صفحه 6 از 9 نخستنخست ... 23456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 81

موضوع: بازي تمام شد | شهره وكيلي

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    344-349

    9

    فري نمي دانست در آن اوقاتي که آخرين تلاش هايش را کرده ورضايت علي را براي ازدواج با مهشيد گرفته، مطبوعات انگليس خبر ازمرگ مگي داده اند. و توران که برعکس گذشته ها بال و پرش ريخته و چيز زيادي از اقتدار مطلقش نسبت به خانواده باقي نمانده بود، سرانجام در مقابل اصرارها و استدلال هاي فري کم آورده و با دلي چرکين به او گفت:
    ـ به خدا دختر مليحه واقعا بي نظير است. چرا سراغ او نرويم؟ آنها شازده اند. شجره نامه دارند.
    ـ مامان هيچ کس براي مگي مثل مهشيد مادري نخواهد کرد. او خودش مادر است و سرنوشتي مثل علي دارد. مي تواند مشکلات اورا خوب بفهمد و با هم کنار بيايند.
    ـ دخترهاي درجه اول تهران را دودستي تقديم علي مي کنند. چرا سراغ زن طلاق گرفته و بچه دار برويم؟
    ـ بگذاريد خود علي نظر بدهد. من ميدانم مهشيد را انتخاب مي کند. الان مدت هاست به هم نزديک شده اند. مهشيد مگي را مثل بچه خودش دوست دارد. شما که ميدانيد علي مگي را از خودش دور نمي کند. هر دختري هم حاضر نيست چنين وضعي را قبول کند.
    ـ خودم نگهش ميدارم.خودم بزرگش مي کنم.
    ـ اينقدر خودم خودم نکنيد. شما سني را پشت سر گذاشته ايد. گاهي اوقات مي بينيم حتي خوصله مونا را هم نداريد.
    ـ من از اول گفتم خودم مگي را بزرگ مي کنم. حالا هم روي حرفم هستم.
    ـ اما مي بينيد که پسرتان به شما اعتماد ندارد و بچه اش را براي يک ساعت هم پيشتان تنها نمي گذارد.
    ـ خب ما اشتباه کرديم. او فهميد چه نقشه هايي براي بچه اش داريم. اعتمادش سلب شد.
    ـ مونا و مگي با هم نمي سازند.زندگي مان جهنمي مي شود.
    فري براي هريک از بهانه هاي توران پاسخي حاضر و آماده داشت. سرانجام توران سکوت کرد تا علي نظر قطعي اش را اعلام کند. فرزين در متن جريان قرار داشت. اما سالار چيز زيادي نمي دانست. برايش مهم نبود. تنها دغدغه اش اين بودکه وقتي علي ازدواج کند و از اين خانه برود، نمي تواند هرروز مگي را ببيند و در آغوش بگيرد. اين موضوع را به فري وتوران هم مي گفت:
    ـ من نمي دانم چرا اينقدر به اين بچه علاقه دارم.اگريک روز نبينمش کلافه مي شوم.
    در اين موارد توران پشت چشمي نازک مي کرد و مي گفت:
    ـ چه عجب که حرف از علاقه مي زني! نمي دانستم تو هم دل داري.
    سرانجام فري پيروز شد و ازدواج علي و مهشيد سر گرفت، و توران با تمام تلاشهايش نتوانست علي را راضي کند که در همان خانه زندگي کنند. علي تحت تاثير تلقينات مهشيد با اين امر مخالف بود.
    ـ بچه ها زير دست پدربزرگ و مادر بزرگ لوس ميشوند. من نمي توانم در کنار آنها، مگي را آنطور که تو مي خواهي تربيت کنم
    او هيچ وقت به علي نمي گفت خواهرش چه نقشه هاي هولناکي درسر دارد. فقط تا آنجا که مي توانست تلاش مي کرد مگي را از دسترس فري دور نگه دارد.
    کشمکش ادامه داشت. توران و سالار و فرزين در يک جبهه بودند و علي در جبهه اي ديگر. او دلش مي خواست زندگي مستقلي داشته باشد، اما گاه در مقابل اصرار هاي تضرع آميز مادر نرم ميشد. با اين حال مهشيد کارگردان پشت پرده بود. او علي را با دليل و منطق قانع مي کرد زندگي مستقلي داشته باشند ، و فري خوشحال و مشتاق اورا حمايت مي کرد که جدا از آنها زندگي کنند تا فرصت مناسبي بيابد و نقشه اش را عملي کند. جز مهشيد هيچ کس نمي دانست او همچنان براي مگي دندان تيز کرده است.
    روزي که فري به گيتي تلفن کرد تا خبري از جني بگيرد، سه روز بود علي با مهشيد ازدواج کرده بود و در آپارتمان بزرگ و خوبي که اجاره کرده بود زندگي مي کردند. او تصميم داشت پس از رفتن مستاجر خانه اش،در آنجا تغيير و تحولاتي بدهد و زندگي شان را به خانه خودش منتقل کند. اين تغيير و تحولات به طور وسيعي به بهبود بحران هاي روحي اش کمک مي کرد.
    گيتي به فري مي گفت:
    ـ اي بي انصاف! چند وقت است به من تلفن نکرده اي؟ اينجا شايع شده که به خانه شما بمب اصابت کرده و مگي کشته شده است. نمي داني روزنامه ها دوباره چه سرو صدايي راه انداخته اند. جني سياه پوش شده. حالا چطور مي تواني ثابت کني مگي زنده است تا نقشه ات را اجرا کني؟ چرا هرچه به خانه تان تلفن مي کنم جواب نمي دهيد؟
    فري اول يکه خورد. اما بعد بي آنکه اورا در جريان تصميماتش قرار دهد جواب داد:
    ـ اگر علي ساربان است، مي داند شتر را کجا بخواباند. تو فعلا هيچ واکنشي نشان نده. نگذار کسي بفهمد از زنده بودن مگي خبر داري. من کاري مي کنم که تمام مردم انگلستان جا بخورند. صبر کن. خانه را هم عوض کرديم تا جني هيچ رد و نشاني از ما نداشته باشد.
    ـ چرا به من نمي گويي چه تصميمي داري؟ چرا زودتر خبر ندادي خانه تان را عوض کرده ايد؟ نمي داني چقدر نگرانتان شده بودم.
    ـ براي اينکه هنوز نقشه ام کامل نشده. وقتي موقعش رسيد، خبرت مي کنم. تو فعلا دوستي ات را با جني ادامه بده. به زودي بايد ماموريت بزرگي انجام بدهي. نگران ما هم نباش. همگي خوب و سرحاليم.
    ـ الان موقعيت خيلي مناسب است. موج نفرت از علي تا مغز استخوان ها نفوذ کرده . آنجا چه خبر است؟
    ـ جنگ، جنگ، جنگ
    ـ مسائل مربوط به مگي به آنجا نرسيده؟
    ـ چرا، ولي خيلي جزيي و کم رنگ. اخبار جنگ هرخبري را تحت الشعاع قرار مي دهد . از اين گذشته، در چنين وانفسايي که عراق استانها را تصرف و مردم را آواره و زندگيها را فلج مي کند، اين خبرها تبليغات سو و مغرضانه دشمن تلقي مي شود.
    ـخب بالاخره کي اقدام مي کني؟
    ـ به زودي برايت عکس هايي مي فرستم که در اختيار روزنامه ها بگذاري!
    ـ چه عکس هايي؟
    ـ عکس هايي که نشان مي دهد مگي زنده است اما چه زنده بودني!
    ـ يعني چه؟
    ـ عکس هايي مي فرستم که انگلستان را به لرزه درآورد و مردم با جان و دل پنج ميليون دلار را فراهم کنند.
    ـ پس زودتر اقدام کن. ممکن است کار ما درست شود و برويم آمريکا. براي مصاحبه دعوت شده ايم.
    فزي آه بلندي کشيد و گفت:
    ـ کاش من به جاي تو بودم. بالاخره يک روز خوردم را به آمريکا مي رسانم. اما نه با گدابازي. با جيب هاي پر از دلار که خانمي کنم.
    ـ من که فکر مي کنم دارم خواب مي بينم. وقتي خبر رسيد که بايد براي مصاحبه آماده شويم، داشتم از خوشحالي سکته مي کردم.
    مهشيد پس از سالهاي پر مصيبت، در بستر زندگي رويايي اي که به خواب هم نمي ديد، در کنار عشق قديمي و شوهر فعلي اش طعم سعادتي فراموش شده را مي چشيد و غرق خوشبختي بود. او مگي را دوست نداشت، اما اين رازي بود که مي خواست تا آخر عمر در سينه اش پنهان کند. يکي دوبار در لباس دوستي به علي گفته بود:
    ـ اگر يک روز نارسيس را از من بگيرند، ديوانه مي شوم. بيچاره جني با ازدست دادن دخترش چه زجري را تحمل مي کند.
    او هيچ گاه در چنين موارد پاسخ دلخواهي از علي نمي شنيد.مثلا جواب مي گرفت:
    ـ تو مهر مادري زنان کشور خودمان را ديده اي. خيال مي کني در غرب هم از اين خبرهاست. نه بابا، اصلا اين طور نيست. آن سروصداهاي اول جني هم جنجال تبليغاتي عليه ايران و ايراني بود. او هميشه انقدر الکل در خونش دارد که دائم در حال هپروت باشد. خودت ببين. هنوز يکبار از مگي سراغ نگرفته.
    جواب هاي او مهشيد را از روزي مي ترساند که علي بفهمد جني براي شوهر و فرزندش چه کرده!
    فقط يک هفته از زندگي مشترک علي و مهشيد مي گذشت که فري تصميمش را گرفت. ساعت ده صبح تلفن کرد و به مهشيد گفت:
    ـ خب جابه جا شديد؟ از خانه راضي هستي؟
    ـ از همه چيز راضي هستم. علي مرد آرزوهاي من است.
    ـ فکر مي کنم ديگر وقتش رسيده است.
    اين جمله مهشيد را لرزاند. سکوت کرد. فري گفت:
    ـ امروز مي آيم آنجا.
    مهشيد سراسيمه جواب داد:
    ـ امروز نه!
    ـ چرا؟ نمي داني گيتي چه چيزهايي مي گفت. در انگلستان همه خيال کرده اند مگي در بمباران ها مرده. فعلا تمام نظرها دوباره به طرف جني است. او بازهم موضوع داغ خبرهاي جرايد شده . الان کاملا موقعش است.
    ـ امروز ممکن است علي زود بيايد.
    ـ مگر چه خبر است؟
    ـ مي آيد دنبالم برويم شهرداري. مي خواهم تقاضاي برگه مهندسي ناظر بکنم.
    ـ که چه بشود؟
    ـ مي توانم مهندس ناظر طرح هاي علي بشوم.
    ـ چطور تابه حال به فکر نيفتاده بودي؟
    ـ براي اينکه برايم فايده نداشت. من نمي توانستم هيچ نظارتي را بپذيرم. چون کارفرما انتظار دارد مهندس ناظر دائم بالاي سر کار و کارگرها باشد اما حالا علي خودش همه کارها را انجام مي دهد و پول مهندس ناظر هم نمي دهد.
    ـ بنابراين ديدارمان به فردا موکول مي شود.
    مهشيد دوباره هراسان گفت:
    ـ نه،نه! فردا قرار است مادرم را بياورم اينجا. هنوز خانه ما را نديده. بناست چندروزي پيش ما بماند. باشد براي هفته آينده.
    ـ مادرت را پس فردا بياور.
    ـ چند روز است امروز و فردا مي کنم. مي ترسم ناراحت شود.
    فري بيقرار بود. با بي حوصلگي گفت:
    ـ من به تو کار ندارم. وقتي مي روي دنبال مادرت کمي معطل کن من برنامه ام را اجرا مي کنم.
    ـ نه فري باشد براي همان هفته بعد.
    ـ آخر چرا؟ مگر پس فردا نمي روي دنبال مادرت؟ خب اين فرصتي عاليست . من با تو کاري ندارم.
    بهانه هاي مهشيد بي فايده بود. فري حتي تا فردا هم طاقت تحمل و صبر نداشت، چه رسد به يک هفته ديگر.
    مهشيد گفت:
    ـ فري، مي خواهم راجع به اين تصميم با تو حرف بزنم.
    فري با تعجب پرسيد:
    ـ چه حرفي؟ اصلا من با تو کاري ندارم. تو ماموريتت را انجام داده اي. بايد محيط مناسب را فراهم مي کردي که کردي.سر موقع پولت را هم مي گيري.
    ـ من... من پول نمي خواهم.
    ـ چي؟ تو پول نمي خواهي؟ چطور شد؟ تو که سر کم و زيادش چانه مي زدي!
    ـ آن موقع آن طور فکر مي کردم . اما حالا نه! تمام پول ها مال خودت.
    ـ چه دست و دلباز شده اي! علي هرقدر هم پول در اختيارت گذاشته باشد،


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 350 و 351

    آن قدر نیست.پس یادت باشد خودت گفتی پول نمیخواهی.فردا نزنی زیر حرفت!»
    «نه.نمیزنم.آن روز که سر زیاد و کمش چانه میزدم علی نبود.الان علی هست.تمام ثروت های دنیا را با او عوض نمیکنم.فری به خدا پول ارزشی ندارد.راست میگویند پول مثل چرک دست است.»
    «برو بابا،من از این معماهای اخلاقی بیزارم.همه ی ما حیوانیم.منتها کمی متعالی تر از چهارپایان.»
    «خیلی چیزها با ارزش تر از پول است که با هیچ قیمتی قابل اندازه گیری نیست.اصلا قیمتها تعین کننده ی ارزشها نیستند.»
    «به به!چه واعظ خوبی!منبرت کو؟»
    «تو هر چی میخواهی بگو.من در کنار علی آنفدر خوشبختم که بدون پول هم همین احساس را دارم.»
    «تو یک طوری شده ای!»
    «طوری نشده ام.فقط چشم و گوشم را باز کرده ام.دارم همه چیز را درست میبینم و میشنوم.صداهای آینده را میشنوم.مناظر اینده را میبینم»
    «مگی کجاست؟»
    «همین جاست.بدبختانه نارسیس با او نمیسازد.»
    «خب،خانوم معلم اخلاق،فردا می آیم.وقتی تو دم از اخلاق میزنی میخواهم کرکر بخندم!مسخره!خداحافظ.»
    مهشید باز هم حرف داشت.میخواست بگوید:«من انتخابم را کرده ام.انتخاب عبارت است از انتخاب یکی و نفی دیگری.من دنیا را در یک کفه ی ترازو گذاشتم و علی را در کفه ی دیگر.آن وقت علی را انتخاب کردم.»
    میخواست بگوید:«این عشق در زیر خاکستر مانده سربراورده و تمام وجود مرا گذرگاه خود کرده.دائم گداختنم را نمیبینی؟»
    میخواست بگوید:«خوشبختی محض قابل تکرار نیست.من غیر ممکنها را باور کرده و بدست اورده ام.بهای سنگینی هم برای تجربه های زندگی پرداخته ام.دیگر توان پرداخت بیشتر ندارم»ا
    اما فری گوشی را گذاشته بود.
    بار خاطرات گذشته و شکست در ازدواج اول،اسمان دلش را تیره کرده بود.فری هم او را دست انداخته و تحقیر کرده بود.غرور زخم خورده اش بی قراری میکرد.به این نتیجه رسید برای که برای دست نخوردن غرور باید بهایی سنگین پرداخت.او سالها رازهای تلخش را با سعه ی صدر درسینه نگه داشته بود تا غرور فرید را نشکند و زخمی نکند.حالا غرور خودش بود که آسیب میدید.البته قضاوت دیگران تزلرلی در او ایجاد نمیکرد.به دست اوردن علی در همان مدت کوتاه انقدر باران عشق به روح خسته اش باریده بودکه خشکی بیابان را تاب بیاورد.اما در عین طغیان میخواست متعادل باشد.میدانست انسان در تعادل به تعادلی میرسد.باید فکری میکرد.اما چه فکری؟تا ان روز با فری همفکری کرده بود.فراموش کرده بود بین عدالت،وجدان و پول کدام را باید انتخاب کند.و حالا توان عاطفی اش بر تمام ضعف ها غلبه یافته بود و میخواست در ان تناقض بزرگ،وجدان و عدالت را برگزیند.از فکر نبردی که در پیش داشت بر خود لرزید.فری کسی نبود که به این اسانی ها دست از سرش بر دارد.علی را به سوی او سوق داده بود تا راه را برای خودش هموار کند.حالا این کار انجام شده بود و فری مصمم بود نقشه اش را به اجرا در آورد.مهشید میدید راه گریز ندارد.اگر دست به دست فری نمیداد او کاری میکرد که زندگی اش از هم بپاشد.همان طور که علی را به او نزدیک کرده بود همان طور هم دورش میکرد و همه چیز را به هم میریخت.کافی بود علی را از نقشه شان با خبر کند.ان لحظه ای را در نظر مجسم کرد که فری همه چیز را به علی گفته باشد.نفسش تنگ شد.از تجسم آن لحظه ی شوم قلبش به تپش افتاد.میدانست فری اهل انتقام است.به هر قیمتی که شده.حتی به قیمت مصیبتی برای خودش.انجا نقطه ی پایان بود.همه چیز فنا میشد و به باد میرفت.علی دیوانه میشد و با توهین امیزتزین وضع ترکش میکرد؟مگی به جانش بسته بود.او را برمیداشت و به نقطه ای نامعلوم فرار میکرد.همان کاری که با جنی،و بعد هم با خانواده ی خود کرد.نه...نباید علی را از دست میداد.او مرد رویاهایش،




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    352 , 361


    عشق عزیز و قدیمی اش بود از آن مهم تر ، با آن همه بد بینی و سوءظن به او اعتماد کرده بود . اعتمادی که حتی به مادرش نداشت . به مگی نگاه کرد . نمی دانست او برایش خوشبختی آورده یا بدبختی . باور داشت محبت های ساختگی اش به مگی ، علی را شیفته ی او نموده است . می دانست علی بدون مگی وجود ندارد . افکارش مغشوش و آشوب زده بود . باید راهی پیدا می کرد .
    نارسیس تمام اسباب بازی های مگی را گرفته بود و به او نمی داد . مگی جیغ می کشید : « بده ، مال من است . »
    سر نارسیس فریاد زد : « بده بهش ، حوصله ی صدایش را ندارم . »
    نارسیس عروسک شکسته ای را جلوی او انداخت . مگی باز جیغ زد :« بده ... بابا خریده . »
    مهشید با خشم به او نگاه کرد . از ذهنش گذشت : کاش واقعاً مرده بود .
    تلفن زنگ زد . می خواست گوشی را برندارد . می ترسید باز هم فری باشد . اما زنگها قطع نمی شد . با تردید جواب داد . علی بود « سلام عزیزم ، چطوری ؟ »
    مهشید بر خود مسلط شد . « خوبم ، خیلی خوبم . »
    « انگار صدای جیغ مگی است . »
    « چیزی نیست . سر عروسک دعوا می کنند . تو که خیلی دست و دلبازی . حتماً خسیسی اش به مادرش رفته . »
    « مگر نارسیس عروسکهای او را گرفته ؟ »
    « نه ، عروسک نارسیس را می خواهد . یک دقیقه گوشی را نگه دار . » با صدای بلند نارسیس را دعوا کرد . « او بچه است . چه عیبی دارد عروسکت را به او بدهی ؟ به عمد با صدای بلند صحبت می کرد که علی حمایتش را از مگی بشنود . به سوی نارسیس رفت . عروسکها را گرفت و به مگی داد . او ساکت شد .
    علی آرام گرفت . مهشید گوشی را برداشت . « از اینکه سرکار هم به یادم هستی لذت می برم . »
    « همه جا به فکرت هستم . مهشید ، در اختلاف بین نارسیس و مگی ، نارسیس را سرکوب نکن . خیلی سرش داد زدی . او هم بچه است . نباید احساس رنجش کند . حالا او برای من مثل مگی می ماند . دوستش دارم . »
    مهشید از این دفاع صادقانه به خود لرزید . فکر کرد ، آیا رواست او چنین احساسی به بچه ی من داشته باشد و من به او خیانت کنم و برای بچه اش توطئه بچینم ؟ تصمیم خود را گرفت . من بهای با علی بودنم را می پردازم . با لحنی متفاوت پرسید : « به من بیشتر فکر می کنی یا به مگی ؟ »
    « شما مثل هم نیستید . هر کدام جایگاه خودتان را دارید . »
    نارسیس به دیوار تکیه داده بود و گریه می کرد . نگاه مهشید به او بود . از اینکه به خاطر مگی دعوایش کرده بود ناراحت بود . با دست به او اشاره کرد به آغوشش بیاید . او شانه هایش را بالا انداخت و نیامد .
    مهشید گفت : « دلم می خواهد چند روز به مسافرت برویم . »
    « چطور یکدفعه هوس سفر کردی ؟ من خیلی کار دارم . »
    « چرا این قدر کار می کنی ؟ مگر با ساعت مسابقه گذاشته ای ؟ می گویند دوست را باید در سفر شناخت . می خواهم بهتر بشناسمت . »
    « این نسخه را باید قبل از ازدواج می پیچیدی . حالا دیگر خیلی دیر شده . خب ، دوست داری کجا برویم ؟ اصفهان خوب است ؟ »
    « عالی است . هر جا در کنار تو باشم خوش می گذرد . »
    « مهندس کریمی اینجاست . بگذار ببینم او برنامه ای ندارد ؟ »گوشی را کنار گرفت و به مهندس کریمی گفت : « می خواهیم چند روز به مسافرت برویم . تو که نمی خواهی جایی بروی ؟ »
    کریمی با صدای بلند خندید و گفت : « سفر ماه عسل است ؟ !»
    مهشید صدایش را شنید . از ذهنش گذشت : نه ، فرار از یک مصیبت هولناک است .
    علی گفت : « حسودی ات نشود ! تو که ماه عسل و ماه شیره ات را هم گذرانده ای ! »
    « اما همیشه دلم می خواهد یک بار دیگر ... »
    علی به مهشید گفت : « باشد ، فردا می رویم . زنگ بزن به هتل شاه عباس ، ببین می توانی جا رزرو کنی ؟ »
    مهندس کریمی گفت : « من در اصفهان یک دوست دارم . برایتان رزرو می کند . »
    علی به مهشید گفت : « شنیدی ؟ هتل را مهندس جان رزرو می کند . »
    مهشید نفسی آسوده کشید . « علی دوستت دارم . خیلی زیاد . خیلی زیاد . »
    « من هم همینطور . اگر مهندس کریمی برود ، می گویم چقدر ... »
    مهندس کریمی قهقهه ای زد و گفت : « فردا بهش بگو . ماه عسل از فردا شروع می شود . »
    مهشید اندکی آرام شد . وقتی از علی خداحافظی کرد ، اضطرابش فرو نشسته و مجال یافته بود به بررسی مسائل بپردازد . اول نارسیس را در آغوش گرفت و به سینه چسباند . « گریه نکن . بهترین عروسکها را برایت می خرم . »
    مگی سرگرم بازی بود . نارسیس را صدا زد . « نارسی ، بیا بازی کنیم . »
    مهشید تنهایشان گذاشت . به اتاق خواب رفت . چمدانی از کمد بیرون آورد و لباس های مورد نیازشان را در آن چید . ساک مگی و نارسیس را هم آماده کرد . بنا نداشت خبر سفرشان را خودش به فری یا توران بدهد . فکر کرد این کار را باید علی بکند . فری باید تصور می کرد تصمیم به مسافرت را علی گرفته .
    ساعت پنج بعدازظهر بود که علی به خانه آمد . مهشید در آستانه ی در در آغوشش فرو رفت . انگار این آغوش را از دست رفته می دید و می خواست به هر قیمتی شده حفظش کند . مگی از دیدن علی ذوق کرده بود . آمد تا در آغوش او جا بگیرد . اما علی از عطر گردن مهشید مدهوش بود . انتظار طولانی شد . مگی جیغ کشید : « بابا ... بغل » هر دو به خود آمدند . مهشید از آغوش جانفزای علی بیرون خزید . علی مگی را به سینه چسباند و بوسید . نارسیس بدون مزاحمت اسباب بازیهای مگی را برداشت .
    پس از صرف شام مهشید گفت : « به مامانت بگو فردا می رویم سفر .»
    « نه ، تو بگو . بیشتر خوشش می آید . »
    علی شماره را گرفت . سالار گوشی را برداشت . « الو ؟ »
    « سلام بابا . »
    « سلام بر پسر بی غیرت خودم ! بچه ، کجایی ؟! خودت هیچی . دلم برای مگی تنگ شده . بلند شوید همین الان بیایید اینجا . »
    « الان که خیلی دیر است . می خواهیم زودتر بخوابیم . فردا عازم سفر هستیم . »
    « دیگر بدتر شد . نمی توانم چند روز دیگر صبر کنم . می خواهم ببینمش . »
    « شما بیایید . من باید یک مقدار کارهای لازم را انجام بدهم . »
    « کجا می روید ؟ »
    « اصفهان . شما هم بیایید . »
    « فکر نمی کنم همه آمادگی داشته باشند . »
    فری ابرو درهم کشیده بود . با خشم به سالار نگاه می کرد . همه چیز را برای فردا آماده کرده بود . سالار خطاب به توران گفت : « علی و مهشید می خواهند فردا بروند اصفهان . می خواهی ما هم همراهشان برویم ؟ »
    « نه ، من آمادگی ندارم . بگو مگی را دنبال خودش نبرد . هوا سرد است ، ممکن است سرما بخورد . »
    فری عصبانی بود . می خواست گوشی را از سالار بگیرد . اما توران گوشی را گرفت و با اعتراض گفت : « علی ، چرا بچه را دنبال خودت می کشی می بری ؟! سرما می خورد . مریض می شود . »
    « نگران نباشید . مواظبش هستیم . شما هم بیایید . »
    « به این ضرب العجلی ؟ چرا زودتر نگفتی ؟ »
    « برای اینکه خودمان هم خبر نداشتیم . »
    فری به طرف تلفن رفت . گوشی را از توران گرفت : « سلام علی . چه سفر بی سرو صدایی ! خبر نداشتم ! »
    « بی سروصدا نیست . تلفن کردم خبر بدهم و بگویم شما هم بیایید . »
    « امروز با مهشید تلفنی صحبت کردم ، حرفی از مسافرت نزد . »
    « یکدفعه تصمیم گرفتیم . »
    مهشید آرزو می کرد فری نخواهد با او صحبت کند . اما آرزویش برآورده نشد . فری گفت : « گوشی را بده به مهشید . »
    « پس من خداحافظی می کنم . »
    مهشید با اکراه گوشی را گرفت . « سلام فری جان . »
    لحن فری آهنگ بازخواست داشت . « سلام ، چطور یکمرتبه هوس سفر کردید ؟ مگر قرار نبود مادرت را به خانه تان بیاوری ؟ »
    علی به اتاق خواب رفته بود . مهشید کمی آهسته جواب داد : « علی می گوید خسته شده و بهتر است چند روز به مسافرت برویم . »
    « چند روز می مانید ؟ »
    « بستگی به تصمیم علی دارد . البته مهندس کریمی خیالش را از بابت کارها راحت کرده . » سپس با لحنی اکراه آمیز پرسید : « نمی خواهی با ما بیایی ؟ »
    فری با غیظ جواب داد : « نه . انشاالله خوش بگذرد . خداحافظ . »
    خداحافظی چنان شلاقی بود که وقتی گوشی را گذاشت فرزین پرسید : « مگر چه گفت ؟ »
    « کی ؟ »
    « مهشید . »
    « چطور مگر ؟ »
    « خیلی بد جوری جوابش را دادی . »
    « زیادی خانم شده . »
    توران زیر چشمی نگاهش کرد . از ذهنش گذشت : « خودت او را برای علی لقمه گرفتی ! »
    یک هفته سفر آرام و بی دغدغه چنان به مذاق مهشید و علی خوش آمده بود که اگر یکی دو بمب به سر مردم اصفهان ریخته نشده بود ، باز هم به سفر ادامه می دادند . اما جنگ شدت یافته بود و توران پشت سر هم تلفن می کرد که « برگردید تهران ، آنجا امن نیست . »
    هنگام بازگشت ، مهشید وامانده و ملال بار گفت : « کاش هرگز به تهران بر نمی گشتیم . »
    « چرا ؟ »
    « دلم نمی خواهد یک لحظه از تو دور باشم . علی ، بمب سر مردم تهران هم ریخته می شود . آنجا هم امن نیست . به توری بگو و چند روز دیگر اینجا بمانیم . اصلاً بیا چند روز هم به شیراز برویم . »
    « موضوع مامان نیست . به کریمی قول داده ام سر یک هفته بر می گردیم . خودت که می دانی چه فکرهایی دارم . »
    « به همفکری من احتیاجی نداری ؟ نمی دانی فکر کردن مشترک چقدر لذت بخش است . »
    تلاش های مهشید کارگر نیفتاد . علی به مهندس کریمی قول صد در صد داده بود سر یک هفته بر می گردند . به مهشید وعده ی سفرهای دیگر داد .
    سرانجام عازم بازگشت شدند . در نگاه مهشید غم و اضطراب موج می زد . هر چه به تهران نزدیک تر می شدند ، التهابش بیشتر می شد . در طول آن یک هفته چنان از هجوم فکرها گریخته و به آغوش علی پناه برده بود که هیچ فرصتی برای اندیشیدن به خود نداده بود ، و حالا در کنار او به سوی سرنوشتی تیره و تار می رفت . مگی و نارسیس روی صندلی عقب خواب بودند . علی با یک دست فرمان اتومبیل را گرفته بود و با دست دیگر دست مهشید را نوازش می کرد و گاه گاه می بوسید . مهشید صدای وجدان خود را می شنید : « مگی را دوست نداری ، نداشته باش . او که آزاری ندارد . مزاحم تو نیست . عقلش از دیگر سو نهیب می زد : اگر مویی از سر مگی کم شود ، علی می میرد و از سویی دیگر کسی در وجودش سر برآورده بود و می پرسید : با فری چه می کنی ؟ به محض اینکه بفهمد به او نارو زده ای ، پای قتلت می ایستد . به هر صورت بدبختی ! اگر رازش را فاش کنی ، خودت هم به عنوان شریک جرم رسوا می شوی . همچنان که دست در دست علی داشت و چشم به جاده دوخته بود ، به راه حل سوم فکر کرد . رو در روی فری ایستادن . و مانع اجرای نقشه اش شدن .
    « از نظر تو قیمت این سعادت چقدر است ؟ »ظهر بود که به تهران رسیدند . علی گفت : « بیا یکراست برویم خانه ی مامان . خیلی خوشحال می شوند . شب هم می رویم پیش مامان تو . »
    به این راه حل فکر می کرد بی آنکه بتواند نتیجه ی کار را پیش بینی کند . از حدس زدن واکنش فری عاجز بود . احساس می کرد او را نمی شناسد . او برایش بیگانه شده بود . دشمنی کینه توز و خطرناک که نمی شد اعمالش را پیش بینی کرد .
    وقتی مصمم شد راه سوم را انتخاب کند ، آه عمیقی کشید و دست علی را فشرد . علی به او نگاه کرد . جواب نگاهش را مشتاقانه داد . در چشمهایش عاطفه و محبت موج می زد . « مهشید ، می ترسم . »
    مهشید که تازه از نبردی درونی بیرون آمده بود ، سراسیمه پرسید : « از چی می ترسی ؟ »
    علی متعجب از واکنش شدید او ، خندید و گفت : « هنوز نگفته ام از چه چیزی می ترسم که سراسیمه شدی . »
    مهشید در دل گفت : « خیال کردم صدای فکرم را شنیده ای .
    علی در حالی که کف دست او را روی گونه ی خود می چسباند گفت : « می ترسم این خوشبختی خواب و خیال باشد . »
    « علی ... من هم از همین می ترسم . »
    « اما اگر همه چیز خواب و رؤیا باشد ، پس مگی و نارسیس در این ماشین پشت سر ما چه می کنند ؟ می خواهی بیدارشان کنیم و بپرسیم ما خواب می بینیم یا بیداریم و این قدر خوشبختیم ؟ »
    « علی ، نگذار هیچ کس و هیچ چیز خوشبختی مان را خراب کند . »
    « نمی گذارم . مطمئن باش . تو هم کمکم کن . قول بده جز من و بچه ها به هیچ چیز دیگر فکر نکنی . »
    « مگر بهتر از تو و آنها چیز دیگری هم وجود دارد ؟ »
    « من خیلی عذاب کشیده ام . از روزی که جنی را دیدم تا امروز نتوانسته ام از سیطره ی بدبختی ای که گریبانم را گرفته بود رها شوم . کمکم کن گذشته ها را از یاد ببرم . هنوز بعضی از شبها کابوس می بینم . آن هم چه کابوسی ! می بینم پلیس مگی را از من گرفته . »
    مهشید با دلخوری می دید بزرگترین ترس او از دست دادن مگی است ، نه چیز دیگر . این احساس نامطبوع حس حسادتش را تحریک می کرد . اما در آن وضع و با آن دغدغه ی فکری از سوی فری ، این احساس آن قدر مجال نمی یافت که نماد بیرونی داشته باشد .
    علی ادامه داد : « می دانم شاید صحبت از جنی ناراحتت کند . همچنان که من از به میان آمدن صحبت فرید ناراحت می شوم . اما دلم می خواهد بدانی چه احساسی دارم . »
    « من هم مثل تو خیلی رنج کشیده ام . حاضر نیستم به هیچ قیمتی این سعادت را از دست بدهم . »
    « هیچ کس برای سعادت ما قیمت گذاری نمی کند . تنها من و تو هستیم که به آن بها می بخشیم . »
    علی بلافاصله جواب داد : « به قیمت جانم می ارزد . »
    مهشید با خود فکر کرد : پس مگی بیش از جانش ارزش دارد . چون جان می دهد ، ولی مگی را نمی دهد !
    برگشت و به پشت سرش نگاه کرد . مگی به نظرش واقعاً زیبا آمد .
    علی پرسید : « بیدار شده اند ؟ »
    « نه ، نگاهشان کردم . دیدم چقدر بی گناه و معصوم اند . »
    از ذهن مهشید گذشت : پایان خوشبختی !
    علی منتظر جواب بود . او جواب داد : « اگر تو می خواهی ، می رویم . بله ، واقعاً خوشحال می شوند . به خصوص فرزین و پدرت . اما بهتر نیست اول تلفن کنیم و اطلاع بدهیم ؟ شاید آمادگی نداشته باشند . »
    « مامان همیشه آمادگی دارد . حتی اگر صد تا میهمان بی خبر وارد خانه شوند . »
    « پس یک جا نگه دار لباس بچه ها را عوض کنم . »
    « مگر لباس هایشان چه عیبی دارد ؟ بیدارشان نکن . »
    « دیگر چیزی به خانه ی مادرت نمانده . بالاخره باید بیدار شوند . »
    علی در یک فرعی نگه داشت . صندوق عقب اتومبیل را باز کرد . مهشید از چمدان برای مگی و نارسیس لباس مناسبی برداشت .
    علی مگی را نوازش کرد . « بیدار شو بابا . چقدر می خوابی ؟ » بعد دستی به صورت نارسیس کشید . « بلند شو ، خوشگل خانم . می خواهیم برویم پیش مامان بزرگ . »
    رفتار پدرانه ی علی نسبت به نارسیس ، مهشید را منفعل می کرد . دقایقی بعد رسیدند . توران آیفون را برداشت . از شنیدن صدای علی خوشحال شد . « چه خوب شد آمدید . جمعه ی سوت و کوری داشتیم . »
    فقط او و سالار در خانه بودند . فرزین و فری و مونا به اسکی رفته بودند . مهشید در دل خدا را شکر کرد . از روبه رو شدن با فری وحشت داشت .
    جمعه ی خوبی را گذراندند . مهشید سوغاتی هایی را که آورده بود روی میز گذاشت . صدای توران درآمد . « آخر یک اصفهان رفتن که این قدر سوغاتی نمی خواهد . »
    سالار در یک جعبه ی گز و سوهان عسلی را باز کرد و در حالی که با اشتها پشت سر هم می خورد گفت : « همین امروز قندم بالا می رود . »
    توران اعتراض کرد . « خوش خوش داری هی می خوری و نشخوار می کنی . بس کن . »
    « همه چیز ، حتی زندگی را باید نشخوار کرد و از آن لذت برد . آدم از بلعیدن چیزی نمی فهمد . »
    مهشید آرزو کرد تا وقتی آنجا هستند فری نیاید . به همین دلیل اول غروب از علی خواست بروند . « علی ، بهتر است زودتر برویم و سری هم به مامانم بزنیم . »
    « دلم می خواست ببینم مونا وقتی این عروسک و اسباب بازی هایی را که برایش آورده ایم می بیند چه کار می کند . با این حال عیبی ندارد ، برویم . »
    اصرارهای توران و سالار برای نگه داشتن آنها بی اثر بود . مهشید این طور قانعشان کرد : « مامان مریض است . ده روز است او را ندیده ام . خودتان که می دانید ، او چه زود می خوابد . »او این همه بهانه را آورد تا از روبه رو شدن با فری جلوگیری کند .
    تازه به خانه ی مادرش رسیده بودند که فری تلفن کرد . علی گوشی را برداشت .
    « سلام ، خانم . تو کجایی ؟ هر چه صبر کردیم نیامدید ! »
    « چرا آن قدر زود رفتید ؟ دلم می خواست ببینمتان . »
    « باید پیش خانم بزرگ می آمدیم . »
    مهشید و بچه ها چطورند ؟ خوش گذشت ؟ دستت درد نکند ، چقدر سوغاتی آورده ای ! »
    « همه اش سلیقه ی مهشید است . من بی تقصیرم . »
    « گوشی را بده با او صحبت کنم . »
    « پس من خداحافظی می کنم . مونا را ببوس . به فرزین سلام برسان . »
    مهشید با اکراه گوشی را گرفت . « سلام ، فری . حالت چطور است ؟ مونا و فرزین چطورند ؟ »
    « بد نیستیم . چرا آن قدر زود رفتید ؟ »
    « مادرم زود می خوابد . خودت که می دانی . می خواستم یکی دو ساعتی هم پیش او باشیم . »
    فری با لحنی طعنه آمیز گفت : « ماه عسل خوش گذشت ؟ ممکن است فردا سری بهتان بزنم . »
    قلب مهشید فرو ریخت : « صبح می آیی یا عصر ؟ اصلاً همگی تان برای ناهار بیایید . گوشی را بده به توری جان خودم دعوتشان کنم . »
    « باشد برای بعد . فردا که همه سرکار هستند . »
    « من و تو و توری جان و بابا فردا چه کار داریم ؟ به علی هم می گویم ناهار بیاید خانه .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    362-365
    "نه.بماند برای بعد.صبح می آیم می بینمت."
    "پس مونا را هم بیاور با بچه ها بازی کند."
    "ببینم چه می شود.به مامانت سلام برسان.خداحافظ."
    مهشید گوشی را گذاشت.منقلب شده بود.به روی خود نیاورد.شب موقع رفتن خواست مادرش را همراه خودشان ببرد،اما او موافقت نکرد.مهشید دست بردار نبود و اصرار می کرد."شما که کاری ندارید.دو سه روز پیش ما باشید."
    "نه مادر،ایام فاطمیه است.می خواهم ختم قرآن کنم."
    "در خانه ما ختم کنید.مگر کسی مزاحمتان می شود؟"
    "نه قربانت.هفته ی دیگر می آیم."
    مهشید در دل گفت:تا هفته ی دیگر خیلی دیر است.مادرش پا را در یک کفش کرده بود و نمی خواست برود.و سرانجام هم نرفت.وقتی از آنجا بیرون آمدند مهشید دستخوش ترس و دلهره بود.اگر مادرش همراهشان می آمد فردا با فری تنها نمی ماند.اما نه برنامه ی مهمانی با توران درست شد و نه همراه بردن مادر.به خانه که رسیدند خسته و آشفته بود.علی حمام کرد و سپس او بچه ها را با خود به حمام برد.شام مختصری خوردند و.دیروقت بود.علی مگی و نارسیس را در آغوش گرفت و بوسید."حالا بروید بخوابید."مهشید آنها را به اتاقشان برد و خواباند.وقتی به اتاق خودشان برگشت،علی خوابیده بود .به رختخواب نرفت.فکر فردا و دیدار فری قرار و آرامش را ربوده بود.نمی دانست چه کند.فکرش برای پیدا کردن راه چاره به هر سو می رفت.بهش التماس می کنم.به پایش می افتم و می گویم دست از این ماجرا بردار.گریه می کنم.ضجه می زنم.می گویم خوشبختی را از من نگیر.اگر قبول نکرد چه کنم؟در مقابلش می ایستم.می گویم تو خود مادری.تو مونا را داری.چطور می توانی برای به دست آوردن یک مشت پول کثیف به بچه ی برادرت آسیب بزنی؟می گویم فری،تو را به خدا قیاس به نفس کن،ببین چه می کنی؟تو که کم و کسری نداری.اگر دانا در شروع زندگی بود و ارثیه ی چشمگیری از خود باقی نگذاشت،در عوض مادرت زن ثروت مندی است و از هیچ چیز برای تو دریغ ندارد.مگر از زندگی چه می خواهی؟اما اگر بازهم قبول نکرد چه؟نه،نمی گذارم به مگی لطمه ای بزند.مگی را دوست ندارم،اما حاضر به توطئه علیهش هم نیستم.خود درگیریهایش تمامی نداشت.از خود می پرسید اگر مگی دختر علی نبود چه می کرد؟آن وقت برای بدست آوردن آن پولها به او صدمه می زد؟فنتوانست موضوع را تفکیک کند.علی و مگی را هم ادغام شده می دید.تصوری از مگی بدون علی نداشت.نتوانست به سؤال خود پاسخ دهد.ساعت از یک بامداد گذشته بود.نمی توانست به رختخواب برود.آرامش نداشت.می دانست حرکتهایش علی را بیدار می کند.احتیاج به سکوت و خلوت داشت.سکوتی که در آن فقط بتواند صدای درونش ،صدای عقل و منطق و وجدانش را بشنود.هنوز به طور دقیق نمی دانست فری چه نقشه ای دارد.اما هرچه بود،موضوع شکنجه کردن و عکسبرداری از او در حال شکنجه شدن بود.تنش لرزید.مگر می توانست شاهد شکنجه ی مگی باشد؟از فرط ناراحتی ناخنهایش را در گوشت دستش فرو برده بود و درد را احساس نمی کرد.یک هفته خوشبختی و سعادت در یورش آن افکار هستی سوز دود شده بود.با خود گفت:نه،به او می گویم طاقت شنیدن صدای ناله اش را ندارم .طاقت دیدن شکنجه اش را ندارم.اما اگر گفت تو نارسیس را بردار و برو از خانه بیرون چه؟آن وقت چه کنم؟بیرون بروم؟نه،مگی را زیر دست او نمی گذارم.البته در آن صورت می توانم قسم بخورم و به علی بگویم او در غیاب من هر کار خواسته کرده.خب،این جواب علی.جواب خودم چه می شود؟با وجدانم چه کنم؟پریشان و مشوش به آشپزخانه رفت.تمام وسایل نیز مثل چاقو ،ساطور و سیخهای کباب را برداشت،به اتاق پذیرایی برد و پشت یکی از مبلها پنهان کرد.همان لحظه در مقابل یک سؤال قرار گرفت.اگر خودش وسیله ای بیاورد چه؟فکر دیوانه اش می کرد.خوشبختی اش را در کنار علی تمام شده می دید.اشکهایش جاری شد.سعادت چه عمر کوتاهی دارد.و سعادت من کوتاه ترین عمر را داشت.به ساعت نگاه کرد.دو بامداد بود.به اتاق بچه ها رفت.هردو چون فرشتگان پاک و معصوم در خوابی عمیق بودند.به آنها . آرامششان غبطه خورد.نگاهش روی مگی خیره ماند.وای...کاش تو هرگز بین من و علی قرار نمی گرفتی.هیچ وقت مثل آن موقع طعم بدبختی را نچشیده بود.حتی در سالهای زجرآوری که با فرید زندگی کرده بود.خواست کتاب بخواند .مگر خوابش ببرد.اما کدام کتاب؟قصه؟تاریخ؟شعر؟فلسفه؟ اصول شهرسازی؟محاسبات مهندسی سازه؟فاسفه؟از جا تکان نخورد.کدام کتاب می توانست التهابش را در آن دل شب زمستان آرام کند؟آن را می خواست و نمی دانست چیست و کجاست.شب به سرعت سپری می شد و او را به فاجعه ای که به سرعت از روبرو می آ»د نزدیک می کرد.این فاجعه شبیه بهمنی عظیم بود که همه چیز را از جای می کند و می غلتاند و می برد.یا سیلی ویرانگر.به سیل فکر کرد.بعد هم به زلزله.کاش همین امشب یک زلزله ی عظیم بیاید.اشکها سیال و بی مهار می آمدند.خدایا مگر چه گناهی کرده ام؟سالهای کودکی ام با محرومیت گذشت.سالهای نوجوانی ام سخت.و بعد جوانی...وای خدایا،چه کرده بودم که فرید را نصیبم کردی؟نگذاشتم هیچ کس بفهمد او چه جانوری است.تمام سرزنشها را برای خودم نگه داشتم.به کفاره ی کدام گناه باید اینطور عذاب بکشم؟مگی؟من که نمی گذارم یک مو از سرش کم شود.آهان...!چرا از اول چنان فکر شیطانی ای در سر داشتم؟خب نمی فهمیدم.محرومیت و دست تنگی مستأصلم کرده بود.همه چیز را به فرید دادم و گفتم مهرم حلال و جانم آزاد.بازهم چرا؟برای اینکه دیگر نمی توانستم حتی یک عروسک برای نارسیس بخرم.آن هم دلار!شوخی که نبود!اما حالا پشیمانم .حتی از فکرش به خود می لرزم.من بودم که با فری همدست شدم؟...وای،لعنت به من.ببخش خدایا.ببخش.رحم کن.خوشبختی را از من نگیر.علی از موضوع باخبر شود،همه چیز به پایان می رسد.خدایا!گفتم پشیمانم.تا مغز استخوان از این پشیمانی می سوزم.فردا رو در رویش می ایستم و می گویم مگر از روی جنازه من رد بشوی تا دستت به مگی برسد.می گویم برو هر کار می خواهی بکن می گویم اول مرا بکش،بعد به او دست بزن.اصلا علی که رفت،مگی را در اتاقش حبس می کنم.در اتاق را قفل می کنم.آن وقت فری چه کار می تواند بکند؟اگر مگی ترسید و نخواست در اتاق تنها بماند،نارسیس را هم در اتاق می گذارم و در را به رویشان قفل میکنم.دیگر نارسیس هم آنقدر عروسک و اسباب بازی دارد که با مگی دعوایش نشود.به فری می گویم فریاد می زنم و به پلیس تلفن می کنم.واقعا این کار را می کنم.به محض اینکه دیدم می خواهد در را بشکند،فوری به کلانتری زنگ می زنم .آبروریزی می شود؟بشود!آبروریزی بهتر از شریک جرم و جنایت شدن است.به علی اقرار می کنم که گول خورده بودم.می گویم فری تطمیعم کرد.می گویم می دانم اشتباه کرده ام.علی مرا می بخشد؟وای...خدایا،چرا م یخواهی خوشبختی ام را خراب کنی؟علی بفهمد چه کار می کند؟!چطور به چشمش نگاه کنم؟دیگر باور نمی کند واقعا دوستش داشته ام و دارم.خیال می کند ازدواج با او هم جزء نقشه بوده:خدایا،خودت می دانی از نظر فری اینطور بود.اما من واقعا عاشقش بوده ام و هستم.سپیده سر زده بود.از پنجره نگاه کرد.هوا صاف و گرگ و میش بود.احساس کوفنگی می کرد.اشکها بند آمده و جایشان را به خشم داده بودند.خشمی توفانی.از فری متنفر بود.ای جغد وم.می خواهی خانه ام را ویران کنی؟بکن.من که به خوشبختی عادت ندارم.همین چند صباح هم برای این بود که بدبختی جدیدی داشته باشم.به جهنم.باز من می مانم و تنهایی.من می مانم و تنگدستی.من می مانم و آرزوهای کوچک،ولی برآورده نشدنی نارسیس.ساعت زنگ زد .تازه فهمید هفت صبح است.به اتاق خواب دوید.به رختخواب خزید و در آغوش علی فرو رفت.از ذهنش گذشت:کاش دیشب را از دست نداده بودم.شاید دیگر این آغوش به رویم باز نشود.سرش را روی سینه ی او گذاشت.علی نوازشش کرد.نرم و آرام.به آرامش او غبطه خورد.دلش


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    366تا 369
    میخواست آرامش مسری بود به او هم سرایت نمیکرد و آن طوفانی را که نابودش میکرد آرام مینمود.
    علی زمزمه کرد:
    -مهشید دوستت دارم.باور نمیکردم روزی در اینجا،در وطن و شهر خودم صاحب چنین خوشبختی شوم.کاش این جنگ لعنتی نبود.
    -جنگ که به ما کاری ندارد.بیچاره آنها که در مرض حملات موشکها هستند.
    -جنگ به ما چندان کاری ندارند.اما وجدانمان را چطور ساکت کنیم؟دلم میخواست از طبقه بندیهای جمع فراتر بروم.انسان بزرگی باشم.هرگز پیش نیاید که در دفتر خاطراتم بنویسم اتفاق قابل نوشتنی رخ نداده و هیچ چیز از چشمم پنهان نمیماند.
    -من هم برعکس بسیاری از زنان همسن و سال خودم،دچار بی توجهی سیاسی و اجتماعی نیستم.تاریخ میخوانم.از جنگ متنفرم.و از اینکه جنگ همیشه در تاریخ بشر تکرار میشود رنج میبرم.
    -نباید یک وجب از خکمان را از دست بدهیم.
    مهشید بیشتر در آغوشش فرو رفت.پرسید:-قبلان اینطور فکر میکردی؟مقصودم زمانی است که در انگلیس بودی.
    -نه آن موقع چنان با زندگی دست و پنجه نرم میکردم که تا گردن فرو رفته بودم.اما حالا از مرداب بیرون آمدم.دست و پا و فکرم آزاد شده.نفسم نمیگیرد.قلبم ورم نمیکند.در کنار تو چنان خوشبختم که دلم میخواهد قسمتی از این سعادت را به دیگران بدهم.به آنها که جنگ همه چیزشان را گرفته.
    -خوب کمک کن.کمکهای مالی،نقدی.
    -به نظر تو این کافی است؟
    -خوب میشود کارهای دیگر هم کرد.اما هر کس تقدیر خاص خودش را دارد.
    مگی از اتاقش صدا زد:-بابا.
    علی بوسه ی سریع به گونه ی مهشید نشاند و با شتاب از رختخواب بیرون دوید و پیش او رفت.
    -چی شده عزیزم؟بخواب.خیلی زود است.
    مگی دستهایش را دور گردن او حلقهٔ کرد.
    -پیش من بخواب.
    علی زیر پتوی او خزید.مهشید منتظرش بود.علی سرش را روی سینه ی مگی گذشت و نوازشش کرد.دقایقی بعد مهشید در آستانه ی در ظاهر شد.از دیدن آن منظره بدش آمد.صرف نظر کرد و به آشپزخانه رفت.طاقت دیدن آن هم آغوشی را نداشت.
    اندکی بعد مگی به خواب رفت.علی آهسته از پیشش برخاست و به آشپزخانه رفت.
    -مثل اینکه خواب دیده بود.میترسید.مهشید منقلب بود.
    بی مقدمه گفت:-امروز نرو.-نروم؟چرا؟
    -دلم میخواهد پیشم باشی.
    -مهندس کریمی خیلی از بد قولی بعدش میاید.آدم بخصوصی است.یکمرتبه میگذارد میرود.
    -کاش نمیرفتی.
    -دلم میخواست سفر را ادامه بدهیم.اگر بخاطر طرح جدید نبود بیشتر میماندیم.
    اشک در چشمان مهشید حلقه زد.
    -علی از سمیم قلب دوستت دارم.
    -تو چقدر خوب و بی غل و غشی.
    -سعادت مثل حباب روی آب است.با یک تلنگر میشکند و نابود میشود.
    علی در آغوشش کشید.زیر گوشش زمزمه کرد:
    -ما هر دو سهم بدبختی یمان را داشتیم.حالا نوبت خوشبختی است.
    -مطمئنی؟
    -بله تو هم باید خوش بین باشی.
    وقتی علی آماده ی رفتن شد،بچهها هنوز خواب بودند.سری به اتاق آنها زد.میخواست مگی را ببوسد،اما ترجیح دارد بگذرد راحت بخوابد.ساعت نه بود که صدای زنگ در به صدا در آمد.فری بود.با سری پر سودا و نقشههایی شوم.او از آن دسته آدمهایی بود که چنان در دام اندیشههای خود اسیر میشوند که ناخوداگاه برای خود تله میگذرند.با صدای زنگ قلب مهشید از جا کنده شده و فرو ریخت.
    به سرعت در اتاق بچهها را قفل کرد و کلید را برداشت.سپس در را باز کرد.فری به درون آمد.شاد و سرزنده بود.دوربینی همراه داشت.
    -سلام چه مسافرت طولانی ای.خسته شدم.
    -جات خالی بود.کاش اومده بودی.
    -اگر یک روز صبر میکردید.من میآمدم.
    -یکدفعهای شد.علی بی مقدمه گفت برویم مسافرت.
    -مگی کوو؟
    -خواب است.
    میروم بیدارش کنم
    .رنگ از روی مهشید پرید.حالت تدافعی به خود گرفت.احساس قدرت میکرد.قدرت مقابله با هر خطری.
    به تور غیر منتظره و باور نکردینی گفت:
    -از خانه ی من برو بیرون.
    فری مات و مبهوت نگاهش کرد.خندهای فراموش شده روی لبش ماسیده بود.ناباورانه پرسید:-چه گفتی؟
    -درست شنیدی.برو بیرون.
    فری هنوز در بهت بود.گفتههای مهشید همچون شلاق به سر و رویش خورد.
    دردش گرفت.مهشید از میان دندانهای به هم فشرده ش غرید:
    -نمیگذرم یک مو از سر او کم شود.فری همچون از خواب پریدهها هاج و واج مانده بود.مهشید در خروجی را باز کرد.
    -اگر برای من آمدی قدمت سر چشم.اما اگر برای مگی آمدی برو بیرون.فری کم کم از حالت بهت بیرون آمد.
    مهشید گفت:
    -پای همه چیز ایستادم.نمیگذارم به او دست بزنی.
    من خوابم یا بیدار؟
    -بیداری.هر چه شنیدی درست است.
    -انگار خیلی به دهنت مزه کرده.
    -چی؟
    -برادر بدبخت من.تو قواره ی علی نبودی،من او را به طرف تو هل دادم.
    -جواب توهینهایت را به حرمت دوستی قدیمی یمان نمیدهم.اما یک چیز را بدان.دستت به مگی نمیرسد،مگر اینکه از روی جنازه ی من رد بشی.
    فری یکمرتبه فریاد زد:
    -اشغال هرزه،خیال کردی برای چه به ریش برادرم چسباندمت؟عاشق چشم و ابروت بودم یا عفت و عصمتت؟گمشو برو ببینم.
    از صدای فریاد او بچهها از خواب پریدند.نارسیس به در میکوبید و جیغ میکشید.
    -مامان،مامان کجایی؟در را باز کن.
    فری با هر دو دست به سینه ی مهشید کوبید و او را کنار زد.به طرف اتاق بچهها رفت.مهشید جیغ کشید و به طرفش دوید.
    -هیچ غلطی نمیتونی بکنی.الان به کلانتری تلفن میکنم.
    -خفشو ببینم.
    فری دستگیره ی در را بیچاند.وقتی در باز نشد،وحشیانه با لگد به در کوبید.برای من در قفل میکنی؟بچهها پشت در جیغ میزدند و گریه میکردند.مهشید از پشت لباس فری را کشید،طوری که لباس جر خورد.فری برگشت.آتیش خشم از چشمانش زبانه میکشید.
    تا مهشید به خود بیاید،فری سیلی محکمی به صورتش زد.
    مهشید تعادلش را از دست داد و روی میز افتاد.فری به طرف آشپزخانه رفت.مهشید برق آسا خود را به او رساند.
    اینجا چی کار داری؟از خانه ی من برو بیرون.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    370-379

    فری به دنبال چیز سنگین می گشت که به در بکوبد و ان را باز کند مهشید با او گلاویز شد.فری به طرف دیوار هلش داد.یکی از صندلی های اشپزخان را برداشت و به سرعت به هال برگشت. با صندلی به جان در افتاد.بچه ها جیغ کشان به در می کوبیدند.مگی « بابا ، بابا » می کرد.مهشید رسید.فری صندلی را به طرف او پراند.اگر جاخالی نداده بود مضروب می شد فریاد زد :
    « از جان من و بچه هایم چی میخوای ؟ چرا دست از سرم بر نمیداری؟»
    پس تمام حرف هایت دروغ بود؟نقشه کشید بودی علی را تصاحب کنی ؟ کاری می کنی دمت را روی کولت بگذاری و از این شهر فرار کنی.گدای بدبخت برای من ادم شده ای؟ حالا ببین چی کار می کنم؟!
    هیچ کاری نمیتوانی بکنی الان به کلانتری زنگ می زنم.
    فری به او حمله کرد.مشت محکمی به صورتش زد مهشید افتاد و چشمش سیاهی رفت.فری غالب بود و او نامیدانه احساس ناتوانی می کرد اما عقب نشینی نمی کرد.فری با شانه و کتف به در می کوبید.مهشید به خود امد صندلی را برداشت و از پشت به سر او کوبید.فری جیغی کشید و بی حال روی زمین پخش شد.مهشید می لرزید وحشتزده به او که تکان نمیخورد نگاه می کرد چشم هایش از حدقه بیرون زده بود.با قطع شدن حملات بچه ها دیگر جیغ نمی کشیدند ولی گریه میکردند خانه در گرداب و هم انگیز ابستن حوادث بود مهشید ترسان و لرزان کنارفری نشست.گوشش را به سینه ی او گذاشت قلب کار میکرد.از جا برخاست دهانش را به جدار در اتاق بچه ها چسباند صدایشان زد.
    «نارسیس ، مگی من انجا هستم.گریه نکنید»
    خواست در اتاق را باز کند اما تریسید فری به حوش ایدو اسیبش را برساند.قادر به فکر کردن نبود ناگهان به طرف تلفن دوید شماره ی خونه ی توران را گرفت.حال عادی نداشت فرزین گوشی را برداشت
    « سلام فرزین ، تور ی جان هست ؟
    سلام چی شده ؟ شما ناراحت هستید ؟ صدایتان می لرزد.
    توران با شنیدن حرف های فرزین امد:
    «کی است ؟ چه شده ؟»
    فرزین گوشی را به او داد :
    الو؟
    سلام توری جان همین الان خودتان را برسانید خواهش می کنم.
    چی شده؟چه خبر شده؟چه بلایی سرتان امده؟؟علی کجاست ؟
    رفته دفتر.به او کار نداشته باشید همین الان بیایید.
    من که تا انجا برسم از دلواپسی میمیرم اخه بگو چی شده ؟
    چیزی نیست فری اینجاست حالش کمی بهم خورده
    چی؟فری اونجا چیکار می کنه؟به من نگفته بود میاد اونجا ؟
    ببخشید زود باشید
    امدم.خدا مرگم بدهد چه بلایی سرش امده؟
    گوشی را گذاشت. « فرزین» برو ماشین رو از پارکینگ در بیاور.نمیدانم چه بلایی سر فری اومده
    من شما رو می رسانم
    اره من نمیتونم رانندگی کنم
    میخواهید به علی زنگ بزنم؟
    نه گفت به علی چیزی نگو.
    مونا هاج و واج به ان دو نگاه می کرد توران دست او را گرفت و به دنبال خود کشید.فرزین با سرعت می راند توران اشفته و اشوبزده بود.دلش گواهی بدی می داد به خانه ی علی که رسیدند با چنان منظره ی غیر منتظره ای رو به رو شدند که توران بی اختیار جیغ کشید مونا هم گریه سر داد « مامان ...مامان بلند شد»
    فری همانجا جلوی در اتاق بچه ها افتاده بود و چشم های یخزده مهشید با وحشت به او خیره شده بود وضع اشفته ی خانه و لباس پاره شده ی فری و صورت کبود شده ی مهشید فرزین و توران رو به حیر ت انداخته بود.
    چه بلایی سرش امده؟؟چرا خانه و زندگی بهم ریخته ؟ چرا لباسش پاره ست ؟ چرا بچه ها از اتاق بیرون نمی ایند؟؟
    الان وقت این سوال ها نیست باید او را به بیمارستان برسانیم بعدا همه چیز را تعریف می کنم فرزین کمک کن بلندش کنیم.
    توران منگ شده بود. با هم گلاویز شده بودید؟تو با او چه کار کردی؟
    مهشید با همان وضع وحشتناک به اشپزخانه دوید.کلید اتاق بچه ها را که درون یکی از قابلمه ها گذاشته بود برداشت وبه هال امد.در را باز کرد.بچه ها خود را به اغوش او انداختند.
    توران حالش بد بود فشار خونش بالا رفته و صورتش به رنگ بنفش در امده بود. همیشه همین طور بود.وقتی عصبی می شد فشارش بالا می رفت.قرص فشار خون همراهش نبود.
    حدود نیم ساعت بعد همگی در بیمارستان بودند.مهشید باید جواب دکتر را می داد اما بتا نداشت حقیقت را بگوید.با حالی دگرگون گفت :

    اقای دکتر وقتی به خانه ی ما امد حال بدی داشت میخواست خودش را از پنجره به بیرون پرتاب کند از پشت لباسش را گرفتمو کشیدم و پاره شد.ان وقت یک مرتبه بی هوش شد و از پشت افتاد و سرش ب زمین خورد.
    دکتر شروع به معاینه کرد قلب مهشید می لرزید.دکتر گفت :
    مضروب شده.احتمال دارد خونریزی مغزی کرده باشد.سپس دستور داد او را هر چه سریع تر به اتاق عکسبرداری ببرند.
    علی طبق معمول چند بار به خانه تلفن کرده بود.میدانست قرار نیست مهشید به جایی برود.از اینکه کسی گوشی رو بر نمیداشت نگران شده بود .به مهندس کریمی گفت :
    ساعت دو بعد از ظهر اسست میروم به خانه سر بزنم.هیچ کس گوشی را بر نمیدارد قرار نبود مهشید جایی برود.نگرانم.
    بقایقی بعد به خانه رسید.وضع درهم و اشفته ی خانه متحیرش کرد مهشید و بچه ها را با صدای بلند صدا زد هیچ کس جوابی نداد. مطمئن شد حادثه ای رخ داده بالافاصله به خانه ی مادر مهشید زنگ زد :
    سلام خانم بزرگ.
    سلام علی اقا حالتون چطوره؟
    الحمدالله.مهشید و بچه ها انجا هستند ؟
    نه مگه قرار بود بیایند اینجا؟
    نه در خانه نیستند گفتم شاد اماده باشند پیش شما.حتما منزل مادرم رفته اند.
    نگران شدم.
    نگران نباشید وقتی پیدایش کردم میگویم با شما تماس بگیرد فعلا خداحافظ.
    سالار در راهرو بود که صدای زنگ تلفن را شنید خود ر رساند و گوشی را برداشت :
    الو بفرمایید؟
    سلام بابا ، منم علی

    سلام بابا چطوری؟
    خوبم مهشید و بچه ها انجا هستند ؟
    من همین الان رسیدم اما انگار اصلا کسی در خانه نیست.
    شاید خوابیده باشند گوشی رو نگه میدارم.ببینید در اتاق ها هستند ؟
    سالار گوشی را گذاشت.به اتاقها سرک کشید.همه را صدا زد و دوباره گوشی را برداشت :
    مثل اینکه همه با هم به جایی رفته اند.هیچ کس در خانه نیست.
    من از صبح در دفتر بودم.مهشید اگر میخواست جایی برود به من تلفن میکرد و میگفت.ار صبح هر چی تلفن زدم کسی گوشی رو برنداشت وضع خانه خیلی اشفته است فرزین هم نیست؟
    نه من هم در تعجبم.وسط روز به خانه تلفن کردم مادرت خانه بود.
    نگفت با مهشید قراری دارد؟
    نه فری و مونا هم نیستند نباید نگران شویم.هر جا هستند با هم هستندو
    سر در نمی اورم . بابا اگه بری شد لطفا فوری به من خبر بدهید.
    تو هم همین طور فوری خبرم کن.نگران شدم.
    --مهشید بچه ها رو در سالن بیمارستان گذاشته و همراه فرزین و توران بالای سر فری بود.قرار شده بود او را عمل کنند.
    جمجمه شکسته بود قبل از اینکه او را به اتاق عمل ببرند فری به سختی پلک هایش را باز کرد توران را شناخت. خواست حرفی بزند اما صدایش در نیامد.توران خودباخته و وحشتزده پرسید :
    فری چه بلایی سرت امد؟حرف بزن.
    صدای حلقومی فری را همه شنیدند هم توران هم فرزین هم دکتر و پرستار های داخل اتاق :
    « مهشید مرا کشت»
    صدای شیون ناگهانی توران همه را از جا پراند.مهشید عقب عقب رفت چشم های فری باز بود و به سقف خیره ماند.فرزین سر دکتر فریاد زد :
    « دکتر به داد خواهرم برسید »
    نفس توران به شمار افتاده بود.رنگ بنفش و تنفس غیر عادی اش را یکی از پرستار ها دید.بلافاصله او را بیرون برد و در بخش اورژانس خواباند و اکسیژن برایش گذاشت.
    هر سه پزشک که بالا سر فری بودند در یک لحظه بهم نگاه کردند دکتر ریاحی گفت :
    تمام کرد.
    قتل اتفاق افتاده بود چون شعله ی شمعی در معرض باد حموش شده بود.فرزین فریاد زد :
    خواهرم دکتر تجاتش بده . نجاتش بده فری تو نمرده ای چشم هایت را باز کن من انجا هستم.
    مهشید به دیوار چسبیده بود. چهره اش مسخ شده و هراسان و چشم هایش از حدقه در امده بود. فرزین وحشتنزده پرسید :
    مهشید تو او را کشتی؟؟ اخر چرا ؟؟
    دکتر ریاحی به یکی از پرستار ها اشاره کرد او متوجه پیامش شد بلافاصله از اتاق بیرون رفت و به کلانتری تلفن کرد.
    همه سعی م کردند به فرزین که دچار حمله عصبی شده بود کمک کنند اما پرستار نجفی مراقب بود مهشید فرار نکند دکتر ریاحی فرزین را به اتاق خود برد :
    اروم باشپسرم سعی کن بر خودت مسلط باشی بگو چه کسی یا کسانی باید خبر بدهیم ؟
    دندان های فرزین بهم میخورد دکتر زنگ زد.پرستار نعری امد به او گفت :
    دچار حمله شده گرمش کنید.
    فرزین فریاد زد :
    به برادرم تلفن کنید شماره را گفت پرستار شماره را گرفت.
    هنوز زنگ اول به پایان نرسیده بود که علی گوشی را برداشت .پرستار ارام و ملایم گفت :
    سلام اقا ببخشید اسمتان را هم نمیدانم برادرتان میخواهد با شما صحبت کند.
    فرزین در حالی که می لرزید با صدایی فریاد گونه گفت :
    علی بیا بیمارستان فری مرده!
    فرزین مگر دیوانه شده ای؟؟ چه می گویی؟؟؟
    پرستار گوشی را گرفت.اقای محترم متاستفم خبر بدی بود اما باید شما را در جریان م گذاشتیم که بیایید.
    کجا ؟ کدام بیمارستان ؟ خواهرم ؟؟ فری؟؟؟ فری مرده؟؟؟؟؟
    تسلیت می گم.لطفا بر خودتان مسلط باشید.
    چرا ؟ تصادف کرده ؟؟ خانم من رانندگی می کرد ؟
    نه خیر زمین خورده اند.
    هنوز علی به بیمارستان نرسیده بود که ماموران کلانتری مهشید بهتزده را با خود بردند.
    --
    فرهنگ خیلی تصادفی از جریان با خبر شد به سالار زنگ زد همدیگر را ببیند و تخته بازی کنند.سالار گفت :
    پس بلند شو بیا اینجا هچی کس در خانه نیست نمیدانم کجا رفته اند.قضا دور و بلا دور.تنهای تنها هستم.
    او و فرهنگ مشغول بازی بودند که پرستار زنگ زد.:
    الو . منزل اقای تمیمی؟

    بله بفرمایید سر کار؟
    من از بیمارستان تلفن می کنم لطفا تشریف بیاورید اینجا فشار خون خانمتان بالا رفته بود در اورژانس هستند.
    سالار گوشی را گذاشت:
    فرهنگ انگار بلایی سر توری اومده پس بگو چرا هیچ کس در خانه نیست.
    کی بود؟
    تلفن از بیمارستان بود
    سالار و فرهنگ همزمان با علی به بیمارستان رسیدند.مگی با دیدن علی به سویش دوید.علی بغلش کرد.ناریس و مونا هم همراهش راه افتادند.رنگ علی به شدت پریده بود دکتر ریاحی تا انجا که می توانست برایش توضیح داد مرگ خواهرتان طبیعی نیست . ضربه ی وارد برسرش موجب مرگش شده.
    فرهنگ و علی و سالار مات و مبهوت به حرف های دکتر گوش می دادند علی با ناتوانی پرسید :
    چه کسی به سرش ضربه زده؟
    مقتول در اخرین لحظات چشم هایش را باز کرد و گفت مهشید او را کشته.مهشید کیست ؟
    مهشید؟؟؟؟؟؟؟؟/کجا؟؟؟ککی؟؟سر در نمی اورم.دارم دیوانه می شوم.اخه چرا ؟؟؟
    هیچ کس نمیداند.
    مهشید کو؟
    ماموران او را بردند.
    خدایا چه می شنوم؟دارم دیوانه می شوم.
    دست های علی شا شد مگی را زمین گذاشت روی صندلی ای نشست. عرق سردی بر پیشان و پشت لبش تراوید.
    فرهنگ ناباورانه پرسید :
    فری....مرده؟
    10
    رئس دادگاه رسمیت جلسه را اعلام نمود .منشی متن کیفر واست را قرائت کرد.توران به عنوان اولین نفر از اولیای دم سراپا سیاهپوش و زار و ناتوان پشت تریبون قرار گرفت و فریا زد :
    اقای قاضی من جز قصاص چیز دیگه ای نمیخوام.قصاص...قصاص . این زن قاتل است.مونای بدبخت من فقط مادر داشت حالا نه در دارد نه مادر.قصاص می خواهم.قصاص.
    سپس در حالی که رنگ چهره اش تیره شده بود و به سختی نفس می کشید سرجایش بازگشت و در کنار سالار نشست.
    سالار سعی می کرد ارامش کند
    توری ارام باش می ترسم دوباره حالت بهم بخورد.
    علی چون مجسمه ای ماتزده در ریدف اخر نشست بود و به جریان دادگاه نگاه می کرد.قاضی از سالار هم خواست به عنوان دومین نفر از اولیای دم مطالبش را عنوان کند او توران را به فرزین سپرد و به جایگاه رفت .قاضی گفت :
    خودتان را معرفی کنید و هر انچه مایل هستید بگویید.اظهارات شما تماما ثبت می شود.
    سالار وحشت داشت ب مهشید که خود باخته و از دست رفته در کنار وکیلش نشسته بود نگاه کند.زیر لب زمزمه کرد :
    نمک نشناس
    بغض گلویش را فشرد.تلاش کرد خود را حفظ کند.با صدایی لرزان گفت :
    این زن پسرم را گول زد و به زور خودش را به او تحمیل کرد من می فهمیدم او به چه منظور خود را به خانواده ی ما می چسباند.اما دخر ساده و معصومم نمی فهمید.
    خودش این جنایتکار را به خانوادهمان راه داد به او مخبت و انسانیت کرد.برادرش را تشویق کرد با او ازدواج کند اقای قاضی این نمک به حرام...
    قاضی گفت :
    اقای تمیمی لطفا بر خودتان مسلط باشید.شما در صحبت هایتان اظهار داشتید می دانستید که متهمه به چه منظور خود را به خانواده ی شما نزدیک می کرد.لطفا شرح دهید و بگویید چه منظوری داشت!
    او بیوه زن بود و ک فرزند هم داشت.همه میدانند شوهرش چه مرد خوب و کم نظیری بود اما او سر ناسازگاری گذاشت و به زور طلاقش را از ان مرد بیچاره گرفت تا ازاد باشد و هر کار دلش می خواهد بکند و او و خانواده اش تنگدست و گدا هستند.به محض اینکه دید پسرم به ایران برگشته براش نقشه کشید . او برای پول و ثروت ما واب دیده بود.این هرزه....
    اقای تمیم در جایگاه مقدسی ایستاده اید لطفا حمت دادگاه را نگه دارید و از ابزار سخنان زشت خودداری کنید.حالا بگویید تقاضایتان از دادگاه چیست ؟
    ما همه قصاص می خواهیم او قاتل است.بیچاره دختر خوش باور من خیال کرده بود این زن واقعا به پسرم علاقه دارد.دلش برای این مار خوش خط و خالمی سوخت اقای قاضی من فقط قصاص می خواهم.
    اگر صحبت دیگری ندارید بنشینید.اظهارات شما ثبت شد.
    سالار بی انکه بتواند تو روی مهشید نگا کند بر سر جایش برگشت حال توران راب بود.خواست او را بیرون ببرد اما توران در حالی که چون باران اشک می ریخت همان جا نشست و حاضر نشد بیرون برود.
    قاضی پرسید :
    ایا کسان دیگری از اولیای دم اظهاراتی دارند ؟
    وقتی این سوال را می کرد نگاهش به علی بود
    ویی انتظار داشت او هم علیه مهشید مطلبی بگوید.
    توران به پشت سر نگاه کرئ علی سرش را پایین انداخت.حسی ناخود اگاه مهارش کرده بود و نمیگذاشت علی مهشید چیزی بگوید.فرزین هم سکوت کرده بود.
    قاضی وقتی جوابی نشنید خطاب به وکیل مهشید گفت :
    اقای فرتاش اظهرات اولیای دم را شنیدید میتوانید دفاعیاتتان مطرح بکنید.
    اقای فرتاش مرد حا افتاده و ریز نقشی بود از وکلای سر شناس بود با دستمزدی بالا مادر مهشید با فروش فرشها و چند تکه شی ، عتیقه مورووثی مانند دو چراغ لاله بسیار قدیمی و قدری ترمه و سرمه دوزی و انگشتر یادگار مادربزرگش توانست برای دخترش وکیل بگیرد.در کنار مهشید نشسته بود و ارام اشک می ریخت.از خانواده ی مهشید فقط او و یک برادرش حضور داشتند.
    فرتاش در کنار قاضی قرار گرفت و دفاعیاتش را اغاز کرد.
    به نام خداوندی که هم رحمان است و هم رحیم.قبل از هر چیز با خانواده ی محترم مقتوله اظهار همدردی می کنم و این مصیبت را خدمتشان تسلیت می گویم.من اینجا نیامده ام تا موکلم را از ارتکاب جنایت تبرئه کنم.بله قتلی اتفاق افتاده ولی این قتل عمدی نبوده و شبه عمد است.تا امروز هیج کس نپرسید چرا چنین فاجعه ای به بار امده همه میدانند مقتوله چنان به ازدواج برادرش با مهشید علاقه مند بوده که در برابر تما مخالفت ها ایستاده و برادرش را بری گزیدن او تشویق و ترغیب کرده ایا از خود پرسیده اید انگیزه ی مقتوله از تشویق برادرش برای ازدواج با متهمه چه بوده است؟
    توران ناله وار گفت :
    از بس قلب دختر ناکامم پاک و صاف بود دلش برای این جانی بی اصل و نسب می سوخت.
    قاضی هشدار داد :
    خانم تمیمی لطفا نظم دادگاه را رعایت کنید شما مطالبتان را فرمودید.اما اگر باز صحبت هایی داشته باشید میتوانید پس از پایان دفاعیات وکیل متهمه اینجا بیایید و اظهاراتتان را کامل کنید.
    صدای گریه توران بلند شد.اقای فرتاش ادامه داد :
    متاستفانه باید عرض کنم هیچ دلسوز در این میان نبوده مقتوله به جهت منظور خاصی برادرش را به ازدواج با متهمه تشویق می کرده است.
    تمام نگاه ها به او بود علی مات و مبهوت انتظار می کشید تا دلیل ترغیب و....



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    380 تا 385



    تشویق فری را برای ازدواج او با مهشید بشنود.
    آقای فرتاش شمرده و آرام ادامه داد : (( مقتوله صرفا برای اجرای نقشه اش ، که در صورت موفقیت در آن به میلیونها دلار دست می یافت ، مهشید را انتخاب کرده بود. ))
    دادگاه متشنج شد.سالار اعتراض کرد : (( آقا ، اینها هذیان است. چرا پرت و پلا می گویی ؟ ))
    قاضی با صدای بلند و لحن محکم اخطار داد : (( آقای تمیمی ، رعایت نظم دادگاه را بکنید. همان طور که به خانمتان گفتم ، می توانید پس از اظهارات وکیل متهمه اینجا بیایید و مطالبتان را بگویید. لطفا سکوت کنید. ))
    اظهارات فرتاش چنان غیر منتظره بود که علی را از حالت بُهتبیرون آورد. چیزی که می شنید برایش باورکردنی نبود.فکر کرد شاید اشتباه شنیده است. گوش تیز کرد.
    فرتاش همان مقوله را ادامه داد . (( اولیای دَم می دانند آقای علی تمیمی چگونه با همدستی مادرش و مقتوله ، فرزندش مگی را ربود و از انگلستان به ایران فرار کرد . ))
    فرهنگ و ارژنگ هر دو در دادگاه حضور داشتند. با شنیدن این بخش از اظهارات فرتاش فریاد کشیدند . فرهنگ خطاب به قاضی گفت : (( جناب قاضی ، اعتراض دارم. وکیل خلط مبحث می کنند.))
    ((اعتراض وارد نیست.))
    این بار ارژنگ معترض شد.((جناب قاضی ، وکیل می خواهد ذهن دادگاه را به سوی مسئله ای دیگر منحرف کند تا اصل موضوع لوث شود.))
    (( اعتراض وارد نیست. دادگاه باید آنچه را به نوعی مربوط به جنایت می شود استماع نماید.))
    فرتاش گفت : (( با اجازه . موضوع از این قرار است که همسر آقای علی تمیمی ، جنی مک کارتی ، پس از ربوده شدن دخترش ، در اوج بحرانهای روحی هر روز به خانه آقای تمیمی در ایران تلفن می کرد که شوهرش را راضی نماید تا مگی را به او برگرداند. اما مقتوله نمی گذاشت خبر هیچ یک از این تماسها به گوش آقای تمیمی برسد.))
    علی با دهان باز و چشمان فراخ به فرتاش چشم دوخته بود. توران از جا بلند شد و فریاد زد : (( این مزخرفات را قاتل سرهم کرده تا دخترم را بدنام کند. آقای قاضی ، چرا اجازه می دهید چنین مزخرفاتی گفته شود ؟ این زن قاتل است و باید اعدام شود.))
    (( خانم تمیمی ، اگر یک بار دیگر جریان دادرسی را با بی نظمیهایتان متوقف کنید ، دستور می دهم از دادگاه بیرون بروید . ))
    سالار دست توران را گرفت و او را نشاند. فرهنگ زیر گوشش گفت :
    (( می خواهی برویم بیرون ؟ می ترسم فشار خونت بالا برود و کار دستت بدهد.))
    (( نه ، من باید اینجا بنشینم و ببینیم این قاتل چه دروغ هایی بافته!))
    قاضی به آقای فرتاش گفت : (( ادامه بدهید.))
    (( چَشم! با توجه به تماسهای پی در پی جنی مک کارتی ، که البته خبر هیچ یک از آنها به گوش علی تمیمی نمی رسید ، مقتوله به فکر می افتد از این موقعیت بهره برداری نماید. با چنین منظوری ، به جنی می گوید پنج میلیون دلار می گیرد و مگی را تحویل او می دهد. جنی که کارمند ساده است و نمی تواند چنین رقم عجیب و غریبی را فراهم کند ، به ناچار از ملت انگلیس تقاضای کمک می کند. جناب قاضی ، تصدیق بفرمایید در چنین وضعیتی که دشمنان مملکت ما به دنبال دستاویزی می گردند تا هرچه بیشتر حیثیت بین المللی مان را ضایع کنند و به آن لطمه بزنند ، این قضیه چه تاثیری نامطلوبی در بی آبرو کردنمان گذاشته است. مملکت در جنگ است...))
    سالار می خواست جلوی خود را بگیرد ، اما نتوانست دوام بیاورد . فریاد زد :
    (( آقای قاضی ، ما به اینجا نیامده ایم تا سیاست مملکت را بررسی کنیم. شما چرا اجازه می دهید این لاطائلات گفته شود؟ ))
    (( اعتراض وارد است . لطفا سکوت کنید.)) سپس به فرتاش تذکر داد : (( اعتراض وارد است. لطفا از موضوع خارج نشوید.))
    (( چَشم! مبلغ مورد در خواست مقتوله رقمی نبوده که به سرعت فراهم شود و در اختیارش قرار بگیرد. تماسهای جنی همچنان ادامه می یابد. مقتوله راههای مختلف را برای فرستادن مگی به انگلستان بررسی می کند. در این رابطه ، با یکی از دوستانش در لندن به نام گیتی تماس می گیرد تا تحویل گرفتن پولها را به عهده او بگذارد. او مصمم بود وقتی پولها به حساب گیتی واریز و از آنجا به ایران و به حساب او منتقل شد ، مگی را توسط پلیس ترکیه تسلیم مقامات سفارت انگلیس در ترکیه بنماید. گیتی با انگیزه دلار هایی که مقتوله به او وعده داده بود ، برای همکاری اعلام آمادگی می کند. در ضمن کسی که قرار بوده مگی را به ترکیه برساند ، برادر آقای علی تمیمی ، فرزین تمیمی بوده است.))
    فرزین با شنیدن نام خودش ، یکباره چون کودکی سیلی خورده فریاد زد : (( به خدا من بعدا پشیمان شدم. نمی خواستم دست به چنین کاری بزنم . من عاشق مگی هستم.))
    علی چنان حال دگرگونی داشت که احساس می کرد تمام امعاء و احشائش می خواهد بیرون بریزد. قلبش در چنگال غمی سنگین و بی رحم فشرده می شرد.زیرلب زمزمه کرد : مگی ، چرا همه به من و تو خیانت کردند ؟
    فرزین با همان حالت از دادگاه بیرون رفت. دیگر نمی توانست به روی علی نگاه کند. دادگاه متشنج شد ، و سرانجام با هشدار قاضی آرام گرفت.
    آقای فرتاش ادامه داد : (( اما در این حیص و بیص، آقای علی تمیمی به طور تصادفی یکی از مکالمات مقتوله را می شنود و بی هیچ درنگی همان شب وقتی تمام اهالی خانه خواب بودند ، دخترش را بر می دارد و با یک چمدان وسایل شخصی ، از خانه فرار می کند و به یکی از شهرستانها می رود . به این ترتیب نقشه های مقتوله به هم می ریزد . اما مقتوله هیچ گاه از این تصمیم منصرف نمی شود و نمی گذارد جنی از فرار علی و مگی مطلع شود. همچنان او را امیدوار نگه می دارد تا پول را فراهم کند. آقای تمیمی پس از ماهها اقامت در شهرستان ، به دلیل بیماری دخترش که دچار مالاریا شده بود ، ناچار برای معالجه به تهران بر می گردد تا بچه را در بیمارستان بستری کند . او در این مدت پولهایی را که مادرش در اختیارش گذاشته بود خرج می کند و دچار مضیقه مالی می شود. به این جهت تصمیم می گیرد آپارتمانی را که در تهران دارد بفروشد . اما مدارک مربوط به خانه نزد مادرش بوده و او ناچار پس از ماهها دوری و بی خبری ، با مادرش تماس می گیرد و تصمیمش را با وی در میان می گذارد . مادرش با تلاشهای بسیار او را متقاعد می کند که به خانه برگردد. به او وعده می دهد اگر خانه را نفروشد ، آن قدر پول در اختیارش می گذارد که بتواند در زمینه رشته تحصیلی اش که مهندسی راه و ساختمان است دفتری دایر نماید و آغاز به کار کند . سرانجام آقای علی تمیمی به ناچار به خانه برمی گردد. اما دیگر لحظه ای از دخترش غافل نمی شود . در این موقع ماجرای مگی در انگلستان کم کم از حرارت افتاده و جنی هم نتوانسته تمام رقم مورد نظر مقتوله را فراهم کند. البته این توضیح لازم است که آقای علی تمیمی چیزی از جزئیات ماجرا نمی دانسته و آنچه از مکالمه مقتوله شنیده بسیار کوتاه و جزئی بوده. بگذریم.اما مقتوله نقشه دیگری می کشد تا درباره موضوع مگی در انگلستان داغ شود. او که دیگر نمی توانسته حتی برای لحظه ای مگی را از پدرش دور نماید و تصمیمش را عملی کند ، از مهشید کمک می گیرد . ))
    صدای زوزه وار گریه مادر مهشید همه را متوجه او کرد . (( بچه ام را فریب دادند . دخترم هیچ گناهی ندارد. من او را می شناسم . در دامنم بزرگ شده.))
    قاضی تذکر داد : (( لطفا سکوت کنید.))
    علی چون سنگ سر جایش میخکوب شده بود. آنچه می شنید در اندازه ظرفیتش نبود.
    آقای فرتاش ادامه داد : (( مهشید پیش از ازدواجش با فرید ، به آقای علی تمیمی شدیدا علاقه مند بوده. اما با رفتن ایشان به انگلستان از او ناامید می شود و تن به ازدواج با فرید می دهد . مردی که به ظاهر پولدار و از همه نظر موجه بوده.))
    توران فریاد زد : (( او دمار از روزگار شوهرش در آورد . آن بیچاره را مجبور کرد طلاقش بدهد. او فاسد است . بچه ام را از دستم گرفت. آن قدر طنازی و عشوه گری کرد که پسرم خام شد.))
    (( خانم تمیمی ، مگر تذکر مرا فراموش کردید؟ کاری نکنید مجبور به اخراجتان از دادگاه شوم.))
    توران دیگر حرفی نزد ، اما همچنان اشک می ریخت. قاضی از آقای فرتاش خواست ادامه دهد .
    ((مقتوله از موکلم می خواهد چنان از آقای علی تمیمی دلربایی کند که او از مگی غافل شود. حضار محترم ، خانم ها و آقایان ،؛ من بار دیگر در نهایت تاثر و تالم از وقوع چنین واقعه ای متاسفم و به همگی تان تسلیت می گویم. اما ناچارم حقایق را روشن کنم تا دادگاه بتواند با ذهن روشن و اشراف همه جانبه در مورد موکلم رای صادر نماید. مقتوله از مهشید می خواهد در قبال دریافت چند هزار دلار با او همکاری کند تا نقشه اش عملی شود. نقش مهشید دلربایی از آقای علی تمیمی و معطوف کردن او به خود بوده ، تا آنجا که از مگی غافل شود.))
    توران فریاد زد : (( مکاره لعنتی!))
    فرتاش ادامه داد : (( اما فراموش نکنیم که موکل من نقش بازی نمی کرده. او از اول عاشق آقای علی تمیمی بوده و اگر به نقشه مقتوله تن می دهد ، منظور عالی تری دارد . منظورش ازدواج با او و تشکیل خانواده ای خوشبخت ، و مصون نگه داشتن مگی از دست مقتوله است. او در زندگی اش با فرید هرگز طعم خوشبختی را نچشیده. در اینجا ناچارم مسئله ای را را که متهمه اصرار به کتمان کردنش دارد افشا کنم تا پاسخی باشد برای کسانی که معتقدند شوهر او مرد بی نظیری بوده و مهشید سر سازش نداشته است . جناب قاضی ، تا امروز هیچ کس نمی داند فرید دچار چه انحطاط اخلاقی ای بوده است . مهشید همیشه از افشای این راز شانه خالی کرده ، چون شرمش می آمده و احساس حقارت می کرده بگوید شوهرش انحراف جنسی دارد . وی مدت شش سال زندگی با چنین مردی را تحمل کرد تا مگر او دست از انحرافش بردارد و زندگی شرافتمندانه و طبیعی در کنار همسرش داشته باشد . موکلم می سوخت و می ساخت اما به مقصود نمی رسید .جناب قاضی ، او چه کار باید می کرد ؟ باید با چنین موجودی تا پایان عمر می ماند و چنین حقارتی را تحمل می کرد.))
    تذکر قاضی صدای همهمه ای را که برخاسته بود خاموش کرد . (( دادگاه باید نظم داشته باشد. لطفا سکوت کنید.))
    برای اولین بار در آن جایگاه ، صدای هق هق گریه مهشید شنیده شد. علی چشمهایش را بست و سرش را به پُشتی صندلی تکیه داد.
    آقای فرتاش ادامه داد : (( من از موکلم عذر می خواهم که به رغم اصرارش مبنی بر سر پوشیده ماندن این راز ، آن را افشا کردم. اما لازم می دانستم پاسخ تمام کسانی را که معتقدند مهشید زن ناسازگاری بوده بدهم . در ضمن ، پرونده طلاق شاهد این ادعاست.
    (( مقتوله در نظر داشته حال که سر و صدای جنی در انگلستان خوابیده و مردم از شور افتاده اند ، با ارتکاب عملی غیر انسانی و موحش دوباره مردم را به هیجان بیاورد تا پنج میلیون دلار را تامین کنند و مگی را نجات بدهند. جناب آقای قاضی ، آقایان ، خانمها ، مقتوله در نظر داشته مگی را شکنجه بدهد و عکسهای شکنجه شده او را توسط دوستش در انگلستان به روزنامه ها بسپارد و دوباره افکار عمومی را به سوی این واقعه برگرداند . ))
    سالار فریاد زد : (( آقای قاضی ، چرا اجازه می دهید این تهمتها در مورد دختر بی گناه و معصومم ایراد شود ؟ من شکایت می کنم . ادعای حیثیت می کنم.))
    فرهنگ هم فریاد کشید : (( جناب قاضی ، مگر می شود چنین جریانی اتفاق بیفتد و مردم ایران با خبر نشوند؟ این دروغ است. این تهمت است. چرا هیچ کس از آن خبر ندارد؟))
    قاضی با اندکی تاخیر ، از فرتاش پرسید : (( پاسخی برای این سوال دارید؟))
    (( جناب قاضی ، اخبار مربوط به جنگ و حوادث پر شوری که هر روز در جبهه ها ، شهر ها و استانهای زیر بمب و موشک ارتش عراق اتفاق می افتد ، خبرهای این چنینی را که خبر گزاریها به حساب بدنام کردن ایران توسط آمریکا و متحدانش می گذراند تحت الشعاع قرار می دهد . حتی رسانه ها هم چنین اخباری را که ناشی از توطئه های دشمن برای ضایع کردن و تروریست جلوه دادن ایرانیها می دانند مطرح نمی کنند . اما من مدرک و سند دارم . روزنامه هایی که مقتوله از...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    386,389

    انگلستان به ایران اورده،همچنین بعدها دوستش برایش فرستاده،شاهد چنین ادعایی است.تعدادی از این روزنامه ها را مقتوله به مهشید داده بود تا در دسترس اقای تمیمی قرار نگیرد.البته قبل از ازدواج.این روزنامه ها در خانه خانم وجدی،مادر تهمینه،بود که در انجا همراه با لایحه ای تقدیم ان مقام محترم می نمایم."
    سکوتی نامعهود بر دادگاه حاک شد.سرانجام قاضی سکوت را شسکت."ادامه بدهید."
    "از نظر مقتوله ارتباط برادرش با مشهید باید تا انجا پیش می رفت که منجر به زندگی انها در خانه مستقل شود تا او بتواند فرصت مناسبی برای شکنجه کردن مگی پیدا کند و از جای شکنجه ها عکس بگیرد."
    لرزش شید علی را فراگرفت.زیر لب نالید:مگی بی گناه من،تو چه سرنوشتی داری!مهشید برگشت و با چشمانی بی فروغ و التماس امیز به او نگاه کرد.علی رویش را برگرداند.
    اقای فرتاش همچنان پرده ها را کنار می زد و رازها را بر ملا می کرد."اما مهشید که خود مادر است،نمی تئانست در چنین توطئه شومی سهیم شود.ازدواج غیر منتظره اش با اقای تمیمی چنان خوشبختش کرده بود که حاضر نبود این سعادت را به صد میلیئن دلار عئض کند.ولی مقتوله این طور فکر نمی کرد.او مهشید را به علی رسانده بود تا فرصت طلایی را برای اجرای توطئه شومش به دست اورد.مقتوله به رغم گذشته ها،که مادرش خانم توران تاج را در جریان تمام برنامه های مربوط به این تصمیم می گذاشت،پس از این که اقای تمیمی خانه را ترک کرد و مدتها بعد دوباره به خانه برگشت،دیگر چیزی به او نمی گفت.د رحقیقت خانم توران تاج در جریان تصمیمات جدید مقتوله مبنی بر شکنجه کردن مگی و عکسبرداری از او و فرستادن به انگلستان قرار نداشت."
    علی با صدای دردالود نالید:"مامان،شما هم با او همدست شده بودید که مگی را به مقامات سفارت انگلیس در ترکیه تحویل بدهید؟شما؟....اخ،خدایا،چه می شنوم؟"
    توران فریاد زد:"اقای قاضی،این زن می خواهد خانواده ما را از هم بپاشد.بعد از این که علی بع شهرستان رفت،مسئله یه کلی از نظر من و دختر ناکامم منتفی شد.او را خفه کنید که این دروغها را نگوید.من اعتراض دارم."
    قتضی گفت:"اعتراض وارد نیست.اقای فرتاش ادامه بدهید."
    "چشم جناب اقاضی.متهمه برای فرار لز توطئه مقتوله همه راهها را پیش بینیکرده بود.اول برای منصرف کردن او راه مسالمت پیش گرفت.وقتی موفق نشد،تصمیم گرفت انچه را ردشرف وقوع بود به اقای علی تمیمی بگوید و او را از توطئه قریب الوقوع خواهرش با خبر کنند.اما می ترسید چنین اقراری شوهرش را برای همیشه از او بگیرد.اخر چطور می توانست مردی که دیوانع وار دخترش را می پرستد بگوید برای شکنجه کردن ان طفلک به خواهرش قول مساعد داده بود؟او برای فرار از فشارهای مقتوله،به شوهرش پیشنهاد کرد برای مدتی به سفر بروند.می خواست به هر نحو می تواند موضوع را به تعویق بیندازد،بلکه



    مقتوله منصرف شود.اما او درست فردای روزی که انها از سفر بازگشتند امد تا نقشه ای را عملی مند.اقای قاضی،خانمها،اقایان،ماده61ق انون مجازات اسلام یمی گوید:"هرکس در مقام دفاع از نفس یا عرض یا ناموس یا مال خود یا دیگری،و یا ازداذی تن خود یا دیگری، در برابر هرگونه تجاوزر فعلی یا خاطرات قزیب الوقوع عملی انجام دهد که جرم باشد،در صورت اجتماع شرایط زیر قابل تعقیب و مجازات نخواهدبود."وتبصره این ماده تصریح می کند:"وقتی دفاع از نفس و یا ناموس و یا عرض و ویا مال و یا ازادی تن دیگری جایز است که او ناتوان از دفاع بوده و نیاز به کمک داشته باشد."طبق این ماده من از همین جا اعلام می کنم موکلم با دفاع مشروع می خواست جلوی یک فاجعه را بگیرد.مگی کودکی ناتوان از دفاع بود.متهمه بع دفاع از او برخاست .ان روز مقتئله با دوربینی به همراه داشت امده بود تا ا دخترکوچک بی گناه و معصوم را به بدترین شکل شکنجه کند و از او عکس بگیرد.هر قدر اثر این شکنجه ها فجیع تر می بود،مسلما تاثیر بیشتری در افکار عمومی نلت انگلیس می گذاشت.بنابراین خودتان تصور کنیدچه باید سر او می اورد تا ملتی را به ترحم در اورد."فرتاش دوربینی را که روی
    صندلی خود گذاشته بود برداشت و به قاضی نشان داد و گفت:"ای همان دوربینی است که مقتوله همراه خود اورده بود."
    توران فریاد زد:"دروغ است. دروغ است.این زن مکاره و شالاتان است.من قصاص می خواعم.من باید او را بالای دار ببینم.بعد از این که علی بچه را برداشت و به شهرستان رفت،دیگر موضوع به طور کل منتفی شد."
    فرتاش ادامه داد:"در روز واقعه،مهشید به محض اانکه صدای زنگ در خانه بلند می شود و می فهمد او امده، در اتاق را به روی مگی و دخترش که خواب بودند قفل می کند و کلید را بر می دارد.مقتوله امده بود و می خواست دست به کار شود.متهمه از او می خواهد دست از ایناقدان بردارد،و وقتی او مقاومت می کتد،صریحا می گوید از خانه من برو بیرون.اما او وسوسه پنج میلیون دلار ارامش نمی گذشته،با متهم گلاویز می شود.بچه ها با سرو صدای انها از خواب بیدار می شوند و گریه زاری راه می اندازند.مقتوله صندلی فلزی از اشپزخانه برمی دارد که در اتاق ان بشکند و به مگی دست پیدا کند.مهشید با او درگیر می شود و صندلی را از دستش می گیرد.اما مقتوله دست بردار نبوده.با تمام قوا به در تنه می زند تا ان را بشکند.صدای شیون ان دو موجود بی گناه مهشید را دیوانه می کند.می خواهد به هر قیمت شده جان مگی را نجات دهد.مقتوله از او قوی تر بوده.مهشید نمی توانسته او را از صحنه دور کند.در یک لحظه بحرانی که وحشت سراپایش را فراگرفته و مگی را دریک قدمی خطر می بیند،صندلی را می گیرد.اما نه به قصد کشتن.می خواهد او را دور کند.ماده295قانون مجازات اسلامی می گوید:"قتل یا جرح یا نقص عضو که به طور خطای محض واقع می شود،و در ان صورتی است که جانی قصد فعلی را که نوعا سبب جنایت نمی شود ذاشته باشد،و قصد جنایت نسبت به مجنی علیه نداشته باشد،بزند و اتفاقا موجب جنایت گردد."بند الف هم می گوید:"قتل یا جرح یا نقض عضو که به طور خطای محض واقع می شود،وان در صورتی است که جانی نه قد جنایت نسبت به مجنی علیه را داشته باشد و نهقصد فعل واقع شده بر او را.مانند انکه تیری که به قصد شکاریرها کند و به شخصی برخورد نماید."جناب قاضی،همان طور که گفتم،طبق ماده 61عنل متهمه دفاع مشروع بوده است.موکل من خودش را به پوا نفروخت.او می توانست بنا به پیشنهاد مقتوله،مگی را با او در خانه تنها بگذارد تا نقشه اش را اجرا کند و بعدا اگر مورد بازخواست شوهرش قرار گرفت،مثلا بگوید برای کمک به مادرش به خانه او رفته ومگی را به عمه اش سپرده بوده.اما او شرافت و انسانیت را فدای انیال نفسی نکرد.بله،قتل اتفاق افتاده،اما قتلی غیر عمد که تنها جنبه دفاع مشروع داشته.از ان مقام محترم استدعا دارم با توجه به نیات عالی انسانی متهمه،نمبرده را از اتهمات وارده تبرئه،و روح فرشته عدالت را شاد نمایند."
    دادگاه در سکوتی بهت انگیز فرورفته بودکه صدای شکسته علی،ضعیف و نارسا برخاست:"دختر کوچولوی من بی گناه من،تو چه بدبختی!مگر تو چه کرده ای همه برایت توطئه می چینند؟وای...لعنت...لعنت...."سپ


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 390 تا 439
    را نمی دید با قلبی دردمند و قدمهایی ارزان خود را به خیابان رساندسوار اولین تاکسی ای شد که پیش پایش توقف کرد .نشانی دفتر را داد. مگی را به مهندس کریمی سپرده بود.
    وقتی رسید چنان حال خرابی داشت که مهندس کریمی واقعا نگران شد چی شده مهندس ؟ چرا می لرزی؟
    علی به طرف اتاق دوید .مگی ا دیدنش ذوق کرد و به آغوشش پرید بابا ،کجا رفته بودی؟
    در جهنم چه جهنمی!
    مهندس کریمی در آستانه در ایستاده بود و به آن منظره نگاه می کرد پرسید:
    محاکمه چطور صورت گرفت؟
    همه ،همه حتی مادرم برای مگی خواب دیده بودند.چه بگویم؟
    یعنی چه؟ چه خوابی دیده بودند؟
    نپرس .من فغعا باید بروم
    کجا؟
    جایی که هیچ کس را نبینم .هیچ کس!
    پس طرحها و قراردادها چه می شود؟
    نمی دانم .تو که هستی !خودت پیگیرشان باش
    زنت چه می شود؟
    تکلیف او را قانون روشن می کند.
    علی در حالی که با چهره ای گریان وسایل و لباسهای مگی را جمع می کرد ،جواب سوالهای پی در پی مهندس کریمی را می داد مادر بزرگ و داییعایش هستند.
    خانه ات چه می شود؟ کجا می خواهی بروی؟ عجله نکن
    مگی از دستم می رود
    دیگر کسی نیست که او را از تو بگیرد.نه آن مرحومه نه زنت او وسایل را جمع کرد دست مگی را گرفتبیا برویم یهودی سرگردان من .
    مهندس کریمی اعتراض آمیز گفت: دست کم مجا می روی.این همه کار گرفته ای حالا می خواهی بروی؟ پس تکلیف مرا روشن کن.
    هر کار می خواهی بکن سهم مرا بخر نمیخواهی سهم مرا برایم بفروش.نمی خواهی کاش را بگذار برای فروش .یا خودت اداره اش کن.
    اگر به تو احتیاج بود از کجا پیدایت کنم؟
    خودم با تو تماس می گیرم.
    از خر شیطان بیا پایین کسی به شما کاری ندارد.بچه هم که اینجاست یا در خانه پیش خودت. تو که لحظه ای از او غافل نمی شوی. کجا می روی و خودت و این بچه را در به در می کنی؟
    اگر تو را هم فریب دادند چه؟ اگر به تو هم وعده دلار دادند و تو هم دهنت آب افتاد چه ؟
    مهندس کریمی از جا در رفت. دیوانه می فهمی چه می گویی؟ آن قدر حالت خراب است که دری وری می گویی.
    وقتی برادرم ،مادرم،بله و برادرم همدست آنها چه تضمینی هست که تو همدستشان نشوی!؟
    کریمی در آستانه در ایستاده وراه خروج را بسته بودعلی بگیر بشین با تو حرف دارم .
    علی دست روی شانه او گذاشت و کنارش زد. برو کنار .نمیخواهم روی هیچ کدامشان را ببینم .الان سرو کله شان پیدا می شود.بگذار بروم هر کادمشان را ببینم سکته می کنم .می فهمی ؟ سکته می کنم.
    اگر آمدند می گویم اینجا نیست.
    وقتم را تلف نکن .با تو تماس می گیرم.از جلوی در برو کنار .
    این بار با قدرت بیشتری او را کنار زد کریمی هاج و واج مانده بود نمی توانست حوادث بیشتری او را کنار زد کریمی هاج و واج مانده بود نمی توانست حوادث بعدی را پیش بینی کند. قرارداد یه طرح سنگین را به تازگی امضا کرده بودند. موقع امضا به علی گفته بود نباید چند طرح را با هم بگیریم کارمان سخت می شود اما او جواب داده بود ممکن است دیگر به این خوبی بهشان پیشنهاد نشود.
    کریمی سعی کرد چمدان را از دست او بگیرد.مگی با ترس به کشمش آنها نگاه می کرد به کریمی گفت: نکن .بابا را اذیت نکن.
    علی گفت: برو کنار .نمی بینی بچه وحشت کرده؟ هر قدر پول خواستی از حسابمان بردار
    مگر حسابمان با دو امضا نیست؟
    دسته چک با دو امضا نیست؟
    دسته چک را بده برایت جند چک سفیید امضا می کنم
    دیوانه آدم چک سفید را به دست مادر و پدرش هم نمی دهد چه رسد به کریمی!
    پس از جانم چه می خواهی ؟ الان سرو کله اشان پیدا می شود
    مگی بغض کرده بود.دستش را مشت کرده بود و به پای مهندس کریمی می وبید: بابا را اذیت نکن. کریمی می دانست علی با گریه مگی دیوانه می شود .از جلوی راهش کنار رفت .علی در حالی که از پله ها پایین می رفت گفت: گاهگاه سری به خانه ام بزن.
    با کدام کلید؟ علی سر کان داد و دسته کلید را به طرف او پراندخیلی زود با تو تماس می گیرم خداحافظ
    مواظب بچه باش از پله ها نیفتد.
    خواست به او کمک کند .ساکش را گرفت وبه خیابان رسیدند .علی چمدان را پیش او گذاشت تا اتومبیل را از پارکینگ بیرون بیاورد.اندکی بعد اتومبیل را آورد .ساک و چمدان را در صندوق گذاشتحرکاتش شتابزده و با دستپاچگی بود مهندس کریمی گفت:با دقت رانندگی کن .حالت درست نیست.
    خوب گوش کن .کلید آپارتمان را به هیچ کس نده جتی پدرم.
    زود با من تماس بگیرآخر این طور دست تنهایم می گذاری که چه بشود؟
    منشی استخدام کن من رفتم
    علی پا را روی پدال گذاشت و با سرعت دور شد.از گذشته دردناکش چنان لطمه خورده بود که نمی توانست زمان حال را با آرامش بپذیرد.
    کریمی به دفتر برگشت به همسرش تلفن کرد و گفتک دارم از دست کارهای علی خل می شوم .گذاشت و رفت!
    کجا؟
    نمی دانم.مثل دیوانه ها از دادگاه برگشت .چمدان و ساش را بست و مگی را برداشت و رفت .به مهیار تلفن کن .ببین حاضر است بیاید اینجا؟
    یعنی می خواهی استخدامش کنی؟
    اگر خودش راضی باشد بله.قتی نیستم یکی باید اینجا پاسخگوی مراجعات باشدهمین الان با او تماس بگیر.
    نیم ساعت بعد وقتی تلفن زد مهندس صحبت کند .اما صدای خفه و دورگه توران را شنید.الو اقای کریمی!
    سلام خانم تمیمی .حالتان چطور است؟
    مهندس ،این قاتل زندگی مان را نابد کرد. گوشی را بدهید به علی
    متأسفم .علی مگی را برداشت و رفت.
    هان ؟ رفت؟ کجا؟
    خدا می داند .هر کار کردم نتوانستم مانع رفتنش شومحالش خیلی خراب بود
    توران وحشتزده پرسیدک با ماشین خودش رفت؟
    بله سفارش کردم ارام رانندگی کند.مگر چه اتفاقی در دادگاه افتاد که او این طور پریشان و منقلب بود؟ به من گفت دیگر به تو هم اطمینان ندارم . شاید تو را هم با دلار وسوسه کنند یک چنین حرفهایی!
    توران در حالی گه نفسش به شماره افتاده بود گفت: اگر با شما تماس گرفت بگویید مادرت دیگر طاقت مصیبت ندارد دیگر نمی دانم برای کی گریه کنم.فری ،دانا،علیای خدا جانم بگیر و خلاصم کن .سپس نوحه وار این بیت را خواند : پیش از این بر رفتگان افسوس می خوردند خلق می خوردند افسوس در ایام ما بر ماندگان.
    پشتم شکست .داغان شدم.به او بگویید مادرت دارد می میرد
    توران بدون خداحافظی گوشی را گذاشت.سالار در مبلی فرورفته بود و فرزین پشت پنجره ایستاه بود،پیش خود نقشه می کشید با پوریا تماس بگیرد و از او کمک بخواهد و برود امریکا به او غبطه می خورد
    سالار گفت: آهِ چنی ما را گرفته .تا روزی که او آه بکشد و نفرینمان کند،ما هر روز با یک آتش تازه می سوزیم
    توران در حالی که هق هق می کرد گفت: نفس او بوی الکل می دهد کدام آهش بدون الکل بوده که دامن ما را گرفته؟
    حالا می بینی چه جهنمی برایمان درست شده.سپس به فرزین گفت: تو مگر امتحان نداری؟ چرا به دانشکده نمی روی؟
    او با حالی دگرگون جواب داد: دیگر نمی توانم درس بخوانم .من هم گناهکارم .دهنم برای دلارها آب افتاده بود . به فری قول همکاری داده بودم.نمی توانم خودم را ببخشم.هر چه آن وکیل گفت درست بود.
    دراین خانه لعنتی چه خبرها بوده که من نمی دانستم ! مگر چه کم و کسری داشتیم که این طور خودتان را فروختید؟ پسر،تو که همه چیز داشتی تو چرا ؟ آن بچه معصوم چه گناهی کرده بود که همگی تان برایش توطئه چیده بودید؟ به علی حق می دهم که از همه ما منتفر باشد.شاید فکرمی کند من هم با شما همدست بوده ام.دیگر دلش را به کی خوش کند؟
    توران از حال رفت.سالار چنان آزرده شده و روحش جریحه دار شده بود که دلش برای او نسوخت.اگر چه سعی کرد با کمک فرزین او را به حال بیاورد ،دلش سنگ شده بود و جز برای علی ،برای هیچ کس دیگر عمیقا ناراحت نبود.حتی فری
    فرهنگ مونا را به خانه خودشان برده بود.به همسرش سفارش کرده بود:به بچه ها تأکید کن نگذارند غصه بخورد.من می رونم خانه توری .حالش خیلی بد است.
    توران که تازه حالش به جا آمده بود،با دیدن فرهنگ ناله سر داد و ضجه زد:فرهنگ ببین چه بدبخت شدیم!ببین چه بیچاره شدیم!دیدی آن مردکه در دادگاه چه چیزهایی گفت و علی را دیوانه کرد؟حالا بگو کجا پیدایش کنم؟
    مگر کجا رفته؟
    نمی دانممهندس کریمی گفت وسایلش را جمع کرد ،مگی را برداشت و رفت.ای خدا ،خودم کردم که لعنت بر خودم باد .این قاتل مار در آستین بودو فری نمی دانست.
    توری صبور باش.علی هر جا برود دوباره سرخانه و زندگی اش لر می گردد.چرا بی تابی می کنی؟خدای نکرده سکته می کنی و ناقص می شوی.
    برو پیش مهندس کریمی .برو زیر زبانش را بکش ببین علی کجا رفته
    چرا به او تلفن نمی کنید؟
    کردمبروز نمی دهد مثل اینک علی تهدیدش کرده جایش را به ما نگویدبرو بیاورش اینجا حال مرا ببیند،شاید دلش به رحم بیاید
    باید کمی صبر داشته باشی.الان هیچ فایده ندارد.علی احتیاج به مرور زمان دارد .بگذار مدتی با خودش باشد یا ندانم کاری هایتان دیوانه کردید.
    سالار که گویی منتظر چنین حرفی بود با غیظ گفت: مادر ودخترخودشان می بریدند و می دوختند .آهِ جنی ما را گرفته.بگذارید یه زمان بگذردعلی چنان ضربه خورده و از هم پاشیده که در کوتاه مدت با هیچ قیمتی نمی شود دوباره ساختنش.باید به او مجال بدهیم تا دوباره خودش را پیدا کند.شاید تصمیم بگیرد پیش جنی.
    توران هق هق کنان گفت:پایش به انگلستان برسد،می برندش زندان تمام مردم انکلیس از او نفرت دارند.جنی مگی را می گیرد و دیگر به او نشان نمی دهد.جان علی به جان مگی بسته است.
    فرهنگ با خشمی فروخورده پرسید: پس چطور می خواستید بچه را ببرید ترکیه تحویل بدهید؟
    توران فریاد کشید: فری ،چه میراثی برایم گذاشتی !خودت رفتی و راحت شدی.من در این جهنم چه کنم؟ جواب مونا را چه بدهم ؟او را تنها گذاشتی و رفتی ؟ همین؟
    صدای زنگ تلفن برخاست سالار گوشی را برداشت.مادر هشید بود. ناله کنان گفت: اقای تمیمی،رحم کنید مهشید خیر ندیده.بعد از سالها تازه داشت مزه زندگی را می فهمید به من پیرزن ،به این بچه بی کس و کار رحم کنید
    سکوت برقرار شده بود. چشمها به سوی سالار بود.او در سکوت به گفته های پیرزن گوش داد و از ناله های وی قلبش فشرده می شد.
    مادر مهشید نالید: تا به حال نمی دانستم شوهر مهشید چه دردبی درمانی داشته .نمیدانستم دختر بیچاره ام شش سال با مردی زندگی کرده که جنون جنسی داشته.وقتی می پرسیدم چه مرگت است که می خواهی طلاق بگیری خنده تلخی می کردو می گفت شما نمی دانید.اگربدانید کمکم می کنید زودتر خلاص شوم.وقتی در دادگاه پرده ها کنار رفت معلوم شد او چه رازی را سربسته نگه داشته بودتا ابروی کسی را نریزدسوختم، آقای تمیمی. از قصاص صرفه نظر کنید.من که جز این خانه کوجک چیزی ندارم .آن را به شما می دهم برادرم حاضر است ما رابه خانه خودش ببرد.
    سالار تحت تأثیر قرار گرفته بوداما چهره کبود فری جلوی چشمش ظاهر شد .قلبش به درد آمد .با لحنی آغشته به خشم گفت: دختر شما زندگی ما را از هم پاشید
    توران یکمرتبه به طرف سالار پرید که گوشی را از او بگیرداما فرهنگ او را سر جایش نشاند .بگیر بنشین .به خدا سکته می کنی!
    مادر مهشید باز هم صجه زد : خدا می داند که دختر شما اورا وسوسه کرد.هر روز به او تلفن می کرد و از نقشه هایش می گفت. مهشید نمی گذاشت من در جریان قرار بگیرم.اما من می فهمیدم او به عشق علی به حرفهای فری گوش می کرد.
    او عاشق علی بود؟ پس چرا می خواست مگی را زا او دور کند؟ مگر نمی دانست علی بدون مگی می میرد؟
    انصاف داشته باشید.دیدید که مهشید با او همکاری نکرد .اگر می کرد که این وضع وانفسا پیش نمی آمد.شما خودتان مونا را جلوی چشم دارید .به نارسیس رحم کنید.
    رنگ از روی سالار پریده بود فرهنگ گوشی را گرفت .الو، خانم وجدی ،شما چه انتظاری از این خانواده دارید؟
    شما کی هستید؟
    من فرهنگ هستم.
    بله بله واگر چه دو سه بار بیشتر ندیده امتان ،خوب می شناسمتان.آدم خوش قلبی هستید!
    دیگر از جان این خانواده داغدیده چه می خواهید؟
    اقا ،شما را به وجدانتان قسم درست قضاوت کنیدخودتان فهمیدید و دانستید چرا آن اتفاق افتاد مهشید می خواست جلوی آن مرحومه را بگیرد که به مگی صدمه ای نرساند.
    فرهنگ در جریان دادرسی از خیلی از مسائل پشت پرده آگاه شده بود.به خصوص وقتی از نیت فری در مورد مگی اطلاع پیدا کرد دچار دگرگونی شد.و حالا صجه های پیرزن منقلبش می کرد با لحنی که به نظر توران مشفقانه آمد مژده اش را در قالب کلماتی خشن به او داد: خانم ،این قدر ناله و زاری نکنید.مگر نمی دانید دخترتان چه کرده؟ فعلا که مسئله قتل غیر عمد مطرح شده قتل غیر عمد که مجازات اعدام ندارد.
    آقا گوشی را بدهید به علی می خواهم به او بگویم زنش به او خیانت نکرده.
    علی بی خبر و بی نشان دخترش را برداشته و رفته.
    توران چون مار به خود می پیچید.فریاد زد: دخترم ناکام رفت.علی بیچاره ام رفت خدایا با این همه مصیبت چه کنم؟ ای خدا...
    11
    چند ماه بعد ،حدود ساعت پنج بعد اظهر یک روز پنجشنبه مهندس کریمی سراسیمه به خانه تمیمی ها تلفن کرد .فرزین گوشی را برداشت.بفرمائید.
    فرزین جان سلام کریمی هستم
    سلام حالتان چطور است؟
    بد نیستم .مامان و بابا چطورند؟
    چه عرض کنم رفته اند سر خاک فری.
    کی بر می گردند؟
    نمی دانم اتفاقی افتاده ؟ انگار ناراحت هستید!
    بله می خواستم به کلانتری اطلاع بدهیم اما گفتم با مامان و بابا مشورت کنم.
    چه شده؟
    خانه علی را دزد زده یا خودش آمده اثاثش را جمع کرده و برده.
    مگر کلیدها پیش شما نبود؟
    دودسته کلید داشت.یکی را به من داد.
    خودتان چه فکر می کنید؟ می شود از اوضاع خانه فهمید کار دزد بوده یا خود او؟
    نمی دانم. تمام چیزهایی که دزد می تواند رویش حساب کند ،برده شده .مثل تلویریون ،فرشها ،یخچال و کلیه وسایل برقی .یکی دو تا از تابلو ها هم نیست.
    اگر کار خودش بود حتما با شما تماس می گرفت .آخرین باری که با شما تماس داشت کی بود؟
    حدود یک ماه پیش دیگر نمی خواهد به تهران برگردد و قصد دارد دفتر را صد در صد بفروشد گفت می توانم سهم او را بخرم یا به دیگری بفروشم. مادرتان را در جریان گذاشتم
    بله بله .اما از آن موقع با شما تماسی نگرفته می شد گفت کار خودش نبوده به هر حال به محض اینکه بابا و مامان امدند می گویم به شما تلفن کنند. خواهش می کنم اگر علی تلفن کرد به او بگویید قلب بابا هم مثل قلب مامان خراب است .قرار است جراحی باز شود.بگویید دست کم یک تلفن به ما بزند. می خواهم به او بگویم بیاید راجع به مهشید با اینها صحبت کند.بلکه رضایت بدهند آزاد شود.
    خیال می کنی نگفته ام؟ فرزین جان بارها بهش التماس کرده ام حالا ک چنینی مصیبتی پیش آمده خانواده ات را تنها نگذار اما آن قدر دلشکسته و دردمند شده که در برابر اصرارهایم فقط اه می کشد.راستی ،مونا چه کار می کند؟ حیف این بچه های معصوم که قربانی اشتباهات و امیال بزرگتر هایشان می شوند.
    امسال به مدرسه می رود.اما از ان مونای با نشاط و شیطان خبری نیست آن قدر ساکت شده که ادم در برابرش تحساس گناه می کند.
    نمی دانم علی با مگی چه می کند!
    حتما آن بچه هم مثل مونا دیگر نمی خندد.دلم برای نارسیس دخترمهشید هم می سوزد تو را به خدا با او حرف بزنید
    من که دیگر ازدستش خسته شده ام .می خواهم سهمش را بخرم اما می ترسم...
    این کار را نکنید.او بالاخره به تهران بر می گردد. به شما نمی گوید در کدارم شهرستان است؟
    نه بروز نمی دهد.خیلی اصرا می کند.سهمش را بفروشم .فکر می کنم به پولش احتیاج دارد.
    اگر مامان بداند کجاست برایش پول می فرستدصبر کنید ،صدای ماشین می اید. الان می گویم بیایند.سپس گوشی را گذاشت و به حیاط دوید.
    بابا مهندسس کریمی پای تلفن است با شما کار دارد
    سالار با سرعت خود را رساند .توران هم متعاقبش رسید سالار گوی را برداشت سلام مهندس جان
    ساتم از بنده است .حالتان چطور است؟
    چه حالی ؟ الان بهشت زهرا می آییم.
    مرا در غمتان شریک بدانید.
    از علی چه خبر؟
    از یک ماه پیش خبری از او ندارم .اما حادثه ای پیش آمده که مجبورم با شما در میان بگذارم
    توران روبه روی سالار ایستاده بود و وحشتزده چشم به دهان او داشتسالار با نگرانی پرسید : چه اتفاقی افتاده؟
    نمی دانم خانه علی را دزد رده یا خودش آمده اثاثش را جمع کرده و برده خواستم با شما مشورت کنم که به کلانتری اطلاع بدهم یا نه.
    از وضعیت در ورودی می شود فهمید کار دزد بوده یا نه.
    بله وقتی آمدم متأسفانه در قفل نبود و حفاظ در هم باز بود
    شما الان کجایید؟
    اینجا در خانه علی هستم
    من تا چند دقیقه دیگر می آیم .خداحافظ.
    سالار گوشی را گذاشت.با توضیحی کوتاه جریان را برای توران گفت .همه با هم به سرعت به خانه علی رفتند .مهندس کریمی در را به رویشان باز کردبه شدت ناراحت بود .گفت : علی اصلا فکر نمی کند .نمی گوید منِ بدبخت چه گناهی کرده ام که باید دچار این همه دردسر بشوم هر بار تلفن می کند یک ساعت نصیحتش می کنم و می گویم یک کمی معرفت داشته باش.
    توران روی مبلی ولو شدعکس بزرگ علی و مهشید روی دیوار روبه رویش بود. روی برگرداند.در حالی که به شدت گریه می کرد به فرزین گفت : عکس این قاتل را از جلوی چشم من بردار.
    فرزین قاب را برداشت و به اتاقی دیگر برد
    سالار همه جا ر اکاملا بازدید کرد .اتاقها ،سالن،دستشوییها و حماها ،آشپزخانه .حاصل بازدیدش کردند گفت : یک شیشه شیر خالی در ضرفشویی است تاریخش رانگاه کردم مال پنج روز پیش استسپس از مهندس کریمی پرسید : آخرین دفعه ای که به اینجا آمدیدی کی بود؟
    حدود یک هفته پیش
    پس باید بعد از شما آمده باشد
    بی معرفت ی تلفن هم نکردآقای تمیمی ، من واقعا نمیدانم چه کنم .تمام مسئولیتها را به گردن من انداخته و رفته .اگر تا یکی دو هفته دیگر پیدایش نشود ، دو تا از طرحها را به شرکت دیگری می دهم .
    مهندس جان، واقعا نمی دانم چه جوابی بدهم.این قدر می دانم که روزگار سخت با ما چپ افتاده!
    وضع مهشید به کجا رسید؟
    فعلا در زندان است .وکیلش آدم زبل و کار کشته ای استمثل اینکه بالاخره موضوع قتل شبه عمد را جا انداخته
    شما فکر می کنید قتل عمد بوده؟
    سالار سکوت کرد توران به جای او جواب داد.اگر عمد نبوده ،پس چه بوده؟ الهی بمیرم برای بچه ام.صورتش ...آخ.مثل قیر کبود شده بود.
    مامان باز شروع کردید؟ کمی ملاحظه این بچه را بکنید.
    من اگر سر آن قاتل را بالای دار نبینم،به عدالت خدا شک می کنم.
    مهندس کریمی به سالار گفت: پس شما عقیده دارید علی خودش آمده اثاثه اش را برده؟
    باید تحقیقاتی هم از همسایه ها بکنیم.
    تحقیقات از همسایه ها به جایی نرسید.ساختمان یک مجموعه سه واحدی بود که اپارتمان علی در طبقه اول آن قرار داشتبا توجه به اینکه مالکان طبقه دوم و سوم اظهار داشتند.همه شاغل هستند . صبح از خانه بیرون می روند،به این نتیجه رسیدند که اثاث در ساعات میای روز ،وقتی که کسی در ساختمان نبود،برده شده.
    مهندس کریمی عصبی و کلافه گفت: خب! اگر اقدامی لازم نیست،برویم.
    او هنگام جدا شدن از انها گفت: می دانم حق ندارم در مسائل خصوصی خانواده تان دخالت کنم.اما قصاص مهشید ،دخترتان را به شما بر نمی گرداند.
    به مادر پیر و دخترش رحم کنید.شما مونا را دارید.می فهمید نارسیس چه می کشد!
    توران به گفته اعتماد نکرد.سالار گفت : فعلا که وکیلش دارد جنایت را به قتل غیر عمد مبدل می کند.اگر رأی این باشد که قصاص صورت نمی گیرد.
    کریمی از لحن سالار متوجه شد او هم موافق اعدام نیست .اما به ملاحظه توران که به چیزی جز قصاص فکر نمی کند،نظرش را صریح و علنی نمی گوید.
    وقتی از هم جدا می شدندفسالار می خواست کلید خانه را از او بگیرد و پس از آن خودش به آنجا رسیدگی کند.اما احتمال داد کریمی امتناع کند ،به همین دلیل چیزی نگفت.
    بین راه فرزین با حالتی گناهکارانه ،در حالی که مونا را نوازش می کردفخطاب به توران و سالار گفت: ما نباید خودمان را گول بزنیم .در این فاجعه همه ما شریکیم.هر کدام سهمی داریم .گناه ما کمتر از مهشید نیست.چرا فقط او باید مجازات شود؟
    سالار از آینه اتومبیل نگاهش کرد با غیظ پرسید: بفرمایید ببینم بنده در کدام قسمت این ماجرا نقش داشتم؟
    وقتی فری و مامان علی را تشویق می کردند از جنی جدا شود و مگی را بر دارد و به ایران بیاید شما سکوت می کردید.
    سالار پوزخندی زد و جواب داد: اگر مادرت را نمی شناختی و این حرف را می زدی قبول می کردم.اما می دانی او به حرف هیچ کس گوش نمی کند.
    توران برگشت با حالتی زار و نزار به فرزین گفت: تو که نمی دانستی و ندیده بودی و جنی چه جانوری بود.نه مسئولیت سرش می شد ف نه از بچه داری چیزی حالی اش بودفنه به علی علاقه داشت .دائم مست بود .علی داشت از دستش دق می کرد.
    با این حال می بینید که چیزی بهتر نشده .من بارها گفته ام ،بارها گفته ام،باز هم می گویم در زندان ماندن مهشید گناه ما را سنگین تر می کند.
    توران فریاد زد : کاش می دانستم این قاتل چه حلوایی کف دست تو گذاشته که این قدر سنگین را به سینه می زنی.بی تعصب ،او خواهرت را کشته.می فهمی؟
    فرزین طبق معمول بغضش را فرو خورد و ساکت شد.
    دو روز بعد ساعت نه شب بود که تلفن خانه مهندس کریمی زنگ زد. او با شنیدن صدای علی چون ترقه ترکید
    مرد حسابی ، تو پردم را در آورده ای عجب غلطی کردم با تو شریک شدم .تو هنر دیری جز فرار کردن نداری؟
    من حوصله شنیدن این حرفها را ندارم .تلفن کردم بگویم آمدم تهران و قدری اثاثه برداشتم وبردم. یک موقع رفتی آنجا نگران نشو
    به به !نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی. دوروز است پدرم در آمده به خانه ات سر زدم دیدم اثاث نیست.بهتم زد نمی دانی چه حالی شدم .خب نامرد چرا نمی آیی تکلیفمان را روشن کنیم؟ کدام جهنمی هستی؟
    هر تصمیمی بگیری قبول دارم .یک وکالتنامه برایت می فرستم خودت دفتر را بفروش و سهم مرا بده .اگر هم خودت خریداری بخر.
    اِهِه! که فردا همه بگویند کریمی از فرصت استفاده کرد و دفتر را از چنگ او درآورده اره؟
    تو مرا هنوز نشناخته ای؟
    نامرد چندماه است رفته ای؟ این پنجمین تلفنی است که به من می کنی. گوش کن. فردا می خواهم دوتا از قراردادها را بسپارم به رسول و بردارش مهیار،برادر خانمم را استخدام کردم که دست تنها نباشم .الان هم آن قدر از دستت عصبانی هستم که اگر کارد بزنی خونم در نمی آید.مرد نا حسابی بلند شو بیا با پدر و مادرت حرف بزن.زنت را گوشه زندان ول کرده ای و رفته ای؟ آن بیچاره به خاطر دفاع از جان دختر تو گوشه زندان افتاده .مادرت مدام قصاص قصاص می کند.
    من با هیچ کدام از آنها حرفی ندارم.دیگر برایم مهم نیست چه می کنند و چه بر سرشان می اید.همه شان به من خیانت کردند
    پایم به فرودگاه لندن برسد مگی را از دستم می گیرند و خودم را روانه زندان می کنند
    به چهنم !همان وکالتنامه را که می گویی بفرست که دفتر را بفروششم و پولت را حواله کنم.
    همین هفته این کار را می کنم.
    تکلیف خانه ات چه می شود؟ می خواهم کلیدهایت را پس بدهم.از پریروز تا به حال صددفعه مرده ام و زنده شده ام
    برای کلیدها هم یک فکری می کنم.ناراحت نباشريالخب کمی هم از حال من و دخترم بپرس
    کریمی با حرص پرسیدک مگی چه کار می کند؟
    او بزر می شود من روز به روز پیرتر.
    خجالت بکش پسر!مسخره است کسی د این سن سال حرف پیری نمی زند! آخرش می خواهی چه کار کنی؟ آدم به کی بگوید که علی اقا دو تا زن عقدی دارد و باز هم در به در و اواره است؟
    خدا به پیشانی خیلی از بنده هایش مُهر آورارگی زده. من هم یکی از آنها هستم.
    دلم برایت می سوزدعلی برگرد بیا تهراناما نشانی و جایت را حتی به من هم نگو تا خیالت راحت باشدتو آخرش با این همه فکر و خیال ،گوشه شهرستانها ،تنها و غریب دیوانه می شوی تو که نمی توانی دخترت را دور از آدمیزاد بزرگ کنی.این بچه باید با هم سن و سالهای خودش باشدبا این وضعی که تو برایش درست کرده ای ،مردم گریز و منزوی می شود تا آخر عمرش که نباید زیر سایه تو باشدمی دانم از همه نامردی دیده ای اما به خاطر خدا ،به خدا آن پیرزن و بچه رروی دستش بیا اینجا.مادر و پدرت را راضی کن رضایت بدهند این زن بیچاره از زندان بیاد بیرون حالا نارسیس نه پدر دارد ،نه مادرچرا بچه ها باید قربانی آدمهای خودخواه و طماع بشوند؟
    من مادرم را خوب می شناسم.تا انتقام فری را نگیرد ،روز و شب ندارد
    آن قدر برای تو ناراحت است که برای آمدنت هر شرطی بگذاری قبول می کندبرایش شرط بگذار. بگو به شرطی می آیی که از خون فری بگذرد و رضایت بدهدمهشید هم مثل خودت بدشانس است. آن از شوهر اولش این هم از تو. بیا با خانواده ات حرف بزنزنت را از زندان بیرون بیاور . برو سر خانه و زندگی ات
    علی آه بلندی کشید: از پندهای خردمندانه ات ممنوم!
    مسخره می کنی؟ من مسخره ام یا تو که دائم از همه چیز فرار می کنی؟ از انگلستان فرار کردی .از مادر و خانواده فرار کردی از زن و زندگی فرار کردیچس مردانگی ات کجا رفته ؟بلند شو بیا مرد و مردانه بایست و مشکلاتت را حل کن.
    فردا وکالتنامه را برایت می فرستم.
    این حرف یعنی چه؟ یعنی اینکه خفه شو و حرف نزن پس تا حالا داشتم قصه حسین کرد شبستری برایت می خواندم ؟ خیلی نامردی. زودتر بیا کلیدهایت را بگیر .من که سرایدار نیستم!
    گفتم که برای ان هم یک فکری می کنم .دفتر را بفروش.
    چشم اقای فراری.
    فعلا خداحافظ
    ترسو خداحافظ
    علی گوشی را گذاشتنگاهش به مگی بود از زیبایی اش لذت می برد موهای طلایی و تاب دارش گردی صورتش را فرا گرفته وزیباترش کرده بود.با مداد رنگیهایش مشغول نقاشی بودعلی صدایش زد : مگی جان چه می کشی؟
    دارم عکس شما را می کشم
    ببینم عزیزم.
    مگی دفترش را بالا گرفت .علی با شوق خندید.مگر بابا به این خوشگلی است؟
    هنوز تمام نشده .از این هم خوشگل تر می شود.
    مگی ، چقدر قشنگ حرف می زنیخیلی دوستت دارم عزیزم.می خواهی برویم ناهار بخوریم؟
    نه هنوز نقاشی ام تمام نشده.
    علی پشت پنجره رفت.بهار پشت شیشه ها ایستاده بود. تا پنجره باز شود و به درون قدم بگذارد.هوا کمی سرد بود ،اما نه آن قدر که مگی سرما بخوردبا این حال احتیاط کرد و پنجره را باز نکرد
    هفته ها بود با فکر سمجی که روز به روز قوی تر می شد مبارزه می کرد.اما فکر دست بردار نبود و از زاویه های مختلف خود را نشان می داد.تنهایی مگی در به دری خانه به دوشی ،غربت.فکرها مثل قطره های آب که بر سنگ بچکد،با حوصله و صبور راه پیدا کرده بودند. پیش از آن خلأی محض دست و پا می زد. اما حالا می دید گویی ناکجا آبادی در ذهنش وجود داشته و منتظر فرصت بوده.روزهای اول خود را مسخره می کرد.یک بار هم به خود ناسزا گفت: تو چه ابلهی هستی!مگر چند بار باید تجربه کنی؟ اما ناسزا هم چیزی را عوض نکرد .آن فکر به مغزش چسبیده بود.مثل پیچکهای چسب دار فنه تنها در مغش ،که با حرکت مارپیج تا عمیق ترین نقطه قلبش فرو رفته بود.همان جایی که دست هر کسی به آن نمی رسد .احساسات دیگر را تحت الشعاع قرار داده بود و چنان پیشرفتی داشت که خط مسابقه را پشت سر گذاشته و همه چیزهایی را که از جنس عاطفه بودند به خود جذب کرده بود وقتی به این خط نگاه می کرد ،منفعل و شرمگین می شد. اما حس دیگری به کمکش می آمد و حرفهای تازه می زد: مگی خانواده می خواهد .هم زبان می خواهد دختر است کمی که بزرگ تر شود،دیگر نمی تواند حرفهایی را که با یک زن می تواند در میان بگذارد، به تو بگوید.او به همین زودی از بچگی در آمده .تا چشم هم بگذاری به بلوغ می رسد.بلوغ حرفهای خودش را دارد .رازهایی که دخترها از پدر پنهان می کنند،اما به آغوش مادر پناه می برند و میگویند.مگی...مگی بالاخره مادر می خواهد.
    به اینجا که می رسید،کلمه مادر در ذهنش تکرار می شد و طنین می انداخت.حالا پشت ایستاده بود و کلمه مادر را زیر لب تکرار می کردمگی هنوز گرسنگی اش را اعلام نکرده بود.مردد ومتزلزل گوشی تلفن را برداشت.تردید همچنان موذیانه ایستاده بود. با هر شماره ای که می گرفت حرفی تازه می زد: خسته نشده ای؟ می خواهی بدبختیهایت را تکرار کنی؟مگی را بهانه کرده ای؟
    تلفن فقط یک زنگ زد که گوشی برداشته شدبیمارستان خیام ،بفرمایید
    علی سینه اش را صاف کرد .سلام آقا می خواستم با خانم آذر تهرانی صحبت کنم.
    گوشی،ببینم در بخش هستند؟
    تردید مثل خوره اراده اش را می جوید و صدایش می زد.هی ...گوشی را بگذارخودت را که معرفس نکرده ای.اگر گوشی را بگذارری تمام می شود انگار نه انگار اتفاقی افتاده .چرا معطلی؟ زود باش.
    صدای آذر در گوشی پیچید بفرمایید.
    علی دیگر آدم چند لحظه پیش نبود.صدای آذر ،مادرانه و ارامش بخش ،تردیدهایش را پس می زد
    الو چرا صحبت نمی کنید؟
    صدایی که از دهان علی درآمد برای خودش هم ناآشنا بود.خانم تهرانی سلام.
    سلام اقا بفرمایید
    مرا نشناختید؟
    متأسفم.سرم شلوغ است.شما که خودتان را هنوز معرفی نکرده اید!
    من ...من تمیمی هستم علی تمیمی
    آذر شادمانه پرسید: آقای تمیمی ،شمایید؟ واقعا عجیب است .همین امروز صبح به شما و دخترتان فکر می کردم.شاید به نظر اغراق آمیز بیاید،ولی اصلا اغراق نمی کنم.واقعا به شما و مگی فکر میکردم.چه عجب!از کجا تلفن می کنید؟
    از همین جا .شهر شما.
    آذر مشتاقانه پرسید :کجای شهر ؟ کی آمدید؟
    چند ماهی می شود .
    آذر شگفتزده گفت: چند ماه؟ مگر می شود شما چند ماه در این شهر کوچک باشید و من شما را ندیده باشم؟ واقعا چند ماه؟
    بله واقعا چند ماه است به اینجا برگشته ام.
    خوش آمدید . خیلی برایم غیر منتظره است حالا کجا اقامت دارید؟
    در هتل هستم اما ویلایی اجاره کرده ام.فعلا اثاثه را در زیرزمین آنجا گذاشته ام تا مستأجر قبلی برود و من به آنجا نقل مکان کنم.
    همراه خانوادهتان آمده اید؟
    علی لختی سکوت کرد.سپس جواب داد: با مگی آمده ام.
    سکوت او برای آذر پرمعنی بود.سؤال دیگری داشت،ولی چیز دیگری پرسید.چرا بعد از چند ماه تازه به یاد ما افتادید؟
    در آخرین دیدارمان شما کاری کردید که برایم قابل هصم نبود.
    کدام کار؟من چه کردم؟
    شما نهایت گذشت و فداکاری را در حق من و دخترم کردید.با بچه هایتان همراه من به تهران آمدید. اما در آن صبح زود یکبار غیبتان زد. این رسمش نبود.
    شما حتی با من خداحافظی هم نکردیدهنوز نتونسته ام این معما را حل کنم.
    آذر با اینکه دلش نمی آمد ارتباط را قطع کند ؛نمی دانست تلفن بیمارستان را زیاد اشغال نگه دارد.از بخش هم صدایش می زدند.گفت: باید ببخشید نمی توانم اشغال نگه دارد. از بخش هم صدایش می زدند. گفت: باید ببخشید.نمی توانم تلفن را زیاد اشغال نگه دارم دعوتنامه می کنم.تشریف بیاورید.منزل ما .
    نمی خواهم مزاحمتان شوم.
    نه اصلا مزاحمت نیست.هم من،شبنم و نسیم از دیدنتان خیلی خوشحال می شویم.شب خودم به شما زنگ می زنم .شماره تلفنتان را بفرمایید.
    یادداشت می کنم.
    علی شماره تلفن هتل و شماره اتاق را داد و از خداحافطی کردند.
    آذر گوشی را گذاشت و به طرف بخش دوید بیمار سی وچهار در حال احتضار بود مثل همیشه منقلب شد.ولی ان تلفن غیر منتظره نمی گذاشت به شدت همیشه که رد این طور مواقع تا ساعتها تحت تأثیر می ماند،متأثر باشد.بیمار پس از دوسه دقیقه آخرین نفسهایش را کشید و جان سپرد .آذر متأسف بود ، ولی چشمهایش خیس نشد و بغض راه کلویش را نبست حواسش جایی دیگر ب.د
    در تمام ساعات پس از تلفن علی ،افکارش همچنان آن تلفن بود.ساعت نُه شب به خانه رسید.بچه ها رو به روی تلویزیون خوابشان برده بود.هر دو را در اغوش گرفت.الهی برایتان بمیرم.گرسنه خوابیده اید؟ و باز مثل هر شب اول به آشپزخانه دوید.غذا را گرم کرد و با حوصله به خوردشان داد .همراهشان به دستشویی رفت.کمکشان کرد دندانهایشان را مسواک بزنند سپس در کنارشان روی تختخواب دراز کشید تا دوباره به خواب رفتند.آن وقت نفس عمیقی کشید و به سوی تلفن رفت.شماره تلفن هتل را گرفت و شماره اتاق را داد.
    علی بلافاصله گوشی را برداشتبه بفرمایید
    سلام اقای تمیمی ،منم تهرانی.
    سلام حالتان چطور است؟
    خوبم ،ممنونم .از اینکهدر بیمارستان نتوانستم بیشتر با شما صحبت کنم عذر می خواهم
    موقعیتتان را میدانم.
    چطور شد دوباره به شهر ما آمدید؟
    در هر صورت باید یه جایی می رفتم دیدم اینجا برایم اشناتر از جاهای دیگر است.
    از مالاریا نترسیدید؟ مگی خوب است؟
    بله خوب است.دخترهای شما چطورند؟ خودتان چطورید؟
    بچه ها خوب اند .خودم هم مثل همیشه مجبورم با خستگی و مریضی بجنگم که اصلا فکر استراحت کردن به ذهنم خطور نکند.من حق ندارم خسته یا مریض شوم. در آن صورت زندگی فلج می شود. یعنی در حقیقت متوقف می شود.
    برایم نگفتید آن روز در آن صبح زود چرا مرا در آن موقعیت سخت تنها گذاشتید و غیب شدید؟
    ار آنجا به بعد دیگر به وجود من نیازی نبود.دخترتان را به بهترین بیمارستان کودکان رسانده بودید.
    من با شما و راننده تصفیه حساب نکرده بودم.شما خیلی بزرگوار هستید.
    حسابی در کار نبود.اسمش هم بزرگی نیست
    در هر کار خوب نجابت و بزرگواری نهفته ای وجود دارد که من آن را در شما می بینم.
    گفته های جاندار و جاذب علی به رنجهای دشوار او التیام می بخشیداما نمی خواست با همان شیوه او پاسخش را بدهد.سوالی بر سر زبانش بی قراری می کرد: مادر مگی کجاست؟ اما چیز دیگری گفت: ازتان ممنونم .مگی چه کار می کند؟
    خوب است.بچه های شما چه می کنند؟ باز مثل گذشته تنها در خانه می مانند؟
    بله چاره دیگری نیست هر روز ناهارشان را می دهم و تنهایشان می گذارم ومی روم. البته چند بار از بیمارستان تلفنی با انها تماس می گیرم .دیگرعادت کرده اند.بالاخره مگی کی از بیمارستان مرخص شد؟
    دو هفته بعد
    مواظب پشه مالاریا باشید.بدبختانه مالاریا شیوع پیدا کرده.اگر دیروقت نبود،دعوتتان می کردم در خدمتتان باشیم.
    فردا صبح فرصت دارید؟
    آذر سکوت کرد.سپس مردد و سست جواب داد: بله .خوشحال می شوم.البته فردا صبح باید چند کار عقب افتاده انجام بدهم .می ماند برای شب که از بیمارستان برگردم.
    ساعت نه ونیم خوب است؟

    آذر باز هم دچار تردید بود. از ذهنش گذشت: شهر کوچک است.زود حرف در می اید.با کمی مِن مِن جواب داد :باشد.
    پس بعد از شام با مگی دومت می رسم.
    من بلدم غذا درست کنم.
    علی خندید و جواب داد: البته ،مگر من جسارتی کردم؟
    آذر تا نیمه های شب به حضور ناگهانی علی فکر کرد.اما برای دهها چرای خود جوابی نیافت: چرا او فقط از دخترش حرف می زند؟ چرا همسرش به خارج رفته؟ از هم جدا شده اند؟ او در این شهر چه می کند؟ چرا به من تلفن کرد؟ می خواهد تصفیه حساب کند؟من که از او پول نمی گیرم.چرا در این چند ماه که می گوید به اینجا آمده سراغم را نگرفته؟
    سؤالهای پی در پی پیدا می شد. بی جواب در بایگانی ذهنش می ماندمتوجه نشد کر خوابش برد.اما وقتی برخلاف عادت به جای ساعت هفت صبح ساعت نه از خواب بیدار شد فهمید دیر وقت خوابش برده.ملاقات با علی ا به دو علت به شب موکول کرده بود.اول اینکه فرصت داشته باشد خانه را نظافت کند و سر وسامان بدهد.وبعد چنین دیداری از چشم همسایگان پنهان بماند.
    تا قبل از ظهر همه جا را تمیز کرد .سپس بچه ها را همراه خود به حمام برد.غذایشان را داد و شبق معمول برای رفتن به بیمارستان آماده شد.به شبنم گفت: عزیزم ،نسیم را بخوابان.خودت هم بخواب .هر دو را مجکم به سینه چسباند و بوشید.موقع رفتن خود را در اینه نگاه کرد .ابرو در هم کشید.دلش گرفت.از ذهنش گذشت : چرا خودم را وارسی می کنم؟ چهره مجید ،پدر بچه هایش شوهر خوب و ناکامش ،پیش چشمش ظاهر شد.از خود خجالت کشید. با آهی بلند و پر افسوس از خانه خارج شد. دقایقی بعد در بیمارستان بود .در طول راه به خود پوزخند زد و به خیالات احمقانه ای که به سرش زده بود خندید.با این حال در تمام ساعاتی که در بیمارستان بود. بی اراده فکرش به سوی علی کشیده می شد حتی وقتی طبق عادت همیشه یکی دو بار در موقعیتهای خلوت بیمارستان شتابان به خانه آمد و به بچه ها سر زد فنتوانست موقع بازگشت به آینه نگاه نکند.ناخودآگاه با آینه کار داشت.می خواست از آن تأیید بگیرد.دوسال بود یعنی از پس از مرگ مجید ،خود را دیده بود.ولی نگاه نکرده بود. و امروز به جای تمام آن دو سال ، آذر تهرانی را در آینه نگاه می کرد.آذر منهای همسر مجید و مادر شبنم و نسیم بودن.آذری که سی بهار را پشت سر گذاشته و با زندگی دست و پنچه نرم کرده بود و حالا تازه به صرافت خود افتاده بود و می خواست آذر گذشته ها را پیدا کند.
    آن شب از پرستارشهبازی خواهش کرد هوای کارهای او را داشته باشد تا بتواند دوساعت زودتر به خانه برود.شهبازی قبول کرد و او به سرعت از بیمارستان خارج شد.قدری میوه و شیرینی خرید و به خانه رفت.بچه ها بیدار بودند.در آفوششان گرفت.بوسه بارانشان کرد .غذایشان را داد و گفت: امشب نباید زود بخوابید .مهمان داریم.
    شبنم سؤال کرد : کی می اید ؟ بابا بزرگ ؟
    نه عزیزم .بابابزرگ که سب نمی آید.یک دختر مثل تو و نسیم می اید.همان که چند ماه پیش مریض بود و با پدرش رفتیم تهران.
    آهان همان که اسمش نَگی بود؟
    نَگی نه مگی !آره مگی می اید.بعد به نسیم سفارش کرد : اگر اسباب بازیهایت را خواست بده بازی کند خوب؟
    مگر خودش اسباب بازی ندارد؟نه من نمی دهم .بگو مال خودش را بیاورد.
    ای خسیس ملوس.شبنم جان تو اسباب بازیهایت را به او بده.
    علی رأس ساعت نه ونیم با دستهای پر آمد. دو عروسک بزرگ وسخنگویی را که برای شبنم وونسیم خریده بود،به دست مگی داده وسفارش کرده بود خودش به آنها بدهد. جعبه شیرینی هم دست خودش بود. صحنه دیدار بچه ها جذاب شد.شبنم و نسیم عروسکها را از مگی گرفته بودند و با ذوق و شوق از جعبه در می آوردند.وقتی به اتاق رسیدند ،سه همبازی خوب شده بودند.شبنم مگی را به اتاق خوابشان برد خانه بیش از دو خانه نداشت.یک اتاق خواب و یک نشیمن .تختخواب هر سه نفرشان در اتاق خواب کوچک به هم چسبیده بود و در کنار هم قرار داشت.فضای خالی اتاق آنقدر نبود که جای مناسبی برای بازی بچه ها باشد .هر سه روی تختخوابها نشسته بودند.
    آذر در لباس زرشکی رنگش جوانتر از لباس پرستاری می نمود. جعبه شیرینی را از علی گرفته بود و پشت سر هم تشکر می کرد.خیلی ممنونم .شیرینی لازم نبود.متشکرم عروسکهای قشنگی آورده اید.
    علی دست و پایش را گم کرده بود.در برابر تعارفات او نمی دانست چه بگوید.آذر گفت: ببخشید که گفتم شب تشریف بیاورید. می دانم موقع خواب مگی است اما روز خیلی کار دارم.او برای پر کردن اوقاتی که کند می گذشت حرفهای غیرلازمی می زد.
    علی گفت: بله درک می کنم.به هر حال شما شاغل هستید و فرصت زیادی در روز برایتان نمی ماند.
    بنشینید الان چای می آورم.
    زحمت نکشید.
    آذر از اتاق بیرون رفت.با رفتن او علی به در و دیوار نگاه کرد .پر از قاب عکس بود.بی آنکه مجید را دیده باشد،او را شناخت.از ذهنش گذشت: این باید عکس شوهرش باشد.
    آذر با سینی چای آمد.تعارفها شروع شد.
    راضی به زحمتتان نبودم.
    چه زحمتی؟ خیلی لطف کردید.
    امیدوارم مزاحمتان نشده باشم.موقع استراحتتان است.
    نه خیر .خیلی هم خوشحال هستم .من پر خواب نیستم.ببخشید،قندان یادم رفت.الان می آورم.
    علی به وضوح می دید او دست و پایش را گم کرده خودش هم دست کمی از او نداشت.به خصوص که نیت خود راکاملا می دانست.آمده بود همه چیز را به او بگوید و در خواست ازدواج کند.همان موقع که چنین فکری به سرش زد از خود پرسید: او را برای کی می خواهم؟خودم یا مگی؟اما جوابش چنان در هم ادغام شده بود که از هم قابل تفکیک نبود.
    آذر قندان را آورد و جلوی او گذاشت.سپس در جعبه شیرینی را باز کرد.بعد از ظرف شیرینی ای که خودش خریده بود به او تعارف کرد .علی شیرینی را برداشتو در پیشدستی گذاشت.صدای بچه ها می آمد .خیلی خوب با هم جور شده بودند.شاید عروسکها تأثیر خود را گذاشته بود .شبنم و نسیم با سخاوت اسباب بازیهایشان را آورده بودند.
    آذر از علی اجازه خواست و سری به بچه ها زد.خیالش راحت شد.آینه در راهرو بود.هنگام عبور به خود نگاه کرد .لبخندی فرو خورده برلبش نقش بست.به اتاق آمد .بروید نگاهشان کنید .کاملا با هم دوست شده اند.
    دنیای بچه ها خیلی باصفاست.
    آرزو دارم به کودکی ام برگردم .
    تما خاطرات خوبی از آن دوران دارید
    مگر شما ندارید؟
    نه .کارهای پدرم نمی گذاشت در عالم بی خبری کودکی باشم.
    چه کارهایی؟

    اصلا دلم نمی خواهد به گذشته برگردم فراموش کنید.
    اندکی هر دو سکوت کردند.با سؤال غیر منتظره علی سکوت شکست.ناراحت نمی شوید اگر بپرسم چرا تنها زندگی می کنید؟
    از خطوط چهره آذر می شد فهمید غافکگیر شده .با این حال با اندکی مکث جواب داد ک شوهرم اینجا استخدام شده بود.در یک کارخانه مواد غذایی کار می کرد.برای من هم اینجا کار بود.اما یک سال و نیم بعد از اقامتمان در این شهر او در تصادف کشته شد.
    واقعا متأسفم و شما اینجا ماندید.
    بله با وجود اصرار خانواده ام که در تهران هستند مانده ام.کارم را دوست دارم .در ضمن اینجا هزینه زندگی خیلی پایین تر از تهران است.
    پس اهل تهران هستید؟
    بله !به همین دلیل آذر تهرانی هستم.
    هر دو خندیدند.
    آذر پرسید: شما چطور؟ اینجا کار می کنید؟
    نه اینجا کار نمی کنم .دارم دخترم را بزرگ می کنم .من هم اهل تهرانم.
    آذر با تعجب پرسید: مگر در تهران نمیتوانستید این کار را بکنید؟
    مگی دشمن زیاد دارد.
    این جواب به نظر آذر غیر عادی آمد .شگفتزده پرسید: مگی دشمن دارد؟چرا؟ مگر کسی می تواند دشمن یک بچه کوچک باشد؟
    اگر موقعیت مگی را داشته باشد شاید.
    مگر او چه موقعیتی دارد؟
    پنج میلیون دلار می ارزد.
    آذر کم کم از گفته های او مضطرب می شد.احساس می کرد با شخص عادی ای طرف نیست .منتظر بود تا اتفاق خطرناکی نیفتادهفاو را دست به سر کند.از اینکه مرد غریبه ای را به خانه راه داده بود سخت احساس پشیمانی می کرد.با تردید پرسید: چه کسی روی او قیمت گذاشته؟ موضوع پنج میلیون دار را نفهمیدم.
    قصه دور و درازی دارد.
    اگر بخواهید در چند جمله خلاصه اش کنید چه می گویید؟
    علی شرح مختصری از آنچه پشت سر گذاشته بود گفت.و در پایان موضوع کشته شدن فری وبه دست مهشید را بر آن افزود.
    آذر ابروهایش را بالا کشید و گفت: چه قصه عجیب و غریبی !خواهرتان می خواست مگی را بفروشد؟
    از آن عجیب و غریب تر اینکه مادر و برادرم هم با آنها همکاری می کردند.
    وحشتناک است!باورکردنی نیست!
    آدر واقعا ترسیده بود.از ذهنش گذشت که این دیوانه کیست که این همه دچار توهم و افکار مالیخولیایی است؟ آرزو می کرد او هرچه زودتر برود.
    علی متوجه نگرانی او بود.گفت:حتما فکر می کنید دیوانه هستم و هذیان می گویم؟!
    نه اختیار دارید.این چه حرفی است؟ فقط باورنکردنی است. حالا همسرتان کجاست؟ همان که خواهرتان را کشت!
    در زندان است.مادر و پدرم فقط قصاص می خواهند.
    شما برای نجات او تلاش نمی کنید؟
    از او متنفرم.
    ولی او که مانع صدمه خوردن به مگی شد.در آخر با خواهرتان همدستی نکرد!
    اما اشهار علاقه و ازدواجش با من نقشه بود.خیلی دور از ذهن است؟
    بله خیلی!
    ولی چند نسخه از روزنامه های انگلیس را که در مورد من و مگی و جنی نوشته اند دارم.نشانتان می دهم تا باور کنید.خواهرم بعد از من و مادرم به ایران برگشت.روزنامه ها را او از انگلستان آورد.
    چطور شد این شهر را برای اقامت انتخاب کردید؟
    قبل از اینکه برای ادامه تحصیل به انگلیس بروم ،دوستی داشتم اهل ای شهر بود .دو سه دفعه همراهش به اینجا آمده بودم.شهر را نسبتا می شناختم.
    چرا مگی را پیش مادرش نمی برید؟
    پلیس انگلیس در تعقیب من است .پایم به انگلستان برسد مگی را از دست می دهم و به جرم بچه دزدی زندانی می شوم.
    واقعا چا خوردم.تا به حال چنین ماجرای عجیبی نشنیده بود!شنم به اتاق آمد.مامان مگی اب می خواهد. علی بالفاصله بلند شد.اذر گفت : شما بفرمایید بنشینید.من به او آب می دهم.سپس از اتاق خارج شد.در حیرت بود. هنوز نمی توانست هذیانهایی را که شنیده بود باور کند .با لیوان اب سراغ بچه ها رفت.
    مگی لیوان را گرفت و نوشید پرسید: بابا کو؟
    علی صدایش را شنید: من اینجا هستم عزیزم .نگران نباش.
    بچه ها دوباره مشغول بازی شدند.آذر به اتاق برگشت.از حضور علی معذب بود.دلش شور می زد.دیروقت شب بود. نمی خواست کسی از همسایه ها متوجه حضور مردی در خانه او شود.علی متوجه اضطرابش بود.گفت: احساس می کنم نگران هستید!
    همسایه ها خیلی کنجکاوند.قبل از رفتنتان باید ک.جه را نگاه کنم .اگر کسی نبود بروید.
    با این جمله نشان داد منتظر رفتن اوست.اما علی می خواست تقاضایش را مطرح کند.چند بار مصمم شد بی مقدمه برود سر. اصل مطلب ولی نتوانست.وقتی از جا برخاست و اماده رفتن شد،آذر کمی ارام گرفت.پیشاپیش او به اتاق بچه ها رفت: خب بچه ها ،امشب خیلی زنده داری کردید.حالا مگی می خواهد با پدرش برود.
    نسیم که شیرین و نوک زبانی حرف می زد گفت: نه نرود. داریم بازی می کنیم!
    مگی هم از آنجا دل نمی کند. علی به سویش رفت .مگی جان خیلی دیر است باید برویم.
    پس شبنم و نسیم را تم ببریم.
    مامانشان اجازه نمی دهد.ازآنها قول می گیریم بیایند پیش ما.
    علی او را به بغل گرفت .شبنم و نسیم را بوسید .آذر آهسته در کوجه را باز کرد .کسی در کوجه نبود.خیالش راحت شد .علی هنگام رفتن گفت : اجازه می دهید فردا شب به شما تلفن کنم؟ مطلبی را باید بگویم ه نگفته ماند.
    چه مطلبی؟
    بهتر است بگذارم برای فردا شب که خدمتتان تلفن می کنم.
    من ساعت نه به خانه می رسم.
    بله می دانم .شب بسیار خوبی بود. خداحافظ.
    علی در سیاهی شب کوچه پنهان شد.اتومبیل را سر کوچه گذاشته بود.آذر هنوز گیج بود.شادمانی پنهان حضورعلی در مصاف با شیوه پنهان کارانه ای که به خاطر همسایه ها به کار گرفته بود مخدوش شده بود احساس کوچکی می کرد .نمی خواست به او القا کند کارشان آن قدر بد است که باید از چشم دیگران پنهانش کنند . با این حال در تهاتوی دلش شوری به پا معتقد نبود علی ادمی غیر عادی و گفته هایش هذیانش است.رفتار او با مگی و بچه ها کاملا طبیعی به نظرمی رسید.
    به سرعت میز را جمع کرد .بچه ها را به دستشویی برد.سپس در تختخوابشان خواباند و خودش هم در کنارشان دراز کشید .چراغ را خاموشکرد.افکار در هم و برهم سکوت را مغتنم شمردند و هجوم آوردند : این مرد کیست؟ چه دروغهای باور نکردنی ای گفت.با من چه کار داشت؟ حرفی از پول تصفیه حساب نزد.خیال کردم رای این کار می اید .فردا چه مطلبی می خواهد بگوید؟
    باز هم آن قدر دیر خوابش برد که صبح دیر برخاست ودر همان لحظه اول بیداری به یاد شب گذشته افتاد.دلش می خواست باور کند خواب دیده.اما عروسکهایی که علی برای بچه ها آورده بود در کنار نسیم و شبنم ارمیده بودند.
    از جا برخاست .به کارهای خانه رسید.غذا درست کرد .و در تمام مدت یک لحظه هم از فکر علی و گفته های عجیبش غافل نشد.
    ساعت ده بود که مادرش تلفن کرد: سلام مادر .چه کار می کنی؟ بچه ها چطورند؟
    همگی مان خوب هستیم.چه خبر؟
    دایی ات فتاده دنبال کارت بلکه به تهران منتقلت کند .بهش تلفن بزن ببین چه کرده !
    چشم شما رفتیت دکتر؟
    رفتم .می گوید آرتروز است .شب تا صبح از درد خواب ندارم.
    ورزشهایتان را انجام می دهید؟
    ورزش و این حرفها حرف مفت است. تمام استخوانهایم کج و کوله شده.
    بابا چطوره است؟ خوب می خوابد؟
    اره الحمدلله. هر دو مان مریض تو هستیم .یک ان خیالمان راحت نیست.اخر ازآن شهرستان چه می خواهی؟ والله بالله بالاخره اینجا کار پیدا می شود.
    مادرجان تمام هم دوره ای هایم بی کارند .یکی رفته سراغ فروشندگی .یکی گوشه خانه نقاشی می کند .من که با دو تا بچه نمی توانم بدون صغل و در امد بمانم.
    خدا روزی رسان است.بیا هر چه داریم با هم می خوریم. صرفه جویی می کنیم.یک خرده گردتر می خوابیم و کمتر می خوریم درست می شود به بابات گفتم حیاط را بفروشیم و نصف پولش را بدهیم به تو.
    که با آن چه کار کنم؟ بنشینیم به پایش بخورم تا تمام شود ؟ مبادا چنین کاری بکنید!در این سن و سال بروید اجاره نشینی کنید؟!
    حسین و رضا می گویند حاضرند ماهی یک چیزی کمکت کنند.
    من...؟ من از برادرهایم کک قبول کنم؟ مامان من اینجا به خدا خیلی راحتم اجاره خانه ندارم.حقوقنم هم الحمدلله زیاد شده.سه چهار سال می مانم،بعد که خوب پس انداز کردم خانه را می فروشم و می آیم تهران.
    اگر تهران باشی این قدر دلواپس بچه ها نمی شوم.خودم نگهشان می دارم.
    خواهش می کنم مبادا به حسین و رضا فشار بیاورید به من کمک کنند .به خدا اگر بفهمم چنین کاری کرده اید نمی بخشمتان .باور کنید از اینکه روی پای خودم یستاده ام لذت می برم .فکرتان کاملا راحت باشد.اینجا از جنگ هم خبری نیست .نه آژیر قرمز داریم و نه بمباران .در امن و امان هستیم.
    اگر به خاطر بابات نبود می آمدم پیشت .ظهر که می شود دلم به شور می افتد ومی گویم الان می رود و باز بچه ها تنها می مانند.
    روزی دو سه مرتبه می ایم خانه بهشان سر می زنم .از خانه تا بیمارستان دو دقیقه راه است .به هر حال نگران نباشید.به بابا سلام برسانید.
    پس دو سه روز مرخصی بگیر بیا ببینمتان ودلم برایتان خیلی تنگ شده.
    از بمبارانهای تهران می ترسم.شما بیایید.اینجا خیلی خوب و امن است.
    آب و هوای شمال مرطوب است .استخوان دردم بیشتر می شود.
    باشد .من اگر توانستم مرخصی می گیرم و می آیم.به هر حال غصه مارا نخورید.رویتان را می بوسم و خداحافظی می کنم.
    قربانت بروم .مرخصی یادت نرود.خداحفظ.
    آذر آن روز حال دیگری اشت.حضور ناگهانی مردی در زندگی آرام و ساده اش تمرکزش را ربوده بود. او از این مرد هیچ چیز نمی دانست جز یک مشت حرفهای باورنکردنی که خودش گفته بود.آنچه قابل قبول بود،این بود که او با دخترش در هتل زندگی می کرد.دخترش نیز هم اسم خارجی داشت هم قیافه خارجیها را .صورت ظریف و بینی سر بالا و موهای طلایی و چشمهای ابی خاکستری اش نشان می داد دورگه است.از خود می پرسید: این مرد بعد از مدتها به چه منظور تماس گرفته؟ جمله او که گفت مطالبی را باید بگویم که نگفته ماند سخت کنجکاوش کرده بود.
    روز پرکاری را در بیمارستان گذراند اما دغدغه فکر علی در تمام ساعات همراهش بود.شب وقتی به خانه رسید ناخوداگاه منتظر تلفن او بود .با سرعت شام بچه ها را داد.ایستاد تا دستشویی رفتند و دندانهایشان را مسواک زدند.می خواست وقتی او تلفن می کند نگران چیزی نباشد.چنان سرگرم کار بود که وقتی به ساعت نگاه کرد عقربه ها ده شب را نشان می دادند .اما علی هنوز زنگ نزده بود.وقتی عقربه ها سلانه سلانه دقایق را پشت سر گذاشتند و به یازده رسیدند .با تعجب از خود پرسیدک یعنی چه ؟ مگر خودش نگفت می خواهد تلفن کند؟ خودش گفت مطلبی می خواسته بگوید نگفته مانده!با همین سؤال و جوابها بود که خوابش برد.
    .قتی بازنگ تلفن از خواب پرید .ساعت یک و نیم بامداد بود. وحشت کرد تا ان موقع سابقه نداشت کسی در آن ساعات شب به او تلفن کرده باشد.تصمیم گرفت گوشی را بر ندارد اما زنگها وسوسه اش می کرد .خواست دو شاخه را از پریز بکشد.اما دلش به شور افتاده بود.نکند امان یا بابا مشکلی پیدا کرده باشند؟ با این فکر یک لحظه هم تأخیر نکرد. گوشی را برداشت .الو بله؟
    علی بود. خانم تهرانی می دانم از خواب بیدارتان کرده ام .خیلی شرمنده ام. اما اگر تلفن نمی کردم تا شب بعد که به خانه بیایید و بتوانم با شعله تماس بگیرم خیلی عذاب می کشیدم.
    آذر هاج و واج مانده بود.نمی دانست چه بگوید.علی وقتی صدایی نشنید فکر کرد ارتباط قطع شده و الو الو کرد .آذر با دلخوری جواب داد: بله گوش می کنم.
    فقط یک توضیح کوتاه می دهم و خداحافظی می کنم.من امروز برای تنظیم یک وکالتنامه محضری به تهران می دهم و خداحافظی می کنم. من امروز برای تنظیم یک وکالتنامه محضری به تهران رفتم ومطمئن بودم قبل از ساعت نه شب به اینجا می رسم و سر موقع تلفن می کنم.اما پنج ساعت پشت تونل ماندم .تونل ریزش کرده بود. راه بسته بود.جاده رشت هم که بسته است .تا کیلومترها ماشین ایستاده بود و از دست هیچ کاری بر نمی آمد. با.ر کنید آن قدر ناراحت و عصبی شده بود که آرام و قرار نداشتم .من از بذقولی خیلی خیلی بدم می آید.
    آذر کمی متقاعد شده بود.با خونسردی گفت:دیشب نگفتید قصد تهران رفتن دارید.
    حق با شماست .اما خیلی چیزهای مهم تر از این را هم نگفتم.
    الان تلفن کرده اید که چیزهای مهم بگویید؟
    علی خنده اش گرفت.نه خیر تلفن کردم که وصله بدقولی و بی اعتنایی به وظیفه به من نچسبد.
    چه وظیفه ای ؟می توانستید صبح تلفن کنید.
    صبح روز دیگری می شد .می خواستم به روز دیگر نکشد.
    کارتان در تهران انجام شد؟
    بله .دفتری در آنجا دارم که می خواستم بفروشم .رفتم به شریکم وکالت دادم این کار را بکند.من مهندس راه و ساختمان هستم .یک دفتر مهندسی راه اندازی کرده بودم.
    حالا چرا می خواهید بفروشد؟ کارتان نگرفت یا با شریکتان نتوانستید بسازید؟
    شریکم آدم خیلی خوبی است.کارمان هم خیلی خوب گرفت .اتفاقاتی که افتاد از همه چیز متنفرم کرد. نمی خواهم کسی محل اقامتم را بداند.
    می توانستند وکالتنامه را همین جا تهیه و پست کنید.
    از مهر و تمبرنامه می فهمیدند در کدام شهرستان هستم .نمی خواهم متوجه محل اقامتم بشوند.
    می خواهید اینجا بمانید؟
    بله .سه روز دیگر ویلایی را که اجاره کرده ام می گیرم و از هتل می روم .
    کمک نمی خواهید
    نه خیر راضی به زحمت شما نیست.
    تنها اثاثه را می چینید؟
    نه دو تا از کارگرهای هتل که شیفتتان تمام می شود به کمک می آیند.
    آذر به سرعت فکر کرد چیزی را که در نظر دارد بگوید یا نه !با این حال بدون تفکر کافی گفت: دخترتان را بیاورید پیش بچه ها.
    علی از پیشنهاد او خوشحال شد.می ترسم مزاحمتان شود.
    نه با بچه ها بازی می کند .گفتید سه روز دیگر؟ یعنی جمعه؟ من جمعه ها تعطیلیم .کشیک هم ندارم.
    نمی دانم بدون من پیش شما می ماند یا نه !هیچ وقت از من جدا نشده.
    نباید او را این قدر به خودتان عادت بدهید.شما بیش از حد در مورد او وسواس به خرج می دهید.بچه ها را باید کمی به خودشان واگذار کرد تا چیز یاد بگیرند .
    وقتی برای او پنج میلیون دلار قیمت تعیین کرده اند معلوم نیست چه دستهایی اماده ربودنش هستند.
    فکر می کنم با کشته شدن خواهرتان موضوع دلارها و تحویل مگی به پلیس ترکیه و این مسائل ممنتفی شده باشد.
    نمی دانم .فعلا که به هیچ کدامشان اعتماد ندارم.
    قطعا به من هم اطمینان ندارید که او را اینجا بگذارید .
    نه این طور نیست .شما زنی نیستید که پول اغوایتان کند.
    از جکا می دانید؟
    حرکت غافلگیر کننده آن روز صبحان نشان داد خرید خریدنی نیستید!
    اذر از ستایش او را احساس غرور کرد .خواب از چشمش پریده بود.
    علی ادامه داد : خیلیها به ظاره خریدنی نیستند اما فقط نرحشان بالاست. ولی شما مطلقا قصد فروختن خود را ندارید.
    شما مرا زیاد نمی شناسید .چطور قاطعانه نظر می دهید؟
    بعضیها خیلی زود با یک حرکت غیر متظره معرفی می شوند .آن روز صبح وقتی از جلوی بیمارستان با همان راننده برگشتید و منتظر نشدید برایتان قیمت تعیین شود. نشان دادید مقصود با ارزش تری داشتید.کار شما اگر چه ناراحتم کرده اثری در من گذاشت که حاضرنشوم با تشکر تلفنی ارزشش را پایین بیاورم.
    علی با درایت حرف می زد و آذر لحظه به لحظه بیشتر متوجه می شد او از لحاظ عقل و شعور طبیعی است .البته هنوز به قصه های پیچیده ای که گفته بود با تردید نگاه می کرد گفت: پول خوب است.خیلی هم خوب است.اما همه چیز نیست!
    من آرزو داشتم همه این را می فهمیدند.چه خوب گفتید!پول همه چیز نیست . آذر انتظار آن مطلب ناگفته را می کشید .نمی خواست مستقیم سؤال کند ولی او را به سوی آن سوق می داد .دلم می خواهد دربارهتان بیشتر بدانم.
    اما علی قصد مطرح کردن ان مطلب ناگفت را در آن موقع شب نداشت.یک ساعت صحبت کرده بودند ب آنکه ناگفته اصلی گفته شود.علی گفتم چقدر بی ملاحظه ام !این موقع شب زابراتان کرده ام و دارم خواب را از شما می گیرم.اگر اجازه بدهید فردا وقتی از بیمارستان برگشتید تلفن می کنم و مزاحمتان می شوم.
    البته اگر پشت تونل نماندید!
    علی از این جواب اول تعجب کرد اما لحظه ای بعد از ته دل خندید. نه دیگر به تهران نمی روم که پشت تونل بمانم.
    پس فعلا خداحافظ .
    گفتگوی تلفنی شب بعد هم حاوی آن مطلب که حواس آذر را سخت به خود مشغول کرده بود نبود .علی از همه چیز و همه کس سخن گفت به جز مطلب اصلی.تصمیم داشت پس از اثاث کشی و جا به جا شدن حضوری تقاضایش را مطرح کند.
    جمعه ساعت نه صبح بود که مگی را با یک ساک اسباب بازی آورد.شبنم و نسیم جلو دویدند.مگی از دیدنشان ذوق کرد و اذر گرم و با حرارت در آغوشش گرفت.
    علی قصد نداشت برود تو .باید کارگرها را از هتل بر می داشت و می برد اما از مگی دل نمی کند.مگی واقعا دلت می خواهد اینجا بمانی؟
    بله دلم می خواهد.
    آذر از رفتار وسواسی او نسبت به مگی تعجب می کرد .مگر می شود این طوری بچه بزرگ کرد؟ خیلی وسواس به خرج می دهید!بعد برای اینکه او از سپردن مگی به آنها منصرف نشود به دخترهایش گفت او را با خود به ساختمان ببرند.
    علی مگی را که با بچه ها وارد ساختمان شده بود صدا زد مگی من بروم؟
    مگی برگشت .با نگاهی معصوم تماشایش کرد :زود برگردی ها!
    حتما .اما هر وقت کاری داشتی به آذر خانم بگو به من تلفن کنند.پس بابای!
    مگی برایش دست تکان داد و همراه بچه ها به اتاق رفت .آذر با کنجکاوی به رفتار آن دو نگاه می کرد.در علی چیزی بالاتر از عشق می دید.علی نگاه مشتاقش را از مگی برگرفت .ادامه آن نگاه را به آذر بخشید و دلش را لرزاند.
    آذر تا ظهر به علی تلفن نکرد .اما علی پنج بار تلفن کرد و هر بار جزئیات حال و احوال مگی را پرسید: پس زیاد سراغ مرا نگرفته ؟
    گرفته واما با جوابهای من قانع شده نگران نباشید.با بچه ها غذا خورد و حالا دارد بازی می کنند.
    کار اینجا دو سه ساعت دیگر تمام می شود.خیلی باعث زحمت شدیم.
    نه ! او هیچ کاری به من ندارد.می خواستم خواهش کنم وقتی می آیید لطفا ماشینتا را سر کوچه نگه دارید.
    علی از چنین توصیه هایی احساس نامطبوعی پیدا می کرد.پس از چند لحظه سکوت گفت: نگران قضاوتهای مردم هستید؟
    آذر با کمی تأخیر و مِن مِن جواب داد:شهر کوچک است و مردم بی کار .
    بله می فهمم حق با شماست.
    کار جابه جایی اثاثه تمام شده بود و کارگرها رفته بودند.اما علی اگر چه به خاطر مگی کلافه بود .با این حال ساعتی تحمل کرد تا هوا تاریک شود.هوا کاملا تاریک که رسید .اتومبیل را سر خیابان نگه داشت.اندکی توقف کرد تا دو رهگذری که وارد کوچه شده بودند دور شوند.نمی خواست کسی دسته گلی را که دستش بود ببیند .با دسته گل امده بود تا آنچه را ناگفته مانده بود بگوید.وقتی زنگ زد ،هیچ هیجانات عاشقانه نداشت.در آن لحظات مردی بود که برای زندگی و فرزندش زنی ممتاز را انتخاب کرده بود.
    آذر در را به رویش باز کرد.علی آهسته طوری که همسایه ها نشنود سلام کرد و گفت: شرمنده زحمات هستم.
    آذر به دسته گلی که در دست او بود نگاه کرد.
    علی دستش را به سوی او دراز کرد و گفت : مثل اینکه در این شهر یک گلفروشی بیشتر نیست.
    درست است .اما چرا گل ؟ممنونم.
    علی بی صبرانه می خواست وارد ساختمان شود و مگی را ببیند .تو رفتند صدایش کرد .مگی بیا بابا آمده.
    هرسه دختر اسباب بازیهایشان رها کردند و از اتاق بیرون دویدند.مگی و علی برای هم آغوش باز کردند.مگی گونه اش را روی گونه او چسبانده بود و رهایش نمی کرد.او چنا مدهوش آغوش پدر بود که صدای همبازیهایش را که می گفتند بیا برویم بازی کنیم نمی شنید.
    علی بوسه بارانش کرد و پرسید: اذیت که نکردی؟
    نه دختر خوبی بودم.
    اره ...عزیزم .می دانم تو همیشه دختر هستی حالا برو بازی کن.
    برای آذرجان گل آورده ای؟
    بله ملوسم.
    مگی دست نوازشگرانه ای به صورت او کشید .از آغوشش بیرون خزید و پیش بچه ها رفت .آذر گلها را در گلدان گذاشت و گفت : بفرمایید بنشینید.خب خسته نباشید.تمام شد؟
    بله .از زحماتی که به شما داده ام سپاسگزارم .مگی خوب غذا خورد؟
    بله خیالتان راحت باشد. غذای دلخواه بچه ها را درست کردم .ماکارونی!
    خیلی خیلی ممنونم .مگی ماکارونی را بیشتر از هر چیز دوست دارد.
    حتی از شما؟
    علی نگاهی تحسین آیز به او انداخت و گفت: شما فکر می کنید من بهتر از ماکارونی هستم؟
    آذر خندید: هنوز نتوانسته ام قضاوتی در موردتان داشته باشم.
    آدم پیچیده ای هستم؟
    نه برعکس ان قدر باز هستید که نمی توانم باور کنم.

    حرفهایم را باور نکرده اید؟اما هر چه گفتم عیت حقیقت بود.
    اگر چه عجیب است با این حال تحت تأثیر صداقت شما قرار گرفته ام.
    علی از گفته ستایش آمیز او احساس شعف کرد : متشکرم. من خیلی به شما فکر کرده ام .با همان صداقتی که از من قبول دارید .می گویم من برای زندگی آینده خودم و مگی به شما احتیاجدارم.
    از ذهن آذر گذشت : این همان مطلب ناگفته است؟ سرش را پایین انداخت.رو به روی هم نشسته بودند. علس متوجه خون گرمی که به صورت او دویده بود شد .خودش هم به هیجان آمده بود.آذر زیر شعاع نگاه او دست و پایش را گم کرده بود و او با استفاده از سکوت در حالی که جرئت بیشتری یافته ود ادامه داد: من همه چیز را برای شما گفته ام و آنچه را ناگفته مانده می گویم و از شما تقاضایای ازدواج می کنم.
    آذر نمی خواست رفتارش شبیه دختر های نوجوان باشد .اگر به همان اندازه دست و پایش را گم کرده بود و در رگهایش آتش مذاب جریان یافته بود سعی کرد رفتار زنی شوهر از کف رفته و متأسف را داشته باشد .به همین دلیل آهسته طوری که هیجان صدایش برملا نشود گفت : من هنوز نتوانسته ام غم از دست دادن همسرم را فراموش کنم. از شما هم چیز زیادی نمی دانم
    احساساتتان را درک می کنم .اما ما چند فصی مشترک داریم.این را که می دانید؟ هر دو ازدواج کرده ایم .از ازدواجهایمان به شکست انجامیده. هر دو صاحب فرزند هستیم .آن هم دختر و زندگیهایمان خالی از کانون محبت همسر است.
    اینها کای است؟ تفاهم چه می شود؟
    در چه مورد ؟
    در مورد مسائل اساسی .مثل بچه هایمان.
    بچه ها خوشبخت می شوند .بچه های شما صاحب پدر می شون و مگی صاحب مادر.
    با مسائل اقتصادی چه باید بکنیم؟
    مسائل اقتصادی را به عهده من بگذارید.من می توانم زندگی مان را اداره کنم.
    شما که به ظاهر برنامه شغای تان را به هم زده اید.
    نگران مسائل مالی نباشید. من امکانات کافی دارم.
    خانواده های هر کرداممان ممکن است نظری غیر از نظر ما داشته باشند.
    فکر می کنید خانواده شما مخالفت کنند؟
    برایشان غیر منتظره است.
    چرا؟ مگر از شما انتظار دارند تارک دنیا شوید و همیشه در این وضعیت بمانید؟
    خیلی شتابزده است. نمی خواهید بدانید چرا پس از شوهرم در این شهر و دور از خانوادهام مانده ام و زندگی می کنم؟
    مسائل خصوصی تان به خوادتان مربوط است.اگر مایل هستید بگویید.وگرنه من اصراری ندارم.
    من به خاطر مشکلات مالی اینجا زندگی می کنم. سطح هزینه در شهرستان خیلی پایین تر از تهران است.خانواده ام دلشان نمی خواهد من اینجا باشم.
    گفتم که خیالتان از بابت مسائل مالی کاملا راحت باشد.من در تهران خانه دارم. ارقام حسابهای بانکی ام قابل ملاحظه است وقتی خیالم از مگی راحت باشد کارم را دوباره شروع میکنم.
    پس چرا می خواهید دفترتان را بفروشید؟
    من باید از دسترس خانواده ام دور باشم. نمی خاهم نشانی محل کارم را بدانند.
    دچار توهم نیستید؟
    نه عین واقعیت است .آنها با هم متحد شده بودند مگی را در ترکیه به پلیس تحویل بدهند .مثل اینکه زیاد باور نمی کنید!
    با مهشید چه می کنید؟
    سرنوشت او دیگر به من مربوط نیست.
    مهشید قصد کشتن خواهرتان را نداشته ومی خواسته مگی را از دسترس او دور کند.
    نگران سرنوشت او نیستم .وکیلش خوب است.می تواند ثابت کند قتل شبه عمده بوده.موضوع دفاع مشروع را هم مطرح کرده یادتان باشد او در نقشه های خواهرم دست داشت و بر اساس همان نقشه ها همسرمن شد.اگر بعدا از دلار صرف نظر کرد نه به خاطر مگی که به خاطر از دست ندادن من بود.
    پس در علاقه اش به شما جای شک نسیت.
    از این علاقه خائنانه متنفرم با این همه دلم می خواهد از زندان آزاد شود.او هم یک دختر کوچک دارد.
    نمی خواهید طلاقش بدهید.
    اگر محکومیت طولانی داشته باشد این اتفاق به طور قانونی شکل می گیرد.
    اگر محکومیت طولانی نداشته باشد چه؟
    با این حال هرگز به سویش بر نمی گردم.بازهم طلاقش می دهم.
    شما در حال حاضر دو همسر قانونی دارید.
    کو؟ کجا هستند؟ کدامشان بالای سر مگی است؟
    شما به خاطر مگی می خواهید ازدواج کنید؟
    آذر این سوال را با لحنی خاص مطرح کرد.طوری فهماند که با طرز فکر او موافق نیست .علی متوجه شد.با همان صداقتی که هنوز از دسترس تزویر دور مانده بود جواب داد: اگر صرفا به خاطر مگی بود برایش پرستار استخدام می کردم.
    علی کمی فکر کرد و سپس جواب داد : برای تمام اتفاقتی که می افتد دلایلی وجود دارد.اما صرفا به خاطر آن دلایل نیست که اتفاق صورت می گیرد.اگر بخواهم دلیل پیشنهاد ازدواج با شما را مطرح کنم،می گویم فداکاری تان در مورد بیماران ،شرافتتان برای انتخاب شغلی شرافتمندانه روی پای خود ایستادن و به خود متکی بودنتان بزرگواری تان در همراهی من برای رساندن مگی به بیمارستانی در تهران علو طبعتان.البته وقتی مگی را بستری کردم و به سراغتان آمدم و دیدم نیستید و بعد از گذشت ساعتها مطمئن شدم رفته اید خیلی عصبانی شدم .اما یک سوال برایم مطرح است.شما دفعه قبل بدون مهشید د این شهر زندگی می کردید .بر اثر اختلاف با او به اینجا آمده بودید؟
    نه خیر .آن موقع هنوز با او ازدواج نکرده بودم.
    آذر با تعجب پرسید: پس چرا آن موقع به فکر ازدواج با من نیفتادید؟ تمام این دلالیل همان موقع هم وجود داشت.
    این سوال در حقیقت یک جور بازخواست بود بازخواستی که علی را به فکر فرو برد.آذر پیش از این هیچ گاه در مورد علی و دختر مریضش فکری جز انجام وظیفه نکرده بود.اما حالا می دید او قصد ازدواج دارد و دلایل انتخابش به زملنی مربوط می شود که در بیمارستان با او آشنا شده بود. می خواست بداند پس چرا مهشید را انتخاب کرده و از اول به سراغ او نیامده.
    علی در برابر سؤال سختی قرار گرفته بود.پی جواب می گشت.در خقیقت این سؤال برای خودش هم مطرح شده بود.
    آذر مستقیم به او نگاه می کرد .منتظر جواب بود. می دید علی نمی خواهد برای خوشایند او جوابی سر هم کند و بگوید تلاشش بود.
    سرانجام علی جواب داد:تا الان به این موضوع فکر نکرده بودم.باور کنید.
    احساس می کنم شما به خاطر مگی خیلی نگرانید و همین باعث می شود به هر زنی که جلوی راهتان می رسد پیشنهاد ازدواج بدهید .
    علی با تعجب و لحن اعتراض آمیز گفت: هر زنی جلوی راهم برسد؟ این اصلا قضاوت درستی نسیت.نه من حاضر نیستم مادری مگی را به هر زنی بدهم .مهشید هم به ظاهر هر زنی نبود!قبل از رفتنم به انگلستان او را می شناختم. از دوستان خواهرم بود.همان موقع هم به من علاقه داشت.اما من می خواستم پس از پایان تحصیلاتم ازدواج کنم.
    با جنی که قبل پایان تحصیلاتتان ازدواج کردید!
    من عاشقش شدیم.عشقی که حالا فکر می کنم بیشتر حاصل ترحم بود من که ماجرای آشنایی و زندگی ام با او را برایتان گفته ام. انگار در سرنوشت من رقم خورده با زنانی ازدواج کنم که در زندگی قبلی شان شکست خورده باشند.
    من شکست نخوردم. شوهرم را دوست داشتم. در کنار هم خوشبخت بودیم. اما خدا نخواست خوشبختی ام ادامه پیدا کند.لحن آذر اعتراض آمیز شده بود.دلش نمی خواست زنی شکست خورده قلمداد شود.
    علی در صدد توضیح بر آمد.ببخشید نمی بایست شما را هم شکست خورده بدانم.حق با شماست .فکر می کنم این حرف مثل همان حرف شما برخورنده بود. نه من به هر زنی که سر راهم قرار بگیرد پیشنهاد ازدواج می دهم و نه شما زن شکست خورده ای هستید.فقط زندگیها یمان دارای فصلهای مشترک است.به هر حال من منتظر می مانم تا شما فکرهایتان را بکنید.
    بله باید فکر کنم. باید خانوادهام را در جریان بگذارم.برادرهایم خیلی از من بزرگ تر هستند.باید با آنها مشورت کنم.
    حرفتان منطقی است. اما بهتر نیست برای اینکه به قول شما تصمیمتان شتابزده نباشد.در این مدت قدری معاشرت کنیم؟
    آذر موافق بود.مطمئن شده بود صداقت علی ساختگی نیست .دیگر حرفی باقی نمانده بود .روی میز دو فنجان چای سرد شده انتظارشان را می کشید.آذر چای را از جلوی او برداشت .می برم گرمش کنم.
    بچه ها گرم بازی بودند .صدای جیر جیر تختخواب نشان می داد در چه جنب و جوشی هستند.آذر در راهرو خود را در آینه نگاه کرد. گونه هایش آتش گرفته بود.

    12

    توران در حالی که پای تلفن فریاد می کشید گفت: آقای رستمی شما چه جو وکیلی هستید؟دخترم کشته شده.مهشید قاتل است.آن وقت شما دست روی دست گذاشته اید که او تبرئه شود؟
    خانم تمیمی من در تلاشم که ثابت کنم قتل عمدی بوده. اما خود شما کار خراب کرده اید.باید قبل از اینکه دادگاه اول تشکیل شود وکیل می گرفتید.اظهارات شما در دادگاه تماما به نفع متهمه تمام شده .هر خرابکاری شده در دادگاه اول بوده
    چه اظهاراتی؟یعنی چه؟ من فقط گفتم قساس می خواهم.
    بله تقاضای قساس کردید.اما وقتی قاضی شما را پیچاند متوجه نشدید که باید مسئله را از اساس تکذیب می کردید.شما گفته اید وقتی علی بچه را برداشت و به شهرستان رفت. تصمیم گرفتید برای همیشه مسئله مگی را فراموش کنید.یعنی به طور تلویحی اعتراف کرده اید پیش از آنکه علی بچه را بردارد و برود جریاناتی بوده و جنابعالی هم اطلاع داشته اید.وکیل متهمه به استناد گفته های خودتان موضوع ماده 61 و دفاع مشروع را چسبیده و ول نمی کند. در دادگاه دوم خوب آمدید ولی دیگر چه فایده؟!
    حالا چه می شود کرد؟ یعنی او را تبرئه می کنند؟
    اگر این پرونده از روز اول به من محول شده بود .همه چیز را به نفع شما تمام می کردم.یعنی اجازه نمی دادم شما یا هیچ یک از اولیای دم چیزی بگویند.اما تمام اظهارات شما و آقای تمیمی ثبت شده است.
    توران در حالی که از فرط ناراحتی فشارش شدیدا بالا رفته بود یکدفغه با صدای بلند شروع به گریه کرد با لحنی عاجزانه که از فخر و غرور او هیچ نشانه ای نداشت ناله کنان گفت: هر چه بخواهید می دهم. هر چه دارم به پایتان می ریزم نگذارید خون دخترم پایمال شود.در قاتل بودن مهشید که شکی نیست!
    نه در قاتل بودنش شک نیست .اما ماهیت قتل عمد با شبه عمد متفاوت است. به همین دلیل نوع مجازاتهایشان هم کاملا با هم فرق دارد.
    آقای رستمی من تا روزی که سر او را بالای دار نبینم سیاهپوش می مانم.
    من پیشنهاد می کنم وکیل دیگری بگیرید!
    چه گفتید؟ می خواهید شانه خالی کنید؟ پس-
    رستمی نگذاشت او ادامه بدهد .با لحنی تند گفت: من حق الوکاله ای را که از شما گرفته ام پس میدهم .شما آزادید وکیل دیگری بگیرید
    خدایا چرا این قدر بدبختم؟!آقای رستمی شما مشهورترین وکیل این شهر هستید.من جز شما کسی را قبول ندارم.هر کار می توانید بکنید.این داغ مرا نابود می کند .این زن با هزار حیله و نیرنگ خودش را به ما بست و پسرم را تصاحب کرد.چنان به دخترم قول همکاری داده بود و دهانش برای دلارها آب افتاده بود که از همه ما جلوتر می دوید. حالا پاک و معصوم شده و حرف از تبرئه اش زده می شود.
    پیشاپشی بگویم اگر موضوع ماده 61 هم در مورد مجنی علیه قابل اثبات نباشد به احتمال قوی موضوع بند ب ماده 295 مصداق پیدا می کند .بند ب می گوید-
    توران نگذاشت او توضیح دهد .با فریاد گفت: من بند و ماده سرم نمی شود .بگویید چقدر می خواهید تا این پرونده را به نفع ما تمام کنید؟
    من نمی توانم پرونده را تا آنجا که می توانم کشدار کنم. گریزگاههای قانونی پیدا کنم و در زندان نگهش دارم و کار را به دیوان عالی کشور بکشم.اما در نهایت قاضی است که رأی صادر می کند.
    با قاضی صحبت کنید ببینید مزه دهنش چیست.
    خانم تمیمی دیگر چه کار کنم؟ از شانس شما پرونده زیر دست قاضی پاک و شرافتمندی افتادهو
    از شانس من؟ مسخره می کنید؟ خیالتان جمع باشد هر کسی نرخی دارد.
    نه خیر واقعیت را می گویم .اگر این شخص خریدنی بود. انها روی دست شما بلند می شدند.
    آنها آن قدر بیچاره و گدا هستند که انها ندارند با ناله سودا کنند.
    وقتی پای جان در میان باشد وضع فرق می کند و ادم دست به هر کاری می زند.
    پس من خودم با قاضی وارد معامله می شوم.
    بشویید .اما یتدتان باشد من آنچه را شرط بلاغ است گفتم.دیگر خود دانید.
    قاضی را کجا می تواننم ببینم؟
    در دادگستری.
    می خواهم اول تلفن کنم و وقت بگیرم شماره تلفن کنم و وقت بگیرم .شماره تلفنش را به من بدهید.
    من شماره اش را نمی دانم.
    پس چه کار کنم؟
    به تقدیرتان راضی باشید.
    کدام تقدیر؟ تقدیر یعنی دست روی دست بگذارم تا قاتل بچه ام ازاد شود و راست راست راه برود وبه ریش ما بخندد؟ تقدیر یعن همین؟!
    توران سیاهپوش و ماتمزده پشت در دادگاه راه می رفت.نمی توانست روی نیمکت بنشیند.چنان متلاطم بود که آرام و قرار نداشت .هیچ کس با کار او موافق نبود.نه سالار و فرزین نه ارژنگ و فرهنگ و نه عمو فاضل و فرنگیس که بزرگ ترهای خانواده بودند.به خصوص فرهنگ عقیده داشت چنین اقدامی اثر سوءمی گذارد و قاضی را علیه او تحریک می کند .فرهتگ شب قبل از حضور او در دادگستری حرفهایش رازد: توری جان به کاری که می خواهی بکنی کاملا فکر کرده ای؟ می دانی اگر قاضی پرونده اهل رشوه و شیرینی و هدیه و از این جور چیزا نباشد چه اتفاقی می افتد؟
    چه اتفاقی ؟ اگر اهلش باشد که من به هدفم رسیده ام.اگر هم به خاطر این پیشناهد دشمن منِ داغدیده نمی شود.
    آدم باید با مشکلاتش شرافتمندانه مواجه شود.
    توران راه می رفت و به گفته های فرهنگ و هشدارهای سالار و بقیه فکر می کرد. با خود می گفت:هیچ کس نمی فهمد من چطوری می سوزم و آتش می گیرم .دخترم دختر جوان و ناکامم کشته شده و آنها نشسته اند تا قاتلش تبرئه شود.ای خدا ...نصیب هیچ مادری نکن. این داغ را به دل هیچ مادری نگذار خدایا تو کجایی؟ چرا هر چه صدایت می کنم جوابم را نمی دهی؟
    دادرسی بیش از دو ساعت و نیم به طول انجامید . وقتی جلسه به پایان رسید و همه خارج شدند او لرزان و آشفته پا به دادگاه گذاشت .قاضی عازم رفتن بود توران از شدت هیجان نفس نفس نی زد.مثل همیشه فشارش بالا رفته و رنگش تیره شده بود.قاضی از دیدنش تعجب کرد.توران گفت : سلام آقای قاضی من توران تاج هستم.
    بله می شناسمتان.احتیاج به معرفی نبود.وقت بعدی دادگاهتان تعیین شده .
    بله می دانم وکیلمان گفت .اما عرض خصوصی داشتم.
    بفرمایید.
    توران به منشی اشاره کرد .یعنی نمی خواهد در حضور او حرفش را بزند .
    قاضی گفت: ایشان محرم هستند.بفرمایید .لطفا عجله کنید .من کار ضروری دارم باید زود بروم.
    با این حال توران نتوانست آزادانه حرفش را بزند .با صدایی آهسته گفت:
    می خواستم موضوعی را خدمتتان عرض کنم.
    بفرمایید من گوش می کنم.
    منشی دفتر ثبت محاکمات را بست و عازم رفتن شد.با سرعت این کار را کرد که توران آزاد باشد. وقتی خداحافظی کرد و رفت توران با بیان اولین کلمه سیلاب اشک را رها ساخت .موقعیت را مطلوب نمی دید. قبلا با خود فکر کرده بود چنان با قاضی صحبت می کند که نرم شود. اما حالا باید ظرف چند ثانیه آنچه را در نظر داشت بگوید .ناچار با صدایی که در هجوم اشک می شکست و می لرزید پرسید:وضع قاتل دخترم چه می شود؟
    چطور مگر؟ انشالله آمده اید رضایت بدهید ؟
    من؟
    من رضایت بدهم ؟آقای تا روزی که او قصاص نشود سیاه می پوشم و اشک می ریزم.
    خانم تمیمی به قول معروف اذتی که در عفو هست در انتقام نیست.
    من به فکر لذت نیستم .می خواهم عدالت اجرا شود .می خواهم قاتل بچه ام به مجازات برسد.
    او عروس شماست باید به او ارفاق کنید.
    یعنی دستش را ببوسم و بگویم خوب کردی؟ نه اقای قاضی .شما آن قدر با قاتلها و اولیای دم سر وکار داشته اید که برایتان عادی شده اما من مادری داغدیده ام .من قصاص همین !
    باید روند دادرسی طی شود تا ببینم ایشان مستحق چه نوع مجازاتی هستند.
    همه چیز دست شماست .شما هستید که تکلیف ما را روشن می کنید.
    اشتباه نکنید. این پرونده ممکن است به دادگاه تجدید نظر منطبق با رأی دادگاه بدوی باشد که حکم تنفیذ می شود. اما اگر مغایر بود پرونده ب دادگاه دیگری احاله می گردد .مراحلش طولانی است. در نهایت اگر به بن بست برخورد به دیوان عالی کشور ارجاع می شود.
    می گویند رأی دادگاه تجدید نظر همان رأی دادگاه بدوی و در حقیقت تآیید آن است.
    چه کسی این حرف را زده؟ اصلا این طور نیست .رأی قاضی تجدید نظر ممکن است کاملا مفایر با رأی من باشد.
    آقای قاضی او قاتل است مگر نیست؟ قتل نفس کرده .ئخترم را کشته!این که خیلی واضح است.
    قاضی باید به روح قانون هم توجه کند .حالا اجازه می فرمایید بنده مرخص شوم؟
    ببخشید وقتتان را گرفتم .لطفا شماره تلفنتان را بدهید که سر فرصت حرفهایمان را بزنیم؟
    دیگر حرفی نمانده!
    من ...من یک پیشنهاد دارم. نمی خواهم صغری کبری بپینم که وقت شما تلف شود خواهش می کنم صریح بگویید .چقدر می خواهید ؟
    قاضی که پیدا بود هیچ انتظار شنید چنین حرف سنگینی را نداشته با حیرت پرسید شما چه فرمودید؟
    هر چه بخواهید می دهمو راضی تان می کنم .خیالتان راحت باشد.
    حیف، حیف که بعضی از همکاران فاسد ما پشت میزهای عدالت نشسته اند و با بی عدالتیهایشان همه را بد نام می کنند. بروید خانم تمیمی .بگذارید این مسئله را فراموش کنم. وگرنه می نوانم شما را به جرم ارتشاء تحویل قانون بدهم .با گفتن این جملات بدون خداحافظی عازم فتن شد.
    توران به دنبالش دوید .این چه عدالتی است که قاتلها را تبرئه می کند؟
    قاضی نتوانست به خانه برگردد. باید پیش فری می رفت او صدایش می کرد .در حالی که در تاکسی به سوی بهشت زهرا می رفت در دل با او حرف می زد .انتقامت را می گیرم.نمی گذارم راست راست راه برود و به ریشمان بخندد.کاش می ردم و مونایت را بی مادر نمی دیدم. به روحت قسم شب و روزم یکی شده .سیاه سیاه کجایی که ببینی چه می کشم؟
    حیف که نفهمیدم هنوز پی قضیه را گرفته ای وگرنه نمی گذاشتم.مادر ...تو که کمبود نداشتی .چرا چشمت پی پ.ل بود؟ لعنت بر من !کاش از اول وارد این ماجرا نمی شدم. می گذاشتم علی با مادر بچه اش زندگی اش را بکند .از اول اشتباه بود. نباید مگی را از جنی جدا می کردیم.
    توران بر سر مزار فری ان قدر از خود بی خود شده بود که حساب وقت از دستش به در رفته بود. روی مزار افتاده بود و با اشکهای بی امانش سنگ گور را می شست .فری بی تو می میرم.
    سالار و فرزین از غیبت طولانی او نگران شده بودند. پیچ و تاب حوادث آن مدت سالار را از قالب مردی خوشگذران و مسئولیت نشناس بیرون کشیده و مرگ ناگهانی و صاعقه وار فری سخت تکانش داده بود . و حالا بی تابیهای مونا توانش را می ربود .هیچ کس باور نمی کرد مونا غیبت مادر آن طور ن آرامی کند.سرش را روی سینه سالار می گذاشت و با ناله اشک می ریخت .مامانم کجاست؟ چرا نمی آید؟ می خواهم بروم پیش مامان. کجا رفته که مرا نبرده؟
    سالار به جای تمام سالهایی که نه غم را می فهمید و نه پروای خانواده داشت می سوخت و اشک می ریخت .اشکهایش را کسی نمی دید . پنهانی در گوشه و کنار خانه ته حیاط کنار باغچه ها یا دفتر کار دلش را سبک می کرد .اما و قتی مونا به ضجه می افتاد دیگر طاقت از دست می داد. از فشار بغض صدایش می گرفت و دورگه می شد. آن وقت سر فرزین فریاد می کسید که بیا این بچه را ببر سینما .ببر یکی دو ساعت بگردانش.البته جواب فرزین نمی ماند .این فریاد را می کشید که بغض را شکست بدهد. مونا را بر می داشت اتومبیل را از پارکینگ بیرون می برد و با هم سوار می شدند و می رفتند اما مگر چقدر می توانست او را به خرید اسباب بازی و دیدن فیلم سرگرم کند؟ به محض اینکه عزم خانه می کردند مونا اول ساکت می شد .بعد به خانه که نزدیک می شدند. زمزمه ها را شروع می کرد.آخر مامان کجا رفته؟ من مامانم را می خواهم.
    فرزین سعی کرد اصطراب سالار را فرو بنشاند .مامان که بچه نیست .هر جا باشد پیدایش می شود.قاضی آنجا بی کار ننشسته که مامان بلافاصله برود پیشش و حرف هایش را بزند .حتما دو یه محاکمه پشت سر هم داشته.
    سالار هیچ وقت مزه درد را نچشیده بود.آن هم دردِاز دست دادن را او نه تنها


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #60
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    صفحه های 440 تا 455

    فری که علی را هم از دست رفته می دید .ماهها بود از علی خبری نداشت حالا با معنی دلتنگی آشنا می شد.درد ی که توران سالها از دست او کشیده بود وقتی که هفته به هفته همراه هم پالکهایش به شکار و تفریح می رفت و یادش نمی آمد زنی در خانه انتظارش را می کشد.البته روح سر سخت توران نمی گذاشت به عجز و لابه در آید.نه روح سرسختش نه غرور سنگی اش .اما حالا قاعده ها و قانونها در هم آمیخته و دگرگون شده بود.حالا سالار بود که از غیبت طولانی او در عین نگرانی احساس تنهایی می کرد.
    فرزین حرفهای خودش را می زد .((من مطمئنم هنوز دستش به قاضی نرسیده نباید نگران باشیم مامان را که
    می شناسید! خدا نکند به چیزی پیله کند .تا تکلیفش را با آن روشن نکند دست برنمی دارد.))
    ((دیوانه شده پاک زده به سرش .می ترسم فشارش بالا برود و کار دستش بدهد.))
    با گفتن این جمله قلبش فرو ریخت.((اگر او هم از دست برود چه؟))
    مونا گوشه ی مبلی کز کرده بود و با هراس به انها نگاه می کرد.فرزین گفت :((اگر تا ساعت 5 نیامد به دایی فرهنگ خبر می دهیم.))
    ((تا پنج؟مگر قاضی تا ساعت پنج بعدازظهر کار می کند؟))
    ((راستی نکند پیش رستمی رفته باشد؟الان به او تلفن می کنم.))
    رستمی هیچ خبری از توران نداشت.اما چیزی گفت که بر نگرانی آنها افزوده شد .((متاسفانه خانم حرف مرا گوش نکردند.این قاضی نه اهل معامله است نه اهل ساخت و پاخت.فقط ممکن است سختگیرانه تر عمل کند.))او به آنها اطمینان داد قاضی تا آن موقع بعد ازظهر در دادگاه نمی ماند.
    پیش بینی فرزین درست از کار درآمد.نزدیک ساعت پنج بود که توران خاک آلود و پریشان به خانه برگشت.اگرچه حال و احوالش همه را متاثر کرد سالار با دیدنش آرام گرفت.توران چنان حال خرابی داشت که همه از جمله جمیله و ارژنگ که با تلفن فرزین به آنجا آمده بودند نگران شدند.مونا کنار او روی یکی از مبلها از حال رفته بود و با چشمانی نگران و هراسان نگاهش می کرد.سالار بی آنکه چیزی بپرسد فهمید او کجا بوده به همین دلیل گفت:((اگر دوش بگیری حالت بهتر می شود.لباس هایت غرق خاک است.))
    هیچ کس از نتیجه ی اقدامی که او آن روز صورت داده بود نمی پرسید.نیازی نبود.به قول ارژنگ رنگ رخساره از سر درونش خبر می داد . فقط جمیله بود که با جمله ای کنایه آمیز نشان داد سالهاست کینه ی او را در دل دارد:((نفرین بد چیزی است.خدا نکند نفرین پشت سر آدم باشد.))
    ارژنگ با نگاهی تند و تیز او را بازخواست کرد.او قیافه ی خیرخواهانه ای به خود گرفت و گفت:((البته می گویند نفرین از ده تا نه تاش به خود آدم برمی گردد.))
    همه می خواستند بدانند بالاخره قاضی با توران کنار آمده یا نه ! سرانجام او در حالی که سر مونا رو روی زانوهاش گذاشته بود و نوازش می کرد با روحیه ای خراب و درهم شکسته گفت:((ادای آدمهای شرافتمند را درآورد.اما رفتارش نشان می داد که می خواهد بگوید این راهش نیست.باید طور دیگری وارد معامله شویم.جوری حرف می زند که نرخش را بالا ببرد.))
    ارژنگ گفت:((یعنی از چه راهی باید وارد معامله شد؟))
    ((نمی دانم من کارچاق کنهای دادگستری را نمی شناسم رستمی باید بشناسد.))
    سالار گفت:((مگر ندیدی رستمی گفت این با همه فرق دارد و اهل معامله و رشوه نیست؟))
    ((هست می دانم هست.اما من راهش را بلد نبودم حالا می گردم دنبال یک کارچاق کن حرفه ای!))
    جمیله گفت:((توری جان اینها کلاهبردارند پولت را می خورند و غیبشان می زند.قابل اعتماد نیستند.))
    توران به فرزین گفت:((شماره تلفن رستمی را بگیر و گوشی را بده به من.))
    سالار اعتراض کرد.((اینقدر رستمی را تلفن پیچ نکن.آدم کله شقی است.یکدفعه میبینی زد زیر کائنات .مزاحمشش نشو!))
    وقتی فرزین شماره رستمی را گرفت و همسرش گفت یک پرونده در شهررضا دارد و رفته سفر سالار نفسی آسوده کشید . توران که از بی خبر رفتن او بهتزده شده بود در حالی که دندون قروچه ای می کرد گفت:((مرتیکه ی بی همه چیز بی خبر گذاشته رفته.))
    ارژنگ گفت:((مگر انتظار داری هر جا می خواهد برود از تو اجازه بگیرد؟ یک پرونده که زیر دستش نیست.مشهورترین وکیل شهر است.مسلم است که خودش را در چارچوب یکی دو پرونده اسیر نمی کند. ))
    مونا از صبح انقدر گریه کرده بود که روی زانوی توران خوابش برده بود.توران در حالی که دیگر نمی توانست اشکهای سوزانش را مهار کند در میان آه و ناله گفت:((جگرم برای این بچه ی بی گناه کباب است .وقتی نگاهش میکنم آتش می گیرم.انگار سرب داغ روی قلبم می ریزند.من تا انتقام دختر ناکامم را نگیرم قلبم خنک نمی شود.))
    فرزین زیر لبی با احتیاط گفت:((وضع نارسیس از همه بدتر است .یکی نیست دست نوازشی بر سر آن طفلک بکشد.))
    جمیله گفت:((حالا علی چرا گذاشته رفته؟دست کم اگر مگی اینجا باشد سر مونا گرم می شود و این قدر بی تابی نمی کند.بابا یکی بلند شود برود او را برگرداند.وای که چقدر آدم باید از دست بچه هایش بکشد!))
    سالار گفت:((یک سنگ انداختند توی چاه و حالا هیچ عاقلی نمی تواند آن را دربیاورد.از شما که پنهان نیست علی دیگر جرئت نمی کند مگی را به ما نشان دهد.بدبخت احساس امنیت نمی کند.تازه رفته بود کمی خیالش راحت شود و با مهشید زندگی آرامی داشته باشد.بیچاره راضی هم بود .اما یکدفعه دید پشت این آرامش چه توفانها بوده.کم دردی نیست که مرد ناگهان بفهمد زنش با خواهرش دست به یکی کرده و می خواهد بچه اش را بفروشد.دلم برای اون طفلک هم می سوزد.نگاه کن چند سال است چه میکشد ! این چه نحسی ای است که دامن ما را گرفته و ول نمی کند .خیانت از این بیشتر؟ من می دانم دیگر به من هم اعتماد ندارد.بیچاره چقدر کار و بارش گرفته بود .اما مهندس کریمی گفت علی به او وکالت داده دفتر را بفروشد پیداست دیگر نمی خواهد پیش ما برگردد.))
    جمیله پرسید:(( مهندس کریمی نمی داند او کجاست؟))
    ((نه ولی انگار در همین اطراف تهران گوشه ای زندگی می کند.))
    ((از کجا می دانید؟))
    ((وکالتنامه را از یکی از دفتر خانه های تهران برای کریمی تنظیم کرده و فرستاده .))
    ((خب از روی مشخصات دفتر خانه می شود نشانی اش را پیدا کرده و به سراغش رفت.))
    ((خیال می کنید من همین طور دست روی دست گذاشته ام و تماشا کرده ام؟؟))
    همان روز که مهندس کریمی تلفن کرد و گفت وکالتنامه آمده و مهر و امضایش مال کدام دفترخانه است رفتم دفتر خانه را پیدا کردم اما او حسابهایش را کرده و یک نشانی الکی گذاشته بود.
    ((شاید الکی نبوده.نرفتید ببینید این نشانی کجاست؟))
    ((کجا بروم؟نوشته تهران خیابان نواب کوچه اخوان پلاک 9 خیابان نواب درست بود اما نه کوچه ی اخوان بود و نه پلاک 9.))
    ((پس مهندس کریمی پول فروش دفتر را به چه نشانی ای برایش حواله می کند؟))
    ((به حساب جاریش می ریزد .قرار بود برود کلید های خانه اش را از او بگیرد اما تا به حال نرفته .اوقات کریمی خیلی تلخ است.))
    ((مگر علی اثاثه اش را نبرده؟دیگر جای نگرانی نیست!))
    ((کریمی می گوید ممکن است یک دفعه یک مشت جنگزده خانه اش را اشغال کنند.))
    صدای زاری ناگهانی توران همه را منقلب کرد.جمیله موضع دوستانه گرفته بود.((توری جان بلند شو چند روز بیا خانه ی ما .یک کمی باید از این محیط دور شوی.دست کم مونا با بچه ها سرگرم می شود .زنگ می زنم ترانه هم بیاید دور هم باشیم.))
    ((کاش می دانستی چه غوغایی در دلم برپاست.))
    ((همه می دانند.شوخی که نیست.دختر دست گلت را از دست داده ای و قاتل دارد مفت و مسلم تبرئه می شود .پسرت گذاشته رفته!مونا روی دستت مانده.مگر می شود کسی همه ی اینها را بداند و نداند تو چی میکشی؟))
    ((کاش علی بیاید و ببیند چه روزگاری دارم.کاش نمی فرستادمش انگلیس.انگلیس رفتنش تحمیلی بود.من به زور فرستادمش .هر بدبختی ای به سرمان امد از انگلیس رفتن او بود. دلم برایش تنگ شده روحم برای مگی پر می زند.بی انصاف چنان رفته که انگار هیچکس را پشت سر ندارد.دست کم یک تلفن نمی کند صدایش را بشنوم. ))
    ((توری جان باید به او حق بدی می گویند آدم مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد.چشمش ترسیده.))
    سالار گفت:((به من هم اطمینان ندارد دلم برایش می سوزد .طفلک آن بچه را بگو که چه سرنوشتی پیدا کرده!))
    توران زار می زد و ناله می کرد:((فکر نمیکردم انقدر بیخیال باشد .انگار دلش سنگ شده.دارم دیوانه می شوم .))
    سالار گفت:((از ماست که برمست.خودمان کردیم حالا هم باید توانش را پس بدهیم .آه جنی همه مان را گرفته.زندگیمان را به آتش کشیده.توران بردار یک تلفن به این زن بزن دلش را به دست بیاور.بدجوری دلش را شکستید. به او نارو زدید. خودت نمی دانی چه کار کرده ای .هر بلایی سرمان می آید از عمل خودمان است.))
    ((اه او بوی الکل می دهد مگر خدا از بوی الکل خوشش آمده باشد که به آه و نفرین او گوش داده باشدوبه او تلفن کنم چه بگویم|؟ اگر گفت علی کجاست اگر سراغ مگی را گرفت چه بگویم؟علی....علی تو کجایی؟؟))
    آذر بچه ها را خوابانده بود و انتظار علی را می کشید .باید حرف آخر را می زد.آسان نبود که پس از ماهها آشنایی و انتظار آب پاکی را روی دست او بریزد.در طول آن چند ماه زندگی اش با حضور علی رنگ و بوی تازه گرفته بود.
    دیگر برای فراموش کردن غم از دست دادن شوهر ناکام و جوانش لازم نبود آن قدر خود را در طول روز خسته کند که شب به محض اینکه سرش را روی بالش گذاشت خوابش ببرد.علی با حضورش آن قدر مشغله ی فکری برایش درست کرده بود که نیاز به خستگی طاقت فرسای جسمی نبود.اما حرف آخر گفته ی باری به هر جهتی نبود.ماهها زمان برده بود تا برای گفتنش آماده شود . دلشوره ای عجیب داشت.ماهها بود علی با محبت های بی شائبه اش زندگی را بر او شیرین کرده بود. اگرچه محدوده ی این محبت ها مشخص و تعریف شده بود و از حد عرف و شرع تجاوز نمی کرد . با این حال بخش بزرگی از فکرش را در اشغال داشت . او که در اوایل آشنایی با علی قصد داشت همه چیز را به مادر بگوید و از او نظر بخواهد دست نگه داشته و کسی را در جریان نگذاشته بود . آن روزها حتی تصمیم گرفته بود علی را به برادر هیش معرفی کند.اما چند دغدغه کار را به عقب انداخته بود .این دغدغه ها از نوعی نبود که برای همه ی زنان آن طور که او به موضوع نگاه می کرد و نتیجه می گرفت مسئله ی مهمی باشد.نگاه او از نوعی دیگر بود.نگاهی موشکاف و حساس. او که ابتدا با دیدن چند نشانه از نشانه های خوشبختی یک زندگی خانوادگی به علی گرایش پیدا کرده بود حالا با گذشت......
    زمان متوجه حقایقی شده بود که نمی گذاشت این تغییر و تحول کامش را به تمامی شیرین کند. در طول ان ماه ها ، علی نشان داده بود مردی حساس، عاطفی و دست ودلباز است. این نشانه ها چیز کمی نبود. البته او به دو دلیل سعی می کرد جلو ریخت و پاش های علی را بگیرد،اول به دلیل انکه از اسراف کاری خوشش نمی امد و دوم برای انکه نمی خواست مدیون او باشد. با این حال از نوعی رفاه که علی برایش به وجود اورده بود لذت میبرد.

    علی در طول ان مدت چنان به او وابسته شده بود که کوچکتری تصوری از قطع ارتباط نداشت. کم کم از ان شهر خوشش امده و به محیط عادت کرده بود . در همان جا دفتر مهندسی مشاور راه اندازی نموده و با چند اگهی در روزنامه های محل دو کار نسبتا مناسب پذیرفته و قرارداد بسته بود و چنان از پاسخ مثبت اذر مطمئن بود که تعلل او در پاسخگویی به پیشنهاد ازدواج را تنها به حساب متقاعد نشدن خانواده اش می گذاشت.

    اذر برای اینکه از فشارهای او برای اردواجی شتابزده بکاهد ، دروغی مصلحت امیز گفته و تقصیر را به گردن برادر هایش انداخته بود. بهانه اش این بود که تا انها موافقت نکنند نمیتواند دست به اقدام بزند. اما ان شب به نتیجه نهایی رسیده بود و می خواست حرف اخر را بزند ، حرفی که خیال می کرد به منطق زندگی مربوط می شود؛ نه به احساساتش. اگر می خواست خود را با ترازوی احساسات ارزیابی کند زنی بود که کاملا تحت تاثیر محبت های مردی قرار داشت که به زندگی اش اب و رنگ دلپذیری داده بود. حتی از ان فراتر، اخیرا حس می کرد دوستش دارد. فکر اینکه از فردا زندگی اش خالی از ان همه احساسات دلگرم کننده و لذت بخش باشد غمگینش می کرد. غمی که از جنس غمهای معمولی نبود. غمی بود خودساخته و خود پرداخته. بسیاری اوقات خواسته بود این عنصر دلگیر را از خود دور کند اما تلاشهایش چندین موثر واقع نمی شد. از دست دادن مردی چون علی، از دست دانی ساده نبود. روحش در تارهای نامرئی عاطفه ی شفاف او گیر کرده بود و تلاشش را برای رهایی از این درگیری مشکل می کرد.

    به ساعت نگاه کرد. علی پیش چشمش مجسم شد. او را دید که در کنار مگی دراز کشیده و سعی می کند وی را بخواباند و با خیال راحت، به عادت همه شب مکالمه تلفنی شان را انجام دهد. مثل خود او اما نه... بسیار راحت تر. احساسات علی را نسبت به مگی قابل مقایسه با احساسات خودش نسبت به شبنم و نسیم نمی دید. بارها به یان نتیجه رسیده بود که برترین و بالاترین عشق و هدف علی دخترش است و همه چیز دیکر در درجه دوم اهمیت قرار داشت. این احساسات برایش قابل احترام بود اما قابل هضم نه... . به روشنی باور داشت علی بدون مگی وجود ندارد.

    هنوز درگیر افکار پرپیچ و خم بود که تلفن زنگ زد. دلش فرو ریخت. همچون باغبانی که مجبور است زیباترین بوته ی گل باغش را از ریشه در اورد و دور بیاندازد، رنج می برد. وقتی گوشی را برداشت نوک مژه هایش خیس شده بود. غلی به عادت معمول سلامی گرم کرد:«سلام ببخشید که کمی دیر شد نمی دانم چرا مگی خوابش نمیبرد.»

    «سلام خوبی؟»

    «بله خیلی خوب. و اگر نوهم خوب باشی همه چیز عالی می شود.»

    از ذهن اذر گدشت:چه راحت با ان همه مصیبتی که پشت سر دارد همه چیز را عالی میبیند!جواب داد:«علی قبلا هم برایت گفته بودم هر انسانی زندگی را به سبک و سلیقه ی خودش می سازد و خودش ساخته خودش را دوست دارد.»

    «بله این موضوع را بارها گفته ای چه اصراری داری باز هم بگویی؟»

    «می خواهم مطمئن شوم قبولش داری.»

    «بله قبول دارم. اما اگر خودت هم قبول داری چرا طور دیگری عمل میکنی؟چرا منتظری که خانواده ات ، برادرهایت سلیقه شان را بر تو تحمیل کنند؟»

    اذر نمی دانست با بهانه هایی که ساخته و پرداخته به مهم ترین اصل اعتقادی اش خلل وارد اورده. می دید حث با علی است. این نظریه با انچه در عمل نشان می داد مغایر بود. او می توانست برای اثبات عقیده اش واقعیت را بگوید؛ واقعیتی که گفتنش چندان اسان نبود. برایش بسیار سخت بود که بگوید من برای اینکه از فشارهای تو بکاهم به دروغ متوسل شدم و هنوز به هیچ یک از افراد خانواده ام حرفی از اشناییمان نزده ام. اما حاضر به تخریب شخصیت خود نبود. فقط به این جواب کوتاه قناعت کرد:«برای ان ها احترام قائلم، اما تصمیم نهایی با خودم است.»

    «بالاخره کی این تصمیم را می گیری؟»

    «گرفته ام»

    علی شگفتزده پرسید:«راست می گویی؟بالاخره شاخ غول را شکستی؟خیلی خوشحالم. خب بگو. یک لحظه صبر کن روی مگی را درست بکشم ، پتو را کنار زده.»

    اذر متفکرانه سر تکان داد و منتظر شد.

    اندکی بعد علی گوشی را برداشت.«خیلی بد می خوابد با رختخواب کشتی می گیرد.»

    اذر نفس بلندی کشید؛ اندکی سکوت کرد و بی مقدمه گفت:«من خوشحال نیستم»

    «چرا ؟ چه اتفاقی افتاده؟»

    «علی می خواهم صریح صحبت کنم.»

    لحن اذر طوری بود که علی احساس خطر کرد. با نگرانی گفت:«من گوش میکنم ، بگو.»

    «باور کن برای انچه می خواهم بگویم خیلی ناراحتم. اما تصمیم نهایی اما تصمیم نهایی ام و صداقت حکم میکند ت. را در جریان تصنین بگذارم.»

    «یک طوری حرف میزنی. مثل روز های گذشته نیستی. در بیمارستان مشکلی پیش امده؟»

    «نه. هیچ اتفاقی نیافتاده، جز انکه می خواهم به تو بگویم من نمی توانم با تو ازدواج کنم.»

    این جواب غیر منتشره تر از انی بود که علی بتواند بسرعت هضمش کند.شتابزده پرسید:«چه گفتی؟»

    «درست شنیدی من نمی توانم با توازدواج کنم.»

    «نمی توانی؟پس...»

    «می خواهی بپرسی پس این همه وقت چرا معطلت کردم؟»

    «نه گیج شده ام اذر ، تو این حرف را زدی؟نمی خواهی با من ازدواج کنی؟چرا؟»

    «خواهش میکنم دلیلش را نپرس»

    «اذر.. اذر،باور نمی کنم. نه... باور نمیکنم! داری شوخی میکنی!هان؟شوخی میکنی؟»

    «نه شوخی نمیکنم. باور کن خودم بیش از تو ناراحتم. اما... »

    «اذر دارم خواب میبینم؟اما چی؟یعنی همه انچه بینمان گذشته تمام شد؟»

    «طوری حرف میزنی که انگار دنیا به اخر رسیده!»

    «حرفت را بزن. چه می خواهی بگویی؟»

    «به دلیل هایم گوش میکنی؟»

    «بله. مگر چاره ی دیگری هم دارم؟/»

    «می توانی گوش نکنی!»

    «بعد چه می شود؟»

    «نمی دانم. نمی توانم پیش بینی کنم.»

    «طفره نرو. حرفت را بزن . پس این مدت داشتی با من بازی می کزدی؟»

    «من اهل اینطور بازی ها نیستم. بازی نمی کردم ، فکر میکردم. می خواستم تصمیم عاقلانه و سنجیده باشد. علی تو ننمی دانی چه چیز هایی مرا رنج میدهد. ان هم رنجی که هیچ امیدی به پایانش نیست.»

    «چرا تا به حال چیزی نگفتی؟»

    «برای اینکه نمی توانستم تصمیم بگیرم. برای اینکه به تو انس گرفته ام.»

    «فقط انس؟»

    «می خواهی اقرار بگیری؟خیلی خب بیش از انس!»

    «پس چه؟معنی حرف هایت را نمی فهمم. هم به نعل میزنی هم به میخ.»

    «خواهش میکنم اینطوری تعبیر و تفسیر نکن. به نعل و میخ زدن کار ادم های پشت هم انداز و شارلاتان است. من هیچ کدام از ان ها نیستم. فقط وقتی گذشته ها را تجزیه و تحلیل می کنم می بینم نمی توانم به تو اعتماد کنم.»

    «نمی توانی؟چرا؟مگر من چه کرده ام؟چه گناهی از من سر زده؟»

    «اسمش گناه نیست چیزی است که نمی شود تغییرش داد. علی، بگذار رک و صاف وپوست کنده بگویم. تو با همه ی پاکی و خوبی و صداقتت ، مردی بسیار خود خواه هستی!»

    «من؟ من خودخواه هستم؟چه خودخوهی ای کرده ام؟صریح حرف بزن.»

    «گفتن این حرف برایم سخت است. اما وقتی دفتر زندگی کذشته تورا ورق می زنم، میبینم تو یک مرد ایرانی هستی با تمام تعاریفی که می شود از او کرد. تو از انچه نام قانون قرار گرفته چنان سواستفاده کرده ای که نمیتوانم هضمش کنم.»

    «از چه حرف میزنی؟کدام قانون ؟کدام سواستفاده؟»

    «همان قانونی که به تواجازه می دهد با داشتن دو همسر قانون و رسمی به من هم پیشنهاد ازدواج بدهی.»

    «تو مگر از زندگی من خبر نداری؟من که همه چیز را برایت گفته ام.»

    «گفته ای . می دانم. برای همین است که نیمتوانم به عنوان همسر رویت حساب کنم. بگذار دفتر زندگی ات را با هم ورق بزنیم. ببین با جنب مادر فرزندت چه کرده ای!»

    «تو چرا اینجوری شده ای؟ 180درجه تغییر کرده ای چرا حالت عصبانیت داری؟مطمئنم اتفاقی افتاده و تو از چیزی ناراحتی. می خواهی بعدا تلفن کنم؟»

    «نه . الان موقع خوبی است. نمی دانم باز هم می توانم چنین موقعیت روحی ای داشته باشم یا نه! علی، گوش کن. من به عنوان یک ادم بی طرف وقتی به گذشته ات نگاه می کنم میبینم هر کار کرده ای فقط و فقط به فکر منافع شخصی خودت بوده.»

    «کدام منافع شخصی؟»

    «تو به زن به عنوان کالایی نه چندان با ارزش نگاه کرده ای. وارد زندگی جنی شدی، ان هم با زور!تو عاشق او شدی نه او عاشق تو! بنا به گفته ی خودت تو بودی که به او پیشنهاد ازدواج دادی.»

    «عشق نبود خیال می کردم عشق است.ترحم بود. بارها برایت گفته بودم احساس من به او ترحم بود.»

    «نه، این حرف را بعدها وقتی خواستی گناهت را توجیه کنی زدی. تو او را دوست داشتی و با انکه چندان رغبتی به ازدواج با تو نداشت مصرانه ایستادی و او را از ان خود کردی. حالا بیا ببینیم بعد چه اتفاقی افتاد.»

    «گوش کن. لطفا تند نرو. اگر راجع به من حرف میزنی باید همه چیز یادت باشد. جنی زنی بی احساس و دائم الخمر بود.»

    «اهان... پس چرا با او ازدواج کردی؟حتما می خواهی بگویی برای گرفتی اقامت تنها راه حل بود. اگر اینطور باشد که گناهت به مراتب سنگین تر می شود. اما من چشم بر هم می گذارم و می گویم که دلیلش این نبوده . پس می ماند تمایل و عشقی که به او داشتی. تو او را به همسری گرفتی در حالی که صائقانه تمام تاریخچه ی زندگی اش را برایت گفته بود. بنابراین نمی توانی بگویی چشم بسته به دام افتادی.»

    «او زن با صلاحیتی نبود. این رای دادگاه خودشان است.»

    «مگر نمی دانستی؟مگر نگفته بود ازدواج با تو یعنی به دست اوردن صلاحیت برای داشتن پسرش؟چرا قبول کردی؟چرا زندگی ات را به زندگی اش پیوند زدی؟چرا گذاشتی بچه دار شوی؟بگذریم، می خواهی بگویی امید داشتی شکست زندگی گذشته اش را جبران و خوشبختش کنی، ولی او لیاقتش را نداشت!»

    «بله همبن طور است . هر کار برایش می کردم فایده نداشت. او دائم الخمر بود. می دانست چقدر از مشروبخواری اش بدم می ایدو احساس عذاب می کنم، اما نظر من برایش مهم نبود.»
    ((از اول اين طور بود؟))
    (( بله ولي من اميدوارم بودم رويش تاثير بگذارم و عوضش كنم.))
    (( و چون او نخواست جز خودش كس ديگري باشد ،بچه اش را از ربودي وفرار كردي!))
    (( تو حالت خوب نيست .شبيه آذر هميشگي نيستي!))
    (( با همدستي مادر و خواهرت نقشه كشيديد و اجرا كرديد . يك بار هم از خودت نپريدي اين بچه صد در صد متعلق به تو ست يا نه جني را بلاتكليف و دلشكسته گذاشتي و دخترت را برداشتي و به ايران فرار كردي. ))
    ((اسمش فرار نيست .اسمش نجات دادن بچه اي بي گناه است.))
    (( اگر او با تو اين كار را كرده بود چه ؟ باز هم اين عقيده را داشتي ؟ حالا بقيه اش را ورق مي زنيم مگي را فقط و فقط مال خودت مي دانستي. به همين دليل چشم و گوشت را به روي رنجها و دردهاي جني بستي .در خانه مادرت جا خوش كردي. و مگي همچنان محور زندگي ات بود ،تا اينكه فهميدي توطئه اي در كار است . آيا ايستادي و شهامت به خرج دادي و توطئه ها را بر ملا كردي ؟يانه ... بهترين راه اين بود كه فرار كني.))
    (( آذر باور نمي كنم اين حرفها را از تو مي شنوم. مگر مي شود كسي اين قدر عصباني باشد و با اين حال بتواند ماهها رفتار عادي داشته باشد ؟يعني چه ؟ انگار كس ديكري شده اي.))
    (( نه بگو. مي خواهم خودم را ااز نگاه تو ببينم.انگار غول بي شاخ و دمي هستم و خودم خبر ندارم بگو.))
    ((فرار تو اوضاع داخلي خانواده ات را تحت تاثير قرار داد. تو به اين شهر آمدي وباز چشم و گوشت را بستي تا از نتايج عملي كه انجام داده اي بيخبر بماني .مگي در اين شهر مريض شد. مريضي او چنان رويت تاثر گذاشت كه وقتي به ياد روزهاي بيمارستان مي افتم ،مي بينم تو در آن روزها مرده اي متحرك بودي كه با او نفس مي كشيدي و به خاطر او زنده بودي و به هيچ كس ديگر فكر نمي كردي نه جني نه مادرت نه.....))
    ((مگر دوست داشتن مگي گناه است؟))
    ((اگر گناه نيست،چرا جني را از داشتن او محروم كردي؟))
    (( او صلاحيت بزرگ كردن دخترم را نداشت.))
    (( تو در مقامي بودي كه صلاحيت او را تعيين كني؟))
    (( قبلا دادگاه اين كار را كرده بود.))
    ((پس چرا با ازدواج كردي ؟چرا گذاشتي بچه دار شوي؟جواب قانع كننده داري؟))
    ((دارم اما تو قانع كننده اش نمي داني بگو حرفهايت را ادامه بده))
    ((سرانجام فشاره اي مالي يك بار ديگر تو را به خانه مادرت سوق داد. و مهشيدپيدايش شد. مهشيد قرباني ديگري بود.قرباني تو و خودخواهي هايت!))
    ((تو از جاده انصاف دور افتاده اي مهشيد به خاطر من و دخترم با من ازدواج نكرد.به دليل بوي دلارهايي كه به دماغش خورده بود برايم دام پهن كرد.))
    ((اما خوب مي داني وقتي به هر دليل با تو ازدواج كرد.آن قدر دوستت داشت كه جز زندگي با تو ،به هيچ چيز فكر نكرد.))
    (( انگيزه اش از اول اين نبود !با فري همدست بود تا دلارها را به چنگ آورد.))
    (( بعد چه ؟ الان به چه دليل گوشه زندان است ؟به خاطر دختر تو به زندان نيفتاده؟))
    (( چه بايد بكنم؟ بروم به دست و پايش بيفتم و از اينكه خواهرم را كشته تشكر كنم ؟))
    ((نه تو هرگز اين كار را نمي كردي ! همان كاري را كردي كه بلدي .فرار!باز هم فرار كردي دخترت را برداشتي و پشت پا به همه آنهايي زدي كه به طور حتم از اين عمل تو رنج مي كشند. ))
    ((تو به حرفهايي كه مي زني فكر هم كرده اي؟ من در اين تاريخچه اي كه ورق زدي چه گناهي مرتكب شده ام سرنوشت با من و دخترم سر جنگ دارد .به هر كس محبت مي كنم جوابش همين است.))
    ((تو همين الان آدمي فراري هستي!كاش از احجاف قانون فرار مي كردي. آن وقت مي توانستم بگويم چاره اي نداري.اما الان هيچ معذوري نداري و آنچه پيش آمده تصميم خودت است .فرار كردي تا مسئول هيچ چيز نباشي.حالا به زن ديگري فكر ميكني. خيلي راحت و آسوده هم فكر مي كني.ازدواج ما هيچ منع شرعي و قانوني برايت ندارد. هيچ ابايي هم نداري!مي تواني به محض اينكه از من هم خوشت نيامد. دخترت را برداري و فرار كني و به فكر زن چهارمي باشي.تازه اين فقط حقي است كه در مورد زنان عقدي داري.خودت ميداني!مي تواني به جز چهار زن عقدي دهها زن ديگر را صيغه كني و نه نگران قانون باشي ونه نگران شرع.))
    علي اختيار از دست دادو فرياد زد:((تواين همه را در مورد من ميدانستي و ماه ها با احساستم بازي كردي!؟چرا از اول نگفتي ؟من كه هيچ چيز را از تو پنهان نكرده بودم.چطور شد امروز ياد فرارها و ازدواج هاي من افتادي؟))
    ((آن قدر تحت تاثير محبتها و صداقت هايت بودم كه فكر نكرده بودم شايد همين بلاها را سر من بياوري.اما امروز كه روز تصميم گيري است ،مي بينم تو به جز خودت و مگي به هيچ كس اهميت نميدهي.مرا هم براي او و به خاطر او انتخاب كرده اي.))
    ((من مي توانم به تنهايي دخترم را بزرگ كنم .احتياج به هيچ كس ندارم . اما به تو علاقمند شده ام چرا تصميم به خرد كردنم گرفته اي؟))
    ((تو خيلي زود گذشته ها را فراموش مي كني و آينده را مي چسبي . شايد يك روز هم نتوانم پاسخگوي تمام آنچه تو مي خواهي باشم . از همين حالا سرنوشتم را با تو مي دانم و مي توانم ارزيابي كنم.مرا بلاتكليف مي گذاري، دخترت را بر مي داري و فرار مي كني .تو هم مثل پدرت احساس مسئوليت نداري!))
    كلمه ((فرار))علي را دگرگون وخشمگين كرد.چنان از خود بي خود شده بود كه مي خواست گوشي را روي دستگاه بكوبد.به خصوص آذر پاي پدرش را هم به ميان كشيده بود .اما رشته عاطفه اش با آذر محكم تراز آن شده بود كه بتواند به سادگي قطعش كند.ازاين گذشته ،مگي با او و دخترهايش سخت پيونده خورده بود.
    هر دو سكوت كرده بودند . آذر از يادآوري و بر زبان آوردن آنچه گفته بود احساس نا مطبوعي داشت.علي زير ضربه شلاق وار او له شده بود.هر دو سكوتي تلخ و گزندهبلاتكليف مانده بودند.حرفها را زده بودند ودر پايان احساس مي كردند آنچه گفته اند ارزش ابراز نداشته.به خصوص آذر احساس گزندهاي داشت. فكر ميكرد مي تئانست بدون آن همه توضيحو تفسير و بر شمردن نقاط ضعف علي و اشاره به پدرش فقط بگويد نمي تواند با او ازدواج كند اما حالا آنچه بر زمين زده و شكسته بود قابل جمع آوري نبودخود را به جاي او گذاشت . به خانه سرد و ساكتش فكر كرد. به دلش كه سخت شكسته بود .
    با اين حال نظرش همان بود.علي را مرد مسئوليت نشناس مي دانست كه از اختيارات قانوني اش سوء استفاده مي كرد.
    سكوت به درازا كشيد.گوشي در دستهاي سرد علي مي لرزيد.نگاهش به مگي بود .چطور مي توانست فردا به او بگويدديگر حق نداري به شبنم ونسيم فكر كني؟چطور بايد او را قانع مي كرد بهانه نگيردوسؤال پيچش نكند؟
    نفسهاي تند آذر آرام گرفته بود.احساس خستگي مي كرد .روزها بود كه زير بار تصميم گيري خرد مي شد،حالا با به ثمر رساندن آنچه در ذهن داشت نه احساس سبكي مي كرد نه رضايت.
    علي هم چيزي براي گفتن پيدا نمي كرد.مي ديد آنچه به آن دل بسته بود پوشالي و كاغذي بوده.حس موذي ديگري هم روحش را مي خورد حسي كه مي گفت آذر در پس آن همه استدلالهاي خشك و منطق هاي سنگين،از حسادت رنج مي برد.او آنچه را آذر بر زبان نياورده بود مي شنيد.اين حس رفته رفته چنان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 9 نخستنخست ... 23456789 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/