صفحه 350 و 351
آن قدر نیست.پس یادت باشد خودت گفتی پول نمیخواهی.فردا نزنی زیر حرفت!»
«نه.نمیزنم.آن روز که سر زیاد و کمش چانه میزدم علی نبود.الان علی هست.تمام ثروت های دنیا را با او عوض نمیکنم.فری به خدا پول ارزشی ندارد.راست میگویند پول مثل چرک دست است.»
«برو بابا،من از این معماهای اخلاقی بیزارم.همه ی ما حیوانیم.منتها کمی متعالی تر از چهارپایان.»
«خیلی چیزها با ارزش تر از پول است که با هیچ قیمتی قابل اندازه گیری نیست.اصلا قیمتها تعین کننده ی ارزشها نیستند.»
«به به!چه واعظ خوبی!منبرت کو؟»
«تو هر چی میخواهی بگو.من در کنار علی آنفدر خوشبختم که بدون پول هم همین احساس را دارم.»
«تو یک طوری شده ای!»
«طوری نشده ام.فقط چشم و گوشم را باز کرده ام.دارم همه چیز را درست میبینم و میشنوم.صداهای آینده را میشنوم.مناظر اینده را میبینم»
«مگی کجاست؟»
«همین جاست.بدبختانه نارسیس با او نمیسازد.»
«خب،خانوم معلم اخلاق،فردا می آیم.وقتی تو دم از اخلاق میزنی میخواهم کرکر بخندم!مسخره!خداحافظ.»
مهشید باز هم حرف داشت.میخواست بگوید:«من انتخابم را کرده ام.انتخاب عبارت است از انتخاب یکی و نفی دیگری.من دنیا را در یک کفه ی ترازو گذاشتم و علی را در کفه ی دیگر.آن وقت علی را انتخاب کردم.»
میخواست بگوید:«این عشق در زیر خاکستر مانده سربراورده و تمام وجود مرا گذرگاه خود کرده.دائم گداختنم را نمیبینی؟»
میخواست بگوید:«خوشبختی محض قابل تکرار نیست.من غیر ممکنها را باور کرده و بدست اورده ام.بهای سنگینی هم برای تجربه های زندگی پرداخته ام.دیگر توان پرداخت بیشتر ندارم»ا
اما فری گوشی را گذاشته بود.
بار خاطرات گذشته و شکست در ازدواج اول،اسمان دلش را تیره کرده بود.فری هم او را دست انداخته و تحقیر کرده بود.غرور زخم خورده اش بی قراری میکرد.به این نتیجه رسید برای که برای دست نخوردن غرور باید بهایی سنگین پرداخت.او سالها رازهای تلخش را با سعه ی صدر درسینه نگه داشته بود تا غرور فرید را نشکند و زخمی نکند.حالا غرور خودش بود که آسیب میدید.البته قضاوت دیگران تزلرلی در او ایجاد نمیکرد.به دست اوردن علی در همان مدت کوتاه انقدر باران عشق به روح خسته اش باریده بودکه خشکی بیابان را تاب بیاورد.اما در عین طغیان میخواست متعادل باشد.میدانست انسان در تعادل به تعادلی میرسد.باید فکری میکرد.اما چه فکری؟تا ان روز با فری همفکری کرده بود.فراموش کرده بود بین عدالت،وجدان و پول کدام را باید انتخاب کند.و حالا توان عاطفی اش بر تمام ضعف ها غلبه یافته بود و میخواست در ان تناقض بزرگ،وجدان و عدالت را برگزیند.از فکر نبردی که در پیش داشت بر خود لرزید.فری کسی نبود که به این اسانی ها دست از سرش بر دارد.علی را به سوی او سوق داده بود تا راه را برای خودش هموار کند.حالا این کار انجام شده بود و فری مصمم بود نقشه اش را به اجرا در آورد.مهشید میدید راه گریز ندارد.اگر دست به دست فری نمیداد او کاری میکرد که زندگی اش از هم بپاشد.همان طور که علی را به او نزدیک کرده بود همان طور هم دورش میکرد و همه چیز را به هم میریخت.کافی بود علی را از نقشه شان با خبر کند.ان لحظه ای را در نظر مجسم کرد که فری همه چیز را به علی گفته باشد.نفسش تنگ شد.از تجسم آن لحظه ی شوم قلبش به تپش افتاد.میدانست فری اهل انتقام است.به هر قیمتی که شده.حتی به قیمت مصیبتی برای خودش.انجا نقطه ی پایان بود.همه چیز فنا میشد و به باد میرفت.علی دیوانه میشد و با توهین امیزتزین وضع ترکش میکرد؟مگی به جانش بسته بود.او را برمیداشت و به نقطه ای نامعلوم فرار میکرد.همان کاری که با جنی،و بعد هم با خانواده ی خود کرد.نه...نباید علی را از دست میداد.او مرد رویاهایش،
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)