دارد!نمی دانید وقتی پیشش هستم چطور به من پناه می آورد.))
((چه پناهی؟مگر چه مشکلی دارد که به تو پناه می آورد؟)
((یعنی شما نمی دانید از پنج بچه ای که در خانواده مان داریم مگی تنها ترین آنهاست؟!))
((اینها بهانه است.آذر واقعا نامادری استثنائی ای است. خودت که می بینی مگی را همیشه مثل گل نگه می دارد.بهترین اتاق خانه را به او داده است.به بهترین مدرسه می رود.مگر بچه های مردم چه دارند که او ندارد؟))
((بچه های مردم آغوش پر مهر رو محبت دارند و مگی ندارد.))
((فرزین چرا پرت و پلا می گویی ؟علی ویوانه ی اوست.))
((چرا خودتان را گل می زنید؟این علی ِ دیوانه ی مگی فرصت ندارد نیم ساعتش را به طور کامل با او بگذراند.))
((یعنی تو برای چنین دلیل بی سر و تهی از ازدواج فرار می کنی؟من که سر در نمی آورم.انگار این بچه قرار است زندگی و روزگار نفر به نفر ما را سیاه کند.خدا نیامرزد آن جنی لعنتی را که این آش را در کاسه ی ما گذاشت.این بچه بلای جان همه شده!))
((چطور دلتان می آید راجع به او اینطور قضاوت کنید؟مامان شما خیلی بی انصافید.))
وقتی سر جدالهای توران باز می شدفرزین جایی جز فرار نداشت.او می دانست چطور خود را از دست مادر خلاص کند.((من تا سی و پنج سالم نشود ازدواج نمی کنم چه مگی باشد چه نباشد فرقی نمی کند..))
روزی عمو فاضل تلفن کرد و به توران گفت : ((شما که فرزین را می شناختی چرا منو جلو انداختی و کنفم کردی؟من پیش مردم آبرو دارم.به خاطر اصرارهای شما با خانواده ی گیلدا حرف زدم.))
توران مستاصل و شرمسار جواب داد: ((به خدا از روی شما شرمنده ام .باور کنید دارم از دستش دیوانه میشوم.))
سرانجام روزی که خبر رسید گیلدا ازدواج کرده فرزین نفس آسوده ای کشید.
اما توران انقدر ناراحت شد که فشار خونش از بیست هم بالاتر رفت.سالار با دیدن حال او در حالی که قرص فشار خون را با لیوانی آب به دستش می داد گفت: ((یادت باشد تو داری مونا را بزرگ می کنی.پس به فکر سلامتی ات باش.))
((می ترسم فردا یک عوضی خودش را به او بند کند و دیگر نتوانیم کاری کنیم یا سر از اعتیاد دربیاورد.))
((غصه ی روزهای نیامده را نخور.))
((کاش می توانستم مثل تو این قدر بی فکر و راحت باشم.))
((ای کاش تو هم مثل من البته به قول خودت بی فکر بودی.آن وقت نه مگی بی مادر شده بود نه مونا))
سالار با آنکه می دانست نباید توران را عصبانی کند گاه آنقدر از سرزنشها و سرکوفتهایش به تنگ می آمد که جواب دندان شکنی به وی می داد. او هم خسته شده بود اگرچه زندگی را سهل می گرفت و به اندازه ی توران در قید و بند چیزی نبود با این حال از وقتی خانوم وجدی مادر مهشید پرسان پرسان خانه ی آنها را یاد گرفته بود و در حالی که ناسیس را همراه داشت خود را به او رسانده و به پایش افتاده و آزادی دخترش را خواسته بودیک روز هم آرامش گذشته ها را نداشت.
مادر وهشید وقتی از سوی او نرمشی ندید فاضل را پیدا کرد و به سراغ وی رفت.و فاضل با چنان حُسن نیتی از برادر خواست دست از کینه بردارد و رضایت بدهد آن زن جوان از زندان خلاص شود و بالای سر دختر نوجوانش باشد که نفوذ کلامش در او اثری عمیق گذاشت طوری که واقعا دگرگون شد.
فاضل در بین طایفه مشهور به ((سفیر صلح)) بود.حسن نیت و نفوذ کلامش همیشه طرفین دعوا را و مجاب می کرد.او تصمیم گرفته و به خانم وجدی قول داده بود مهشید را نجات دهد و چنان پیگیر قضیه شد که سرانجام سالار را وادار به تسلیم کرد.اما توران از تبار دیگری بود.او در مقابل فاضل ایستاد و گفت: ((تا روزی که من نفس می کشم نمی گذارم قاتل دخترم طعم آزادی بچشد وقتی مونای من بی مادر است باید بچه ی او هم بی مادر باشد.))
سالار در حالی که هیچ امیدی به تغییر عیده ی زنش نداشت چنان تحت تاثیر گفته های فاضل و دیدن وضع رقت بار مادر مهشید و نارسیس قرار گرفته بود که از پا نمی نشست.در هر فرصتی توران سرکش را به نصیحت می گرفت. یک روز وقتی مونا خواب بود و فرزین هم در خانه نبود درد چندین ساله اش را بیرون ریخت.
((توری تو در زندگی هیچ وقت مرا ققبول نداشتی آن قدر مغرور و آنقدر خودخواه بودی که نمی گذاشتی کسی از خودش شخصیت و رای و نظری نشان بدهد.با اتکا به ثروت پدرت همه چیز را بی انکه متوجه باشی خراب می کردی.در زندگی آنقدر کوچکم می کردی که دیگر هیچکس مرا نمی دید.حتی خودت.من هم کم کم آن طوری شدم که تو می گفتی-مسئولیت نشناس خوشگذران.بی فکر.لاابالی.عیاش و خلاصه هر چی که می گفتی.اما واقعیت این نبود. من هم غرور داشتم.حمیّت داشتم.نمی توانستم زیر بار حکومت تو بروم ناچا گریز زدم.آن قدر که واقعا یک چیز دیگر یک آدم دیگر شدم و کنار کشیدم تا هر کار می خواهی بکنی.نه تو اجازه می دادی در تربیت بچه هایم دخالتی داشته باشم نه حمایتم می کردی از زیر سلطه ی پدرت بیرون بیایم و نه قبولم داشتی به خصوص وقتی پدرت مرد و میراث هنگفتی برایت گذاشت دیگر نه من که هیچ کس را قبول نداشتی اما چه شد؟نگاه کن امروز در کجای زندگی ایستاده ای؟از منم منم هایت چه حاصلی بدست آمده؟توری من دانم حالت خوب نیست می دانم حوصله ی شنیدن این حرفها را نداری ولی دلم نمی خواهد باز هم دردی به دردهایمان اضافه شود.تو باعث شدی زندگی علی از اول از هم بپاشد.آن هم چه از هم پاشیدنی که وبالش گردنگیر همه شده و تا امروز یک شب راحت سر روی بالش نگذاشته ایم .توران قبول کن دنیا مثل آینه است .همه چیز را انطور که هست نشان می دهد.اگر یادت باشد من با رفتن علی به انگلستان مخالف بودم . بچه ام را می شناختم می دانستم احساساتی و حساس است. می دانستم وقتی از خانواده دور شود احساس تنهایی و ترس و بی پناهی می کند و دسته گل به اب می دهد.اما تو قبول نداشتی.بالاخره هم دیدی که من درست می گفتم.علی از آن یکی از قربانی های تصمیمات مغرورانه و خودپسندانه ی توست.تا به حال منهم اشتباه می کردم.نباید تصمیم تو را تایید می کردم. ))
سالار این جملات را با ترس و احتیاط گفت.فکر می کرد توران با شنیدن آنها باز هم طوفان به پا می کند.باز هم او را به بی عرضگی و بی خاصیتی متهم می کند.اما دیگر برایش مهم نبود.با این پدیده آشنایی دیرینه داشت.توران عقل کل بود و او لاابالی و بی فکر و عیاش.چیز تازه ای نبود.اما گفته های اثر گذار و برنده ی فاضل کار خودش را کرده بود و نمی گذاشت از ترس شنیدن چنان سرکوفت هایی عقب نشینی کند.او که پافشاری های علی و فرزین را در آزادی مهشید از زندان ندیده گرفته بود و بی انکه از خود نظر مستقلی داشته باشد پا جای پای توران گذاشته و او را تایید کرده بود حالا چنان منقلب بود که گفته های فاضل پشت سر هم در گوشش زنگ می زد: ((داداش زندان جای کثیفی است .مردان زندان رفته به جای اصلاح شدن به صدجور فساد دیگر آلوده می شوند چه برسه به زنها.آن هم زن جوان و برو رو داری که به عنوان قاتل دربند مخصوص جنایتکاران زندانی کی شود.برادر تو چطور شب سر راحت روی بالش می گذاری؟به این پیرزن .مادر مهشید را می گویم به او رحم کن به آن دختر نوجوان به نارسیس رحم کن.فردا معلوم نیست دخترک معصوم و بی گناه سر از کجاها در آورد.))
ظهر بود صدای اذان به گوش می رسید .توران بهتر شده بود.اما اشکهایی که از گوشه ی چشمهایش سرازیر شده بود به سالار این قوت قلب را می داد که باز هم حرف بزند.احساس می کرد او را تحت تاثیر قرار داره است .با لحنی متفاوت که در آن شوق مورد قبول واقع شدن به خوبی حس می شد ادامه داد: ((توری تورا به این وقت اذان قسم می دهم بیا و رضایت بدهونمی دانم چرا تا به حال این قدر خواب بودم.))
توران لای پلک هایش را باز کرد.چشمهایش دو کاسه ی خون شده بود.از گوشه ی چشم به او نگاه کرد و آهسته و نجواگونه گفت: ((یک عمر خوردم کردی یک عمر هر وقت از بیرون آمدی دهنت بوی گند عرق می داد. سالها داماد سرخانه شدی و پیش سر و همسر خوارم کردی .عشقت شکار بود.تمام حواست پی دوست و رفیقات بود و نمی دانستی چه می کشم .چقدر جلوی پدر سینه سپر می کردم و اجازه نمی دادم پشت سرت حرفی بزند.هروقت می گفت چرا توی این خانه ای که نماز خوانده می شود بوی مشروب می آید قد علم می کردم و می گفتم دندانش درد می کند و الکل می زند.اما می دانستم همه چیز را می داند.حالا چه شده که وقت اذان برایت مقدس شده؟هزاران بار سر نماز قسمت دادم دست از دوست و رفیق بازی و مشروبخواری برداری.اما لج کردی زده بودی زیر کائنات با این خاطرات بود که علی نسبت به مشروب خواری جنی آن طور حساسیت نشان میداد. من دردش را خوب میفهمیدم .به همین دلیل خواستم نجاتش بدهم .تو هیچ قید و بندی نداشتی.))
((داشتم اما تو همه چیز را از من گرفتی.از همان اول که زندگیمان را شروع کردیم .گفتم من آنقدر غیرت و حمیّت دارم که برای زن و بچه ام خانه ای آبرومند اجاره کنم .تو گفتی خانه ی اجاره ای در شان من نیست .از همان موقع که تمام مرد های طایفه حتی بی عره ترینشان را به رخم می کشیدی همه چیز شکل دیگری شد.حتی خودم هم چیز دیگری شدم از همان وقت که اجازه ندادی اسم یکی از بچه هایمان به سلیقه ی من انتخاب شود سرخورده شدم . من نمی توانستم در خانه ای زندگی کنم که دائم دست به سینه ی صاحبخانه اش باشم .من جوان بودم اگر خردم نکرده بودی اگر حمایتم می کردی و می گذاشتی روی پای خودم بایستم و دائم سرکوفتم نمی زدی می توانستم کار کنم زحمت بکشم و زندگی مان را روز به روز بهتر کنم .مگر جه میشد چند سال اجاره نشینی می کردیم؟مگر چه می شد دست از مهمانی های پر زرق و برق برمی داشتی و با هم زندگی ساده ای را شروع می کردیم؟خلنه ی پدرت خانه نبود کاروانسرا بود.روزی نبود که بدون مهمان باشد آن هم چه مهمانهایی 1همه پشت نقاب شازده و ملک زاده فخر می فروختند و گنده گویی می کردند.من چه داشتم که به آنها بگو یم؟اصلا وصله ی آنها نبودم .من هم رفتم.رفتم آنجایی که به کسی تعظیم نکنم .خب رفقا کم نبودند.رفقایی که مثل خودم بودند.نه برتر نه کمتر قبولم داشتند.))
با آنها که بودم پشتم صاف می شد و سرم را بالا می گرفتم .از هیچ کدامشان کمتر نبودم .توری...من از پدرت بیزار بودم.حالا که فکر می کنم می بینم چه چیزهایی را تحمل کردم و دم نزدم .پدرت به من به چشم یک رعیت نگاه می کرد و تو اعتراض نمی کردی!جرئت نداشتم بچه هایم را به سلیقه ی خودم تربیت کنم . تو دست به دست او داده بودی و نمی دانستی چه بر سرم می آوری. چیزی از من ساختی که خودم نمی شناختم.نه ... نه توران تو هیچ وقت از پشت دیوار غرورت بیرون نیامدی و با خودت رو راست نشدی که بفهمی چه کرده ای هنوز هم اسیر غروری.هنوز من من می کنی.یک بار از خودت نپرسیدی چرا علی این طور زود به زود به دامن هر زنی که سر راهش می رسد پناه می بردو توری تو مادر نبودی رئیس کل بودی.فرمانده ای بودی که خیال می کردی کسانی که با تو زندگی می کنند نوکر هایت هستند.علی فنا شد.فری از دست رفت و حالا نوبت فرزین است .می بینی چطور از ازدواج می ترسد؟می بینی هیچ اعتماد به نفس ندارد؟او مگی را بهانه کرده تا از مسئولیت فرار کند.علی از شدت بی اعتماد به نفسی خودش را به پای هر زنی می اندازد و فرزین به همین دلیل از زن فرار می کند.برای فرزین زندگی من و تو عبرت شده.نمی خواهد بعد مادر اسیر زن دیگری بشود.قبول کن...سخت است.تورام الان وقتش نبود که من از ناتوانی های تو سوو استفاده کنم و عقده های گذشته را بیرون بریزم .اما نمی خواهم از این بدتر بشود.نمی خواهم آن قدر غرور داشته باشی که چند نفر را هم قربانی کنی.بیا بشکن این غرور لعنتی را بله تو ثابت کردی می توانی زندگی مهشید را تباه کنی.اما مطمئن باش هرگز نه خودمان و نه بچه هایمان روی خوش نخواهیم دید.ما فرزین را در پیش رو داریم .مونا و مگی را داریم وما....))
در اینجا صدای زنگ در بلند شد.هر دو فکر کردند موناست .او تقریا هر روز همین موقع با سرویس از مدرسه می آمد.سالار جرئتی به خود داد به صورت توران دست کشید و اشک هایش را پاک کرد.پیشانی اش را بوسید و به طرف آیفون رفت.اما صدایی که شنید صدای مونا نبود شاسی را فشار داد و به سرعت به طرف در حیاط رفت.توران متوجه ی غیر عادی بودن اوضاع شد.
راست سرجایش نشست.از پنجره آن سوی حیاط را می دید.مگی بود که خودش را به آغوش سالار انداخته بود و با صدای بلند گریه می کرد.توران سراسیمه به حیاط دوید. ((مگی چی شده؟چرا گریه می کنی؟با کی آمده ای؟))
مگی از شدت گریه قادر به حرف زدن نبود.توران خود را به او رساند.سراسیمه در آغوشش گرفت . ((حرف بزن عزیز دلم چی شده؟مگر مدرسه نرفتی؟چرا تنهایی؟چطوری آمدی اینجا؟))
سلار او را نوازش می کرد.((حرف بزن عزیزم چی شده؟با کی آمده ای؟))
مگی هق هق می کرد.((با سر.یس از مدرسه آمدم .جلوی خانه مان پیاده شدم.اما وقتی سرویس رفت سوار تاکسی شدم و آمدم اینجا.))
((تاکسی ؟تنهایی سوار تاکسی شدی؟مگر آذر جان خانه نبود؟))
((اصلا در نزدم من دیگر نمی خواهم به آنجا بروم.))
((چرا؟چی شده؟گریه نکن.تو چطور جرئت کردی تنهایی سوار تاکسی شوی؟))
به ساختمان آمدند.مگی کیفش را زمین گذاشت و خود را دوباره به آغوش توران انداخت.سرش روی سینه ی او بود و هق هق می کرد.
هنوز او آرام نشده بود که مون زنگ زد .سالار در را برایش باز کرد.او به سالن دوید تا کارنامه اش را به توران و سالار نشان بدهد.اما با دیدن مگی همانجا در آستانه ی هال ایستاد.توران مگی را در آغوش داشت و نوازشش میکرد ((مگی جان حرف بزن دیگر گریه بس است نگرانم کردی.آخر چه شده ؟با بچه ها دعوا کردی؟))
((نه.اما دیگر نمی خواهم پیش آذر جان باشم.می خواهم بیایم پیش شما.))
سالار دست مونا را گرفت و در را پشت سرش بست.مگی سکسکه می کرد.
((آذر جان مرا دوست ندارد.نمی خواهم پیشش باشم.))
مونا دستش را از دست سالار بیرون کشید .جلو رفت.توران چنان حواسش به مگی بود که از او غافل شده بود.مگی را می بوسید و نوازش می کرد .((تو هیچ وقت نگفته بودی آذر جان دوستت ندارد.چرا حالا این حرف را می زنی؟مگر چه))
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)