صفحه های 440 تا 455
فری که علی را هم از دست رفته می دید .ماهها بود از علی خبری نداشت حالا با معنی دلتنگی آشنا می شد.درد ی که توران سالها از دست او کشیده بود وقتی که هفته به هفته همراه هم پالکهایش به شکار و تفریح می رفت و یادش نمی آمد زنی در خانه انتظارش را می کشد.البته روح سر سخت توران نمی گذاشت به عجز و لابه در آید.نه روح سرسختش نه غرور سنگی اش .اما حالا قاعده ها و قانونها در هم آمیخته و دگرگون شده بود.حالا سالار بود که از غیبت طولانی او در عین نگرانی احساس تنهایی می کرد.
فرزین حرفهای خودش را می زد .((من مطمئنم هنوز دستش به قاضی نرسیده نباید نگران باشیم مامان را که
می شناسید! خدا نکند به چیزی پیله کند .تا تکلیفش را با آن روشن نکند دست برنمی دارد.))
((دیوانه شده پاک زده به سرش .می ترسم فشارش بالا برود و کار دستش بدهد.))
با گفتن این جمله قلبش فرو ریخت.((اگر او هم از دست برود چه؟))
مونا گوشه ی مبلی کز کرده بود و با هراس به انها نگاه می کرد.فرزین گفت :((اگر تا ساعت 5 نیامد به دایی فرهنگ خبر می دهیم.))
((تا پنج؟مگر قاضی تا ساعت پنج بعدازظهر کار می کند؟))
((راستی نکند پیش رستمی رفته باشد؟الان به او تلفن می کنم.))
رستمی هیچ خبری از توران نداشت.اما چیزی گفت که بر نگرانی آنها افزوده شد .((متاسفانه خانم حرف مرا گوش نکردند.این قاضی نه اهل معامله است نه اهل ساخت و پاخت.فقط ممکن است سختگیرانه تر عمل کند.))او به آنها اطمینان داد قاضی تا آن موقع بعد ازظهر در دادگاه نمی ماند.
پیش بینی فرزین درست از کار درآمد.نزدیک ساعت پنج بود که توران خاک آلود و پریشان به خانه برگشت.اگرچه حال و احوالش همه را متاثر کرد سالار با دیدنش آرام گرفت.توران چنان حال خرابی داشت که همه از جمله جمیله و ارژنگ که با تلفن فرزین به آنجا آمده بودند نگران شدند.مونا کنار او روی یکی از مبلها از حال رفته بود و با چشمانی نگران و هراسان نگاهش می کرد.سالار بی آنکه چیزی بپرسد فهمید او کجا بوده به همین دلیل گفت:((اگر دوش بگیری حالت بهتر می شود.لباس هایت غرق خاک است.))
هیچ کس از نتیجه ی اقدامی که او آن روز صورت داده بود نمی پرسید.نیازی نبود.به قول ارژنگ رنگ رخساره از سر درونش خبر می داد . فقط جمیله بود که با جمله ای کنایه آمیز نشان داد سالهاست کینه ی او را در دل دارد:((نفرین بد چیزی است.خدا نکند نفرین پشت سر آدم باشد.))
ارژنگ با نگاهی تند و تیز او را بازخواست کرد.او قیافه ی خیرخواهانه ای به خود گرفت و گفت:((البته می گویند نفرین از ده تا نه تاش به خود آدم برمی گردد.))
همه می خواستند بدانند بالاخره قاضی با توران کنار آمده یا نه ! سرانجام او در حالی که سر مونا رو روی زانوهاش گذاشته بود و نوازش می کرد با روحیه ای خراب و درهم شکسته گفت:((ادای آدمهای شرافتمند را درآورد.اما رفتارش نشان می داد که می خواهد بگوید این راهش نیست.باید طور دیگری وارد معامله شویم.جوری حرف می زند که نرخش را بالا ببرد.))
ارژنگ گفت:((یعنی از چه راهی باید وارد معامله شد؟))
((نمی دانم من کارچاق کنهای دادگستری را نمی شناسم رستمی باید بشناسد.))
سالار گفت:((مگر ندیدی رستمی گفت این با همه فرق دارد و اهل معامله و رشوه نیست؟))
((هست می دانم هست.اما من راهش را بلد نبودم حالا می گردم دنبال یک کارچاق کن حرفه ای!))
جمیله گفت:((توری جان اینها کلاهبردارند پولت را می خورند و غیبشان می زند.قابل اعتماد نیستند.))
توران به فرزین گفت:((شماره تلفن رستمی را بگیر و گوشی را بده به من.))
سالار اعتراض کرد.((اینقدر رستمی را تلفن پیچ نکن.آدم کله شقی است.یکدفعه میبینی زد زیر کائنات .مزاحمشش نشو!))
وقتی فرزین شماره رستمی را گرفت و همسرش گفت یک پرونده در شهررضا دارد و رفته سفر سالار نفسی آسوده کشید . توران که از بی خبر رفتن او بهتزده شده بود در حالی که دندون قروچه ای می کرد گفت:((مرتیکه ی بی همه چیز بی خبر گذاشته رفته.))
ارژنگ گفت:((مگر انتظار داری هر جا می خواهد برود از تو اجازه بگیرد؟ یک پرونده که زیر دستش نیست.مشهورترین وکیل شهر است.مسلم است که خودش را در چارچوب یکی دو پرونده اسیر نمی کند. ))
مونا از صبح انقدر گریه کرده بود که روی زانوی توران خوابش برده بود.توران در حالی که دیگر نمی توانست اشکهای سوزانش را مهار کند در میان آه و ناله گفت:((جگرم برای این بچه ی بی گناه کباب است .وقتی نگاهش میکنم آتش می گیرم.انگار سرب داغ روی قلبم می ریزند.من تا انتقام دختر ناکامم را نگیرم قلبم خنک نمی شود.))
فرزین زیر لبی با احتیاط گفت:((وضع نارسیس از همه بدتر است .یکی نیست دست نوازشی بر سر آن طفلک بکشد.))
جمیله گفت:((حالا علی چرا گذاشته رفته؟دست کم اگر مگی اینجا باشد سر مونا گرم می شود و این قدر بی تابی نمی کند.بابا یکی بلند شود برود او را برگرداند.وای که چقدر آدم باید از دست بچه هایش بکشد!))
سالار گفت:((یک سنگ انداختند توی چاه و حالا هیچ عاقلی نمی تواند آن را دربیاورد.از شما که پنهان نیست علی دیگر جرئت نمی کند مگی را به ما نشان دهد.بدبخت احساس امنیت نمی کند.تازه رفته بود کمی خیالش راحت شود و با مهشید زندگی آرامی داشته باشد.بیچاره راضی هم بود .اما یکدفعه دید پشت این آرامش چه توفانها بوده.کم دردی نیست که مرد ناگهان بفهمد زنش با خواهرش دست به یکی کرده و می خواهد بچه اش را بفروشد.دلم برای اون طفلک هم می سوزد.نگاه کن چند سال است چه میکشد ! این چه نحسی ای است که دامن ما را گرفته و ول نمی کند .خیانت از این بیشتر؟ من می دانم دیگر به من هم اعتماد ندارد.بیچاره چقدر کار و بارش گرفته بود .اما مهندس کریمی گفت علی به او وکالت داده دفتر را بفروشد پیداست دیگر نمی خواهد پیش ما برگردد.))
جمیله پرسید:(( مهندس کریمی نمی داند او کجاست؟))
((نه ولی انگار در همین اطراف تهران گوشه ای زندگی می کند.))
((از کجا می دانید؟))
((وکالتنامه را از یکی از دفتر خانه های تهران برای کریمی تنظیم کرده و فرستاده .))
((خب از روی مشخصات دفتر خانه می شود نشانی اش را پیدا کرده و به سراغش رفت.))
((خیال می کنید من همین طور دست روی دست گذاشته ام و تماشا کرده ام؟؟))
همان روز که مهندس کریمی تلفن کرد و گفت وکالتنامه آمده و مهر و امضایش مال کدام دفترخانه است رفتم دفتر خانه را پیدا کردم اما او حسابهایش را کرده و یک نشانی الکی گذاشته بود.
((شاید الکی نبوده.نرفتید ببینید این نشانی کجاست؟))
((کجا بروم؟نوشته تهران خیابان نواب کوچه اخوان پلاک 9 خیابان نواب درست بود اما نه کوچه ی اخوان بود و نه پلاک 9.))
((پس مهندس کریمی پول فروش دفتر را به چه نشانی ای برایش حواله می کند؟))
((به حساب جاریش می ریزد .قرار بود برود کلید های خانه اش را از او بگیرد اما تا به حال نرفته .اوقات کریمی خیلی تلخ است.))
((مگر علی اثاثه اش را نبرده؟دیگر جای نگرانی نیست!))
((کریمی می گوید ممکن است یک دفعه یک مشت جنگزده خانه اش را اشغال کنند.))
صدای زاری ناگهانی توران همه را منقلب کرد.جمیله موضع دوستانه گرفته بود.((توری جان بلند شو چند روز بیا خانه ی ما .یک کمی باید از این محیط دور شوی.دست کم مونا با بچه ها سرگرم می شود .زنگ می زنم ترانه هم بیاید دور هم باشیم.))
((کاش می دانستی چه غوغایی در دلم برپاست.))
((همه می دانند.شوخی که نیست.دختر دست گلت را از دست داده ای و قاتل دارد مفت و مسلم تبرئه می شود .پسرت گذاشته رفته!مونا روی دستت مانده.مگر می شود کسی همه ی اینها را بداند و نداند تو چی میکشی؟))
((کاش علی بیاید و ببیند چه روزگاری دارم.کاش نمی فرستادمش انگلیس.انگلیس رفتنش تحمیلی بود.من به زور فرستادمش .هر بدبختی ای به سرمان امد از انگلیس رفتن او بود. دلم برایش تنگ شده روحم برای مگی پر می زند.بی انصاف چنان رفته که انگار هیچکس را پشت سر ندارد.دست کم یک تلفن نمی کند صدایش را بشنوم. ))
((توری جان باید به او حق بدی می گویند آدم مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد.چشمش ترسیده.))
سالار گفت:((به من هم اطمینان ندارد دلم برایش می سوزد .طفلک آن بچه را بگو که چه سرنوشتی پیدا کرده!))
توران زار می زد و ناله می کرد:((فکر نمیکردم انقدر بیخیال باشد .انگار دلش سنگ شده.دارم دیوانه می شوم .))
سالار گفت:((از ماست که برمست.خودمان کردیم حالا هم باید توانش را پس بدهیم .آه جنی همه مان را گرفته.زندگیمان را به آتش کشیده.توران بردار یک تلفن به این زن بزن دلش را به دست بیاور.بدجوری دلش را شکستید. به او نارو زدید. خودت نمی دانی چه کار کرده ای .هر بلایی سرمان می آید از عمل خودمان است.))
((اه او بوی الکل می دهد مگر خدا از بوی الکل خوشش آمده باشد که به آه و نفرین او گوش داده باشدوبه او تلفن کنم چه بگویم|؟ اگر گفت علی کجاست اگر سراغ مگی را گرفت چه بگویم؟علی....علی تو کجایی؟؟))
آذر بچه ها را خوابانده بود و انتظار علی را می کشید .باید حرف آخر را می زد.آسان نبود که پس از ماهها آشنایی و انتظار آب پاکی را روی دست او بریزد.در طول آن چند ماه زندگی اش با حضور علی رنگ و بوی تازه گرفته بود.
دیگر برای فراموش کردن غم از دست دادن شوهر ناکام و جوانش لازم نبود آن قدر خود را در طول روز خسته کند که شب به محض اینکه سرش را روی بالش گذاشت خوابش ببرد.علی با حضورش آن قدر مشغله ی فکری برایش درست کرده بود که نیاز به خستگی طاقت فرسای جسمی نبود.اما حرف آخر گفته ی باری به هر جهتی نبود.ماهها زمان برده بود تا برای گفتنش آماده شود . دلشوره ای عجیب داشت.ماهها بود علی با محبت های بی شائبه اش زندگی را بر او شیرین کرده بود. اگرچه محدوده ی این محبت ها مشخص و تعریف شده بود و از حد عرف و شرع تجاوز نمی کرد . با این حال بخش بزرگی از فکرش را در اشغال داشت . او که در اوایل آشنایی با علی قصد داشت همه چیز را به مادر بگوید و از او نظر بخواهد دست نگه داشته و کسی را در جریان نگذاشته بود . آن روزها حتی تصمیم گرفته بود علی را به برادر هیش معرفی کند.اما چند دغدغه کار را به عقب انداخته بود .این دغدغه ها از نوعی نبود که برای همه ی زنان آن طور که او به موضوع نگاه می کرد و نتیجه می گرفت مسئله ی مهمی باشد.نگاه او از نوعی دیگر بود.نگاهی موشکاف و حساس. او که ابتدا با دیدن چند نشانه از نشانه های خوشبختی یک زندگی خانوادگی به علی گرایش پیدا کرده بود حالا با گذشت......
((از اول اين طور بود؟))زمان متوجه حقایقی شده بود که نمی گذاشت این تغییر و تحول کامش را به تمامی شیرین کند. در طول ان ماه ها ، علی نشان داده بود مردی حساس، عاطفی و دست ودلباز است. این نشانه ها چیز کمی نبود. البته او به دو دلیل سعی می کرد جلو ریخت و پاش های علی را بگیرد،اول به دلیل انکه از اسراف کاری خوشش نمی امد و دوم برای انکه نمی خواست مدیون او باشد. با این حال از نوعی رفاه که علی برایش به وجود اورده بود لذت میبرد.
علی در طول ان مدت چنان به او وابسته شده بود که کوچکتری تصوری از قطع ارتباط نداشت. کم کم از ان شهر خوشش امده و به محیط عادت کرده بود . در همان جا دفتر مهندسی مشاور راه اندازی نموده و با چند اگهی در روزنامه های محل دو کار نسبتا مناسب پذیرفته و قرارداد بسته بود و چنان از پاسخ مثبت اذر مطمئن بود که تعلل او در پاسخگویی به پیشنهاد ازدواج را تنها به حساب متقاعد نشدن خانواده اش می گذاشت.
اذر برای اینکه از فشارهای او برای اردواجی شتابزده بکاهد ، دروغی مصلحت امیز گفته و تقصیر را به گردن برادر هایش انداخته بود. بهانه اش این بود که تا انها موافقت نکنند نمیتواند دست به اقدام بزند. اما ان شب به نتیجه نهایی رسیده بود و می خواست حرف اخر را بزند ، حرفی که خیال می کرد به منطق زندگی مربوط می شود؛ نه به احساساتش. اگر می خواست خود را با ترازوی احساسات ارزیابی کند زنی بود که کاملا تحت تاثیر محبت های مردی قرار داشت که به زندگی اش اب و رنگ دلپذیری داده بود. حتی از ان فراتر، اخیرا حس می کرد دوستش دارد. فکر اینکه از فردا زندگی اش خالی از ان همه احساسات دلگرم کننده و لذت بخش باشد غمگینش می کرد. غمی که از جنس غمهای معمولی نبود. غمی بود خودساخته و خود پرداخته. بسیاری اوقات خواسته بود این عنصر دلگیر را از خود دور کند اما تلاشهایش چندین موثر واقع نمی شد. از دست دادن مردی چون علی، از دست دانی ساده نبود. روحش در تارهای نامرئی عاطفه ی شفاف او گیر کرده بود و تلاشش را برای رهایی از این درگیری مشکل می کرد.
به ساعت نگاه کرد. علی پیش چشمش مجسم شد. او را دید که در کنار مگی دراز کشیده و سعی می کند وی را بخواباند و با خیال راحت، به عادت همه شب مکالمه تلفنی شان را انجام دهد. مثل خود او اما نه... بسیار راحت تر. احساسات علی را نسبت به مگی قابل مقایسه با احساسات خودش نسبت به شبنم و نسیم نمی دید. بارها به یان نتیجه رسیده بود که برترین و بالاترین عشق و هدف علی دخترش است و همه چیز دیکر در درجه دوم اهمیت قرار داشت. این احساسات برایش قابل احترام بود اما قابل هضم نه... . به روشنی باور داشت علی بدون مگی وجود ندارد.
هنوز درگیر افکار پرپیچ و خم بود که تلفن زنگ زد. دلش فرو ریخت. همچون باغبانی که مجبور است زیباترین بوته ی گل باغش را از ریشه در اورد و دور بیاندازد، رنج می برد. وقتی گوشی را برداشت نوک مژه هایش خیس شده بود. غلی به عادت معمول سلامی گرم کرد:«سلام ببخشید که کمی دیر شد نمی دانم چرا مگی خوابش نمیبرد.»
«سلام خوبی؟»
«بله خیلی خوب. و اگر نوهم خوب باشی همه چیز عالی می شود.»
از ذهن اذر گدشت:چه راحت با ان همه مصیبتی که پشت سر دارد همه چیز را عالی میبیند!جواب داد:«علی قبلا هم برایت گفته بودم هر انسانی زندگی را به سبک و سلیقه ی خودش می سازد و خودش ساخته خودش را دوست دارد.»
«بله این موضوع را بارها گفته ای چه اصراری داری باز هم بگویی؟»
«می خواهم مطمئن شوم قبولش داری.»
«بله قبول دارم. اما اگر خودت هم قبول داری چرا طور دیگری عمل میکنی؟چرا منتظری که خانواده ات ، برادرهایت سلیقه شان را بر تو تحمیل کنند؟»
اذر نمی دانست با بهانه هایی که ساخته و پرداخته به مهم ترین اصل اعتقادی اش خلل وارد اورده. می دید حث با علی است. این نظریه با انچه در عمل نشان می داد مغایر بود. او می توانست برای اثبات عقیده اش واقعیت را بگوید؛ واقعیتی که گفتنش چندان اسان نبود. برایش بسیار سخت بود که بگوید من برای اینکه از فشارهای تو بکاهم به دروغ متوسل شدم و هنوز به هیچ یک از افراد خانواده ام حرفی از اشناییمان نزده ام. اما حاضر به تخریب شخصیت خود نبود. فقط به این جواب کوتاه قناعت کرد:«برای ان ها احترام قائلم، اما تصمیم نهایی با خودم است.»
«بالاخره کی این تصمیم را می گیری؟»
«گرفته ام»
علی شگفتزده پرسید:«راست می گویی؟بالاخره شاخ غول را شکستی؟خیلی خوشحالم. خب بگو. یک لحظه صبر کن روی مگی را درست بکشم ، پتو را کنار زده.»
اذر متفکرانه سر تکان داد و منتظر شد.
اندکی بعد علی گوشی را برداشت.«خیلی بد می خوابد با رختخواب کشتی می گیرد.»
اذر نفس بلندی کشید؛ اندکی سکوت کرد و بی مقدمه گفت:«من خوشحال نیستم»
«چرا ؟ چه اتفاقی افتاده؟»
«علی می خواهم صریح صحبت کنم.»
لحن اذر طوری بود که علی احساس خطر کرد. با نگرانی گفت:«من گوش میکنم ، بگو.»
«باور کن برای انچه می خواهم بگویم خیلی ناراحتم. اما تصمیم نهایی اما تصمیم نهایی ام و صداقت حکم میکند ت. را در جریان تصنین بگذارم.»
«یک طوری حرف میزنی. مثل روز های گذشته نیستی. در بیمارستان مشکلی پیش امده؟»
«نه. هیچ اتفاقی نیافتاده، جز انکه می خواهم به تو بگویم من نمی توانم با تو ازدواج کنم.»
این جواب غیر منتشره تر از انی بود که علی بتواند بسرعت هضمش کند.شتابزده پرسید:«چه گفتی؟»
«درست شنیدی من نمی توانم با توازدواج کنم.»
«نمی توانی؟پس...»
«می خواهی بپرسی پس این همه وقت چرا معطلت کردم؟»
«نه گیج شده ام اذر ، تو این حرف را زدی؟نمی خواهی با من ازدواج کنی؟چرا؟»
«خواهش میکنم دلیلش را نپرس»
«اذر.. اذر،باور نمی کنم. نه... باور نمیکنم! داری شوخی میکنی!هان؟شوخی میکنی؟»
«نه شوخی نمیکنم. باور کن خودم بیش از تو ناراحتم. اما... »
«اذر دارم خواب میبینم؟اما چی؟یعنی همه انچه بینمان گذشته تمام شد؟»
«طوری حرف میزنی که انگار دنیا به اخر رسیده!»
«حرفت را بزن. چه می خواهی بگویی؟»
«به دلیل هایم گوش میکنی؟»
«بله. مگر چاره ی دیگری هم دارم؟/»
«می توانی گوش نکنی!»
«بعد چه می شود؟»
«نمی دانم. نمی توانم پیش بینی کنم.»
«طفره نرو. حرفت را بزن . پس این مدت داشتی با من بازی می کزدی؟»
«من اهل اینطور بازی ها نیستم. بازی نمی کردم ، فکر میکردم. می خواستم تصمیم عاقلانه و سنجیده باشد. علی تو ننمی دانی چه چیز هایی مرا رنج میدهد. ان هم رنجی که هیچ امیدی به پایانش نیست.»
«چرا تا به حال چیزی نگفتی؟»
«برای اینکه نمی توانستم تصمیم بگیرم. برای اینکه به تو انس گرفته ام.»
«فقط انس؟»
«می خواهی اقرار بگیری؟خیلی خب بیش از انس!»
«پس چه؟معنی حرف هایت را نمی فهمم. هم به نعل میزنی هم به میخ.»
«خواهش میکنم اینطوری تعبیر و تفسیر نکن. به نعل و میخ زدن کار ادم های پشت هم انداز و شارلاتان است. من هیچ کدام از ان ها نیستم. فقط وقتی گذشته ها را تجزیه و تحلیل می کنم می بینم نمی توانم به تو اعتماد کنم.»
«نمی توانی؟چرا؟مگر من چه کرده ام؟چه گناهی از من سر زده؟»
«اسمش گناه نیست چیزی است که نمی شود تغییرش داد. علی، بگذار رک و صاف وپوست کنده بگویم. تو با همه ی پاکی و خوبی و صداقتت ، مردی بسیار خود خواه هستی!»
«من؟ من خودخواه هستم؟چه خودخوهی ای کرده ام؟صریح حرف بزن.»
«گفتن این حرف برایم سخت است. اما وقتی دفتر زندگی کذشته تورا ورق می زنم، میبینم تو یک مرد ایرانی هستی با تمام تعاریفی که می شود از او کرد. تو از انچه نام قانون قرار گرفته چنان سواستفاده کرده ای که نمیتوانم هضمش کنم.»
«از چه حرف میزنی؟کدام قانون ؟کدام سواستفاده؟»
«همان قانونی که به تواجازه می دهد با داشتن دو همسر قانون و رسمی به من هم پیشنهاد ازدواج بدهی.»
«تو مگر از زندگی من خبر نداری؟من که همه چیز را برایت گفته ام.»
«گفته ای . می دانم. برای همین است که نیمتوانم به عنوان همسر رویت حساب کنم. بگذار دفتر زندگی ات را با هم ورق بزنیم. ببین با جنب مادر فرزندت چه کرده ای!»
«تو چرا اینجوری شده ای؟ 180درجه تغییر کرده ای چرا حالت عصبانیت داری؟مطمئنم اتفاقی افتاده و تو از چیزی ناراحتی. می خواهی بعدا تلفن کنم؟»
«نه . الان موقع خوبی است. نمی دانم باز هم می توانم چنین موقعیت روحی ای داشته باشم یا نه! علی، گوش کن. من به عنوان یک ادم بی طرف وقتی به گذشته ات نگاه می کنم میبینم هر کار کرده ای فقط و فقط به فکر منافع شخصی خودت بوده.»
«کدام منافع شخصی؟»
«تو به زن به عنوان کالایی نه چندان با ارزش نگاه کرده ای. وارد زندگی جنی شدی، ان هم با زور!تو عاشق او شدی نه او عاشق تو! بنا به گفته ی خودت تو بودی که به او پیشنهاد ازدواج دادی.»
«عشق نبود خیال می کردم عشق است.ترحم بود. بارها برایت گفته بودم احساس من به او ترحم بود.»
«نه، این حرف را بعدها وقتی خواستی گناهت را توجیه کنی زدی. تو او را دوست داشتی و با انکه چندان رغبتی به ازدواج با تو نداشت مصرانه ایستادی و او را از ان خود کردی. حالا بیا ببینیم بعد چه اتفاقی افتاد.»
«گوش کن. لطفا تند نرو. اگر راجع به من حرف میزنی باید همه چیز یادت باشد. جنی زنی بی احساس و دائم الخمر بود.»
«اهان... پس چرا با او ازدواج کردی؟حتما می خواهی بگویی برای گرفتی اقامت تنها راه حل بود. اگر اینطور باشد که گناهت به مراتب سنگین تر می شود. اما من چشم بر هم می گذارم و می گویم که دلیلش این نبوده . پس می ماند تمایل و عشقی که به او داشتی. تو او را به همسری گرفتی در حالی که صائقانه تمام تاریخچه ی زندگی اش را برایت گفته بود. بنابراین نمی توانی بگویی چشم بسته به دام افتادی.»
«او زن با صلاحیتی نبود. این رای دادگاه خودشان است.»
«مگر نمی دانستی؟مگر نگفته بود ازدواج با تو یعنی به دست اوردن صلاحیت برای داشتن پسرش؟چرا قبول کردی؟چرا زندگی ات را به زندگی اش پیوند زدی؟چرا گذاشتی بچه دار شوی؟بگذریم، می خواهی بگویی امید داشتی شکست زندگی گذشته اش را جبران و خوشبختش کنی، ولی او لیاقتش را نداشت!»
«بله همبن طور است . هر کار برایش می کردم فایده نداشت. او دائم الخمر بود. می دانست چقدر از مشروبخواری اش بدم می ایدو احساس عذاب می کنم، اما نظر من برایش مهم نبود.»
(( بله ولي من اميدوارم بودم رويش تاثير بگذارم و عوضش كنم.))
(( و چون او نخواست جز خودش كس ديگري باشد ،بچه اش را از ربودي وفرار كردي!))
(( تو حالت خوب نيست .شبيه آذر هميشگي نيستي!))
(( با همدستي مادر و خواهرت نقشه كشيديد و اجرا كرديد . يك بار هم از خودت نپريدي اين بچه صد در صد متعلق به تو ست يا نه جني را بلاتكليف و دلشكسته گذاشتي و دخترت را برداشتي و به ايران فرار كردي. ))
((اسمش فرار نيست .اسمش نجات دادن بچه اي بي گناه است.))
(( اگر او با تو اين كار را كرده بود چه ؟ باز هم اين عقيده را داشتي ؟ حالا بقيه اش را ورق مي زنيم مگي را فقط و فقط مال خودت مي دانستي. به همين دليل چشم و گوشت را به روي رنجها و دردهاي جني بستي .در خانه مادرت جا خوش كردي. و مگي همچنان محور زندگي ات بود ،تا اينكه فهميدي توطئه اي در كار است . آيا ايستادي و شهامت به خرج دادي و توطئه ها را بر ملا كردي ؟يانه ... بهترين راه اين بود كه فرار كني.))
(( آذر باور نمي كنم اين حرفها را از تو مي شنوم. مگر مي شود كسي اين قدر عصباني باشد و با اين حال بتواند ماهها رفتار عادي داشته باشد ؟يعني چه ؟ انگار كس ديكري شده اي.))
(( نه بگو. مي خواهم خودم را ااز نگاه تو ببينم.انگار غول بي شاخ و دمي هستم و خودم خبر ندارم بگو.))
((فرار تو اوضاع داخلي خانواده ات را تحت تاثير قرار داد. تو به اين شهر آمدي وباز چشم و گوشت را بستي تا از نتايج عملي كه انجام داده اي بيخبر بماني .مگي در اين شهر مريض شد. مريضي او چنان رويت تاثر گذاشت كه وقتي به ياد روزهاي بيمارستان مي افتم ،مي بينم تو در آن روزها مرده اي متحرك بودي كه با او نفس مي كشيدي و به خاطر او زنده بودي و به هيچ كس ديگر فكر نمي كردي نه جني نه مادرت نه.....))
((مگر دوست داشتن مگي گناه است؟))
((اگر گناه نيست،چرا جني را از داشتن او محروم كردي؟))
(( او صلاحيت بزرگ كردن دخترم را نداشت.))
(( تو در مقامي بودي كه صلاحيت او را تعيين كني؟))
(( قبلا دادگاه اين كار را كرده بود.))
((پس چرا با ازدواج كردي ؟چرا گذاشتي بچه دار شوي؟جواب قانع كننده داري؟))
((دارم اما تو قانع كننده اش نمي داني بگو حرفهايت را ادامه بده))
((سرانجام فشاره اي مالي يك بار ديگر تو را به خانه مادرت سوق داد. و مهشيدپيدايش شد. مهشيد قرباني ديگري بود.قرباني تو و خودخواهي هايت!))
((تو از جاده انصاف دور افتاده اي مهشيد به خاطر من و دخترم با من ازدواج نكرد.به دليل بوي دلارهايي كه به دماغش خورده بود برايم دام پهن كرد.))
((اما خوب مي داني وقتي به هر دليل با تو ازدواج كرد.آن قدر دوستت داشت كه جز زندگي با تو ،به هيچ چيز فكر نكرد.))
(( انگيزه اش از اول اين نبود !با فري همدست بود تا دلارها را به چنگ آورد.))
(( بعد چه ؟ الان به چه دليل گوشه زندان است ؟به خاطر دختر تو به زندان نيفتاده؟))
(( چه بايد بكنم؟ بروم به دست و پايش بيفتم و از اينكه خواهرم را كشته تشكر كنم ؟))
((نه تو هرگز اين كار را نمي كردي ! همان كاري را كردي كه بلدي .فرار!باز هم فرار كردي دخترت را برداشتي و پشت پا به همه آنهايي زدي كه به طور حتم از اين عمل تو رنج مي كشند. ))
((تو به حرفهايي كه مي زني فكر هم كرده اي؟ من در اين تاريخچه اي كه ورق زدي چه گناهي مرتكب شده ام سرنوشت با من و دخترم سر جنگ دارد .به هر كس محبت مي كنم جوابش همين است.))
((تو همين الان آدمي فراري هستي!كاش از احجاف قانون فرار مي كردي. آن وقت مي توانستم بگويم چاره اي نداري.اما الان هيچ معذوري نداري و آنچه پيش آمده تصميم خودت است .فرار كردي تا مسئول هيچ چيز نباشي.حالا به زن ديگري فكر ميكني. خيلي راحت و آسوده هم فكر مي كني.ازدواج ما هيچ منع شرعي و قانوني برايت ندارد. هيچ ابايي هم نداري!مي تواني به محض اينكه از من هم خوشت نيامد. دخترت را برداري و فرار كني و به فكر زن چهارمي باشي.تازه اين فقط حقي است كه در مورد زنان عقدي داري.خودت ميداني!مي تواني به جز چهار زن عقدي دهها زن ديگر را صيغه كني و نه نگران قانون باشي ونه نگران شرع.))
علي اختيار از دست دادو فرياد زد:((تواين همه را در مورد من ميدانستي و ماه ها با احساستم بازي كردي!؟چرا از اول نگفتي ؟من كه هيچ چيز را از تو پنهان نكرده بودم.چطور شد امروز ياد فرارها و ازدواج هاي من افتادي؟))
((آن قدر تحت تاثير محبتها و صداقت هايت بودم كه فكر نكرده بودم شايد همين بلاها را سر من بياوري.اما امروز كه روز تصميم گيري است ،مي بينم تو به جز خودت و مگي به هيچ كس اهميت نميدهي.مرا هم براي او و به خاطر او انتخاب كرده اي.))
((من مي توانم به تنهايي دخترم را بزرگ كنم .احتياج به هيچ كس ندارم . اما به تو علاقمند شده ام چرا تصميم به خرد كردنم گرفته اي؟))
((تو خيلي زود گذشته ها را فراموش مي كني و آينده را مي چسبي . شايد يك روز هم نتوانم پاسخگوي تمام آنچه تو مي خواهي باشم . از همين حالا سرنوشتم را با تو مي دانم و مي توانم ارزيابي كنم.مرا بلاتكليف مي گذاري، دخترت را بر مي داري و فرار مي كني .تو هم مثل پدرت احساس مسئوليت نداري!))
كلمه ((فرار))علي را دگرگون وخشمگين كرد.چنان از خود بي خود شده بود كه مي خواست گوشي را روي دستگاه بكوبد.به خصوص آذر پاي پدرش را هم به ميان كشيده بود .اما رشته عاطفه اش با آذر محكم تراز آن شده بود كه بتواند به سادگي قطعش كند.ازاين گذشته ،مگي با او و دخترهايش سخت پيونده خورده بود.
هر دو سكوت كرده بودند . آذر از يادآوري و بر زبان آوردن آنچه گفته بود احساس نا مطبوعي داشت.علي زير ضربه شلاق وار او له شده بود.هر دو سكوتي تلخ و گزندهبلاتكليف مانده بودند.حرفها را زده بودند ودر پايان احساس مي كردند آنچه گفته اند ارزش ابراز نداشته.به خصوص آذر احساس گزندهاي داشت. فكر ميكرد مي تئانست بدون آن همه توضيحو تفسير و بر شمردن نقاط ضعف علي و اشاره به پدرش فقط بگويد نمي تواند با او ازدواج كند اما حالا آنچه بر زمين زده و شكسته بود قابل جمع آوري نبودخود را به جاي او گذاشت . به خانه سرد و ساكتش فكر كرد. به دلش كه سخت شكسته بود .
با اين حال نظرش همان بود.علي را مرد مسئوليت نشناس مي دانست كه از اختيارات قانوني اش سوء استفاده مي كرد.
سكوت به درازا كشيد.گوشي در دستهاي سرد علي مي لرزيد.نگاهش به مگي بود .چطور مي توانست فردا به او بگويدديگر حق نداري به شبنم ونسيم فكر كني؟چطور بايد او را قانع مي كرد بهانه نگيردوسؤال پيچش نكند؟
نفسهاي تند آذر آرام گرفته بود.احساس خستگي مي كرد .روزها بود كه زير بار تصميم گيري خرد مي شد،حالا با به ثمر رساندن آنچه در ذهن داشت نه احساس سبكي مي كرد نه رضايت.
علي هم چيزي براي گفتن پيدا نمي كرد.مي ديد آنچه به آن دل بسته بود پوشالي و كاغذي بوده.حس موذي ديگري هم روحش را مي خورد حسي كه مي گفت آذر در پس آن همه استدلالهاي خشك و منطق هاي سنگين،از حسادت رنج مي برد.او آنچه را آذر بر زبان نياورده بود مي شنيد.اين حس رفته رفته چنان
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)