صفحه 5 از 9 نخستنخست 123456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 81

موضوع: بازي تمام شد | شهره وكيلي

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ۲۴۸-۲۴۹
    می کند "
    سالار نیشخندی زد و جواب داد:" هر چه میخواهی بگو . توپ را هر قدر به این طرف و آن طرف پرتاب کنی خسته نمیشود . روزی که سکه زندگیام به بالا پرتاب شد و جلوی پایم افتاد دیدم خط است ."
    فرهنگ گفت :" فعلا با مشاجره اعصاب هم را خرد نکنید .الان باید به فکر چاره باشیم ."
    تللفن زنگ زد ، فری عقاب وار دستش را فرود آورد و گوشی را برداشت " الو بفرمائید ."
    " سلام فری جان ، جمیله هستم ."
    "سلام ، الان گوشی را میدهم به دائی ."
    "با ارژنگ کاری ندارم . میخواستم بپرسم علی آمد خانه ؟"
    " نه، هنوز نیامده ، ما همه نه از تماس با بیمارستانها نتیجهای گرفیم و نه از کلانتری ."
    "میخواهی من بیایم ؟"
    " نه ، شما زحمت نکشید . دائی ارژنگ که اینجاست ."
    " پس اگر ان شا الله علی آمد، به ارژنگ بگو زود بیاید . امشب خانه مامانم دعوت داریم ."
    فری بغض الود گفت :" ما با دائی کاری نداریم . دائی فرهنگ اینجاست ."
    " پس گوشی را بده به او . فعلا خداحافظ ."
    ارژنگ گوشی را گرفت ." سلام ، چی شده ؟ دلت برایم تنگ شده؟"
    " چرا نمیآیی ؟ مامان تا به حال دو بار تلفن زده ."
    " نمیتوانم نوری را تنها بگذارم ."
    توران با صدای بلند طوری که جمیله بشنود ، گفت :" ارژنگ فعلا که کاری از دست هیچ کس بر نمیآید .برو ، هر وقت خبری شد تلفن میکنم ."
    ارژنگ شانه بالا انداخت و به جمیله گفت :" تو و بچهها برید من بعدا میآیم ."
    "یعنی چه ؟ مامان از دو هفته پیش دعوتمان کرده ۱"
    " بهشان بگو چه اتفاقی افتاده !"
    جمیله آن قدر بلند و با جیغ جیغ حرف میزد که ارژنگ گوشی را دورتر از گوشی گرفت . وقتی جمیله گفت :" من این حرفها سرم نمیشود . همین الان بیا ." با خداحافظی سرسری گوشی را گذاشت .
    توران دگرگون و کلافه گفت :"ای داد بیداد ، ارژنگ تو را به خدا برو الان جمیله برایمان پیراهن عثمان داره میکند . به خدا حوصله حرف و حدیث ندارم . او نزده برایمان میرقصد . وای به حال اینکه ....."
    سالار گفت :" فری ، حوصله داری شکارها را پاک کنی ؟"
    فری که از ظهر منتظر فرصت مناسب بود تا به گیتی تلفن کند و موفق نشده بود . با پارکهاش گفت :" شما هم وقت گیر آوردید ؟ همان طور در فریزر بگذارید تا سر فرصت پاکشان کنیم . میبینید که چه اوضاعی داریم !"
    " خودم پاک میکنم . میخواهم تا تازه است بخورم ."
    تلفن زنگ زد . فرهنگ گوشی را برداشت . سروان فردوسی از کلانتری بود . پرسید علی تمیمی وسایلی با خود برده یا نه ! بعد هم اظهار داشت . دو مأمور میفرستد تا از خانه بازدید به عمل آورند. فرهنگ در جواب گفت : " متاسفانه کسی موقع رفتن او را ندیده .معلوم نیست چیزی با خود برده یا نه !"
    تمام نگاهها به فرهنگ بود . توران خود را به او رساند و گوشش را به گوشی چسباند . سروان فردوسی گفت :" تا چند دقیقه دیگر مأمورها میآیاند ."
    فری تازه به صرافت افتاده بود . در حالی که به سرعت از پلهها بالا میرفت گفت :" راست میگوید . چرا اتاقش را وارسی نکردیم ؟"
    اندکی بعد با صدائی بلند ، آن طور هه همه بشنوند گفت :" چمدانش نیست . ساک مگی هم نیست ."
    همگی با سرعت به طبقه بلا رفتند . فرهنگ قبل از همه چشمش به یاداشت روی میز افتاد ." نگاه کنید ، یاد داشت گذاشته ."
    همه در جای خود میخکوب شدند . فرهنگ یاد داشت را با صدای بلند خواند ،

    ۲۵۰-۲۵۱
    و روی جمله آخر تکیه کرد ." ما اینجا امنیت نداریم ." توران ناله کوتاهی کرد و صدایش بورید . فرزین به طرفش دوید و با فری کمک کردند او را روی تختخواب بخوابانند . ارژنگ با صورت پایین رفت و صندلی بعد با یک لیوان آب خنک برگشت . فری گفت :" هوایش را داشته باشید تا من برم آب قند بیاورم ."
    در نیمه راه پلهها بود که صدای زنگ در خانه برخاست . مونا با خوشحالی گفت :" دائی علی و مگی آمدند ."
    فری پایین دوید و از آیفون جواب داد . مامورها بودند . دکمه را فشار داد و آنها به ساختمان آمدند . شتابزده به آنها گفت :" چمدان و ساک بچهاش را برده"، اما راجع به یاداشت چیزی نگفت . آنهارا در سالن گذاشت و به سرعت از پلهها بالا دوید.. آهسته گفت :" مأمورها آمدند نباید از یاداشت حرفی بزنیم ، برایمان دردسر میشود . به بابا هم نباید بگوییم . دهنش چفت و بست ندارد ."
    مأمورها به رانهمایی فرهنگ و فرزین بالا رفتند . سالار در آشپزخانه پرهای پرندگان را که شکار کرده بود میکند . با صدای بلند طوری که به گوش فری برسد گفت : " اینقدر شلوغش نکن ، هر جا رفته باشد بالاخره برای خواب برمیگردد ."
    فری به گفتهاش اعتنایی نکرد .
    مامورها با دقت همه را را گشتند و در گزارششان قید کردند :" بنا به اظهارات افراد خانواده علی تمیمی یک چمدان و یک ساک با خود برده."
    یکی از آنها پرسید :" نگاه کنید ببینید چه چیزهایی با خودش برده !"
    توران به سختی از تختخواب پایین آمد ، با فری در کمد را باز کردند . صدای گریهاش بلند شد :"ای وای تمام لباسهایش را برده . " با گفتن این جمله زنوانش سست شد و نزدیک بود بیفتد . ارژنگ و فرهنگ به سرعت خود را به او رساندند و از سقوطش جلوگیری کردند .
    فری کشوی کمدها را بیرون کشید . با حیرت گفت :" لباسها و وسایل مگی را هم برده .!"
    فرزین گفت :" پس با تصمیم قبلی رفته ."
    مأمورها گزارششان را تکمیل کردند و رفتند . در آخرین عبارت گزارش آمده بود :" علی تمیمی همراه دخترش از خانه فرار کرده و به مقصد نامعلومی رفته . نامبرده وسایل شخصی خود و دخترش را به همراه برده است ."
    با برملا شدن موضوع جو خانه تغییر کرد . احساس تلخ و غم انگیز جای آن را به بیتابیها و بی قراریهای ساعت قبل را گرفته و ماتشان کرده بود . توران دیگر گریه نمیکرد ، اما در چنان برزخ روحیای قرار داشت که دل همه به حالش میسوخت و سعی میکردند دلداریاش بدهند . ولی فری حرفی برای گفتن نداشت. خوب میدانست " ما اینجا امنیت نداریم ." چه معنایی میدهد . به فکر فرو رفته بود . از خود میپرسید آیا علی از گفتگو او با جنی یا گیتی بویی برده ؟! آیا وقتی با مهشید حرف میزده شنیده ؟ چنان مسخ بود که همه متوجه حالت غیر عادیاش شدند . توران نیز حالتی نظیر او داشت . مسکه شده بود دلش میخواست سالار و برادرهایش در خانه نبودندن و سر فری داد میکشید که تو علی را بیچاره کردی . تو باعث شدی از خانه فرار کند . آنقدر دلار دلار کردی که مجبور شد بچهاش را بردارد و برود . البته میدانست فری کم نمیآورد و طلبکار هم میشود اما این طور نبود . فری احساس شکست میکرد . رویاهایش را بر با د رفته میدید . به خاطر از دست رفتن میلیونها دلار خشمگین و عاصی بود .
    فرهنگ گفت :" از روزی که علی آمده میخواستم بیایم ببینمش وقت نکردم . کاش میدیدمم و خیالش را راحت میکردم که دست کوچ کس به او نخواهد رسید . طفلک ببین از ترس پلیس چطوری خودش را سرگردان کرد ."
    توران به تأسف سر تکان داد . همگی پایین آمدند . فری به بهانه خواباندن مونا از جمع جدا شد و به اتاق خود رفت . میخواست فرصت فکر کردن داشته باشد . قبل از آنکه در اتاق را ببندد گفت :" مونا را میخوابانم و میآیم ."
    مونا چنان خسته بود که در همان چند دقیقه خوابش برد و به او فرصت داد با اندوهی بزرگ پیش خود اقرار کند اینجا شکست خورده است . فکر شکست و از دست رفتن آن ثروت رویایی جانش را به لب میرساند . اصلا نمیخواست باور کند تمام نقشههایش نقش بر آب شده آن دارایی هنگفت
    ۲۵۲-۲۵۳
    چیزی نبود که بتواند به آسانی از داشتنش صرف نظر کند . فکر کرد نه جنی و نه گیتی ، هیچ کدام نباید از این ماجرا بویی ببرند . مطمئن بود علی به زودی خسته میشود و وامانده و سرگشته به خانه بر میگردد . بنابر این نمیبایست بگذارد کسی موجب بر هم خوردن نقشههای دور و درازش شود . چیزی که بیش از همه خشم فری را بر میانگیخت صورت گذشت زمان بود که موضوع مگی را در انگلستان از داغی و مطرح بودن در روزنامهها و مجلات میانداخت . او میدانست یک خبر هر قدر تکان دهنده باشد به مرور فراموش میشود و وقتی مردم فراموشش کردند دیگر نمیتواند تاثیر چندانی بر افکار عمومی داشته باشد .
    در افکار خود بود که صدای بلند گریه توران او را به خود آورد . فکر کرد الان است که او همه چیز را روی دایره بریزد . آهسته از کنار مونا برخاست و از اتاق خارج شد . انگشتش را به علامت سکوت روی بینیاش گذاشت و هیس کشداری کشید:" مامان ، چه خبر است ؟ مونا تازه خوابش برده . چرا ماتم گرفته اید ؟! خب او رفته و به طور حتم دو سه روز دیگر خسته و وامانده بر میگردد . حالا خوب است که با پای خودش رفته ،"
    " چقدر به تو گفتم ...."
    فری به سرعت کلامش را قطع کرد :" چرا میخواهید کاسه کوزهها را سر من بشکنید ؟!! مگر یادتان رفته دفعه اولی که به دیدن او و جنی رفتید چه خبرهایی برایمان آوردید ؟ آنقدر گفتید و گفتید که من ندیده از او متنفر شدم ."
    گفتههای او چون سیلی محکمی توران را از جا پراند . دهان باز کرد تا جوابش را بدهد .:" من که نمیخواستم ...."
    فری مصمم تر از آن بود که به او مجال بدهد پتهاش را روی آب بریزد . با خشونت گفت :" مامان شما را به خدا ننه من غریبم در نیاورید . چرا هر وقت کم میآورید از من مایه میگذارید ؟ به نظر من ما دیگر نباید هیچ اقدامی بکنیم تا خودش برگردد . به طور حتم این وضع را دوام نمیآورد ."
    " اگر تا شب جمعه نیامد چه کنیم ؟ صد نفر مهمان دعوت کرده ایم ."
    " وقتی مهمانها امدندن یک بهانهای برای نبودن علی میآوریم ."
    " چه بهانهای ؟ مردم که سر علف نجویده اند ! میفهمند اتفاقی افتاده که علی در مهمانی خودش حضور ندارد . چه جوابی به مردم بدهیم ؟"
    " من فکر میکنم تا شب جمعه بیاید . میداند مهمانی را به خاطر او راه انداخته ایم ."
    فری توانست موضوع را به کلی از مسیری که توران در آن افتاده بود منحرف کند . سالار که از پاک کردن شکارها فارغ شده بود به جمع پیوست . در جواب فرهنگ که پرسید :" شما چه نظری دارید ؟ چه باید بکنیم ؟" از همان خانههای مذبوحانه کرد و جواب داد :" شاعر میگوید سایه خودش میایه !"
    ارژنگ گفت :" قربان دل خرم آقای سالار . ما شا الله از هفت دولت آزاد است ."
    توران ناله کرد :` آخ یه یک عمر فقط فکر خودش بود ، اصلا نفهمید این بچهها را من چطور بزرگ کردم . کی به مدرسه رفتند . کی مریض شدند . کی دکتر بردمشان ، کی فارغ التحصیل شدند !"
    سالار با خنده جواب داد :" مگر تو که کردی گفتند دستت درد نکنه ! این هم نتیجهاش ! همیشه گفتم خانم این قدر در کارهایشان دخالت نکن . بگذار روی پای خودشان بایستند . اما کو گوش شنوا ؟! حالا بلند شو سوروسات را جور کن که میخواهم شامی حسابی به همه بدهم . علی هم دو روز دیگر بچه به بغل برمی گردد ، مگر مرد میتواند بچه داری کند ؟"
    فرهنگ گفت :" یعنی هیچ اقدامی نمیخواهید بکنید ؟"
    " چه اقدامی ؟ کاری از دستمان بر نمیآید . شاید اصلا خواسته مستقل زندگی کند ."
    ارژنگ گفت :" پس من میرم هروقت تصمیم گرفتید دنبالش بگردید ، خبر بدهید میایم . الان جمیله حسابی جوش آورده . امشب مادرش دعوتمان کرده ."
    توران با لحنی منزجر گفت :" کی ترست میریزه ؟ تا آخر عمر میخواهی از او بترسی و بلرزی ؟!"
    این حرف به ارژنگ گران آمد . در جوابش گفت :" من نمیتوانم مثل آقا سالارمان سر نترس داشته باشم ،"
    ۲۵۴-۲۵۵
    همان طور که ارژنگ پیش بینی کرده بود توران خانم به وضوح ناراحت شد . کسرشان خود میدانست کسی به او طعنه بزند . حتی برادرش . دنبال جمله مناسبی میگشت که تلافی کند . اما زنگ تلفن افکارش را بورید . فری سراسیمه دوید و به اتاقش رفت تا زود تر گوشی را بردارد که مونا بیدار نشود . آهسته گفت :" بفرمائید ."
    صدای جنی را شنید . آهسته در اتاقش را بست تا کسی متوجه نشود . جواب داد :" پول آماده شد ؟"
    " تو باید بفهمی پولی که علی خواسته خیلی زیاد است . میخواستم بگویم حدودا نیم میلیون دلار جمع شده . خواهش میکنم به او بگو این پول را قبول کند و بچه را بدهد ."
    فری با توجه به وقایعی که رخ داد بود ، میدانست احتمال دارد حتی به یک پوند یا یک دلار هم دسترسی پیدا نکند . بنابر این ترجیح داد همان مبلغ را قبول کند تا بعد . به همین دلیل از موضعی نسبتاً سییف گفت :" شماره حسابی میدهم پولها را واریز کن تا بعد بگویم چه کار باید بکنی ."
    " پول دست من نیست در حساب بانکی است ،"
    " خب پس برای چی تلفن کردهای ؟"
    " میخواهم با علی حرف بزنم . تو دروغ میگویی . علی همانجاست ، اما تو نمیگذاری با من صحبت کند ."
    " برو حوصله ندارم . هر وقت پول آماده شد خبر بده."
    بالافاصله ارتباط را قطع کرد و شماره مهشید را گرفت . تند و سریع گفت :"آمدنتان منتفی است . صدایش را در نیار فعلا علی بچه را برداشته و گم و گور شده . بعدا تلفن میکنم همه چیز را سر فرصت میگویم ."
    گوشی را گذاشت . تلفن را از پریز در آورد . تلفن سالن و پذیرایی و آشپزخانه را هم قطع کرد . وقتی به جمع پیوست توران پرسید :" کی بود ؟"
    " مهشید بود گفتم فعلا نمیتوانیم به خانهاش برویم ."
    فرهنگ و ارژنگ با هم از جا برخاستند . فرهنگ گفت :" اگر میدانستم خودش رفته به کلانتری و اطلاع نمیدادیم .اگر دنبال قضیه را نگیریم و علی هم پیدایش نشود مشکوک میشوند . اگر به سراغشان هم برویم که مساله را بیخود بزرف کرده ایم ."
    ارژنگ گفت :" البته کاری است که شده . اما بهتر است با کلانتری در تماس باشیم . فردا میآیاند سراغمان که طرف را سر به نیست کرده اید و دارید نقش بازی میکنید."
    یکباره صدایهای های گریه توران بلند شد .:" آبرویمان میرود ، اگر شب جمعه قرار مهمانی نداشتیم موضوع یکدفعه برملا نمیشد . اما الان چه مهمانی را بهم بزنیم و چه نزنیم پته مان روی آب میافتاد ."
    ارژنگ گفت :" از سالار خان یاد بگیر . ببین چقدر خونسرد است !"
    سالار قهقه زد و گفت :" توری سرش درد میکند ، برای دردسر ."
    توران در همان حال گریه فریاد زد :" هر چه میکشم از دست تو میکشم !"
    فرهنگ گفت :" اعصاب همدیگر را خورد نکنید ، باید صبر کنیم ببینیم چه میشود . خب ما میرویم تماستان را قطع نکنید . من هم تلفن میکنم . به هر حال هر وقت تصمیم گرفتید اقدامی بکنید . خبر بدهید ."
    پس از رفتن آنها فری گفت :` ما چقدر ساده بودیم ! دیشب واقعاً خیال میکردیم که از مهشید خوشش آمده ، نگو داشته فیلم بازی میکرده و از پیش قصد فرار داشته ."
    توران دیگر جرات نکرد اعتراض کند . فقط زیر لبی غر غر کرد .:" باید عقلمان میرسید که او به خاطر مگی جانی را ترک کرده و از مدرک تحصیلیاش هم گذشته . پس چطور ممکن است زیر بار آن همه دوز و کلک برود و مگی را پس بدهد . حالا میفهمم که بچهام را درست نشناخته بودم ."


    مهمانی شب جمعه بهم خورد . فری خیلی سعی کرد مهمانی را برقرار نگاه دارد و برای نبود علی در جمع عذر موجه درست کند ولی قلب توران به شدت درد میکرد و حاضر نبود در برابر سولات کنجکاوانه اقوام قرار بگیرد . با هر
    ۲۵۶-۲۵۷
    تلفنی که میکرد تا خبر بهم خوردن مهمانی را بدهد به قول خودش از خجالت میمورد و دوباره زنده میشد . بعضیها چندان پی قضیه را نمیگرفتند . اما بعضی با کنجکاوی سوال پیچش میکردند. فری حاضر نشده بود در به هم زدن مهمانی و اطلاع دادنا به مهمانها هیچ کمکی به او بکند . لج کرده بود . چون عقیده داشت نباید مهمانی را بهم بزنند .
    توران نمیتوانست خانه خالی از علی و مگی را تامل کند . هر روز بی قرار تر و ناارام تر میشد . به خصوص که کم کم قوم و خویشها بویی از ماجرا برده بودندن و با تلفنها و تماسهای گاه و بی گاهشان موجب خشم و خروشش میشدند . پس از هر تلفن وقتی گوشی را میگذاشت ، گر میگرفت منقلب میشد و به همه بد و بیراه میگفت ، اما در این بدوأ بیراهها فری سهمی نداشت . چون او با وجود تمام عشق و علاقهاش به مادر و پدر هیچ گذاشتی در موردشان نمیکرد و به محض اینکه توران از اشتباهشان در مورد علی حرف میزد ، او حالت انفجاری به خود میگرفت و ناچار توران تمام گناهها را به گردن خود میانداخت .
    هر روز که میگذشت امید تماس گرفتن علی کمتر میشد . توران تمام آن مدت در خانه مانده بود تا اگر او تلفن کرد خودش گوشی را بردارد و التماس کند برگردد ، اما هیچ خبری نبود . کلانتری هم با توجه به عدم پیگیری آنها قضیه را مسکوت گذاشته و اقدام موثری به عمل نیاورده بود .
    جنی یک بار دیگر تلفن زد و التماس کرد با علی صحبت کند . فری همان جواب گذشته را داد . آن روز وقتی به جنی گفت :` هر وقت پول آماده شد تلفن کن ." توران برافروخته و آتشین مزاج گفت:" اصلا میدانی چه میگویی ؟ بر فرض محال که چنین پولی حاضر شود و بخواهند به ما بدهد . مگر این پول در قبال گرفتن مگی نیست ؟ آخر بچه کجاست که تو بخواهی به پول تبدیلش کنی ؟! چرا آن بیچاره را سر کار گاشتهای ؟! تو که میدانی دیگر چنین چیزی ممکن نخواهد بود پس آب پاکی را روی دستش بریزد که دیگر اینجا تلفن نکند . به خدا هر وقت زنگ میزند بند دلم پاره میشود . میترسم بالاخره چنان گرفتاری برایمان درست شود که نتوانیم از آن خلاصی پیدا کنیم."
    فری جواب داد:" قوانین ما تمامش به نفع مردان است . علی به همین دلیل حاضر شد مگی را به ایران بیاورد . هیچ جای ترس نیست . قانون ما مگی را به پدرش میدهد . من از گرفتاریهای دیگر میترسم ."
    توران همان روز با چشم گریان شماره کلانتری را گرفت و از سروان فردوسی خواست قزیه را جدی تر دنبال کند." جناب سروان ، الان پانزده روز است پسر و نوهام از خانه رفته و برنگشته اند . شما در این مدت چه اقدامی کرده اید ؟"
    " به تمام کلانتریها اطلاع داده ایم . مأموران در حال پیگیری قضیه هستند . چرا این چند وقت با من تماس نگرفتید ؟"
    " جناب سروان من دیگر تحمل ندارم . زودتر کاری بکنید .آن بچه به آب و هوای اینجا عادت ندارد . اگر مریض شود پدرش نمیتواند کارهای لازم را برایش انجام دهد . اگر پی قضیه را نگرفتیم برای این بود که خیال میکردیم چند روزی رفته مسافرت و بر میگردد ، اما حالا مطمئنم قصد برگشتن ندارد ."
    " آنچه مثلم است این است که در حوزههای استحفاظی ما چنین موردی شناسایی نشده . مطمئن باشید ما کارمان را بلدیم و طبق وظیفه مان عمل میکنیم .آن طور که پلیس حدس میزند ، پسر شما با فرزندش در جایی امن مخفی شده است ."


    بیش از سه هفته از رفتن علی میگذشت که جنی باز هم تلفن کرد اما این تلفن با دفعات قبل فرق داشت . آن روز فری در خانه نبود و توران گوشی را برداشت . صدای جنی پر از غم و اندوه بود . او با فارسی شکسته بسته و توران با انگلیسی شکسته بسته تر از او مطالبی گفتند و شنیدند . نامه علی به دست جنی رسیده بود و او میخواست به تمام نوشتههای علی پاسخ بدهد . میخواست بگوید متوجه اشتباهاتش شده و قول میدهد در کنار هم زندگی خوبی داشته باشند . طوری واضح صحبت میکرد و از تک و توک کلمات فارسیای که میدانست کمک
    ۲۵۸-۲۵۹
    می گرفت که توران کاملا فهمید پشیمان شده است . و باز فهمید که او میگوید اگر نظر مردم ایران نسبت به حضور خارجیان در ملکتشان این قدر منفی نبود به طور حتم به ایران میآمد تا به علی ثابت کند آن جنی سابق نیست. اشکهای او اشک توران را هم در آورده بود . با گریه قسم میخورد که علی رفته و هیچ کس از جا و ملانش خبر ندارد ، اما جنی به دلیل سابقه گفتگوهایش با فری باور نمیکرد . توران به او فهماند وقتی فری به خانه بیاید وادارش میکند به او زنگ بزند و بگوید چه اتفاقی برای علی و مگی افتاده است . جنی با تکرار نام مگی گوشی را گذاشت :" مگی ،...... مگی کوچولوی من .... مگی ....."
    آن روز توران چنان تحت تاثیر اریهها و لحن سوزناک جنی قرار گرفته بود .که وقتی فری به خانه آمد ، با حالی دگرگون ماجرا را برایش گفت و از او خواست به جنی تلفن کند و بگوید که علی واقعاً نیست . اما فری براق شد :" این دیوانه حرف سرش نمیشود . صد بار به او گفتم علی در این خانه نیست . حالا بعد از صد بار خودم را سبک کنم و همان حرفها را دوباره قرقره کنم ؟"
    " فری معلوم شد آن یاد داشتها که علی مینوشت برای جنی بوده ، نامهاش به دست او رسیده . نمیدانم علی در آن نامههای دور و دراز چه نوشته که جنی آن قدر بدحال بود ."
    " حتما از بلاهایی که سرش آورده نوشته ."
    " پس معلوم است جنی ازکارهایش پشیمان شده ، فری ، تو خودت بچه داری من که از او دل خوشی ندارم هیچ وقت یادم نمیرود با من چه رفتاری کرد ، اما اگر حاضر بشود ..."
    فری با صدائی نزدیک به فریاد گفت :" وای ..... شما چقدر ساده اید ! اینها همهاش کلک است .... میخواهد علی را بکشد آنجا و بدبختش کند . علی پا به فرودگاه بگذارد از همان جا یکراست میفرستندش زندان ."
    " جنی گفت اگر جنگ نبود و ایرانیها این قدر نسبت به حضور خارجیها حساسیت نداستند میآمد ایران ."
    " او گفت و شما هم باور کردید !! انگلیسیها تمام مردم دنیا حتی آمریکاییها را نوکر خودشان میدانند . از آن دماغ سربالا و رفتار ارباب مآبانهشان آنقدر بدم میآید و هرسم میگیرد که ...."
    " پس باید چه کار کنیم ؟"
    " هیچی ! این دفعه اگر من نبودم و تلفن کرد . با شنیدن صدایش فورا گوشی را بگذارید ."
    " خدایا ، عجب مصیبتی شد ! خیال میکردم بچهام را بر میدارم و میایم در مملکت و سر خانه و زندگی خودمان راحت میشویم . اما از روزی که این اتفاق افتاده یک روز خوش نداشته ایم . ییم عمر به این مرد گفتم این قدر حیوانات بیچاره را شکار نکن که این طور شد . اگر علی پیدا نشود من دیوانه میشوم ، فری فکری بکن ."
    توران مذبوحانه از عواقب اعمال خویش فرار میکرد و همه چیز را به گردن سالار میانداخت . این شانه خالی کردن اندکی آرامش میکرد . اما نه آنقدر که بگذارد زندگی طبیعی و عادی داشته باشد .
    آن روز فرزین در خانه حضور داشت . در اتاقش بود و صحبتهای آنها را میشنید . در فرصتی مناسب ، وقتی احساس کرد فری در اتاق خودش است . به سراغ او رفت " فری قلب مامان خراب است .نباید این قدر فکر و خیال و ناراحتی داشته باشد ."
    " مقصود ؟ میگویی چه کار کنم ؟ به جنی زنگ بزنم و قربان صدقهاش بروم ؟!"
    " نه ، یک تلفن الکی بکن و نشان بده داری با جنی صحبت میکنی ، بعد هم برایش هر طور خواستی ترجمه کن . اگر مامان بستری شود میافتیم توی دردسر ."
    "انگار بد نگفتی ، یکی دو ساعت دیگر به او میگویم عقیدهام عوض شده و نمایش برایش راه میاندازم ."
    تلفن دروغین فری باعث آرامش توران شد . او در حالی که مونا را در آغوش داشت و به خود میفشرد گفت :" میتوانی تصور کنی اگر مونا را از
    ۲۶۰-۲۶۱
    تو جدا کنند چه روزگاری پیدا میکنی ؟"
    فری پشت چشمی نازک کرد و گفت :" اگر کارهایی را که او با علی کرد من با دانا میکردم حقم همین بود ."
    " فری علی کجاست ؟ با یک بچه کوچک کجا رفته ؟ میترسم حرفهای تو را پای تلفن شنیده و دلش چنان شکسته باشد که نخواهد به این خانه برگردد ."
    " چه حرفها ؟ من چیزی نگفتم ."
    " ممکن است شنیده باشد به جنی گفتی پنج میلیون دلار میگیری و بچه را تحویل میدهی !"
    "از کجا شنیده باشد ؟ انگار شما هم خیالاتی شده اید !"
    توران اه بلندی کشید . لبریز از غصه بود . احساس تلخ و گزنده داشت . کم کم در مییافت دیگر آن اقتدار و تسلط همیشگی را بر زندگیاش ندارد . فری به سرعت او را پس میز آاد و خود در جایگاهش قرار میگرفت . این باور سرخورده و عصبیاش میکرد . او تا آن زمان چنان بر زندگی و افراد خانوادهاش و از آن فراتر ، بر خانواده پدریاش مسلط بود که کسی بدون مشورت " توران جون " کاری نمیکرد . دلتنگی و بدقلقی زن برادرهایش هم به همین دلیل بود . جمیله و ترانه به اینکه شوهرانشان در هر کاری " توران جان " را دخالت میدادند معترض بودند . اگر چه پیش رویش تظاهر به صمیمیت میکردند با هر دخالت او بر شوهرانشان میشوریدند و دست به اعتراض میزدند . با این همه میدانستند "توری " آن قدر سلطهاش را محکم کرده که اعتراضهایشان به جایی نمیرسد .
    اندوه توران ملغمهای از احساسات گوناگون بود . در ظرف مدت کوتاهی فرزندانش که به ظاهر خوشبخت بودند و با رفتنشان از خانه جایگاه برتری یافته بودند هر دو شکست خورده و با کوله باری پر از مجهولات به خانه بازگشته بودند ، او که روزی از علی و فری با تفاخر و سرافرازی حرف میزد از تحصیلات عالی علی در انگلستان و از بریز و بپاش اشرافی فری میگفت و از دیدن نگاه حسرت بار اطرافیان غرق غرور میشد ، حالا سرگشته و پریشان سر افکنده و واخورده چنان در برابر یورش حوادثی که نمیتوانست جلوی آنها را بگیرد خورد میشد که خود صدای شکستنش را میشنید .
    سالار بی یتنا به او به کار خود مشغول بود . او عادت داشت در عین حال که زیر یوغ همسرش زندگی میکرد ، با دلمشغولیهای خود سرگرم باشد . میدانست تا توران هست ، عدم حضور او در خانواده چیزی را تغییر نمیدهد . اما از زمانی که دانا از دست رفت و فری با یک بچه به آن خانه بازگشت وضع عوض شد . سالا به بهانه دلشکستگی دخترش چنان او را در همه امور تائید میکرد که ناچار توران هم به این دلجوئیها تن میداد . در حقیقت خود توران هم در این یک مورد با او همدست بود. بی آنکه بداند این همدستی چه بر سر موقعیتش در خانواده میآورد . او سعی میکرد در دلجوئی از فری از سالار عقب نماند . و سالار آگاهانه و رندانه با تقویت دخترش توران را از اعتبار میانداخت .
    توران تازه میفهمید چطور از جایگاه رفیعش رانده شده و عقب نهانده شده است . این درد کمی نبود که بتواند به راحتی آن را تحمل کند و بپذیرد اما از آن دردناک تر این بود که رقیبش خانگی بود . پاره جگر و وصله تنش . او بعد از دانا برای دلجوئی از فری چنان پر و بالش داده بود که جایی برای پر و بال خود نگذاشته بود . البته هیچ باور نمیکرد این دلداری و دلجوئی بی آاد و مرز روزی خودش را از افلاک به خاک بیندازد و چنان خوار و کوچک کند که از ترس او تمام حرفها و نظراتش را پیشاپیش سانسور کند . اکنون این حقیقت دردناک روزگارش را سیاه میکرد .
    جایگاه فری در زندگی مجددش در آن خانه ، با حمایتهای مرئی و نامرئی سالار محکم تر میشد و به همان نسبت توران پس رانده میشد . به جایی رسیده بود که نوعی کینه نسبت به دخترش احساس میکرد . او عبی آنکه تجزیه و تحلیل کند میفهمید دفاعش از جنی به خاطر مبارزه با قدرت روزافزون دخترش است وگرنه عروس فرنگیاش جایگاهی نزد او نداشت . حمایت از جنی به معنی مخالفت با فری بود . البته این راضیاش نمیکرد و او حاضر نبود به چیزی جیز همان اقتدار مطلقش رضایت بدهد . ولی به هر حال شروع مناسبی بود .
    ۲۶۲-۲۶۳
    آن روز پشت چشم نازک کردن فری درد دشنهای را به قلبش نشاند که با وجود آگاهی از همه خطرها بیدارش کرد تا خود را باز یابد و به او بگوید :" اگر میدانستم جنی این قدر علی را دوست دارد ، هیچ وقت به چنین کاری دست نمیز عدم . طفلک چنان گریه میکرد که جگرم آب شد ."
    فری با شنیدن این حرف قیافه تلخی به خود گرفت :" انگار یادتان رفته چه رفتار توهین آمیزی با ما داشت ! بی شعور فکر میکرد چون انگلیسی است باید جلویش تعظیم کنیم . حالا چطور شده که برایش دل میسوزانید ؟"
    " درست است که رفتارش با ما خوب نبود اما به هر حال نمیبایست علی را به چنین کاری تشویق میکردیم ."
    " من که پشیمان نیستم ، حقش بود."
    " اما من خودم را تا حدودی گناهکار میدانم ."
    " یعنی بنده هم گناه کردهام ؟!"
    این همان چیزی بود که توران میخواست ، اقرار به اشتباه و در نهایت تائید نشدن.
    با رفتن علی خیلی چیزها متوله شد . از جمله اتحاد خانوادگیشان که داشت از هم میپاشید . توران که با نضج گرفتن اقتدار و پایگاه فری و وزیت موجود را تحمل نمیآورد . تند مزاج و بدخلق شده بود . او توانسته بود فرزین را با خود هم عقیده کند . ولی هم عقیده کردن سالار به نظر غیر ممکن میآمد . به نظر میرسید که سالار به جبران سالها دور و دراز که زیر سیطره اقتدار همسر گم شده بود ، بهترین موقعیت را برای تلافی پیدا کرده است . این امر از دو جهت به توران ضربه میزد . اول اینکه شوهرش در جبهه فری قرار گرفته بود و در برابرش قد عالم کرده بود . دوم بها دادن به سالار آزارش میداد. از نظر او سالار مردی نبود که ارزش آن همه بها یافتن داشته باشد . توران همیشه از بودن در خانه پدر رنج برده بود . البته آن زندگیای که مردش میتوانست فراهم کند در خور خویش نمیدانست . به همین دلیل خانه اشرافی پدر را بر رنج زندگی در خانهای ساده و کوچک ترجیح داده بود . به عقیده خودش او زن زیرکی بود که به دام مرد کم خاصیت افتاده بود . نقطه ضعفهای سالار و زیاده رویهایش در رفیق بازی ، خشم و کین را در دل او شعله ور میکرد . اما غرور سرسختش اجازه نمیداد این ضعفها را در منظر دیگران قرار دهد . شوهرش اگر هیچ خاصیتی نداشت که به آن بنازد . شکارچی قابلی بود . این مسالهای بود که همه قبول داشتند بنابر این او میتوانست با نصب سر گوزنها به در و دیوار به دیگران القا کند که توران زن هر کسی نشده . در اتاقهای سالن ، راهروها و سالن پذیرایی چند سر گوزن و قوچ بود که نشان میداد این مرد هنر بزرگی دارد .
    توران که نقش پنهان نگاه داشتن بی عرضگیهای شوهر را همیشه حفظ کرده بود . حالا با نهایت میدید این کم خاصیتترین مرد دٔم در آورده و در سایه دختر پر مدعا و پر شعور و شرّش ادعای انا رجلنا میکند . او از این خفت که به خاطر همدستی سالار با دخترش میبایست کوتاه بیاید و تسلیم خیلی از چیزها شود ، سخت عصبانی بود . میدید عزیزترین و محبوبترین کسش تیشه برداشته و به ریسه او میزند . گاه این احساس چنان قوی میشد که ترس دیگری را هم در او زنده میکرد . تر از اینکه اقتدارش نزد دیگران از جمله برادرها و خانواده هایشان لطمه ببیند . زندگیاش تلخ و گزنده شده بود و در مرز آسیبهای جدی قرار داشت که هرگز به آنها فکر نکرده بود . از یک سو فری دائم بحران میآفرید و او را شکست میداد . از سوی سالار و سوی دیگر علی بر فراز قوله شکستن او ایستاده بودند .
    هیچ یک از افراد خانواده در سودای فقدان علی نبودند . نه سالار ، نه فری و نه فرزین . این بار سخت و غم انگیز را او به تنهایی به دوش میکشید . هر بار صدای نالهاش بات میخاصت همه به سویش هجوم میآوردند . حتی فرزین که با او همراهی بیشتری میکرد . فری در این طور مواقع تکرار میکرد " اگر آنقدر پول در اختیارش نمیگذاشتید نمیرفت . با دست خالیِ نمیتوانست برود ، در ثانی حتما جنی عادتش داده که چطور بچه داری کند ."
    فرزین هم نشان میداد به علی حسادت میکند . او با استفاده از واژه " سوگلی " در مورد برادرش نشان میداد که علی همیشه مورد توجه قرار میگرفته و او

    ۲۶۴-۲۶۴
    فراموش میشده ، اما بی توجهی سالار که توران قبل از این حوادث با سعا صدر تحمل میکرد در وزیت موجود چنان برایش کوبنده و مخرب بود که صدایش را تا حد فریاد در میآورد :" آخر تو چه پدری هستیِ میبینی پسرت سر به نیست شده و ککت نمیگزد ؟ " این سرزنشها و بازخواستها چیزی را عوض نمیکرد . ولی وقتی فری به جای پدرش جواب میداد ، توران به همان گردابی میافتاد که از آن وحشت دعاش _ همدستی پدر و دختر علیه او :" بابا چکار کند ؟! تفنگ بردارد بیفتد دور کوه و بیابان هر جا باشد پیدایش میشود ."
    روزی که اولین نامه جنی همراه با بستهای محتوی چند دست لباس قشنگ برای مگی رسید ، همگی در خانه بودند. بسته را فرزین گرفت و رسید داد و در میان بهت و حیرت همه آنرا باز کرد . توران با دیدن آنها چنان از خود بی خود شد که بی اختیار صدای گریهاش برخاست . لباسها را یکی یکی میبوسید و بر چشم میگذاشت . مونا به خیال آنکه لباسها برای اوست آنها را برداشت که بپوشد اما وقتی هیچ کدام از آنها اندازهاش نشد بغض کرد و به آغوش فری خزید. سالار در حالی که متاثر شده بود ضمن سرزنش کردن توران به مونا گفت :" بابا جان الان میبرمت دو تا لباس قشنگ برات میخوارم ."
    نامه جنی در دست توران بود . انگار نمیخواست آن را به کسی بدهد . مطمئن بود فری آن را به طور کامل برایش نخواهد خواند و به سلیقه خودش سانسورش خواهد کرد . فرزین انگلیسی میدانست ولی نه آنقدر که توران بتواند به ترجمه اش اطمینان کند . سالار هم فرانسه خوانده بود و انگلیسی نمیدانست اگر فری نامه را با سماجت از او نمیگرفت قصد داشت به فرهنگ تلفن کند و ازو بخواهد برای ترجمه نامه بیاید . اما فری کسی نبود که به دیگری مجال بدهد . وقتی در پاکت باز شد دو عکس در آن بود که مگی را در آغوش جنی نشان میداد . توران عکسها را گرفت و با چشمان اشکبار به آنها خیره شد با هق هق گفت :"فری تو را به جان مونا هر چه نوشته همان را بخوان "
    و فری خواند .

    علی عزیز
    وقتی نامه ات را خواندم مثل شمع گریه کردم و از غصه سوختم . من هیچ وقت مثل حالا در زندگیام غمگین نبودهام . بدون تو و مگی زندگی من مثل پاییز زرد و غم انگیز است . حالا میفهمام چقدر دوستت داشتم و نمیدانستم .در نامه ات به چیزهایی اشاره کرده بودی که مرا از خواب غفلت بیدار کرد . از روزی که رفتهای و مگی را با خودت بردهای مثل گلدانی شدهام که نه آفتاب به خود میبیند و نه آب و هوا چنان فرسوده شدهام که به تجویز دکتر هیومن چند روز خانه بستری شدم و به داروهای آرام بخش رو آوردم . تو باید بدانی چقدر پشیمانم اما کاری که تو کردی مرا بیشتر به طرف الکل کشانده . من برای فراموش کردن غصههایم دو برابر همیشه الکل مصرف میکنم . دیگر نمیتوانم چالرز را پیش خودم بیاورم . آنقدر روحیهام خراب است که او میفهمد و ناراحت میشود .
    علی , برگرد با دخترمان پیش من برگرد . من به تو احتیاج دارم . هیچ نمیدانستم بدون تو و مگی دیگر تم خوشبختی را بخواهم چشید . امروز با کمال تأسف برای خودم میفهمم تو همسر بسیار خوبی بودی و زندگی مان میشد خیلی سعادت آمیز باشد ، افسوس که با هشدارهای تو بیدار نشدم .
    علی خواهش میکنم مگی را به من برگردان من در حال نابودی هستم . نامه ات را به جولیا نشان دادا . او باور نمیکرد تو این هدر خوب باشی . او هم مثل من خیال میکرد تو مثل بعضی از هم وطنانت هستی . اما حالا میگوید به هر نحوِ شده کاری کنیم که تو پیش من برگردی و مگی را با خودت بیاوری .
    علی ، من برای گرفتن مدرک مهندسی ات به دانشگاه رفتم . میخواستم آن را بگیرم و برایت بفرستم اما آنها حاضر نشدند مدرک
    ۲۶۶-۲۶۷
    را غیر از خودت به کسی بدهد.
    علی ، این گناه برزگی است که تو مبلغی به زیادی پنج میلیون دلار در قبال مگی میخواهی . خودت میدانی من داشتن چنین پولی را در خواب هم نمیتوانم تصور کنم . برای من مگی تنها پنج میلیون تومان نمیارزد . مگی ارزش تمام زندگیام را دارد . چطور باور کنم که تو او را با پول معاوضه میکنی ؟!البته تمام مردم مملکتم قول داده اند در این راه به من کمک کنند تا به حال هم مبلقزیادی در یک حساب دولتی جمع شده اما هر بار به خانه تان تلفن میکنم فرعی میگوید تو به کمتر از این مبلغ راضی نمیشوی . تو که این قدر پول میخواهی چرا در نامه ات چیزی ننوشتی ؟
    علی ، دو عکس از خودم و مگی برایت فرستادهام . شاید با دیدن آنها تغییر عقیده بدهی . به من توجه کن . دستم را بگیر . قول میدهم زندگیمان را بهشت کنم . طوری که تو اززندگی در کنار من و دخترمان واقعاً لذت ببری . بیصبرانه منتظر تلفنت هستم . میخواهم صدای خودت ومگی را بشنوم .می خواهم از زبان خودت بشنوم که از من پنج میلیون دلار میخواهی تا مگی را بدهی . من هر بار که به خانه تان تلفن میکنم از فری میخواهم گوشی را به تو بدهد اما او میگوید تو در جای دیگر زندگیمی کنی . ولی وقتی نامه ات رسید دیدم نشانی خانه خودتان را نوشتهای ، مطمئن شدم در آن خانه زندگی میکنی ، ولی نمیخواهی با من حرف بزنی .
    علی ، بامن حرف بین . به من تلفن کن . من از پا گذاشتن به کشور تو که در جنگ با عراق است میترسم . شما آمریکاییها را به گروگان گرفته اید . شاید من هم در مملکت تو به همین سرنوشت دچار شوم . اگر مطمئن شوم در ایران مگی را به دست میآورم خطر میکنم و میایم . کافی است که تو بمن اطمینان بدهی که او را خواهم داشت من تا روزی که تو خبرم نکردهای در آرزوی دیدن مگی گریه خواهم کرد .
    علی ، تا امروز روزنامهها و مجلات پول خوبی در قبال مصاحبه یایم داده اند. میتوانم براحتی به ایران بیایم . من به پولهایی که برایم عر بانک گذاشتهای دست نزدهام ، چون فکر میکنم به زودی بر میگردی. بنابر این پولهایت مال خودت خواهد بود . علی من هیچ وقتی زندگی چندان مرفهی نداشتم .. و پولهایی که تو برایم گذاشتهای میتوانم برفاه بیشتر برسم اما میدانمک تو به زودی برمیگردی و زندگی مان را با هم میسازیم . از بابت پلیس هم ناراحت نباش . من با اطمینان از آمدن تو و مگی از شکایتم سر نظر میکنم . پلیس تا وقتی در تعقیب توست که من شکایتم را پس نگرفته باشم . وقتی پس گرفتم دیگر تحت تعقیب نخواهی بود .
    علی ، خیلی زور به من تلفن کن . نگذار ماجرای مگی بیش از این مورد بهره برداری دلالان بین المللی اخبار قراربگیرد . هر روز خبرگزاریهای دنیا موضوع را بشکلهای مختلفی عنوان میکنند و آن را به گروگان گیری آمریکاییها ربط میدهد . آمدن تو به تمام این بازیهای ژرنالیستی پایان میدهد .
    علی . روزی که صدای تو را بشنوم ، بهترین روز زندگیام خواهد بود.چارلز همیشه سراقرو تا میگیرد . دوستت دارد.وقتی به او گفتم برایه در بانک پول گذاشتهای گفتک او این قدر خوبا است چرا مگی را دزدیده.


    توران سکوت کرده بود و در خود میگداخت . هیچ چیز نمیگفت . میترسید با اولین واکنش فری نامه را نیمه تمام بگذارد . آرزو میکردای کاش وقتی نامه رسید علی در خانه بود و خودش آنرا میخواند و تصمیم میگرفت . هر چند میدانست با برملا شدن موضوع پنج میلیون دلار فاجعه به بار میآمد .
    او چنان بد حال بود که وقتی فری در خلال خواندن نامه گفت : خوب شد علی نبود اگر این نامه را میدید حتما تحت تاثیر قرار میگرفت و کار
    ۲۶۸-۲۶۹
    احمقانه ای میکرد ، حرف او را نشنید . فری متوجه شد او گفتهاش را نشنیده است . به این جهت با صدای بلند تکرار کرد :" مامان میگویم چه خوب شد علی اینجا نبود چون اگر نامه را میدید فوری احساساتی میشد و قبول نمیکرد تمام این حرفها دام است و به جنی یاد داده اند او را با این نامهها و پیامها بفریبد ."
    غصه همچون هیولایی سراسر وجود پوران را در چنبره گرفته بود . لحظهای به خود آمد و گفت : " چرا بقیهاش را نمیخوانی ؟"
    " میخوانم حواستان کجاست ؟ فهمیدید چه گفتم ؟"
    سالار خان پوزخندی زد و گفت :" سر به سرش نگذار ، اینجا نیست !"
    فری نامه را ادامه داد :
    علی ، برایم بگو مگی حرف میزند ؟ بین اعضا خانواده تو احساس خوبی دارد ؟ غریبی نمیکند ؟ شبها چطور میخوابد ، بهانه نمیگیرد ؟
    غذایش را خوب میخورد ؟ وای .... طفلک من چه سرنوشت غم انگیزی دارد . اگر چه تمام مردمی که از ماجرای مگی با خبر شدند تو را آدم سنگدلی میداند که بزرگترین خیانت را انجام داده . من تو را میبخشم و تقاضا دارم مرا ببخشی. آنوقت میتوانیم با قلبی روشن دوباره زندگی من را کنار هم شروع کنیم . تو فکر نمیکنی مگی احتیاج به خواهر داشته باشد ؟ کارول برای من خیلی دلسوزی میکند . حالا میفهمم خواهر چقدر ارزشمند است . من میخواهم در کنار تو برای مگی یک خواهر بیاورم .
    علی دوستت دارم ، مرا ببخش . به نامهام جواب بده. از دخترم بگو .
    همسر پشیمان تو ، جنی .

    با به پایان رسیدن نامه صدای گریه توران بلند شد . سالار خان از جا برخاست که برود . فری گفت :" بابا یادتان باشد شتر دیدید ، ندیدید . اصلا نامهای وجود نداشته . این لباسها هم میگذاریم وقتی علی آمد میگوییم خودمان برای مگی خریده ایم"
    سالار جواب داد:"ای به چشم ! شتر دیدی ندیدی ! عمر دیگری هست ؟"
    فری به فرزین هشدار داد :" علی اگر از نامه بویی ببرد . خودش را به دام میاندازد . پایش به خاک انگلیس برسد جایش تا آخر عمر در زندان است ."
    با توصیههای او توران هم حساب کار خود را کرد . عکسها را برداشت و به اتاقش رفت . باید با خود خلوت میکرد مونا به دنبالش رفت " مامان توری عکس مگی را بدهید ببینم ."
    " بیا عزیزم ، زود نگاه کن بده به من "
    " چرا ؟!"
    " میخواهم ......" اشک نگذاشت ادامه بدهد .
    مونا با دلتنگی به او نگاه کرد :" دائی علی هم از این عکسها داشت ، توی کیف سیاهش بود ."
    " برو عزیزم ، میخواهم کمی بخوابم ."
    توران در خلوت اتاق زیر لب زمزمه کرد :" خدا را شکر که وقتی فرزین پایش را در یک کفش کرد که برود آمریکا مخالفت کردم. هر چند با پوریا دوست جان در یک قالب بود و از رفتن او تا مرز جنون پیش رفت ، خوشحالم اشتباهی که در مورد علی کردم ، تکرار نشد . پوریا چه التماسهایی میکرد که فرزین را همراه او بفرستم .... خدایا علی را برگردان . دیگر طاقت ندارم .
    ۲۷۰-۲۷۱
    ۶
    علی هراسان و نگران کنار تخت مگی در بیمارستان خیام روی صندلی نشسته بود . چشمهای مگی از فشار تب ورم کرده و پلکهایش روی هم افتاده بود . به یک پا و یک دستش سرم وصل بود . علی در طول آن چهار روز بارها تصمیم گرفته بود او را بردارد و به ترهران برگردد و در یکی از بیمارستانهای خصوصی بستریاش کند . اماز ترس اینکه در طول راه حال بچه بدتر شود همان جا نگهش میداشت . تنها در بیمارستان شهر محقّر و کثیف و غیر بهداهتی بود . بخشها پاسوخگوی ازدحام بیمار نبودندن که هر روز برای گرفتن نوبت در آنجا تجمع میکردند . تعداد کم پزشکان و نیرون انسانی اندک قادر به پاسخگویی و ارایه خدمات کافی نبود . مگی در چنین فضایی روی یک تخت در حال اغما بود . در طول آن چهار شبانه روز هیچ یک از آنتی بیوتیکها و داروهای مختلف نتوانسته بود تب و لرزش را کاهش دهد . بیماری در حالهای از ابهام روز به روز پیشرفت میکرد .و علی تنها و سرگردان در گردابی از وحشت و اندوه دست و پا میزد . یکی دو بار با لحن خشنی بر تنها پزشک اطفال بیمارستان شوریده بود و تا حد فریاد صدایش را بالا برده بود :" پس شما اینجا چه کاره اید که نمیتوانید بچهام را نجات دهید ؟!"
    دکتر که پیدا بود به عجز آمده و بیماری هنوز برایش ناشناخته است به آرامش دعوتش میکرد ." ما آزمایشات لازم را انجام داده ایم . او هیچ بیماری شناخته شدهای ندارد .پیداست بیماریاش ویروسی است . بیماریهای ویروسی یک دوره خاص را طی میکنند و سپس از بین میروند."
    این نظریه در روزهای اول و دوم دلگرم کننده بود ، اما حالا در چهارمین روز متوالی مگی بی هیچ نشانهای از بهبودی رو به مرگ میرفع . ساعتهای پر اضطراب تمامی نداشت. دکتر شاپوری بی دریغ خود را در اختیار مگی گذاشته و به پرستار خانم آذر تهرانی توصیه کردهبود از او قافلنشود .
    عصر پنجمین روز بود که خانم تهرانی به علی گفت : آقای تمیمی بهتر است شما به منزل بروید و کمی استراحت کنید . من پیش دخترتان هستم . شما خسته اید ممکن است از پا بیفتید و مریض شوید ."
    دارن بیمارستان بیشترین امید علی به همین پرستار بود . او پروانه وار چنان دلسوزانه عمل میکرد که علی را با تمام پریشانیهایش امیدوار و دلگرم نگاه میداشت . اما علی حاضر نبود حتی برای یک لحظه مگی را در آن حال بحرانی راه کند و برای استراحت برود . همان موقع از آذر پرسید :" به نظر شما صلاح هست دخترم را بردارم و به تهران ببرم ؟"
    او با صداقت جواب داد :" بله این جا تشکیل کمیسیون پزشکی برای تشخیص بیماری مگی ممکن نیست . اما در آنجا این کار میتواند به صورت انجام شود و نوع بیماری تشخیص داده شود ."
    " اگر در طول راه حالش بدتر شود چه باید بکنم ؟"
    پاسخ این سوال برای آذر آسان نبود ، چون نمیتوانست حال مریض را در طول راه پیش بینی کند . در جواب گفت :" من نمیتوانم در این مورد هیچ پیش بینی بکنم . فقط میدانم امکانات بیمارستانی و خدمات پزشکی تهران با اینجا قابل مقایسه نیست . اما فکر میکنم در حال حاضر اول باید خودتان استراحتی هر چند کوتاه داشته باشید . هر کس شما را ببیند میفهمد حالتان چندان مساعد نیست ."
    " من نمیتوانم بخوابم نمیتوانم از پیش او بروم ."
    " قول میدهم در غیاب شما کاملا مراقبش باشم . جای نگرانی نیست . آرام بخش بخورید و چند ساعتی بخوابید . مگر نمیخواهید از او مراقبت کنید ؟!"
    علی حرفی را که دو روز بود بر زبان داشت مطرح کرد :" خانم تهرانی ، اگر
    ۲۷2-۲۷3
    بخواهم دخترم را به تهران برسانم حاضرید ما را تا تهران همراهی کنید ؟"
    آذر با تعجب پرسید :" همراه شما به تهران بیایم ؟!"
    " فقط در طول راه محض اینکه بچه را در بیسارتان بستری کردم برگردید . با حمام سواری که ما را به تهران میبرد برتان میگردانم ."
    آذر به فکر فرو رفت . پس از مکثی کوتاه گفت :" برای من مقدور نیست . اما شاید آقای شبازی بتواند ."
    " نه او چندان احساس مسولیت نمیکند . در این پنج روز تقریباً پرستاران اینجا را شناختهام . فقط به شما اعتماد دارم . ما میتوانیم بعد از نوبت کاری شما حرکت کنیم و شما برای نوبت کاری بعدی اینجا باشید ."
    آذر باز هم به فکر فرو رفت . سرانجام گفت :" آقای تمیمی من دو دختر کوچک در خانه داران نمیتوانم تنهایشان بگذارم ."
    " شوهرتان نمیتواند تا بازگشت شما از آنها نگهداری کند ؟"
    آذر با لحنی متفاوت جواب داد :" من شوهر ندارم ."
    " پس زمانی که سرکار هستید چه کسی پیش آنهاست ؟!"
    " خدا "
    " مگر نمیگیید بچههایتان کوچک هستند ؟ پس چطور تنهایشان میگذارید ؟"
    " چارهای ندارم ."
    " چند سال دارند ؟"
    " دختر بزرگم پنج ساله است و دومی دو ساله ."
    " میتوانید آنها را همراه خودتان بیاورید."
    " تا تهران راه طولانی است .اگر بعد از ساعت نه که کار من اینجا تمام میشود حرکت کنیم هر قدر با سرعت کارها انجام شود ، باز هم نمیتوانیم در نوبت کاری بد حاضر شوم . تمام طول شب را در جاده خواهیم بود . از این گذشته زمانی که به تهران میرسیم که اکثر پزشکان در بیمارستان حضور ندارند ."
    " به طور حتم دکتر کشیک در بیمارستان حضور خواهد داشت . خانم تهرانی ، من و دخترم به شما احتیاج داریم . خواهش میاونم به ما کمک کنید . میبینید که مگی دارد از دستم میرود . با سواری میرویم به بیمارستان که رسیدیم شما با همان سواری برگردید ."
    " نباید سرم را از دست با پای مگی بیرون بیاوریم . متاسفانه بیمارستان هم فقط یک امبولانس دارد وگرنه با آمبولانس میرفتید که از همه نظر خیالتان راحت باشد .
    " من با دو دختر شما جلو مینشینام .و شما و مگی در صندلی عقب قرار بگیرید . میتوانیم سرم را به وسیلهای بالا نگاه داریم که در جریان باشد ."
    آذر مستاصل مانده بود . در برابر وضعیتی قرار داشت که تصمیم گیری برایش مشکل بود .
    علی سکوت او را تحمل نکرد و با لحنی التماس آمیز گفت :" خانم تهرانی دخترم از دست میرود . خواهش میکنم هر قدر که بخواهید میدهم !"
    " باور کنیم موضوع پول نیست ، میترسم نتوانم برای نوبت کاری بعدی سر کارم حاضر شوم ."
    " مرخصی بگیردی ، فقط یک روز مرخصی بگیرید ."
    " کمی به من فرصت بدهید فکر کنم ."
    " این دست آن دست نکنید . وای ..... خدایا چرا زودتر به این فکر نیفتادم ؟ خانم تهرانی خواهش میکنم . الان ساعت هفت است شما پیش دخترم باشید م من میروم سواری میگیرم و بر میگردم . میرویم دخترهایتان را بر میداریم و حرکت میکنیم ."
    آذر گیج شده بود . از عواقب این اقدام میترسید . فکر میکرد اگر در بیمارستان برای مگی مشکلی پیش بیاید او مسولیتی نخواهد داشت اما با قبول چنین مسولیتی ممکن بود دچار مشکل بزرگی شود .
    " آقای تمیمی ، ببخشید نمیتوانم چنین مسولیتی را به عهده بگیرم ."
    " چه مسولیتی ؟! من با مسولیت خودم بچهام را میبرم چه شما بیایید و چه
    ۲۷۴-۲۷۵
    نیایید ، من دیگر صبر نمیکنم . اما حضور شما با تخصص و تجربهای که دارید میتواند جلوی یلی از اتفاقاتی را که ممکن است در طول راه برای دخترم پیش بیاید بگیرد . من به شما تعهد میدهم که خودا مسول این اقدامی هستم . خواهش میکنم وقت را هدر ندهید .!" بغض اگلوی علی را گرفتهبود . دیگر نمیتوانست وضع موجود را تحمل کند . با التماس گفت :" خانم تهرانی ، فکر کنید مگی دختر خودتان است . اگر یکی از بچههایتان در این وضعیت قرار داشت چه میکردید ؟!"
    آذر سخت تحت تاثیر قرار گرفته بود . دیگر مقاومت نداشت . قبل از آنکه موافقتش را اعلام کند پرسید :` مادر بچه کجاست ؟"
    علی سکوت کرد . آذر از سکوتش این طور برداشت کرد که او از مادر بچه جدا شده است . دل چرکین شد . از ذهنش گذشت :" تو که عرضه بچه داری نداری به چه حقی بچه را از مادرش جدا کردی ؟"
    علی آهسته گفت :" مادرش در ایران نیست ."
    این جواب تمام محاسبات آذر را بهم ریخت . نگاهی به چهره علی انداخت . گفت :" برید ماشین بگیرید تا شما برگردید من پیش مگی میمانم ."
    برق ناگهانی نگاه علی از روی سپاس و شعف بود . به سرعت از اتاق خارج شد . آذر درجه را زیر بغل مگی گذاشت . حفاظ تخت را بالا کشید و بست .سرم را وارسی کرد و از اتاق خارج شد . به اتاق پرستاری برگشت . درخواست یک روز مرخصی کرد و سپس با سرعت به اتاق برگشت . درجه را از زیر بغل مگی برداشت . با لحنی تأسف بار گفت :" اه .... لعنتی از چهل پایین تر نمیآید . این دیگر چه مرضی است ؟!"
    علی به بیمارستان برگشت . به صورت با اسابداری تصفیه حساب کرد و با هماهی آذر مگی را به اتومبیل منتقل کرد . آذر کیسه سرم را با چند تکه چسب به جا دستی طرف چپ اتومبیل بست . علی کنار راننده نشست و آذر پیش مگی . آذر نشانی خانهاش را به راننده داد و حرکت کردند .
    حدود ده دقیقه بعد اتومبیل جلوی خانه کوچکی ایستاد . آذر در حالی که پیاده میشد خطاب به علی گفت :" تا من بچهها را حاضر میکنم شما کنارش بنشینید و مواظب باشید دست و پایش را تکان ندهد ."
    راننده از علی پرسید :" بچه را برای معالجه به تهران میبرید ؟"
    " بله باز دکتر و بیمارستان اینجا تأسف بار است ."
    " حالا خدا را شکر نسبت به گذشته خیلی بهتر شده اینجا تازه بیمارستان شده تا دو سال پیش درمانگاه درب و داغانی بود ."
    آذر با دو دخترش از خانه خارج شدند . ساک کوچکی همراهش بود . علی با دیدن آنها پیاده شد . دخترهای آذر قشنگ و تمیز و دوست داشتنی بودند . دختر کوچک تر غریبی میکرد . آذر در صندلی عقب کنار مگی نشاط . دستی از پشت به ساعت دخترش کشید :" شبنم جان ، عقب جا نیست . ببین این دختر کوچولو مریض است . خوابیده . سرم دارد ، نمیتوانم بلندش کنم که برای تو جا باز شود . همان جا پیش نسیم بنشین ."
    علی او را نوازش کرد :" میخواهی بیایی روی پای من بنشینی ؟"
    شبنم غریبانه نگاهش کرد و خود را به نسیم چسباند. اتومبیل به راه افتاد . علی پرسید :" میخواهید تا از شهر خارج نشده این داروهایش را بخریم ؟"
    آذر جواب داد :" دارو برایش از بیمارستان برداشتهام . سرمش هم تا تهران تمام نمیشود . با این حال یک سرم دیگر آوردهام . دو ساعت دیگر باید در کنار جاده بایستیم تا امپولش را بزنیم ."
    قلب علی مالامال از اندوه شد . هنوز مسافت چندانی نرفته بودندن که شبنم خوابش برد . و سرش روی گردنش خم شد .نگاه علی به او افتاد . سعی کرد سرش را بالا نگاه دارد اما نشد. راننده کمی خود را جا به جا کرد تا فضای بشتری به بچه بدهد . اما وضع جا نیافتاد .حواس آذر به صندلی جلو بود . سعی کرد از همان پشت کمک کند تا شبنم در بازیات مناسب تری قرار بگیرد . باز هم نشد . علی به راننده گفت :" لطفاً کنار جاده نگاه دارید تا او را جا به جا کنیم ."
    کنار جاده ایستادند. علی پیاده شد ، نسیم هم پایین آمد . علی شبنم را به بغل
    ۲۷۶-۲۷۷
    گرفت و به نسیم گفت کنار راننده بنشیند . سپس خودش همان طور که بچه را در بغل داشت کنار او نشست . جا برای راننده و نسیم بازتر شد . آذر گفت :" شما خسته میشوید . میتوانیم جایمان را عوض کنیم . مگی فعلا مشکلی ندارد ."
    " نه، نه من خسته نمیشوم . لطفاً حواستان فقط به او باشد ."
    لحن علی آمرانه بود . سکوت برقرار شد . هوا کاملا تاریک شده بود و جاده خلوت . علی به رو به رو خیره شده بود . در دنیای پر التهاب خود غوطه ور بود . نسیمی خنک مسافران خسته را نوازش میداد. تمام هوس آذر به مگی بود . در دل دعا میکرد وضعیت او نسبت به قبل وخیم تر نشود .
    نسیم چرت میزد .، سرش به طرف علی خم شده بود . علی با یک دست طوری او را جا به جا کرد که به بازوی خودش تکیه داشته باشد. به یاد بیمارستانی افتاد که مگی در برایتون در آن به دنیا آماده بود . اه پر افسوسی کشید . میدانست اگر در برایتون بودندن مگی به این روز نمیافتاد .
    آذر به جلو سرک کشید . نسیم کاملا خوابش برده بود و تمام سنگینیاش را به علی تکیه داده بود . آذر از همان جا خواست کمی جا به جایش کند . علی مانع شد .
    " کارش نداشته باشید من ناراحت نیستم ."
    " باید ببخشید این طوری ناراحت میشوید "
    " نه، کی آمپول را میزنید ؟"
    " نیم ساعت دیگر . نگران نباشید . خوشبختانه وضعش وخیم تر نشده ."
    " برای همین بود که از شما خواستم همراهمان باشید . شاید اگر سرم را در میآوردیم حالش بدتر میشد ."
    " قصد دارید در تهران به کدام بیمارستان ببریدش ؟"
    سوال او بی جواب ماند . علی چند سال بود در ایران نبود . از این گذشته نمیدانست چه بیمارستانی مخصوص کودکان است . تازه به صرافت این موضوع افتاد :" آصلا به این موضوع فکر نکرده بودم . نمیدانم !"
    راننده گفت :" ببریدش هزار تختخوابی ."
    آذر گفت :" بیمارستان کودکان تهران مخصوص اطفال است . بخشهای مختلفی هم دارد ."
    راننده پرسید :" کجاست ؟ نشانیاش را میدانید؟"
    " تا به حال آنجا نرفتهام ، اما فکر میکنم در خیابان تخت جمشید باشد ."
    علی گفت :" پس به آنجا میرویم ."
    راننده گفت :" از وقتی سوا شدید خواستم بگویم آفرین به این خانم که این قدر خوب از بچهاش مراقبت میکند اما فهمیدم که خانم پرستار بچه است ."
    علی حوصله حرف زدن نداشت .آذر هم ترجیح داد سکوت کند . راننده هم دیگر سوالی نکرد و چیزی نگفت .
    نیم ساعت بعد آذر گفت :" لیتفا نگاه دارید آمپول بچه را بزنم ."
    راننده قدری جلوتر در محوطهای مناسب توقف کرد . علی دلش میخواست موقع تزریق مگی باشد . میدانست او چشمهایش را باز میکند و دنبالهس میگردد . اما دو بچه او را محاصره کرده بودندن . با این حال به آذر گفت :" لطفاً قبل آمپول زدن دخترتان را بغل بگیرید تا من پیاده شوم او را روی سندی بخوابانم . میخواهم موقع تزریق کنار مگی باشم ،"
    آذر پیاده شد و شبنم را در آغوش گرفت و سپس علی پیاده شد . کمک کرد بچه را روی صندلی خواباندند . راننده هم پیاده شد . کاپوت ماشین را بالا زد و وارسیاش کرد . آذر آمپول را آماده کرده بود . آن را در ران کوچک و لاغر شده مگی فرو برد . علی مثل روزهای قبل احساس کرد سوزن به قلب او فرو میرود . کار تمام شد . مگی هیچ واکنشی نشان نداد . تب همچنان بالا بود و او در حال بیهوشی . علی دست روی پیشانیاش گذاشت . از فرط ناراحتی میخواست فریاد بزند .
    راننده پرسید :" خب، حرکت کنیم ؟!"
    علی از بالای سر مگی کنار رفت . در را بست . اتومبیل را دور زد تا سر جایش بنشیند . آذر خواست به او بگوید پیش مگی بنشیند و او جلو پیش بچههایش برود ، اما پشیمان شد . علی او را آورده بود که کهزهای از مگی غافل نشود . آذر
    دیگر به خاطر تنگی جای او احساس عذاب نمیکرد . علی خودش خواسته بود . اتومبیل با صدای یکنواختی به حرکت در آمد .
    سه ساعت از سفرشان م گشت . شبنم و نسیم بدون غذا خوانیده بودند. آذر از این بابت ناراحت بود . کمی نان و میوه در ساک گذاشته بود . به راننده گفت :" اگر چند دقیقه نگاه دارید از ساک کمی میوه بر میدارم و به بچهها میدهم ،"
    علی تازه به صرافت افتاد که باید چیزی برای خوردن مسافران تهیه میکرد . از راننده پرسید :" رستورانی در پیش رو داریم یا نه؟"
    " بله حدود سه کیلومتر جلوتر یک قهوه خانه هست ."
    دل آذر از گرسنگی ضعف میرفت . در ضمن دلش برای علی میسوخت . میخواست او هم چیزی بخورد تا به قهوه خانه برساند کسی حرفی نزد . راننده وقتی جلوی قهوه خانه ایستاد گفت :" نوشته آبگوشت هم دارد."
    آذر پیاده شد . شبنم را از آغوش علی گرفت . علی مضطرب پیش مگی رفت . دست و پایش را بوسید . پاها و سرش داغ بود . آذر گفت :" کاش میشد کمی پاشویهاش کنیم ."
    راننده گفت :" یک ظرف آب از قهوه خانه بگیرید و پاهویهاش کنید " سپس معطل نشد . خودش رفت آب بیاورد .
    علی خسته و پر غصه از آذر پرسید :" چی ومی دارید ؟"
    " من کمی میوه و نان و پنیر آوردهام فکر میکنم کافی باشد ."
    " نه صبر کنید بروم ببینم قهوه خانه چه دارد !"
    او رفت و راننده با یک سطل پلاستیکی آب برگشت . آذر ساکش را باز کرد . شلواری را که برای شبنم آورده بودا در سطل آب خیس کرد چلاند و روی پاهای مگی گذاشت. دقایقی بعد علی برگشت ." چیزی جز تخم مرغ و آبگوش ندارد . پنج پرس تخم مرغ سفارش دارم ."
    آذر دستی به سر و روی شبنم کشید :" شبنم جان ، عزیزم . بیدار شو . میخواهیم شام بخوریم ." سپس دست برد و نسیم را تکان داد :" نسیم جان ، دخترم بیدار شو."
    علی در کنار مگی نشسته بود و با حالی خراب تماشایش میکرد و زیر لب نجوا گونه گفت :" دارد میسوزد ."
    شاگرد قهوه خانه با یک سینی بزرگ آمد . آن را روی کاپوت ماشین گاشت و رفت . آذر شبنم را بغل کرد . علی به سراغ نسیم رفت . آرام و نوازش گونه به صورتش دست کشید و تکانش داد . نسیم پلکهایش را باز کرد با دیدن علی وحشتزده پرید . حواس آذر به او بود . " نسیم جان نترس من اینجا هستم بلند شو عزیزم ."
    علی به راننده گفت :" بیایید جلو زودتر بخوریم و برویم ."
    آذر فقط به دهان شبنم و نسیم لقمه میگذاشت. علی به تقلید از او لقمه کوچکی درست کرد و به دهام نسیم گذاشت . آذر گفت :" چرا خودتان نمیخورید ؟"
    " میل ندارم ."
    " شما هیچ به سلامتی خودتان توجه نمیکنید ."
    راننده تمام غذایش را تمام کرد . علی شبنم را از آغوش آذر گرفت " بدهیدش به من شامتان را بخورید . ببخشید چیز بهتری نداشت با توجه به اینکه خوردن آبگوشت وقتی زیادی میگرفت ، تخم مرغ را ترجیح دادم ."
    آذر متوجه اضطراب علی بود . تخم مرغش را خالی و بدون نان به سرعت خودر و شبنم را از او گرفت . علی به طرف قهوه خانه رفت . پول غذا را پرداخت و برگشت . شاگرد قهوه خانه به صورت آمد و سینی را برد .
    علی دست مگی را گرفت . داغ و سوزان بود . دلش میخواست فریاد بزند . سینهاش زیر بار این غم سنگین شده بود . با خود زمزمه کرد :" این چه دردی است که به جان فرشته بی گناهم افتاده ؟ " اشکی که به چشمانش آمده بود را پنهان کرد اما آذر متوجه شد . دلش برای او میسوخت . در عین حال به زندگیاش کنجکاو شده بود . فکر میکرد اگر مادر بچه در ایران نیست آیا هیچ کس دیگری هم ندارد ؟
    لحظاتی بعد با همان ترتیب قبل سوار شدند و حرکت کردند . هنوز مسافتی نرفته بودند که صدای ناله مگی برخاست .علی به سرعت به عقب برگشت. آذر با
    ۲۸۰-۲۸۱
    تمام هوش و حواس مواظب او بود که دست و پایش را تکان ندهد . ناله مگی ضعیف و از روی ناتوانی بود . قلب علی میلرزید . آذر کیف همراهش را باز کرد . درجه را در شیشه الکل فرو برد ، با پنبه پاک کرد و زیر بغل او گذاشت . این افسوس علی را داغان میکرد که چرا زودتر بچه را به تران نرسانده .
    اندکی بعد آذر درجه را برداشت . علی منتظر نتیجه بود . او با تأسف گفت : " پایین نمایده ."
    علی با تغیر به راننده گفت :" چرا اینقدر آهسته میروید ؟!"
    راننده با تعجب نگاهش کرد :" من دارم با صد میروم بیشتر از این خطرناک است ."
    "چقدر به تهران مانده ؟"
    " بیشتر راه را آمده این ، چیز دیگری نمانده ."
    مگی همچنان ناله میکرد . آذر فلاسک آب و شیر خشک را از ساک در آورد و شیر درست کرد . شیشه را تکان داد و سعی کرد به دهان او بگذارد .مگی پستانک را کمی مکید . اما نتوانست ادامه بدهد . آروارههایش خسته شد . علی خطاب به آذر گفت :" عجله نکنید بگذارید هر قدر میخواهد استراحت کند ، بعد بمکد."
    مسافت چندانی با تهران فاصله نداشتند . راننده پرسید :" اول به منزل میروید یا بیمارستان ؟"
    علی با تعجب پرسد :"منزل ؟ منزل من تهران نیست ."
    " مگر مسافر شهر ما نبودید ؟"
    آذر گوش تیز کرد. منتظر جواب علی بود . او گفت :" من مسافر نیستم ، آنجا سکونت دارم ."
    " کجا کار میکنید ؟منتقل شده اید ؟"
    علی سوالش را بی جواب گذاشت . به پشت سر نگاه کرد . مگی با فاصله و آرام شیر میخورد . آذر گفت :" احساس میکنم با اشتهای بیشتری شیر میخورد ."
    علی ناباورانه نگاهش کرد :" مطمئن هستید ؟"
    " بله ، نگاهش کنید ."
    "خدا باید کمکم کند ."
    سرانجام به تهران رسیدند و در خیابان تخت جمشید به دنبال بیمارستان کودکان گشتند . وقتی بیمارستان را پیدا کردند مگی یک سوم شیشه را خورده بود .
    آذر گفت :" باید به او فرصت بدهیم تا جایی که میتواند بخورد ."
    شبنم در اگهش علی خواب بود . راننده گفت :" آقا ، میدانم دل توی دلتان نیست بچه را بدهید بغل من و بروید مقدمات کار را درست کنید . یا میخواهید من شیشه را نگاه دارم تا خانم کوچولو را از بغل شما بگیرد .
    علی شبنم را به او داد و شتابزده به بیمارستان رفت . شرح بیماری را برای پزشک کشیک گفت . قرار شد بچه در اتاق ۱۲ که اتاق خصوصی بود بستری شود . علی با دیدن بیمارستان مجهز و تمیز و گروه پزشکی که خیلی زود به دادش رسیدند احساس امینیت میکرد . شتابان برگشت تا مگی را ببرد ، اما منظرهای دید که منقلب شد . مگی تمام شیر را خورده بود و بالا آورده بود و آذر مشقول تمیز کردنش بود . علی اندک شادی را که از رساندن مگی به بیمارستانی خوب و تخصصی پیدا کرده بود از دست داد . سراسیمه به بیمارستان برگشت . از اطلاعات خواست برانکار بفرستند . دو پرستار با برانکارد به خیابان رفتند . مگی را روی آن خواباندند و به بیمارستان بردند . علی کیسه سرمها در دست با روحیهای خراب همراهشان رفت . راننده شبنم را روی سندی جلو خواباند و به کمک آذر رفت و با او مشغول تمیز کردن صندلی عقب شد .
    پزشک کشیک معاینه دقیقی از مگی به عمل آورد . دقایقی بعد علی برگشت . آذر پرسید :` چی شد ؟"
    " بستریاش کردند ، شما همراه من بیایید و برایشان شرح بدهید تا به حال چه داروهایی به او داده اید ."
    آذر به راننده گفت :" ببخشید شما مواظب بچهها هستید ؟"
    " بله ، بله ، خیالتان راحت باشد ."
    آذر برای پزشک کشیک شرح مداوای مگی را داد . بقیه داروهایی را که همراه
    ۲۸۲-۲۸۳
    آورده بود روی میز گذاشت . برگه آزمایشات هم بود دکتر پس از برسی به آزمایشهای انجام شده پرسید :"کشت خون انجام نشده ؟"
    علی به آذر نگاه کرد و او جواب داد :" نه خیر فقط کشت ادرار داشته ."
    علی در حالی که رنگش پریده بود وحشت زده پرسید : بیماری خونی دارد ؟"
    دکتر با طمأنینه و لحنی اطمینان بخش گفت :" من چنین حرفی نزدم ."
    " پس کشت خون برای چیست ؟"
    " برای تشخیص اینکه بیماری مالاریاست یا نه !"
    " مالاریا ؟! مگر این بیماری در ایران ریشه کن نشده ؟"
    " کجا زندگی میکنید ؟"
    " انزلی"
    " مواردی در انزلی و زابل دیده شده ."
    آذر گفت :" دکتر ، باور کنید من حدس میزدم اما پزشک نبودم که بتوانم اظهار نظر کنم ."
    علی همچنان وحشت زده پرسید :" خطرناک است ؟ بچهام زنده میمامند ؟"
    " چرا تا امروز به بیمارستان نیاوردینش ؟"
    " در بیمارستان آنجا بستری بود ."
    زکتر زنگ زد ، بالافاصله پرستاری آمد :" بله ، دکتر ؟"
    " از بیمار خون بگیرید ، باید کشت شود . احتمالا مالاریاست ."
    علی از آذر پرسید:" چرا دکترهای آنجا تشخیص ندادند ؟!!"
    دکتر گفت :" شاید حدس من اشتباه باشد ."
    کارها به سرعت انجام شد . آذر با وجود نگرانی برایا بچههایش آنجا ایستاده بود تا اوضاع به حال عادی در آید . سپیده زده بود که گفت :" آقای تمیمی فکر نمیکنم دیگر به وجود من احتیاج باشد . اگر اجازه بدهید ما برگردیم ."
    " چطور از شما تشکر کنم ؟ اگر کمکم نمیکردید ، نمیتوانستم یعنی جرات نمیکردم او را ساعتها در اتومبیل نگاه دارم تا به تهران برسیم . بله شما باید برگردید . دلم میکواست موقعیتی فراهم میشد تا کمی استراحت کنید و صبحانهای بخوردی ، بعد بروید ...ولی ......"
    " متشکرم آرزو دارم حال دخترتان هر چه زودتر خوب شود من تلفن میکنم و حالش را میپرسم ."
    علی به پرستاری که در اتاق بود گفت :" من تا چند دقیقه دیگر برمیگردم ."
    با آذر از بیمارستان بیرون رفتند . راننده در صندلی عقب اتومبیل به خواب رفته بود . علی با دیدن او گفت :" نباید بیدارش کنیم بهتر است یکی دو ساعت بخوابد و بعد رانندگی کند . خواب الود است میترسم اتفاقی بیفتد ."
    " بسیار خوب من اینجا منتظر میمانم تا بیدار شود شما بروید ."
    " نه صلاح نیست هوا هنوز کاملا روشن نشده ، ایستادن شما در اینجا کار درستی نیست ."
    " نگران نباشید ، آهسته در ماهسین را باز میکنم و جلو مینشینام ."
    " پس بگذارید شبنم را بلند کنم تا شما بنشینید و او را در بغلتان بگذارم ."
    " فکر خوبی است "
    " بهتر است خودتان هم کمی بخوابید "
    " من پرستار هستم به بی خوابی عادت دارم ."
    علی آهسته و با احتیاط در اتومبیل را باز کرد .. شبنم را بغل کرد و با خود بیرون برد . آذر نشست . علی بچه را به او داد و آهسته گفت :" راننده که بیدار شد بفرستیدش پیش من ." سپس کیف پولش را در آورد ، دستهای اسکناس از آن بیرون آورد و با همان صدای آهسته گفت :" فداکاری شما را نمیشود با پول جبران کرد . امیدوارم وقتی دخترم خوب شد بتوانم خدمتی بیش از این پولها برایتان انجام دهم ."
    آذر دست او را که به طرفش دراز شده بود پس زد . سرش را به علامت منفی تکان داد :" من از شما پول قبول نمیکنم . مگی برایم مثل شبنم و نسیم است ."
    علی انتظار چنین پاسخی را نداشت گفت :" هرارمان این بود که ...."
    آذر نگذاشت ادامه بدهد با صدایی آهسته ولی مکّدر جواب داد :" من هر کاری را به خاطر پول نمیکنم ."
    ۲۸۴-۲۸۵
    " باید قبول کنید ، من ناراحت میشوم ."
    "ناراحت نشوید . مطمئن باشید اگر به خاطر پول بود همراهتان نمیآمدم . در این پنج شش روز به مگی علاقه پیدا کردهام . چقدر زیبا و معصوم و صبور است . در تمام این مدت در آتش تب میسوخت و سر و صدا راه نینداخت . خودتان میدیدید بچههای دیگر چه غوغایی به راه میانداختند . حیف که کار چندانی از دستم بر نیامد . لطفاً بروید و خیالتان راحت باشد. وقتی راننده بیدار شد خبرتان میکنم ."
    علی متحیر مانده بود ، نمیدانست چه کند ؟
    آذر گفت :" بروید، مگی تنهاست ."
    علی فکر کرد در طول راه با او چندان مؤدب نبوده ، به اعتبار اینکه ساعتهای او را با پول خریده ، آمرانه دستور داده و تعیین تکلیف کرده بود .
    آذر گفت :" چرا مردّد ایستاده اید ؟ بچه را تنها نگذارید ، ممکن است چشم باز کند و شما را نبیند آن وقت بترسد ."
    علی سر تکان داد و رفت . با رفتن او آذر به عقب برگشت و راننده را صدا زد :" آقا ...... آقا ....."
    راننده از خواب پرید :" بله ، بله ؟!"
    " آماده شوید برویم "
    راننده چشمهایش را مالید . از اتومبیل بیرون رفت . نسیم جای او خوابیده بود . آذر گفت : میدانم خیلی زحمت کشیدید ، شرمندهام اگر لطف کنید نسیم را در سندی عقب بخوابانید . میتوانیم برویم . اگرقبل از ظهر برسیم من میتوانم سرکارم بروم ."
    " از آقا خداحافظی نکردم ."
    " بچه بستری کرد و رفت به خانوادهاش خبر بدهد ،"
    " خب چرا بیدارم نکردید تا برسانمش ؟"
    " تاکسی گرفت و رفت ."
    راننده نسیم را روی دست بلند کرد و در صندلی عقب خواباند . آذر همان جا در صندلی جلو نشست . نمیخواست جا به جا شود . مبادا شنبم بیدار شود .
    راننده گفت :" نمیخواهید یک دفعه دیگر بچه را ببینید بعد برویم ؟"
    " همین الان از پیشه آمدم . دکتر احتمال میدهد مالاریا باشد . اگر تشخیص درست باشد معالجه آسان میشود ."
    راننده گفت :" خدایا به امید تو ."و اتومبیل را روشن کرد و راه افتاد .
    به انتهای خیابان که رسید آذر نفس آسودهای کشید . علی دیگر به آنها دسترسی نداشت . نه به او و نه به راننده ،
    راننده گفت :" شما هم بخوابید . خیلی خسته شده اید ."
    اما او قصد خواب نداشت . میخواست بیدار و هوشیار مواظب راننده باشد که خوابش نبرده . در طول راه با او صحبت میکرد و نمیگذاشت سکوت و جاده باعث خوابش شود .
    واگهی به خانه رسید از فرط خستگی بیمار بود . کرایه راننده را به اضافه مبلغی انعام پرداخت . فکر کرد این هزینه پیش بینی نشده را باید با صرفه جویی جبران کند تا کم نیاورد .


    اقدامات سریع گروه پزشکی بیمارستان علی را تا حدودی به آرامش فکری رسانده بود . وقتی پرستار گفت" مطمئن باشید دکتر شرافتی معجزه میکند . هیچ کودکی نیستِ از اینجا سالم بیرون نرود بیمارهاش هر چه میخواهد باشد .نفس راحتی کشید . با رفتن او سرش را به پشتی مبل راحتی تکیه داد و پس از چند شبانه روز بی خوابی به خواب عمیقی فرو رفت . شاید اگر چهل و پنج دقیقه بعد پرستار برای برسی وضع مگی به اتاق نیامده بود ساعتها در همان حال میخوابید .
    پرستار ضمن برسی وزیت بچه لوله اکسیژن را با درجهٔ بسیار کم به بینی او وصل کرد . علی با نگرانی پرسید :" حالش بد شده ؟"
    " نه اصلا ، کمی اکسیژن به او فرصت میدهد آرامش پیدا کند "
    پس از رفتن پرستار ، یک لحظه به ذهنش رسید به توران تلفن کند ، بعد از
    ۲۸۶-۲۸۷
    روبه رویی با آن حادثه مگبار ، کینهها را فراموش کرده بود . به ساعت نگاه کرد . بیش از یک ساعت بود که از آذر و راننده خبر نداشت . از تلفن به توران منصرف شد . زنگ زد پرستاری آمد :" من میخواهم برای چند دقیقه بیرون بروم . لطفاً بچه را تنها نگذارید ."
    " خیالتان راحت باشد . اگر مجبور شوم بروم از پرستار دیگری خواهش میکنم پیشش بماند ."
    پرستار ماند و او رفت . هوا کاملا روشن شده و خورشید بالا آمده بود . به خیابان رفت و با ندیدن اتومبیل و آذر و راننده تعجب کرد . حدس زد بچهها بیدار شده و اهار گرسنگی کرده اند و همگی برای خریدن خوراکی رفته اند . چند دقیقه منتظر شد اما از آنها خبری نشد .ناچار به بیمارستان برگشت . پرستار مشغول تزریق دارو به کیسه سرم بود. تب مگی نیم درجه فروکش کرده بود . علی از این خبر هیجان زده شد . نمیدانست این خوشبختی را با کی تقسیم کند .
    دکتر بی آنکه جواب آزمایش را دریافت کند تنها با دیدن علایم بیماری و تشخیص خود مبنی بر مالاریا دارمان را شروع کرده بود . پایین آمدن تب به میزان چند دهم حدس او را تبدیل به یقین کرده بود و میخواست مقدار داروها را بالا ببرد . وقتی به اتاق آمد پس از معاینه کامل به لای گفت :" متاسفانه در برخی از مناطق ایران تالاب وجود دارد ، پشه انوفل هست . اگر بچه را زودتر به تهران آورده بودید اینقدر ضعیف نمیشد . کشت خون زمان میبرد اما با توجه به واکنش بیمار در مقابل داروهای ضدّ مالاریا و پایین آمدن تب معلوم میشود تشخیصم درست بوده من معالجه را ادامه میدهم تا جواب آزمایش آماده شود ."
    " دکتر ، دخترم نجات پیدا میکند ؟"
    " حتما ! مگر فکر میکنید غیر از این باشد ؟! میبینید که همه چیز به خوبی پیش میرود ."
    " ممنونم دکتر . نمیدانید در پنج شش روز گذشته چه عذابی کشیدهام ."
    دکتر اتاق را ترک کرد . چند دقیقه بعد علی بی آنکه از پرستاری بخواهد به اتاق بیاید و مواظب مگی باشد از اتاق بیرون رفت تا هر چه زودتر این خبر مسّرت بخش را به آذر بدهد . با شتاب خود را به خیابان رساند اما باز هم نه اثری از اتومبیل بود و نه از سرنشینانش . نگران شد فکر کرد مبادا آنها برای خرید رفته و تصادف کرده باشند ؟ این رفت و آمدها تا ظهر طول کشید و او هر بار با حیرت بیشتر دست خالی به اتاق مگی بر میگشت . فکر آذر و بچهها کاملا کلافهاش کرده بود و معما به قوت خود باقی مانده بود .
    صبح روز بعد مگی چشمهایش را باز کرد ؛ چشمهایی که پنج شش روز پشت پلکهای سنگین و متورم و تب الود پنهان مانده بود . علی با دیدن آن منظره چنان خوشحال شد که پیش روی پرستار پاهای او را بوسید " مگی دختر ملوسم ، دلم برای چشمهای قشنگت تنگ شده بود . کوچولوی نازنینم ، انوفل کجا بود که تو را زد ؟ کجا بودم من که ندیدم و نفهمیدم ؟ من که تمام مدت لحظهای از تو دور نشدم !"
    مگی خواست تکان بخورد علی پرستار نگهش داشتند . علی با شعف گفت :" خانم کوچولو ، مگر نمیبینی به دست و پایت سرم وصل کرده اند ؟ تو که خیلی صبوری عزیزم . کمی دیگر صبر کن . وقتی سرمها را در آوردند بلند شو و بازی کن . من همین جا پهلویت هستم تا خوب خوب شوی . " مگی دست آزادش را به سوی او دراز کرد. علی به رویشخم شد . مگی دستش را به گردن او انداخت :" بابا "
    " جانم ، عزیزم ؟ بگو چه میخواهی ؟"
    " پاندا بده."
    " نازنینم ، خرست را نیاوردهام یعنی هیچ کدام از اسباب بازیهایت را نیاورم . صبر کن وقت کمی بهتر شدی برایت هم خرس میخوارم هم عروسک قشنگ ."
    پرستار با این توصیه از اتاق خاره شد :" تا موعد دارویش کار دیگری ندارد اگر موردی پیش آمد زنگ بزنید ."
    مای هوشیار شده بود و به اطراف نگاه میکرد . علی برایش حرف میز آاد " اینجا را نمیشناسی ؟ نه؟ من هم نمیشناختم ، اینجا بیمارستان خوبی است و

    ۲۸۸-۲۸۹
    همه پرستارها و دکترها تو را خیلی دوست دارند ، ببین چقدر زود داری خوب میشوی !"
    مگی دستش را به صورت او کشید . علی دست او را به لب برد و بوسید :" مگی تو را از تمام دنیا بیشتر دوست دارم ، حالت که خوب شد از اینجا که رفتیم میرویم یک هتل خوب و عالی . آنقدر آنجا میمانی تا من خانه را بفروشم و یک آپارتمان خوب و قشنگ بخرم . آن وقت دو تایی راحت زندگی میکنیم . نمیگذارم دست هیچ کس به تو برسد .
    مگی به رویه لبخند زد از حرفهای او چیزی نمیفهمید . اما با لذت گوش میداد .
    " تو عشق من هستی مگی میفهمی ؟"


    دو سه روز بعد وقتی حالا بچه آن قدر خوب شد که سرمها را در آوردند . علی به او افت :" تو همین جا راحت بخواب تا من بروم یک تلفن بزنم و برگردم ."
    مگی سر جایش نشست و رفتن او را تماشا کرد .
    علی به اطلاعت رفت و قرار شد شماره را برایش بگیرند و به اتاقش وصل کنند . به سرعت پیش مگی برگشت. انتظار طولانی شد . سرانجام پس از حدود یک ساعت تلفن زنگ زد . گوشی را برداشت :" علی بیمارستان خیام ؟"
    " بله بفرمائید "
    " میخواهم با خانم آذر تهرانی صحبت کنم "
    " گوشی گوهسی "
    زیاد طول نکشید . آذر گوشی را برداشت :" بله بفرمائید ؟"
    " سلام خانم تهرانی ."
    آذر بالافاصله صدا را شناخت " آقای تمیمی ، شما هستید ؟"
    علی با ناخوشنودی گفت :" بله خودم هستم "
    " حال مگی چطور است ؟"
    " مگر برای شما فرقی میکند؟"
    " چطور مگر ؟! البته که فرق میکند !"
    علی با همان لحن بغض الود گفت :" پس حسما به شهرتان برگشتید ؟ ولی حق نداشتید بی خبر بگذارید و بروید "
    آذر سکوت کرد ، از لحن بد او ناراحت شده بود .
    علی ادامه داد:" میخواهم بدانم چرا این کار را کردید ؟!"
    آذر آرام و محکم گفت :" آقای تمیمی من موظفم در تصمیماتم از شما اجازه بگیرم ؟!"
    " من در زندگی و تصمیمات شما کار ندارم ، اما وقتی مسالهای به من مربوط میشود ، باید در جریانش قرار بگیرم چرا به من اطلاع ندادید ؟!"
    آذر پس از مکث کوتاهی گفت :" نمیدانم واقعاً نمیدانم ."
    " حتما کرایه راننده را هم پرداختید ؟"
    " قرار نبود مجنی کار کند ."
    " میتوانستید دست کم وقتی رسید به من تلفن کنید ، چرا نکردید ؟!"
    " فکر میکنید ضرورتی داشت ؟`
    " شما خیلی خودخواه هستید مثل تمام زنها "
    " مقصودتان از همه زنها مادر مگی است ؟"
    این پاسخ غیر منتظره بود . علی را به فکر فرو برد .
    آذر وقت سکوت او را دید گفت :" شما خودخواه نیستید که از من بازخواست میکنید ؟!"
    " میتوانم خواهش کنم شماره حسابتان را بگویید ؟"
    " مگر با هم حسابی داریم ؟"
    " بله دستمزد شما ، کرایه اتومبیل !"
    " اگر با اراده و میل خودم نیامده بودم وضع فرق میکرد . حالا اجازه میدهید به سر کارم برگردم ؟"
    " حال مگی را نمیپرسید ؟!"


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحات 289 تا 292 ...

    «مگر برای شما فرق می کند؟»
    «چطور مگر؟ البته که فرق می کند.»
    علی با همان لحن بغض آلود گفت: «پس شما به شهرتان برگشته اید؟ ولی حق نداشتید بی خبر بگذارید و بروید.»
    آذر سکوت کرد. از لحن بد او ناراحت شده بود.
    علی ادامه داد: «می خواهم بدانم چرا این کار را کردید؟»
    آذر آرام و محکم گفت: «آقای تمیمی، من موظفم در تصمیماتم از شما اجازه بگیرم؟»
    «من به زندگی و تصمیمات شما کار ندارم. اما وقتی مسئله ای به من مربوط می شود، باید در جریانش قرار بگیرم. چرا به من اطلاع ندادید؟»
    آذر پس از مکث کوتاهی گفت: «نمی دانم. واقعاً نمی دانم.»
    «حتماً کرایۀ راننده را هم پرداختید؟!»
    «قرار نبود مجانی کار کند.»
    «می توانستید دست کم وقتی رسیدید به من تلفن کنید. چرا نکردید؟»
    «فکر می کنید ضرورت داشت؟»
    «شما خیلی خودخواه هستید. مثل تمام زنها!»
    «مقصودتان از همۀ زنها، مادر مگی است؟»
    این پاسخ غیرمنتظره بود. علی را به فکر فرو برد.
    آذر وقتی سکوت او را دید گفت: «شما خودخواه نیستید که از من بازخواست می کنید؟»
    «می توانم خواهش کنم شماره حسابتان را بگویید؟»
    «مگر با هم حسابی داریم؟»
    «بله. دستمزد شما. کرایۀ اتومبیل!»
    «اگر با اراده و میل خودم نیامده بودم، وضع فرق می کرد. حالا اجازه می دهید به سر کارم برگردم؟»
    «حال مگی را نمی پرسید؟»
    «می دانم الحمدالله رو به بهبود است.»
    «می دانید؟ از کجا؟»
    «تلفنی از دکترش می پرسیدم.»
    «پس به بیمارستان تلفن می کردید؟»
    «بله نگران بچه بودم.»
    «بهتر نبود مرا در جریان می گذاشتید؟»
    «نمی دانم. واقعاً نمی دانم.»
    «شما هر جا کم می آورید از این عبارت استفاده می کنید؟»
    «دلم می خواهد وقتی مگی از بیمارستان مرخص شد، گهگاه از حالش باخبرم کنید. این کار را می کنید؟»
    علی با غیظ گفت: «نمی دانم. واقعاً نمی دانم.»
    آذر بی اختیار خندید. «ادای مرا درمی آورید؟»
    «نمی دانم. واقعاً نمی دانم.»
    «پس مگی را از طرف من ببوسید. خداحافظ.»
    آذر گوشی را گذاشت. علی متفکرانه گفتگویشان را مرور کرد. به نظرش رسید. این زن با آن پرستاری که در بیمارستان می دید خیلی فرق دارد. این طرز گفتگو با شخصیتش نمی خواند. او را مظهر زنی محکم و مقاوم، ولی فاقد ریاست طلبی می دید.

    فصل 7

    ده روز بعد اتاق دو نفره ای در یکی از هتل های مشهور تهران انتظار علی و مگی را می کشید. علی هنگامی که شناسنامه و مدارکش را نشان می داد، در جواب سؤال مسئول اطلاعات که پرسید «اتاق را برای چند شب می خواهید؟» جواب داد: «فعلاً نمی دانم.»
    «به طور تقریبی بفرمایید. باید در این برگه ذکر شود.»
    «حدوداً دو ماه.»
    مرد برگه را تکمیل کرد و به امضای او رساند. سپس کلید اتاق شمارۀ 610 را به دستش داد. دقایقی بعد او و مگی وارد اتاق پاکیزه و مجللشان شدند. اتاق روشن بود و پنجره ای رو به کوه داشت که چشم اندازی زیبا را در خود جا داده بود. وقتی پرده را بیشتر کنار زد، کوههای شمیران به رویش لبخند زد. چقدر این منظره را دوست داشت!
    لباس مگی را عوض کرد. اسباب بازیهایی را که برایش خریده بود به دستش داد و او مشغول بازی شد. روی تختخواب دراز کشید و در حالی که مشغول تماشای او بود، مغزش چون ساعت به کار افتاد. باید آپارتمان را بفروشم. احتیاج به یک سرمایه گذاری دارم. نمی توانم برای همیشه این طور بی کار بمانم. این وضع دیوانه کننده است.
    اما برای فروش آپارتمان به توران احتیاج داشت. سند و همچنین اجاره نامه با مستأجر پیش او بود. از اینکه مجبور بود با او تماس بگیرد، دلش گرفت. به دنبال راه حلی می گشت که بدون تماس با مادر، سند را بگیرد. شاید اگر پولهایش به سرعت خرج بیمارستان و هتل نمی شد، می توانست فکر دیگری بکند.
    روزها به سرعت می گذشت و پایان دو ماه اقامت در هتل نزدیک می شد. مگی خوب و سرزنده و شاداب شده بود. علی بعدازظهرها او را به تالار ورودی هتل می برد و مگی جای مناسبی برای جست و خیز پیدا می کرد. با بچه هایی که آنجا بودند مشغول بازی می شد و علی از دیدنش غرق لذت می گشت. اما از اینکه روز به روز بیشتر در برابر این تصمیم ناخواسته قرار می گرفت که باید با توران تماس بگیرد کلافه بود. پس از مدتها تنش و دلهره و گذراندن روزهای جهنمی در به دری و بیماری مگی، به آرامشی نسبی رسیده بود و نمی خواست این آرامش گرانبها را از دست بدهد. ولی با اجبارها و بایدها و نبایدهای روزگار در مصاف بود.
    سرانجام در یکی از روزهای سرد آذرماه، با دستی مرتعش از هیجان و قلبی پر تپش شماره تلفن خانه شان را گرفت. تصمیم داشت جز توران هر کس دیگری گوشی را برداشت ارتباط را قطع کند. با پنجمین زنگ توران گوشی را برداشت و با صدایی خسته جواب داد. علی با شنیدن صدای او دگرگون شد. احساساتی ضد و نقیض به سویش هجوم آورد- عاطفه، ترس، اجبار، کینه، غم... صدایش در گلو خفه شد.
    سکوت نسبتاً طولانی اش توران را کنجکاو کرد. فری رو به روی او در مبلی فرو رفته بود و با کنجکاوی نگاهش می کرد. آهسته پرسید: «کیست؟ جنی است؟»
    توران با سر علامت منفی داد. با لحنی مریض وار گفت: «چرا حرف نمی زنید؟»
    علی با صدایی که به زور از حنجره اش بیرون می آمد گفت: «مامان، منم.»
    توران دستش را روی قلبش گذاشت. نالید. «علی! علی، تو کجایی؟ تو که مرا کُشتی! تو که نابودم کردی! از کجا تلفن می کنی؟ وای، خدا...»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    293-297

    «من... من نمی خواهم بگویم کجا هستم.»
    «علی، تو را به هر کس که می پرستی، همین الان هر جا هستی بیا مادر.»
    «نه، نمی آیم. من...»
    «تو چی؟ بگو. مگر ما چه کردیم که این بلا را سرمان آوردی؟ علی، چرا به من رحم نکردی؟ در این چند ماه کجا بودی؟ مگی کجاست؟ آخ خدا، قلبم. علی، بیا که نابودم کردی.»
    «دیگر حاضر نیستم مگی را به آن خانه بیاورم.»
    «چرا مادر؟»
    «نقش بازی نکنید. من همه چیز را فهمیده ام. می دانم برای مگی چه نقشه هایی کشیده اید. مامان... شما چرا؟ مگر مگی چه گناهی کرده که باید این قدر در موردش ظلم شود؟ شما که می گفتید او را دوست دارید!»
    «چه ظلمی؟ من چه کرده ام؟ مگی پارۀ تن من است. جگر من است.»
    «من با گوش خودم همه چیز را شنیدم. نقشه هایتان را فهمیدم. می خواهید مگی را در مقابل پنج میلیون دلار به پلیس تحویل بدهید. وای... مامان، شما را نمی بخشم. فری را هم نمی بخشم.»
    «فراموشش کن. هر چه بود گذشت. مگی را روی چشمهایم می گذارم. جانم را فدایش می کنم. علی... ماههاست اشکم خوراکم شده. خـُرد شده ام. زندگی ام. تباه شده.»
    فری از جا برخاست و جعبۀ دستمال کاغذی را جلوی او گرفت. توران دستمالی برداشت و اشکهایش را پاک کرد. فری خواست گوشی را از او بگیرد، اما او سفت و سخت آن را چسبید. فری به اتاقش رفت و گوشی آنجا را برداشت. «علی، تو این قدر بی رحم بودی و ما نمی دانستیم؟»
    «من بی رحمم یا شما؟ با گوشهای خودم شنیدم چه نقشه ای برای مگی کشیده بودید.»
    «همه اش حرف بود. کسی نمی خواست یک مو از سر او کم شود.»
    «شما می خواستید او را بفروشید!»
    توران هق هق کنان گفت: «فری، گوشی را بگذار. می خواهم حرفهایم را با او بزنم.»
    فری گفت: «من با او کار دارم.»
    توران گفت: «علی، کی می آیی؟ کجایی؟ هر جا هستی همین الان راه بیفت بیا.»
    «من مگی را به آن خانه نمی آورم.»
    «علی، به مرگ خودم، به مرگ همگی اگر بگذارم یک مو از سر بچه ات کم شود. دلم برایش پَرپَر می زند. علی، اگر مرا ببینی دیگر نمی توانی بشناسی ام. به خدا پیر شده ام. جلوی سر و همسر برایم آبرو نمانده.»
    از آن توری پرقدرت که همه فرمانبرداری اش را می کردند، چیزی باقی نمانده بود. علی گفت: «من تلفن کردم بگویم می خواهم آپارتمان را بفروشم.»
    «چرا؟ آن جا مثل طلاست. روز به روز قیمتی تر می شود. پول می خواهی، بگو!»
    «می خواهم بفروشم و با پولش کاری شروع کنم.»
    «هر قدر بخواهی می دهم. اما کاری به آن آپارتمان نداشته باش.»
    «نمی توانم از شما پول قبول کنم. همان مقداری را هم که داده اید، پس از فروش آپارتمان پس می دهم.»
    فری از آن گوشی با صدای بلند گفت: «علی، مسخره بازی درنیاور. بلند شو راه بیفت بیا خانه!»
    «من از تو... بله، از تو وحشت دارم. تمام نقشه ها زیر سر توست!»
    توران زاری کنان گفت: «علی، هر کار بگویی می کنم. فقط برگرد. به خدا تمام آن فکرهای مسخره تمام شد. روحم برای مگی پرواز می کند. آخ، بچه ام کجاست؟»
    «مگی داشت از دستم می رفت. داشت می مُرد.»
    «چرا؟ خدا مرگم بدهد! چه بلایی سرش آوردی؟»
    «مالاریا گرفته بود.»
    «پشۀ مالاریا کجا بود که او را بگزد؟»
    «من در شهرستان زندگی می کردم.»
    «وای... شهرستان؟ مگر دیوانه شده ای؟ کدام شهرستان؟»
    «من برای این حرفها تلفن نکرده ام. می خواهم یک دفتر ساختمانی راه بیندازم و کار کنم. برای همیشه که نمی توانم بی کار بمانم!»
    «مگی را چکار می کنی؟»
    «همه جا با خودم می برمش.»
    «خجالت بکش. مگر می شود با یک بچۀ کوچک کار می کرد؟»
    فری گفت: «مامان، شما گوشی را بگذارید. من با او حرف دارم.»
    «نه، گوشی را نمی گذارم. می خواهم خودم با او حرف بزنم. علی، گوش کن. به تمام مقدسات قسم اگر بگذارم کسی به بچه ات چپ نگاه کند. بچه را بردار بیاور!»
    «از جنی خبری نشده؟»
    با این سؤال قلب توران لرزید. فری بلافاصله گفت: «بی عقل، تو هنوز به فکر او هستی؟ راستی که چقدر او برای تو و بچه اش ارزش قائل است!»
    توران سکوت کرد. دیگر نمی خواست به علی دروغ بگوید. جنی در آن مدت چند بار تلفن کرده و چند نامه فرستاده بود. توران عقیده داشت باید نامه ها را به علی بدهند، اما فری صد در صد مخالف بود و نامه ها را پنهان کرده بود.
    علی گفت: «مامان، من به پول آپارتمان احتیاج دارم.»
    «علی، فقط یک ساعت بیا اینجا. اگر حرفهایم را قبول نکردی، برو.»
    «کسی را ندارم که مگی را پیشش بگذارم و بیایم.»
    «مگر قرار است بدون او بیایی؟ دست بردار. این قدر عذابم نده.»
    «یک جا با شما قرار می گذارم، بیایید صحبت کنیم.»
    «آن یک جا کجاست؟»
    «نمی دانم. یک خیابان. یک پارک.»
    «ای خدا، چقدر باید عذاب بکشم! آخر این چه مسخره بازی ای است درآورده ای؟»
    «حال بابا چطور است؟»
    «او که به روی خودش نمی آورد. اما من خوب می فهمم از دستت ناراحت است. علی، تو را به جان مگی برگرد.»
    «همان که گفتم! یک جا قرار بگذارید، می آیم راجع به فروش آپارتمان صحبت کنیم.»
    فری گفت: «علی، این اداها چیست؟»
    علی جوابش را نداد. خطاب به توران گفت: «فردا ساعت پنج بعد از ظهر می آیم همان پارک نزدیک خانه تان.»
    «هوا خیلی سرد است. بچه مریض می شود. تو الان کجایی؟»
    علی سکوت کرد. توران فکر کرد ارتباط قطع شده. فریاد زد: «علی، علی، قطع نکن! خواهش می کنم.»
    «قطع نکرده ام.»
    «پرسیدم الان کجایی؟»
    «در یکی از شهرستانها. دیگر سؤال پیچم نکنید. فردا ساعت پنج بعد از ظهر می آیم پارک. خداحافظ.»
    صدای گریۀ توران هنوز می آمد که علی گوشی را گذاشت. طاقت شنیدن صدای گریۀ او را نداشت. آشفته و منقلب شده بود. از گفتگویش با توران و فری سخت ناراحت بود. فکر می کرد اگر موضوع فروش آپارتمان در میان نبود، با آنها تماس نمی گرفت. اما مجبور به این کار بود.
    مگی چشم از او برنمی داشت. علی بغلش کرد. مگی دستش را دور گردن او حلقه کرد. «بابا!»
    «جانم؟ بگو عزیزم. حرف بزن. آخ که چقدر آرزو دارم به حرفهایم جواب کامل بدهی! عزیزم، بابا را چند تا دوست داری؟»
    «دو تا.»
    «عزیز دلم، اینکه خیلی کم است. بیشتر دوستم داشته باش. مگی، هیچ وقت فکر نمی کردم مجبور به زندگی مخفی بشوم. همیشه عقیده داشتم انسان باشرافت باید بر دیگران طلوع کند. اما حالا می فهمم خیلی چیزهای دیگر هست که انسان را به زندگی مخفی می کشاند. کاش زودتر بزرگ شوی و معنی حرفهایم را بفهمی.»


    هوای پارک سرد بود. درختان جامۀ سبزشان را درآورده و لباس هفت رنگ پوشیده بودند، اما جلوۀ لباس پاییزی شان کمتر ازلباس بهاری نبود. توران از ساعتی قبل به آنجا آمده بود و بی قرار و ناآرام انتظار می کشید. فری می خواست همراهش بیاید، اما او موافقت نکرده بود. می خواست در تنهایی با علی آزادانه صحبت کند.
    وقتی علی همراه مگی از تاکسی پیاده شد، توران که جلوی در پارک انتظارشان را می کشید با دیدنشان چنان منقلب شد که نتوانست اشکهایش را مهار کند. همان جا در مقابل عابران دست در گردن علی انداخت و با صدای بلند قربان صدقه اش می رفت. «علی، الهی قربانت بشوم. عزیز دلم، چرا این قدر شکسته شده ای؟ کجا بودی؟ چه بلایی سرت آمده؟»
    علی به او هشدار داد: «مامان، زشت است. همه دارند نگاهمان می کنند.»
    توران می خواست مگی را در آغوش بگیرد. اما او پشت علی پنهان شد. توران نالید: «عزیز دلم. فدایت بشوم. منم، مامان توری. بیا بغلم. بیا که مُردم از فراق.»
    علی دست توران را گرفت و به گوشه ای کشاند. «چرا متوجه نیستید؟ خیابان که جای این کارها نیست!»
    «پس بیا برویم خانه. دیگر نمی گذارم از من جدا شوی. نمی گذارم بروی.»
    «من خطر نمی کنم. اصرار نکنید. مگی را به آنجا نمی آورم.»
    «علی، به مرگ خودم تمام آن حرفها تمام شد و رفت. اصلا ً کو پول؟ کو دلار؟ یک حرفهای مزخرفی زدیم و تمام شد.»
    فعلا ً بیایید برویم روی یکی از نیمکتها بنشینیم.»

    پایان ص 297


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    298-299

    «مگر خانه و زندگی نداریم؟ علی،اگر بدانی چقدر در این مدت عذاب کشیده ام، زجرم نمی دهی! الهی بمیرم برای مگی. چقدر موهایش قشنگ شده بیا برویم.بیا و لج نکن.»
    « نمی خوام به خانه بیایم.در آنجا احساس امنیت نمی کنم.استقلال ندارم.»
    « مگر کسی به تو کار دارد؟ اصلا طبقه ی بالا مال تو.می خواهی یک در جلوی راه پله ها بگذاریم که هر وقت دلت خواست آن را قفل کنی و خیالت راحت باشد؟»
    « من در آنجا همان قدر سهم دارم که دیگران دارند.بیش از آن نمی خواهم. می توانم با فروش آپارتمانی که به نامم است. هم آپارتمان نسبتا کوچک تری بخرم و هم دفتر کار راه بیندازم.سیصد متر آپارتمان برایم بزرگ است.»
    «پول می دهم دفتر بزنی.»
    « به یک شرط»
    «دیگر چه شرط و شروطی می خواهی بگذاری؟»
    « خانه به اسم شما شود.»
    « تو چرا این قدر با من بیگانه شده ای؟علی، این حرفها چیست؟ من از تو عوض نمی خواهم.»
    « یا خانه را می خرید یا به کس دیگری می فروشم.»
    «آخر به مردم چه بگویم؟ مسخره نیست؟»
    « چرا باید مردم در جریان قرار بگیرند؟ مگر به مردم بدهکاریم؟»
    « خیلی خوب، فعلا بیا برویم خانه،تا چند روز دیگر دفتر را می خریم.»
    «چرا متوجه نیستید؟ آنجا امن نیست.مگر فری را نمی شناسید؟ هر کار دلش بخواهد می کند.»
    «نه، دوستش گیتی،همان که در لندن زندگی می کند،خبر داده جنی دیگر با هیچ روزنامه و مجله ای مصاحبه نکند.در آخرین مصاحبه اش گفته دیگر نمی خواهم راجع به این موضوع حرف بزنم.فری با شنیدن این خبر مطمئن شده پولی در کار نیست. به خدار راست می گویم.»
    تمام مدت که آن ها روی نیمکت نشسته بودند. به اصرار و التماس توران و انکار علی گذشت.اما سرانجام عشق مادری پیروز شد. توران در حالی که دستهای علی را به دستش گرفته بود و بر یک یک انگشتان بوسه می زد، موثرترین حربه زنانه اش را به کار برد. او در حالی که با اشک هایش قلب علی را می لرزاند گفت:« اگر می خواهی بروی برو.اما فردا باید برای تشیع جنازه ام بیایی.»
    این حرف علی را تکان داد. توران با چنان قاطعیتی حرفش را زد که هر کس دیگر هم می شنید می فهمید او شوخی یا تهدید نمی کند.در پایان آن دیدار،سرانجام علی تسلیم و نگران همراه مادر رفت تا ساک و چمدانش را از هتل بردارد. توران تمام طول راه را اشک ریخت.مگی دیگر از او روی بر نمی گرداند. انگار او هم می فهمید توران راست می گوید.
    وقتی به هتل رسیدند، توران تازه فهمید پسرش در کجا زندگی می کرده. با تعجب پرسید:« مگر نگفته ای در شهرستان زندگی می کردی؟ دروغ گفتی؟»
    «نه. اگر به دلیل مریضی مگی نبود همان جا می ماندم. بیماری او مرا وادار کرد به تهران بیایم و در بیمارستان مخصوص بچه ها بستری اش کنم.»
    ساک و چمدان را برداشتند، حساب هتل را تصفیه کردند و عازم خانه شدند. در طول را توران آهسته آهسته اشک می ریخت و خدا را شکر می کرد. مگی با سر انگشتهایش اشک های او را پاک می کرد و توران دستهایش را می بوسید.
    آن قدر دیر به خانه رسیدند که همه نگران شده بودند.حتی سالار که به خونسردی مشهور بود. دیدار علی در خانه شور و ولوله به پا کرد. فری اگر چه نمی خواست به قول خودش لی لی به لالای برادر بگذارد. با این حال پر شور و هیجان از او استقبال کرد..گهگاه چیزهایی می پراند که همه را به خنده می انداخت. به علی گفت:« از این به بعد اسمت را می گذاریم «فراری» تو باید برای فیلم های پلیسی فیلمنامه بنویسی.نمی دانی آن روز که از خانه فرار کردی، وقتی از خواب بیدار شدیم چه روزی آغاز شد.نمی دانی تا امروز چه روزهایی گذشته.می خواهم با تو مصاحبه ی داغی راه بیندازم که بزنی روی دست جنی.چنان




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه ی 300 تا 303

    مشهورت بکنم که روزنامه ها دست از سرت برندارند!))
    او سعی کرد با گفته هایش یخ رفتار علی را باز بکند.اما علی مگی را در بغل گرفته و روی مبلی نشسته بود و با نگاهی نگران مراقب اوضاع بود.حتی وقتی مونا جلو آمد دست مگی را بگیرد و بروند با هم بازی کنند نگذاشت او را ببرد.به فرزین هم اجازه نداد مگی را بغل بگیرد.
    پس از ماهه دوباره خنده و نشاط ه خانواده بازگشته بود .اما علی نگران و بدون لبخند به آینده فکر میکرد.در دل آرزو داشت ای کاش جنی به نامه اش پاسخ داده بود.آن وقت می توانست به او بگوید ار مگی را میخواهد باید به ایران بیاید وبا هم زندگی کنند.
    فری گفت: ((حالا می توانیم مهمانی ای را که چند ماه پیش بهم زدیم راه بیندازیم.))
    توران با خوشحالی حرف او را تصدیق کرد.((فری چه خوب گفتی! همین شب جمعه همه را دعوت میکنیم.))
    علی با چهره ای درمانده او را نگاه کرد.توران نتوانست پیامش را بگیرد.((چی شد؟ناراحت شدی؟))
    ((من آمادگی دیدن فامیل ها را ندارم.احساس سرشکستگی میکنم.))
    فری با پوزخند گفت: ((کسی با تو کار ندارد که آماده باشی یا نباشی تمام زحمت هایش برای من و مامان است.))
    توران گفت: ((علی نمیدانی چه حرفهایی به گوشم رسیده.می خواهم حرفهایشان را به حلقومشان برگردانم.میخواهم ببینن علی من نه روانی شده نه قهر کرده نه سرش جایی گرم است.سرت را با افتخار بالا بگیر آنقدر که بتوانند ببینندت.))
    ((یعنی تمام این حرفها درباره ی من زده شده؟))
    ((بله نمیدانی با آن کارت چقدر ما را سرشکسته کردی. در این مدت هرکس یه چیز گفت.حالا میخواهم بزنم توی دهنشان و بگویم این علی!این هم مگی!حالا چه میخواهید بگویید؟ ))
    ((قوم و خویش هایی که این قدر با شما بیگانه اند و به جای غمخواری آزارتان می دهند چه ارزشی دارند که می خواهید خودتان را به خاطرشان به زحمت بیندازید؟بگذارید هرچه می خواهند بگویند.))
    ((نه باید با چشم های کور شده شان ببینند بچه ی من هیچ عیب و ایرادی ندارد.تو کاری نداشته باش بگذار من و فری کار خودمان را بکنیم.))
    علی در دل گفت: ((باز هم شما و فری؟ کی این اتحاد نا مقدس تمام می شود؟))
    سالار گفت: ((فعلا شام بخوریم که می خواهم بروم بخوابم.صبح زود باید بروم شکار.))
    فرزین باز هم خواست مگی را در آغوش بگیرد اما تلاشش بی فایده بود.علی با دلتنگی اورا کنار زد.
    اندکی پس از صرف شام سالار شب بخیر گفت و به اتقش رفت.علی هم از جا برخاست.مگی را به بغل گرفت و گفت: ((روز خسته کننده ای داشتیم می روم بخوابم.))
    فرزین گفت: ((کجا؟ باید تعریف کنی این همه وقت کجا بودی و چه کار میکردی!))
    ((بماند برای بعد فعلا مگی هم خوابش می آید.))
    شب بخیر گفت و. خواست چمدانش را بردارد.فرزین نگذاشت ساک و چمدان را برداشت و جلوتر از او به طبقه ی بالا رفت. آنها را کنار اتق گذاشت و روی صندلی ای نشست.علی مگی را به دستشویی برد.وقتی برگشت فرزین هنوز آنجا بود.گفت: ((علی راستش را بگو در این مدت کجا بودی؟))
    علی در حالی که لباس خواب مگی را می پوشید گفت: ((شهرستان بودم باور نمی کنی؟))
    ((چرا شهرستان ؟می توانستی از اول در یکی از هتل های تهران زندگی کنی که مگی به آن بیماری مبتلا نشود.))
    ((می خواستم جایی باشم که کسی پیدایم نکند.))
    ((آن روز اولی که معلوم شد تو رفته ای مامان خیلی صدمه خورد اما وقتی یادداشت را پیدا کردیم و دید با اراده ی خودت خانه را ترک کردی دیگر پی قضیه را از طریق کلانتری و پلیس نگرفت.ام خیلی زجر می کشید.تو که انفدر سنگدل نبودی!))
    علی حوصله ی گفتگو نداشت. فرزین به خوبی این را می فهمید.اما دلیل دیگری باعث می شد انجا بماند.می خواست بداند علی از همدستی او با فری باخبر شده یا نه ! این فکری بود که از وقتی علی خانه را ترک کرده بود آزارش می دادو البته نگرانی اش نابجا نبود.بنابراین همچنان نشسته بود و بر کارهای برادر نظارت میکرد.از وسواس او در نگهداری مگی در تعجب بود.
    مگی آماده ی خواب شده بود. علی گفت: ((فرزین اگه اینجا نشسته ای که بدانی از همدستی ات با فری و مامان باخبرم یا نه باید بگویم بله باخبرم.))
    این گفته ی غیر منتظره چون صائقه بر فرزین فرود آمد.طوری غافلگیر شد که نمی دانست چه واکنشی نشان دهد.علی به او نگاه نمیکرد.می دانست با گفته اش او را منقلب کرده.فقط گفت: ((اما تو را می بخشم نگران چی هستی؟ با اینجا نشستن و سوالات مبهم پرسیدن چیزی عوض نمی شود.من تو را دوست داشتم و دارم.نمام تقصیر ها را هم از فری و مامان می دانم.بنابراین با خیال راحت برو و بگذار استراحت کنم خیلی خسته ام خیلی ....))
    فرزین متزلزل در حال فروریختن بود برادری که آنهمه دوستش داشت می دانست او. هم به طمع پول با آنهایی که می خواستند بچه اش را از او جدا کنند همدست بوده.این چیزی نبود که بتواند پنهانش کند.مانند کسی که تن پوشش را از او برگرفته باشد خود را عریان می دید. وقتی از دز بیرون ررفت چنان سرخورده بود که حتی نتوانست شب بخیر بگوید.
    علی بود که گفت: ((زیاد دیر نشده من دوباره برگشته ام جبران کن.))
    فرزین که باز هم منتظر شنیدن چنین حرفی نبود در حالی که خود را جمع می کرد تا بیش از آن در معرض نگاه برادر قرار نگیرد زیر لبی زمزمه کرد: ((چطور جبران کنم؟تو که دیگر عقیده ات نسبت به من برنمیگردد. ))
    ((چرا!قول بده نگذاری هیچکس آسیبی به مگی برساند. قول بده اگر حرفی از پس دادن او به جنی بود باخبرم کنی.))
    فرزین از گفته های او آب شد.نمی توانست به چشمانش نگاه کند شرمنده و خُرد شده گفت: ((چنان از خودم بدم می آید که نمی خواهم روی زمین باشم.تو مرا خیانتکار می دانی.))
    علی به طرف او رفت.دستی زیر چانه اش زد.((به من نگاه کن.می خوام بدانم راست می گویی یا نه!))
    فرزین دست او را از زیز چانه اش برداشت و به دست گرفت.دستهایش یخ کرده بود. با تته پته گفت: ((به خدا من اصلا...نفهمیدم چرا....))
    ((دیگر چیزی نگو. فقط بدان مگی تمام هستی من است.هرکس او را از من بگیرد جانم را گرفته حالا برو شب بخیر.))
    با رفتن او علی در را از تو قفل کرد.صدای چرخش کلید به گوش توران و فری رسید.هردو به هم نگاه کردند. توران با عجز گفت: ((فری بیا به او بگوییم جنی برایش نامه داده.ببین چطور عتمادش از ما سلب شده در اتاقش را از ترس قفل می کند.))
    ((مامان هیچ می دانید این کار چقدر اشتباه است؟ این نامه دام است تا علی نرم شود و به انگلستان برگردد. می دانید اگر برود و به زندان بیفتد دیگر هیچ راه رهایی نخواهد داشت؟ خبال می کنید پلیس انگلیس دیگر ما را به کشورشان راه میدهد؟ می گذارد برا یعلی وکیل بگیریم و نجاتش بدهیم؟))
    حرفهای فری مثل همیشه چاشنی تلخی از حقیقت با خود داشت.حقیقتی که توران ترجیح می داد فراموشش کند.او با چشمانی هراسناک و اشک آلود به فری نگاه کرد و گفت: ((اگر جنی راست گفته باشد چه؟))
    ((جنی اگر راست می گوید بیاید ایران و به علی نشان بدهد او را دوست دارد.))
    ((انگار حق با توست برو بخواب شب بخیر.))
    ((برای شب جمعه مهشید رو هم دعوت می کنم . بفهمد علی اومده از خوشحالی پر در می آرد.))
    ((مهمانی را باید بندازیم دو هفته ی دیگر. علی هیچ آمادگی ندارد.نباید.....))


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    304-313

    عرصه را بر او تنگ کنیم.اگر به خاطر فروش آپارتمان نبود دیگر پایش را به این خانه نمی گذاشت. فری دیگر نباید اشتیاه کنیم اگر به بار دیگر به همچین چیزی مشکوک شود برای همیشه می رود. حتی ممکن است پیش جنی برگردد.>>


    شب جمعه دو هفته بعد مهمانها دسته دسته آمدند. فری به مهشید سفارش کرده بهترین لباسش را بپوشد و خود را به زیباترین شکل ممکن آرایش کند. او در جواب گفته بود: ((من با هر لباسی زیبا هستم .نگران نباش .اما حیف...))
    ((چه حیفی؟))
    ((دیگر بوی دلار نمی آید))
    ((پیشداوری نکن.کاری می کنم که با دستهای خودش مگی را بدهد ))
    ((من که میترسم.عجب دل و جگر شیری داری!هنوز نقشه میکشی؟))
    ((نارسیس را هم بیاور.او هم باید نقش ایفا کند.باید دل مگی را ببرد))
    ((برای دختر من هم نقشه کشیده ای؟؟))
    ((خب معلوم است .اگر او با مگی جور باشد کارها خیلی سریعتر جفت و جور میشود!!!))
    ((باشد.دستیارم را هم میاورم . بچه 4سالهکه معنی دوز . کلک را نمی فهمد!))
    سالن مملو از مهمان بود صدای خنده و شوخی مهمانها و آهنگهایی که با صدای بلند پخش میشد نمی گذاشت صدا به صدا برسد. توران چند باری به فری و فرزین گفت بروند و علی را صدا بزنند.سرانجام او زمانی به مهمونی پیوست که تقریبا" تمام مهمان ها آمده بودند.در حالی که مگی را در آغوش داشت دلخور ناراضی خنده ای مصنوعی به لبهایش چسباند . سلانه سلانه با اکراه از پله هل پایین میامد .
    اول صدای عمه فرنگیس برخاست: ((به افتخار علی آقا دست بزنید ماشاالله به این قد بالا! بچه داداشم مثل گل میمونه!))
    305:
    با صدای کف زدن های مهمان هایی که به خود مشغول و سرگرم پرحرفی بودند متوجه علی شدند. او در حالی که مگی را با دست چپ در آغوش داشت با دست دیگر دست میداد .مگی از آن همه ازدحام وحشت کرده و خود را محکم به علی چسبانده بود همه بعد از احوال پرسی با علی التفاتی هم به او نشان می دادندد و دستی به سر و گوش او می کشیدند و نوازشش می کردند. او با هر دستی که به سویش می آمد به شدت می ترسید و روبرمیگرداند.
    هنوز چند نفری مانده بود تا نوبت به مهشید برسد که او نارسیس را بغل کردو به بسته شکلات به او داد و سفارش کرد: ((به او بده و بگو خوش آمدی))
    وقتی علی در مقابل آنها ایستاد نارسیس با شیرین زبانی گفته ی مادر را تکرار کرد و شکلات را به مگی داد مگی برای گرفتن آن به علی نگاه کرد ار او اجازه خواست علی با سز به او اشاره کرد که بگیرد.سپس با مهشید احوال پرسی کرد و سوی مهمانهای دیگر رفت. اما نگاه مگی متوجه نارسیس بود.توران و فری صحنه را می پاییدن .واکنش علی نسبت به مهشید عادی بود .
    در پایان احوال پرسی ها علی روی مبلی نشست و مگی را بقل خود نشاند. دقایق خسته کننده ای را میگذراند .گویی همه موظف بودند او را سوال پیچ کنند.به خصوص رنان و مردان مسن تر فامیل .واز همه بیشتر برادر بزرگ سالار عموی فاضل پشت سر هم سوال میکرد .((خب عمو جان انشاالله تحصیلاتت رو تموم کردی؟))
    ((بله.))
    ((انساالله مهندسی گرفتی؟))
    ((نه خیر .مدرکم را نگرفتم!))
    ((چرا؟؟مگر نمی گویی بحصیلاتت رو تمام کردی؟!))
    ((بله. مگر مامان بابا نگفته اند من با چه وضعیتی به ایران آمده ام؟!))
    توران یک مرتبه متوجه گفتگوی آنها شد و رشته سخن را از دست علی قاپید. ((فاضل جان کبابها دست خودت را میبوسد.مایه اش آماده است خودت باید به سیخ بکشی.))

    306:
    ((تا چند دقیقه دیگر می آیم.))
    ((نه..خیلی دیر شده برنج ته میگیرد..))
    توران با سماجت او را از جا بلند کرد به آشپزخانه برد.به هیچ وجه نمیخوایت علی جزئیات را برای کسی بگوید.
    عفت مشغول سیخ کشیدن کباب ها بود.توران گفت:(( عفت خانم به آتها دست نزن این کار فقط کار فاضل خان است...))
    فاضل مشغول شد و او خودش را به علی رساند.با صدای آرام ولی معترض گفت : ((علی تو چرا اینقدر ساده ای؟؟چه کسی می داند تو مدرک گرفته ای یا نه!لزومی ندارد همه همه چیز را بدانند . برای آدم نقطه صعف درست کنند هر کس پرسید مدرک گرفته ای بگو آره گرفته ام.))
    علی غرغر کرد: ((برای مردم چه فرق می کند من چه کار کرده ام!یا چه کار میکنم؟؟.. چرا باید دروغ بگویم؟؟!!))
    ((از اولش همینطور صاف و ساده بودی!))
    مهشید که منتظر فرست بود به دخترش گفت: ((برو پیش مگی بگو میای باهم بازی کنیم ..!!))
    نارسیس به سوی مگی رفت مونا هم خود را رساند.علی به او گفت :((مونا جان برو از بالا خرس سفید مگی را بیاور.)) از نزدیک شدن مونا به مگی میترسید هنوز خاطره ی پنجه کشیدن او را به یاد داشت.
    مونا رفت اما نه برای آوردن خرس .به سوی دو دختر و پسر هم سن سال خود رفت و مشغول بازی با آنها شد.مگی دست نارسیس را که به سویش گرفته بود را گرفت .نارسیس گفت: ((بیا با هم بازی کنیم .))
    مگی خواست برود اما علی قدری هودش را کنار کشید و نارسیس را هم روی مبل کنار خود جای داد.حواس مهشید به آنها بود. احساس میکرد شکست قبل درحال جبران است .
    وقتی اطلاع داده شد شام حاضر است و مهمانها سر میز رفتند مهشید بهانه لازم را بدست آوردو به سوی علی رفت
    307:
    ((شما قسم خورده اید نگذارید پای دخترتان به زمین برسد؟!))
    علی با تعجب پرسید :(( چطور مگه؟؟))
    ((از ساعتی که آمده اید او را در محاصره گرفته اید .چرا نمی گذارید با بچه ها بازی کند؟؟))
    علی خنده ای کرد . شانه بالا انداخت .مهشید ایستاده بود تا همراه او سر میز برود. علی مگی را زمین گذاشت.نارسیس دست او را گرفت و آهسته راهش برد.مهشید گفت: ((اصلا" شبیه شما نیست .حتما" شبیه مادرش است!!!))
    ((بله !قانون <<اغلب در مورد ما صدق نکرد.ژن بور مادرش بر ژن مشکی من غالب شد!))
    ((مادرش هم به همین زیبایی است؟))
    علی نگاهی به او انداخت .سر تکان داد و گفت: (( سوالتان کاملا" زنانه است!))
    ((چطور مگه ؟))
    ((خانمها بیشتر از همه چیز به زیبایی ظاهری توجه دارند.))
    ((آقایان نداند؟؟))
    ((دارند اما نه به اندازه ی خانومها.))
    ((میتوانم بپرسم آقایان بیشتر به چه چیزی توجه دارند؟؟))
    ((جاذبه!))
    ((مگر جاذبه همراه زیبایی نیست؟))
    ((نه.نه.. اشتباه نکنید! بسیاری از زیبارویان هیچ جاذبه ای ندارند.!))
    ((مادر مگی داشت؟!؟))
    ((هم داشت .هم دارد.))
    مهشید ابروهایش را بالا کشید گفت: (( پس چه چیز نداشت که رهایش کردید؟؟))
    علی در برابر سوال رندانه ای قرار گرفت بود. مهشید انتظار پاسخ را میکشید. علی متوجه مگی و نارسیس شد که دست در دست منتظر آنها بودند.
    308
    گفت:<<شام سرد میشود..بفرمایید سر میز!>>
    <<معلوم میشود سوال سختی پرسیدم>>
    <<جنی استثنا بود.<<
    <<پس شما خیلی کم سعادت هستید!>>
    <<بله همینطور است .همین را میخواستید بدانید؟!>>
    مهمانها به سالن غذا خوری رفته بودند.فری آن دو را در جمع مهمانها ندید.به سالن پذیرایی آمد.با دیدنشان در به مهشید آفرین گفت.آفرین ای آتیشپاره!
    خواست بی صدا برگردد و آنها را به حال خود بگذارد اما علی او را دید و گفت :<<فری ..مهشید خانوم خیلی سوالای سخت سخت میکنند. نمیداند من چقدر بی استعدادم...>>
    فری جواب داد:<< مهشید همه چیز را میداند میتوانی به تمام سوالای سختش جواب بدهی.حالا بیایید برویم سر میز که غذا سرد میشود.>>
    فری وقتی به سالن غذاخوری برگشت.زیر گوش توران گفت:<<صیاد کار خودش را کرده!>>
    توران گردن کشید و به این طرف آن طرف نگاه کرد.
    فری گفت:<<نگرد نیست!>>
    <<کجا هستند ؟>>
    <<با مهشید دل می دهند و قلوه میگیرند!>>
    <<نه بابا؟>>
    <<به خدا !مهشید برای علی بهترین انتخاب است .همان کسی که ما میخواهیم!>>
    <<اگر خوب بود با شوهر به آن خوبی که داشت زندگی میکرد.مهشید اصل و نسب دار نیست!>
    <<عجب حرفهایی میزنید! چه کسی میتوانست با آن مرد زندگی کند؟>>
    <<من و هزاران زن مثل من که شوهری مثل بابات دارند.>>
    309:
    <<شما هم وسط دعوا نرخ تعیین میکنید!>>
    علی و مهشید در آستانه در ظاهر شدند .هر دو به دنبال جای مناسبی می گشتند . سرانجام فری ظرفی پر از غذا کرد . به دست علی داد و گفت:<< همه چیز برایت گذاشته ام آنقدر دیر آمدی که جاها پر شد. برو به سالن پذیرایی من هم غذایم را می آورم همانجا!>>
    علی به مهشید گفت:<<ببخشید شما را تنها میگذارم .بهتر است به سالن بروم تا با خیال راحت غذای مگی را بدهم>>
    اندکی بعد فری و مهشید هم با بشقابهایشان به سالن آمدند. فری بشقابش را جلوی نارسیس گذاشت و گفت:((بروم برای خودم غذابیاورم .>> رفت و دیگر بر نگشت!
    مهشید با دقت به حرکات علی نگاه میکرد. او با حوصله غذا را قاشق قاشق به دهان مگی میگذاشت. ضمن صرف غذا از وی پرسید:<< شما در این مدت که به ایران آمده اید به کاری مشغول شده اید؟!>>
    << اگر مقصودتان شغل است. باید بگویم هنوز نه. اما در فکر هستم می خواهم یک دفتر مهندسی دایر کنم!>>
    << چه عالی میدانید من هم مهندس شهر سازی هستم ؟>>
    علی با تعجب پرسید:<< واقعا"؟ نمی دانستم .پس خانم تحصیل کرده ای هستید .کار هم میکنید؟ مقصودم در رشته خودتان است!>>
    کار در شهرداری را دوست ندارم اما بارها به فکر دایر کردن یک دفتر افتاده ام.>>
    <<پس چرا تا به حال اقدام نکرده اید؟>>
    << خیلی گرفتار بودم. زندگی زناشویی ناموفقی داشتم . بیش از شش سال عمرم هدر رفت.>>
    <<با داشتن نارسیس باز هم فکر می کنید عمرتان هدر رفته؟>>
    << نارسیس فقط توانسته دست و پای مرا ببندد و از آزادی محرومم کند.>>
    << فکر نمکنید او را اگر معنی حرفهای شما را به طور کامل بفهمد سرخورده میشود؟!>>
    310:
    <<فعلا: که حواسش پی مگی است و به حرفهای من گوش نمیدهد!>>
    علی متوجه مگی بود. با وجود نجوشیدنش با دیگران به مهشید و نارسیس روی خوش نشان میداد. مهشید از این موضوع خوشحال بود .عشق گذشته در وجودش سربرآورده بود و به سوی علی می کشیدش. باور نمیکرد پس از سالها دوری و ازدواج طلاق وسرانجام تنها ماندن با نارسیس آن عشق فراموش شده در پستوی قلبش دست نخورده حفظ شده باشد .تمام احساساتش ،عشق و نیاز و عاطفه و حتی حسادت، به جوش آمده بود. از توجه بی حد و مرز علی به مگی احساس خلنده ای لحظه های خوشش را مخدوش میکرد!
    مجلس با ساز و ضرب سالا ر و فرزین گرم شده بود.فری دست کوچک و بزرگ را میکشید و به میدان می آورد تا آنها سر دستی نمی جنباندند ،رهایشان نمیکرد اما موفق نشد مهشید را به میان بکشد.او آگاهاته از مراحل مبتذل معاشرب فرار میکرد.
    حواس توران بیشتر متوجه علی مهشید بود نمیدانست مهشید برایشان رحمت است با زحمت! از شر و شور های او با خبر بود . از جنگ دایمی با شوهرش خبر داشت،بعد هم طلاق صاعقه وارش که باعث تعجب همه شده بود .همه میدانستند فرید عاشق مهشید است کسی باور نمیکرد به این سادگی ها تن به طلاق بدهد. اما این مار زود و سریع اتفاق افتاد . فرید برای طلاق یه شرط گذاشته بود اینکه مهشید همه چیز را به او ببخشد تا از ایران برود . در این صورت بود که از نارسیس صرفه نظر میکرد . طلاقش می داد! ..و مهشید اگرچه با صلحِ تمام امکانات مالی اش به او ،زندگی اش را فلج میشود ، با این حال همه چیز را به او بخشید . با یک دست چمدان لباس دست نارسیس را گرفت وبه خانه ی مادری اش رفت! مادری با دل خون چشم اشکبار به او التماس کرده بود زندگیش را بر هم نزند، چون او معتقد بود فرید کمی تند خوست،ولی او را عاشقانه دوست میدارد ،اما تنها خود مهشید بود که میدانست فرید دچار چه بیماری مستهجتی است، و باز خودش میدانست که میتواند از طریق مراجع قضایی بی آنکه چیزی را ببخشد طلاقش را بگیرد!

    می شود؟
    ((فعلا که حواسش پی مگی است و به حرفهای ما گوش نمی کند.))
    علی کتوجه مگی بود. با توجه با نجوشیدنش با دیگران به مهشید و نارسیس روی خوش نشون می داد.مهشید از این موضوع خوشحال بود.عشق گذشته در وجودش سر بر آورده بود و به سوی علی می کشیدش.باور نمی کرد پس از سالها دوری و ازدواج و طلاق و سرانجام تنها ماندن با نارسیس آن عشق فراموش شده در پستوی قلبش دست نخورده حفظ شده باشد.تمام احساساتش عشق و نیاز و عاطفه و حتی حسادت به جوش آمده بود.از توجه بی حد و مرز علی به مگی احساس لحظه های خوشش را مخدوش کرد.
    مجلس با ساز و ضرب سالار و فرزین گرم شده بود . فری دست کوچک و بزرگ را می کشید و به میدان می آورد و تا آنها سر و دستی نمی جنباندند رهایشان نمی کرد.اما موفق نشد مهشید را به میان بکشد.او آگاهانه از مراحل مبتذل معاشرت فرار می کرد.
    حواس توران بیشتر متوجه علی و مهشید بود نمی دانست مهشید برایش رحمت است یا زحمت.از شر و شور های او با خبر بود.از جنگ دائمی با شوهرش خبر داشت.و بعد هم طلاق صائقه وارش که باعث تعجب همه شده بود. همه می دانستند فرید عاشق مهشید است.کسی باور نمی کرد به این سادگی ها تن به طلاق بدهد.اما این کار زود و سریع اتفاق افتاد.فرید برای طلاق یک شرط گذاشته بود و آن اینکه مهشید همه چیز را به او ببخشد تا از ایران برود.در این صورت بود که از نارسیس صرف نظر می کرد و طلاقش می داد.و مهشید اگرچه میدانست با صلحِ تمام امکانات مالی اش به او زندگی اش فلج می شود با این حال همه چیز را به او بخشید و با یک چمدان لباس دست نارسیس را گرفت و به خانه ی مادر رفت.مادری که با دل خون و چشم اشکبار به او التماس کرده بود زندگی اش را بر هم نزند.چون معتقد بود فرید کمی تند خوست ولی او را عاشقانه دوست دارد.اما تنها خود مهشید بود که می دانست فرید دچار بیماری مستهجنی است و باز فقط خودش میدانست که می تواند از طریق مراجع قضایی بی آنکه همه چیزش را ببخشد طلاق بگیرد.
    با این حال تحمل خفت اثبات بیماری او را نداشت.حاضر نبود هیچکس بداند شش سال با مردی زیر یک سقف زندگی کرده و دریک بستر خوابیده که جز رنج و زجر چیزی برایش نداشته.
    پس از طلاقش همه منتظر بودند او را با دیگری ببینند. اما دو سال از طلاق گذشته بود و او به هیچ پیشنهاد ازدواجی پاسخ مثبت نداده و با هیچ مردی ماشر نشده بود.زندگی اش با تنگدستی و سختی می گذشت. مادرش همیشه مریض احوال و بی حوصله بود. مهشید حضور دائمی دخترش را نزد او را مضر می دانست. بار ها فکر کرده بود اگر صاحب پول قابل ملاحضه ای شود خود را به هر قیمت به امریکا می رساند.به همین دلیل بود که وقتی فری گفت اگر بخواهد می تواند صاحب دلار های بسیاری شود بی هیچ تردید قبول کرد که هر کار او می گوید بکند.
    او چنان جذاب بود که می دانست هیچ مردی نمی توند در بربرش مقاومت کند. اما خاطره ی گزنده ی ازدواجش با فرید طوری روحش را آزرده بود که همیشه نسبت به مردان حالت انتقام داشت.زمانی که به فرید بله گفت چند خواستگار خوب دیگر هم داشت اگر در بین آن چند خواستگار علی هم حضور داشت بی شک خود را تسلیم او می کرد.اما علی سودای دیگری در سر داشت.از آن گذشته توران کسی نبود که به قول خودش اجازه دهد پسرش با هر کسی پیمان ازدواج ببندد.
    اندکی بعد از رفتن علی بود که فرید پیدا شد و دم از عشق زد.البته چیزی که مهشید را به ازدواج با او قانع کرد عشق نبود.بلکه وضعیت مالی فرید بود که او را فریفت.تنگدستی و بیماری مادر و زندگی در خانه ای که فقط صدای ناله در آن می پیچید خسته اش کرده بود .دو برادرش هم همچنان درگیر شغل و همسر و فرزندان خود بودند که جز پرداخت مبلغی به طور ماهیانه به مادر کمک دیگری نمی کردند.خیالشان راحت بود که مهشید جبران غفلت آنها را می کند.
    سرانجام ساعت حدود یک بود که مهمانان عازم رفتن شدند.
    خداحافظی های شادمانه و وعده گرفتنها نشان می داد مهمانی خوب برگزار شده است و به همه خوش گذشته است.فرنگیس موفق شد از همه قول بگیرد که دو هفته بعد شب جمعه در خانه او باشند.
    مهشید آخری نفری بود که عازم رفتن شد.سالار گفت:((من با شما می آیم.صلاح نیست این موقع شب تنها بروید.))
    فری فرصت را غنیمت شمرد .((بابا شما خسته اید علی او را می رساند.))
    فرزین اعلام آمادگی کرد خودش این کار را بکند.علی گفت:((بله بهتر است فرزین همراهشان باشد.مگی خوابش می آید.))
    این جواب دلخواهی نبود . نه برای فری نه برای مهشید.علی با آنها دست داد و همراه مگی از پله ها بالا رفت.مهشید نگاهی به سراپای او انداخت .از ذهنش گذشت:کاری می کنم جز من به هیچ چیز و هیچ کس دیگر فکر نکنی!
    فرزین اتومبیل را از پارکینگ بیرون آورد . مهشید آهسه به فری گفت:((علی سر پر بادی داره.))
    ((عرضه ی تو کجا رفته؟البته امشب که خوب پیش رفتی!))
    ((اما آخرش را که دیدی؟))
    ((دست خودش نیست.مگی برای او همه چیز است.تو باید با قبول این حقیقت این کار را بکنی.))
    ((نا امید نیستم .اما اگر راستش را بخواهی به مگی حسودی ام می شود.))
    ((مسخره !به مگی؟))
    ((بالاخره فهمیدید در این چند ماه کجا بوده؟))
    ((می گویند در شهرستان بوده .اما کدام شهرستان بروز نمی دهند!مهشید زود باش بجنب.دیروز با گیتی صحبت کردم گفت یکی از روزنامه های چاپ لندن با جنی مصاحبه کرده و پرسیده ((پس از گذشت ماهها آیا باز هم به فکر مگی هستید؟))او جواب داده: ((تا روزی که مگی پیش من برنگردد چشمهایم در انتظار او اشکبار خواهد بود .))
    دیدار علی که عشق گذشته را در مهشید شعله ور ساخته بود او را به عالمی جدا از عالم فری می کشاند.در جواب او گفت:((بعدا راجع به این موضوع صحبت می کنیم .))
    البته این جواب را با لحنی داد که برای فری آشنا نبود.به همین دلیل او روز بعد در اولین فرصت به مهشید تلفن کرد و گفت و گفت:((دیشب یک جوری جوابم را دادی.موضوع چیست؟))
    مهشید به خوبی می دانست نمی تواند با نقشه هایی که او برای مگی کشیده مخالفت کند چون در اون صورت علی را از دست می داد.باور داشت فری وقتی بفهمد او دیگر قصد ندار علیه علی و دخترش با وی همکاری کند راه ورودش را به آن خانه می بندد.به همین دلیل با زبانی که خوشایند او باشد گفت:((با غیب شدن علی و گذشت چند ماه فکر نمی کنم موضوع مگی به داغی گذشته باشد.))
    فری پرشور و حرارت جواب داد:((من و تو هستیم که می توانیم دوباره موضوع را اغ کنیم و سر زبانها بیندازیم.))
    ((چطوری؟))
    ((من فکرهایش را کرده ام .اگر تونستی حدس بزنی؟))
    ((نمی دانم.به این فکر نکرده ام.))
    ((پس گوش کن.من به طور ناشناس به عنوان یکی از ااقوام علی به پلیس انگلیس تلفن می کنم و می گویم مگی را پدرش شکنجه می کند .می دانی در این صورت چه غوغایی به راه می افتد؟))
    مهشید خیلی برآشفت اما اگر در حضور فری آن همه آشفتگی را بروز می داد بسیار سوال برانگیز می شد.برخود مسلط شد و گفت:((مگر پلیس انگلیس این قدر بیشعور است که چنین داستانی را بدون مدرک و سند قبول کند؟))
    ((مگر مدرک درست کردن کاری دارد؟))
    مهشید با تعجب پرسید :((چه کار می خواهی بکنی؟))


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحات 314 تا 323 ...

    «تا چند روز دیگر می فهمی.»
    «فری، به عاقبتش هم فکر کرده ای؟»
    «فراوان. عاقبت این کار پنج میلیون دلار در پی دارد!»
    «علی دیوانه وار بچه اش را دوست دارد.»
    «داشته باشد. مگی ارزانی او. عکسهایش مال من.»
    «چه عکسهایی؟»
    «تو کارت نباشد. فعلاً روی علی کار کن. دیشب دیدم خوب جلو رفتی. مخصوصاً به مگی خیلی علاقه نشان بده.»
    «من نمی فهمم چه بلایی می خواهی سر آن بچه بیاوری؟»
    «تو مرده شوری. ضامن بهشت و دوزخش که نیستی!»
    «فری، من و تو هر کدام یک دختر داریم. خودت را به جای علی بگذار.»
    «هیچ اتفاقی نمی افتد. چنان با پنبه سرش را ببُرم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.»
    «علی این دفعه برود، دیگر برنمی گردد!»
    «اگر تو قاپش را دزدیده باشی، جز پیش تو هیچ جای دیگر نمی رود.»
    «اگر بفهمد با تو همدستم چی؟ باز هم جز پیش من جای دیگر نمی رود.»
    «من و تو درسمان را خوب بلدیم. تو را که بیخود انتخاب نکرده ام.»
    «می خواهی با مگی چه بکنی؟»
    «می خواهم کاری بکنم که جنی پول را از زیر سنگ هم شده تهیه کند و بدهد.»
    «تو دیگر کی هستی؟!»
    «همان که تو هستی. ما موفق می شویم.»
    مهشید از کلمۀ «ما» لرزید. کاملاً دگرگون شده بود. دیگر آن مهشید سابق نبود. اگرچه مطمئن بود پول حلال مشکلات است، دیگر به دلارهای افسانه ای فکر نمی کرد. علی را می خواست. نیاز به یک مرد، آن هم مردی که از سالها پیش چشمش به دنبال او بود، بیش از هر نیاز دیگری تحت تأثیرش قرار داده بود. به فری گفت: «باور نمی کنم بدون همکاری خود علی نقشه عملی باشد. او لحظه ای مگی را از خود دور نمی کند.»
    «وقتی چنان از خود غافلش کنی که همه چیز را فراموش کند، فری می تواند نقشه اش را به اجرا دربیاورد!»
    «فری، می دانی پنج میلیون دلار را داری با چه قیمتی به دست می آوری؟ آن هم پنج میلیون دلار خیالی!»
    «تو چرا این طوری شده ای؟ تو که ترسو نبودی. بیشتر از من انتظار پولها را می کشیدی!»
    «حالا من چه کار باید بکنم؟»
    «فعلاً باید مهمانی خانۀ عمه فرنگیس را هم بگذرانیم تا بعد. آنجا من دیگر صاحبخانه نیستم که سرگرم و مشغول مهمانها باشم. تو علی را مجذوب می کنی و من بچه ها را می برم.»
    مهشید با وحشت پرسید: «که چه کار کنی؟»
    «هیچی! که به علی بفهمانم اگر مگی را از خودش دور کند هیچ اتفاقی نمی افتد. باید به من کاملاً اعتماد پیدا کند.»
    «مامانت در جریان است؟»
    «نه. از وقتی علی گذاشت و رفت عقیده اش کاملاً عوض شده.»
    جنگ وارد روزهای بحرانی شده بود و همه چیز را تحت الشعاع قرار می داد. در خانۀ عمه فرنگیس هم مهمانها بیشتر از رخدادهای جنگ و آمار کشته های وحشتناک ایران و عراق می گفتند. با این حال گروه ارکستری که عمه فرنگیس دعوت کرده بود، یک دقیقه هم نمی گذاشت مجلس از رونق بیفتد. جوانها با آهنگهای شادی که نواخته می شد می رقصیدند. در گوشه ای از سالن، مهشید نگران و دلواپس، به توصیه های فری خیانت می کرد. احساسات عاطفی اش نسبت به علی چنان بروز کرده بود که جایی برای نقش بازی کردن و فریب دادن باقی نمی گذاشت. با این حال هیجاناتش را پشت دیوار نیاز پنهان می کرد.
    مگی و نارسیس کمی، فقط کمی آن سوتر مشغول بازی بودند. علی بارها سر برگردانده و او را دیده بود. مهشید شش دانگ و یکپارچه عشق و نیاز بود؛ عشقی که علی را عاشق نمی کرد، ولی به او گرما می بخشید. او در حالی که به سؤال مهشید که پرسید: «آیا واقعاً به جنی علاقه داشتید؟ عاشقش بودید؟» جواب می داد، به گذشته ها برگشته بود و یاد و خاطرات گذشته های نه چندان دور با خود می بردش. فری از همین فرصت استفاده کرد و نارسیس و مگی را با خود به طبقۀ بالا برد. مونا و یکی دو بچۀ دیگر هم آنجا بودند. یک قصه او برای بچه ها می گفت و یک قصه علی برای مهشید: «جنی چنان فکر و روحم را اشغال کرده بود که جز خوبی و لطافت چیزی از او نمی دیدم. تمام آنچه را با باورهایم ناسازگار بود به امید اینکه تغییرش می دهم، تحمل می کردم. اما افسوس! جنی غیرقابل تغییر بود.»
    «چطور فکر می کردید می توانید او را عوض کنید؟ او که هیچ انعطافی از خود نشان نمی داد.»
    «نه. نشان نمی داد. و آن قدر به ملیتش مغرور بود که یک روز وقتی از او پرسیدم «چرا من این قدر تو را دوست دارم؟» دماغ سر بالایش را بالاتر گرفت و گفت: «چون انگلیسی ام.» جنی من و مملکت و مردمم را عقب افتاده و بی تمدن می دانست. خیال می کرد ما عرب هستیم و شتر سوار می شویم.»
    «و شما آن همه تحقیر را تحمل می کردید؟»
    «گفتم که. خیال می کردم می توانم عوضش کنم.»
    «اگر تمام تلاشهایتان را به کار بردید و موفق نشدید، این بهترین راه حل بود که انتخاب کردید- فرار از انگلیس!»
    «ولی من دائما خودم را سرزنش می کنم.»
    «فری و توران جون در این کار هیچ نقشی نداشتند؟»
    «اگر هم داشتند، تصمیم نهایی با خود من بود.»
    «چقدر با انصاف هستید! امیدوارم مگی وقتی بزرگ شد، قدر شما را بداند و جبران کند.»
    علی با شنیدن نام مگی برگشت و به اطراف نگاه کرد. با ندیدن او وحشتزده از جا برخاست. مهشید هم بلند شد. توران آنجا نشسته بود. علی سراسیمه از او سراغ مگی را گرفت. او خبر نداشت. «نمی دانم. انگار با نارسیس و مونا بود.»
    علی با صدای بلند صدا زد: «مگی... کجایی عزیزم؟ مگی... مگی...»
    مهشید از بالا صدایی شنید و با سرعت برگشت و به علی که در آشپزخانه به دنبال او می گشت گفت: «نگران نباشید. بالا هستند. صدایشان می آید. گوش کنید.»
    علی سراسیمه بالا دوید. با دیدن مگی نفسی آسوده کشید. با لحنی نه چندان دوستانه گفت: «فری، کی مگی را آوردی اینجا که من نفهمیدم؟»
    فری چهره ای مظلومانه به خود گرفت. «دیدم فضای سالن غرق دود سیگار است، گفتم این طفلکها که گناهی ندارند. چرا دود سیگار بخورند؟ چی شده؟ چرا ناراحتی؟»
    مگی با دیدن علی مشتاقانه به سویش رفت. علی او را در آغوش گرفت و گفت: «بدون اجازۀ بابا کجا رفتی؟»
    مگی با انگشت بچه ها را نشان داد و گفت: «مونی. نارسی.»
    فری گفت: «شنیدی؟ دارم فارسی یادش می دهم. خوب بلد است اسمها را مخفف کند.»
    مهمانی خانۀ عمه فرنگیس بستر مناسبی شد برای فری تا قدم اول را در جلب دوبارۀ اعتماد فرو ریختۀ علی بردارد. آن شب توران و فرزین با اتومبیل سالار به خانه برگشتند، و علی و مهشید و بچه ها را فری سوار کرد. مهشید جلو نشسته و نارسیس را روی زانویش نشانده بود. مگی و مونا روی صندلی عقب کنار علی بودند. مهشید چنان سراپا شور بود که وقتی رسیدند دلش نمی خواست پیاده شود. نیاز به علی خواهش دیر پای جسم و جانش بود و از او دل نمی کند. وقتی دستش را جلو بُرد و با او دست داد، از درون لرزید؛ لرزشی شیرین و سُکر آور.
    روز بعد فری به او تلفن کرد. «دیدی چطور اعتمادش را جلب کردم؟»
    «خیلی ترسید. وقتی دور و برش را نگاه کرد و مگی را ندید، سراسیمه از جا پرید.»
    «اما بعد دیدی چقدر آرام شد؟»
    «علاقه اش به مگی باور نکردنی است.»
    «حالا صبر کن، کاری می کنم که او را جز به من به کس دیگری نسپارد. آخ جان... مگی بوی دل انگیز دلار می دهد.»
    مهشید از گفتۀ او مشمئز شد. هرچه می گذشت، رشته های عاطفه بیشتر به دست و پایش گیر می کرد. نمی دانست چگونه، ولی به فکر افتاده بود جلوی فاجعه ای را که فری می خواست شروع کند بگیرد. به همین دلیل به او توصیه کرد. «تو که می گویی هر وقت بخواهی می توانی مسئلۀ فراموش شدۀ مگی را دوباره تازه کنی، پس چرا این قدر عجله به خرج می دهی؟»
    «می ترسم علی دوباره بچه را بردارد و برود و غیبش بزند. می ترسم تو هم جا بزنی.»
    مهشید با خنده ای مصنوعی گفت: «من به عشق آن دلارها نفس می کشم. چرا جا بزنم؟»
    مهشید بین چند آرزوی متضاد در کشمکش بود. آرزوی دلش این بود که علی هرچه زودتر دفتر مهندسی اش را راه بیندازد و از او تقاضای همکاری کند. اما عقلش آرزوی دیگری داشت؛ آرزوی اینکه هرگز دست به چنین اقدامی نزند تا مجبور نشود مگی را به دست فری بسپارد. و دیگر اینکه به آرزوی قدیمی اش، یعنی ازدواج با علی برسد.
    فری به آرزوهای او کار نداشت. به او به چشم یک راه حل نگاه می کرد، مثل راه حل های دیگر. مثلاً به توران فشار می آورد هرچه زودتر کمک کند علی دفتری راه بیندازد. خروج علی از خانه، به او فرصتها و موقعیتهای مناسبی می داد تا نقشه هایش را عملی کند. به پستچی محل انعام داده و سفارش کرده بود نامه هایی را که از خارج می رسد جز به او، به هیچ کس دیگری، حتی توران ندهد. با این حال فکر می کرد اگر علی سرکار برود و بخش اعظم روز را در خانه نباشد، خیال او راحت تر می شود.
    با گذشت روزها توران سعی می کرد علی را قانع کند که یکی از دفترهای سالار را بردارد و به کاری که می خواهد اختصاص بدهد. اما علی نمی خواست محل کارش نزدیک دفتر سالار باشد. دفتر سالار پاتوقی بود برای دوست و رفیقهایش. علی می دانست این رفیق بازیها به محل کار او هم کشیده خواهد شد. سرانجام علی بود که غالب آمد و توران را واداشت دفتری در یکی از مناطق تجاری و مرغوب شهر بخرد، و در کوتاه مدت آن را چنان بیاراید که در خور حرفه ای با ارزش باشد.»
    در تمام روزهایی که کارگرها مشغول بازسازی و نقاشی آنجا بودند، او همراه مگی بر کارها نظارت می کرد. اما روزی که قرار بود پرده ها نصب شود، مگی تب شدیدی داشت. علی که باید صبح زود خود را به محل می رساند و در را باز می کرد، با توجه به حال مگی تصمیم گرفت قرارشان را به روز دیگری موکول کند، ولی کمی دیر شده بود و کارگرها به محل رفته بودند. توران که تب شدید مگی به شدت دلواپس و نگرانش کرده بود گفت: «علی، تو دیگر شورش را درآورده ای. این بچه چه گناهی کرده است؟ این برنامه تا کی باید ادامه داشته باشد؟»
    علی در بن بست قرار گرفته بود. تب مگی چنان بالا بود که نمی توانست مثل هر روز او را راه بیندازد و با خود ببرد. آن روز فری در دل خدا را شکر کرد. حالا می توانست اعتماد برادر را بیش از پیش جلب نماید، چون می دانست دیگر نمی تواند روی توران حساب کند.
    علی نگران و آشفته به توران گفت: «اگر بیایید با هم برویم، بعد از نصب پرده ها مگی را به دکتر می رسانیم.»
    اما توران به او اعتراض کرد. «به خدا اگر بگذارم صبح به این زودی و سردی بچه را از اتاق گرم و نرم بیرون ببری! الان هیچ دکتری در مطب نیست.»
    فری هشیارانه ناظر مناظره آنها بود، اما دخالت و اظهار نظری نمی کرد. می دانست پای او که به میان بیاید، علی در عقیده اش راسخ تر می شود. توران آن قدر محکم ایستاده بود که احتیاج به دخالت او نبود.
    سرانجام آن روز مگی برای اولین بار بدون علی در خانه ماند. پس از رفتن او، تمام حواس توران به بچه بود. چون پروانه دور و بر مگی می گشت. فری پیش او هم حساب شده عمل می کرد. می دانست توران دیگر در جبهۀ او نیست و به هیچ بهایی زیر بار نقشه هایش نمی رود.
    علی پس از گذشت حدود دو ساعت شتابان به خانه برگشت، و در لحظۀ ورودش به ساختمان با منظره ای مواجه شد که انتظارش را نداشت. فری مگی را در حالی که دستمال آب و الکی بر پاهایش گذاشته بود، روی دست راه می برد. دیدن آن منظره اثر مثبتی بر او گذاشت. به خصوص که فری اجازه نداد او مگی را به تنهایی به دکتر برساند. مونا را به توران سپرد و همراهش رفت.
    مهشید به بهانه های گوناگون هفته ای دو سه بار خود را به خانۀ تمیمی ها می رساند. در اشتیاق دیدار علی می سوخت. اگرچه هنوز انتظار می کشید او به کار دعوتش کند و علی هیچ علامتی از این اقدام نشان نمی داد، با این حال بی آنکه خواسته اش را ابراز کند، تلاش می کرد. فری تمام اعمال مهشید را به حساب مقدمات نقشه هایشان می گذاشت. اما وقتی تلاشهای او بی نتیجه ماند، خودش وارد عمل شد. یک شب سر میز شام از علی پرسید: «علی، تو چرا مهشید را دعوت به همکاری نمی کنی؟ تو که می دانی او مهندس است!»
    سؤال غیرمنتظره ای بود. علی مطلقاً به این موضوع فکر نکرده بود. او ناخودآگاه از زنها کناره می گرفت. البته تلاشهای مهشید به طور کل عقیم نمانده بود، چون تا حدودی توانسته بود دید بدبینانۀ او را نسبت به زنها تغییر دهد. صداقت و یگانگی بی شائبه اش بر علی تأثیر گذاشته بود. به خصوص وقتی به مگی محبت می کرد و او را عزیز می داشت لذت می برد. با این حال از درگیری عاطفی می گریخت. ازدواج با جنی چنان اثر نامطلوبی بر روح و روانش گذاشته بود که حاضر نبود آن تجربۀ تلخ را بار دیگر تکرار کند. اما مهشید با گذشت زمان نشان می داد عشق و عاطفۀ زن شرقی قابل مقایسه با زن غربی نیست. این وجه تمایز را در عمل به او نشان می داد، و مصمم بود اگر علی به کار دعوتش کند، مسئولیت نگهداری از مگی را به عهده بگیرد. علی هر روز مگی را با خود به دفتر می برد و اصرارهای توران برای گذاشتن بچه در خانه بی فایده بود.
    مهشید مگی را دوست نداشت. نه زیبایی برتر او را نسبت به نارسیس می توانست تحمل کند، نه سهم عشق و علاقه ای را که از علی می ربود. با این حال حاضر نبود بگذارد فری لطمه ای به او بزند. او کاملاً دریافته بود علی بدون مگی وجود نخواهد داشت. هر روز که می گذشت، فاصله اش با نقشه های فری بیشتر می شد. در حقیقت روی لبۀ تیغ راه می رفت و می دانست کوچک ترین اشتباه موجب سقوطش خواهد شد. در بن بست سختی گیر افتاده بود. اگر فری متوجه نیاتش می شد، ریشه اش را می سوزاند، و اگر علی بویی از توطئه ها می برد، فاجعه به بار می آمد. با این حال وقتی به لبۀ تیز شمشیری که روی آن راه می رفت فکر می کرد، علی را بر میلیونها دلار پولی که فری برای به دست آوردنش حاضر به هر کاری بود، ترجیح می داد. او غیر از شش سالی که با فرید زندگی کرده بود، هیچ وقت معنی رفاه مادی را نچشیده بود. به همین دلیل اول مجذوب پیشنهاد خطرناک فری شد. اما حالا روحیۀ ماجرا جویش تحت تأثیر تحولات روحی و عاطفی قرار گرفته بود و جانش در آتش مقصود دیگری در تب و تاب بود – ازدواج با علی.
    فری نسبتاً از اوضاع راضی بود. می دید مهشید توانسته خود را آن قدر به علی نزدیک کند که با هم گفتگوهای طولانی داشته باشند. مهشید چنان اعتماد علی را جلب کرده و در محبت به مگی تا آنجا پیش رفته بود که مگی به تقلید از نارسیس او را «مامی» صدا می زد. یک بار وقتی دسته جمعی به آبعلی رفتند، علی که بیش از هر ورزشی به اسکی عشق می ورزید، با اطمینان مگی را به دست او سپرد و پیست را دور زد. فری آهسته به مهشید گفت: «تو یک پا استادی. هیچ باور نمی کردم بتوانی این طور رامش کنی. می دانم به زودی چنان به تو وابسته می شود که مگی را فراموش می کند.»
    مهشید جوابی داد که به آن معتقد بود. «هنوز علی بدون مگی وجود ندارد.»
    اما فری بی قرار اجرای نقشه اش بود. به مهشید فشار می آورد. دائم از او می پرسید: «مهشید فکر نمی کنی موقعش رسیده باشد؟!» و او در حالی که واقعاً می ترسید، جواب می داد: «نه. روزی که علی از من تقاضای ازدواج کند، موقعش خواهد بود. فعلاً مگی اول است و من سوم.»
    «چرا سوم؟ دومی کیست؟»
    «جنی! علی هنوز نتوانسته او را فراموش کند.»
    «پس تو چه کاره ای؟ استاد؟»
    «عجله نکن. همان طور که خودت می گویی، هر روزی که عکسهای مگی در زیر شکنجه به دست جنی و پلیس برسد، باز موضوع چنان داغ می شود که مردم انگلیس را دوباره تکان می دهد. به نظر من هرچه فاصلۀ افکار عمومی با مسئله مگی بیشتر شود، ضربۀ دوباره مؤثرتر خواهد بود.»
    فری از اینکه علی مشغول کار شده بود و از مسائلی که در خانه می گذشت بی خبر می ماند، احساس رضایت می کرد. جنی هنوز گهگاه تلفن می کرد و نامه می داد، و فری می دانست تا جنگ ادامه دارد، جنی هوس آمدن به ایران را نخواهد کرد. فری از جنگ متنفر بود، اما برای ادامه اش دعا می کرد، چون مطمئن بود روزی که جنگ به پایان برسد، جنی به طور حتم به ایران خواهد آمد، و به محض رسیدن به ایران می تواند به نشانی اش که نامه ها و هدایایش را پُست می کرد بیاید و تمام رشته های او را پنبه کند. این موضوع را بارها به مهشید گفته بود. «دلم می خواهد خانه را عوض کنیم و به یک محلۀ دیگر برویم. جنگ تمام شود، او می آید.»
    «خب چرا این کار را نمی کنی؟ فعلاً که فرمانده خانه تویی!»
    «خیلی وقت است زیر گوش مامان می خوانم که بهتر است خانه ای در شمال شهر که امن تر است بخریم تا از دایرۀ بُرد موشکهای عراق در امان بمانیم. اما او بدجوری به این خانه دلبستگی دارد. حالا که راضی نمی شود، می خواهم تهدیدش کنم و بگویم پس من از اینجا می روم.»
    «اگر موافقت کند چه می کنی؟»
    «امکان ندارد. او نمی تواند بدون مونا زندگی کند.»
    تهدیدهای فری توران را مرعوب کرد. فری که ابتدا باور نداشت نقشه اش بگیرد، از واکنشهای تردید آمیز مادر فهمید با اندکی پافشاری به مقصود می رسد. او چنان نقش بازی می کرد که توران باور کرد تهدید دخترش برای رفتن از پیش آنها حتمی است. آن روز در حالی که با دل خونین تسلیم می شد گفت: «پس من اینجا را نمی فروشم. دوستش دارم. حاضرم یک خانه در شمیران بخرم و به آنجا نقل مکان کنیم. اما اینجا را نگه می دارم.»
    البته اگر قیمت ملک آن قدر پایین نیامده بود، او خانه ای به آن بزرگی نمی خرید. اما جنگ تمام معادلات را به هم ریخته بود. فقط نگرانی او از این بابت بود که جنگزده های زندگی بر باد رفته و مستأصل فوج فوج به سوی تهران می آمدند و امکان داشت خانۀ خالی اش را اشغال کنند. سالار توصیه می کرد برای اینکه خیالش راحت باشد، خانه را بفروشد و پولش را سرمایه گذاری کند. این آرزوی فری بود. می دانست اگر این فکر عملی شود، محال است جنی بتواند آنها را در شهری بی در و پیکر با هزاران خانوادۀ ناشناس و جنگزده که به تهران هجوم آورده بودند پیدا کند. در این صورت بود که می توانست مطمئن شود هیچ کس نمی تواند هیاهویی را که از اقدام او در انگلستان به راه خواهد افتاد به گوش علی یا دیگران برساند. سرانجام وقتی خانه را عوض کردند، به مهشید گفت: «حالا دیگر جنی هیچ دسترسی ای به علی یا دیگر افراد خانواده ندارد. بنابراین مجبور است تنها به تماسهایی که من با او می گیرم دلخوش باشد.»
    فری از جزئیات نقشه اش حرفی به مهشید نزده بود. در حقیقت از فاش کردن عملیاتی که قصد انجامش را داشت خجالت می کشید. ولی پیش خود می دانست نقشه را چنان طبیعی جلوه خواهد داد که هیچ کس دست او را در ماجرا نبیند.
    با کوچ خانوادۀ تمیمی از آن محل، مهشید با اطمینان از اینکه به دلیل دور بودن خانه هایشان دیگر همچون گذشته در متن زندگی آنان قرار نخواهد داشت، و می تواند دور از چشم فری، بدون نقش بازی کردن علاقۀ علی را بیش از پیش


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    327 - 324

    به خود جلب کند ، اقداماتش را شروع کرد.تصمیم داشت قبل از آنکه فری موفق به اجرای نقشه اش شود ، و پیش از آنکه زمان از دست برود ، راز علی را فاش کند.اگرچه فرصت زیادی نداشت و هر آن ممکن بود فری بلایی سر مگی بیاورد ، با این حال برای فاش کردن ماجرا پی بهترین راه حل می گشت ؛ راه حلی که نه علی را از او بگیرد ، و نه در خانواده اش توفان به پا کند.
    علی هنوز با مگی سرکار می رفت.یکی از اتاقهای دفتر را برای او در نظر گرفته و همه چیز را در آنجا برایش فراهم کرده بود.حتی تختخواب و انبوهی اسباب بازی.خیالش از هر نظر راحت شده بود.تنا چیزی که ناراحتش میکرد این بود که به دلیل دور شدن راه مجبور بود صبحها بچه را زودتر از خواب بیدار کند.
    توران از این وضیعت به شدت ناراحت بود.هر روز صبح وقتی می دید علی بچه را خواب آلود و کسل با خود از خانه می برد ، عصبانی می شد.«علی ، به خدا دیگر شورش را در اورده ای.مگر اسیر می بری؟آخر تا کی می خواهی به این وضع ادامه بدهی؟بگذار این بچه تا خوابش می آید ، بخوابد.چرا با سوءظنهای بیجا زندگی ات را تلخ می کنی؟»
    علی شاید اگر کارش به آن زودی رونق نگرفته بود ، مجبور نمی شد صبحهای زود از خانه خارج شود.اما او در همان مدت کوتاه توانسته بود در دو سه مناقصه ی ایجاد راه و پل برنده شود و قرار داد امضا کند و به کار مشغول شود.در صحنه ی فعالیتهای شغلی ، تمام کسانی که برای اولین بار با او رو به رو می شدند ، از دیدن مگی در کنارش تعجب می کردند.اما رفته رفته موضوع برایشان عادی می شد.مگی یاد گرفته بود مثل همکاری بی ادعا و بی آزار در کنار او باشد و با شیرین زبانیهایش به او شوق زندگی بدهد.وقتی دست نرم و سپید و کوچکش را به صورت پدرش می کشید و نوازشش میکرد دنیای علی عطرآگین می شد.
    البته تمام افراد خانواده از این وضعیت ناراحت بودند.به خصوص فرزین ، که سخت احساس عذاب وجدان می کرد و از اینکه روزی رام دست خواهر شده و علیه مگی برخاسته بود خود را به شدت سرزنش می نمود.برای دوستش ، پوریا ، که در آمریکا بود ضمن شرح تمام ماجراها نوشته بود:«حتی اگر مگی هم مرا ببخشد ، من خودم را نمی بخشم.»
    ناراحتی فری از نوعی دیگر بود.علی با وضعی که به وجود آورده بود ، هیچ فرصتی برای اجرای نقشه های او باقی نمی گذاشت.اگرچه مدتها بود علی باور کرده بود دیگر کسی برای مگی نقشه ای در سر ندارد.با این حال طنین خاطره ی آن تلفنی که از فری شنیده بود ، همیشه چون زنگ خطری در گوشش صدا میکرد.همین صدا بود که نمی گذاشت صدای اعتراض های شدید توران و سالار را بشنود.مهشید با دور شدن از فری ، آزادی عمل بیشتری حس می کرد.اگرچه نمی توانست همچون سابق که خانه هایشان در یک محل بود به خانه ی آنها رفت و آمد کند و علی را ببیند ، به توصیه ی فری به او تلفن میکرد.البته اگر فری هم توصیه نمیکرد ، او باب ارتباط تلفنی با علی را می گشود.او و فری یک نظر مشترک داشتند ، و آن اینکه رابطه ی او و علی چنان نزدیک و صمیمانه شود که وقتی مهشید به او پیشنهاد می کند بچه را به او بسپارد تا با نارسیس همبازی شود ، قبول کند.آنها نظر مشترک داشتند ، ولی هدف مشترک نه!
    تلفنها را مهشید شروع کرد.اولین بار روزی به او تلفن کرد که فری گفته بود مگی به شدت سرما خورده و مریض است ، و با این حال علی او را با خود برده.مهشید تلفن کرد که حال مگی را بپرسد:«چطور دلتان می آید بچه ی مریض را صبح زود از خواب بیدار کنید و به آنجا بیاورید؟»
    «اینجا همه چیز برایش فراهم است.من هم می توانم از او پرستاری کنم.»
    علی با تجربه های کورمال کودکی و دریافت خاص خود از زندگی ، مگی را بزرگ می کرد ، و کمی خوش بین تر از قبل ، خود را با وضعیت موجود تطبیق می داد.آن روز در ادامه ی صحبت گفت:«هر کاری با تمرین آسان می شود.حتی بچه داری.»
    مهشید پرسید:«مگی الان کجاست؟چه کار می کند؟»
    «در اتاق خودش خوابیده.من هم از اتاقم نگاهش میکنم.البته امروز دلم می خواست او را به مادرم بسپارم ، چون باید برای سرکشی بیرون بروم اما...»
    از ذهن مهشید گذشت ؛ اما از فری می ترسی!
    علی با اندکی مکث ادامه داد:«می ترسم با مونا نسازد.»
    «همین؟برای همین بچه ی مریض را با خودتان اورده اید؟»
    علی سکوت کرد.مهشید حرفی را که در ذهن داشت با احتیاط بر زبان آورد.«می خواهید من و نارسیس پیشش بیاییم؟»
    سکوت علی به او جرات داد که ادامه دهد:«او را همراهتان نبرید.طفلک احتیاج به استراحت دارد.داروهایش را همراهتان آورده اید؟»
    «بله ، آورده ام.اما ممکن است پیش شما قرار نگیرد و باعث زحمتتان شود.اگر گریه و زاری راه بیندازد برایتان مشکل می شود.»جوابش امیدوار کننده بود.
    «مگر ندیده اید چقدر به نارسیس علاقه دارد؟مطمئن باشید هیچ ناراحتی ایجاد نخواهد کرد.»
    «ممکن است غیبتم طولانی شود مجبورم او را ببرم.»
    «نگران نباشید هیچ اتفاقی نمی افتد.»
    مهشید تلاش میکرد و علی رفته رفته رام می شد:«تا امروز او را از خودم دور نکرده ام.شدیدا! به من وابسته شده.اگر غیبتم طولانی نبود مزاحم شما می شدم ، اما باید به خارج از شهر بروم.»
    گفتگویشان طولانی شد.تازگی ِ موقعیت ، مهشید را سرمست میکرد.با امیدواری به تلاش ادامه داد:«من راه رام کردن بچه ها را خوب بلدم.مطمئن باشید تا برگردید حتی یادتان خواهد کرد.»
    علی به ساعت نگاه کرد.مهندس کریمی آمده بود تا با هم بروند.دو دل بود.مهشید دست بردار نبود:«من الان راه می افتم.چیزی لازم دارید برایش بیاورم؟»با این جمله خواست او را در برابر عمل انجام شده قرار دهد.
    علی مِن و مِن کرد:«حتماً شما خودتان هم کارهایی دارید.اینکه خیلی زحمت می شود.»
    مرغ روح مهشید در حال پرواز بود ، هیجان داشت.اگر این اولین بار به نتیجه می رسید راه ورود به قلب علی باز می شد.بی آنکه اشتیاقش را برملا کند ، با جمله ای قاطع کار را یکسره کرد.«من تا نیم ساعت دیگر میرسم.فعلاً خداحافظ.»
    علی زیر لب زمزمه کرد:«خداحافظ.ولی آخر...»
    مهشید گوشی را گذاشت و با سرعت دستی به سر و روی خود کشید.به آشپزخانه دوید ، از همانجا خطاب به مادرش گفت:»مامان ، خورشت پخته و جا افتاده شما فقط حواستان باشد که نسوزد.شعله ی گاز را خیلی کم کرده ام.»
    «با این عجله کجا می روی؟»
    »بعداً برایتان می گویم.»
    «نارسیس را میبری؟»
    «بله.اگر دیر شد شما غذایتان را بخورید.»
    نیم ساعت بعد وقتی مهشید رسید ، علی چنان مضطرب بود که یک لحظه از ذهن مهشید گذشت : منصرف شده.بله ، علی منصرف شده بود.اما مهندس کریمی با دیدن مهشید و نارسیس اعتراض آمیز گفت:«مهندس جان ، خدا فرشته ی رحمت را رسانده.زود باش برویم.»
    دیگر جای چون و چرا نبود.علی وقتی همراه مهندس کریمی می رفت ، در حالی که نگاهش به مگی بود ، خطاب به مهشید گفت:«شربت تب بُرش را داده ام.مادرم برایش سوپ درست کرده.در آبدارخانه روی گاز است اگر بیدار شد...»نتوانست جمله اش را ادامه دهد.از تکلیفی که برای او تعیین میکرد ناراحت بود.
    مهشید گفت:«مطمئن باشید سوپش را میدهم.»
    «البته بهتر است تا هر موقع خوابش می آید بخوابد.من سعی میکنم هر چه زودتر برگردم.»سپس مردد و نگران همراه مهندس کریمی رفت.
    مهشید در اوج شادی و پیروزی به فری تلفن کرد و ماجرا را گفت.میدانست باید بدون تأخیر او را در جریان بگذارد تا اعتمادش را خدشه دار نکند.«فری ، بالاخره موفق شدم.وقتی می رفت انگار جانش را جا گذاشته بود.اگر مهندس کریمی نبود پشیمان می شد و مگی را با خودش می برد.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    328 تا 332


    " زنده باد! پس حسابی رفته ای توی جلدش."

    "نمیدانم . مثل دژ نظامی سفت سخت است. شکنندگی و. آسیب پذیری مگی هم جرئت و شهامت را در او می کشد.
    " در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد
    طاعت از دست نیاید، گنهی باید کرد."
    "کوچکترین اشتباهمان همه چیز را خراب می کند. دل برادرت از حیله ها شکسته . باید از راه دیگری وارد شد."
    " از هر راهی وارد شو . فقط بجنب . مگی چطور است؟"
    " خوابیده . تبش خیلی بالاست."
    " این پسره ی دیوانه نمی گذارد یک روز بچه در خانه بماند . باید تمام هنر هایت را به کرا ببری و راضی اش کنی هر روز او را به تو بسپارد.گ
    مهشید در دل گفت: تا تو با خیال راحت نقشه ات را عملی کنی. به فری گفت:" تا روزی که در این محیط پیش مگی باشم ، هیچ کاری نمی توانیم بکنیم. چون ممکن است علی هر لحظه از راه برسد. باید صبر کنی تا او را قانع کنم مگی را به خانه ی من بیاورد."
    " زیاد لفتش نده."
    " عجله نکن. بگذار در مسیر طبیعی حرکت کنیم."
    " من حوصله ی کش و قوس دادن ندارم."



    آن روز علی وقتی برگشت ، شوریده ای بود که هر دقیقه چون سالی بر او گذشته بود. به دفتر که رسید چنان التهابی داشت که وقتی مگی را در حال بازی با نارسیس دید. می خواست از خوشحالی فریاد بزند. بی آنکه بتواند هیجانش را پنهان کند گفت:" مهشید خانم ، از رویتان شرمنده ام. به زحمت افتادید. باور نمی کردم این طور با شما و نارسیس راحت باشد."
    مگی با دیدن او ذوقزده به سویش دوید . علی مشتاقانه در آغوشش کشید و بوسه بارانش کرد . لبهایش را روی پیشانی او چسباند و گفت:" هنوز تب دارد."
    " برایش درجه گذاشتم. سی و هشت است. روی شکمش دانه های قرمز زده. ممکن است سرخک باشد."
    " در برایتون واکسن سرخکش را زده."
    " پس ممکن است مخملک یا حساسیت باشد.گ
    علی بلافاصله لباس مگی را بالا زد و به دانه های روی شکمش نگاه کرد.
    مهشید گفت:" باید با دکترش تماس بگیرید و موضوع را بگویید. شاید به یکی از دارو هایش حساسیت داشته باشد.
    " دکتر روزهای پنجشنبه نیست. حالا باید چه کار بکنم؟"
    "می بریمش درمانگاه نباید تا شنبه صبر کنیم." پس بی انکه وقت را تلف کند، لباس مگی را در ساکش بود عوض کرد، موهایش را شانه زد و گفت:" چقدر موهایش خوش رنگ و زیباست!"
    نگاه رنجیده ی نارسیس به او بود. با همان حالت جلو آمد . مهشید متوجه شد. او را بوسید و گفت:" موهای تو از مال مگی هم قشنگتر است.گ
    علی وقتی هممه چیز را آماده دید گفت:" خواهش می کنم شما دیگر نیایید. خودم می برمش."
    اما مهشید تصمیم دیگری داشت. می خواست قدم به قدم با او باشد تا علی ببیند وقتی مگی را به او می سپارد، باید خیالش راحت باشد. سرانجام در حالی که بچه را از او می گرفت تا در اتومبیل را باز کند گفت:" نگاه کنید چطور دستش را به گردن من انداخته!"
    علی نگاه شوق آلودی به مگی انداخت و گفت:"تو دیگر بزرگ شده ای . از بغل مهشید هانم بیا پایین. خسته می شوند."
    نارسیس همچنان رنجیده خاطر بود . این رنجش وقتی بیشتر شد که مهشید او را روی صندلی عقب ماشین نشاند و خودش با مگی جلو نشست.
    دکتر مهدوی پس از معاینات دقیق به آنها اطمینان داد دانه های ریز و سرخ رنگ روی شکم بچه فقط حساسیت است. داروی زد حساسیت تجویز کرد و تایید نمود تمام داروهایش را به موقع و سر ساعت به او بدهند.
    موقع بازگشت ، علی با لحنی مهرآمیز به مهشید گفت :" شما چه دقتی دارید! نه من و نه مامان و فری هیچ کدام متوجه دانه های روی شکم مگی نشده بودیم."
    " من هاشق بچه ها هستم. و گرنه می توانستم نارسیس را به مادرم بسپارم و سر کار بروم. بچه ها خیلی آسیپ پذیرند.گ
    گفته های مهشید به دل علی می نشست. چقدر آرزو می کرد ای کاش جنی صاحب چنین احساساتی بود. یاد جنی شعله ورش می کرد. با افسوس گفت:" گاش مادر مگی هم مثل شما بود. از روزی که به ایران آمده ام یک تلفن نکرده حال او را بپرسد."
    مهشید سکوت کرد. از اشکها و زاریها و کادو و نامه فرستادنهای جنی باخبر بود . دلش لرزید. فکر کرد اگر روزی بفهمد او در جریان تمام مسائل قرار داشته، چه خواهد شد! البته خودش را قانع می کرد که در ان صورت خواهد گفت بله، همه چیز را می دانسته، و به همین دلیل تلاش می کرده مگی را از دسترس فری دور نگه دارد. با این حال مطمئن بود علی هرگز چنین توطئه ای را بر او نخواهد بخشید.
    غلی آن روز با احساسی گرم و صمیمی مهشید را در دفتر نگاه داشت. مگی را به او سپرد و ربای خرید غذا بیرون رفت. و او برای هشتمین بار در ان روز به فری تلفن کرد." فری، حالا دارم باور می کنم و امیدوار می شوم."
    " فکر می کنی بتوانی او را به ازدواج راضی کنی؟"
    " آره...علی احتیاج به زندگی خانوادگی دارد."
    " پس بجمب . پنج میلیون دلار در انتظار ماست."
    " فری، تو هیچ وقت به من نگفته ای با مگی چه می خواهی بکنی!"
    " به موقعش می فهمی. فقط باید کاری بکنی که علی بچه را به تو بسپارد. آن هم در خانه خودتان. دیشب می گفت مجبور است تا مدتی هر روز برای نظارت بر کار کارگران ، از شهر خارج شود. مامن خیلی در گوشش خواند که بچه را با خوش نبرد. اما چنان مارگزیده شده که زیر بار حرف هیچ کداممان نمی رود. البته من که اصلاً حرف نمی زنم. می دانم تا دنیا دنیاست به من اعتماد پیدا نخواهد کرد. بابا از او پرسید به من هم اعتماد نداری؟ علی فقط نگاهش کرد. چشمانش پر از حرف بود . انگار می خواست بگوید تو هم قابل اعتماد نیستی. مهشید، تو واقعاً شق القمر کرده ای. اعتماد او به تو خیلی عجیب و جالب است . ما درایم به هدفمان نزدیک می شویم."
    مهشید در دل گفت: هدف من و تو یکی نیست. من مگی را دوست ندارم، اما برای به دست آوردن علی نمی گذارم یک مو ار سر او کم شود.


    فصل 8
    چیزی که مانع امدن جنی به ایران می شد، تنها ترس از جنگ نبود. اطلاع از غرب ستیزی ایرانیان هم به وحشتش می انداخت. شعار" آمریکا بدتر از شوروی، شوروی بدتر از آمریکا، انگلیس از هر دوی انها بدتر" اثر خود را در جنی گذاشته بود. می دانست در گیرودار جنگ و احساسات شدید تهاجمی ایرانیان نسبت به غریبها، دنبال مگی در ایران گشتن هیچ سودی ندارد. او از روزی که به خانه ی تمیمی ها تلفن کرد و هیچ کس جواب نداد، دچاره دلشوره و اضطراب شد. خبر بمبارانهای تهران دیوانه اش می رکد. در آروزی خبری از علی و مگی می سوخت. اخبار مربوط به جنگ ایران و عراق را تا انجا که می توانست و به دسترسی داشت پی می گرفت. نقشه ی بزرگی از تهران روی میز ناهار خوری اش بود. به محض اطلاع از هر بمبی که بر سر مردم تهران ریخته می شد، با چشمی اشکبار روی نقشه خم می شد و نقطه ی بمباران شده را پیدا می رکد. پیش از آن ، همیشه در اوج پریشانی از فری خواسته و به وی التماس کرده بود وقتی صدای او را می شنود گوشی را نگذارد و بلافاصله ارتباط را قطع نکند و بگوید بمبهایی که غروریخته به کجا اصابت کرده است. اما از روزی که انها خانه را تخلیه کرده و رفته بودند و کسی به تلفنهای او جواب نمی داد، روزگارش سیاه شده بود.
    جنی پس از رفتن علی و مگی چنان تغییر شخصیت داده بود که برای نزدیکانش هم باور کردنی نبود. وضع روحی او مصداق کامل کسی بود که دچار بحران هویت شده باشد. در ان گیرودار دو بمب به محله ای که خانه های قدیمی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    333_ 343

    تمیمی ها در انجا قرار داشت اصابت کرد. ان روز جنی وقتی روی نقشه تهران خم شد و محله را پیدا کرد، چنان فریادی کشد که جولیا وحشتزده از اشپزخانه بیرون دوید و سعی کرد او را ارام کند.اما او ارام شدنی نبود. فریادهای جگر خراشش جولیا را مجبور کرد که به ریچارد تلفن کند و از او کمک بخواهد. اما از لندن تا برایتون حدود دو ساعت با قطار فاصله بود. ریچارد گفت بهتر است تا او برسد از ادی کمک بخواهند. اما پیدا کردن او هم در ان ساعت از روز کار اسانی نبود. حال بحرانی جنی تمرکز جولیا را برهم زده بود. با شماره ای که ازادی داشت تماس گرفت. اما به نتیجه نرسید. او برای ماموریت درون شهری محل کارش را ترک کرده بود. جولیا که خود پیرزن نحیفی بود، ناچار از پلیس کمک خواست. برای پلیس شرح داد که جنی فکر می کند مگی در بمباران تهران کشته شده است.
    ریچارد وقتی به برایتون رسید، مجبور شد برای دیدن جنی و جولیا به بیمارستان رجوع کند. جولیا پیش از انکه خانه را ترک کنند، برای او یادداشتی گذاشته و تذکر داده بود جنی را به بیمارستان نزدیک خانه شان می برند. ریچارد کلید خانه را داشت و یادداشت کاملا در معرض دید بود. با خواندن یادداشت بلافاصله خود را به بیمارستان رساند. جولیا نگران و اشفته به او گفت احتمالا مگی در بمباران کشته شده است.
    روز بعد وقتی ادی به بیمارستان امد ، جنی زیر بارانی از داروهای ارام بخش و اعصاب، از محیط جدا شده بود و در خوابی مصنوعی همه چیز را فراموش کرده بود. نظر پزشکان در مورد بهبودی او در کوتاه مدت چندان امیدوار کننده نبود. جنی پس از پنج روز بی خبری از محیط اطراف ، حتی نتوانست چارلز را که به ملاقاتش امده بود به درستی بشناسد. چارلز در ساعت ملاقات با دسته گلی در دست، همراه ادی به بیمارستان امده بود. با دیدن حال بد مادر چنان ناراحت و مضطرب شده بود که ادی مجبور شد او را از اتاق بیرون ببرد و قول بدهد به محض انکه جنی حالش بهتر شد، او را دوباره برای ملاقات بیاورد . ادی برق اشک را در چشمهای او می دید و بسیار متاثر می شد . اگر جولیا از او نخواسته بود چند ساعتی پیش جنی بماند تا او به خانه برود و حمام کند و برگردد، چارلز را از بیمارستان بیرون می برد. چارلز هر چند به ان درجه از عقل رسیده بود که بفهمد پدرش به چه دلیل از مادرش جدا شده ، چون ادی همه چیز را صادقانه به او گفته بود، با این حال چنان به مادرعلاقه داشت که نمی توانست وضع بد موجود را به اسانی تاب بیاورد. او برخلاف قولی که به ادی داده بود که مرد باشد و هیچ وقت گریه نکند، به هوای گردش در باغ بیمارستان از ساختمان بیرون رفت و به شدت گریه کرد. او پس از رفتن علی و مگی هم چند بار وقتی ادی در خانه نبود گریه کرده بود. مگی را دوست داشت، و علی را بیش از مگی. علی توانسته بود در قاب او جای والایی داشته باشد. و حالا بی انکه بداند مادرش در سوگ مرگ مگی بیمار شده و در بیمارستان خوابیده ، از ته قلب دعا می کرد هرچه زودتر علی مگی را بردارد و پیش انها بازگردد.
    جنی ده روز در بیمارستان بستری بود، و پس از ان همراه جولیا و کارول و ادی به خانه بازگشت. دکتر مقدار داروهایش را اندکی پایین اورده بود و او ساعاتی از روز را بیدار می شد. اما بیداری اش ساعات مطلوبی نبود. جولیا و کارول تمام عکسهای مگی را از روی بوفه ها و دیوارها برداشته بودند. با این حال او به سراغ البومها می رفت و دقایق طولانی به عکسهای مگی خیره می شد. جولیا دیگر اجازه نمی داد او به خبرهای مربوط به جنگ ایران و عراق گوش کندو سعی می کرد موضوع احتمالی کشته شدن مگی را لباس مقدس بپوشاند و به او ارامش ببخشد. ( مگی فرشته کوچکی بود که باید در اسمانها زندگی می کرد.) به او می قبولاند پرواز مگی بهتر از حضورش در کنار علی و خانواده او بود. اطمینان داشت اگر جنی به این مسئله معتقد شود، روحش ازاد می گردد. از این رو تا می توانست، از شخصیت زشت و مخوف علی و خانواده اش می گفت. این جمله را هر روز بارها برایش تکرار می کرد: مگی باید از چنگال انها خلاص می شد و به اسمانها می رفت.
    هم جولیا و هم کارول و ریچارد ارزو داشتند ادی حاضر شود دوباره با جنی زندگی کند. اما ادی با اینکه در ان موقعیت سخت جنی را تنها نگذاشته بود و محبت فراوانی به او می کرد،حاضر نبود یک بار دیگر به عنوان همسر در کنارش زندگی کند. حتی اگر پای دوروتی هم در میان نبود،به این کار راضی نمی شد.دوروتی یکی از همکارانش بود. به هم علاقه مند شده بودند و قصد ازدواج داشتند. پیش از بیماری جنی،ادی قصد داشت ماجرای ازدواج با دوروتی را با چارلز درمیان بگذارد.اما حال خراب جنی و چهره افسرده او برنامه اش را به هم ریخته بود. از علاقه جنی به خود باخبر بود و می دانست اگر چنین خبری به گوش او برسد،حالش به مراتب بدتر می شود. جنی با از دست دادن علی و مگی چندبار تا انجا پیش رفته بود که به ادی گفته بود حاضر است به خاطر چالز در رفتارش تجدید نظر کلی کند تا دوباره زندگی را در کنارهم شروع کنند. اما ادی مجرای گفتگو را بسته و از ادامه ان جلوگیری کرده بود. ادی نه حاضر بود بار دیگر با او زندگی کند و نه حاضر می شد چالز را به او بدهد.و حالا با پیش امدن ماجرای دوروتی و بیماری جنی نمی دانست چه کند. روزی که کارول به محل کار او تلفن کرد و گفت می خواهد به برایتون بیاید تا راجع به جنی با او صحبت کند،او ساکت ماند و پاسخی نداد. سکوت او معنی ناگواری داشت. به همین دلیل کارول بی انکه صبر کند تا جواب منفی صریح بشنود معذرت خواست و گوشی را گذاشت. چالز از حضور گهگاه دوروتی در خانه شان عصبانی بود. ادی این را به خوبی می فهمید و هر روز کارش مشکل تر می شد. یک روز وقتی دوروتی از چالز خواست نقاشیهایش را به او نشان دهد،چالز به اتاقش رفت و دیگر بازنگشت ،و در جواب ادی که صدایش زد و گفت: مگر نرفتی دفتر نقاشی ات را بیاوری؟ چرا دیر کردی؟ با صدای بغض گرفته جواب داد: من دوست ندارم دفترم را نشان بدهم. دوروتی همچون ادی می دانست کنار امدن با او کار دشواری است. چالز هنوز از دنیای پر راز و رمز بزرگ ترها چیزی نمی دانست.به همین دلیل حرفهایش را صادقانه و معصومانه می زد. دوروتی را دوست ندارم. دلم می خواهد جنی بیاید اینجا. جنی به دشواری رو به بهبودی می رفت. پزشکش معتقد بود هر قدر محیط زندگی او محبت امیزتر و حمایت کننده تر باشد حالش زودتر بهبود پیدا می کند. این توصیه ها ادی را در فشار می گذاشت. او خود را موظف می دید حال که جنی دچار بحران روحی است،به عنوان یک انسان به او محبت کند. برایش مسلم بود طرح مسئله دوروتی ضربه بزرگی به او خواهد زد. دست کم باید چند ماه صبر می کرد. این موضوع را با پزشک معالج او در میان گذاشته و از وی کمک خواسته بود.جواب دکتر همان چیزی بود که خود او می دانست. هر ضربه دیگری هر قدر هم کم فشار،ممکن است جنی را دوباره به قهقراه ببرد. دوروتی وضع او را درک می کرد. اما او هم زن بود و بسیاری از نقطه ضعفهای زنانه را با خود داشت. از جمله حسادت.
    روزی که ادی موضوع ازدواجش را به دکتر معالج جنی گفت،دوروتی همراهش بود و توصیه های دکتر که گفت جنی نباید در معرض هیچ فشار دیگری قرار بگیرد،با لحنی ناخشنود پرسید: مثلا تا چند ماه؟ و باز در جواب دکتر که گفت: این مدت را ما تعیین نمی کنیم. واکنش جسم و اعصاب و روان جنی تعیین می کند.با دلتنگی و ناخرسندی گفت: پس می شود فکر کرد ممکن است سالها طول بکشد. چنین پاسخی دست کم دکتر را معتقد کرد که دوروتی اهل فداکاری و کنار امدن نیست و می خواهد هر چه زودتر تکلیفش با ادی روشن شود و تصمیمش را برای شغل نسبتا پردرامدی که در یکی از شهرهای صنعتی برایش پیدا شده بود بگیرد.همان شب بود که دوروتی به ادی گفت: من نمی توانم زندگی ام را تحتالشعاع جریانی قرار بدهم که همسر سابقت مربوط می شود.این واکنش ادی را برسر دوراهی سختی قرار داد،به طوری که ناچار شد تصمیم را به عهده خود دوروتی بگذارد و به او بگوید هر چند واقعا دوستش دارد و می خواهد با او ازدواج کندو با این حال حاضر نیست لطمه ای به جنی بزند که موجب ناراحتی وجدان خودش شود.حضور هر روزه ادی روح اسیب دیده جنی را ارامش می بخشید. او که به سختی دوران بحرانی بیماری را پشت سر می گذاشت. با دیدن محبتهای ادی در فضایی عاطفی قرار می گرفت و از شدت جراحات روحی اش کاسته می شد. اگرچه ادی در هر ملاقات بیش از یک ساعت نزد او و جولیا نمی ماند،با این حال تاثیر ملاقاتهایش به وضوح در جنی پیدا بود. چالز در رویاهای کودکانه خود ارزوی ان روزی را داشت که دوروتی برای همیشه برود و جنی جای او رابگیرد.او که توصیه ادی و پزشک جنی هیچ صحبتی از دوروتی نمی کرد ،در دل نقشه می کشید تا او را از سر راه زندگی شان بردارد. او در این تصمیم تا مرحله بی ادبی هم پیش رفت. دیگر در سلام کردن به دوروتی عجله ای به خرج نمیداد ،و از نشستن در هال و غذا خوردن با او طفره می رفت. حتی گاهی برای انکه مجبور نشود او را ببیند ساعتها ادرارش را نگه می داشت و به توالت که در ضلع غربی هال قرار داشت نمی رفت.ادی گهگاه از او بازخواست می کرد و تذکر می داد رفتارش با دوروتی مودبانه نیست. او تمام توصیه ها را می شنید و در سکوت کامل به اتاقش برمی گشت و دقایقی بعد تمام انچه را شنیده بود،به دست فراموشی می داد.ادی مجبور بود دوروتی را هم توجیه کند و از او بخواهد انتظار زیادی از چالز نداشته باشد. معتقد بود وقتی ازدواج کنند و او به طور رسمی و همیشگی با انها زندگی کند،همه چیز حل می شود. گهگاه هدایایی می خرید و به او می داد که به چالز بدهدو دوروتی از این روش راضی نبود. انتظار داشت ادی با قوه قهریه چالز را مجبور کند وظایفش را بشناسد. اما ادی به این روش معتقد نبود. او به دوروتی می گفت اگر با چالز دوست باشد،خیلی بهتر و زودتر می تواند نظر او را به خود جلب کند.این اختلاف نظرها روز به روز بیشتر می شد. انها که روزی از دیدار هم خیلی لذت می بردند،حالا در هر دیدار کارشان به بگو مگوهای خسته کننده می کشید دوروتی می خواست با دلیل و برهان ثابت کند هر چه بیشتر به قول خودش به چالز باج سبیل بدهند او بدتر خواهد کرد.حتی ثا را فراتر گذاشته بود و می گفت تنبیه بدنی مفصل ممکن است چالز را متوجه رفتار بی ادبانه اش بکند.به هر حال دوروتی از جمله زنانی نبود که حاضر باشد به قول خودش تملق پسری چند ساله را بگوید و نازش را بکشد. این روش را برای خود نقطه ضعف می دانست. او فقط مسئله چالز رانداشت. جنی هم با همه بیماری و قابل ترحم بودنش مورد قهر و بی مهری او بود. از رفت و امدهای ادی به خانه او ناراحت می شد.می گفت جنی نمی گذارد چارلز در چهارچوبی که برایش تعیین شده باقی بماند. عقیده داشت نباید بگذارند چارلز زیاد با مادرش روبه رو شود. البته چارلز بهانه بود. او به جنی حسادت می کرد و دلش نمی خواست ادی رابطه اش را با او همچنان ادامه بدهد. بارها به او می گفت: چارلز هر بار از پیش جنی می اید ، بی ادب تر و نافرمان تر می شود. ما نباید بگذاریم با او تماس زیادی داشته باشد.
    این نظریه ادی را به شدت عصبی و ناراحت می کرد. او می دانست برای به دست اوردن حضانت چارلز دست به کارهایی زده که جنی هم اگر امکاناتش را داشت، می توانست از ان راهها به احتمال قوی چارلز را از ان خود کند. او وکالتش را به یکی از مهم ترین و گران ترین وکلای شهر داده بود. اما امکانات مالی جنی در حدی نبود که بتواند حتی وکیل دست چندم بگیرد. همین مسائل بود که وجدان ادی را می ازرد و نمی گذاشت حال که جنی در ان موقعیت سخت قرار گرفته بود، به او ضربه های دیگری بزند. به خصوص محبتهای علی را نسبت به چارلز، از ناحیه جنی می دید. نسبت چارلز با علی ، مثل نسبتش با چوروتی بود. اما چارلز علی را بی نهایت دوست داشت. هر وقت پیش او و جنی می رفت، شاداب و سرحال و خندان ، با دستهای پر برمی گشت و انتظار هفته بعد را می کشید تا دوباره با انها باشد. علی به دلیل عمل غیرقابل توجیهش مورد تنفر تمام مردم انگلیس قرار گرفته بود، با این حال ادی برایش همچنان احترام قائل بود. او قبل از رفتنش وجه قابل ملاحظه ای به حساب چارلز ریخته و نشان داده بود به اینده وی فکر می کند. همین اقدام باعث شده بود ادی برخلاف همه ، او را تبرئه کند. به خصوص وقتی می دید دوروتی از خریدن حتی یک شکلات برای چارلز دریغ می ورزید، ویزگیهای علی بیشتر در نظرش با ارزش می شد.
    جنی در محیط گرم و عاطفی ای که جولیا ، كارول ، ادی و چارلز برایش فراهم اورده بودند، کم کم از چنگال دیو مهیب فروپاشی اعصاب رها می شد ، و به توصيه پزشک معالجش به خود کمک می کرد تا مگی را فراموش کند. پزشک معالجش به ادی هم مرتب توصیه می کرد او را در ان وضعیت حساس روانی رها نکند. تمام این عوامل باعث می شد وی در برزخی سخت قرار بگیرد، برزخی که اعتراضها و خشونتهای روزافزون دوروتی به جهنم مبدلش می کرد. بارها به صراحت به او گفته بود هیچ احساسی به جنی ندارد، وگرنه پس از رفتن علی می توانست دوباره با او زندگی کند. اما دوروتی از ان دسته زنانی بود که در عشق بسیار انحصار طلب هستند. حاضر بود همه چیز را با دیگران تقسیم کند، مگر عشقش را ، این ویزگی از چشم ادی پنهان نبود، و سعی می کرد به او بفهماند هیچ تقسیمی در میان نیست و او فقط می خواهد به زنی که مادر فرزندش است کمک کند تا از کوران بحرانها بیرون بیاید و دوباره روی پای خود بایستد. تلاش می کرد به او بقبولاند این سختگیریها و سوء ظنها جز خراب کردن عشق و محبت هیچ نتیجه دیگری ندارد. شبی که به مناسبت تولد دوروتی یک دستبند طلای ظریف ایتالیایی خرید و در رستورانی گران قیمت جا رزو کرد تا شبی به یا ماندنی داشته باشند، دست او را به دست گرفت، به لب برد و بوسید، و در حالی که اشک در چشمهایش برق می زد، گفت: دوروتی، دوستت دارم. تو باید مرا با همین مجموعه که هستم قبول کنی، چون در حال حاضر هیچ راه دیگری ندارم. نه می توانم توصیه های پزشک معالج جنی را نشنیده بگیرم، نه می توانم چارلز را تحت فشار قرار دهم. خواهش می کنم موقعیت مرا درک کن. نگذار لحظات شیرینمان با بگو مگوهای بی ارزش تلخ شود. سپس دستبند را به دست او بست و دستهایش را باز هم بوسید و روی گونه هایش گذاشت. من مطمئنم به این ترتیب که پیش می رود، جنی به زودی سلامتی اش را به دست می اورد و به سر کارش برمی گردد و مشغول می شود. ان وقت است که من بی هیچ نگرانی و عذاب وجدانی می توانم در کنار تو زندگی پر از لذت و خوشخبی ای را شروع کنم.
    رفتار و حرکات ادی تا حدودی دوروتی را تحت تأثیر قرار داد. او درحالی که چشم به چشمهای نمناک ادی دوخته بود، گفت: کی ماجرای مگی تمام می شود؟ مگر مردم این مملکت هیچ درد و مشکلی غیر از مگی ندارند؟ حالا که او مرده است، چرا دست از مرده اش برنمی دارد؟ شاید اگر روزنامه ها دست از سر جنی بردارند و او مجبور نشود هر چند روز یک بار در این مصاحبه های جنجالی زورنالیستی شرکت کند و خاطرات مگی برایش زنده شود، زودتر بهبود یابد.
    _ تو کاملا درست می گویی. اما خبرنگاران دست بردار نیستند!
    اه...می خواهند از یک بچه کوچک قهرمان و اسطوره بسازند. چرا جنی به این مصاحبه ها تن می دهد؟
    _ حق با توست . جنی می تواند در خانه اش را ببندد و دیگر به هیچ سوالی جواب ندهد. اما تو یک چیز را نمی دانی. او از این راه پول خوبی به دست می اورد.
    دوروتی اعتراض کنان گفت: یعنی او مگی را وسیله ای برای کسب درامد کرده؟ خدای من، خیلی وحشتناک است. ایت توهینی به روح پاک و معصوم مگی نیست؟
    فراموش نکن که علی پنج میلیون دلار از او خواسته تا مگی را پس بدهد. جنی به پول احتیاج دارد. در ضمن، او معتاد است! هزینه دارد.
    خدایا، چطور باورکنم تو هر روز به سراغ چنین زنی می روی؟ چطور جرئت می کنی چارلز را به دستش بدهی؟
    من به تو گفته بودم که جنی زن فاقد خصوصیات مثبت اخلاقی است. تمام معتادان چنین هستند. انها باید از هر راه ممکن، هزینه سرسام اور اعتیادشان را تأمين كند.هیچ بعید نیست به زودی کتابی هم به نام او منتشر شود. فغلا جامعه انگلستان به خاطر مسائل سیاسی ای که با ایران دارد، می خواهد از این ماجرا استفاده های تبلیغاتی علیه ایران بکند. عصر ، عصر تبلیغات است. من به وضوح می بینم از جنی بهره برداری سیاسی می شود. او فعلا بهترین موضوع است. البته بنگاهای خبر پراکنی ترجیح می دادند مگی هرگز نمیرد تا این موضوع داغ بماند. اما حالا بدشانسی اورده اند و می خواهد حداکثر بهره برداری را از این واقعه بکنند.
    این طور که پیش می رود، کتابی که به اسم جنی نوشته می شود می تواند رکورد فروش را در انگلستان بشکند.
    همچنان که کتاب بدون دخترم هرگز بتی محمودی رکورد فروش را در امریکا شکست. من می دانم جنی هیچ استعدادی در نویسندگی ندارد. اما لازم نیست چنین استعدادی داشته باشد. از طرف او می نویسند و ماجراهای عجیب و غریب هم پیرامون علی مطرح می کنند و بعد کتاب را در همین جا به چند زبان دیگر ترجمه می کنند و سهم خوبی به او می دهند.
    وجنی به زودی یکی از نویسندگان مشهور روز دنیا می شود.
    ان هم با فضایل اخلاقی ای که به او نسیت می دهند! به طور حتم او را مادری خوب و فداکار و از جان گذشته معرفی می کنند، و علی را مردی خونخوار و وحشی و حیوان صفت!
    خب، تو هم می توانی مصاحبه ای ترتیب بدهی و انچه را میدانی بگویی.
    مطمئن باش سازمانهای اطلاعاتی که عامل بزرگ کردن این ماجرا هستند، دهان مرا خرد می کنند. مگر می شود به باور یک ملت اسیب رساند؟ انها مردم انگلیس را به هیجان اورده اند تا از ان بهره برداری سیاسی کنند. ار این گذشته ، مسئله اتحاد با امریکا چه می شود؟ موضوع گروگان گیری اعضای سفارتخانه امریکا در ایران فراموش نشده.
    وای... سیاست چه معماهای پیچیده ای دارد.
    باورکن اگر روزی به تمام دست اندرکاران ثابت شود جنی زنی معتاد و فاقد ملاکهای اخلاقی بوده که جان علی را به لب رسانده، باز دستهای پنهان نمی گذارند لطمه ای به تقدس مادرانه او وارد بیاید. قصه انها وقتی خریدار دارد که مردم را به هیجان بیاورد، احساساتی کند و اشکهایشان را جاری نماید.
    بیچاره علی! شاید اگر می دانست روزی کار به اینجا می کشد، دست به چنین اقدامی نمی زند!
    یا شاید اگر می دانست پناه بردن به کشورش او را قربانی جنگ می کند.از اینجا نمی رفت. علی خیلی خوب بود. تحصیلات عالی و استعداد فوقا العاده ای داشت. چند دانشگاه از او دعوت به کار کرده بودند. ثروتمند بود و امکانات مالی اش را بی دریغ در اختیار جنی می گذاشت. اما نمی دانست جنی نمی تواند برای هیچ کس چیزی باشد.
    چرا جنی قدر او را نمی دانست؟!
    بیا دیگز از او حرفی نزنیم و امشب را به فکر خودمان باشیم.
    ادی... کی باهم عروسی می کنیم؟
    دیگر تو همه چیز را می دانی. هم تنگناهای مرا، هم وضعیت چارلز را و هم مشکلات جنی را . خودت بگو کی عروسی می کنیم؟
    سوالم را به خودم برمی گردانی؟
    فکر می کنم تمام انچه را برای تصمیم گیری ات لازم است گفته ام. یقین دارم می دانی کی موقع چنین اقدامی است.
    تو حاضر وقتی جنی زن ثروتمندی شد، که به زودی می شود ، چارلز را به او بدهی؟
    ادی که هیچ انتظار چنین سوالی را نداشت ، اول با تعجب نگاهش کرد. بعد به فکر فرو رفت. دوروتی سکوت کرده بود و بی صبرانه منتظر شنیدن جواب او بود. دردل ارزو می کرد جوابش مثبت باشد. او فکر می کرد بدون حضور چارلز خوشبختی اش با ادی تکمیل می شود. اما ادی متفکر و منقلب جوابی داد که امیدهای او را به یأس مبدل کرد. او در حالی که سعی می کرد، فقط سعی نگذارد ان شب به یا ماندنی خراب شود، گفت: من نسبت به چارلز بیش از تو احساس مسئولیت می کنم.
    این جواب به تلاش او برای خراب نشدن ان شب لطمه زد. چون دوروتی با حیرت پرسید:
    _ چه گفتی ؟ نسبت به او احساس بیشتری داری؟
    انتظار ندارم در این مورد درکم کنی، چون هیچ درکی از فرزند نداری. اما خیلی ارزو داشتم با شناختی که حالا از جنی پیدا کرده ای، چنین سوالی نکنی. سوالت از روی بی مسئولیتی بود. در حالی که می دانی سرنوشت اینده چارلز در دست من و توست. در غیر این صورت او نابود می شود. جنی چطور می تواند او را تربیت کند؟
    _ تو نباید چنین جواب صریحی به من می دادی!
    و تو می دانی علی مگی را برد تا مادری چون جنی نداشته باشد. ان وقت از من انتظار داری کمتر از او به فکر اینده پسرم باشم؟ مگر مشکل جنی نداشتن ثروت بود که با ثرتمند شدنش مسئله حل شود؟ او هر قدر امکانات مالی اش بهتر شود، با دست بازتر می گساری می کند. بچه ای که مادرش را همیشه مست ببیند ، از او پیروی نمی کند؟ ببینم، می توانی قیاس به نفس کنی؟
    _ در چه مورد؟
    اگر فرزندت پدری معتاد داشته باشد،بچه ات را به او می دهی و خودت را خلاص می کنی و می روی؟ خواهش می کنم به سوالم فکر کن. جوابت برای من خیلی اهمیت دارد.
    دوروتی سرش را پایین انداخت. به فکر فرو رفته بود. حالا ادی بود که بی صبرانه انتظار جواب او را می کشید. پس از دقایقی که به کندی گذشت، او سر بلند کرد و گفت: مگر نگفتی بیا دیگر از او حرف نزنیم؟!
    _ کدام او؟ چارلز یا جنی؟ من گفتم از جنی حرف نزنیم. اما حالا بحث بر یر چارلز است. باید جوابم را به طور صریح بدهی. این جواب بسیار تعیین کننده است.
    دوروتی لبخندی زد و گفت: بچه ام را هرگز از خودم جدا نمی کنم. حتی اگر از جنی فقیر تر باشم.
    ادی با جواب او به شوق امد، و لبخندی به وسعت تمام صورت بر چهره اش نشست. با حالتی عاشقانه گفت: دوروتی، دوستت دارم. خواهش می کنم برای چارلز مادری واقعی باش؛ مادری دلسوز و مهربان.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 9 نخستنخست 123456789 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/