارد. در حال حاضر پدر هم ندارد. علی هفته ای دو روز در تهران است. حتم دارم در آن دو روز هم فرصت ندارد وقتش را صرف مگی کند.»
    «چرا وقتش صرف او نمی شود؟ خوب هم می شود. شبها تا او را آن قدر ناز و نوازش نکند که خوابش ببرد، از اتاقش بیرون نمی آید. فقط مانده مگی خانم را روی سرمان بگذاریم و حلوا حلوا کنیم. در ثانی، علی فقط به خاطر مگی با من ازدواج نکرد. او مرا انتخاب کرد، چون دوستم داشت. به خاطر خودم با من ازدواج کرد.»
    مونا در اتاقش کاملاً متوجه گفتگوی آنها بود. آنچه دستگیرش می شد برایش حسادت برانگیز بود. توران طوری از مگی حرف می زد و دفاع می کرد که او مضطرب می شد. وقتی آذر گفت «حالا این الم شنگه را راه انداخته اید که چه بشود؟ که او بیاید اینجا با شما زندگی کند؟» مونا مداد رنگی ای را که در دست داشت و با آن مشغول نقاشی بود روی میز رها کرد و به سالن آمد. آذر سلامش را سرسری پاسخ داد. او به سوی افشین رفت که روی مبلی کنار آذر نشسته بود، و خود را به او مشغول کرد. اما در حقیقت آمده بود از نزدیک حرف آخر را بشنود. ولی توران حرف دلخواه او را نزد. «فعلاً مگی اینجا بماند تا علی بیاید ببینم چه باید بکنم! اسم برگشتن به خانه می آید، قلبش مثل قلب گنجشک گرفتار می زند. الان بیاید تو را اینجا ببیند، سر گریه و زاری اش باز می شود.»
    «یعنی من بروم؟ نه می مانم تا بیاید ببینم حرف حسابش چیست!»
    توران به مونا گفت: «افشین را ببر به اتاقت با هم بازی کنید. در را هم ببند.» دلش نمی خواست مونا مستقیم در جریان گفتگوی آنها قرار بگیرد. اما او به حرفش گوش نداد و همان جا ماند.
    صدای زنگ در خانه که برخاست، آذر آماده شد تا در مقابل آنچه پیش می آید جوابگو باشد. توران دکمۀ آیفون را فشار داد. اندکی بعد فرزین و مگی وارد شدند. مگی با دیدن آذر عقبگرد کرد. فرزین دستش را گرفت و نگه داشت. با آذر سلام و علیک سردی کرد. مگی دست فرزین را چسبیده بود و فشار می داد. آذر بی مقدمه خطاب به مگی پرسید: «مگی، چه شده که من خبر ندارم؟ تو با اجازۀ کی تک و تنها سوار تاکسی شده ای و آمده ای اینجا؟ چه حق داشتی همه را به دردسر بیندازی؟!»
    صدای گریۀ مگی بلند شد و فرزین را منقلب کرد. «آذر خانم، شما با بچه های خودتان هم همین طور حرف می زنید؟»
    «بچه های من غلط می کنند از این دردسرها راه بیندازند.» و در حالی که کاملاً عصبانی بود، خطاب به مگی گفت: «صد بار به تو گفتم تا حرف می زنند گریه راه نیندار. درست و حسابی حرفت را بزن بگو ببینم برای چه آمده ای اینجا؟»
    فرزین گفته های شلاقی او را طاقت نیاورد. دست مگی را گرفت و به طبقۀ بالا برد. «تو اینجا بمان، من می روم با او صحبت کنم.» وقتی برگشت، اولین حرفش این بود: «مگی برای ما هر بچه ای نیست! برای شما هم نباید باشد.»
    «او برای من هیچ فرقی با شبنم و نسیم یا افشین ندارد. نه به آنها بیشتر می رسم، نه به او. چرا نمی گذارید بیاید حرفهایش را بزند؟ حالا علی بیاید و این اوضاع را ببیند، فکر می کند من او را به صلابه کشیده ام.»
    آذر قصد رفتن نداشت. می خواست آن قدر بماند تا موضوع را فیصله بدهد. اما با تمام تلاشهایش موفق نشد. دلش نمی خواست علی موضوع را به این حادی ببیند. اگرچه با تمام هارت و پورتی که نشان می داد سعی در تبرئۀ خود داشت. به رغم صدای بالایش، دست پایین گرفته بود و جلب ترحم می کرد. «خدا از اول مرا بدبخت آفریده. به هر کس محبت می کنم سزایم همین است. تمام زندگی و جوانی ام را گذاشته ام روی این چهار تا بچه. نه تفریح دارم، نه گردش، نه مهمانی، نه مسافرت. اما باز هم بدهکارم. باشد، هر طور می خواهید فکر کنید و تصمیم بگیرید. اما این رسمش نیست. هنوز یکی از شما، حتی علی، یک دستت درد نکند به من نگفته.»
    او که می دید کم کم اوضاع تغییر می کند، از حربۀ زنانه اش هم استفاده کرد و با چند قطره اشک دل فرزین و توران را اندکی نرم کرد. وقتی از خانه بیرون می رفت طوری اشک می ریخت که افشین با بغض نگاهش می کرد و آمادۀ گریه بود.
    مگی از پنجرۀ اتاق طبقۀ بالا رفتن او را دید. آرام گرفت. دلش می خواست آذر برود، ولی افشین را برای او بگذارد.
    سرانجام با آمدن علی و فراز و نشیبهای ملال آور، کار فیصله یافت و مگی به خانه برگشت. ولی آذر زخم خورده و دل چرکین بود و بیشتر حفظ ظاهر می کرد. عمل مگی حس نفرتش را برانگیخته بود.
    ماجرای فرار مگی خیلی چیزها را تغییر داد. فرزین هفته ای یک روز وقتش را به او اختصاص می داد و او را به گردش و سینما می برد، و علی روزهایی که در تهران بود بیشتر وقتش را صرف او می کرد. اما مهم تر از اینها، تحول توران بود. او در جواب سالار که پس از فیصله پیدا کردن قضیۀ مگی گفت «توری، مگی همۀ ما را دارد و باز هم هیچ کدام نمی توانیم جای مادر را برایش بگیریم و می گذارد از خانه فرار می کند. پس ببین نارسیس بی کس و کار عاقبت سر از کجاها در خواهد آورد»، با آهی سوزناک و دردمند و چشمی گریان جواب داد: «می دانم روح دختر ناکامم به عذاب می افتد، اما اول برای خدا، بعد هم به خاطر آن دختر از خون فری می گذرم.»
    به این ترتیب مهشید پس از چند سال، با یک شرط از زندان آزاد شد. به شرط اینکه قبل از آزادی طلاقش را از علی بگیرد. و او با خون دل و اشک چشم به وکیلش وکالت داد تا کار طلاق را یکسره کند. اما وقتی از زندان آزاد شد و فهمید علی ازدواج کرده و صاحب یک پسر هم شده، از خشم لرزید. اگر علی در تهران بود، او بی هیچ شک و شُبهه به سراغش می رفت، ولی هیچ کس نشانی علی را به او نداد. بارها خواست به هوای دیدن او به خانۀ توران برود و به پایش بیفتد و طلب بخشش کند، ولی وکیلش با این تذکر منصرفش کرد: «توران تو را ببیند، سکته می کند. آن وقت برایت دردسر بزرگی درست می شود.»

    فصل 16

    گذشت ماهها و سالها زندگی فرد فرد افراد خانوادۀ تمیمی را دگرگون کرده بود. فرزندان پا به دوران نوجوانی و سپس جوانی گذاشته بودند و توران و سالار دوران سالخوردگی را طی می کردند. علی و آذر دیگر مسن شده بودند.
    مگی دختر جوان و زیبایی شده بود و از طراوت می درخشید. هر چند می شد در عمق چشمانش ته نشست لایه های غمی دیرپا را به وضوح دید، گاه شادیهای گریزانی از خلال اندوه قلبش می گذشت و زیباترش می کرد. او که همیشه درگیر چند احساس تلخ بود، در انزوای غم انگیزش به نحوی بی ثمر تلاش می کرد فردیتش را که پیوسته در طول سالهای عمر مورد تهاجم پنهان و آشکار افراد خانواده قرار گرفته بود ثابت کند. این تلاش هیچ وقت انفجاری نبود و چون جریان ملایم توده ای ابر، همه چیز را در پس پرده های مهی رقیق می کشاند، بین او و دیگران همیشه فرشی از سکوت گسترده بود و دیگران درک متضادی از اعتقاداتش داشتند. با این حال درماندگی عمیق چشمهایش بر همه تأثیر می گذاشت؛ درماندگی توأم با نقص ناامیدی. او برعکس مونای جوان و شلوغ که همانند مادرش صراحت گستاخانه، تلاش هدفمند برای حادثه سازی، و خشونت ذاتی قوۀ محرکه اش بود، یافته های احساساتِ تحت اختیار درآمده اش آرزومند قلمروی مستقل و آرام و بی هیاهو بود؛ چیزی که تا آن سن، و در اوج فریبایی جوانی، از آن بی بهره بود.
    در خانۀ علی چهار دختر و پسر جوان با شخصیتهای گوناگون زندگی می کردند. نسیم و شبنم که همچون او در بهار جوانی قرار داشتند از او متنفر بودند، و افشین با ضمیری صاف و ساده که سه عضو مسلط خانواده، یعنی آذر و شبنم و نسیم، بر آن نقش و نگار دلخواه خود را حک می نمودند، کورکورانه در جبهۀ آنان قرار داشت. او به روانی آب بود. هر شکلی را که دیگران به او می دادند به خود می گرفت و خیلی به سرعت به شکل مظروفش در می آمد. با این حال برای مگی حامل امیدی محتمل بود. افشین هنوز دوران نوجوانی را می گذراند. این احتمال وجود داشت که وقتی به اندازۀ کافی رشد کند و بزرگ شود و قوۀ تمیزش حق و ناحق را به درستی بشناسد، از سیطرۀ پرنفوذ آن سه عضو مسلط بیرون بیاید و هم صدای مگی شود. البته این اصل تضمین شده ای نبود. خود مگی هم می دانست. اما فکر می کرد اگر روزی افشین را برای خود داشته باشد، به محور اصلی مبدل می شود.
    اعضای این خانوادۀ متضاد به طور معجزه آسایی در یک موضوع، بله فقط در یک موضوع، اتفاق نظر کامل داشتند، و آن اینکه مناقشاتشان از چشم علی پنهان بماند. قلب علی سخت بیمار بود، بیمارتر از قلب سالار و توران. اما مرگ اولویت را به سالار داد، آن هم در شب تولد بیست و دو سالگی مونا.
    مرگ ناگهانی سالار خیلی از موازنه ها را به هم ریخت. به خصوص بر توران اثری ویرانگر داشت. او که هیچ وقت شوهر را در محلی از اعراب ننشانده بود، حالا در سنین سالخوردگی خلأ حضورش را چنان با تلخکامی تحمل می کرد که از کسی چون او بعید می نمود.
    با مرگ سالار خیلی چیزها در هم ریخت. اما هیچ کس نفهمید چرا پوریا پس از آن واقعه این قدر از فرزین و خانواده اش کناره گرفت. او که با فرزین چون برادر بود و در کار مشترکشان کاملاً موفق بودند، پس از مرگ سالار یکباره عوض شد. البته کناره گیری اش طوری نبود که خصمانه تلقی شود، ولی همه را مات کرده بود. بارها توران از فرزین پرسیده بود: «آخر نباید ما بفهمیم چه شده که او می خواهد شراکتش را با تو به هم بزند؟» می گویند یکی از علائم پیری از دست دادن کنجکاوی است، اما در توران چنین چیزی وجود نداشت و همه چیز را با دقتی وسواس گونه پی می گرفت.
    این سؤال همان قدر که برای توران مطرح بود و از آن سردرنمی آورد، فرزین را هم دچار سردرگمی کرده بود. او طی ماههای گذشته بارها با پوریا صحبت کرده و حرفهای همیشگی را تکرار کرده بود. با استیصال از او پرسیده بود :«آخر چه چیز باعث شده که این طور تغییر شخصیت بدهی؟ چند سال است تمام وقت و سرمایه مان را روی این شرکت گذاشته و موفق شده ایم. در تمام این سالها هیچ وقت با هم اختلافی پیدا نکرده ایم. آخر چه شده که من باید این طور سردر گُم و مستأصل ندانم چه اتفاقی افتاده که تو می خواهی گور این دوستی را بِکَنی؟ فکر می کردم با ارثیه ای که نصیبم می شود شرکت را توسعه می دهیم، یکی دو شعبه دیگر به آن اضافه می کنیم و از دیگران جلو می افتیم. اما تو با این وضعی که به وجود آورده ای، فلجم کرده ای.»
    جواب پوریا اصلاً آن چیزی نبود که بتواند کسی را قانع کند. «فرزین، خودم هم نمی دانم چه بر سرم آمده. دلم می خواهد از این جا، از این شهر، از این مملکت بروم.»
    البته در آن روز جمعه که همه برای تولد مونا آنجا جمع بودند و سالار سکته کرد و پوریا هم در اولین دقایق بعد از وقوع حادثه پس از مدتها به خانۀ فرزین آمد، اگر هر یک از اعضای خانواده خوب توجه می کرد، می فهمید او از همان روز دچار تغییر حالت شد.
    آن شب توران بیست و دومین سال تولد مونا را جشن گرفته بود. مونا دختر جذاب و دلربایی شده بود و چون جواهر می درخشید، اما هنوز به مگیِ هجده نوزده ساله حسادت می ورزید. حتی همان شب تولد با او سرشاخ شده بود. او و شبنم تقریباً هم سن و سال بودند و از سالها پیش طبق قراری بر زبان نیامده دست به دست هم داده بودند تا مگی را هر قدر می توانند از چشم علی و فرزین و توران و سالار بیندازند. مگی بین سه نوۀ توران و سالار ضعیف ترین پایگاه را داشت. فقط فرزین از این قانون مستثنی بود و مگی را عاشقانه دوست داشت. علی گرفتار بود و فرزین سعی می کرد خلأهای عاطفی برادرزاده را با محبتهای بی دریغ پر کند.
    پوریا از همان شب خود را از فرزین و خانواده اش کنار کشید. فرزین هنوز ازدواج نکرده بود و جز پوریا هیچ کس دلیل اصلی ای را که او را بر آن می داشت از ازدواج حذر کند نمی دانست. آذر وقتی محبهای عاشقانۀ او را نسبت به مگی می دید، گهگاه با لحنی تمسخرآمیز به علی که در هر دیدار از او می پرسید «فرزین، داری پیر می شوی. چرا ازدواج نمی کنی؟» می گفت: «غصۀ او را نخور. فرزین یک عشق دارد، آن هم مگی است. زن می خواهد چه کند؟!»
    علی بارها با پوریا صحبت کرده و از او خواسته بود فرزین را به ازدواج و تشکیل خانواده تشویق کند. می دانست آنها دو جان در یک قالب هستند و فرزین پوریا را کاملاً قبول دارد. اما در چنین مواقعی پوریا فقط سر تکان می داد و می گفت: «هر وقت می خواهم از ازدواج حرف بزنم، می گوید اگر ازدواج خوب بود، تو زن و بچه هایت را در آمریکا رها نمی کردی و به اینجا نمی آمدی.»
    و حالا دوستیِ این دو جانِ در یک قالب دچار چنان بحرانی شده بود که همه را نگران می کرد. گاهی فرزین جوش می آورد و از پوریا می پرسید: «چرا غرور به خرج می دهی؟ بگو دلت هوای بچه هایت را کرده. مگر این طور نیست؟ دلت می خواهد به آمریکا برگردی و در کنار آنها زندگی کنی؟»
    پوریا با لحنی ملال انگیز، با لحنی که شیوۀ گفتار همیشگی اش نبود و به آن شباهت هم نداشت، جواب می داد: «هر طور می خواهی فکر کن، ولی دست از سرم بردار.»
    رفتار و روحیۀ معما گونۀ او به هیچ کس اجازه ورود به ضمیر و باطنش را نمی داد. فرزین وقتی خوب فکر می کرد، می دید این تغییر روحیه درست از زمانی پیش آمد که سالار فوت کرد. اما اینکه مرگ او پوریا را این طور دگرگون کرده باشد، دلیل سست و خنده داری به نظر می رسید. دلیلی بود که اگرچه به ظاهر تقارن این دو موضوع را می رساند، هیچ نشانه ای از منطق در آن یافت نمی شد. او و پوریا با همۀ صمیمیتشان روابط خانوادگی چندانی با هم نداشتند که او تحت تأثیر مرگ سالار روحیه اش را باخته باشد. پوریا خیلی کم و به ندرت به خانۀ آنها می آمد. اکثراً فرزین به آپارتمان او می رفت و گاه شب را هم همان جا می خوابید. آپارتمانِ خلوت و دنج پوریا برای ساعتهای لذت بخش مناسب تر از هر جای دیگر بود.
    با گذشت زمان و هر چه بیشتر فاصله گرفتن پوریا، فرزین حالت لجوجانه ای نسبت به او پیدا می کرد و عصبی تر و خشمگین تر می شد. با این حال هیچ فکر تلافی نمی کرد. تمام تلاشهایش بر این بود که از هر راه شده، مانع بر هم خوردن دوستی و شراکتشان شود. پوریا هیچ ادعایی در مورد شراکتشان نداشت. همه چیز را به او محول کرده بود تا با سلیقۀ خودش کار را فیصله دهد. حتی یک بار فرزین از کوره در رفت و فریاد زد: «اگر دیوانه شده ای بگو... اگر داری از پشت خنجر می زنی بگو... اگر کسی دشمنی کرده بگو. من... من آن قدر مرد هستم که واقعیت را بشنوم و قبول کنم. اما تو با این سکوت مرموزت روزگارم را سیاه کرده ای. چه مرگت است که تیشه برداشته ای و افتاده ای به جان ریشه هایی که این قدر محکمش کرده ایم؟ پوریا، با من بازی نکن. یک جو معرفت داشته باش. مرد و مردانه حرفت را بزن. به من بگو از کجا ضربه می خورم. من و تو هیچ وقت نه رقیب هم بودیم، نه سابقۀ پدرکشتگی با هم داریم. پشت و روی من یکی است. به خدا، به وجدان، به شرافتم قسم هیچ کلک و حقه ای به تو نزده ام. هیچ خیانتی نکرده ام. دلم می خواهد آن کسی را که این طور بین من و تو را گل آلود کرده بشناسم و دَمار از روزگارش دربیاورم.» اما جواب پوریا سکوت بود.
    مدتها طول کشید تا فرزین به نتیجه ای رسید که هرگز حاضر نبود باورش کند. اما زمانی که به طور ناگهانی چنین حدسی زد، طوری منقلب شد که نزدیک بود بی هوش شود. اگر ساعت یک بعد از نیمه شب نبود، با غوغایی که در وجودش بر پا شده بود، همان موقع به سراغ او می رفت و همه چیز را از پرده بیرون می انداخت. ولی در آن دل شب چاره ای نداشت و محکوم بود تا صبح صبر کند. تا آن شب معنی بی خوابی و در خود آتش گرفتن و سوختن و تحمل کردن را نفهمیده بود. حتی نمی دانست شبهای بیداری چقدر دراز و زجر آور است. گویی آن شب قصد صبح شدن نداشت. بارها از رختخواب بیرون آمد، پشت پنجره رفت، با خود حرف زد، راه رفت و دوباره به سر جایش برگشت و به امید خواب چشمهایش را بر هم فشرد. اما آن فکر ویرانگر آسوده اش نگذاشت. دو سه بار هم به سر وقت تلفن رفت. می خواست سرش فریاد بزند و بگوید: «چرا نمی گویی عاشق مهشید شده ای؟ بگو و خلاصم کن، بی انصاف.» اما دستش را پس کشید. فکر کرد بهتر است سکوت کند و قضیه را همان طور سربسته نگه دارد تا مهشید از سفر سه هفته ای اش به شمال برگردد. ولی آرام و قرار نداشت. با خود می اندیشید اگر مچ او را باز کند، آن وقت چه پیش می آید؟ به اینجا که می رسید دیوانه می شد. با خود حرف می زد: وای... وقتی پوریا ببیند رازش برملا شده، وقتی متوجه شود همه چیز را فهمیده ام، چه می کند؟ رو در رویم می ایستد و دَم از عشق و عاشقی می زند؟ به پایم می افتد و التماس می کند از مهشید صرف نظر کنم؟ نه... نباید بگذارم کار به اینجا بکشد. نباید بگذارم بداند همه چیز را فهمیده ام. آن وقت من هستم که بیچاره می شود. از کدام باید صرف نظر کنم؟ مهشید؟ یا او؟ نه... من از مهشید صرف نظر نمی کنم. دیگر نمی گذارم علیِ دیگری پیدا شود و او را از من بگیرد. دیگر نمی نشینم تا عشقم را دیگری بدزدد و ببرد. نه، پوریا... نمی گذارم. وای... چه اشتباهات بزرگی کردم. نباید او را به تو معرفی می کردم. نباید با او آشنایت می کردم. نباید آن قدر ساده لوحانه می گذاشتم به او نزدیک شوی. پوریا... تو آگاهانه از وضع بغرنج من سوءاستفاده کردی. می دانی تا مادرم زنده است هرگز نمی توانم حتی نام مهشید را به زبان بیاوردم. می دانی علنی کردن ازدواجم با او در حیات مادرم غیرممکن است. پیش خودت خیال کردی شراکت را به هم می زنی و به قول خودت می گذاری از این مملکت می روی تا نفهمم چطور می خواهی او را از دستم بگیری. آخ... خدایا، چرا این قدر دیر متوجه شدم؟ چرا نفهمیدم مهشید این قدر عوض شده؟ پس آن سرکشیها و تندخوییهایش با من به خاطر پوریا بود؟ پوریا، می کُشمت. به خدا هر دوتان را می کشم!
    تهاجم افکار ویرانگر نمی گذاشت یک لحظه چشم عقلش را باز کند و از خود بپرسد با چه قرائنی، با کدام دلیل و مدرک خیال می کند او مهشید را از چنگش


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #73
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    560 تا 561
    درآورده خیالات وحشی نمی گذاشت با خود تحلیل کند که چون هیچ دلیلی برای تغییر رفتار او نیافته چنین دیو سوءظنی برای خود تراشیده است.
    شب پایانی نداشت و به او فرصت می داد چنان توسن سوءظن را رها سازد که به هر دقیقه ای که او و مهشید در آپارتمان پوریا در کنار هم بودند شک کند.تفسیرهای کشنده اش از آن دقایق و صحنه ها تمامی نداشت.به خنده های آنها فکر می کرد.به نگاه هایشان.به حرفهایی که بینشان رد و بدل شده بود.برای هر کدام تعبیر و تفسیری می آفرید و لحظه به لحظه بیشتر به مرز جنون نزدیک می شد.خنده های دردناک از سر غیظش تلخ تر از طعم زهر مذاقش را می آزرد.خدایا چه ساده بودم!چرا دنبال دلایل دیگر می گشتم؟چرا نمی فهمیدم او چه ها در سر دارد؟خدایا چرا حالا که پدر مرده؟آهان فهمیدم.خیال کرده با مرگ او یکی از مخالفان سرسخت مهشید لز میدان به در شده و من می توانم با دیگری کنار بیایم.احمق...نمی دانی سرسخت ترین دشمن او مادرم است.چرا هول شده ای؟نه...تا او زنده است نمی توانم فریاد بزنم و بگویم که نمی توانم بدون مهشید زنده باشم.آره...هول شده ای.خواستی تا من کار را تمام نکرده ام دست به کار شوی.پیش خودت گفته ای شراکت را به هم می زنی قطع رابطه می کنی.بعد...وای...چرا صبح نمی شود؟
    سرانجام شب زهرآگین و طولانی گذشت.سپیده سر زد.صبح شد صبخی که مثل صبحهای دیگر نبود و او شکسته تر و آشفته تر از آن بود که توران و مونا متوجه نشوند.مونا آماده بود به دانشکده برود که فرزین سر پله ها ظاهر شد.با دیدن او حیرتزده پرسید:وای دایی فرزین چرا این قدر رنگتان پریده؟
    توران با شنیدن گفته او از آشپزخانه بیرون آمد.نگاهش که به فرزین افتاد هراسناک پرسید:چی شده؟چرا به این روز افتاده ای؟دیشب که رفتی بالا خوب بودی.سپس به مونا گفت:به اورزانس تلفن کن.
    فرزین با صدایی خفه گفت:چرا شلوغ می کنید؟چیزی ام نیست.مونا برو دیرت می شود.
    مونا بیش از آن نگران شده بود با خیال راحت برود.خب بگذارید به اورزانس زنگ بزتم.
    توران خودش یه طرف تلفن رفت.فرزین مانعش شد.والله به خدا چیزی ام نیست.دیشب بد خوابیدم همین!
    چرا بد خوابیدی؟حتما یک دردی داشتی!
    خودتان که می دانید.پوریا حالم را گرفته.سه روز بود به شرکت نیامده بود.دیروز وقتی پای تلفن سرش داد کشیدم که این مسخره بازی چیست که درآورده ای آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت که شراکت که زوری نمی شود.
    برای همین دیشب بد خوابیدی؟خب او خیلی وقت است بامبول درآورده!از همان کوقع که پدرت فوت کرد.چیز تازه ای نیست که تو به این حال افتاده ای.
    فرزین روی مبلی رها شد.زیر لب آهسته گفت:حرف این دفعه اش خنجر داشت.در قلبم فرو رفت.
    وقتی از خانه خارج می شد توران گفت:گور پدرش تحفه که نیست.چرا خودت را از بین می بری؟



    هنوز پیشخدمت مشغول نظافت شیشه میزها بود که او وارد شرکت شد.هیچ یک از کارمندان نیامده بودند.شماره تلفن خانه پوریا را گرفت.پس از چند زنگ انتظار او خواب آلود جواب داد بفرمایید.
    تو امروز هم می خواهی مسخره بازی دربیاوری و نیایی؟
    فرزین تویی؟از خواب بیدارم کردی!
    امروز می آیی یا نه؟
    چه فرق می کند؟
    فرقش این است که اگر تو نیایی من می آیم.
    خب بیا کاری داری؟
    آره کار دارم خیلی زیاد!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #74
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    562-565
    "یکجوری حرف می زنی!"
    "از خودت یاد گرفته ام."
    "حوصله ندارم،دست از سرم بردار."
    "من آمدم."
    پوریا گوشی را گذاشت.زیر پتو جابجا شد.دلش نمی خواست از رختخواب بیرون بیاید.هنوز اثر آرامبخشی که خورده بود به خواب دعوتش می کرد.حوصله ی هیچ کس را نداشت.به خصوص فرزین را.وقتی او را می دید قلبش به تپش می افتاد.اما حالا با شنیدن صدایش هم مضطرب شده بود.از خود می پرسید:او برای چه به اینجا می آید؟به خود جواب می داد:می آید که باز اصرار کند.بازهم اصرار.به خود جواب می داد:نه،لحنش طور دیگری بود.یک ربع بعد وقتی صدای زنگ در بلند شد،اطمینان داشت کسی جز فرزین نیست.اما چنان مسافتی را نمی شد در عرض پانزده دقیقه پیمود.وقتی در را باز کرد و او را دید،با حیرت پرسید:"با هواپیما آمدی؟"
    فرزین متشنج و پریشان به داخل ساختمان رفت و در را پشت سرش چنان محکم بست که آپارتمان لرزید.پوریا با تعجب براندازش کرد:"چی شده؟چرا در را بهم می کوبی؟همسایه ها خوابند."
    "به درک!"
    "صبر کن.پیاده شو با هم برویم.چه خبر است؟"
    "تو نامردی.اگر مرد بودی می ایستادی و تکلیفمان را روشن می کردی!"
    "من که همه چیز را به اختیار تو گذاشته ام.چرا سر صبحی افسار پاره کرده ای؟"
    "خودت را به آن راه نزن.نامرد!می دانی از چی حرف می زنم!"
    این جواب پوریا را به فکر برد.با نگاهی موشکاف و متفاوت فرزین را برانداز کرد.نوع نگاه،سکوت یکباره و تغییر خطوط چهره ی پوریا مهر تأییدی بود به آنچه از شب پیش چون هیولایی وحشتناک بر قلب فرزین نشسته و جانش را به لب رسانده بود.دیگر طاقت سرپاایستادن نداشت.صدایش برید.فضای متشنجی که تا چند لحظه پیش خانه را فرا گرفته بود،در سکوتی پر از فریاد فرو رفت.فرزین روی کاناپه افتاد.سرش را به پشتی تکیه داد.قبل از آنکه حرفی بزند.بغض گلویش را فشرد.پوریا پارچ آبی از یخچال درآورد .یک لیوان نوشید.بی آنکه آرام گرفته باشد.روبروی فرزین نشست.چهره اش در هم رفته بود و توفانی بی امان روحش را ویران می کرد.هیچ انتظار چنین روزی را نداشت.از ماهها قبل خود را کنار کشیده و در انزوا به آنچه ناگهانی و چون برق بر وجودش تاخته و زلزله وار تکانش داده بود.با درد و اندوه فکر کرده بود؛فکری که راه به جایی نمی برد جز رفتن و در خود گم شدن.می خواست آن راز توان سوز را با خود به گور ببرد.اما می دید انگار خیلی دیر شده است.بهتزده از خود می پرسید:مگر قرار نبود همه چیز پنهان بماند؟پس چطور رازمان از پرده بیرون افتاد؟هرکدام درد خود را تحمل می کردند.سرانجام فرزین سکوت دردآور را شکست."از کی شروع شد نامرد؟از کی؟چرا خفقان گرفته ای؟حرف بزن،خائن ترسو"
    "اگر نامرد بودم خودم را کنار نمی کشیدم."
    "روباه کثیف،کدام کنار کشیدن؟چند ماه است فیلم بازی می کنی و زجرم می دهی؟چرا نگفتی پشت پرده چه خبر است؟"
    "فرزین دیگر نمی توانم توهینهایت را تحمل کنم."
    "خفه شو چست فطرت،خفه شو خیانتکار."
    پوریا از درون می لرزید.هرلحظه همان سؤال در ذهنش تکرار می شد مگر قرار نبود همه چیز پنهان بماند؟"پس چطور برملا شد؟"
    می خواست جواب توهینهای او را بدهد که ناگهان شانه های فرزین در هق هق گریه لرزید.فریاد زد:"به خدا نابودت می کنم.کاری می کنم که آرزوی مرگ بکنی."
    "همین الان هم آرزوی مرگ دارم."
    "نه،اینجوری نه!خیلی زرنگی!به همین راحتی می خواهی خلاص شوی؟به همین آسانی...؟کور خوانده ای.زجر کشت می کنم.تو...تو،رفیق شفیق من...دوست بچگیهایم.همکلاسی قدیم و شریک مال و دار و ندار امروزم،از پشت به من خنجر زدی.نامرد،اعتقاد من به تو مثل اعتقاد به خدا خلل ناپذیر بود.بگو...بگو تا کجا پیش رفته ای؟بگو.می خواهم بدانم با چه جانوری طرف بوده ام.می خواهم به ساده لوحی خودم غش غش بخندم.بگو رذل خائن."
    "فرزین دهنت را ببند.نگذار آنچه نباید پیش بیاید."
    فرزین یکبار از جا برخاست و به سوی او حمله برد.دستش را مشت کرد و با ضرب به دهان او کوبید و آن را پرخون کرد.پوریا در حالیکه سعی مر کرد در برابر ضربات او جاخالی بدهد،در فرصتی کوتاه از روی مبلی که در آن فرورفته بود برخاست.مچ دست فرزین را در هوا گرفت و مانع ضربات بعدی شد.فریاد زد:"دیوانه،بنشین مثل آدم خرف بزنیم.وحشی .مگر در جنگل بزرک شده ای ؟!!"
    خونی که از دهان و بینی اش می چکید ،پیراهن و شلوارش را خون آلود کرده بود.فرزین فریاد زد:"بنشینم با تو حرف بزنم؟خائن،از حرف زدن با تو ننگ دارم."
    پوریا به طرف دستشویی رفت.می خواست خونها را بشوید.اما فرزین بار دیگر به طرفش حمله برد و چنان به دیوار کوبیدش که صدای ناله اش درآمد.دیگر نتوانست خود را نگه دارد.با یک دست یقه ی فرزین را چسبید و دست دیگرش را مشت کرد و بالا برد.اما نتوانست بر صورت او فرود بیاورد.لحظه ای به چشمان آتش خیز او نگاه کرد.دستش را پایین آورد.به عقب هلش داد.اما فرزین دست بردار نبود.پوریا فریاد زد:"فرزین،نگذار از این بدتر شود.خیلی وقت است می خواهم از اینجا بروم.می خواستم تکلیف شرکت روشن شود و بروم گورم را گم کنم.اما خودت طفره رفتی.من الان نباید اینجا باشم.باید یک گورستانی رفته باشم که هیچ کس نام و نشانی از من نداشته باشد."
    "خودم گورت را گم می کنم.هردوتان را می کشم."
    "بزن.بکش.هر کاری می خواهی بکن.اما به او کاری نداشته باش.او گناهی ندارد."
    این جمله چون تیر بر قلب فرزین نشست .دوباره خواست حمله کند.پوریا نعره زد:"دیگر جلو نیا.تابحال خودم را نگه داشتم.اما داری کاری می کنی که همه چیز را زیر پا بگذارم.می گویند وقتی لگد زدی منتظر سیلی باش."
    صدای غرش رعدآسای فرزیین ساختمان را لرزاند:"بگو ببینم تا کجا پیش رفته ای،بی وجدان!بگو دزد ناموس."
    پوریا به وضوح می لرزید.دندانهایش به بهم فشرد و گفت:"از خانه ی من برو بیرون.برو هر غلطی دلت می خواهد بکن.برو.تو چه می دانی بر من چه می گذرد؟"صدایش در کشاکش بغض پیچید و خاموش شد.فرزین پایش را بلند کرد و محکم به زمین کوبید.بی جواب از ساختمان بیرون رفت و در را به شدت بهم زد.پوریا روبروی آینه به دیوار تکیه دادوهنوز خون تازه از دهانش بیرون می آمد.با درد توان سوز نالید:"از کجا فهمید؟کسی که خبر نداشت.خدایا،چه کنم؟اصلا حرف حسابش چیست؟من می ایستم و مقاومت می کنم.وقتی او مرا می خواهد،وقتی دوستم دارد،چرا نباید مال من باشد؟با تکرار این جملات نیرویی تازه گرفت.بی آنکه خونها را بشوید دهانش را با پشت دست پاک کرد و بطرف تلفن رفت.به ساعت نگاه کرد.هنوز خیلی زود بود.اما دیگر طاقت نداشت صبر کند.گوشی را برداشت و شماره گرفت.با اولین زنگ گوشی برداشته شد.صدای نرم و خوش آهنگ مگی در گوشی پیچید."بله؟"
    قلب پوریا رو به انفجار بود.مثل همیشه لحظه ای مکث کرد تا هیجانش را مهار کند.مگی به این مکث کوتاه عادت داشت.با اشتیاق گفت:"سلام پوریا.خودتی؟"
    صدای مگی آرام و بی تشویش بود.اما صدای پوریا می لرزید."سلام.نازنینم."
    مگی با همان اولین جمله فهمید او مثل همیشه نیست.با تعجب پرسید:



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #75
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحات 566 تا 575 ...

    «پوریا، چرا این جوری حرف می زنی؟»
    «مگی، همه چیز برملا شده. همه چیز خراب و ویران شده!»
    «چی؟ نمی فهمم! تو از چی حرف می زنی؟»
    «تو راجع به من با کی حرف زده ای؟»
    «من؟ با هیچ کس! مگر چه شده؟»
    «پس او از کجا فهمیده؟»
    «کی؟ سر در نمی آورم! زود باش درست بگو چه خبر شده؟»
    «فرزین فهمیده. همه چیز را فهمیده. تو به کی اعتماد کرده ای و حرف زده ای؟ مگر نگفته بودم موضوع باید فعلاً مسکوت بماند تا من تکلیف شرکت را روشن کنم؟ مگی، با کی حرف زده ای؟»
    مگی بهتزده جواب داد: «باور کن من با هیچ کس حرفی نزده ام.»
    «نکند کار شبنم یا نسیم باشد؟»
    «نه، اطمینان داشته باش. آنها هیچ چیز نمی دانند.»
    «با مونا حرف زده ای؟»
    «نه، نه، نه. حالا بگو چه شده؟ از کجا فهمیدی که فرزین می داند؟»
    «همین الان از اینجا رفت. حتماً در راه است و به سراغ تو می آید.»
    «درست تعریف کن. چه گفت؟ چرا صبح به این زودی!؟»
    «باید ببینی چه به روزم آورده!»
    مگی جیغ کوتاهی کشید. «چه کارت کرده؟ آخ، خدایا... بگو چه بلایی سرت آمده؟»
    «دیوانه شده بود. حالی اش نبود. اگر اسلحه داشت، مرا کشته بود. مگی، درِ اتاقت را از تو قفل کن. اگر آمد، نگذار به تو نزدیک شود. حال طبیعی ندارد.»
    «با تو چه کرده؟»
    «هیچی! مواظب خودت باش. بلافاصله که رسید به من تلفن کن خودم را برسانم.»
    «من می خواهم بیایم پیشت. اینجا نمی مانم.»
    «نه، تو همان جا باش. باید صبر کنیم ببینیم چه تصمیمی دارد.»
    «من که به تو گفتم بگذار همه چیز را بگوییم. اما تو حاضری نبودی. پوریا، دیگر نمی توانم اینجا بند شوم. می خواهم ببینمت.»
    «نباید کار را از این خراب تر کنیم. مگی، من همیشه می گفتم علاقۀ او به تو غیرعادی است. علاقه اش علاقۀ عمو و برادرزاده نیست. حالا باور کردی؟ نمی دانی چطور به خیانت متهمم کرد.»
    «با تو گلاویز شد؟»
    «تمام صورتم خون آلود است.»
    مگی وحشتزده گفت: «او چه کاره است که روی تو دست بلند کند؟ پوریا، دیگر نمی توانم تحمل کنم. الان می آیم آنجا.»
    «ساعت چند دانشکده داری؟»
    «ساعت ده.»
    «از خانه بیرون نیا. او پلنگ زخم خورده است. می ترسم آسیبی به تو برساند.»
    «دیگر نمی توانم تحمل کنم. بگذار همه بفهمند. دیگر از کسی نمی ترسم. نه از بابا، نه عمو فرزین، و نه هیچ کس دیگر!»
    «دلم نمی خواست به این زودی موضوع آشکار شود. پدربزرگت، تازه فوت کرده. احساسات همه به خاطر او جریحه دار است. وای... مگی، تو با من چه کرده ای که روز و شبم را نمی فهمم؟ آخر این چه آتشی بود که به جانم انداختی؟ ما مثل پدر و دختر می مانیم. چطور می توانم پیش آنها دَم از عشقت بزنم؟! مسخره ام می کنند. رسوایی به بار می آید.»
    «من دوستت دارم. از رسوایی هم نمی ترسم.»
    «آرام حرف بزن. ممکن است صدایت را بشنوند.»
    «همین الان باید ببینمت. او چه حق داشت با تو این طور رفتار کند؟»
    «خواهش می کنم شتابزده کاری نکن. بگذارد ببینم چه باید بکنیم. مگی، کاش آن روز، روز فوت پدربزرگت، به آنجا نیامده و بعد از سالها تو را ندیده بودم. کاش تو آنجا نبودی و آن چشمهای بهاری ات در نگاهم گره نمی خورد. کاش به سراغم نمی آمدی و می گذاشتی آن آتش در نطفه خفه شود. مگی، ما به هم نمی خوریم. من بیش از دو برابر تو سن دارم. به فرزین حق می دهم که دیوانه شود. آخر... چطور با پدرت رو به رو شوم؟»
    «چقدر می خواهی این حرفها را تکرار کنی و عذابم بدهی؟»
    «آن روز فقط از معصومیت و رنگ چشمهایت شناختمت. باور نمی کردم این دختر افسونگر همان مگی کوچولو باشد که چند سال پیش دست در دست فرزین به شرکت آمد. یادم می آید آن روز فرزین گفت تو از راه مدرسه فرار کرده و به خانۀ آنها رفته بودی. همان روز، جادویی در چشمهای هراسان و معصومت دیدم که هرگز از یادم نرفت. به خاطر دارم ظرف دو سه روز مشکل تو فیصله پیدا کرد و به خانه تان برگشتی، و من دیگر تو را ندیدم. شاید اگر در خانۀ مادربزرگت با فرزین زندگی می کردی، طی سالهای گذشته می دیدمت. اما نه من زیاد به خانۀ مادربزرگت می رفتم، و نه زمانی که گه گاه آنجا بودم، مصادف با بودن تو در آنجا می شد. اصلاً نفهمیدم چطور بزرگ شدی. فقط می دانستم فرزین دیوانه وار دوستت دارد. اما آن روز خبردار شدم پدربزرگت سکته کرده و از دنیا رفته بلافاصله خودم را رساندم. در همان گیر و دار تو همراه پدرت و آذر آمدی. مگی، چه سِحری در چشمهایت بود که مرا جادو کرد، نمی دانم.»
    «همان سحری که در نگاه تو بود.»
    «بارها شنیده بودم عشق با گره خوردن دو نگاه و با یک ضربه آغاز می شود. اما باور نداشتم. خیال می کردم این حرفها مال قصه های توی کتابهاست. تا شب هفت پدربزرگت تقریباً هر روز می دیدمت و گیج و مبهوت نمی دانستم چه بر سرم آمده که آن طور بی قرار و طاقت شده ام. قضیه برایم چنان دور از تصور و دور از دسترس بود که خیال می کردم همه چیز را خواب می بینم، و در آن خواب هولناک به خودم می خندیدم و می گفتم او فقط نوزده سال دارد و تو بیست سال از او بزرگ تری. اما تو با تلفن غیرمنتظره و غیرمترقبۀ آن شبت چنان عرض و طول و عمق وجودم را لرزاندی که خیال کردم زلزله تکانم می دهد. یادت هست آن شب که درست دو ماه از فوت پدربزرگت گذشته بود، با تلفنت چطور گیج و منگ شده بودم؟ یادت هست چه گفتی و با چه کلامی شروع کردی؟»
    «بله، یادم هست. گفتم من شما را دوست دارم. و یادم هست تو چنان خونسرد و بی احساس صحبت کردی که خیال کردم حرف مرا نشنیده ای. به جای اینکه جوابم را بدهی، حال بابا و بقیه را پرسیدی.»
    «گیج شده بودم. می خواستم بدانم این کسی که تلفن را برداشته و بی هیچ ادا و اصولی که مخصوص دختران و زنان است از عشق می گوید، همان مگی ای است که پدرش علی و عمویش فرزین است؟ می خواستم ببینم تلفن کننده مرا با کس دیگری اشتباه نگرفته؟ آخر چطور می توانستم باور کنم صدای قلبم را شنیده ای و به آن زودی جواب می دهی؟»
    «و تو چقدر اذیتم کردی. چقدر تحقیرم کردی! چقدر لحنت تمسخرآمیز و پدرانه بود. یادم می آید خونسرد و بی احساس گفتی: «دخترهای جوان گاهی دستخوش احساسات تند و زودگذر می شوند و به اولین مرد سر راهشان علاقه پیدا می کنند.» وای که چقدر از این حرف ناراحت شدم و خجالت کشیدم!»
    «آخر باورکردنی نبود. هنوز هم گاهی فکر می کنم خواب می بینم. آن هم خوابی ترسناک؛ ترس از رسوا و مسخره شدن، ترس از تحمل نگاههای سرزنش بار و حرفهای توهین آمیز. اما باور نمی کردم این ترسها به این زودی گریبانم را بگیرد. ولی امروز فرزین یک شمه از آن را نشانم داد. حالا همه جا گوش به گوش و دهان به دهان می پیچید که پوریای سی و نه ساله عاشق مگی نوزده ساله شده. پیری و معرکه گیری! خودت مجسم کن چه رسوایی به بار می آید. همه خیال می کنند گولت زده ام و قصد سوءاستفاده داشته ام. خیال می کنند فریبت داده ام.»
    «این حرفها را بارها زده ای. اما می دانی این چیزهایی است که خودت می گویی و خودت می شنوی. در من هیچ اثری ندارد. من تا یک ساعت دیگر می آیم آنجا.»
    «نیا... خواهش می کنم نیا. احتیاج دارم تنها باشم. الان در وضعیتی هستم که با دیدنم ناراحت می شوی. می دانم فرزین برمی گردد. این دفعه دیگر ساکت نمی نشینم. مثل خودش می شوم. نمی خواهم وقتی می آید، تو اینجا باشی.»
    «من اول حرفهایم را با او می زنم، بعد می آیم.»
    «چه کار می خواهی بکنی؟»
    «الان به تلفن همراهش زنگ می زنم و تکلیف را روشن می کنم.»
    «مگی، این کار را نکن. او خیلی عصبانی است. اوضاع بدتر می شود. صبر داشته باش. بگذار ببینم اقدام بعدی اش چیست.»
    «هر چه می خواهد باشد. حالا که همه چیز برملا شده، باید قبل از اینکه او باز هم به خودش اجازۀ این کارها را بدهد، من حرفهایم را بزنم.»
    «چه می خواهی بگویی؟ او به حرف تو گوش نمی کند.»
    «به او، و به هر کس بخواهد حرف بزند، می گویم دوستش دارم و می خواهم با او ازدواج کنم.»
    «هیچ کس حرفهایت را جدی نمی گیرد. می گویند مگی بچه است و گول شیادی مثل پوریا را خورده.»
    «گفته هایشان هیچ اهمیتی برایم ندارد. پوریا... نکند به خاطر آنها ترکم کنی؟ پوریا... من...» صدایش را بغض لرزاند. گفت: «اگر ترکم کنی، خودم را می کُشم.»
    «مگی... مگی، گریه نکن. به خدا نمی توانم تحمل کنم. گریه ات ویرانم می کند.»
    «بگو هیچ وقت ترکم نمی کنی! بگو دوستم داری. بگو...»
    «دوستت دارم. حتی اگر روزی تو ترکم کنی.»
    «من؟»
    «تو خیلی جوانی. روزی که جوانی و زیبایی ات تکمیل شود، من پیرمرد شده ام.»
    مگی ناله کرد «دیگر این حرفها را نزن. بس که شنیده ام خسته شده ام. من می آیم آنجا.»
    «دانشکده ات چه می شود؟ امروز درس داری!»
    «هرچه می خواهد بشود. خداحافظ.»
    گوشی در دست پوریا مانده بود. باید برمی خاست، خونهای دست و صورتش را می شست و لباس عوض می کرد با این وضعیت مگی خیلی می ترسد. صدای گوشخراش سوت تلفن برخاست. گوشی را روی دستگاه گذاشت. سنگین و کرخت از جا بلند شد و به دستشویی رفت.
    مگی اشکهایش را پاک کرد. شمارۀ تلفن همراه فرزین را گرفت. خدا کند آنتن بدهد. ارتباط برقرار شد و صدای زنگ در گوشی پیچید. اما فرزین جواب نداد. شماره را دوباره گرفت. باز همان وضعیت تکرار شد. دلشوره و نگرانی وجودش را فرا گرفته بود. دیگر نمی توانست تحمل کند. می خواست هر طور شده او را پیدا کند و سرش فریاد بزند و بگوید چه حقی داشتی دست روی او بلند کنی؟ می خواست فریاد بکشد من دوستش دارم و بدون او زنده نمی مانم.
    تلفن ناامیدش کرد. تأخیر را جایز ندانست. با سرعت لباس پوشید و از اتاق خارج شد. صدای بلند نفسهای منظم آذر مطمئنش کرد که خواب است و هیچ یک از حرفهای او را نشنیده است. علی نبود. طرح بزرگی را در استان گیلان به صورت کنترات گرفته بود و فقط شبهای جمعه به تهران می آمد. شبنم و نسیم صبح زود از خانه بیرون رفته بودند تا به موقع به محل کارشان برسند. افشین هم به دبیرستان رفته بود. شتابزده از خانه خارج شد. تا با فرزین رو به رو نمی شد، نمی توانست به سراغ پوریا برود.
    به رانندۀ تاکسی نشانی محل کار فرزین را داد و ملتهب و آشفته به آنچه باید می گفت فکر کرد. می دانست حرفهایی که به فرزین خواهد گفت به مراتب آسان تر از حرفهایی است که باید به علی بگوید. به توفانها و آشوبهایی که پیش رو داشت، به توهینها و تمسخرها فکر کرد. از آنچه می شنید ناراحت نبود. ناراحتی اش به خاطر زخمهایی بود که پوریا باید تحمل می کرد.
    در طول راه به فرزین فکر کرد. به محبتها و فداکاریهایش. به یادش آمد هر وقت او را با خود بیرون می برد، با چه توجه آرام و پر لطفی ستایشش می کرد و درهای امید به آینده را به رویش می گشود. به خصوص این اواخر که مرگ پدربزرگ خُردش کرده بود. فرزین این همه را می فهمید و سعی می کرد نگذارد او لطمه بخورد. فکر کرد چند شب قبل بود که با هم بیرون رفتند و او هنوز برای سالار، پدربزرگی که عاشقانه دوستش داشت، اشک می ریخت. فرزین گفته بود: «مگی، چرا ناراحتی؟ پیرها می روند. آینده مال توست!» و او جواب داده بود: «بودن در این دنیای بی اعتبار چه لطفی دارد؟ حالا فکر می کنم رستگاری مرگ لذت بخش تر از زندگی است؟» و فرزین اعتراض آمیز گفته بود: «نه، تو نباید از مرگ حرف بزنی. مرگ پیش وقار فطری تو، خودش را خیلی حقیر می بیند. وقار تو را همیشه ستایش کرده ام.» مگی گفته بود: «من هم عدالت آسمانی شما را ستایش می کنم.» فرزین پاسخ داده بود: «مگی، تو مثل خورشید صادقی و مثل باران پاک. ضایعات حوادث زندگی تبار نجیبت را ضایع نکرده.»
    هنوز غرق افکارش بود که رسید. کرایۀ تاکسی را پرداخت و با سرعت پیاده شد. از دربان سراغ فرزین را گرفت. او گفت هنوز نیامده است. مگی پرسید: «کی می آیند؟»
    «هر روز این موقع آمده بودند. امروز دیر کرده اند.»
    «پس در اتاقشان می نشینم تا بیایند.»
    «درِ اتاقشان قفل است. کلید هم پیش خودشان است.»
    مگی کلافه بود. به ساعت نگاه کرد. عقربه ها به سرعت جلو رفته بودند. آشفته و بی قرار در راهرو شروع به قدم زدن کرد. حال طبیعی نداشت. بیشتر نگران پاسخگویی به علی بود تا فرزین. علی طبق معمول سه روز دیگر می آمد. فکر کرد در این سه روز باید با همه صحبت کنم- فرزین، توران، آذر و دایی فرهنگ. بیش از نیم ساعت آنجا ماند و لحظه به لحظه به در ورودی نگاه کرد تا فرزین بیاید. اما از او خبری نشد. دیگر تاب و تحمل انتظار کشیدن نداشت. از همان جا دوباره شمارۀ تلفن همراه او را گرفت. زنگ خورد، ولی کسی جواب نداد. تصمیم گرفت به توران تلفن کند و سراغ او را بگیرد. تلفن کرد. مونا گوشی را برداشت. سراغ فرزین را گرفت. پاسخ مونا عجیب بود. «دایی فرزین نیم ساعت پیش تلفن کرد و گفت برایش سفری پیش آمده و باید به شمال برود.»
    «شمال؟ رفته شمال؟»
    «خب آره! چرا تعجب کردی؟»
    «مامان توری هست؟»
    «نه. صبح زود رفت آزمایشگاه. مگی، انگار ناراحتی! اتفاقی افتاده؟»
    «نه.»
    «پس چرا این طوری نفس نفس می زنی؟ انگار خبری شده!»
    مگی با گفتن «نه» خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. از آنجا بیرون رفت. مطمئن شد فرزین به شمال رفته تا همه چیز را به علی بگوید. از درون لرزید. جلوی اولین تاکسی را گرفت و سوار شد. نشانی خانۀ پوریا را داد.
    دقایقی بعد پوریا مشتاق و بی قرار و آتشین در را به رویش باز کرد. مگی با دیدن صورت کبود او گریه کنان گفت: «چرا اجازه دادی دستش را به رویت دراز کند؟ چرا؟ آخر او چه حق داشت تو را به این روز بیندازد؟»
    پوریا چشمها را بسته بود. یک چیز را همان موقع فهمید- اگر مگی را از او بگیرند می میرد.
    دقایق اشتیاق و شور طولانی شد. سرانجام مگی با چشمانی اشک آلود نگاه در چشم خیسش دوخت. «پوریا، بیا فرار کنیم.»
    پوریا لبخند تلخی زد و جواب داد: «کجا برویم؟»
    «هر جا غیر از اینجا. تو به من یک قول داده ای. یادت هست؟ گفتی به عنوان هدیۀ عروسی مادرم را پیدا می کنی!»
    «آره مگی. قولم را کاملاً به یاد دارم. اما حالا می گویم اگر با من ازدواج هم نکنی، او را برایت پیدا می کنم.»
    مگی در حالی که زخمهای صورت او را پانسمان می کرد، با هق هق گفت: «پوریا، بیا برویم. تو که مقیم آمریکا هستی. من هم گذرنامۀ انگلیسی دارم. بیا تا دیر نشده، تا بابا نیامده، برویم. می ترسم هیچ وقت نتوانم مادرم را پیدا کنم.»
    «نه، مگی. این کار درست نیست. نمی خواهم کسی فکر کند تو را با وعدۀ پیدا کردن مادرت گول زده ام.»
    «هر چه می خواهند بگویند. چه فرق می کند؟ من تو را دوست دارم. من هستم که می خواهم برای همیشه با تو باشم. می خواهم مادرم را پیدا کنم و بگویم تو که مرا دوست نداشتی، چرا گذاشتی به دنیا بیایم؟ چرا هیچ وقت به سراغم نیامدی؟ چرا پدرم را از خانه بیرون کردی و مرا به دستش دادی و گفتی تو بَربَر هستی و دیگر نمی خواهم نه تو و نه بچه ات را ببینم؟ پوریا، مادرم در تمام این سالها حتی یک کارت برای روز تولدم نفرستاد. او شماره تلفن و نشانی بابا را در ایران می دانست. از روزی که پدرم مرا به ایران آورد، یک تلفن نکرد ببیند مگی زنده است یا مرده! می خواهم او را پیدا کنم و سرش فریاد بزنم تو چطور مادری هستی؟»
    «با این فکرها خودت را آزار نده، عزیزم. مردم انگلیس به خونسردی معروفند.»
    «می خواهم او را ببینم و بپرسم تو چطور توانستی من و پدرم را از خانه بیرون کنی؟ هم بابا، هم مامان توری، همیشه گفته اند او مرا دوست نداشت، چون دورگه بودم. می خواهم به او بگویم مگر وقتی با بابا ازدواج می کردی، نمی دانستی او شرقی است؟ پس چرا قبول کردی بچه دار شوی؟»
    «هم پدرت، هم مامان توری اشتباه کردند که چنین وقایعی را برایت گفتند و برای همیشه روحت را آزرده کردند.»
    «نه. خوب شد گفتند، وگرنه خیال می کردم بابا او را دوست نداشته. یادم می آید وقتی خیلی کوچک بودم، عمه فری می گفت مادرت زن بدجنس و بدی بود. من می خواهم به مادرم بگویم اگر از بابا بدت می آمد، چرا از من متنفر بودی؟ من چه گناهی کرده بودم؟ پوریا... تو نمی دانی چقدر زجر کشیده ام. نمی دانی وقتی می دیدم آذر جان دائم به فکر نسیم و شبنم و افشین است چقدر رنج می بردم. آذرجان بابا را دوست داشت، اما دختر او را نمی خواست. به زور نشان می داد مرا هم دوست دارد.»
    «مگی، تو نباید به پیدا شدن مادرت زیاد امیدوار باشی. ممکن است به جایی دیگر رفته باشد، به یک مملکت دیگر، و هیچ کس هم از او اطلاعی نداشته باشد. تو بیش از حد امیدواری!»
    «ما باید تمام دنیا را بگردیم و رد و نشانه اش را پیدا کنیم. خدا کند نمرده باشد تا من حرفهایم را به او بزنم. بگویم هیچ وقت نمی بخشمت. بگویم تو خیلی بی رحم بودی که من و پدرم را از خانه بیرون کردی. به محض اینکه او را ببینم سرش فریاد می کشم و می گویم تو چطور مادری بودی که در تمام عمرم یک نامه یا یک کارت برایم نفرستادی؟ مگر من بچۀ تو نبودم؟ پوریا... بابا یک کیف سیاه بزرگ دارد که هیچ وقت درش را باز نمی کند. می دانم در آن چیزهایی راجع به مادرم هست. سالهاست آرزو دارم بدانم در آن کیف چیست. کاش بابا اجازه داده بود به جای زبان فرانسه، انگلیسی یاد بگیرم تا بتوانم روزی که مادرم را پیدا کردم، با او راحت حرف بزنم.»
    «مگی، گریه نکن. طاقت ندارم، عزیزم. بگو ببینم، فرزین را دیدی؟»
    «نه، نبود. به خانه تلفن کردم، مونا گفت نیم ساعت پیش خبر داده که می رود شمال.»
    پوریا وحشتزده گفت: «حتماً رفته سراغ پدرت.»
    «آره. رفته بابا را خبر کند. خدایا... چرا این طور شد؟ ما باید تا دیر نشده از ایران برویم.»
    «نه، باید با شهامت بایستیم. فرار کار درستی نیست. به خصوص فرار من و تو. هیچ کس نمی گوید مگی چنین خواستی داشته. می گویند پوریا او را گول زده.»
    «من همین جا می مانم و از پیش تو نمی روم. نمی گذارم بابا بیاید و همان کاری را که عمو فرزین کرد بکند.»
    «مگی، از این کار بوی خون می آید. پدرت دیوانۀ توست. همیشه فرزین می گفت هیچ پدری را ندیده که این طور به دخترش وابسته باشد.»
    «عمو فرزین دروغ می گوید. بابا مرا دوست نداشت و ندارد! تا وقتی با آذر جان ازدواج نکرده بود، دوستم داشت. اما از آن به بعد دیگر به فکر من نبود.»
    «او خیلی برای تو مرارت کشیده. نباید خُردش کنی. او عاشقانه دوستت دارد.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #76
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    576 تا 585
    پوریا با التماس نگاهش می کرد. مگی برایش بلور شکننده، برلیان درخشان، و خورشید تابان بود. او گریه می کرد و گریه اش قلب پوریا را به درد می آورد.
    « مگی، به من فرصت بده تا موانع را برطرف کنم. »
    مگی هراسان پرسید:« می خوای بیرونم کنی؟ »
    « من می پرستمت. چطور می توانم بیرونت کنم؟ مگر می توان جان را از بدن بیرون کرد و زنده ماند؟ اما عزیزم، می خواهم اوضاع بیش از این متشنج نشود. باید منتظر بمانیم و ببینیم فرزین چه دسته گلی به آب می دهد. او آنقدر عصبانی و دیوانه شده بود که حاضر نشد صبر کند تا پدرت آخر هفته بیاید. بعد از دیدن من بلافاصله راه افتاده رفته شمال. با آن وضعی که من در او دیدم، مطمئنم طوری مسائل را به پدرت می گوید که او را هم مثل خودش دیوانه کند. ما نباید با یک اشتباه اوضاع را از آن چه هست بدتر کنیم. تو که نمی توانی خودت را از آن ها پنهان کنی. چند ساعت از وقت خانه رفتنت بگذرد، همه دلواپس می شوند و دنبالت می گردند. »
    « بله. دنبالم می گردند تا پیدایم کنند و هر کار دلشان خواست بکنند. »
    « مگی، اشک نریز. طاقت دیدن اشک هایت را ندارم. پس به خانواده ات خبر بده که به خانه نمی روی! »
    « اگر پرسیدند کجا هستم، چه بگویم؟ »
    « نمی دانم. مغزم قفل شده. »
    « من فقط به مامان توری می گویم. به آذرجان بگویم، آتش بابا را تیزتر می کند. »
    « پس تلفن کن. »
    « نمی توانم. حالا نمی توانم. »
    « وای ... خدایا! عجب رسوایی ای! »
    فرزین دیوانه وار می راند. سرعتش سرسام آور بود. باید همان روز مهشید را می دید و انتقامش را می گرفت. غرق دنیای سیاه خود، زیبایی های جاده را که همیشه برایش فریبنده بود نمی دید. از وقتی مهشید از زندان آزاد شده بود و علی طلاقش داده بود، بارها با هم از این جاده عبور کرده و به چالوس رفته بودند. مهشید عاشق شمال بود و هر از گاه همراه او، و یا اگر او گرفتار کار بود همراه نارسیس و دو سه نفر از دوستانش، چند روزی به شمال می رفت. دوستش مهری ویلایی زیبا داشت و با اصرار سالی چند بار جمع زنانه شان را به آن جا می کشید.
    فرزین در پیج و تاب جاده، معجزه آسا و به طور اتفاقی از خطرها می گریخت. چشمش به جاده بود، ولی جز مهشید هیچ چیز نمی دید. گاه فریاد می زد، گاه ناله می کرد. مهشید، تو مرا کشتی. ای خائن، هم تو، هم آن پوریای نامرد را می کشم. خیانتکار، چطور توانستی آن قدر خوب نقش بازی کنی که باور کنم دوستم داری؟! با چه مهارتی توانستی هم با من باشی و هم با او؟ لجن! کی؟ چه مواقع با او بودی که من نمی دیدم و نمی فهمیدم؟! وای ... خدایا، خیال می کردم آن ناجوانمرد دوستی واقعی است. چه راحت! چه مطمئن مهشید را به خانه اش می بردم. مهشید، مهشید، چرا به من خیانت کردی؟ چرا نگفتی دلت پیش اوست؟ لعنتی، من که زنجیرت نکرده بودم. من مردی نبودم که عشق و علاقه ام رابه تو تحمیل کنم. اگر می گفتی او را می خواهی، به خدا کنار می رفتم. دستت را در دستش می گذاشتم و می رفتم برای همیشه گم می شدم. وای ... پوریا، تو که می دانستی من پنهانی با او ازدواج کرده ام. چطور توانستی وجدانت را خواب کنی و مرا نادیده بگیری؟ غیرت و شرفت کجا رفته بود؟ اگر دوستش داشتی، چطور تحمل می کردی او با مرد دیگری هم باشد؟ اگر دوستش نداشتی و از روی بُلهوسی با او بودی که زن قحط نبود. خائن، بی وجدان، خب یکی دیگر! چرا همان زنی که عشق و جان من بود؟ بی انصاف، از این که می دانستی به خاطر مادرم نمی تئانم راجع به او حرفی بزنم، سوء استفاده کردی. وای ... مهشید، من که دست و پایت را نبسته بودم. چرا به من نگفتی دوستم نداری؟ چرا خیانت کردی؟ حتماً آن موقع که در آغوش هم بودید از ته دل به ریش من می خندیدید. مسخره ام می کردید. مهشید ... جواب خیانت مرگ است. می کُشمت. من باید می دانستم قاتل نمی تواند شرف داشته باشد. آخ که چقدر رذل بودی و من نمی دانستم.
    صدای بوق کرکننده یک کامیون و چراغ زدن های پاترولی که از روبرو می آمد، به خود آوردش. چنان انحراف به چپ داشت که اگر صدای گوشخراش بوق کامیون متوجهش نکرده بود، در پاترول فرو رفته بود. وقتی به سرعت فرمان را به طرف راست گرداند، چیزی نمانده بود که به کوه بخورد. اندکی جلوتر، محوطه ای برای پارک اتومبیل ها بود. کامیون جلوتر رفته و ایستاده بود. به او علامت داد نگه دارد. راننده چنان بر سر خشم آمده بود که می خواست چند فحش نثارش کند. اما او توجه نکرد و همچنان با سرعت از برابرش گذشت.
    هیجان فرار از آن صحنه خطرآفرین بیش از چند دقیقه دوام نیاورد، و دوباره در هجوم فکر و خیالات محو شد. باز او ماند و جاده و درد استخوان سوزی که به فریادش می آورد. وقتی نعره می زد و مشت بر فرمان می کوبید، انگار صدا را از حنجره دیگری می شنید که آن طور از جا می جست. خدایا، این درد را به کجا ببرم؟ به که بگویم کسی که یک عمر، از پشت میز و نیمکت مدرسه، دست دوستی در دستم گذاشت، این طور خائنانه از پشت خنجرم زده؟ چطور باور کنم تمام آن لحظاتی که سه نفری پشت یک میز می نشستیم و گَپ می زدیم، آن دو با هم نگاه های عاشقانه رد و بدل می کردند؟ ... وای، خدایا، قلبم می خواهد بترکد. کمکم کن، خدا ... نگذار قبل از آن که انتقام بگیرم بمیرم. نگذار پوریا باخبرش کند و او بگذارد برود و فرار کند. می ترسم پوریا وقایع صبح را به او بگوید و همه چیز خراب شود. اما نه ... پوریا که نمی داند به شمال می روم. از کجا می داند؟ جز مونا و مادر کسی خبر ندارد. او نمی داند. با مهشید هم که تماس بگیرد و جریان را بگوید، باز مهشید نمی فهمد دارم به سراغش می روم. فقط یک خطر وجود دارد، و آن این که به خانه زنگ بزند و از مونا یا مادر سراغم را بگیرد. آن ها به او می گویند ...
    با این فکر، بدون توجه به مسائل ایمنی کنار جاده توقف کرد. با تلفن همراه شماره خانه شان را گرفت. فکر کرد اگر ارتباط برقرار شود شانس آورده. ارتباط برقرار شد. مونا جواب داد:« الو، بفرمایید؟ »
    « مونا، سلام. صدایم را می شنوی؟ »
    « بله، دایی فرزین. سلام. »
    « مونا جان، اگر کسی تلفن کرد و سراغ مرا گرفتن، نگو به شمال رفته ام. »
    « باشد. درضمن، مگی تلفن کرد و با شما کار داشت. »
    « مگی؟ چه ساعتی؟ نپرسیدی چه کار دارد؟ »
    « دو سه ساعت پیش تلفن کرد. خیلی ناراحت بود. صدایش می لرزید و نفس نفس می زد. »
    « حتماً با آذد حرفش شده. »
    « وقتی فهمید شما به شمال رفته اید خیلی بیشتر ناراحت شد. شما با او تماس بگیرید. »
    « باشد. یادت نرود، به هیچ کس نگو من رفته ام شمال. به خصوص اگر پوریا تلفن کرد، اظهار بی اطلاعی کن. »
    دستگاه را خاموش کرد. از بادی که به صورتش می خورد گونه هایش یخ کرد. تا آن لحظه نفهمیده بود صورتش غرق اشک است. سوار شد و با همان سرعت سرسام آور راند. فکر رویارویی با مهشید، اندیشه مگی را خیلی زود از یادش برد. مهشید را پیش خود تجسم کرد. هان ... ئقتی بفهمی همه چیز را می دانم، چه کار می کنی؟ بگو ... بگو. حتماً چشم هایت از کاسه بیرون می زنند و دهانت باز می ماند. حتماً رنگت سفید می شود و دست و پایت می لرزد. نکند قیافه حق به جانب می گیری و سعی می کنی متقاعدم کنی که استباه می کنم؟ اما بدبخت، نمی دانی معشوقت اعتراف کرده. وقتی بفهمی او همه چیز را گفته، حتماً نمی دانی معشوقت اعتراف کرده. وقتی بفهمی او همه چیز را
    فته، حتماً به دنبال چاره می گردی و یک مُشت دروغ تحویلم می دهی. دروغ های پلید. اما دیگر خیلی دیر شده. شاید تا حالا آن نامرد تلفن کرده و همه چیز را برایت گفته باشد، و تو با آمادگی کامل با من روبرو شوی. اما هر چیز را گفته باشد، این را نمی دانسته که من تا ساعاتی دیگر تو را می بینم و سزای خیانتت را کف دستت می گذارم. نه ... او نمی داند به سراغ تو می آیم. مهشید، تو را می کُشم و آرزوی مادرم را برآورده می کنم. روزی به او التماس می کردم رضایت بدهد تا از زندان خلاص شوی. وای ... که چقدر به او فشار می آوردم. اسم تو او را می لرزاند. با این حال دست از سرت بر نمی داشتم. روزی که مگی از راه مدرسه فرار کرد و به خانه ما آمد، به او گفتم شاید یک روز نارسیس چنین کاری بکند، ولی مگی ما را دارد که پناهش بدهیم، در حالی که او کسی را ندارد. آن قدر گفتم و گفتم تا دلش را نسبت به تو قاتل خواهرم به رحم آوردم. کاش هرگز چنین کاری نکرده بودم. کاش برای همیشه در زندان مانده بودی و می پوسیدی. کاش اعدامت کرده بودند. کاش مُرده بودی. تو نمُردی و زنده ماندی تا نشان بدهی چقدر پستی. نمی دانی وقتی با علی ازدواج کردی، چه عزایی در قلبم برپا شد. فری می دانست تو به غلی علاقه مندی. برای این که در تحویل دادن مگی به سفارت انگلیس در ترکیه تو را همدست خود کند، علی را به تو نزدیک کرد. فری نمی دانست من عاشق تو هستم. هر چه علی را به تو نزدیک تر می کرد، من ماتم زده تر می شدم. در خودم جرئت این را که او را پس بزنم و به میدان بیایم نمی دیدم. آخ ... مهشید، چه کشیدم! نه، تو نمی دانی. فقط پوریا می دانست که چه درد و رنجی را تحمل می کنم. وقتی می سوختم و جان می کندم و تو را دست در دست علی می دیدم، دردم را در نامه هایم برای پوریا می نوشتم. من ویران شدم، ولی به برادرم خیانت نکردم. غرورم را فقط پیش پوریا می شکستم. چه نامه هایی برایش می فرستادم! فقط آن نامرد بود که می دانست دیوانه وار دوستت دارم. در نامه هایش چه چیزها می نوشت! چه همدلی ها نشان می داد! اما تو به علی خیانت نکردی. یا شاید کردی و من نمی دانم. شاید همان موقع که همسر علی بود، با کس دیگری هم سَر و سِر دشاتی. به هر حال زندگی تان آن قدر دوام نیاورد که بفهمم به او چه خیانت ها کردی. وقتی فری را کُشتی و به زندان افتادی، برایت گریه کردم. چقدر به همه التماس کردم مادر و پدرم را راضی کندد که رضایت بدهند. همه وقتی می دیدند آت قدر برای تو دل می سوزانم، تعجب می کردند. احساساتم را به حساب قلب رئوف و حس عاطفی ام می گذاشتند. فقط پوریا بود که می دانست عاشقتم. عاشق تو هرزه ی خودفروش. تو مار خوش خط و خال.
    تمام اتومبیل هایی که از روبرو می آمدند و اتومبیل هایی که در پشت سر قرار داشتند صحنه سقوط را دیدند، بی آن که بتوانند هیچ اقدامی بکنند و جلوی حادثه را بگیرند. همه دیدند اتومبیل هیوندای نقره رنگ با چه سرعت سرسام آوری از جاده منحرف شد و به ته دره سقوط کرد. جاده بند آمد. اتومبیل های رهگذران در دو سوی جاده متوقف شده بود و سرنشینان پیاده شده و با وحشت چشم به دره دوخته بودند. برایشان جای شک نبود که سرنشینان اتومبیل هیوندای نقره ای رنگ در دم جان سپرده اند. فقط دو سه اتومبیل که از روبرو می آمدند و یکی دو اتومبیل پشت سر دیدند که هیوندای فقط یک سرنشین داشت. دره چنان عمیق بود که فکر هرگونه کمک به سرنشین اتومبیل سقوط کرده را غیرممکن می ساخت. از آن ژرفا نه صدایی به گوش می رسید، و نه کسی دیده می شد. اتومبیل هایی که توقف کرده بودند باعث کندی حرکت در جاده می شدند. صدای بوق ممتد و گوشخراش اتوبوس های مسافربری و سواری هایی که در راه بندان گیر کرده بودند، باعث می شد تا رانندگان اتومبیل های کنار جاده با تاسف از دیدن آن منظره دلخراش به اتومبیل خود برگردند و مسیرشان را ادامه دهند تا راه باز شود.
    چند نفر خبر حادثه را به اولین پاسگاه پلیس راه دادند. وقتی ماموران امداد رسیدند، هنوز وضع جاده عادی نشده بود. یکی دو نفر از آن ها به ترافیک سر و سامان دادند. بقیه هم با وسایل مخصوص نجات و وسایل کمک پزشکی به دره رفتند. امدادگران سرانجام پس از مشقات فراوان خود را به اتومبیل واژگون شده رساندند. درهای اتومبیل در اثر تصادف با تخته سنگ ها و بدنه کوه چنان در هم پیچیده شده بود که با سرعت بیرون آوردن سرنشین از طریق درها غیرممکن به نظر می رسید. اما پنجره جلو که کاملاً خرد شده و کل شیشه اش با قاب بیرون افتاده بود، برای بیرون کشیدن تنها سرنشین اتومبیل مناسب به نظر می رسید. چهره ی درهم شکسته و غرقه به خون فرد کشته شده قابل شناسایی نبود. شانس اینجا بود که اتومبیل آتش نگرفته بود، و از محتویات جیب ها و کیفش به مشخصات او پی بردند.
    ساعت دو بعد از ظهر بود که تلفن زنگ زد. تلفنچی شرکت گوشی را برداشت. « شرکت پالوانه، بفرمایید. »
    « تلفن از پاسگاه است. می خواهم با یکی از مسئولان شرکت صحبت کنم. »
    « از پاسگاه؟ گوشی، گوشی. »
    لحظاتی بعد مهندس علومی گوشی را برداشت. ماموری که شماره را گرفته بود با اظهار تاسف خبر حادثه را داد. در عرض چند دقیقه تمام کارکنان شرکت از ماجرا باخبر شدند و دست از کار کشیدند. همه بهت زده و گریان بودند و نمی دانستند چطور چنین خبر وحشتناکی را به خانواده ی تمیمی بدهند. وضع روحی مهندس علومی از همه بدتر بود. او فرزین را صمیمانه دوست داشت و طی سال های همکاری، هرگز با وی اختلافی پیدا نکرده بود. آن دو با هم چنان صمیمی بودند که او قصد داشت به زودی مونا را از فرزین خواستگاری کند.
    هیچ کس حاضر نبود مسئولیت رساندن خبر چنین فاجعه ی بزرگی را به عهده بگیرد. خانم نخعی، مسئول امور بازرگانی شرکت، پیشنهاد کرد بهتر است پوریا را در جریان بگذارند تا او با شناختی که از خانواده ی تمیمی دارد، هرطور صلاح می داند ماجرا را به اطلاعشان برساند. این پیشنهاد را همه پسندیدند. گرچه می دانستند او مدتی است کمتر به شرکت می آید و قصد جدا شدن از آن را دارد، با این حال در این که او نزدیک ترین دوست فرزین است و بهتر از هر کس می توانست این کار را به عهده بگیرد، همه متفق القول بودند.
    پوریا پس از ساعت ها تازه موفق شده بود مگی را قانع کند که به خانه برگردد و منتظر اقدامات او بماند. مگی چون کودکی معصوم و ترسیده نمی خواست از او جدا شود. « پوریا، من می خواهم پیش تو بمانم. چرات متوجه نیستی؟ دیگر نمی خواهم به آن خانه برگردم. »
    « مگی، من که همه چیز را به تو گفتم. می خواهم بدون رسوایی و آبروریزی این کار را تمام کنم. اگر فرزین از ماجرا باخبر نشده بود، کار اینقدر سخت نمی شد. حالا وضع مثل گذشته نیست. قطعاً امروز پدرت واکنش نشان می دهد، و من هر کار از دستم بر بیاید انجام می دهم تا او باور کند. ازدواج من و تو ضرورت دارد. ما نباید اطرافیان را علیه خود بشورانیم. به خصوص پدرت را. ماندن تو در خانه من، توهین به اوست. خدا می داند الآن فرزین چطور او را بر علیه من تحریک کرده. ما نباید به تشنج اوضاع دامن بزنیم. »
    تلفن زنگ زد. زنگ تلفن هر دوشان را متوحش کرد. مگی گفت:« حتماً باباست. جواب نده. گوشی را برندار. »
    « نه، عزیزم. این کار درست نیست. باید جواب بدهم. من باید آماده هر پیشامدی باشم. »
    پوریا در مقابل چشمان وحشتزده او گوشی را برداشت. آن قدر مطمئن بود تلفن کننده علی است که وقتی مهندس علومی سلام کرد، چند لحظه مردد ماند و باور نکرد کسی جز علی باشد.
    مهندش علومی گفت:« پوریا، حواست کجاست؟ انگار خیلی ناراحتی! »
    همه کارکنان دور مهندس علومی جمع شده بودند و منتظر نتیجه بودند. با جمله ای که او گفت همه خیال کردند پوریا از واقعه با خبر است.
    او ادامه داد:« پوریا، خیلی متاسفم. این خبر همه ما را تکان داده. نمی دانستم تو هم در جریان قرار گرفته ای. »
    از ذهن پوریا گذشت: لازم بود فرزین این قدر رسوایی به بار بیاورد و همه را باخبر کند؟ مگی همچنان وحشتزده به او نگاه می کرد.
    مهندس علومی سخت متاثر بود. در حال بغض گفت:« پوریا، تو خبر می دهی؟ »
    پوریا چنان گیج بود که معنی حرف او را درک نکرد. در پیچ و تاب افکار خود غوطه ور بود.
    علومی فکر می کرد او هم دستخوش بغض است که صدایش در نمی آید.
    پرسید:« کی خبردار شدی؟ »
    پوریا آه بلندی کشید و جواب داد:« همین امروز صبح. »
    « کی گفت؟ از پاسگاه زنگ زدند؟ »
    پوریا سردرگم پرسید:« نمی فهمم. تو از چی حرف می زنی؟ »
    « از فرزین. مگر نمی گویی صبح خبردار شده ای؟ »
    « چرا. اما به پاسگاه چه ربطی دارد؟ »
    « او مرده. »
    پوریا فریاد زد:« مرده؟ »
    مگی بدون آن که بداند چه کسی مرده، لرزید و دندان هایش به هم خورد. مهندس علومی گفت:« مگر خبردار نشده ای؟ »
    پوریا خواست جواب بدهد، اما صدایش در نیامد.
    علومی ادامه داد:« پوریا، فرزین در راه شمال به دره سقوط کرده و کشته شده. یکی باید خانواده اش را در جریان بگذارد. »
    « تو دیوانه شده ای؟ »
    « باور کن. بر اثر سرعت زیاد از جاده منحرف شده و به دره افتاده. و ... »
    صدایش را بغض شکست.
    پوریا فریاد زد:« درست حرف بزن. بگو که شوخی می کنی. این شوخی خیلی مزخرفی است. »
    تمام کسانی که دور تلفن جمع شده بودند، با دیدن اشک های مهندس علومی بیشتر متاثر شدند. صدای گریه از آن سوی سیم به گوش پوریا رسید. فریاد زد و پرسید:« مهندس، تو از کجا تلفن می کنی؟ دارم دیوانه می شوم. فرزین ...؟ »
    « بلند شو بیا یک فکری بکنیم. گفتند بیایید جنازه را تحویل بگیرید. »
    پوریا با بغضی که رها شده بود فریاد زد:« نمی توانم باور کنم. کی این اتفاق افتاده؟ چه ساعتی؟ »
    « ما هم مثل تو جا خورده ایم. پلیس گفت حادثه حدود ساعت ده صبح رخ داده. زود باش. باید به برادرش خبر بدهیم. »
    « او که شمال است. اینجا نیست. »
    « می رویم می آوریمش. ما که نمی توانیم به مادرش خبر بدهیم. این کار را باید خود او بکند. »
    مگی دستش را جلوی دهانش گرفته بود که جیغ نکشد. وقتی پوریا گوشی را گذاشت فریادش را رها کرد. « پوریا ... پوریا، عمو فرزین مرده؟ ... مرده ... پوریا، تقصیر من است. »
    « ساکت باش، عزیزم. ما باید قوی باشیم. امروز چه روز شومی است! حادثه ساعت ده صبح پیش آمده. این نشان می دهد قبل از این که پدرت را دیده باشد، اتفاق رخ داده. بنابراین پدرت نباید از جریان امروز صبح باخبر شده باشد. مگر این که اول تلفنی با او صحبت کرده و ماجرا را گفته باشد. مگی، من باید الآن بروم شرکت ببینم چه کار باید بکنم. »
    « من ... من چطور به خانه برگردم؟ حالم خراب است. نمی توانم تظاهر به بی خبری کنم. »
    پوریا به سوی او رفت. به چشم های زیبا و جادویی خیسش چشم دوخت. حال عجیبی داشت. خبر مرگ فرزین ضربه سختی بود. اما او با تمام رنجی که می برد، احساس سبکی می کرد، و از این احساس شرمگین بود. چشم در چشم مگی دوخته و دستخوش هیجانی دردانگیز و باشکوه بود.
    در آن غوغای ضجه و فریاد، همه متوجه توران بودند که دیوانه وار لباس را بر تنش می درید و به صورتش چنگ می انداخت. هیچ کس مهشید را نمی دید که چطور در گوشه ای دور از چشم آن ها، زیر یکی از درخت های روبرو غسالخانه از حال رفته بود و قدرت حرکت نداشت. البته علی هنگام باطل کردن شناسنامه فرزین در بهشت زهرا بهت زده و ناباورانه نام مهشید را به عنوان همسر در آن دیده بود. حدس می زد او باید همان حول و حوش باشد. علی چنان مبهوت چنین رازی بود که چیج و منگ شده بود. همان جا تا باورانه نام مهشید را چند بار زیر لب


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #77
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحات 586 تا 620 ...

    تکرار کرد، و از فاجعۀ دیگری که در راه بود برخود لرزید. می دانست توران با فهمیدن چنین راز وحشتناکی در دم سکته می کند. مهشید یکی از وراث فرزین به حساب می آمد، و خواه ناخواه توران به قضایا پی می برد.
    در آن همهمه و غوغا، وقتی جنازۀ فرزین روی دوش علی و پوریا و مهندس علوی و فرهنگ و ارژنگ و دیگران از غسالخانه بیرون آورده شد تا به سوی گورستان برده شود، تمام حواس پوریا به مگی بود. او در آخرین لحظه ای که از خانۀ پوریا بیرون می رفت، در حالی که خود را به تمامی باخته بود، نالید: «من باعث مرگ عمو فرزین شدم. من او را کُشتم. او به خاطر من کُشته شد.»
    مراسم خاکسپاری در میان اشک و درد و اندوه پایان گرفت. هیچ کس قادر نبود توران و مگی را از روی گور خیس و گل آلود فرزین بلند کند. پوریا دیگر آن صحنه را دوام نیاورد. در حالی که طاقت از دست داده بود، با صدای بلند گفت: «چرا ایستاده اید؟ این دو نفر را بلند کنید.»
    توران در آغوش آذر از هوش رفت. مگی را هم مونا و شبنم و نسیم از روی گور بلند کردند و بردند. دقایقی بعد همه رفتند. مهشید ماند و گور تازۀ فرزین.
    در واقع هیچ کس نمی دانست آن روز فرزین به چه منظور به شمال می رفته. مهشید می پنداشت به خاطر او می رفته تا احتمالاً دو سه روزی را با هم در آنجا باشند. اما از خود می پرسید چرا تصمیمش را قبل از حرکت خبر نداده؟»
    علی حدس می زد فرزین به خاطر دیدار او می رفته. البته برای او هم جای سؤال بود که چرا فرزین بدون اطلاع قبلی حرکت کرده. او حتی پس از آنکه نام مهشید را در شناسنامۀ فرزین به عنوان همسر دید، باز هم نتوانست بفهمد برادرش با او چه کار داشته که به شمال می آمده، چون خبری از مهشید در زندگی اش نداشت.
    کارکنان شرکت هم همین حدس را می زدند. اگرچه فرزین قبل از حرکت به خانه تلفن کرده و به مونا گفته بود برای کار شغلی به شمال می رود، تمام کارکنان می دانستند هیچ یک از کارهای شرکت به شمال مربوط نمی شود.
    در این میان پوریا و مگی، بی آنکه بتوانند ابراز کنند، خیال می کردند جواب معما پیش آنهاست. به همین دلیل بود که مگی بیش از همه رنج می برد و غصه می خورد و خود را مقصر و باعث چنین فاجعه ای می دانست. او چنان مصیبتی را تحمل می کرد و چنان واکنش های دردانگیزی نشان می داد که همه را تحت الشعاع خود قرار داده بود. همه از علاقۀ مفرط فرزین به او اطلاع داشتند، و از این رو به او حق می دادند آن طور بی تاب و مصیبت زده باشد. فقط پوریا بود که می دانست مگی چرا آن قدر زجر می کشد، و سعی می کرد در تماسهایش با مگی، به او تسلی بدهد. اما هیچ تسلایی مرهم آلام و وجدان عذاب آلود او نبود. مگی وقتی با خود تجزیه و تحلیل می کرد، دچار چنان عذابی می شد که به وادی جنون می رفت.
    از همان روز که آن اتفاق افتاد، او در خانۀ توران ماند. خود را مقصر دردهای بی درمان مادربزرگ می دانست. حالا دیگر مونا او را به چشم رقیب نگاه نمی کرد. کسی نمانده بود که به مگی آن قدر توجه نشان بدهد که باعث حسادتش شود؛ نه سالار، نه فرزین، و نه توران که ماتمزده و داغدیده روز به روز پیرتر و ناتوان تر می شد و از اطرافیان غافل می ماند.
    نقل مکان مگی به خانه توران چنان به مذاق آذر خوش آمده بود که دعا می کرد اوضاع به همان منوال باقی بماند. آذر همیشه از شیدایی و وابستگی شدید علی به او دلخور بود.
    مگی به خانۀ توران رفته بود تا به جبران گناهی که نداشت و نمی دانست ندارد، در خدمت مادربزرگ باشد. در گفتگوهایش با پوریا، چون گناهکاری بزرگ در صدد پیدا کردن راهی برای آرامش وجدان خود بود. پوریا تسلی اش می داد. «مگی، تو مرتکب هیچ گناهی نشده ای. چرا این قدر خودت را عذاب می دهی؟ تصمیم من و تو برای ازدواج با یکدیگر، هیچ ربطی به فرزین نداشت. من نمی توانم بفهمم چرا او در مقابل ما آن طور جبهه گیری کرد. واقعاً سردرنمی آورم. فقط پدرت حق دارد در این رابطه اظهار نظر کند، نه هیچ کس دیگر.»
    «اما عمو فرزین بیش از پدرم مرا دوست داشت. در میان تمام افراد خانواده، تنها او بود که رنجهای مرا درک می کرد و برایم غصه می خورد.»
    «من نمی خواهم قِداست او را پیش تو ضایع کنم. اما تو آن قدر خودت را عذاب می دهی که مجبورم ناخواسته رازی را برایت فاش کنم.»
    «چه رازی؟»
    «مگی، خدا مرا نبخشد اگر از گفتن این موضوع قصد بدی داشته باشم. قصدم فقط آرام کردن توست.»
    «بگو. زود بگو. تو از او چه می دانی؟»
    «من نزدیک ترین کس او بودم. فقط من بودم که می دانستم با مهشید ازدواج کرده.»
    «پوریا، چه می گویی؟»
    «مگی، خوب گوش کن. فرزین خود را به تو مدیون می دانست. در مقابل تو احساس گناه می کرد.»
    مگی بهتزده پرسید: «او با قاتل عمه فری ازدواج کرده بود؟»
    «بله. او همیشه عاشق مهشید بود. وقتی پدرت با مهشید ازدواج کرد، او دیوانه شد. اما جز سکوت چاره ای نداشت. نامه هایی را که برای من می فرستاد هنوز دارم.»
    «خدایا، دارم دیوانه می شوم.»
    «گوش کن. فرزین خودش را وقف تو کرده بود تا دِینَش را ادا کند.»
    «پوریا، واضح حرف بزن. از کدام دِین حرف می زنی؟»
    «عزیزم، مگی قشنگم، او، یعنی عمو فرزین، با عمه ات و مهشید تبانی کرده بودند که تو را در ترکیه به مقامات سفارت انگلیس تحویل دهند. این کار را فرزین به عهده گرفته بود.»
    «مرا؟ برای چه؟ چرا؟»
    «این چیزی است که پدرت باید برایت بگوید. همین قدر می دانم که پدرت به دلیل توطئه های آنها، تو را که خیلی کوچک بودی برداشت و فرار کرد و به شهرستان برد تا از دسترسشان دور بمانی. مگی، عمه ات زن ناآرامی بود. فرزین را هم با خودش همدست کرده بود. من اطمینان دارم بالاخره روزی پدرت مجبور می شود اسرار پشت پردۀ خانواده تان را برایت بگوید.»
    «پوریا، تو بگو. خواهش می کنم. کدام اسرار پشت پرده؟ عمو فرزین چطور حاضر شد با زنی که این قدر به خانوادۀ ما خیانت کرده ازدواج کند. مامان توری اگر بفهمد می میرد!»
    «اول باید یک قولی به من بدهی.»
    «چه قولی؟ هر چه بگویی قبول می کنم.»
    «مگی، تا وقتی با هم ازدواج نکرده و مادرت را پیدا نکرده ایم، نباید پدرت را در منگنه بگذاری که مسائل پشت پرده را فاش کند. پدرت خیلی شکسته شده. تمام زندگی اش پر از حوادث کمرشکن بوده. او به خاطر تو یک عمر زجر کشیده. نباید امروز که شکسته تر از همیشه است، در برابر ضربۀ تازه ای قرار بگیرد. تو که نمی خواهی او را از دست بدهی؟!»
    «آخر این چه اسراری است که من از آن خبر ندارم؟»
    «اگر به من اعتماد داری، اگر دوستم داری. سکوت کن تا موقعش برسد.»
    «موقعش کی است؟»
    «زمانی که زن و شوهر شده باشیم و به جستجوی مادرت برویم. من نمی خواستم تو را کنجکاو و ناراحت کنم، اما از بس به خاطر فرزین احساس گناه می کنی، می خواستم بدانی محبتهای بیش از حد او به تو امتیازی بوده که به وجدان خودش می داده تا جبران گذشته ها را بکند. صبر داشته باش. عزیزم. به زودی همه چیز را می فهمی.»
    «این اسرار در کیف سیاه بابا پنهان نشده؟ پوریا، من همیشه آرزو داشته ام بدانم چه چیزی در آن کیف است که بابا نمی خواهد کسی ببیند.»
    «من از آن کیف و محتویاتش چیزی نمی دانم. اما به زودی پرده ها کنار می رود.»
    «تا کی باید سکوت کینم؟ تا کی باید رابطه مان پنهانی باشد؟»
    «آن روز زیاد دور نیست. فقط تا زمانی که پدر و مادربزرگت به خاطر غم از دست رفتن فرزین کمی تسلی پیدا کرده باشند.»
    «پوریا، باید به یک سؤال من جواب بدهی. تو چرا موضوع ازدواج مهشید با عمو فرزین را به من نگفته بودی؟»
    «فرزین اجازه نداده بود.»
    «این جواب قانعم نمی کند.»
    «خودت حاضر می شوی راز کسی را که به تو اعتماد کرده فاش کنی؟ اگر جوابت مثبت باشد جای تأسف است.»
    «من باید با همه فرق می داشتم.»
    «داشتی و داری. اما من قول شرف داده بودم.»

    فصل 17

    آذر خشمگین و پرخاشگر به علی گفت: «تو حق نداری با مهشید تماس بگیری.»
    علی با فریاد غرید: «مادرم بفهمد او پس از آزاد شدن از زندان و طلاق از من با فرزین ازدواج کرده، سکته می کند.»
    «به کس دیگری بگو با او صحبت کند. به عمو فاضل بگو. به فرنگیس خانم، فرهنگ، ارژنگ، یا به هر کس دیگر.»
    «به هر کس بگویم، خبر درز پیدا می کند و بالاخره یک روز به گوش مادرم می رسد. نمی خواهم هیچ کس در دنیا جز من و تو بداند مهشید از فرزین ارث می برد. هیچ کس! من با این همه کار و مسئولیتی که دارم، اینجا مانده ام تا فرم انحصار وراثت را خودم تکمیل کنم.»
    «او چه حق دارد به اینجا تلفن کند و سراغ تو را بگیرد؟!»
    «برای من که تلفن نمی کند. می خواهد ارثش را بگیرد. آذر، دست از این حساسیت بی جهت بردار.»
    «خب اسمش را جزو ورّاث بنویس. اینکه دیگر تماس گرفتن ندارد.»
    «تو به من اعتماد نداری؟»
    «تو خوبی، اما دیگران بهت رنگ پس می دهند. می فهمی؟»
    «اگر او چند بار تماس گرفته برای این است که می خواهد مطمئن شود حق و حقوقش محفوظ است. وگرنه آفتابی می شود و همه چیز را برملا می کند. آذر، خیلی چیزها پایداری زندگی زناشویی را با خطر مواجه می کند.»
    «مثلاً چی؟»
    «مثلاً بدبینیهای غلط. همین چیزی که تو داری!»
    «فقط چهل روز از فوت آن بیچاره می گذرد. بگذارید خاک گورش خشک شود، بعد.»
    «می بینی که چند بار تلفن کرده و پیغام داده. تا دیر نشده باید با او تماس بگیرم.»
    رنگ آذر از ناراحتی برافروخته شده بود و صدایش می لرزید. هیچ کس نمی دانست نسبت به مهشید چه اندازه حساسیت حاد و وحشتناک دارد. تا آن زمان فکر می کرد مهشید زن سابق علی بوده و از زندگی آن خانواده طرد شده و رفته پی کارش. اما حالا که به طور غیرمترقبه، و از نظر علی به طور وحشتناک، معلوم شده بود در تمام سالهای بعد از زندان همسر فرزین و در حقیقت عضوی از اعضای خانوادۀ آنها بوده، دیو بدبینی و سوءظن به جانش افتاده و چنان تحت تأثیرش قرار داده بود که حاضر نمی شد حتی به خاطر توران کوتاه بیاید که بعد از آن همه داغ، خرد و خمیر شده بود و دائم می گفت: «الحمدالله انبار غممان هیچ وقت خالی از آذوقه نیست.»
    این سوءظن در آذر چنان قوی بود که سیاست و درایت را که یکی از خصوصیات بارزش بود کنار گذاشته بود. روزی عصیانزده به علی گفت: «من از کجا بدانم او در تمام سالهایی که همسر فرزین بوده با تو رابطه نداشته؟ تو همیشه سنگ او را به سینه می زدی و از مادر و پدرت می خواستی از خون فری بگذرند و رضایت بدهند او از زندان آزاد شود.»
    علی در اوج عصبانیت فریاد زد: «به روح فری قسم در اشتباه محض هستی!»
    آذر برافروخته جواب داد: «حالا مقدسات جدید برای قسم خوردن پیدا کرده ای؟»
    علی توفانی و خشمگین با تمسخر به او خندید. اما ناگهان فکری سوزنده چون برق به ذهنش خطور کرد: نکند فرزین همیشه با مهشید رابطه داشته، حتی آن موقع که او همسر من بوده! یک لحظه احساس کرد اتاق دور سرش می چرخد. تعصبش بر منطقش فائق آمده بود و فرمانروایی می کرد. در آن هیاهو یادش رفته بود جسم فرزین در خاک تجزیه شده. حالتش کاملاً تغییر کرده و واژه هایش لال شده بود. آذر با دیدن تغییر حالتش سکوت کرد. علی که جلوی در ایستاده بود و می خواست بیرون برود، دستش را به دیوار گرفت و روی مبلی نشست. آذر کوتاه آمد. حال بد علی را به حساب خودش گذاشت. «حالا چرا این قدر ناراحت شدی؟ خب من زنم. آن هم زن تو. چشمم برنمی دارد ببینم با زن سابقت...»
    آذر نمی دانست چه بلوایی در وجود شوهرش بر پا شده. علی به یاد گذشته ها افتاده بود. به یاد زمانی که فرزین با التماس از توران و سالار می خواست مهشید را ببخشند و رضایت بدهند از زندان آزاد شود، و اکثراً کار اجبار و اصرار را تا حد داد و فریاد می کشاند، و فقط وقتی سکوت می کرد که حال توران به هم می خورد و عرق سرد روی پیشانی و پشت لبش می نشست و رنگش می پرید. با یادآوری آن خاطرات لحظه به لحظه مطمئن تر می شد که بین او و مهشید همیشه رابطه ای پنهانی بوده. البته فرزین زنده نبود تا به او بگوید که بله، همیشه دل در گرو مهشید داشته، اما از بی جرئتی آن قدر تعلل کرده تا او همسر برادرش شده. اگر او زنده بود، علی می فهمید فرزین با همۀ شیفتگی و دلدادگی، تا وقتی مهشید همسر برادرش بود، هیچ رابطه ای با او نداشت و فقط در خود می سوخت و دَم نمی زد. حتماً فرزین به او می گفت آن زمانها چه رنجی می برده وقتی می دیده فری مصمم و پا به جفت ایستاده تا مهشید را به همسری او درآورد. و وقتی بالاخره او و مهشید با هم ازدواج کردند، چه روزها و شبهای تلخ و تیره و تاری را گذرانده و با چه حسرتی بر آرزوهای بر باد رفته اش گریسته. اگر فرزین زنده بود، به طور حتم یک چیز دیگر را هم اعتراف می کرد، و آن اینکه به خاطر نزدیک تر شدن به مهشید، به فری قول همکاری داده بود. این افسوسی بود که آتش پشیمانی اش در تمام سالهای بعد از آن وقایع روح او را مثل خوره می خورد. همیشه خود را در مقابل علی و مگی گناهکار می دانست، و علاقۀ دیوانه وارش به مگی بر اثر همین ماجرا بود.
    آذر لیوانی آب به دست او داد و با غیظ گفت: «حالا چرا این اداها را درمی آوری؟ چرا بهتت زده؟ مگر من چه گفتم؟ خب هر زن دیگری هم جای من باشد، نمی تواند ارتباط شوهرش را با زن سابقش تحمل کند.»
    او دنیای پرنفرت خود را می گذراند و علی نیز در دنیای پر بلوا و آشوب خود دست و پا می زد. سرانجام احساس کرد دیگر نمی تواند به روی مهشید نگاه کند. تمام وجودش به تصرف خشم و نفرت درآمده بود. دلش می خواست فرزین زنده بود و دمار از روزگارش درمی آورد. اما حالا دچار دردی بی درمان بود. به همین دلیل با لحنی ناآسنا و آفت زده گفت: «خودت با او صحبت کن.»
    آذر ناباورانه پرسید: «من با او صحبت کنم؟!»
    «آره. ببین حرف حسابش چیست! بگو طبق قانون سهم الارثش محفوظ است. وقتی برگۀ حصر وراثت را پر کردیم، نشانش می دهیم که باور کند قصد نداریم حق و حقوقش را پایمال کنیم. به او بگو مبادا به سراغ مادرم برود، که در آن صورت هر چه دیده از چشم خودش دیده. بگو فتوکپی تمام صفحات شناسنامه اش را با پُست به اینجا بفرستد.»
    آذر سردرنمی آورد. علی چنان تغییر حالت داده بود که عجیب به نظر می رسید. آذر خوشحال شده بود. کم کم باور می کرد علی تمایلی به تماس با مهشید ندارد و فقط نمی خواهد او کاری کند که موضوع ازدواجش با فرزین برملا شود. در حالی که خشم و خروشش فروکش کرده بود پرسید: «کی با او تماس بگیرم؟»
    «همین الان. باید هر چه زودتر شرش را از سرمان کم کنیم. وقتی وسایل فرزین را وارسی می کردم. شماره تلفنش را در دفتر یادداشت او دیدم. برو از کیفش بردار.» سپس با حالتی آشفته برخاست و در حالی که عازم رفتن می شد گفت: «به او بگو مبادا به سراغ مادرم برود، که در آن صورت با من طرف است.»
    او رفت و آذر با شتاب شمارۀ تلفن مهشید را از دفتر یادداشت فرزین برداشت. شماره را گرفت. هنوز زنگ سوم زده نشده بود که مهشید جواب داد: «الو، بفرمایید.»
    آذر با اکراه پرسید: «شما مهشید خانم هستید؟»
    «بله. شما؟»
    آذر مکثی کرد و سپس با انزجار گفت: «از طرف علی تلفن می کنم.»
    مهشید گوشهایش را تیز کرد. «زنش هستید؟»
    «بله، من آذر هستم.»
    «چه کار دارید؟»
    «می خواستم بگویم مطمئن باش هیچ کس حق و حقوقت را پایمال نمی کند. تقسیم ارث و میراث مقدمات قانونی دارد که تا طی نشود نمی توان ارثیه را تقسیم کرد.»
    «من به قانون کار ندارم. سهم مرا بدهید و رسید بگیرید.»
    «یعنی چه؟ کی سهم تو را بدهد؟ مگر تا مراحل قانونی طی نشود، ارثیه قابل دسترسی است؟»
    «گفتم که، من به این کارها کار ندارم. سهم مرا حساب کنید و بدهید و بعد از اموال او بردارید.»
    «نمی فهمم! کی سهم تو را بدهد؟»
    «مادر شوهرم پولدار است. شوهر تو هم پولدار است. من نمی توانم صبر کنم. خرج دارم.»
    «شوهر من سهم الارث تو را بدهد؟ مگر به تو بدهکار است؟»
    «می روم از مادرش می گیرم.»
    «او تا به حال دو بار سکته کرده. اگر تو را ببیند، یا حتی صدایت را بشنود، سکتۀ سومش حتمی است.»
    «به من مربوط نیست. اگر تا آخر این هفته سهم مرا دادید که هیچ. اگر ندادید، می روم پیش او.»
    «مگر انسان نیستی که...»
    مهشید جملۀ او را بُرید و گفت: «مثل آدم حرف بزن. اصلاً من با تو کاری ندارم. اگر شوهر تو مُرده بود، من می آمدم میانجی گری کنم؟ شوهر من مُرده ارثش افتاده دست شما.» و با ادای آخرین جمله گوشی را محکم روی دستگاه کوبید.
    ارتباط قطع شد. گوشی آن قدر در دست آذر ماند تا سوت کشید. مبهوت شده بود. از وضعیت پیش آمده بیش از آنکه ناراحت باشد، خوشحال بود. می دید تمام حواس مهشید دنبال پول است، نه علی. اما از اینکه در انجام دادن مأموریتش ناموفق بود، احساس رضایت آمیزی نداشت.
    همان موقع شمارۀ تلفن همراه علی را گرفت و ماجرا را گفت. «خب، حالا می خواهی چه کار کنی؟ او هی از حق و حقوقش حرف می زند.»
    «نمی دانم. خودت بگو چه کار باید بکنم!»
    آذر سکوت کرد. دلش نمی خواست حرفی را که در دل داشت بزند. اما وقتی علی جمله اش را تکرار کرد، گفت: «مثل اینکه باید خودت اقدام کنی. هی تهدید می کرد که می رود سراغ توری جان.»
    «می دانم. می خواهد دردسر درست کند. قصد تلکه کردن دارد. خدا می داند چقدر فرزین را تیغ می زد. مثلاً مهندس است.»
    «از قدیم گفته اند ترحم بر پلنگ تیز دندان/ستمکاری بود بر گوسفندان. یادت هست چقدر سنگش را به سینه می زدی که از زندان آزاد شود؟»
    «دلم برای دخترش می سوخت!»
    آذر با طعنه پرسید: «فقط همین؟!»
    «بله. فقط همین! شماره را بده، خودم با او صحبت کنم.»
    «بیا از خانه زنگ بزن.»
    «من کار دارم. تا عصر نمی توانم به خانه بیایم. دیر می شود. باید سری هم به مادر بزنم.»
    آذر دلخور و ناراضی شماره تلفن را داد.
    علی پس از قطع مکالمه بلافاصله تلفن خانۀ مهشید را گرفت. مهشید جواب داد. علی هیجان داشت. افکار موذی ای که به مغزش هجوم آورده بود آزارش می داد. با لحنی تحقیرآمیز و گزنده گفت: «تو مگر مال این مملکت نیستی؟ مگر قانون ارثیه را نمی دانی؟»
    مهشید که بالاخره او را مجبور به تماس کرده بود، پیروزمندانه جواب داد: «من به قانون چه کار دارم؟ می گویم سهم مرا بدهید، بعد از اموال او بردارید. اینکه حرف غیرقابل فهمی نیست.»
    «از جیبم سهم تو را بدهم؟»
    «نمی دانم. از هر جا می خواهی بده.»
    سؤالی بر سر زبان علی بود که آرزوی شنیدن جوابش را داشت، اما غرورش اجازۀ ابراز آن را نمی داد. می خواست بپرسد آیا مهشید در زمانی که همسر او بوده با فرزین رابطه داشته! این فکر از لحظه ای که به ذهنش خطور کرده بود، روح و روانش را آتش زده بود. هر بار سؤال بر سر زبانش می آمد، آن را به سختی می راند. گفت: «مراحل قانونی بیشتر از دو سه ماه طول نمی کشد.»
    «دو سه ماه؟ من الان به پول احتیاج دارم.»
    علی با خشم گفت: «اگر او زنده بود چه؟ باز هم همین الان به پول احتیاج داشتی؟»
    «من نفهمیدم چطور شد آن خانم خانمها، زن جنابعالی را می گویم، چرا او به من تلفن کرد؟ مگر او چه کاره است که به من زنگ می زند و غرولند هم می کند؟ نکند به سرکار اجازه نمی دهد با من تماس بگیری!»
    «من حوصلۀ این حرفها را ندارم. گفتم تکلیف انحصار وراثت که مشخص شد، سهم تو را طبق قانون می دهیم.»
    «من از توری می گیرم.»
    «مگر حرف حساب سرت نمی شود؟ مگر نمی دانی او دو بار سکته کرده؟ تو از جان این خانواده چه می خواهی؟»
    مهشید بدون جواب گوشی را گذاشت.
    این واکنش چنان بر علی گران آمد که دوباره شماره اش را گرفت تا پاسخش را بدهد. به محض آنکه او گوشی را برداشت گفت: «تو موجود نحسی هستی. تمام خانوادۀ ما را از هم پاشیدی. الان هم نشسته ای و منتظر مرگ مادرم هستی.»
    «من الان کار دارم. باید از خانه بروم بیرون. عصر بیا اینجا، با هم صحبت کنیم.»
    وقتی برای بار دوم گوشی را گذاشت، شعله های خشم در دل علی زبانه کشید. بلافاصله شمارۀ تلفن خانۀ توران را گرفت. مگی گوشی را برداشت. «بفرمایید.»
    «مگی، سلام.»
    «سلام بابا.»
    «گوش کن، مگی. من مجبورم موضوعی را به تو بگویم. البته به هیچ وجه نمی خواستم چنین مسئله ای را برملا کنم. اما مجبورم. مونا خانه است؟»
    «بله. در اتاقش است.»
    «مامان توری چطور است؟»
    «حالش چندان خوب نیست. خوابیده. داروهایش را گرفتید؟»
    «بله. تا یکی دو ساعت دیگر برایش می آورم. مگی، تو که مهشید را به یاد داری؟»
    «بله. قاتل عمه فری را می گویید.»
    «خلاصه کنم. طبق مندرجات شناسنامۀ فرزین مهشید پس از آزادی از زندان با او ازدواج کرده.»
    مگی از این راز خبر داشت. پوریا به او گفته بود. اما تجاهل کرد. «عمو فرزین با قاتل خواهرش ازدواج کرده بود؟»
    «بدبختانه بله. و حالا او طبق قانون از شوهرش ارث می برد. اما حاضر نیست صبر کند پس از انحصار وراثت و تعیین سهم هر یک از وراث سهمش را بگیرد. می خواهد مرا تیغ بزند. تهدیدم کرده که اگر سهمش را از جیب خودم ندهم، می آید پیش مامان توری و سهم الارثش را از او مطالبه می کند.»
    «عمو فرزین که در این خانه و با مامان توری زندگی می کرد، چطوری ازدواج کرده بود که هیچ کس خبر نداشت؟ وای، اگر مامان توری بفهمد در جا می میرد.»
    «می دانم. برای همین مجبور شدم تو را در جریان بگذارم. ناچارم موضوع را به مونا هم بگوییم تا حواسش جمع باشد. ممکن است مهشید تلفن کند و بخواهد با مامان توری حرف بزند. مبادا غفلت کنی و گوشی را به او بدهی. به مونا هم سفارش کن.»
    «وای... اگر مونا بفهمد عمو فرزین با قاتل مادرش ازدواج کرده بود، جا می خورد. من نمی توانم به او بگویم. خیلی سخت است.»
    «مونا کجاست؟ گوشی را بده به او.»
    «بابا...»
    «بله؟»
    «من... من باید... هیچی!»
    «تو باید چی؟ حرفت را بزن.»
    مگی می خواست پا به قلمرو دیگری بگذارد و رازش را که از آن جز رؤیایی شیرین در ذهن نداشت فاش کند. می خواست از پاره های درخشان امیدی که قلبش را عاشقانه به تپش آورده بود بگوید. می خواست پیش پدر به عشقش اعتراف کند و آن احساس را ابدی نماید. می خواست از پوریا و آن برق آتشناکی که از میان نگاههایشان گذر کرده بود و بی نام بود بگوید. اما نتوانست. با افسوس آهی کشید و جواب داد: «یادم رفت چه می خواستم بگویم. گوشی را نگه دارید، مونا را صدا می کنم.»
    مگی با آهی بلند گوشی را کنار دستگاه گذاشت و به مونا گفت گوشی را بردارد. وقتی مونا گوشی را برداشت، قلب مگی به شدت می تپید. دلش برای مونا که باید چنان خبری را می شنید می سوخت.
    علی سعی کرد موضوع را طوری مطرح کند که مونا کمتر ناراحت شود. اما او با شنیدن گفته های علی نفسش بند آمد. مگی در کنارش ایستاده و مواظبش بود. چهرۀ مونا شکل گریه به خود گرفت و خطوط چهره اش در هم رفت. با صدای درگیر با بغض گفت: «دایی فرزین با قاتل مادر من ازدواج کرده بود؟ نمی توانم باور کنم. چطور چنین چیزی ممکن است؟!»
    «مونا جان، آرام باش. این زن زندگی همۀ ما را به هم زد. خانواده مان را از هم پاشید. حالا هم دست بردار نیست. تهدید می کند که با مامان توری تماس می گیرد و همه چیز را به او می گوید.»
    مونا گریه کنان جواب داد: «تقصیر شماست. شما بودید که می خواستید او از زندان آزاد شود. شما بودید که همیشه از مامان توری و بابا سالار می خواستید از خون مادرم بگذرند و رضایت بدهند.»
    «مونا، گریه نکن. اعصاب من خُرد است. نمی دانی در بهشت زهرا وقتی شناسنامۀ عمو فرزین را باز کردم و نام مهشید را به عنوان همسر در آن دیدم چه حالی پیدا کردم. نزدیک بود بی هوش شوم. اگر عمو فاضل در کنارم نبود، نقش بر زمین شده بودم.»
    «چطور باور کنم قاتل مادرم همسر دایی ام بوده؟ خدایا، کمکم کن. من او را نمی بخشم.»
    «مونا، الان واقعۀ دیگری در راه است. او می خواهد خود را به مامان توری برساند. تو و مگی باید کاملاً مراقب تلفنها باشید. همین طور آیفون. ممکن است سرش را بیندازد پایین و یکراست بیاید آنجا.»
    «بیاید اینجا؟! دهانش را خُرد می کنم. می کشمش. نابودش می کنم. من همیشه آرزو داشتم او را ببینم. یکی از بزرگترین آرزوهایم این بوده که او را بکشم.»
    «آرام بگیر، مونا. فعلاً برگ برنده دست اوست. باید مدارا کنیم که مامان توری متوجه موضوع نشود. خودت که خوب می دانی، او اگر بفهمد، می میرد. عزیزم، به محض اینکه تلفن کرد یا زنگ در خانه را زد، به من تلفن کن و خبر بده.»
    «شما کجا هستید؟ سراسر هفته که به شمال می روید.»
    «فعلاً دو هفته ای نمی روم. کار قبلی که تمام شد، تصمیم گرفتم استراحت کاملی بکنم، بعد بروم سراغ طرح بعدی. شاید هم از بیخ و بن کار را واگذار کنم و بیایم تهران. عزیزم، صبور باش و به مگی هم سفارش کن.»
    «دایی علی، دارم از غصه می میرم. آخر چطور دایی فرزین توانست با قاتل خواهرش، با قاتل مادر من ازدواج کند؟»
    «من مهشید را خوب می شناسم. اگر مدتی با او زندگی نکرده بودم، نمی توانستم این طور قاطعانه بگویم. خیلی کارها از دستش برمی آید.»
    «شما چطور به این آدم ترحم کردید و گذاشتید از زندان آزاد شود؟ خدا کند عقلش برسد و به در خانۀ ما نیاید. وگرنه می کشمش.»
    «مونا، کاری نکن که به دردسرش نیرزد. نباید بگذاریم کسی غیر از ما از این راز باخبر شود، وگرنه به گوش مامان می رسد.»
    علی پس از صحبت با مگی و مونا، مجدداً به مهشید تلفن کرد. «مهشید، گوش کن. می خواهم پیشاپیش خبرت کنم که چشم و گوشت باز شود. فکر رفتن به خانۀ مادرم را از سرت بیرون کن که فاجعه درست می شود.»
    «تهدید می فرمایید؟»
    «نه، این تهدید تو خالی نیست. مونا وقتی فهمید فرزین با قاتل مادرش ازدواج کرده و حالا هم دَم از ارث و میراث می زند، چنان آتش گرفت که می دانم اگر تو را ببیند می کشد.»
    «نه بابا؟ چه غلطها! مرا می کُشد؟ صبر کن، می بینیم!»
    «مهشید، چنین خطری نکن. نابود می شوی.»
    «حالا تو تهدید می کنی یا من؟»
    «این تهدید نیست. واقعیت است. تو به عمد یا غیرعمد مادر او را کشته ای و او چنان از تو متنفر است که نمی خواهد سر به تنت باشد. مونا جوان و کم طاقت است. همان طور که تو فری را...»
    یکمرتبه صدای جیغ مهشید برخاست. «اگر آن روز جلویش را نگرفته بودم، شاید الان مگی وجود نداشت، مگر یادت رفته به خاطر عزیز دردانۀ تو آن اتفاق پیش آمد و من به زندان افتادم؟ مگر به خاطر دخترت نبود که مصیبت زندان را تحمل کردم؟ من از بابت فری به تو بدهکار نیستم. آن روز او آمده بود دختر تو را شکنجه کند.»
    قلب علی از یادآوری آن خاطرات به درد آمد. با لحنی که نشان دهندۀ انقلاب درونش بود گفت: «بس کن. اگر تو با او همدست نشده بودی که بچۀ مرا بفروشی و دلار بگیری، هیچ یک از این اتفاقات پیش نمی آمد. چرا، به من بدهکار هستی. به او قول داده و همکاری کرده بودی که مگی را از دستم بگیرید.»
    «اما دیدی که همه اش حرف بود و بلافاصله که با تو ازدواج کردم، از فری کناره گرفتم. علی... عصر بیا اینجا تا حرفهایمان را بزنیم.»
    «من با تو حرفی ندارم. فقط می گویم صبر کن مراحل قانونی انحصار وراثت طی شود و سهمت معلوم گردد.»
    «اما من با تو حرف دارم.»
    «نه... نمی آیم.»
    «به حرمت آن مدتی که با هم زندگی کردیم و نان و نمک همدیگر را خوردیم بیا.»
    «چه کار داری؟ همین جا پای تلفن بگو.»
    «نه، با تلفن نمی شود. باید ببینمت. تو باید یک چیز را بدانی.»
    «بفرمایید! چه چیزی؟»
    «وقتی آمدی اینجا می گویم. علی، من با تو حرف دارم. خواهش می کنم بیا. به خاطر آن روزهای خوشبختی مان، به خاطر فداکاری ای که برای بچه ات کردم، بیا. علی، عصر منتظرت هستم. بیا تا حرفم را برایت بگویم. قول بده که می آیی!»
    صدای گریۀ مهشید در گوشی پیچید. علی مثل همیشه طاقت شنیدن صدای گریه نداشت. مهشید دیگر حرف نمی زد. فقط صدای مویه هایش از گوشی منتقل می شد. علی کلافه و سردرگم گفت: «از جانم چه می خواهی؟ این چه حرفی است که نمی توانی پای تلفن بزنی؟ من نمی خواهم چشمم به چشم تو بیفتد. تو خانوادۀ ما را به هم ریختی. فری را کُشتی. پدرم را از غُصۀ او دق مرگ کردی. مرا آواره کردی. برادرم را...»
    مهشید گریان حرف او را بُرید. «برادرت را چه کار کردم؟ او عاشق من بود. به خدا من نمی خواستمش. دوستش نداشتم. من تو را دوست داشتم. نمی دانی وقتی از زندان بیرون آمدم و فهمیدم ازدواج کرده ای چه حالی شدم. دنیا دور سرم چرخید. دیوانه شدم. تو چطور توانستی در حالی که هنوز من همسر قانونی ات بودم، زن دیگری بگیری؟ من هستم که باید مدعی تو باشم، آن وقت تو دست پیش می گیری؟ علی، به خدا قسم من هیچ تمایلی به فرزین نداشتم. اما او بیچاره ام کرد. به پایم افتاد. گفت همیشه مرا دوست داشته، ولی شهامت ابرازش را نداشته. خودش گفت وقتی من با تو ازدواج کردم، دیگر از زندگی سیر شده بود. کارش به جایی کشیده بود که چند بار می خواست خودکشی کند. من زن بدبختی هستم. خودت خوب می دانی چه می گویم. وقتی می خواستی بروی انگلستان، می دانستی دوستت دارم. از تمام حرکات و رفتارم می فهمیدی عاشقت هستم. اما چنان مغرور بودی که به خودم اجازه نمی دادم عشقم را ابراز کنم. تو با اطمینان از اینکه دوستت دارم، از اینجا رفتی، و من به امیدت نشستم و برای اینکه از تو باخبر باشم به فری نزدیک شدم. اما تو در آنجا با مادر مگی ازدواج کردی، انگار نه انگار که من هم در این دنیا وجود دارم.»
    «اینها مربوط به گذشته است. گذشته های خیلی دور. بیست و چند سال پیش.»
    «برای من هیچ چیز نگذشته.»
    «گوش کن...»
    «نه، تو گوش کن. امروز بیا تا حرفهایمان را بزنیم.»
    «من حرفی ندارم، جز اینکه بگویم باید مسئلۀ انحصار وراثت طوری سربسته و پنهان بماند که هیچ کس نفهمد نام تو در شناسنامۀ، فرزین بوده.»
    «این موضوع خیلی برایت مهم است؟»
    «خودت خوب می دانی که هست.»
    «پس عصر بیا اینجا.»
    «چرا گروکشی می کنی؟ من با تو حرفی ندارم. بین من و تو هیچ چیز وجود ندارد.»
    «تو می توانی از قول خودت حرف بزنی، اما از قول من نه.»
    «به تو اخطار می کنم. اگر بخواهی به مادرم صدمه بزنی، اگر سعی کنی به گوش او برسد که فرزین با قاتل دخترش ازدواج کرده، آن وقت با من طرفی!»
    «با تو؟ مثلاً چه کار می کنی؟»
    «دَمار از روزگارت درمی آورم.»
    «با من این طور حرف نزن. عصر بیا. خواهش می کنم. التماس می کنم نگو نه!»
    صدای گریۀ پر هیاهوی او علی را دگرگون می کرد. «گریه نکن. نمی دانم در سرت چه می گذرد. تو شیطان مجسمی. می خواهی همه چیز را خراب و نابود کنی.»
    «نه! نه به خدا. فقط کافی است یک بار بیایی اینجا. آن وقت هر چه بگویی قبول می کنم. مطمئن باش. قول می دهم حرف سهم الارثم را هم دیگر نزنم. بیا ببین چه حالی دارم. علی، روزگار خیلی بی رحم و سنگدل است. هیچ وقت نگذاشته از زندگی چیزی بفهمم. هر بار آمدم طعم خوشبختی را بچشم، چنان توفانی به پا شد که وقتی توفان خوابید، دیدم همه چیز به باد رفته. من ماندم و نارسیس و یک مادر پیر و مریض. هیچ می دانی در سالهایی که زندان بودم چه بر سر نارسیس آمد؟»
    علی نمی دانست با او چه کند. از اقداماتش می ترسید. می دانست مرگ و زندگی مادرش در گرو لج و لجبازیهای اوست. سرانجام در حالی که هیچ عنصری از عناصر وجودش به حرفی که می زد راغب نبود، با خشم گفت: «من فقط ده دقیقه می مانم. حرفهایت را زود می زنی و خلاصم می کنی.»
    علی او را نمی دید که با شنیدن این جواب چطور لبخند پیروزمندانه بر لبش نشست.
    ساعت شش بعدازظهر بود که علی با تردید و دودلی زنگ خانۀ مهشید را فشرد و فلب او را با شنیدن صدای زنگ به لرزه درآورد. مهشید دکمۀ آیفون را زد و به استقبال رفت. هیچ کس در خانه نبود. نارسیس تا شب به خانه نمی آمد و مادر پیرش هم چند روزی مهمان پسر بزرگش بود. مهشید لباس مشکی زیبایی به تن داشت و با آنکه سنی را پشت سر گذاشته بود، همچنان جذاب و دلربا به نظر می رسید. با دیدن علی چنان به هیجان آمده بود که دل در سینه اش بی تابی می کرد.
    علی گرفته و خشمگبن، از حضور در خانۀ او سخت معذب بود. وقتی وارد ساختمان شدند، علی در را پشت سر خود بست و همان جا ایستاد. «حرفهایت را بزن، می خواهم بروم.»
    مهشید با دیدن چهرۀ مصمم او برای هرچه زودتر رفتن دلخور شد، ولی به روی خود نیاورد. با لحنی سرزنش بار و در عین حال نوازشگرانه گفت: «از زنت می ترسی؟»
    «هر طور می خواهی فکر کن. زود باش حرفت را بزن، می خواهم بروم.»
    «چرا این طوری می کنی؟ خب بیا بنشین یک چای بخور، بعد...»
    «من نمی خواهم اینجا بمانم. چای هم نمی خواهم. یاالله زود باش بگو. چه می خواستی بگویی؟!»
    مهشید قدمی به پیش گذاشت. دستهایش را به سوی او دراز کرد. «مگر جُذام دارم که این طور فرار می کنی؟»
    علی خود را پس کشید. «مسخره بازی درنیاور. حرفت را بزن.»
    «آن قدر اخم کرده ای که حرفهایم یادم رفت.»
    «پس خداحافظ.» و دستگیره را گرفت که در را باز کند.
    مهشید از پشت کتش را گرفت و کشید. «آه... چقدر ادا درمی آوردی! خب بگیر بنشین تا حرفم را بزنم. این طوری که نمی شود.»
    «می دانم چه نقشه های شومی داری. مثل همیشه!»
    «من؟ اگر تو آزارم ندهی هیچ نقشۀ شومی در کار نیست. خواهش می کنم بنشین.»
    علی ناخواسته و بی رغبت روی مبلی نشست. مهشید بلافاصله به آشپزخانه رفت و اندکی بعد با دو فنجان چای برگشت. کیک روی میز بود. گفت: «اخمهایت را باز کن. قلبم گرفت. چرا این قدر بُغ کرده ای؟»
    علی نگاهی رمیده به او انداخت. مهشید رو به رویش روی مبلی نشست. با نگاهی نافذ و مهر طلب به او چشم دوخت و با لحنی اثر گذار ادامه داد :«هنوز نمی خواهی اعتراف کنی در مورد فری بی گناه بودم؟»
    علی گرفته و عصبی جواب داد :«من به گذشته ها کار ندارم. نیامده ام کسی را متهم یا تبرئه کنم. گفتی با من حرف داری، آمده ام ببینم چه می گویی. تو از فرزین ارثث می بری. من هم طبق قانون حق و حقوقت را می دهم. فتوکپی تمام صفحات شناسنامه ات را بده که ضمیمۀ برگۀ انحصار وراثت کنم. من که فکر نمی کنم دیگر حرفی باقی مانده باشد. مانده؟»
    مهشید در حالی که فنجان چایش را به دست گرفته بود، با لحنی نیازمند و پر تمنا گفت: «وقتی چایت را خوردی می گویم حرفی باقی مانده یا نه.»
    «من چای نمی خورم. تو داری طفره می روی و وقت می گذرانی.»
    «والله به خدا در چایت سم نریخته ام. نترس. بخور، بعد حرفهایم را می زنم.»
    علی مستأصل و نگران چای را نوشید. فنجان را سر جایش گذاشت و گفت: «این هم چای. دیگر معطل نکن.»
    مهشید با نگاهی اغواگر به او چشم دوخت. زیر لب، اما نه آن قدر آهسته که او نشنود، زمزمه کرد: «علی، من زنم. آن هم زنی که هنوز عاشق توست. من...»
    علی با شنیدن این جملات یکباره از جا برخاست و به طرف در خروجی رفت. مهشید فنجان چایش را روی میز گذاشت و به طرفش دوید. جلوی در ایستاد. «نمی گذارم بروی.»
    «برو کنار. سر به سرم نگذار، حوصله ندارم.»
    مهشید پشتش را به در چسباند و با احساس زنی که عشقش مورد خیانت قرار گرفته، گفت: «تو با ازدواجت به من خیانت کردی. من هنوز خودم را زن شرعی تو می دانم و آن طلاق ظالمانۀ یکطرفه را قبول ندارم.»
    علی خنده ای عصبی کرد و گفت: «تو نه قانون سرت می شود، نه شرع. مثل اینکه یادت رفته با فرزین ازدواج کرده بودی!»
    «به خدا در تمام سالهایی که همسرش بودم، دلم در گرو تو بود.»
    «بدبخت فرزین.»
    «تو مرا بی رحمانه طلاق دادی. لعنت بر این قوانین که تمام اختیارات را به مرد می دهد. مگر من جز فداکاری برای تو و دخترت کاری کرده بودم که برای آزادی ام از زندان شرط طلاق گذاشتی؟ بی انصاف، من بچۀ تو را نجات دادم.»
    «نکند فراموش کرده ای با همدستی فری و فرزین می خواستی چه بلایی سر او بیاوری!»
    «دیدی که پشیمان شدم و خطایم را جبران کردم. درست است کیفر گناهان فری را من پس بدهم؟!»
    «کشتن خواهرم جبران بود؟ نمی دانستم! برو کنار. نمی خواهم یک دقیقۀ دیگر اینجا بمانم. تو به همه خیانت کردی. حتی به من.»
    مهشید که دیگر تلاشهایش را برای نگه داشتن او بی ثمر می دید، با لحنی کینه توزانه فریاد زد: «به هر که خیانت کردم قبول، ولی به تو خیانت نکردم. نه... به تو خیانت نکردم.»
    علی عنان از کف داد. او هم با فریاد گفت: «به من خیانت کردی. می دانم وقتی زن من بودی، با فرزین هم سر و سِر داشتی.»
    این کلام چنان مهشید را بهتزده کرد که چشمهایش فراخ شد و دهانش باز ماند. لحظاتی حیرتزده به علی نگاه کرد و ناگهان دستش را به صورت سیلی محکمی بر گونۀ او فرود آورد. علی از حال طبیعی خارج شده بود. بدون لحظه ای تفکر جواب سیلی اش را با سیلی محکم تری داد، طوری که تعادل مهشید به هم خورد. علی با یک ضرب او را به کناری راند و خواست در را باز کند. اما مهشید به خود آمد و چون ببری خشمگین به سوی او حمله برد و قبل از آنکه او بتواند از سالن خارج شود، ناخنهای بلندش را به صورت او کشید. علی مچ هر دو دستش را در هوا گرفت. «لعنتی. می دانستم چه نقشه ای داری.»
    مهشید تقلا می کرد دستهایش را آزاد کند. توفان غضب در سراسر وجودش شعله می کشید. وقتی تقلایش به ثمر نرسید، در اوج خشم فریاد زد: «همه چیز را به مگی می گویم و نابودت می کنم.»
    علی بار دیگر چنان او را هُل داد که روی کاناپه افتاد.
    مهشید فریاد زد :«می گویم تو و مادر و خواهرت او را از مادرش دزدیدید و داستانهایی سر هم کردید تا باور کند مادرش او را دوست نداشته و از خانه بیرون کرده. به او می گویم مادرش هنوز در جستجوی اوست. می گویم فری می خواست او را بفروشد. می گویم مادرش تا وقتی از خانۀ قبلی نرفته بودید و نشانی و تلفن را می دانست، برای مگی کادو و کارت می فرستاد و مادر و خواهرت آنها را پنهان می کردند که او فکر کند مادرش بی عاطفه بوده. من تمام روزنامه هایی را که در آنها با جنی مصاحبه شده بود دارم. فری آنها را به من سپرده بود که به دست تو و مگی نیفتد. اما حالا نشانش می دهم تا بفهمد تو با او چه کرده ای. تمام نامه ها و کادوهایی که مادرش فرستاده پیش من است.»
    علی در جهانی از اصوات، با شنیدن آن حرفهای تازه و غیرمنتظره مبهوت شده بود. حالا مهشید تهدید را بیش از هر شیوۀ دیگری برای رسیدن به خواسته هایش به کار گرفته بود و فوت و فن تازه ابداع می کرد، و به وضوح می دید او را غافلگیر کرده. او برگ برنده را در دست داشت. از جا برخاست، ایستاد و با لبخندی استهزاآمیز ادامه داد: «می دانم باور نمی کنی! اما باید باور کنی، چون من تمام آن مدارک را دارم. او باید بفهمد مادربزرگ و عمه و پدرش چه آدمهای با شرفی بوده اند! باید بداند چطور به مادرش حُقه زدند و خودشان را منزه جلوه دادند. باید بداند چرا از خانۀ قبلی تان کوچ کردید. وقتی روزنامه ای را نشانش بدهم که عکس جنی در آن چاپ شده و او از تمام مردم انگلستان تقاضای کمک کرده تا بتواند پنج میلیون دلار فراهم کند و به پدر فرزندش بدهد تا وی را پس بگیرد، آن وقت می فهمی تا امروز به تو و خانواده ات خدمت کرده ام یا خیانت.»
    سکوت بهت آمیز علی به او قدرت بیشتری می بخشید تا باز هم بگوید.
    «آنها، یعنی مادر و خواهر و برادرت، تمام تلفنهای عاجزانۀ، جنی را از تو پنهان می کردند. اما وقتی دیدند او دست بردار نیست، تصمیم گرفتند خانه را عوض کنند تا او نه نشانی داشته باشد و نه شماره تلفن. بدبخت جنی! نه تنها جواب نامۀ چندین صفحه ای تو را داده بود، بلکه دهها نامه و کارت دیگر هم فرستاده بود. اما همین مادر گرامی ات همه را پنهان کرد تا نه به گوش تو برسد نه مگی. تمام آن نامه ها پیش من است.»
    علی سعی می کرد آنچه را می شنود پس براند. اما در فضایی خفقان آور و خُرد کننده، آنچه پس می راند، با شتابی بیشتر به سویش هجوم می آورد. دیگر برای فرار از آنجا تلاش نمی کرد. مهشید فاتح و ظفرمند، بر قلۀ پیروزی ایستاده بود. علی واخورده و ناباور پرسید: «این مزخرفات را از کجا درآورده ای؟»
    «وقتی تمام آنها را به مگی رساندم، می بینی مزخرفات است یا سندهایی که ثابت می کند تو و خانواده ات چه بر سرش آورده اید. آن وقت دیگر نه تو برایش می مانی و نه مامان توری جانش.»
    «کثافت! لعنتی! اگر راست می گویی، یکی از آنها را نشانم بده.»
    مهشید خنده ای عصبی کرد و گفت: «به موقعش می بینی.»
    «تو دروغ می گویی. این هم نقشه است. اما کورخوانده ای.»
    مهشید با عصبیت قهقهه زد. «جنی در تمام نامه هایش به تو التماس کرده فقط بگذاری صدای دخترش را بشنود. چه نامه هایی! پر از عجز و التماس. پر از تمنا و نیاز. اما همین مامان توری جان در کمال بی رحمی تصمیم گرفت خانه را عوض کند تا دیگر نامه ای نیاید که به دست تو بیفتد و به قول خودش فیلت یاد هندوستان کند. طفلک مگی! خیال می کند مادرش آن قدر سنگدل بوده که هرگز به فکر او نیفتاده و نخواسته بداند او مرده است یا زنده. بیچاره خیال می کند مادربزرگش همیشه به خاطر او فداکاری کرده است. اما من دیگر نمی گذارم در جهل مرکب بماند.»
    علی به سوی او رفت. کسی در وجودش فریاد می کشید آنچه مهشید می گوید عین واقعیت است. مهشید از جایش تکان نخورد. علی باز هم جلوتر رفت. در یک قدمی اش ایستاد. با لحنی دردبار و شکسته گفت: «تو که نمی خواهی دنیای مگی را خراب کنی؟!»
    مهشید دندانهایش را به هم فشرد و خروشید: «چی شد؟ باز مگی پیروز شد؟ باز به خاطر او...»
    «من بدون او هیچم، هیچ. تو که نمی خواهی او را از من بگیری؟! هان؟ چرا این همه سال چنین چیزهایی را نگفتی؟ چرا وقتی به زندان افتادی دَم نزدی؟»
    «از خودت بپرس. من دوستت داشتم. فکر نمی کردم آن قدر بی رحم باشی که بگذاری در زندان بمانم. خیال می کردم تو هم دوستم داری.»
    «چرا وقتی از زندان درآمدی و فهمیدی ازدواج کرده ام، کاری را که امروز می خواهی بکنی نکردی؟»
    «وقتی فهمیدم با تلاش تو آزاد شده ام، در عین اینکه از خبر ازدواجت شکستم و سوختم، دیدم آزادی ام را مدیون تو هستم. به این دلیل سکوت کردم. علی، من دوستت دارم. اگر به عجز و لابۀ فرزین گوش دادم و با او ازدواج کردم. دلیلش تنگدستی بود.»
    «تو که مهندس هستی چرا دنبال کار نرفتی؟»
    «با مادر بیمارم، با نارسیس چه کار می کردم؟»
    «تو که می دانی، فرزین وضع مالی خوبی داشته و سهم الارثت آن قدر می شود که زندگی تان را تأمین کند. دیگر از جان من چه می خواهی؟ تصمیم گرفته ای زندگی مرا از هم بپاشی؟ چرا می خواهی مگی را از دستم بگیری؟ چرا می خواهی مادرم را زجرکش کنی؟»
    «من...؟ من هیچ کدام از اینها را نمی خواهم. تویی که باعث می شوی همه چیز خراب شود.»
    «من زن دارم. می فهمی؟ با وجود داشتن همسر، نمی توانم...»
    «چرا نمی توانی؟ هم قانون حمایتت می کند، هم شرع.»
    «پس وجدان و اخلاق چه می شود؟»
    «در خیلی موارد وجدان و اخلاق به نفع شرع و قانون عقب نشینی می کند.»
    «از جان من چه می خواهی؟»
    «با من ازدواج کن.»
    علی فریاد کشید: «آخر تو چه جانوری هستی؟ مگر من جز محبت به تو چه کردم که پای از هم پاشیدن زندگی ام ایستاده ای؟ چرا می خواهی همه چیز را خراب و نابود کنی؟»
    «من دوستت دارم. از همان زمان که دختر جوانی بودم و تو گذاشتی از ایران رفتی، عاشقانه دوستت داشتم.»
    «من این دوست داشتن را نمی خواهم. این دشمنی است. به خدا تو دشمن منی.» صدایش لرزید. با بغضی تلخ نالید: «تو هیچ وقت روی سعادت را نمی بینی.»
    «اگر با تو باشم، جهنم هم برایم سعادت است.»
    «دست بردار. هنوز آب گور فرزین خشک نشده. او سالها همسر تو بود. چرا با احساساتم بازی می کنی؟ نمی توانم به همه خیانت کنم.»
    «این اسمش خیانت نیست. اگر خیانت بود، نه قانون اجازه اش را می داد، نه شرع. علی... با من باش. به خدا دوستت دارم. نمی دانی جز آن مدت کوتاه که با هم ازدواج کردیم، دورانی طلایی که به سرعت برق و باد گذشت. هرگز روی خوشبختی را ندیدم. من تو را می خواهم. گرمای وجودت را می خواهم. به خدا تمام مدارک را در اختیارت می گذارم. من نمی گویم از آذر جدا شو. حاضرم او را تحمل کنم و دَم نزنم. دیگر چه می خواهی؟»
    «تو جغدی. زندگیهای ما را ویران کردی. حالا نوبت مگی است؟ اما مطمئن باش این بار مثل گذشته نیست. پای کسی را به میان آورده ای که خوب می دانی برایم برتر از آن وجود ندارد. بنابراین تا پای نابودی ات می ایستم. ای دیوانۀ زنجیری! من به خاطر نارسیس تو را از زندان نجات دادم، ولی تو می خواهی بچۀ مرا نابود کنی. مهشید، خوب گوش من. حتماً نمی دانی با چه آتشی بازی می کنی! این آتش اگر در بگیرد، تو و دخترت را هم می سوزاند.»
    «بگذار بسوزاند. من پای همه چیز ایستاده ام.»
    «حتی نابودی نارسیس؟»
    «تهدید می کنی؟»
    «مگر تو تهدید نمی کنی؟ مگر برای مگی توطئه نچیده ای؟»
    لحن مهشید تغییر کرده بود. به جای تهدید، عجز و لابه و التماس در هر کلامش پیدا بود. «علی، دوستم داشته باش. مثل همان وقتها. مثل آن یک هفتۀ ماه عسلمان. علی... تو می توانی با داشتن آذر، با من هم ازدواج کنی. من از تو چیز زیادی نمی خواهم. همین قدر که بدانم زن تو هستم برایم کافی است. بیا... بیا که دیوانه وار دوستت دارم.»
    «شما زنها به مردان اعتراض می کنید، به قانون خُرده می گیرید که چرا به مرد اجازۀ تعدد زوجات می دهد، چرا مردها با داشتن همسر می توانند همسر یا همسران دیگری داشته باشند، اما خودتان را نمی بینید که با چه وقاحتی سر راه مردان متأهل سبز می شوید و وسوسه شان می کنید. در مقابل هر مردی که به همسرش خیانت می کند، یک زن خائن وجود دارد. مثل تو... اصلاً مگر می شود مرد بدون زنی خائن دست به خیانت بزند؟ شما به اینجا که می رسید، هم از قانون دفاع می کنید، هم از شرع.»
    «من به هیچ چیز کار ندارم. فقط تو را می خواهم. نه ارثیه می خواهم، نه هیچ توقع دیگری دارم. حتی نمی خواهم از آذر دست بکشی.»
    «تو مرا نمی خواهی. از هم پاشیده شدن زندگی ام را می خواهی. در ته دلت فکر انتقام از آذر را داری.»
    «نه. می دانم تو از او یک پسر داری. مطمئنم میخش را آن قدر سفت کوبیده که مالک تو شده. او زندگی و شوهر مرا غصب کرد. اما من قصدم انتقام نیست. من تشنۀ تو هستم. تشنۀ مردی که به حق شوهرم است. با فرزین ازدواج کردم چون بوی مردانۀ تو را می داد. چون شبیه تو بود. مثل تو نگاه می کرد. مثل تو می خندید. علی، به من رحم کن. ببین چطور التماست می کنم. ببین چقدر به تو احتیاج دارم. همۀ مدارک را بهت می دهم؛ نامه های جنی، کادوها، روزنامه هایی که گیتی، همان دوست فری که در لندن زندگی می کرد، برایش پُست کرده بود، روزنامه هایی که عکس جنی را در حال گریه و التماس نشان می دهد. همه را می دهم. فری تمام اینها را پیش من گذاشته بود که به دست تو نیفتد. اینجا، در خانۀ مادرم پنهانشان کرده بودم. در روزنامه ها نوشته که علی پنج میلیون دلار می خواسته تا مگی را تحویل بدهد. جنی پای تلفن اشک می ریخت و زار می زد که این مبلغ خیلی سنگین است.»
    «لعنت بر هر چه زن است.»
    «لعنت کن. نفرین کن. اما با من ازدواج کن... علی، تو عشق منی.»
    در آن لحظات از مهشید شیطان صفت و ویرانگر اثری نبود. او مثل تمام زنان عاشق، پاکباخته و یکدل، به عنوان همسر دوم خود را تقدیم عشقش می کرد.
    چند ساعت بعد در خانه باز شد و علی از آنجا بیرون رفت. گیج و منگ پشت فرمان اتومبیل نشست و بی هدف در خیابانها راند. فری در برابرش زنده شده و ایستاده بود. به او و خیانتهایش فکر می کرد، و به توران که هنوز زنده بود و شکسته و ناتوان در غم از دست دادن فرزین می گداخت. نسبت به آنها نفرتی سیاه و سنگین در قلب خود حس می کرد. زیر لب با خود حرف می زد. مامان، چرا؟... آخر چرا نگذاشتید بفهمم جنی آن قدرها هم که ما فکر می کردیم بی عاطفه و سنگدل نبوده؟ چرا قلب من و مگی را نسبت به او سیاه کردید؟ چرا کادوها و نامه هایش را پنهان کردید و اجازه ندادید مگی حتی نام او را بر زبان بیاورد؟! لعنت بر هر چه زن است. مگی، تو هم زنی. می ترسم... از تو هم وحشت دارم. می ترسم روزی تو هم به من خیانت کنی. مگی... نمی دانی به خاطر تو تا امروز چه ها کشیده ام. خدایا... این چه سرنوشتی است؟ مگر من چه کرده ام که مستوجب این همه عذابم می دانی؟ با مهشید چه کنم؟ چه شد؟ چه اتفاقی افتاد؟ وای... چه کردم؟! تا کی باید اسیر خواسته های او باشم؟ تا کی باید حق السکوت بدهم که روح مگی را نکُشد؟ اگر مگی را از سرنوشتش باخبر کند چه می شود؟ اگر طفلکم بداند رنجهایی که کشیده همه به دلیل اشتباهات من بوده چه بر سرش می آید؟ مامان... تو و فری با من و دخترم چه کردید؟ چرا نگذاشتید بفهمم جنی به دنبال من و دخترش می گردد؟ چرا کاری کردید که مگی به خاطر مادری که فکر می کرد دوستش نداشته رنج بکشد و سرافکنده باشد؟ وقتی فهمیدم فری بر سر مگی معامله می کند، خیال کردم با پلیس انگلیس وارد گفتگو شده. اما حالا می فهمم با جنی طرف بوده، نه پلیس. وای... خدایا، مگی اگر این همه خیانت را بفهمد، چه به روزش می آید؟ دیگر به روی من نگاه می کند؟ از من و مادرم متنفر نمی شود؟ مهشید، خدا لعنت کند که قلبم را پر از درد و نفرت کردی. کاش نمی دانستم در این سالها پشت پرده چه خبر بوده! کاش جنی در ذهنم همان زن دائم الخمی بی فکر و بی عاطفه مانده بود. کاش نگفته بودی آن همه نامه و کادو برای من و مگی فرستاده! وای... ای شیطانهای بی رحم، چه حق داشتید با زندگی من و بچه ام بازی کنید؟ چه حق داشتید یک عمر کینه و نفرت را مهمان دلمان کنید؟ ای خیانتکارها، بی رحمها، خائنها، چطور توانستید این قدر ماهرانه نقش بازی کنید؟ از همگی تان متنفرم. آذر، کجایی تا بدانی امروز چه کردم؟ اگر بدانی امروز یکی از همجنسان تو چطور صفحۀ سرنوشتمان را ورق زد، اگر بدانی بین من و مهشید که از او متنفری چه گذشته، اگر بدانی با او ازدواج موقُت کرده ام. وای! انگار همه چیز دارد در کام گردابی مرگبار فرو می رود. خدایا، دیگر طاقت ندارم. کاش می توانستم مگی را بردارم و به پشت کوهها بروم. به جایی که دیگر دست هیچ کس به ما نرسد. هیچ کس نتواند تهدیدمان کند. خدایا، کمک کن. در مغز معیوب و بیمار مهشید چه می گذرد؟ تا کی باید تحملش کنم؟ تا کی باید نگران و هراسان، هر آن منتظر باشم ببینم چه نقشۀ تازه ای دارد؟ مگی بی گناه من، تو چه کرده ای که همه برایت دام پهن می کنند؟ هرگز مرا می بخشی؟ می توانی آن قدر بزرگوار باشی که گذشته ها را فراموش کنی؟ گذشته هایی که تا امروز از تو پوشیده و پنهان مانده، اما معلوم نیست تا کی پوشیده خواهد ماند؟ مگی... به خدا هر کار کردم به خاطر تو بوده. اما نمی دانستم قربانی چه توطئه هایی هستم. نمی داستم آن کس که شیرش را به من خورانده، برایم نقشه کشیده. نمی دانستم خواهری که عاشقانه دوستش داشتم، زندگی ام را به بازی گرفته. باور کن نمی دانستم. روزی که همه چیز برملا می شود، حتماً باور نمی کنی که بعد از فرار از انگلستان، از تلاشهای مادرت برای پیدا کردن تو هیچ خبری نداشتم. همه دست به دست هم داده بودند تا من و تو از آنچه در پشت پرده می گذشت بی خبر بمانیم. مگی... به تو احتیاج دارم. دلم می خواهم بدانم روزی که این رازها فاش شود با من چه می کنی! به مهشید اعتماد ندارم. حتی اگر تمام مدارک را تحویلم بدهد، می دانم باز چیزهایی را برای تهدیدم خواهد داشت. نمی دانم تا کی باید بر سر زندگی ام خطر کنم و جواب خواهشهایش را بدهم. احساس می کنم در حال غرق شدنم. چه کسی دست مرا می گیرد که نجاتم بدهد؟ آذر؟ نه، نه، نه. محال است. او چنان نفرتی از مهشید دارد که اگر واقعۀ امروز را باد به گوشش برساند، همه چیز را نابود می کند. حتی تو را. تو را نابود می کند تا از من انتقام گرفته باشد. زنها فریاد می زنند حمایت قانونی ندارند. می گویند همه چیز به نفع مردهاست. اما نمی گویند خودشان چقدر شیطان صفت هستند.
    صدای زنگ تلفن همراه رشتۀ افکارش را گسست. گویی از دنیایی دیگر برگشته بود. تصمیم گرفت جواب ندهد. چنان روحیۀ خرابی داشت که نمی خواست با کسی هم کلام شود. زنگها قطع شد. اما اندکی بعد دوباره تلفن به صدا در آمد. با اکراه جواب داد.« الو، بله؟»
    «سلام، بابا.»
    «مگی، تویی؟ حالت خوب است؟»
    «بله، خوبم. الان کجایید؟»
    «در ماشین هستم.»
    «کی می روید شمال؟»
    «فعلاً اینجا می مانم. چطور؟ کاری داری؟»
    «بله. می خواهم تنها ببینمتان.»
    «تنها؟ چرا؟ چی شده؟»
    «وقتی دیدمتان می گویم. کی وقت دارید؟»
    قلب علی فرو ریخت. یک لحظه احساس کرد مهشید ضربه اش را زده. با هیجان گفت: «برای تو همیشه وقت دارم.»
    «فردا ساعت ده صبح خوب است؟»
    «چرا امروز نه؟ مگر فردا دانشکده نداری؟»
    «امروز باید در خانه باشم. مونا نیست. مامان توری را نمی توانم تنها بگذارم. فردا مادام ژیلبرت نمی آید. استاد نداریم.»
    «مگر نمی شود همان جا با هم صحبت کنیم؟»
    «نه می خواهم بدون حضور دیگران حرفهایم را بزنم.»
    «نگرانم کردی. چه شده؟ کسی حرفی زده؟»
    مگی با تعجب پرسید: «چه کسی؟!»
    قلب علی همچنان می لرزید. مگی طوری حرف می زد که او را سخت نگران می کرد. «مگی، درست حرف بزن. بگو چه خبر شده؟»
    «فردا همه چیز را می گویم.»
    «من نمی توانم تا فردا صبر کنم. حرفت را بزن. چه اتفاقی افتاده؟»
    علی لحظه به لحظه نگران تر می شد. خشمی ناگهانی سراسر وجودش را فرا گرفته بود. هرچه می گذشت، بیشتر اطمینان می یافت موضوع به مهشید مربوط می شود. هر چند عقلش با توجه به وقایع ساعتی قبل حدسش را تأیید نمی کرد، با این حال ذهنش جز به سوی او، به سمت دیگری کشیده نمی شد.
    مگی وقتی نگرانی و اصرار او را دید، با لحنی مضطرب گفت: «ببخشید، بابا. نباید ناراحتتان می کردم.»
    علی اتومبیل را کنار خیابان متوقف کرده بود تا تمرکز داشته باشد. «مگی، من الان می آیم آنجا.»
    «پس خواهش می کنم جلوی مامان توری چیزی نپرسید.»
    «فقط بگو موضوع مربوط به چیست. خیلی نگرانم.»
    «موضوع...؟ آخر چطور بگویم؟ راجع به خودم است.»
    «کسی حرفی زده؟ کسی ناراحتت کرده؟»
    «نه، نه. هیچ کس حرفی نزده. اصلاً باشد برای بعد.»
    «من همین الان می آیم. خداحافظ.»
    وقتی ارتباط قطع شد، مگی بلافاصله شمارۀ پوریا را گرفت. «سلام.»
    «سلام، عزیزم. حالت خوب است؟»
    «نمی دانم. خیلی هیجان دارم. می خواهم همه چیز را به بابا بگویم.»
    «نه، مگی. خیلی زود است. پدرت از مرگ برادرش آن قدر آسیب دیده که صلاح نیست در برابر چنین مسئله ای قرار بگیرد. صبر کن. شتابزده تصمیم نگیر. چرا این قدر عجله می کنی؟»
    «پوریا، از این بلاتکلیفی خسته شده ام.»
    «مگی، نکند به خاطر پیدا کردن مادرت عجله به خرج می دهی!»
    مگی اندکی سکوت کرد.
    پوریا پرسید: «چرا ساکت شدی؟ درست گفتم؟ به خاطر پیدا کردن مادرت عجله می کنی؟ مگی، نکند ازدواج برای تو نوعی گریز از وضعیت موجود زندگی ات باشد؟»
    «یعنی می خواهی بگویی ازدواج را به عنوان فراری محترمانه انتخاب کرده ام؟ نه... من دوستت دارم. و بعد... می خواهم بدانم مادرم زنده است یا مرده. می خواهم پیدایش کنم و عقده های دلم را بیرون بریزم.»
    «به تو اطمینان می دهم اگر زنده باشد، پیدایش می کنیم. مگی، گوش کن. من مادرت را پیدا می کنم، حتی اگر همسر من نشوی. من نمی خواهم...»
    «پوریا، مسئلۀ عشق ما یک چیز و پیدا کردن مادرم یک چیز دیگر است. دوستت دارم، حتی اگر او را برایم پیدا نکنی!»
    «مگی قشنگم، این را بدان، روزی که بفهمم مرا دوست نداری، یک لحظه هم مزاحمت نمی شود. تو جوانی... خیلی...»
    «چقدر مرا با این حرفها عذاب می دهی؟ من می خواهم با تو، فقط با تو باشم. با تو زندگی کنم. با تو بمیرم.»
    «حرفهایت دیوانه ام می کند. باشد، دیگر تکرار نمی کنم. ولی عزیزم، الان موقعش نیست. پدرت عزادار است.»
    «من که به او نمی گویم قصد دارم مادرم را پیدا کنم. تا روزی که او را پیدا نکرده ایم موضوع را مخفی نگه می دارم. بابا هیچ وقت دلش نمی خواست من حرفی از مادرم بزنم. به طور حتم اگر شناسنامۀ انگلیسی ام را به طور اتفاقی ندیده بودم، هیچ وقت به من نمی گفت در کجا به دنیا آمده ام و مادرم که بوده! نه... من به بابا نمی گویم چنین قصدی دارم. پوریا... مگر یک مادر می تواند نسبت به بچه اش این همه بی احساس و بی رحم باشد؟ او در تمام سالهای عمر من نخواسته بداند دخترش کجاست و چطور بزرگ شده. پوریا، کمکم کن.»
    «مگی، نمی خواهم امید را از تو بگیرم. ما نمی دانیم او زنده است یا نه! آن قدر به خودت امیدواری نده که اگر نبود صدمه بخوری. بیش از بیست سال از آمدن تو به ایران گذشته. در این مدت هیچ کس از او خبری نداشته. بنابراین باید آمادگی خیلی چیزها را داشته باشی.»
    «نگران من نباش. در ضمن، قرار است تا یکی دو ساعت دیگر بابا به اینجا بیاید.»
    «مگی نازنینم، خودت می دانی برای ازدواج با تو لحظه شماری می کنم. اما ای کاش فرصت می دادی مدتی بگذرد تا پدرت آمادگی پیدا کند.»
    «حال مامان توری خیلی بد است.»
    «می ترسی از دست برود؟ مگی، دلم می خواهد خودم با پدرت حرف بزنم. وظیفۀ من است که تو را از او خواستگاری کنم.»
    «نه، نمی خواهم وضعیت بدی پیش بیاید.»
    «فکر می کنی به خاطر اختلاف سنی مان مخالفت کند؟»
    «بله... از همین می ترسم. اگر تو با او صحبت کنی، ممکن است حرفهایی بزند که دیگر نتوانیم کاری بکنیم. اما من می توانم روی حرفش حرف بزنم. می توانم مقاومت کنم.»
    «اگر با تو هم مخالفت کرد چه می کنی؟»
    «پوریا، تو داری با کلمات بازی می کنی. بازی با کلمات، بدون ضایع شدن اصل مطلب.»
    «نه، نه. مگی، مرا محاکمه نکن. تو با عشقت همه چیز به من داده ای. اما احساس می کنم دستهایم خالی است.»
    «چرا؟»
    «چون در هیچ قانونی پیش بینی نشده که دختر زیبا و جوانی مثل تو...»
    مگی میان حرفش دوید. «بس کن. هر وقت این حرفها را می زنی، احساس می کنم بی آنکه از جایم تکان بخورم، در جهنم هستم. پوریا، من در مقابل پدرم می ایستم. می گویم همه دارند زندگی خودشان را می کنند. فقط منم که هر روز در به در اینجا و آنجا هستم. یک روز برایتون، یک روز خانۀ پدربزرگ، یک روز در شهرستان، یک روز با مهشید، یک روز با آذر، و دوباره از نو در خانۀ مادربزرگ. دیگر خسته شده ام. می خواهم جایی زندگی کنم که بتوانم بگویم خانۀ من است. می خواهم با تو باشم. در کنارت، برای همیشه، زیر یک سقف. سقفی که اسمش خانۀ ماست.»
    صدای پوریا از شوق می لرزید. «مگی، عشق من، نازنینم، خانه ای برایت می سازم از گل و عشق. خانه ای که تو فرمانده اش باشی. خانه ای که در آن همه چیز بوی عطر تو را بدهد. مگی، می دانم دوستم داری، اما می ترسم... می ترسم پدرت قانعت کند که من به دردت نمی خورم. بگوید تو در آغاز زندگی هستی و او زندگی را پشت سر گذاشته. بگوید او دو پسر دارد. آن قدر بگوید و بگوید که تو را از من بگیرد.»
    «هیچ کس نمی تواند مرا از تو بگیرد. حتی بابا. من همه چیز را دربارۀ تو می دانم. مطمئن باش بابا را قانع می کنم که فقط با تو خوشبخت می شود.»
    مگی با شنیدن صدای نالۀ توران گفت: «مامان توری صدا می کند. من باید بروم. بعد از صحبت با بابا زود تلفن می کنم.»
    توران وضع اسف باری را می گذراند. مهره ای از کار افتاده بود که سر بالایی نفس گیر زندگی را تاب نمی آورد. در چهرۀ بی روح مفرغی اش مرگ خیمه زده و منطقِ آلوده به تفرعنش را از کار انداخته بود. زمان محتوم فرا رسیده و از روی خط سیال عمر لیز خورده بود. مرگ، این دشمن استهزاکنندۀ انسان، انسانی که قربانی بی دفاع جبری عام و مطلق است، آخرین آثار حیاتش را می ربود.
    مگی به طرف اتاق مادربزرگ دوید. سر او از تخت آویزان شده بود. به نظر می آمد در اثر تقلا در آن وضعیت قرار گرفته. مگی سر او را در آغوش گرفت. «مامان توری، چرا آمده اید لب تختخواب؟»
    «مگی... من... دارم می میرم.»
    «شما نباید این علائم و حالات نامطمئن را بد تعبیر کنید.»
    سعی کرد او را جا به جا کند، اما بیش از حد معمول سنگین شده بود. به زحمت او را سر جایش خواباند. سخت اضطراب داشت. منتظر آمدن علی بود. برای گفتن آنچه سراسر وجودش را پر از عشق و اضطراب کرده بود، هیجان داشت. پتو را روی توران کشید. ناگهان نگاهش به چهرۀ او افتاد. کبود شده بود. وحشتزده صدایش زد. «مامان... مامان توری، چشمهایت را باز کن. مامان...»
    هراسان به طرف تلفن دوید. هنوز شماره نگرفته بود که صدای زنگ در برخاست. گیج شده بود. آیفون را برداشت، «بله؟»
    «مگی، منم.»
    «بابا، زود بیایید. مامان توری...»
    علی شتابان خود را به ساختمان رساند. به اتاق توران دوید. دستش را گرفت. دستها سرد بود. سردِ سرد. دستهای یک مُرده در دست علی بود.
    نقشه های مگی، حرفهایی که آماده کرده بود به پدر بگوید، همه مسکوت ماند.
    پوریا مضطرب و بی قرار کنار تلفن نشسته بود تا مگی تکلیفشان را روشن کند. اما انتظار بیهوده بود.
    علی وقتی با دست لرزان چشمهای توران را می بست، کسی از آن سوی ذهنش گفت: دیگر توران وجود ندارد تا مهشید تهدید کند همه چیز را به او می گوید و در همان لحظه از دلش گذشت: اما مگی وجود دارد. می تواند همه چیز را به او بگوید و...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #78
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    همیشه منتظر بودم جوانی از راه برسد و...»
    «و مرا سوار اسب سپیدش کند و به آسمانها ببرد؟!»
    «تو چرا این طوری شده ای؟ انگار نمی شناسمت. این طرز حرف زدن، این طور بی پروا و گستاخ بودن را از تو باور نمی کنم. مگی، تو همان دختر ساکت و آرام و مطیع من هستی که هرگز روی حرفم حرف نمی زدی؟»
    «نه فقط روی حرف شما، که روی حرف هیچ کس حرف نمی زدم. آخر کسی برای حرف من ارزش قائل نبود. من هیچ وقت و هیچ جا به حساب نمی آمدم. کسی با نظر من کاری نداشت. مگر شما یک بار از من پرسیدید چطور و با کی زندگی کنیم؟ مگر یک بار به این فکر افتادید که دخترتان هم آدم است و برای خودش نظری دارد؟ تمام احساسات پدری تان نسبت به من تا زمانی بود که خودتان را بین چند نفر تقسیم نکرده بودید. آذر، شبنم، نسیم و افشین سهمی برای من باقی نمی گذاشتند.»
    «چرا این حرفها را امروز می زنی؟ چرا تا به حال به هیچ چیز اعتراضی نکردی؟ نه تنها اعتراض، حتی درد دل هم نمی کردی. چرا خواسته هایت را نمی گفتی؟ تو که می دانستی عاشقانه دوستت دارم و برایم از همه چیز و همه کس باارزش تری.»
    «مگر امروز که حرفم را می زنم اهمیت می دهید؟ امروز، یعنی الان، من از تمام سالهای گذشته بزرگ ترم. از دیروز هم بزرگ ترم. اما به چشم شما همان هستم که همیشه بودم! غیر از این است؟»
    علی بی دفاع و مستأصل، در مقابل گفته های تازه و عجیب او خود را عاجز و ناتوان می دید.
    مگی ادامه داد: «به او کاری نداشته باشید. نمی خواهم وضع بدی پیش بیاید. نباید رویش به شما باز شود. ما می خواهیم یک عمر در کنار هم باشیم. نباید کار را با دشمنی و کینه شروع کنیم.» سپس دست علی را گرفت و او را روی مبل نشاند. «بابا... بگذارید خوشحال باشم!»
    علی حیران و ترسان جواب داد: «ازدواج شوخی نیست. چیزی نیست که بشود سرسری گرفتش.»
    مگی با لحنی نیشدار جواب داد: «اگر تفاهم نداشتیم، از هم جدا می شویم. کاری که شما چند بار کردید.»
    «داری مرا با زجر محاکمه می کنی؟!»
    «نه. کدام محاکمه؟ عین حقیقت است.»
    «خودت بهتر از هر کس می دانی چرا از مادرت جدا شدم. همچنین از مهشید. همه اش به خاطر تو بود. می دانی؟»
    «بله، می دانم. شما هستید که نمی دانید من چه می خواهم و چه می گویم.»
    «مگی، اشتباه می کنی! او می خواهد تو را به کدام آرزو برساند؟ بگو چه می خواهی؟ خودم آرزوهایت را برآورده می کنم. بگو... چرا تا به حال نگفتی که چه آرزوهایی داری؟!»
    «مگر دیگران می گذارند من و آرزوهایم را بشناسید؟ مگر آذر اجازه می دهد؟ مگر شغل و کارهایتان فرصت می دهد؟ از کدامشان می توانید به خاطر من بگذرید؟ از آذر؟ از کار؟ از شبنم و نسیم و افشین؟»
    «تو بگو چه می خواهی. اگر انجام ندادم، هر کار دلت خواست بکن.»
    «من چیز زیادی نمی خواهم. ازدواج با پوریا یکی از آرزوهای بزرگ من است.»
    «دختر، چرا تیشه برداشته ای و به ریشۀ خودت می زنی؟ پوریا زندگی اش را کرده. جوانی اش را گذرانده و حالا می خواهد برای آنکه جوان شود و جوان بماند، دختر بِکر و نورس و زیبایی را در کنار خود داشته باشد. مگی، به وعده و وعیدهایش گوش نده. به خدا همه اش پوشالی است. این مردک از سادگی تو سوءاستفاده کرده. دلم می خواهد خفه اش کنم.»
    «بکنید. اما در حقیقت مرا خفه می کنید. مرا می کشید. چون اگر او را از دست بدهم، یک لحظه هم زنده نمی مانم. شما طوری از پوریا حرف می زنید که انگار با او دشمنی دیرینه دارید!»
    «شوهری هم سن و سال فرشاد مناسب توست، نه مردی جا افتاده و پدر دو پسر بزرگ. مگی، من تو را آسان بزرگ نکرده ام که آسان از دست بدهم. تو زیبایی، جوانی، از خانواده ای سرشناس و ثروتمند هستی. خیلیها آرزوی همسری ات را دارند. چرا آینده ات را خراب می کنی؟ او خوشیهایش را کرده. جوانی اش را گذرانده. چرا نمی فهمی؟»
    «او همه چیز را برایم گفته. از تمام زندگی اش باخبرم.»
    «پس چرا کور شده ای؟ چرا نمی فهمی این ازدواج نیست، دام است؟»
    «من این طور فکر نمی کنم!»
    «برای اینکه بچه ای. احساساتی هستی. تو سنی نداری. تجربه ای نداری. قوۀ تشخیص نداری. از همه مهم تر، اعتماد به نفس نداری. وگرنه خودت را ارزان و آسان نمی فروختی.»
    مگی با حرص خنده ای کرد و جواب داد: «قصد فروش ندارم که ارزان یا گران بودنش مهم باشد.»
    «چرا، داری. خودت نمی فهمی! هنوز بچه ای و دهانت بوی شیر می دهد. تو نمی توانی آن روی سکه را هم ببینی!»
    «کدام سکه؟»
    «سکۀ زندگی! سکۀ خوشبختی و بدبختی. سکۀ شانس. تو خیلی خام تر از آنی که بتوانی دست آن مردکۀ خائن را بخوانی.»
    مگی از تب و تاب افتاده بود. پدر را بی دفاع و تسلیم و ملتمس می دید و سعی می کرد او را در همان یک دیدار متقاعد کند. بی آنکه بر زبان بیاورد، دو راه بیشتر برای او باقی نگذاشته بود: یا با ازدواجش موافقت کند، یا از او چشم بپوشد.
    اما علی راه سومی می شناخت؛ راهی که دیگر نمی بایست بر زبان بیاورد. این راه گفتگوی پنهانی با پوریا بود. او تهدیدهای دخترش را تو خالی نمی داست، ولی فکر می کرد اگر گفتگویش با پوریا به نتیجه برسد، همه چیز حل می شود. از این راه حل احساس رضایت می کرد. دیگر لازم نمی دید با مگی جر و بحث کند. کاملاً به این نتیجه رسیده بود که گفتگو با او بیهوده است.
    حالا هر دو آرام گرفته بودند؛ مگی با این استنباط که پدر را تسلیم خود نموده، و علی با این فکر که معما فقط به دست خود پوریا حل می شود.
    دقایقی در سکوت گذشت؛ سکوتی که در آن هر کدام به بازی بعدی خود می اندیشید. مگی منتظر بود او برود تا به پوریا تلفن کند و با شوق فریاد بزند «بابا را مغلوب کردم»، و علی عجولانه می خواست بدون هیچ تماس قبلی، سرزده به خانۀ او برود و تکلیف را روشن کند. می دانست چگونه پوریا را مغلوب کند. چنان به نتیجۀ ملاقاتش با او امیدوار بود که در آن اوج گیر و دار یکباره احساس امنیت و آسایش کرد. البته هنگام خداحافظی، مگی با یک جمله آرامشش را خدشه دار نمود، اما نه آن قدر که به تفکر بیشتر وادارش کند. مگی گفت: «بابا، قول بدهید که با او تماس نمی گیرید.»
    او سر تکان داد و گفت: «امشب من و تو با هم می رویم بیرون و شام می خوریم و حرفهایمان را می زنیم.»
    «دیگر حرفی نماند!»
    «چرا، مانده. فعلاً باید به یک جلسۀ مهم برسم.»
    «بله، می فهمم. شما همیشه کارهای مهم تر از من داشته اید.»
    با رفتن او مگی به سوی تلفن پرواز کرد. چنان هیجانی داشت که وقتی زنگ اول به دوم رسید، فریاد زد: «گوشی را بردار. کجایی؟ دیگر طاقت ندارم». و وقتی در پایان زنگ سوم صدای پوریا را شنید، در میان خنده و گریه فریاد زد: «با بابا صحبت کردم. سخت بود، اما نتوانست مغلوبم کند.»
    پوریا بلند، آن طور که صدای هیجان آلود خنده ها و گریه های او را تحت الشعاع قرار دهد، گفت: «مگی، درست بگو. داد نزن. بگو چه شد؟ از کجا و چطور شروع کردی؟ چه گفتی؟»
    «گفتم اگر نگذاری با او ازدواج کنم، مرا برای همیشه از دست می دهی.»
    «پس موافق نبود. تو تهدیدش کردی و مجبور شد قبول کند.»
    «آره، آره! اما تهدید تو خالی نبود. یا تو... یا مرگ.»
    «کوچولوی قشنگم، این طرز فکر کردن اصلاً درست نیست. من...»
    «هیچی نگو. تو تمام معنی زندگی منی. پوریا... هیچ فکر نمی کردم بابا این قدر زود تسلیم شود. نمی دانی چطور غافلگیر شده بود. اصلاً باور نمی کرد. جا خورده بود.»
    «خب، حالا چه می شود؟ چه باید بکنیم؟»
    «می خواهم این خبر را به همه بدهم. وای... مونا بشنود شاخ درمی آورد.»
    «مگی، هر کس بشنود شاخ درمی آورد و به من می خندد.»
    «باز می خواهی شروع کنی؟»
    پوریا منقلب بود. فکر کرد تا چند ساعت دیگر همه این خبر باور نکردنی را می شنوند و پچ پچها و تمسخرها شروع می شود.
    مگی هنوز شادمانه شلوغ می کرد. «اگر زود بجنبیم، می توانیم روز عروسی مان را به روز عروسی مونا بیندازیم.»
    «مگی، صبر کن عزیزم. مسئلۀ مونا با تو فرق دارد. باید بگذاریم مراسم ازدواج آنها تمام شود، آن وقت با برنامه ریزی حساب شده جلو برویم.»
    «چرا باید صبر کنیم؟! اصل کار باباست که راضی اش کردم.»
    «گوش کن. اول باید برنامه سفرمان را تدارک ببینیم، بعد دست به کار بشویم.»
    «چرا؟»
    «چون از نگاهها و لبخندهای طعنه آمیز و پچ و پچ کردن اطرافیان بدم می آید.»
    «چرا این قدر خودت را ناراحت می کنی؟ ما نه اهمیتی به آن نگاهها می دهیم، و نه به پچ پچها.»
    «مگی، گوش بده. بقیۀ کارها را بسپار دست من.»
    «خب همین امروز برو بلیت رزرو کن. من که شناسنامۀ انگلیسی دارم و ویزا نمی خواهم. تو هم که شهروند آمریکایی محسوب می شوی. بلیت رزرو کردن کمتر از یک ساعت وقت می خواهد.»
    «مگی، قبل از هر اقدامی من باید با تو حرف بزنم.»
    «با من؟ چه حرفی؟»
    «حرفهایی که تا به حال نگفته ام.»
    «خب بگو.»
    «الان نمی توانم. تمرکز ندارم.»
    «چرا؟ مثل اینکه هیچ خوشحال نشدی!»
    پوریا آهسته گفت: «تو نمی توانی حال مرا بفهمی، کوچولو.»
    «هان؟ چه گفتی؟ بلندتر بگو.»
    «هیچی! فردا همدیگر را می بینیم و من حرفهایم را با تو می زنم.»
    «چرا همین الان، چرا امروز نمی گویی؟»
    «به من مجال بده. بگذار ببینم از کجا و چطور باید شروع کنم.»
    «نکند پشیمان شده ای؟»
    «از چه چیز پشیمان شده ام؟»
    «از عروسی با من!»
    «کوچولوی دیوانه، نمی دانی چه به سرم آورده ای. عقل و شعور و منطق و همه چیزم را به باد تاراج داده ای.»
    «پس من الان به آنجا...»
    «نه، خواهش می کنم بگذار به حال خودم باشم. بگذار فکر کنم. تو متوجه حال من نیستی. انتظار هم ندارم متوجه باشی. تو از دنیای من بی خبری. اجازه بده فرصت فکر کردن داشته باشم.»
    «یک جوری شده ای! مثل هر روز نیستی!»
    «هر روز دلهره و اضطراب دیگری داشتم، و امروز چیز دیگر. تا به حال مضطرب بودم که مبادا کسی از ماجرای ما بویی ببرد. اما حالا اضطراب واکنشها را دارم.»
    «یک ساعت کافی است؟»
    «نه، نمی دانم!»
    «خب، یک ساعت فکر کن و بعد به من تلفن کن. پوریا، نمی دانی چقدر خوشحال و خوشبختم. دلم می خواهد تمام دنیا را خبر کنم و بگویم بیایید خوشبختی مرا ببینید. می دانم مونا اصلاً چنین احساسی ندارد. او دارد ازدواجی معمولی می کند. عاشق نیست. اما من دارم روی ابرها راه می روم. از بالا نگاه می کنم و می بینم الان هیچ کس به اندازۀ من خوشبخت نیست.»
    «مگی، حرفهای امروز به یادت می ماند؟»
    «این حرفهای امروز نیست. حرفهای هر روز من است. هر روز، تا آخر عمرم. نگران چه هستی؟ باز داری از آن فکرهای بیخود می کنی؟»
    «تو خیلی جوانی. نمی توانی...»
    «دیگر چیزی نگو. برو یک ساعت فکر کن. خداحافظ.»
    «مگی، دوستت دارم.»
    «پوریا، حرفهای امروز به یادت می ماند؟»
    پوریا در اوج اضطراب خندید. «ادای مرا درمی آوری؟»
    «خواستم ببینی این طور حرف زدن خوب است؟»
    «زیبای من...»
    «خداحافظ تا یک ساعت دیگر.»
    مگی گوشی را گذاشت. چون پرنده ای سبکبال به طرف کمد لباسهایش رفت. بلوز و شلواری را که پوریا دوست داشت برداشت. همین را می پوشم. فکر کرد تا یک ساعت دیگر می تواند دوش بگیرد، لباس عوض کند، و خود را به خانۀ پوریا برساند. با این فکر به طرف حمام دوید. وقتی آب ولرم با بدنش تماس پیدا کرد، احساس عجیبی داشت؛ احساسی فراتر از خوشبختی.
    علی، پیچیده در ملغمه ای از احساسات آزاردهنده و طاقتفرسا، به سوی خانۀ پوریا راند. در طول راه بارها به خود نهیب زد که بر اعصابش مسلط باشد. اما خشم و خروش و عصیان جایی برای تصمیم گیریهای عاقلانه نمی گذاشت. گفته های مگی در گوشش صدا می کرد. سعی داشت صداها را پس براند، اما نمی شد. زیر لب با خود می غرید: مگی، نمی گذارم دستش به تو برسد. نمی گذاریم این طور آسان جوانی ات را تباه کند. نمی گذارم از سادگی و بی خبری ات سوءاستفاده کند.
    او که تازه از خانۀ مهشید بیرون آمده بود، با آهی بلند زمزمه کرد: مهشید، خدا لعنتت کند. چرا دست از سرم برنمی داری؟ تو مرا از همه چیر و همه کس، حتی مگی، غافل کردی. سهم الارثت را هم که گرفتی. چرا رهایم نمی کنی؟ کاش می توانستم خودم همه چیز را به مگی بگویم و دیگر از تهدیدهای تو نترسم...
    وقتی جلوی خانه توقف کرد حال طبیعی نداشت. بُمبی در حال انفجار بود. اما قبل از آنکه زنگ را به صدا درآورد، یکی دو دقیقه ای قدم زد و نفسهای عمیق کشید. سپس زنگ را فشرد. کسی جواب نداد. دوباره زنگ زد. انتظارش طولانی شد. فکر کرد او خانه نیست. اما سرانجام پوریا جواب داد: «بله؟» صدایش خسته و خش دار بود.
    علی جواب داد: «منم، علی.»
    این جواب چون آواری بر سرش فرو ریخت. احساس کرد زیر تلی از آوار در حال خفگی است. صدایش بُرید.
    علی با لحنی تهدید آمیز گفت: «چرا باز نمی کنی؟»
    صدای علی تهاجم امواج جنگ را داشت؛ جنگ برای حفظ مالکیت. پوریا می دانست راه دیگری ندارد. شاسی آیفون را زد و در باز شد. به دیوار کنار آیفون تکیه داد.
    علی در عرض چند ثانیه خود را به ساختمان رساند. فضای خانۀ پوریا، تمام قدرت ارادۀ او را برای آرام و منطقی بودن از یادش برد. در همان آستانۀ در مشت آهنینش را بر صورت او فرود آورد. پوریا در حالی که تعادل از دست داده بود، مچ هر دو دست او را محکم چسبید. در یک لحظه صحنۀ کتک کاری با فرزین به یادش آمد. اما فرزین جوان تر و زورمندتر بود، و او نتوانسته بود این طور که علی را مهار کرده بود، او را مهار کند. علی در حالی که تقلا می کرد تا دستش را رها کند فریاد زد: «نمک به حرام! خائن! کثیف! از سادگی بچۀ من سوءاستفاده کردی؟ تو جنایتکاری! می کُشمت. آرزوی مگی را به دلت می گذارم.»
    پوریا با شجاعتی خاموش ضربه های او را دفع می کرد. اما یک بار دیگر چهره اش غرق خون شد. در حالی که دیگر توان مهار دستهای او را نداشت، خروشید: «تو مگر دیوانه شده ای؟ انگار با من دشمنی دیرینه داری.»
    علی با تمام توان تلاش می کرد دستهایش را برهاند. در یک لحظه دست راستش را از دست او بیرون کشید و آن را به صورت مشت درآورد و تا پوریا به خود بیاید، زیر چانه اش کوبید. او فریاد زد: «علی، وادارم نکن عکس العمل نشان بدهم. دیوانه، بنشین حرفهایمان را مثل آدم بزنیم. این وحشی بازیها چیست؟ بگذار مگی هم بیاید و حرفهای او را بشنوی. چرا دشمن بی جهت شده ای؟»
    «دهن کثیفت را ببند و اسم بچۀ مرا نیاور.»
    پوریا دیگر قادر به مهار خود نبود. تمام تلاشش را می کرد تا او را قانع کند که بنشیند و به حرفهایش گوش کند. اما علی نمی گذاشت و مشتهای بی امانش را به سر و صورت او فرود می آورد. پوریا در حالی که دیگر حاضر نبود بیش از آن آماج ضربات او باشد، دست بلند کرد که اولین دفاعش را بکند. اما با صدای پی در پی زنگ ساختمان دستش در هوا ماند. علی از این فرصت استفاده کرد و مشت محکم دیگری زیر چشم چپ او نشاند. زنگ عجولانه و پشت سر هم دوباره به صدا در آمد. پوریا حدس زد باید مگی باشد.
    در فرصتی کوتاه خود را از دست علی رهاند و دکمۀ آیفون را فشار داد. در باز شد.
    مگی با دیدن اتومبیل علی که جلوی در خانه پارک شده بود، فهمید اوضاع عادی نیست. به سرعت از پله ها بالا دوید. اما صدای فریاد رعدآسای پوریا در جا میخکوبش کرد. «بس کن. نگذار دستم را به رویت بلند کنم...» مگی سراسیمه خود را به آپارتمان رساند . به سرعت کلیدش را درآورد و در را باز کرد و با دیدن صورت خون آلود پوریا جیغ وحشتناکی کشید. خودش را به علی رساند و یقه اش را از پشت گرفت و کشید. علی به سرعت برگشت. دیدن مگی در آن خانه دیوانه ترش کرد. سیلی برق آسایی به گونۀ او نواخت. اما پوریا با آنکه دیگر حال طبیعی نداشت، خود را به مگی رساند و به سرعت از معرض حملات علی دورش کرد. فریاد زد: «با او کاری نداشته باش. مگر نمی گویی من گولش زده ام؟ پس با من طرف باش. چرا با خودت روراست نیستی؟ بگو تلافی چه کسی را داری سرِ من درمی آوری؟»
    علی دو دستش را دور گردن او حلقه کرد و به دیوار کوبیدش. مگی دیوانه وار به سوی او دوید. دندانهایش را در بازوی علی فرو بُرد و طوری گاز گرفت که فریادش برآمد. علی بی اختیار دست چپش را از دور گردن پوریا برداشت و تلاش کرد مگی را از خود دور کند. اما او همچنان دندانهایش را در گوشت بازوی وی فرو برده بود. علی به ناچار موهای او را گرفت و کشید. مگی در آن موقعیت هیچ دردی احساس نمی کرد. پوریا فریاد زد: «مگی، ولش کن.» اما مگی صدایش را نمی شنید. حدّت عقده های سربسته اش به دندانهای جوان و تیزش منتقل شده بود. علی همچنان موهای او را می کشید تا از خود جدایش کند، اما موفق نمی شد. پوریا او را از پشت گرفت. «مگی، مگی عزیزم، دندانهایت را باز کن. خواهش می کنم. به خاطر من.» مگی در حال طبیعی نبود. رنگ علی تیره شده بود و درد فشار دندانهای مگی از پا درمی آوردش. سرانجام طعم شور و تلخ خون باعث تهوع مگی شد و در نهایت به رها شدن بازوی علی و بی هوش شدن خودش انجامید.
    پوریا به طرف حمام دوید. حوله ای برداشت، خیس کرد و آورد صورت و لبهای مگی را پاک کرد. علی با چشمهای از حدقه درآمده به آن صحنه نگاه می کرد. پوریا مگی را به طرف اتاق خواب برد و خواباند. با سرعت پارچ آب سردی را از یخچال آورد و اندکی به صورت او پاشید. مگی از حال رفته بود. لای پلکهایش را باز کرد، پوریا را دید و دوباره از حال رفت. پوریا التماس گونه حرف می زد: «مگی، چشمهایت را باز کن. چه بلایی سرت آمده، عزیزم؟ منم. نگاه کن. حرف بزن. چیزی بگو، عزیزم... مگی...»
    علی آنچه را می دید باور نمی کرد. خود را فراموش کرده بود. خون از بازویش روان بود. پوریا فریاد زد: «ایست قلبی کرده. تو او را کشتی!» این عبارت چون برق علی را سر جایش خشکاند. پوریا دوباره فریاد زد: «چرا ایستاده ای؟ به اورژانس تلفن کن.» علی ماتزده شده بود. پوریا خود به طرف تلفن دوید. شمارۀ اورژانس تهران را گرفت و تقاضای آمبولانس کرد.
    علی چون کسی که تازه به هوش آمده باشد، به اطراف نگاه کرد و ناگهان به طرف مگی دوید. شانه های او را گرفت و تکان داد. «مگی، حرف بزن. منم بابا، به من نگاه کن.» تو را به خدا چشمهایت را باز کن...» دیگر نتوانست چیزی بگوید. صدای گریه اش در فضا پیچید. پوریا پس از مکالمۀ تلفنی به طرف مگی دوید. دهانش را باز کرد و به او تنفس مصنوعی داد. علی با گریه فریاد زد: «مگی... به من رحم کن، بابا. حرف بزن، دخترم.»
    هیاهوی آنها همسایگان را کنجکاو کرده بود. در راهروی طبقۀ بالا چند نفر از ساکنان آپارتمانها جمع شده بودند. اما قبل از آنکه آنها اقدامی به عمل آورند، آمبولانس رسید. کارها به سرعت انجام شد. ماسک اکسیژن روی بینی مگی قرار گرفت. به برانکار منتقل شد و در آمبولانس قرار گرفت. علی و پوریا هر دو سوار شدند. در طول راه یکدیگر را فراموش کرده بودند. گویی چیزی جز مگی برایشان وجود نداشت.
    در بیمارستان پوریا برگه های مخصوص را پر کرد و امضا نمود. از ظاهر علی پیدا بود خود را باخته است. چون مجسمه ای گچی کنار اتاق معاینه ایستاده بود. پوریا بی قرار و ناآرام پشت در اتاق راه می رفت.
    علی را صدای زنگ تلفن همراهش به خود آورد. نمی خواست جواب بدهد. زنگ قطع شد، و چند ثانیه بعد دوباره تکرار شد. سرانجام با صدایی لرزان جواب داد. آذر بود. «علی، تو کجایی؟ مگر قرار نبود ساعت...»
    علی حرف او را قطع کرد. «آذر، من در بیمارستانم. مگی از دستم رفت.»
    آذر وحشتزده پرسید: «مگی از دست رفت یعنی چه؟ در کدام بیمارستانی؟ تصادف کرده؟ چرا مرا خبر نکردی؟ زود بگو. در کدام بیمارستانی؟»
    «بیمارستان مهراد.»
    صدای لرزان علی آذر را دگرگون کرد. «چرا صدایت می لرزد؟ علی، درست بگو چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ من که از صبح در خانه بودم. چرا خبرم نکردی؟»
    وقتی آذر خود را به بیمارستان رساند، مگی هنوز بی هوش بود. او با دیدن پوریا که با سر و صورت خونی و کبود بی قرار و ناآرام پشت در اتاق راه می رفت، و علی که پلکهایش از فرط گریه متورم به نظر می رسید، حیرت کرد. «پوریا، شما اینجا چه کار می کنی؟ تو را به خدا یکی به من بگوید چه اتفاقی افتاده؟ چرا صورتت خونی و کبود است؟»
    پوریا پنجه های دست راستش را مُشت کرد و به کف دست چپش کوبید و گفت: «از او بپرسید. می خواست مرا بکشد.»
    «یعنی چه؟ سردرنمی آورم. اینجا چه خبر است؟»
    «از این دیوانۀ زنجیری بپرسید. مگی را کُشت.»
    آذر به طرف اطلاعات اورژانس دوید. «خانم، خواهش می کنم بگویید چه اتفاقی برای دخترم افتاده. مگی تمیمی را می گویم.»
    «چیزی نیست. ضربۀ روحی خورده. نگران نباشید. علائم بالینی اش نگران کننده نیست.»
    «من از همه چیز بی خبرم. چرا ضربه خورده؟»
    «مگر آن آقا پدرش نیست؟ از ایشان بپرسید. آن طور که آن یکی آقا، همان که صورتش خونی است، در برگه ذکر کرده، دخترتان بر اثر عصبانیت یکمرتبه بی هوش شده.»
    آذر به پوریا اشاره کرد و پرسید: «آن آقا؟ سردرنمی آورم. او از کجا خبردار شده؟»
    «آن آقا چه نسبتی با شما دارند؟»
    «دوست خانوادگی ماست.»
    «چرا سر و صورتش کبود و خونی است؟»
    «من می خواهم این سؤال را از شما بکنم. از هیچ چیز خبر ندارم.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #79
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    حال مگی آن قدر مساعد نبود که کار در اورژانس فیصله پیدا کند. آن شب زیر نظر دکتر قوامی در اتاق شمارۀ 405 بیمارستان بستری شد، و آذر به عنوان همراه در اتاق ماند. علی و پوریا تا صبح در سالن پایین نشستند و خواب به چشمشان راه نیافت.
    پوریا ساعت به ساعت به اتاق مگی تلفن می کرد و از آذر خبر می گرفت. علی بحرانزده و بدحال بود. پوریا او را می پایید. اگرچه حال خودش بهتر از او نبود، در مقابل او احساس مسئولیت می کرد. از بوفه برایش آب میوه گرفت و نزدیکش رفت. «بگیر بخور.»
    علی سرش را بین دو دست گرفته و آرنجهایش را روی زانو ستون کرده بود. نمی دانست به تلافی کدام عقدۀ ناگشوده سر به عصیان برداشته. غرق دنیای خود بود. صدای پوریا را نشنید. او دوباره گفت: «بگیر بخور.»
    علی سر بلند کرد. از دیدن چهرۀ کبود و ورم کردۀ او حالش دگرگون شد. پوریا نی را در قوطی آب میوه فرو برد و به دستش داد. علی بی اراده آن را گرفت، اما نخورد. پوریا به خود اجازه داد و در کنارش نشست. «بخور. وضعت خوب نیست.»
    علی از گوشۀ چشم نگاهی به او انداخت. نگاهش خصمانه نبود. آرامش یافته بود و از رفتار بی وقار خود احساس حقارت می کرد. مثل برده ای بر تخت نشسته. تحقیر شده، ولی در جایی والا. نمی توانست گناه خود را به عهده بگیرد. می دید هنوز در این سن به تاریکخانۀ ذهن خود آگاه نیست.
    اندکی بعد پوریا از کنارش برخاست تا به اتاق مگی تلفن کند. علی از پشت سر براندازش کرد. اندام پوریا قوی و مردانه بود. از ذهنش گذشت: می توانست خُردم کند. آن شورش ناگهانی را بر خود نمی بخشید.
    پوریا با آذر صحبت کرد. آذر گفت: «نبضش عادی شده و همه چیز خوب پیش می رود. اما من هنوز نفهمیده ام چه گذشته که مگی به این روز افتاده. شما اینجا چه کار می کنید؟ کی مضروبتان کرده؟»
    «سؤال پیچم نکنید. علی خودش برایتان توضیح می دهد.»
    پوریا به دفتر رفت و گفت برای آذر غذا بفرستند. اما غذا نبود. ناچار از بوفه ساندویچ خرید و با نسکافه برایش فرستاد. بعد به سراغ علی رفت. «صبح شده. بلند شو برویم در بوفه بنشینیم و چیزی بخوریم. هم ساندویچ کالباس دارد، هم مرغ. کدامش را سفارش بدهم؟ چرا آب میوه را نخوردی؟ این کارها چیزی را عوض نمی کند.»
    علی سرش را تکان داد و از رفتن امتناع کرد. پوریا دست زیر بازویش انداخت و در حالی که به زور بلندش می کرد گفت: «این ادا و اصولها را بگذار کنار، بلند شو برویم.»
    علی را به زور بُرد. ساندویچ سفارش داد و برگشت رو به روی او نشست. به طور غیرمنتظره گفت: «من نمی خواهم با او ازدواج کنم.»
    این کلام نیروی محرکه ای با خود داشت. علی سربلند کرد. چشم در چشم او دوخت. به هم بُراق شدند. نگاه یکدیگر را تحمل می کردند. پوریا گفت: «چی شده؟ چرا این طوری نگاه می کنی؟ مگر همین را نمی خواستی؟»
    علی دندانهایش را روی هم فشرد. از میان دندانهایش صدایی برخاست. «می کُشمت.»
    «چرا؟ به چه جُرمی؟ همین فردا می روم گُم می شوم.»
    «کیفهایت را با او کرده ای و حالا می خواهی از شرّش خلاص شوی؟»
    «هر طور می خواهی فکر کن. من می روم تا تو خیالت راحت شود.»
    «چه جوابی به او بدهم؟»
    «بگو پوریا، آن مرد کثیف، لجن، خائن، مُرد.»
    «بهش قول ازدواج داده بودی، مگر نه؟»
    «بله، قول داده بودم. اما حالا وضع فرق کرده. خودش می فهمد من به دردش نمی خورم. تو به او می گویی آن مردکۀ خائن قصد فریبت را داشته. کیفهایش را با تو کرده و بعد خودش را از شّرت خلاص کرده.»
    «جنایتکار.»
    «همین را هم بهش بگو. بگو پوریا جنایتکار است. بگو دوستت نداشت و فقط می خواست مدتی با تو خوش باشد.»
    علی لحظه به لحظه هشیارتر می شد. چشمهایش فراخ شده و رنگش به جا آمده بود. گفته های سیلی وار پوریا به هوشش می آورد. آن دو پُشت میز رو به روی هم نشسته بودند و هر کس آنها را از دور می دید، خیال می کرد دوست یا قوم و خویش هستند. پوریا گفت: «هزار بار به او التماس کردم. گفتم من به دردت نمی خورم. جای پدرت هستم. دو برابر تو سن دارم. اما قبول نکرد. حالا تو این حرفها را برایش بگو. از زبان تو اثر دیگری دارد.»
    «چطوری فریبش دادی که دلبسته ات شد و مرا فراموش کرد؟»
    «همان طور که همۀ مردها دختری را فریب می دهند و دلبسته اش می کنند.»
    «خیانتکار! باید بمانی و خودت این حرفها را برایش بگویی.»
    «چرا من؟ تو بگو. تو پدرش هستی. حرفهای مرا قبول نمی کند.»
    «نه، نامَرد. باید از زبان کثیف خودت بشنود.»
    «وقتی او به هوش بیاید، من می روم. دیگر اینجا نمی مانم که با کسی حرف بزنم.»
    «حق نداری تا او اینجا بستری است، پایت را از بیمارستان بیرون بگذاری!»
    «من نوکر تو نیستم که دستور می دهی!»
    «هر جانوری هستی باش. اما باید بمانی. وقتی به هوش بیاید، خیال می کند من باعث رفتنت شده ام.»
    «به او بگو من کی بودم و با او چه کردم! حالا ساندویچت را بخور تا جان داشته باشی باز هم مشت بزنی.»
    علی غرید. «تو نفهمیده ای پا روی دُم چه کسی گذاشته ای! مرا نشناخته ای. توی سوراخ موش هم بروی پیدایت می کنم و می کُشمت.»
    «گفتم بخور که برای کُشتن جان داشته باشی.»
    پوریا ساندویچ را از روی میز برداشت و به دست او داد. ساندویچ خودش را گاز زد و شروع به خوردن کرد. زیر چشمی او را می پایید. دلش به حال او می سوخت.
    علی احساس ضعف می کرد. تا آن لحظه نفهمیده بود چقدر قوایش را از دست داده. گازی به ساندویچ زد و گفت: «ناجوانمرد، با چاپلوسی خودت را در خانوادۀ ما جا کردی و کار خودت را کردی. بیخود نبود فرزین بدبخت از دستت جانش به لب آمده بود.»
    پوریا لقمه اش را فرو داد و گفت: «همین حرفها را هم برایش بگو. می خواهم از من متنفر شود.»
    «خوب نقش بازی می کنی، نامرد! یواش یواش داری طلبکار هم می شوی!»
    «مگر بدهکار بودم؟»
    «آره. به وسعت بی شرفی ات به من بدهکاری.»
    آن دو چنان غرق ضربه زدن به یکدیگر بودند که متوجه حضور آذر نشدند. او که دوان دوان خود را به طبقۀ همکف رسانده بود تا مژدۀ به هوش آمدن مگی را بدهد، در یک قدمی شان ایستاده بود و آخرین جملۀ علی را شنید: «آره. به وسعت بی شرفی ات...»
    صدایشان زد. «اینجا چه خبر است؟ چرا شما دو تا دشمن هم شده اید؟»
    هر دو سر برگرداندند. پوریا با دیدن او از پشت میز برخاست و ایستاد. آذر نگاهی سرزنش بار به هر دوشان انداخت و گفت: «آمدم بگویم به هوش آمده.»
    چهرۀ پوریا با شنیدن این خبر از هم باز شد. قلبش آرام گرفت. کیفش را برداشت و عازم رفتن شد. هنوز دو سه قدمی نرفته بود که علی خیز برداشت و از پشت یقه اش را گرفت. «کجا؟ مگر می گذارم به همین راحتی جا خالی کنی؟ الان که به هوش آمده، حتماً سراغ تو کثافت را می گیرد!»
    «علی... بگذار بروم. به صلاح هردومان است.»
    «بروی؟ بی وجدان، بی غیرت، جواب او را چه بدهم؟»
    «بگو پوریا مُرد. رفت به جهنم.»
    آذر اعتراض کرد. «شما دو تا چرا دیوانه شده اید؟ اینجا بیمارستان است. نه میدان جنگ. علی، لباسش را ول کرد.»
    پوریا گفت: «آذر خانم، من با او حرفی ندارم. بگویید دست از سرم بردارد.»
    «کجا می خواهید بروید؟ مگی همان لحظه ای که به هوش آمد، شما را صدا کرد. گفتم شاید رفته باشد. گفت بهش تلفن کن. گفتم بروم ببینم اگر نیست، تلفن کنم. آن وقت شما می خواهید بروید؟ دارم کم کم می فهمم موضوع از چه قرار است. پوریا، مگی شما را از من می خواهد. برو خودت جوابش را بده.»
    علی گفت: «نامرد می خواهد فرار کند و برود قایم شود. نمی داند به باتلاق جزموریان هم برود پیدایش می کنم.»
    پوریا به آذر گفت: «بروید بالا به او بگویید من که گفته بودم چه اتفاقاتی می افتد! حالا باور کردی؟»
    «الان موقع این حرفها نیست. طفلک دارد مثل جوجه می لرزد. پیداست موضوع خیلی عمیق شده.»
    «اما من به او گفته بودم ما به درد هم نمی خوریم. قبول نداشت.»
    «فکر می کنم هنوز هم قبول نداشته باشد. به من التماس می کرد شما را پیشش ببرم.»
    پوریا منقلب بود. آرزوی دیدار دوبارۀ مگی آتشی گرم و همیشه روشن بود که در جانش هزار آرزو می آفرید. اما سعی می کرد صدای آرزوها را خفه کند. چنان تحقیر شده بود که نمی توانست سرش را بالا نگه دارد.
    آذر گفت: «چرا معطل هستید؟ بیایید برویم. تنهایش گذاشته ام. می ترسم دوباره...»
    علی با نفرت گفت: «طلبکار است. باید طلبش را بدهیم، بعد تشریف بیاورد.»
    پوریا دیگر حرفی نزد. راه افتاد و از پله ها بالا رفت. قلبش مالامال از عشق و درد بود. آذر دستش را زیر بازوی علی انداخت و به دنبال پوریا رفتند.
    اندکی بعد پشت در اتاق مگی بودند. آذر آهسته گفت: «به خدا اگر کوچک ترین ادا و اطواری دربیاورید، می گذارم می روم. علی، خواهش می کنم بر خودت مسلط باش.» سپس پوریا را مورد خطاب قرار داد. «می دانم الان وقت این حرفها نیست. اما مگر او پدر و مادر نداشت؟ چرا دست کم علی را در جریان رابطه تان نگذاشتید؟»
    نه علی و نه پوریا، هیچ جوابی ندادند. آذر معطل جواب نشد. در را باز کرد. دست مگی هنوز در اسارت کیسۀ سِرُم بود. با صدای باز شدن در روی برگرداند. علی به طرفش رفت. پوریا در چهارچوب در ایستاد. دلش از دیدن رنگ و روی پریدۀ او به درد آمد. اشک در چشمهایش حلقه زد.
    علی دست آزاد مگی را به دست گرفت. «چطوری، عزیزم؟ چه شد؟ چرا بی هوش شدی؟»
    مگی رمیده نگاهش کرد. چشم اشک آلودش به محل گازی که از بازوی او گرفته بود افتاد. چانه اش لرزید. «بابا، چرا...؟ من که به شما گفتم به سراغ او نروید. مگر قول ندادید؟ چرا با او چنین کردید؟ مگر من همه چیز را به شما نگفته بودم؟»
    صدای گریۀ سوزناک او قلب علی را می لرزاند و پوریا را دیوانه می کرد. علی بر دست او بوسه زد. شانه هایش تکان خورد. می خواست بر خود مسلط باشد، اما نتوانست.
    مگی با صدایی نرم و نوازشگر گفت: «بابا، گریه نکن. دوستت دارم.» سپس خطاب به پوریا گفت: «تو بابا را می بخشی، مگر نه؟ اگر می دانستم به این روزت می اندازد...» ادامۀ گفته اش در تلاطم بغض گم شد.
    پوریا که در آستانۀ در ایستاده بود، تو رفت. در را پشت سرش بست. با صدایی گرفته و دردبار گفت: «به تو گفته بودم چه اتفاقی می افتد! ولی باور نمی کردی!»
    مگی دستش را از دست علی بیرون کشید و به طرف او دراز کرد. «بیا دستت را به من بده. باید با بابا آشتی کنید.»
    علی خود را کنار کشید. تحمل دیدن آن صحنه ها را نداشت. نسبت به پوریا احساس نفرت می کرد.
    پوریا تکلیفش را نمی دانست. مگی دست بردار نبود. «چرا دستت را به من نمی دهی؟»
    پوریا آشفته و ناچار به سویش رفت.
    با دیدن آن صحنه، فکری به سرعت از ذهن آذر گذشت: این یکی هم شوهر کند، یک نفس راحت می کشم.»
    علی پشت به آنها و رو به پنجره ایستاده بود. مگی صدایش زد. «بابا... بیایید اینجا. مگر مرا دوست ندارید؟ من دیگر بچه نیستم. تا امروز شما برای زندگی ام تصمیم گرفته اید. می دانم هر کار کرده اید به خاطر من بوده، الان هم می خواهم هر کار می کنم با اجازۀ شما و آذر جان باشد. بابا... برگردید و به من نگاه کنید. من فقط با پوریا خوشبخت می شوم. مگر خوشبختی مرا نمی خواهید؟»
    در آن موقعیت، علی خود را چون بازرگان ورشکسته ای می دید که طلبکاران تمام هستی اش را به تاراج می برند. مگی تمام هستی اش بود. نمی توانست شاهد تاراج جوانی اش باشد. گفته های او چون دشنه ای از پولاد به قلبش فرو می رفت. ناگفته ها و بر زبان نیامده ها در ذهنش رژه می رفت: مگی از محبت سیراب نشد. آذر نتوانست برایش مادری کند. مگی تشنه ماند...
    پوریا نجواگونه به مگی گفت: «تو باید استراحت کنی. نگران چه هستی؟ مگر نمی گویی او باید اجازه بدهد؟ پس منتظر جوابش باش. آرامشت را حفظ کن. او تمام حرفهایی را که من بارها به تو گفته ام، می گوید. اما با تحقیر و توهین به من. باید صبور باشی و تحمل کنی. حق با اوست. من به درد غنچۀ نشکفته ای چون تو نمی خورم. با او تفاوت سنی چندانی ندارم. تو درد او را نمی فهمی، ولی من می فهمم. می فهمم، چون پدر هستم. من از این عشق می ترسم. برای همین می خواستم شراکتم را با فرزین به هم بزنم و بروم گم شوم و از دور به تو فکر کنم.»
    مگی دیگر طاقت نیاورد. با صدایی ضجه مانند گفت: «بس کن. تو را به خدا بس کن. می دانم منتظر بهانه بودی تا مرا از سر خودت باز کنی.»
    صدای بلند گریۀ ناگهانی او باعث شد دو پرستار با شتاب به اتاق بیایند. «چه شده؟ چرا گریه می کند؟»
    آذر که متوجه تمام ماجرا شده بود گفت: «چیز مهمی نیست. فقط ببینید دکتر اجازه می دهد به او آرام بخش تزریق کنید؟»
    یکی از آنها بلافاصله به سراغ دکتر رفت. علی و پوریا هر دو نگران و متوحش بودند. آذر با لحنی اعتراض آمیز به آنها گفت: «پس ما کی یاد می گیریم که برای تفهیم حرفهایمان، بنشینیم و مثل آدم گفتگو کنیم؟ این چه مسخره بازی ای است که شما دو تا درآورده اید؟ مگر این بچه چقدر طاقت و تحمل دارد؟»
    با ورود دکتر هر سه ساکت شدند. اما مگی به شدت گریه می کرد. دکتر به پرستار اشاره کرد که آمپول آرام بخشی را که آورده بود تزریق کند. مگی را نوازش کرد. «دخترم، باید به خودت کمک کنی! تو احتیاج به آرامش داری.»
    سپس خطاب به علی و پوریا و آذر گفت: «لطفاً اتاقش را خلوت کنید. تا چند دقیقۀ دیگر خوابش می برد.»
    مگی متوحش و گریان گفت: «نه، نمی خواهم تنها باشم. بگذارید بمانند.»
    دکتر نگاهی به صورت کبود و جای زخمهای پوریا انداخت و به مگی گفت: «دیدن این مناظر بیشتر ناراحتت می کند.»
    «نمی خواهم بخوابم. سِرُم را از دستم بیرون بیاورید. می خواهم با آنها بروم.»
    آذر با لحنی دلسوزانه گفت: «نگران نباش. ما هیچ جا نمی رویم. همین جا پیشت می مانیم. خیالت راحت باشد.»
    دکتر گفت: «به هر حال رعایت حالش را بکنید. او احتیاج به آرامش دارد.»
    دکتر یک بار دیگر مگی را معاینه کرد، و با اطمینان از اینکه وضع بالینی طبیعی دارد، همراه پرستاران از اتاق خارج شد.
    آذر کنار تخت مگی روی صندلی نشست. موهای او را نوازش کرد. این دست، تازه نوازشگر شده بود؛ نوازشی که مگی یک عمر در انتظارش بود. او هنوز کاملاً مغلوب خواب نشده بود که با لحنی کشدار و شل گفت: «پوریا... به بابا بگو که چقدر مرا دوست داری. به او بگو من چقدر دوستت دارم. بگو می خواهی مرا خوشبخت کنی. به بابا...» و چشمان زیبا و اشکبارش سرانجام مغلوب خواب شد.
    آذر به علی و پوریا اشاره کرد بیرون بروند. احساس می کرد از اینجا به بعد باید وارد قضایا شود و فکری برای حل ماجرا بکند. نمی خواست این فرصت طلایی را برای سر و سامان دادن مگی از دست بدهد.
    گفتگوی آنها پشت در اتاق مگی بیش از دو ساعت طول کشید. هر کس به آن گفتگوها گوش می داد، می فهمید آذر چه نفوذی در علی دارد. او زن باهوش و زیرکی بود که می دانست چگونه از فرصتهای طلایی برای رسیدن به هدفهایش استفاده کند، در طول آن گفتگو، بی آنکه جانب پوریا را بگیرد، با کلامی افسون کننده و دلنواز و نافذ، علی را متقاعد کرد که مرد سرد و گرم چشیده و پخته بهتر می تواند قدر دختری چون مگی را بداند و خوشبختش کند. او به تمام ازدواجهای اقوام و دوستان و آشنایان که منجر به طلاق یا جنگ و نزاع دائمی شده بود اشاره کرد و نتیجه گرفت اگر مرد کمی پخته و باتجربه تر عمل کند، چنان نتایج تلخی به بار نمی آید. او حتی خوشبختی مگی را با پوریا، بیش از مونا با فرشاد تضمین می کرد. گفت: «من هیچ دلم نمی خواهد شبنم و نسیم با جوانهای ناپخته و خودخواه امروزی ازدواج گنند. تجربه نشان داده بیشتر طلاقها مربوط به زن و شوهرهای جوان است. جوانهای امروز خیلی خام و بچه هستند.» و آرزو کرد دخترهای خودش با مردانی پخته و سرد و گرم چشیده ازدواج کنند.
    او دروغ نمی گفت. آمار وحشتناک طلاقهای سالهای اخیر تأییدی بر گفته هایش بود. با این حال خودش خوب می دانست انگیزۀ قوی ترش در این ماجرا، هرچه زودتر شوهر کردن مگی و مستقل شدن از آنهاست. با مگی دشمن نبود، اما علی را بدون او بیشتر دوست داشت. گرچه زن مدبری بود و نگذاشته بود شوهرش متوجه چنین چیزی شود، مگی خودش هم خوب می دانست وجودش خاری است در چشم او.
    گرم گفتگو بودند که صدای مگی برخاست. هر سه هراسان به اتاق رفتند. پوریا بی پروا از آن دو، روی او خم شد.
    «مگی، من اینجا هستم. همین جا. در کنار تو.»
    مگی با نگاهی مشتاق و مهر طلب چشم در چشمش دوخت. «پوریا، به بابا بگو ما چقدر همدیگر را دوست داریم.»
    «می داند. بابا همه چیز را می داند. جای نگرانی نیست.»
    علی ساکت به آن منظره نگاه می کرد. پوریا اعتماد به نفسش را به دست آورده و امیدوار شده بود. می دید آذر مأموریتش را خوب به پابان می رساند. تا آن روز او را چنان که باید، نشناخته بود. وقتی پوریا خواست پیشانی مگی را ببوسد، آذر دستش را پشت علی گذاشت و او را با خود از در بیرون برد.
    پوریا زمزمه کرد: «راه سختی را پشت سر گذاشته ایم. با این حال کمترین تاوان را پرداخته ایم.»

    فصل 20

    مگی سرش را روی شانۀ پوریا گذاشته بود و زمزمه می کرد: «من جشن عروسی نمی خواهم. چرا اجبار می کنی؟ از حالا می خواهی شوهر بازی دربیاوری؟»
    پوریا او را به خود فشرد. «عزیز قشنگم، این آرزوی هر دختری است که لباس عروسی بپوشد و سر سفرۀ عقد بنشیند.»
    «اگر من چنین آرزویی نداشته باشم چه؟»
    «می دانم در قلبت چه می گذرد. می ترسی شوهرت را در لباس دامادی مسخره کنند و متلک بگویند!»
    این درست همان چیزی بود که فکر مگی را به خود مشغول کرده بود. اما با شتاب خود را از او رهانید و رو به رویش نشست و گفت: «من به حرف هیچ کس اهمیت نمی دهم.»
    «اما آنها حرفهای خودشان را در قالب طعنه و کنایه می زنند.»
    «پوریا، همه به من حسادت می کنند. چشم دیدن خوشبختی ام را ندارند.»
    پوریا در دل به صداقت و سادگی او، و کار گستاخانۀ خود می خندید. می دانست او در لباس سپید عروسی چه فرشتۀ کوچک زیبایی خواهد شد. پیش بینی می کرد در شب عروسی صدها پوزخند پیدا و پنهان بدرقۀ راهشان خواهد شد. می دانست مگی به دلیل اطمینان از طعنه ها و کنایه های نیشدار و گزندۀ طرافیان می خواهد پا روز آرزوی بزرگش بگذارد و از جشن عروسی چشم بپوشد. اما با همۀ دلواپسیها و هراسها تصمیم داشت او را به آرزوی پنهانش برساند.
    پوریا درد دیگری را هم تحمل می کرد. مطمئن بود عمر این ازدواج همیشگی نخواهد بود و خواه ناخواه روزی مگی عاشق جوانی می شود و به سوی سرنوشت واقعی اش می رود. همیشه به این موضوع فکر کرده و قلبش فشرده شده بود. آن روز را پیش چشم مجسم می کرد که مگی به اوج بلوغ و زیبایی و جوانی رسیده باشد، در حالی که او سراشیب پیری را طی می کند. هر بار به چنین صحنه هایی می اندیشید، یک فکر در ذهنش جان می گرفت: دستش را در دست مرد دلخواهش می گذارم. آزادش می کنم برود. البته این اندیشه لبریز از حسرت و اندوهش می کرد، اما می دانست آن روز مگی را در قفس فرسودۀ زندگی با خود اسیر نخواهد کرد. درِ قفس را باز می گذارد تا پرندۀ زیبایش به جُفتی دیگر بپیوندد. این باورها به جانش آتش می زد. با این حال چنان مگی را می پرستید که خوشبختی واقعی اش را بر همه چیز و همه کس، حتی بر خودش، ترجیح می داد. و حالا، در حالی که به چشمهای هراسناک و زیبای او نگاه می کرد و سراپا عشق و التهاب می شد، حاضر نبود به خاطر آرامش خود، او را از خاطره انگیزترین رویداد زندگی دختری بیست و یکی دو ساله محروم کند. به همین دلیل به دروغ گفت: «من در ازدواج اولم هیچ مراسمی نداشتم. من و او با همان لباس معمولی به شهرداری رفتیم و به عقد ازدواج همدیگر درآمدیم. می خواهم آن کمبودها را حالا برای خودم جبران کنم.»
    «راست می گویی؟ هیچ مراسمی نداشتید؟»
    «نه. برای همین است که می خواهم جشن مفصلی راه بیندازم.»
    «پوریا، واقعاً می خواهی؟ از ته دل؟»
    «شک نکن. واقعاً می خواهم.»
    مگی زمزمه کرد: «به خاطر تو قبول می کنم.»
    در یک بعدازظهر شورانگیز بهاری، در حالی که طبیعت فضا را با بوی گل عطرافشان کرده بود. آنها در برابر دیدگان متحیر و متأسف بسیاری از دعوت شدگان بر سر سفرۀ عقد نشستند. هر کس کمی دقت می کرد، می فهمید پوریا در آن شب باشکوه چقدر رمیده و معذب است. نگاهش به هر کس می افتاد، بی اختیار آن چه را در ذهن طرف بود و بر زبان نمی آمد، پیش خود حدس می زد. وقتی فرهنگ گردنبند نفیسی به گردن چون قوی مگی انداخت و بوسیدش و سپس او را هم با اکراه بوسید، گفتۀ فرهنگ را چنین حدس زد: «خجالت هم چیز خوبی است.» یا وقتی عمه فرنگیس سنجاق سینۀ قدیمی و عتیقه اش را روی سینۀ مگی نشاند و صورتش را بوسید ولی به او فقط تبریکی خشک و خالی گفت، حرف دل او را هم خواند: «طفلک مگی! اگر مادر داشت، زن مردی که بیست سال از خودش بزرگ تر است نمی شد.»
    پوریا مراسم سخت و طاقتفرسا را تحمل می کرد. عرق فراوان پیشانی اش که هر چه پاک می کرد باز می جوشید و می رویید، نشان از درون متلاطمش داشت. البته خودش را به امید دوازده ساعت بعد تسلی می بخشید. آنها ساعت شش صبح روز بعد به فرودگاه می رفتند تا برای شروع ماه عسل، اول به سوی لندن پرواز کنند. البته هیچ کس از مقصد آنها باخبر نبود. همه آنها را مسافر نیویورک می دانستند. حتی علی.
    جشن، پرشور و پرهیاهو برگزار شد. و سرانجام ساعت دو بامداد بود که ارژنگ پشت بلندگو رفت و از مهمانها برای حضورشان در جشن تشکر کرد و اضافه نمود چون عروس و داماد چند ساعت دیگر عازم ماه عسل هستند، بنابراین جشن با یک تانگو پایان می یابد.
    به این ترتیب، دقایقی بعد جشن پایان یافت و پوریا نفسی آسوده کشید. اما حالا نوبت مگی بود که بی صبرانه منتظر باشد تا همه بروند و او آنچه را در دل دارد به پدر بگوید و نفسی آسوده بکشد. علی و آذر آخرین مهمانها را بدرقه می کردند. مگی سرش را روی سینۀ پوریا گذاشته بود و او تسلی اش می داد و نوازشش می کرد. «مگی، تو بیخود این قدر نگرانی. نباید اضطراب داشته باشی!»
    «می ترسم بابا خیلی ناراحت بشود.»
    «شاید برعکس، خوشحال هم بشود.»
    «نه. مطمئنم بیش از آنچه فکر می کنم، ناراحت می شود. او هرگز به من اجازه نداد اسم مادرم را به زبان بیاورم. از همان وقتی که عقلم رسید، فهمیدم او چه زجری از دست مادرم کشیده و حتی نمی خواهد من بدانم مادری هم داشته ام. پوریا، خیلی سخت است.»
    «اگر یادت باشد، من اصرار داشتم کمی زودتر موضوع را به او بگویی. دست کم این فرصت بود که جبران ناراحتی اش را بکنی، اما الان، در این آخرین ساعتها، کار زیادی نمی توانی برایش انجام دهی.»
    «آخر می ترسیدم بابا همه چیز را به هم بریزد.»
    «ترس بزرگت این بود که فکر می کردی مبادا او خیال کند من تو را با وسوسۀ پیدا کردن مادرت گول زده ام.»
    «بله، درست فهمیده ای. حتم دارم الان هم بفهمد، همان طور فکر می کند. اما حالا دیگر کار از کار گذشته و نمی تواند ما را از هم جدا کند. اگر یادت باشد، تو هم در مورد من مثل بابا فکر می کردی!»
    «مگی، دیوانه وار دوستت دارم. یعنی باور کنم این قدر دوستم داری؟!»
    «افسوس که باور نداری. اما از بابت تو زیاد ناراحت نیستم. می دانم بالاخره یک روز اطمینان پیدا می کنی که به خاطر پیدا کردن مادرم نبوده که دوستت داشته ام و دارم.»
    «فکر می کنم با پدرت تنها صحبت کنی بهتر باشد.»
    «نه، نه. خواهش می کنم تنهایم نگذار. می خواهم با هم باشیم. این طوری کمتر می ترسم.»
    آذر و علی از بدرقۀ مهمانها آمدند. نسیم و شبنم و افشین مشغول عوض کردن لباسهایشان شدند تا برای رفتن به فرودگاه آماده شوند. مونا و فرشاد هم مانده بودند که همراه بقیه به فرودگاه بروند. ارژنگ و فرهنگ قرار دیدار را برای فرودگاه گذاشتند.
    اضطراب و دلشوره مگی را بی قرار کرده بود. آذر به او گفت: «زود باش لباس عوض کن. تور و تاج را از سرت بردار. من هم می روم لباسم را عوض کنم.»
    علی سخت خسته بود. کراواتش را باز کرد و روی صندلی انداخت. مگی هراسان مواظب رفتار او بود. آذر از اتاق دیگر صدا زد: «علی، یک دقیقه بیا. زیپ لباسم گیر کرده.»
    علی با اکراه برخاست برود. مگی که دیگر درنگ را جایز نمی دید گفت: «بابا،من با شما حرف دارم.»
    این جمله طوری بیان شد که علی احساس کرد باید چیزی غیرمعمول بشنود. «بگو!»
    مگی نگاهی به پوریا انداخت. انگار از او کمک می خواست. پوریا دستش را پشت او گذاشت. مگی گفت: «بروید زیپ لباس آذر جان را درست کنید و زود برگردید.»
    آذر دوباره علی را صدا زد. مگی گفت: «بابا، زود بیایید.»
    علی کنجکاو شده بود. حالت او را غیرعادی و مشوش می دید. از اتاق بیرون رفت.
    پوریا به مگی گفت: «چرا رنگت پریده؟»
    «سردم شد.»
    پوریا کتش را درآورد و روی دوش او انداخت. مگی به وضوح می لرزید. «پوریا، اگر بابا قبول نکند چی؟»
    «مهم نیست. کارمان کمی دشوارتر می شود. فقط همین!»
    دقایقی بعد علی برگشت. «مگی، آذر گفت الان می آید کمکت کند که لباست را عوض کنی. بگو چه می خواستی بگویی؟! مگر سردت است که کُت روی دوشت انداخته ای؟ هوا که گرم است.»
    دندانهای مگی به هم می خورد. «می خواهم چیزی بگویم که از واکنش شما می ترسم.»
    «از من؟ مگر چه شده؟ چرا می ترسی؟ تو که هر کار دلت می خواهد می کنی و هر چه می خواهی می گویی!»
    «می دانم وقت زیادی نداریم و باید به فرودگاه برویم. اما این حرف را باید بزنم. بابا... من... من... نشانی مادرم را از شما می خواهم.»
    آذر در آستانۀ در ظاهر شد. می خواست به طرف مگی برود و کمکش کند، اما اوضاع را غیرعادی دید. علی بهتزده بود و مگی با همۀ آرایشی که روی صورتش بود، پرده رنگ به نظر می رسید. نگاهش بین آن دو به حرکت درآمد.
    مگی سکوت پر حجم را شکست. «ما اول به انگلستان می رویم. می خواهم او را پیدا کنم.»
    آذر بی درنگ موضوع را فهمید. علی با صدایی ناله وار و ناباور پرسید: «می خواهی بروی او را پیدا کنی؟»
    پوریا تکلیف خود را نمی دانست. علی با حالتی که رنگ انزجار به خود گرفته بود خطاب به او گفت: «با این حرفها دخترم را گول زدی؟»
    مگی با صدایی نسبتاً بلند که به صدای خودش شبیه نبود گفت: «جز شما هیچ کس مرا گول نزده!»
    پوریا و آذر هر دو لحن اعتراض آمیز پیدا کردند. پوریا مگی را سرزنش کرد. «مگی، هیچ می فهمی چه می گویی؟»
    آذر هم به او پرخاش کرد. «یعنی چه؟ این حرفها چه معنی دارد؟»
    علی از جا برخاست و به سرعت از اتاق خارج شد. مگی به دنبالش دوید. «بابا، صبر کنید. من چیز زیادی از شما نخواستم. من حق دارم بفهمم از شکم کدام زن بیرون آمده ام!»
    علی طوری سر پوریا فریاد زد که مونا و فرشاد و بقیۀ بچه ها به سالن آمدند. او چنان رنگ و رو باخته بود که همه را به وحشت انداخت. «تو مأموریت داری همه چیز را خراب کنی؟»
    پوریا جوابی نداد. دلش به این خوش بود که چند ساعت دیگر همه چیز تمام می شود و آنجا نخواهند بود.
    مگی نفس نفس می زد. «بابا، خواهش می کنم. پوریا در این تصمیم من هیچ نقشی ندارد. من یک عمر است که آرزو دارم مادرم را ببینم و حرفهای دلم را به او بزنم. یک عمر... می فهمید؟ از همان موقع که یادم می آید و خودم را شناختم. از همان وقت که فهمیدم به کسی می شود گفت مادر که از شکمش بیرون آمده باشی. این کس مامان توری، مهشید و یا آذر جان نبود. من چنین حقی ندارم؟»
    علی از پله ها بالا رفت. مگی دنبالش دوید، چنان با سرعت که لباس زیر پایش ماند و جِر خورد. آذر نگاهی مبهم و معما گونه به پوریا انداخت و به دنبال آنها رفت. مگی خود را به علی رساند. «بابا، باید نشانی اش را به من بدهید.»
    علی فریاد زد: «برو از آن کس که این حرفها را در مغزت فرو کرده بگیر.»
    «مقصودتان پوریاست؟ اشتباه می کنید. او یک فرق بزرگ با شما دارد. شما امید را از من می گیرید، و او به من امید می دهد. بابا... ناامیدم نکنید! می گویند مکافات آدمهای گنهکار از دست دادن امید است. من آن قدر گناهکارم که این طور ناامیدم می کنید؟ خواهش می کنم. اگر این کار را نکنید، می روم و دیگر برنمی گردم. من بالاخره او را پیدا می کنم. حتی اگر مجبور باشم شهر به شهر و کوچه به کوچه و در به در سراسر انگلستان را بگردم.»
    علی دکمۀ یقه اش را باز کرد. انگار راه نفسش تنگ شده بود. مگی او را چسبید و صدای گریۀ سوزناکش برخاست. «بابا، بگذارید به بزرگ ترین آرزویم برسم. می خواهم پیدایش کنم و بگویم تو چه مادری بودی که در تمام عمرم یک بار هم سراغ دخترت را نگرفتی؟ می خواهم عقده های دلم را سرش خالی کنم. می خواهم به او بگویم تو بدترین و بی رحم ترین مادر دنیا هستی. من اگر او را پیدا نکنم و حرفهایم را نزنم، نمی توانم به زندگی طبیعی ادامه بدهم. می فهمید چه می گویم؟ باز هم قصد فداکاری دارید و می خواهید مرا از تمام مسائل دور نگه دارید که مثلاً آرامشم به هم نخورد؟! اما اشتباه می کنید. تمام آن سالهایی که فکر می کردید آرامش دارم، در دلم غوغا بود. آن هم چه غوغایی! کاش بالشم زبان داشت و برایتان می گفت شبها چقدر گریه می کردم تا خوابم می برد. بالشم اگر می توانست حرف بزند، به شما می گفت چه دردها و زجرهایی کشیده ام.»
    پوریا مضطرب و نگران حال او بود. آذر گفت: «آخر الان که موقع این حرفها نیست. باید به فرودگاه برویم. دیر می شود.»
    مگی بی خلل ایستاده بود تا اگر یک ساعت هم از زندگی اش باقی مانده، آن را در احیای حق از دست رفته اش فدا کند. اتکا به پوریا و تصور این پایگاه محکم، برای او که از مهر مادری محروم شده بود، سبکباری خاصی ایجاد می کرد. دیگر با ارزشیابیهای کودکی قضاوت نمی کرد. در کشاکش بازی عقل و احساس، نمی توانست با عباراتی شعله ور از نیاز، از آنچه اراده کرده بود منصرف شود. تضادی خردکننده خفه اش می کرد. عقل چیز دیگری می گفت و احساس حکم دیگری صادر می کرد. میان دو امر واقعی با پی گرفتن علتها به این استنتاج رسیده بود که پوریا نجات بخش روح و جانش است. او کسی است که می تواند این فشار عظیم را که استخوانهایش را خُرد می کرد، از روی قلبش بردارد تا نفس تازه کند. به زبان دیگر، جان آگاه و ناخودآگاهش با وجود همۀ تعارضها، به یک شبکه افتاده و در هم گره خورده بود و چنان تراژدی زیبایی می آفرید که در گسترۀ زندگی تمام کسانی که به نوعی در این تراژدی سهیم بودند، اثر می گذاشت. نگاهش به پوریا بود و قلبش در امتداد نگاهش با عشق می تپید.
    نسیم و شبنم به اشارۀ آذر به اتاق برگشتند که عوض کردن لباسشان را به پایان برسانند. مونا به یاد مادرش افتاده بود و بغضی گره گیر در گلو داشت. فرشاد زیر گوشش گفت: «بیا برویم. مگی بی حضور ما راحت تر است.» سپس او را که دلش نمی خواست صحنه را ترک کند با خود بُرد. اما افشین ایستاده بود و با دقت به اوضاع نگاه می کرد.
    مگی همچنان به علی چسبیده بود و حرف می زد. «بابا، کمکم کنید. در تمام سالهای گذشته چشمم پی آن کیف دستی سیاه شما بود که همیشه درش را قفل می کردید. می دانستم در آن چیزهایی هست که همیشه درش را بسته نگه می دارید. امشب، همین الان، آن را باز کنید. می دانم هرچه در آن هست، مربوط به مادرم می شود. بابا... به شما التماس می کنم نشانی او را به من بدهید.»
    علی با ناباوری پرسید: «تو آن کیف را پیدا کرده ای؟»
    آذر به ساعت نگاه کرد. زمان به سرعت سپری می شد. متفکرانه به علی گفت: «چیز زیادی که نمی خواهد! حقش است.»
    گفتۀ او به مگی قوت قلب بخشید. «بابا، من که چیز زیادی نمی خواهم. حقم است بدانم آن مادری که من و پدرم را از خانه بیرون کرد، چه جور موجودی است!»
    علی همان جا روی پله نشست. مگی روی پلۀ پایین تر قرار داشت. سرش را روی زانوی او گذاشت و التماس کرد. «بابا، این آرزو مرا کُشت. چطور می توانید زجر مرا ببینید و جوابم را ندهید؟!»
    علی ناگهان فریاد زد: «شاید در این بیست و یکی دو سال مرده باشد!»
    «اگر مرده باشد که هیچ! اما اگر زنده باشد...؟ بابا... خواهش می کنم. کیف سیاه آن بالاست. در پارکینگ پنهانش کرده بودید، ولی من پیدایش کردم. شما هیچ وقت آن را به خانۀ خودتان نبردید تا من نبینمش. به دست مامان توری سپرده بودید. بابا... نمی دانید آن کیف در بسته با من چه ها کرده! همیشه خواب می دیدم قفلش را باز کرده ام و مادرم را از آن بیرون آورده ام.»
    علی سرش را بین دو دست گرفت و پنجه هایش را میان موهایش فرو برد. او تمام افتخاراتی را که می توانست به عنوان پدری فداکار آرزو کند به چنگ آورده بود، و حالا همه را از دست رفته می دید. با نگاهی مشوش به فضا خیره شده بود. هیچ راهی برای تغییر اوضاع پیدا نمی کرد.
    مگی او را گذاشت و از پله ها بالا رفت. اندکی بعد با کیفی سیاه برگشت. «بابا، نگاه کنید، کیف اینجاست. پیش من. از همان کودکی روزگارم را سیاه کرد. درش را باز کنید. رمزش را بگویید.»
    علی با صدایی شکسته گفت: «اهل برایتون بود و آنجا زندگی می کرد.»
    مگی پیراهن بلندش را زیر بغل گرفت و از پله ها پایین آمد. دست در گردن علی انداخت. «بقیه اش را بگویید. در کدام خیابان؟ در کدام کوچه؟ در این کیف چه هست؟ شما را به خدا بازش کنید.»
    آذر از وجود آن کیف باخبر نبود. کنجکاوی اش سخت برانگیخته شده بود و می خواست هرچه زودتر از محتویات آن باخبر شود.
    پوریا نسبت به دقایق قبل احساس بهتری داشت. اگر نشانه هایی از مادر مگی می دانستند، مجبور نمی شدند مدت زیادی در انگلستان بمانند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #80
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مگی ناله کرد. «بابا، درش را باز کنید. رمزش را بگویید» دست علی را به دست گرفت، به لب برد و بوسید. «بابا، این آرزو مرا کُشت. بازش کنید. دیر می شود. هواپیما که معطل ما نمی ماند.» در حالی که گریه می کرد انگشتهای علی را روی عددهای فلزی گذاشت. «شماره ها را بگردانید. کیف با چه رمزی باز می شود؟ مرا نگاه کنید. ببینید چقدر زجر می کشم! امشب شب عروسی من است. باید خوشحال باشم. اما دارم گریه می کنم. دلتان برایم نمی سوزد؟ هان...؟ شما که همیشه می گفتید مرا از تمام دنیا بیشتر دوست دارید! می گفتید بزرگ ترین عشقتان هستم.»
    علی سر بلند کرد. صورتش غرق اشک بود. نگاهی دردمند داشت. تلخ و دردناک گفت: «با خودت ببرش. وقتی از روی خاک ایران رد شدید بازش کن. رمزش را در فرودگاه می گویم. برو... برو دیگر. دست از سرم بردار. خُردم کردی...»
    مگی او را بوسید. «بابا، ممنونم. نمی دانید چه حالی دارم. این بزرگ ترین هدیۀ جهان است که به من دادید.» بعد کیف به دست پیش پوریا برگشت و خود را به آغوشش انداخت. «پوریا، دوستت دارم.»
    «می پرستمت، مگی. عشق من. کوچولوی نازم. حالا بگذار کمک کنم تا لباست را عوض کنی. دیر می شود.»
    آذر عصبانی بود. دلش می خواست بداند کیف حاوی چه رازی است که علی در طول سالهای زندگی شان آن را پنهان کرده. چیزی به قلبش چنگ انداخته بود و آن را به درد می آورد. به علی حق نمی داد چیزی را از او پنهان کرده باشد، همان طور که خودش چیزی را از او پنهان نکرده بود. آهسته ولی با غیظ به او گفت: «خیال می کردم با من رو راستی. اما انگار خیلی ساده بودم.»
    علی چیزی نگفت. از روی پله ها برخاست. می خواست به حیاط برود و دقایقی تنها باشد.
    آذر با لحنی کینه توزانه گفت: «ما زنها خیلی هالو و ساده ایم. یک رو بیشتر نداریم. وقتی عاشق می شویم، همه چیز را به پای عشقمان می ریزیم و از هستی مان می گذریم. اما شما جانورها سکۀ تقلبی دو رو هستید.»
    فرودگاه شلوغ بود. مگی چون قویی سبکبال حالت پرواز داشت. کیف سیاه در یک دستش بود و دست دیگرش را زیر بازوی پوریا انداخته بود و از او جدا نمی شد. شبنم و نسیم در آخرین لحظه تصمیم گرفتند به فرودگاه نیایند. در خانه از مگی و پوریا خداحافظی کردند. اما افشین همراه آذر و علی آمده بود. مونا و فرشاد هم بودند. ارژنگ و فرهنگ و همسرانشان کمی دیر رسیدند. فرهنگ با دیدن چهرۀ درهم و مغموم علی گفت: «نگاهش کنید! با صد مَن عسل نمی شود خوردش. مرد... اخمهایت را باز کن. دخترت عروس شده، چرا این قیافه را به خودت گرفته ای؟»
    آذر با غیظ و از روی طعنه گفت: «هیچ کس خوشش نمی آید رازهای پشت پرده اش برملا شود.»
    علی رنجیده نگاهش کرد. ارژنگ پرسید: «حالا راز پشت پردۀ کی برملا شده؟»
    آذر با پوزخند جوابش را داد. «خواهرزادۀ عزیزتان!»
    علی حوصلۀ شنیدن نیش زبانهای او را نداشت. چند قدم دور شد و از آنها فاصله گرفت. مگی کیف را به دست پوریا داد و به سراغ او رفت. دست زیر بازویش انداخت. «بابا، از دست من ناراحتید؟ از اینکه کیف را به من داده اید احساس پشیمانی می کنید؟ به من نگاه کنید. منم مگی. بگویید از چه چیز ناراحتید؟»
    علی نفس بلندی کشید و با اندوه جواب داد: «داری همه چیز را ویران می کنی!»
    «کی؟ من؟ چرا؟ بابا... من چه چیز را ویران می کنم؟!»
    از بلندگو صدای زنانه ای از مسافران پرواز تهران- لندن درخواست کرد هرچه زودتر تشریفات گمرکی شان را انجام دهند. علی گفت: «برو... برو که خیلی دیر است!»
    «بابا... خواهش می کنم توضیح بدهید. چه چیز ویران می شود؟»
    «فراموش کن. امیدوارم در کنار پوریا خوشبخت شوی.»
    مگی صورت او را بین دو دست گرفت و بالا برد. چشمهای علی خیس بود. مگی بر آنها بوسه زد. «اگر با همین حال بدرقه ام کنید، دِق می کنم. بخندید. بگذارید خیالم آسوده شود. نمی دانید چقدر دوستتان دارم. لبخند بزنید. خواهش می کنم کاری نکنید که پوریا ناراحت شود. او که گناهی ندارد.»
    «برو، مگی. برو دست از سرم بردار، دختر!»
    از بلندگو اعلام شد برای آخرین بار از مسافران تهران- لندن درخواست می شود به سالن ترانزیت بروند. افشین با شنیدن این پیام به طرف آنها رفت. «مگی، مگر نمی شنوی؟ بیایید بروید. جا می مانید!»
    علی خشم آلود در جواب او گفت: «پوریا تو را فرستاده؟»
    «نه. مگر خودم نمی شنوم که از بلندگو چه می گویند؟»
    مگی افشین را بوسید و گفت: «بابا را به دست تو می سپارم. نگذار غصه بخورد.»
    مگی از یک سو و افشین از سوی دیگر، دست زیر بازوی علی انداختند و با هم به جمع پیوستند. مگی به آذر گفت: «آذر جان، نگذارید بابا غصه بخورد. هوایش را داشته باشید.»
    آذر سخت دلخور بود. سری از روی رنجیدگی تکان داد و گفت: «برو، خیالت راحت باشد. بعدها می فهمی مرد جماعت چه جنسی دارد.»
    «نه، آذر جان. این طور قضاوت نکنید. مردها با هم فرق دارند. همان طور که زنها دارند.»
    مونا گفت: «برو، خیالت راحت باشد. من هوای دایی را دارم.»
    آخرین خداحافظیها سخت و دردناک بود. مگی علی را رها نمی کرد. «بابا خواهش می کنم بگذارید با خیال راحت بروم. من نمرده ام که شما این قدر ناراحت هستید!» سپس خطاب به افشین گفت: «به من قول بده که نمی گذاری بابا فکر و خیال بکند.»
    ارژنگ گفت: «برو، دختر. مگر من می گذارم تنها بماند که فکر و خیال کند؟»
    فرهنگ به پشت مگی و پوریا زد و گفت: «دیگر تمامش کنید. زودتر بروید. مگی، خیالت راحت باشد. تا شما در سفر هستید، نمی گذاریم به حال خودش باشد.»
    مگی یک بار دیگر همه را بوسید. سرانجام رو به روی علی ایستاد و گفت: «حالا رمز کیف را بگویید.»
    علی از میان دندانهای به هم فشرده اش گفت: «عدد رمز سال تولد توست.» و با گفتن این جمله از جمع فاصله گرفت و به طرف در خروجی رفت.
    دقایقی بعد هواپیما اوج گرفت و علی در بیرون سالن، با چشمان اشکبار دور شدنش را دید. مگی لحظه به لحظه از او دور و دورتر می شد. زیر لب با لحنی دردناک زمزمه کرد: بازی تمام شد.
    در هواپیما مگی دست پوریا را گرفت و روی سینه اش گذاشت. «ببین قلبم چطور می زند!»
    «برای محتویات کیف هیجان داری؟»
    «آره. می خواهم بازش کنم.»
    «نه... او از تو خواهش کرد وقتی از روی خاک ایران گذشتیم بازش کنی. دیگر چیزی نمانده. فقط چند دقیقۀ دیگر.»
    «وای... خدایا، چرا بابا هیچ وقت نگذاشت توی این کیف را ببینم؟»
    «تا به حال از او خواسته بودی در آن را باز کند و بگوید چه چیزی در آن است؟»
    «بله. فقط یک بار. یادم می آید وقتی هشت نُه ساله بودم، یک روز از او پرسیدم در آن کیف سیاه که همیشه درش بسته است چیست. با ناراحتی گفت هیچی، و بلافاصله به سراغ آن رفت. وارسی اش کرد ببیند باز شده یا نه. وقتی خیالش آسوده شد که دست نخورده می دانی چه جوابی داد؟»
    «نه.»
    «با حالتی عجیب و غریب گفت: «دیگر این سؤال را از من نکن. یادت باشد. هیچ وقت.» بعد هم نفهمیدم آن را کجا پنهان کرد که دیگر تا وقتی مامان توری زنده بود آن را ندیدم. اما همیشه فکرم پی آن بود. بعد از فوت او وقتی قرار شد به خاطر تنهایی مونا به طور دائم در خانۀ مامان توری اقامت کنم، یک روز که مونا نبود تمام خانه را از زیرزمین گرفته تا طبقۀ بالا، وجب به وجب گشتم و زیر و رو کردم. اما پیدایش نکردم. آن قدر ناامید شده بودم که داشتم باور می کردم بابا آن را از خانه بیرون برده. اما ناگهان به یاد پارکینگ افتادم. پارکینگ خیلی بزرگ است. نمی دانی در آنجا چقدر اسباب و اثاثیه روی هم انبار شده. از حلقه های لاستیک نو و کهنه، بخاریهای قدیمی، لوسترهای شکسته و از مُد افتاده، جعبه های نوشابه و تیر و تخته های غیرقابل استفاده گرفته تا صد تا چیز دیگر مثل گونیهای ماسه و گچی که از بنایی اضافه آمده بود و کاشیهای زیادی. با این حال می خواستم به هر طریق شده، پشت و زیر آن اسباب و اثاثیۀ خاک گرفته و درهم و برهم را ببینم. نمی دانی چه جانی کندم. آنها را یکی یکی برداشتم و در قسمت دیگر پارکینگ گذاشتم. بعضیهایش آن قدر سنگین بود که جانم بالا آمد. اما ناامید نشدم. بالاخره پشت کیسه های گچ، کیسه ای دیدم که دورش با طناب بسته شده بود.»
    «همان بود؟»
    «آره! تا به آن دست زدم، فهمیدم خودش است. آن را برداشتم و اثاثیه را دوباره به هر جان کندنی بود سر جایشان گذاشتم. طنابِ دورِ بسته را باز کردم و کیف را درآوردم. کنجکاوی بیچاره ام کرده بود. اما وقتی خواستم درش را باز کنم. یک نفر از درونم گفت تو حق چنین کاری نداری.»
    «تقدیر این بود که با هم بازش کنیم.»
    وقتی سر مهماندار هواپیما اعلام کرد از مرز ایران خارج شده اند. مگی یک لحظه هم تأخیر نکرد. می خواست خودش کیف را از محفظۀ بالای سرشان بردارد. پوریا از دیدن کارهای شتابزده و هیجانهایش لذت می برد. گفت: «صبر کن. الان کیف را روی سر مسافرها می اندازی.» او را نشاند و خود کیف را برداشت و روی زانوهای او گذاشت.
    مگی بی صبرانه عددها را روی رمز گذاشت و قفل کیف با یک اشاره باز شد. پوریا هم به اندازۀ او مشتاق شده بود. آنچه پیش روی آنها قرار گرفت صفحات اول چندین روزنامۀ انگلیسی زبان بود که به بیست و یکی دو سال قبل مربوط می شد. مگی با دیدن اولین عکس علی روی صفحۀ اول روزنامۀ اِکو، با هیجانی وصف ناپذیر انگشت روی عکس زنی که در کنار او بود و حالت گریه داشت گذاشت و با حالتی بحرانی گفت: «این زن که پهلوی بابا نشسته باید مادر من باشد. پوریا، زود باش بخوان ببینم چه نوشته! چرا عکس بابا در روزنامه چاپ شده؟»
    عکس پسربچه ای هم در گوشۀ دیگر روزنامه به چشم می خورد. مگی می لرزید. پوریا نگرانش بود. «مگی، هیجان بیش از حد مریضت می کند. بر خودت مسلط باشد.»
    «پوریا، نمی دانی چه حالی دارم. یعنی این زن زیبا مادر من است؟ بخوان... زود باش.»
    پوریا خواند. «علی و جنی، مادر و پدر مگی کوچولو، از تمام مردم کمک می طلبند تا فرزندشان را پیدا کنند. به چهرۀ جنی نگاه کنید. ببینید چطور از دزدیده شدن فرزندش رنج می کشد! او می گوید بدون دخترم می میرم.»
    مگی دستش را روی دست پوریا گذاشت. یخ کرده بود. ناخنهایش بی اراده در دست او فرو می رفت. رنگش پریده بود. پوریا گفت: «تو داری بدجوری به خودت لطمه می زنی! چی شده؟ چرا بر خودت مسلط نیستی؟»
    «پوریا... پوریا، به من دروغ گفته اند.»
    «کی؟ چه کسانی؟»
    «همه. بابا، مامان توری... عمو فرزین.»
    «چه دروغی؟»
    «آنها دروغ گفته اند که مادرم مرا نمی خواسته. نگاه کن، دارد گریه می کند. من کی دزدیده شده بودم؟ کی مرا دزدیده بود؟ بابا هیچ وقت راجع به این موضوع به من حرفی نزده بود. بخوان. بخوان که دیگر طاقت ندارم.»
    پوریا با نگرانی به چهرۀ وحشتزده او نگاه کرد. می دانست چاره ای جز خواندن بقیۀ مطالب ندارد. دستش را زیر چانۀ او برد و به چشمهایش نگاه کرد. او مگی ساعتی قبل نبود. چهره اش مسخ شده و تمام حواسش به ورای آن موقعیت معطوف شده بود. پوریا دستی به چهرۀ او کشید. نوازشش کرد. مگی فقط گفت: «بخوان.» و او با اکراه و تردید نوشته های زیر عکس پسربچه را خواند. «این پسر چارلز است. برادر ناتنی مگی. جنی مک کارتی این پسر را از شوهر اولش دارد. به چارلز نگاه کنید. او از تمام مردم می خواهد خواهر کوچولویش را برایش پیدا کنند.»
    مگی نالید: «بابا هیچ وقت به من نگفته بود کسی مرا دزدیده بوده. بخوان، پوریا...»
    و پوریا خواند. «اینک از علی تمیمی، پدر مگی، می خواهم ماجرای گم شدن دخترش را شرح دهد. «آقای تمیمی، شما را ناراحت نمی کنم اگر شرح کامل گم شدن دختر کوچولویتان را بپرسم؟» علی تمیمی گفت: «مثل بیشتر یکشنبه ها دست مگی را گرفتم که به گردش ببرم. جنی خوشحال می شود که من چند ساعتی مگی را از خانه بیرون ببرم تا او کمی استراحت کند. آخر ما هر دو در طول هفته بیرون از خانه کار می کنیم.» در اینجا جنی با صدای بلند گریه سر داد و در ادامۀ صحبت شوهرش گفت: «ساعت نُه صبح مگی را حمام کردم. لباس تازه اش را که پیراهن رکابی چین دار آبی بود تنش کردم. کفش و جوراب سفیدش را پوشاندم. موهایش را شانه زدم . ساک لباس و شلوار لاستیکی اش را آماده کردم و عروسکش را به بغلش دادم و آنها رفتند. اما...» در این موقع علی باز هم سعی کرد جنی را ساکت نماید. من به عمد سکوت کردم تا واکنشهای آن دو را نسبت به هم ببینم. علی جنی را در آغوش گرفت و نوازشش کرد، و در حالی که چهره ای گریان ولی بدون اشک داشت، به همسرش گفت: «تو نباید این قدر خودت را عذاب بدهی. ما او را پیدا می کنیم. پلیس قول داده ظرف یکی دو روز آینده پیدایش کند.» بعد ادامه داد: «مگی را به ساحل بردم. خیلی شلوغ بود. مثل تمام روزهای یکشنبه کفش و جوراب و لباسش را درآوردم. بیل و سطلش را به دستش دادم تا با ماسه ها بازی کند.» پرسیدم: «او را به حال خود رها کردید؟» علی گفت: «نه، نه! کمی، فقط کمی دورتر از او، روی ماسه ها دراز کشیده بودم و در حالی که آفتاب می گرفتم، تماشایش می کردم.» در اینجا پدر مگی دستمالی برداشت و عرق پیشانی اش را پاک کرد. گلویش خشک شده و اعصابش متزلزل بود. صدای گریۀ سوزناک جنی روحش را می خراشید. علی گفت: «اگر همسرم همین طور بی تابی کند نمی توانم حرف بزنم.» من به آنها گفتم: «می توانم بیرون از خانه منتظر بمانم. هر وقت آمادگی داشتید، بگویید بیایم.» به این ترتیب جنی سعی کرد بیشتر بر خود مسلط باشد. علی ادامه داد: «بیش از چهار ساعت وضع به همین منوال گذشت. مگی آن قدر بازی با ماسه ها را دوست داشت که جز گهگاه که بر می گشت و نگاهم می کرد و خیالش از بودنم راحت می شد، کاری به کارم نداشت. من، هم از دیدن او و هم از حمام آفتابی که گرفته بودم لذت می بردم.» پرسیدم: «چهار ساعت آفتاب گرفتید؟ اما اصلاً برنزه نشده اید!» علی گفت: «ما شرقیها با آفتاب بی رمق انگلستان برنزه نمی شویم.» گفتم: «لطفاً ادامه بدهید.» علی گفت: «وقتی به ساعت نگاه کردم، دیدم وقت آن رسیده که به خانه برگردیم. به سراغش رفتم. دیدم لاستیکی اش را کثیف کرده. تصمیم گرفتم بروم از اتومبیل لاستیکی تمیزش را که جنی در ساک گذاشته بود بیاورم. دستهای کوچولویش را بوسیدم و گفتم همان جا بماند تا برگردم. اما وقتی برگشتم...» علی دیگر نتوانست ادامه بدهد. جنی با سوز و گداز اشک می ریخت. از او پرسیدم: «حاضرید به یابندۀ مگی مژدگانی بدهید؟» او با هیجان گفت: «بله، بله. حاضرم درآمد یک سالم را به عنوان مژدگانی بدهم.» به آنها گفتم: «پس هر چه زودتر به تمام روزنامه ها آگهی بدهید و مبلغ مژدگانی را هم ذکر کنید.» جنی در حالی که به شدت گریه می کرد گفت: «کدام سنگدلی توانسته مگی کوچولوی مرا بدزدد؟ آخر چه دشمنی ای با من داشته؟» من از علی پرسیدم: «خب، شرح بدهید وقتی برگشتید و مگی را ندیدید چه کردید؟» او یکمرتبه تند و آتشین، طوری که برایم خیلی غیرمنتظره بود، جواب داد: «خب معلوم است چه کردم! همه جا را گشتم. سرتاسر ساحل را دویدم. اما او نبود...» از جنی پرسیدم آیا او قلباً علی را در این حادثه گناهکار می داند؟ او بی هیچ ترحمی گفت: «بله، او مقصر است. اگر خودم هم چنین غفلتی کرده بودم، خودم را مقصر و گناهکار می شناختم. او نمی بایست حتی برای یک لحظه دخترمان را تنها می گذاشت. باید او را به اتومبیل می برد و تمیزش می کرد. من از تمام مردم شهر می خواهم برای پیدا شدن دختر کوچولویم به ما کمک کنند. مگی کوچولوی من... خدایا... حالا کجاست؟»»
    مگی بازوی پوریا را گرفته بود و می فشرد. پوریا نوازشش می کرد. «مگی، بیا از خواندن بقیه اش صرف نظر کنیم. ببین چطور منقلب شده ای!»
    «من هیچ وقت از بابا یا مامان توری یا دیگران نشنیده بودم که روزی مرا دزدیده بودند. بخوان. بقیه اش را بخوان.»
    «بقیه اش باشد برای بعد. اصلاً بگذار او را پیدا کنیم و ماجرا را از زبان خودش بشنویم.»
    «پوریا، به عکسش نگاه کن. ببین چطور دارد به خاطر من گریه می کند! پدرم همیشه می گفت او هرگز مرا دوست نداشته و ما را از خانه بیرون کرده. نمی فهمم...! به خدا گیج شده ام. بگیر، این یکی را بخوان.»
    پوریا با بی میلی و از روی اجبار شروع به خواندن کرد. «پلیس با تمام امکانات در جستجوی دختر یک سال و نیمۀ دورگه ای است با موهای بور فرفری و چشمان آبی. این دختر مگی نام دارد. پدرش ایرانی و مادرش جنی مک کارتی از اهالی برایتون است. او را روز یکشنبه 22 ژوئیه، در حالی که با بیل و سطل کوچولویش در ساحل بازی می کرده، ربوده اند. پدر و مادر مگی در وضع روحی بدی به سر می برند. آنها را از نگرانی نجات دهید.»
    در اینجا پوریا با لحنی مهربان، اما اعتراض آمیز گفت: «مگی، خواهش می کنم به حرفم گوش کن. ما برای ماه عسل می رویم. نباید این قدر روحیۀ بدی داشته باشی. بگذار بقیه اش را از زبان خودش بشنویم.»
    «نه، طاقت ندارم. باید همه اش را بخوانی. چرا متوجه نیستی من چه حالی دارم؟!»
    پوریا ناخواسته روزنامۀ دیگری را خواند. «جنی مک کارتی در هفتمین روز گم شدن دخترش به ادارۀ پلیس رفت و سر رئیس پلیس فریاد کشید: «مگر پلیس خواب است که نمی تواند بچۀ مرا پیدا کند؟» البته رئیس پلیس سعی کرد احساسات او را درک کند و تسکینش بدهد، اما چیز زیادی برای گفتن نداشت. وضع روحی جنی روز به روز بدتر می شود. راز ربوده شدنِ مگی کوچولو همچنان در پردۀ ابهام است.»
    مگی سرش را به بازوی پوریا تکیه داد و در حالی که سعی می کرد صدایش بلند نشود، ناگهان با هق هق گریه کرد. پوریا منقلب بود. «مگی، تو را به خدا آرام بگیر. نمی توانم گریه ات را تحمل کنم. زشت است. اینجا مکانی عمومی است.»
    «پوریا، بنا به گفتۀ بابا، من حدوداً یک سال و نیمه بودم که مادرم من و او را از خانه بیرون کرد. سردرنمی آورم. اینجا نوشته من دزدیده شده بودم. به عکسهای مادرم نگاه کن. ببین چطور در حال گریه است! اگر مرا دوست نداشت، پس چرا این قدر برایم ناراحت است؟ یعنی... بعد از اینکه پیدا شدم از خانه بیرونمان کرده؟»
    «به زودی همه چیز را از زبان خود او می شنویم. فقط چند ساعت دیگر به لندن می رسیم. یکی دو روز استراحت می کنیم و بعد می رویم سراغ مادرت.»
    مگی دستهای او را به دست گرفت و هیجانزده گفت: «نه، اول می رویم برایتون.»
    «باشد. خیلی خب. آرام بگیر. بر خودت مسلط باش تا ببینم چه می توانیم بکنیم.»
    «پوریا... مرا ببخش. می دانم با رفتارم تو را ناراحت می کنم. اما دست خودم نیست.»
    پوریا صورت او را بالا گرفت. به دریای چشمهایش نگاه کرد. «مگی، اشک تو قلبم را سوراخ می کند. صبر کن. مطمئنم اگر زنده باشد پیدایش می کنیم.»
    «می خواهم او را ببینم و بپرسم او که اصلاً دوستم نداشت، چرا وقتی مرا دزدیدند این همه اظهار ناراحتی کرد! می خواهم بدانم چرا آن قدر بابا را اذیت کرد!»
    «باشد. پیدایش می کنیم و هرچه خواستی از او بپرس. اما خواهش می کنم دیگر گریه نکن. مطالب روزنامه ها همه مثل هم است. می بینی که عکسها مشابه و مطالب هم یکی است. دیگر اصرار نکن بقیه اش را بخوانم.»
    «پوریا، به این عکس نگاه کن. حتماً مال پیش از دزدیده شدن من است. ببین چطور مرا در بغل گرفته. عسکهای خودش را هم نگاه کن. همه جا در حال گریه است.»
    «پدرت هم همه جا در حالت ناراحتی و گریه است.»
    «گریۀ بابا عجیب نیست. اما مادرم که مرا دوست نداشت چرا این قدر ناراحت است؟! گیج شده ام.»
    «سرت را بگذار روی شانۀ من و کمی بخواب. دیشب که نخوابیدی! می ترسم مریض شوی.»
    «تا وقتی روزنامه ها را ندیده بودم، این قدر سر در گُم نبودم. اما حالا...»
    «فعلاً بهتر است هیچ قضاوتی نکنیم.»
    «در برایتون چطور نشانی اش را پیدا کنیم؟»
    «بهترین راهش این است که ببینیم کدام یک از این روزنامه ها هنوز چاپ می شوند. می رویم به دفترشان و موضوع را می گوییم. حتماً در بایگانی شان نشانیهایی دارند.»
    «اگر از برایتون، یا به طور کل از انگلستان رفته باشد، چه کنیم؟»
    «مگی، همه چیز را به من بسپار. غصۀ هیچ چیز را نخور. مطمئن باش تمام سعی ام را می کنم.»
    «تو چقدر خوبی... دوستت دارم. خیلی زیاد...»
    «تو عشق منی، مگی. نمی خواهم هرگز گریان ببینمت. اشکهای تو قلبم را می سوزاند. سرت را روی شانه ام بگذار و بخواب. به من اعتماد داشته باش. یکی دو ساعت دیگر می رسیم. می خواهم سرحال باشی.»

    فصل 21

    کارکنان روزنامۀ اِکو به تکاپو افتاده بودند. عکاس روزنامه پی در پی از مگی و پوریا عکس می گرفت. خبرنگاران جمع شده بودند. اما آقای اِدوارد هیوم، همان خبرنگاری که حدود بیست سال پیش به مناسبت گم شدن مگی به ملاقات جنی و علی رفته و مصاحبه و خبر تهیه کرده بود، حضور نداشت. باید او را پیدا می کردند تا راهنمایی شان کند. فقط او نشانی محل سکونت جنی را می دانست. البته اگر او زنده بود و هنوز در همان خانه زندگی می کرد. به احتمال قوی روزنامه های دیگری هم که در آن زمان از این ماجرا عکس و خبر تهیه کرده بودند، نشانی جنی مک کارتی را می دانستند. اما مدیر روزنامۀ اِکو به هیچ عنوان نمی خواست چنین خبر داغی به جایی درز پیدا کند. اقبال به او و روزنامه اش روی آورده بود، تا با عنوانی درشت و جالب، در صدر روزنامه بنویسد: «این قصه و افسانه نیست. مادر و دختری که سالها پیش یکدیگر را گم کرده بودند، پس از بیست سال همدیگر را پیدا کردند.»
    کارکنان روزنامه تلاش می کردند هرچه زودتر اِدوارد هیوم را پیدا کنند. او در مرخصی بود، اما نگفته بود تعطیلاتش را در کجا می گذراند. همه از اینکه هیوم در مواقع مرخصی و تعطیلات تلفن همراهش را خاموش می کرد تا به قول خودش استراحت کاملی بکند و چشم و گوشش از جار و جنجال و هیاهو در امان باشد، عصبانی بودند. سرانجام یکی از خبرنگاران داوطلب شد به خانۀ او برود و سر و گوشی آب بدهد. در طول نیم ساعتی که او رفته بود، همه در هیجان به سر می بردند. به خصوص وقتی پوریا از مدیر روزنامه خواست اجازه بدهد. آنها به دفاتر روزنامه های دیگر مراجعه کنند تا شاید زودتر به نتیجه برسند، جو متشنج شد. هیچ کس حاضر نبود آن طعمۀ لذیذ را از دست بدهند. مدیر با پذیراییهای دم به دم و صحبتهای محبت آمیز، آنها را سرگرم می کرد تا خبری از ادوارد هیوم برسد. او حتی وعدۀ بزرگی هم سر هم کرد و داد تا آنها را خوشحال کند و برای خود نگه دارد.»
    پوریا حرفهای او را برای مگی ترجمه کرد. «می گوید قول می دهد اگر جنی مک کارتی در انگلستان هم نباشد، در پیدا کردنش به ما کمک کند. می گوید با خبرگزاریهای سراسر دنیا تماس می گیرد و از هر طریق شده، جای او را پیدا می کند. به شرط آنکه نمرده باشد.»
    مگی بی قرار بود. به پوریا گفت: «نباید وقت را هدر بدهیم. بیا برویم به دفتر روزنامه های دیگر.»
    «صبر کن، عزیزم. ببینم همکارشان را پیدا می کنند یا نه. اگر پیدا نکردند، می رویم. در اینجا موقعیت خوبی به وجود آمده. اینها چون خودشان مشتاق درج چنین خبری هستند، راههایی را که ممکن است ما با صرف وقت زیاد طی کنیم، در اندک مدت طی می کنند و به نتیجه می رسند. ببین چطور به تکاپو افتاده اند. این برای ما که هیچ آشنایی ای با انگلستان نداریم، کمک بسیار با ارزشی است. گفت از اطلاعات تلفن می پرسد شماره ای به نام مادرت در شبکه وجود دارد یا نه.»
    پوریا با سخنان آرامش بخش و امیدوارکننده اش او را به صبر و پایداری تشویق می کرد. خوب می دانست بهترین و کوتاه ترین راه را در پیش گرفته اند. در این فاصله مدیر روزنامه همان جا، پیش روی آنها، با متوفیات هم تماس گرفت تا ببیند در حافظۀ کامپیوترهای آن سازمان چنین نامی ثبت شده است یانه! البته چون موضوع به حدود بیست سال قبل برمی گشت، کار اندکی مشکل بود. با این حال پانزده دقیقه بعد تلفن زنگ زد و از متوفیات اطلاع دادند فوت کسی با آن مشخصات ثبت نشده است. البته این اطلاعات خبر قطعی مبنی بر زنده بودن جنی مک کارتی به حساب نمی آمد، چون کسی نمی دانست او از همان زمان تاکنون در برایتون بوده یا به دیگر نقاط انگلستان یا کشورهای دیگر رفته است. تماس با اطلاعات تلفن هم به نتیجه نرسید، چون شماره ای با نام جنی مک کارتی در شبکه وجود نداشت.
    مدیر روزنامه لحظه ای بی کار نمی نشست و به این ترتیب مگی و پوریا را نسبت به تلاشهای خود امیدوار می کرد. در حقیقت با این شیوه قرنطینه شان کرده بود. او پس از دریافت خبر متوفیات برایتون، بلافاصله با ادارۀ گذرنامه تماس گرفت. به پوریا گفت می خواهد ببیند می تواند از این طریق نشانی او را پیدا کند یا نه.
    هنوز پاسخ ادارۀ گذرنامه دریافت نشده بود که یکی از تلفنهای روی میز زنگ زد. مدیر که حالا دیگر تلفنها را خودش جواب می داد، گوشی را برداشت. در عرض چند لحظه چهره اش از هم باز شد و با شادمانی فریاد زد: «زنده باد!» گوشی را که گذاشت، با هیجان خطاب به پوریا و مگی گفت: «اِدوارد هیوم تا چند دقیقۀ دیگر به اینجا می آید. پیدایش کرده اند.»
    هیوم وقتی آمد و با مگی و پوریا آشنا شد، با هیجان گفت: «هیچ وقت و به خاطر هیچ چیز حاضر نیستم مرخصی ام را از دست بدهم، ولی این واقعه ای کم نظیر است. باید باور کنم این زن زیبایی که رو به رویم نشسته، همان مگی کوچولویی است که پدرش او را دزدیده بود؟»
    مگی از حرفهای او سر درنیاورد. ناخودآگاه به زبان فرانسه از او پرسید آیا می تواند مطالبش را به زبان فرانسه بگوید؟ اما پوریا از ترس آنکه احتمالاً یکی از آنها زبان فرانسه بداند و همۀ مطالب هیوم را ترجمه کند، بلافاصله گفته های او را، به جز آن قسمت که گفت پدرش او را دزدیده بود، برایش ترجمه کرد. شنیدن آن عبارت برایش باور نکردنی بود. از ساعاتی قبل که در هواپیما روزنامه های درون کیف سیاه را دیده و خوانده بود، حدس می زد آنچه مگی از زندگی گذشته اش می داند، چندان مقرون به واقعیت نیست، و حالا می ترسید او با مواجهه با اسراری که هیچ از آنها اطلاعی نداشت، جا بخورد. خود او با گفتۀ ادوارد هیوم و ربط دادن آن به مطالب روزنامه هایی که در کیف سیاه بود، به طور غیرمنتظره ای متوجه شد ماجرای دزدیده شدن مگی از چه قرار بوده.
    با آمدن هیوم، به سرعت گروهی مرکب از خبرنگار و عکاس و فیلمبردار اعلام آمادگی نمودند که به سوی خانۀ جنی مک کارتی بروند. پوریا تمام مدت حواسش متوجه مگی بود. مگی چنان آشفته و آشوبزده بود که او را نگران می کرد. پوریا آهسته و زیرگوشی نصیحتش می کرد. «مگی، عزیزم، آرامشت را حفظ کن. فعلاً هیچ کس نمی داند مادرت در برایتون و در همان خانۀ بیست سال پیش زندگی می کند یا به جای دیگر رفته. خودت را برای هر احتمالی آماده کن.»
    منظور پوریا از «هر احتمالی» بیشتر در قید حیات بودن یا نبودن جنی بود، ولی نخواست آن را بر زبان بیاورد.
    وقتی همراه گروه از در خارج می شدند، مدیر روزنامه با آنها دست داد و گفت: «مگی مادرش را پیدا کند یا نکند، فردا مشهور می شود. مردم حتماً خاطرۀ دزدیده شدن او توسط پدرش را به یاد می آورند. و موضوع برایشان جالب خواهد بود.»
    پوریا آن بخش از گفته های او را که مصلحت می دانست برای مگی ترجمه کرد. در طول راه مگی با یک دست بازوی او را چسبیده بود و دست دیگرش را روی قلب خود گذاشته بود. احساس نفس تنگی می کرد. دقایقی بعد به کوچۀ مورد نظر پیچیدند. اما هیوم درست به خاطر نداشت خانۀ جنی کدام است. او از مگی و پوریا خواست در اتومبیل منتظر بمانند.
    کوچه پهن و طولانی بود. در دو سمتش خانه های ویلایی قرار داشت. چاره ای نبود. باید یکی یکی در خانه ها را می زدند و سراغ جنی مک کارتی را می گرفتند. مگی با چشمهای منتظر نگران به آنها نگاه می کرد. حواس پوریا به او بود که یک مرتبه عکاس روزنامه که پسر جوانی بود با صدای بلند بقیه را صدا زد. «بیایید، جنی مک کارتی اینجاست.»
    زن شکسته و سپید مویی در برابر تعدادی مرد قرار گرفته بود که به سرعت از او عکس و فیلم می گرفتند. او جنی بود؛ جنی خُرد شده و شکسته. پوریا بلافاصله کیف سیاه را باز کرد، روزنامه ها را برداشت و به مگی گفت: «تو همین جا بمان تا من بیایم.» از اتومبیل پیاده شد و به طرف آنها دوید. به زنی که بین آن گروه سردرگم مانده بود سلام کرد و پرسید: «شما جنی مک کارتی هستید؟»
    جنی مات و مبهوت جواب مثبت داد.
    پوریا هیجانزده گفت: «می خواهید دخترتان، مگی را ببینید؟ من شوهرش هستم. به او قول داده بودم به عنوان هدیۀ عروسی شما را برایش پیدا کنم.» سپس روزنامه هایی را که عکس او و علی و مگی در صفحۀ اولشان چاپ شده بود به دستش داد و گفت: «خوب نگاه کنید. این دختر کوچولو در حال حاضر همسر من است.» بعد با دست به اتومبیل اشاره کرد و گفت: «مگی آنجاست. در اتومبیل نشسته.»
    جنی همه را کنار زد. با چهرۀ مسخ و مات و قدمهای لرزان، نفس زنان به سوی اتومبیل رفت. چند نفر از همسایگان هم که کارکنان روزنامه در خانه شان را زده و سراغ جنی را گرفته بودند، ایستاده بودند و منظره را نگاه می کردند.
    مگی نگاهش به جمعیتی بود که به سویش می آمد، و زنی که دستهایش را باز کرده و پیشاپیش همه در حرکت بود. مگی لحظه ای تردید کرد. عکسهایی که از مادرش در روزنامه دیده بود به این زن فرسوده چندان شباهتی نداشت. با این حال قلبش گواهی می داد این زن مادرش است؛ مادری که او و پدرش را از خانه بیرون کرده بود. اما این یادآوری نتوانست بر غریزۀ عشقش به مادر غلبه کند. دیگر نتوانست در اتومبیل بماند. در را باز کرد و به سوی جنی دوید. در چند قدمی او بود که پاهای جنی لرزید و خم شد و همان جا نشست. پوریا و یکی دو نفر دیگر زیر بازویش را گرفتند. مگی رسید و خود را به آغوش او انداخت. جنی ناباورانه او را می بوسید و می بویید. فیلمبردار و عکاس روزنامه لحظه ها را ثبت می کردند. جنی در آغوش مگی از حال رفت.
    حالا جمعیت نسبتاً زیادی دور آنها حلقه زده بود. پوریا از آنها خواهش کرد کمک کنند تا جنی را به خانه برسانند. دو سه نفر زیر بازوی او را گرفتند. پوریا دست مگی را دور شانۀ خود انداخت. او هم داشت از حال می رفت. حالت بُهت داشت. آنچه می دید بزرگ تر از ابعاد روح آسیب پذیرش بود، پوریا با نگرانی پرسید: «مگی، حالت خوب است؟ حرف بزن. گریه کن. اگر می خواهی فریاد بزن. جیغ بکش. بهتزده شده ای. دلت را خالی کن.»
    او که تا ساعتی قبل مگی را به خودداری تشویق می کرد، حالا با دیدن وضع غیر عادی او متوحش شده بود. اما این نگرانی زیاد طول نکشید. وقتی به خانۀ جنی رسیدند و مگی چشمش به قاب عکس بسیار بزرگی افتاد که علی و جنی را نشان می داد در حالی که دختر کوچولویی را بین خود جا داده بودند، بی اختیار و با صدای بلند و پر هیاهو گریه سر داد. جنی که روی کاناپه از حال رفته بود، با شنیدن صدای گریه های مگی چشمهایش را باز و دستهایش را به سوی او دراز کرد. مگی از آغوش پوریا بیرون خزید و خود را به او رساند. دستهایش را گرفت و روی سینه اش گذاشت. در همان حال چند بار تکرار کرد: «تو مادر من هستی! تو مادر... من... هستی.»
    آنچه در چشمهای آن دو موج می زد در قدرت بیان هیچ شاعر و نویسنده ای نبود. جنی چیزهایی می گفت که مگی نمی فهمید. پوریا برایش ترجمه می کرد. «می گوید همیشه منتظرت بوده. اگرچه نمی دانسته در جنگ ایران و عراق زنده مانده ای یا نه، هرگز ناامید نشده.»
    مگی به پوریا گفت: «از او بپرس اگر مرا این قدر دوست داشته و منتظرم بوده، چرا از خانه بیرونم کرده؟»
    پوریا می دانست این سؤال در وضع کنونی اثر ناگواری خواهد داشت. در جواب مگی گفت: «این سؤال را بگذار برای بعد. او حال درستی ندارد. نباید احساساتش را جریحه دار کنی.»
    جنی چیزهایی گفت که مگی نفهمید. پوریا برایش ترجمه کرد. «می پرسد چرا او انگلیسی نمی داند. جواب دادم تو فرانسه بلدی. او هم گفت چارلز، برادر مگی، فرانسه می داند. باید به او تلفن کنید بیاید.»
    مگی حیرتزده پرسید: «برادر من؟»
    «بله. مگر روزنامه را برایت نخواندم؟ زیر عکس آن پسر نوشته شده بود جنی علاوه بر مگی پسری هم از شوهر اولش دارد که نامش چارلز است.»
    جنی در حالی که چشم از مگی برنمی داشت. از پوریا خواست تلفن را به او بدهد. پوریا تلفن سیار را به او داد. او با دستی لرزان شماره گرفت. این در حالی بود که عکاس و فیلمبردار روزنامۀ اِکو همچنان لحظه ها را ثبت می کردند. لحظاتی بعد جنی با صدایی مرتعش به مخاطب تلفنی اش گفت: «چارلز، باید همین الان خودت را به اینجا برسانی! مگی پیدا شده. او انگلیسی نمی داند، اما فرانسه بلد است. زود بیا. عجله کن. به کارول هم تلفن کن بیاید.»
    جنی در جایش نشست و ناگهان با صدای بلند گریه سر داد. «وای... مگی، پدرت زندگی ام را حرام کرد.»
    مگی او را در آغوش گرفت. چیزی از حرفهای او نمی فهمید.
    جنی در حالی که نمی توانست آرامشش را حفظ کند گفت: «او بی رحم ترین مردی است که تا به حال دیده ام.» و در حالی که مگی را در آغوش می فشرد و اشک می ریخت، خطاب به پوریا گفت: «برایش بگو پدرش ظالمانه ترین کار را در حق من کرد.»
    پوریا ناراحت و متأسف گفت: «مگی بسیار آسیب پذیر است. نباید او را ناراحت کنید.»
    جنی از کارکنان روزنامۀ اِکو خواست بروند و بگذارند او و دخترش تنها باشند. اما یکی از آنها خواهش کرد اجازه بدهد تا آمدن چارلز بیرون از خانه منتظر بمانند. جنی قبول کرد و آنها در حالی که از آن منظره دل نمی کندند، رفتند. همسایگان هم خانه را ترک کردند. حالا فقط مگی حضور داشت و پوریا.
    جنی از جا برخاست. پیش چشمان کنجکاو آنها به یکی از اتاق خوابها رفت. اندکی بعد با دو آلبوم عکس برگشت. خودش روی صندلی نشست و از آنها هم خواست در کنارش بنشینند و با هم عکسها را تماشا کنند. مگی با دیدن عکسهای خودش و علی فریادهای کوتاهی می کشید و چیزهایی می گفت: «ای خدا... بابا چقدر جوان و خوش تیپ بوده. همین طور مادرم.»
    هنوز مشغول دیدن عکسها بودند که چارلز رسید. کارکنان روزنامۀ اِکو هم همراه او وارد خانه شدند. چارلز جوانی قد بلند بود و چهره ای کاملاً انگلیسی داشت. وقتی دست مگی را به دست گرفت، شگفت زده به زبان فرانسه گفت: «احساس می کنم خواب می بینم. آخر چطوری اتفاق افتاد؟»
    مگی از اینکه می توانست به راحتی با او صحبت کند خوشحال بود. در حالی که سخت هیجان داشت گفت: «در تمام سالهای عمرم منتظر این لحظه بودم.»
    «مامی در فراق تو بدترین شکنجه ها را کشید.»
    «اما او خودش من و پدرم را از خانه بیرون کرد.»
    چارلز چهره درهم کشید و اعتراض کرد. «نه، این طور نیست. پدرت بود که تو را از مادرمان دزدید و از انگلستان فرار کرد.»
    پوریا متوجه چهرۀ منقبض شدۀ مگی بود. حالا او بود که چون زبان فرانسه نمی دانست سؤال می کرد. از مگی پرسید: «از چه چیز ناراحت شدی؟ او چه می گوید؟»
    «می گوید پدرم مرا از مادرم دزدید و از انگلستان فرار کرد.»
    پوریا به زبان انگلیسی به چارلز گفت: «می توانید از گفتن چنین مطالبی خودداری کنید؟»
    چارلز با تعجب گفت: «من نمی دانستم مگی از این موضوع بی اطلاع است. اما فکر می کنم. الان زمانی است که باید حقایق را بفهمد. مادرم به خاطر از دست دادن او این قدر شکسته و فرسوده شده.»
    مگی عجولانه از پوریا پرسید: «به او چه می گویی؟»
    «می گویم لزومی ندارد حرف گذشته ها را بزنید.»
    مگی به چارلز گفت: «لطفاً بگو. همه چیز را برایم تعریف کن. من آمده ام که همه چیز را بدانم.»
    چارلز آنچه را به مگی گفته بود برای جنی ترجمه کرد و اضافه نمود: «مامی، مگی نمی داند پدرش او را از شما دزدید و بُرد. به او این طور فهمانده اند که شما آنها را از خانه بیرون کردید.»
    جنی با چهره ای دردمند و چشمانی اشک آلود او را برانداز کرد. «چارلز، برایش بگو پدرش چه بلایی به سر من آورد. بگو به خاطر او این قدر شکسته و فرسوده شده ام. بگو در تمام این سالها چشم به راهش بودم. به او بگو چقدر به پدرش در ایران تلفن کردم و خواستم او را به من پس بدهد. بگو تا وقتی آنها خانه شان را عوض نکرده بودند و من نشانی و تلفنشان را می دانستم چقدر برایش هدیه فرستادم.»
    حالا همه دور میز نشسته بودند. مگی بی صبرانه منتظر شنیدن ترجمۀ صحبتهای جنی بود. چارلز همه را برایش ترجمه کرد.
    جنی ناگهان با صدایی دلخراش گریه سرداد. «چارلز، به خواهرت بگو پدرش با همدستی مادر و خواهرش چه توطئه ای چید تا توانست او را از من برباید. پیداست مگی را از همه چیز بی خبر نگه داشته اند. بگو پدرش از من پنج میلیون دلار پول می خواست تا او را به سفارت انگلیس در ترکیه بدهد.»
    پوریا به شدت اعتراض کرد. «نه، من نمی گذارم مگی را بیش از این ناراحت کنید. او طاقت شنیدن این وقایع را ندارد.»
    جنی که می خواست به هر نحو شده خود را نزد دخترش بازیافته اش تبرئه کند. در جواب پوریا گفت: «حق من است که خودم را از تهمتهای دروغی که پدر مگی به من زده است تبرئه کنم. واقعیت غیر از آن چیزی است که به مگی گفته اند.» سپس خطاب به چارلز گفت: «از تو می خواهم همه چیز را جزء به جزء برای مگی بگویی. او باید بداند خانوادۀ پدرش با سرنوشت من و او چه بازی هولناکی کردند.»
    مگی، متحیر، منتظر بود چارلز آن گفتگوها را برایش به فرانسه برگرداند. اما پوریا که سخت ناراحت و عصبانی بود، به او گفت: «مگی، ما باید برویم. این جو تو را مریض می کند.»
    «نه، پوریا، من هیچ جا نمی آیم. می خواهم به تلافی یک عمر بی مادری، اینجا در کنار او باشم.»
    چارلز تحت تأثیر حال بد و دگرگون جنی بود. به او گفت شوهر مگی با گفتن چنین مطالبی مخالف است. جنی سرش فریاد کشید. «اما حق من است که خودم را از آن همه تهمتها تبرئه کنم.»
    پوریا تکلیف خود را نمی دانست. هیچ یک از آن سه نفر حاضر نبودند به حرف او گوش کنند. احساسی تلخ و گزنده آزارش می داد. مگی چنان حال و هوایی داشت که گویی او را نمی دید و گفته هایش را نمی شنید. پوریا با لحنی تند به جنی گفت:« مگی بدون دانستن این حرفها هم می تواند در کنار شما باشد. چرا این قدر احساساتش را جریحه دار می کنید؟! او خیلی جوان است. طاقت ندارد. شاید دانستن این وقایع به او ضربه بزند.»
    چارلز به جای جنی که چشمانش غرق اشک بود جواب داد:«جنگ و حوادث کشور شما نگذاشت ما به دنبال مگی بیاییم. مادرم بارها تصمیم گرفت به ایران بیاید و به دنبال دخترش بگردد. اما پدر مگی خانه شان را عوض کرد تا مادر من هیچ نشانی ای از او نداشته باشد از او نداشته باشد. چرا مگی نباید بداند پدرش در حق او دشمنی کرده، نه مادرش؟»
    چارلز دیگر به پوریا توجه نکرد. حرفهایش را به مگی زد و از او پرسید:«تو هیچ یک از هدایای مادرمان را دریافت کردی؟»
    مگی بهتزده نگاهش کرد. با گفته های او، باورهایش چون دندانهای شیری سُست می شد و فرو می ریخت. اشکهای سرشار از رقَتش قلب همه را می لرزاند. گریان جواب داد:«در خانه ای که من در آن بزرگ شدم، هیچ کش دلش نمی خواست من بدانم مادری هم دارم، چه رسد به اینکه بگذارد بفهمم او به یاد من است و برایم هدیه می فرستد.» سپس صدای گریه اش ناگهان اوج گرفت و خطاب به پوریا گفت:«بابا را هرگز نمی بخشم. هرگز.»
    پوریا ناراحت و کلافه جواب داد:«تو را به اینجا نیاورده ام که شکنجه شوی. آمده ایم تا به آرزوی بزرگت برسی و خوشحال شوی. من اصلاً از این وضع راضی نیستم.»
    مگی حرفهای خودش را می زد. «چطور باور کنم همه دست به دست هم داده بودند و به من دروغ می گفتند؟ آخر چرا مامان توری، و مهم تر از او، عمو فرزین، حقیقت را نمی گفت؟ چرا گذاشتند من همیشه از اینکه مادر بدی داشته ام، مادری که بچه و شوهرش را از خانه بیرون کرده، احساس حقارت کنم؟ پوریا، تو نمی دانی که هیچ شبی بدون گریه نمی خوابیدم. همیشه از خودم سوال می کردم من چه گناهی داشتم که مادرم مرا مثل کیسۀ زباله از خانه بیرون انداخت؟»
    جنی چشم از مگی برنمی داشت. با گریه های او گریه می کرد و آه می کشید. مگی به چارلز گفت:«از مادرم بپرس چرا همیشه مشروب می خورد که پدرم عذاب بکشد؟ مگر او را دوست نداشت؟!»
    چارلز به رغم میل باطنی اش گفتۀ او را ترجمه کرد. جنی سرش را پایین انداخت.
    مگی ادامه داد:« از مادرم بپرس چرا وقتی پدرم دوست نداشت او با شوهر سابقش، که حتماً پدر تو بوده، معاشرت داشته باشد، باز با او ارتباط برقرار می کرد؟»
    چارلز به جای ترجمۀ این قسمت با حالتی اعتراض آمیز گفت:«مادرم مجبور بود به خاطر من رابطۀ دوستانه ای با پدرم داشته باشد. اینکه گناه نبود. به طور حتم پدرت برای متقاعد کردن تو چیزهای بد دیگری هم به مادرم نسبت داده. اما همه اش دروغ است.»
    «از مادرم بپرس واقعاً پدرم را دوست داشت؟»
    چارلز این جمله را ترجمه کرد. جنی نگاهی به قاب عکس سه نفری شان انداخت و به جای جواب گفت:«از مگی بپرس پدرش ازدواج کرده است یا نه!»
    چارلز ترجمه کرد و مگی جواب داد:«متاسفانه بله. مادرمان هم بعد از پدر من ازدواج کرد؟»
    « نه، مادرمان دیگر ازدواج نکرد. او دوبار ازدواج منجر به شکست داشت. و دیگر نمی خواست چنین تجربه ای را تکرار کند.»
    جنی با نگاهش مگی را نوازش می داد. او را برانداز می کرد و حرفهای عاشقانه می زد. می دانست مگی معنی حرفهایش را نمی فهمد، اما برایش مهم نبود. این حرفها برای دل خودش بود. « مگی، تو عشق من بودی. نمی دانی در فراقت چه کشیدم. همیشه منتظر بودم. منتظر چنین روزی. بعد از پدرت حاضر نشدم با هیچ مردی ازدواج کنم. در آرزوی روزی بودم که او را پیدا کنم و بپرسم چرا تو را از من ربود. مگر من و او به یک اندازه از تو سهم نداشتیم؟»
    مگی نگاهش به پوریا و چارلز بود که گفته های او را برایش ترجمه کنند. آنچه را پوریا حذف می کرد، چارلز می گفت. از طرز گفتارش پیدا بود به شدت از پدر مگی متنفر است. او علاوه بر ترجمۀ گفته های جنی، مطالبی را هم خودش می گفت. این بار به مگی گفت:«پدر تو یک ایرانی شرور است. او مادرم را به مرگ محکوم کرد و حُکمش را اجرا نمود. مادرم بیش از بیست سال دستخوش مرگ تدریجی بود. تو باید پدرت را به دلیل جنایتش محاکمه کنی.»
    مگی با حالتی منقلب گفته های او را برای پوریا ترجمه کرد، و پوریا با چهره ای برافروخته و اعتراض آمیز گفت:«چارلز، تو همیشه فقط حرفهای مادرت را شنیده ای. بنابراین قضاوتت یکطرفه است. شاید پدر مگی هم دلایلی داشته باشد که ما از آنها بی خبریم. تو حق نداری پدر او را شرور خطاب کنی.»
    مگی سردرگم مانده بود. پوریا حرفهایی را که به چارلز زده بود به فارسی تکرار کرد. اما به رغم انتظارش مگی قانع نشد و گفت:«بابا اگر حرف قانع کننده ای داشت به من می گفت و یک عمر برایم دروغ سر هم نمی کرد. من او را نمی بخشم.»
    مگی حرفهایش را برای چارلز ترجمه کرد و او با احساسی لطیف برای جنی ترجمه کرد. جنی با حالتی عاشقانه دستهایش را به سوی مگی دراز کرد. مگی دستهایش را در دست او گذاشت. جنی بر آنها بوسه زد. «چارلز، به او بگو حاضرم پدرش را ببخشم. حاضرم شکایتم را که از بیست سال پیش تا به حال در دادگستری مطرح است پس بگیرم تا او بتواند به انگلستان بیاید. بگو او را با همۀ درد و رنجی که نصیبم کرد می بخشم، چون دخترم را بزرگ کرده.»
    وقتی مگی ترجمۀ آن گفته ها را از چارلز شنید، با افسوس سر تکان داد و گفت:«چارلز، به او بگو همسر پدرم نمی گذارد او به انگلستان بیاید. اما من شما را به ایران می برم و در خانۀ خودم نگه می دارم.»
    جنی با شنیدن این حرف از جا برخاست تا مگی را در آغوش بگیرد. مادر و دختر در آغوش هم فرو رفتند. مگی در میان گریه می خندید، و جنی در میان خنده گریه می کرد. هر دو هیجانزده بودند. مگی به پوریا گفت:« از او بپرس با ما به ایران می آید؟»
    پوریا اعتراض کرد. «ولی ما قرار است برای ماه عسل به آمریکا برویم.»
    «می دانم. اما موقع بازگشت می توانیم او را برداریم و برای مدتی پیش خودمان ببریم.»
    چهرۀ منبسط و اندکی آرامش یافتۀ مگی کمی او را آسوده خاطر کرده بود. گفته های او را برای جنی ترجمه کرد. جنی با خوشحالی فریاد زد:«البته که می آیم. من در این لحظه خوشبخت تر از آنم که کسی بتواند درک کند.»
    کارول وقتی خودر ابه خانۀ خواهرش رساند، در عین ناباوری چنان شوقی برای دیدار مگی داشت که بی توجه به دیگران، دقایقی طولانی او را در آغوش گرفت و محکم فشرد. او خدا را شکر می کرد که فرانسه می داند و می تواند به راحتی با مگی گفتگو کند. صحنه چنان پرشور بود و چنان همه را هیجانزده کرده بود که هیچ کس به صرافت گروه خبرنگاری که همچنان فیلم و عکس و خبر تهیه می کردند نبود. کارول به شدت احساساتی شده بود و افسوسِ سالهایی را می خورد که خواهرش با درد و رنج دوری و فراق گذرانده بود.
    دقایقی بعد مگی پرسید:«می توانم به پدرم تلفن کنم؟»
    پوریا خواست مانع او شود. «مگی، تو الان حال درستی نداری! تلفن را بگذار برای وقتی که بر هودت مسلط شدی. الان مناسب نیست. به او چه می خواهی بگویی؟»
    مگی گوشی را به دست گرفته و چسبیده بود.«من همین الان باید با او حرف بزنم.»
    «یادت باشد او تو را بزرگ کرد و به اینجا رساند. مگی، گذشته ها را رها کن. اجازه بده ترکت کنند.»
    « مگر با حضور مادرم بزرگ نمی شدم؟ باید بی مادر می بودم تا بزرگ شوم؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 8 از 9 نخستنخست ... 456789 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/