صفحه 4 از 9 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 81

موضوع: بازي تمام شد | شهره وكيلي

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    "نه،سيب نمي خواهم!"
    "پس يك چيزي بخور.مثل دوك شده اي.رنگ به صورتت نمانده.من نمي فهمم چه فكري توي سرت است كه اين قدر گرفته اي.حرفت را بزن.سبك مي شوي.به خدا وقتي نگاهت مي كنم،دلم مالش مي رود.فري راست مي گويد.كم كم بايد به فكر شغل و كار باشي.بايد حركت كني."
    فري قهقهه زد و گفت:"حتما مي ترسد پا از خانه بيرون بگذارد،پليس دستگريش كند."
    توران گفت:"پليس غلط مي كند.مگر بچه ما مردم است؟ بچه خودش بوده.اختيارش را داشته.به خدا اگر كار به آنجاها بكشد چنان جني را رسوا مي كنم كه_"
    علي با بي حوصلگي حرف او را قطع كرد."موضوع پليس و دستگير شدن نيست!"
    "پس موضوع چيست؟بگو ما هم بدانيم! و الله به خدا از ناراحتي روز و شبم را نمي فهمم.هر وقت نگاهت مي كنم،مي بينم تو فكري.الان جني در عالم هپروت است و تو اينجا غصه مي خوري.بايد هرچه زودتر مشغول كار شوي!"
    "پس مگي چه مي شود؟"
    "مگر قرار است چه بشو؟ او مثل مونا در اين خانه بزرگ مي شود.من كه جانم برايش دَر مي رود."
    "هنوز به محيط عادت نكرده. نمي توانم تنهايش بگذارم.از لحاظ روحي صدمه مي خورد."
    "فكر كن همان جا در برايتون بوديد.مگر هر دوتان سر كار نمي رفتيد و بچه پيش ناتالي بد اخم نمي ماند؟"
    "چرا،اما من از صبح تا ساعت دو بعد از ظهر با او بودم."
    "تا تو مقدمات كار را آماده كني،او به محيط خو مي گيرد و عادت مي كند.سه هفته در لندن با من بود.ديگر به من عادت كرده.با مونا هم كه جورش جور است."
    "بالاخره نگفتيد در آن سه هفته او چه وضعيتي داشت."
    "گفتن ندارد.رفته و گذشته!"
    "مي خواهم بدانم."
    نگاه توران به فري افتاد.او علامت مي داد كه حرف نزند.علي متوجه شد.با سرعت به سوي او برگشت.فري غافلگير شد.قبل از آنكه علي چيزي بگويد گفت:"تو الان در وضعيتي نيستي كه بخواهي در معرض اتفاقات ناراحت كننده گذشته قرار بگيري."
    علي نتوانست از ادامه موضوع صرف نظر كند.از ميان دندانهاي به هم فشرده غريد:"قرار نمي گرفته؟"
    "خب مسلم است.توضيح و تفسير ندارد.گريه مي كرد.من هم مي بردمش بيرون و ساكتش مي كردم."
    "حتما دعوايش مي كردي! خدا جني را نيامرزد."
    "الهي آمين!"
    "اگرچه او تقصير ندارد.من بودم كه دوستش داشتم.عاشقش بودم.نمي توانستم از او صرف نظر كنم.و گرنه او_"
    با اين حرف ها روزگار خودت را سياه نكن.هرچه بوده گذشته.بايد به فكر آينده باشي.گفتم كه وقتي دانا رفت خيال كردم همه چيز تمام شده.اما مرور زمان نشان داد هر غمي،هر قدر هم سنگين باشد،با گذشت روزگار قابل تحمل مي شود."
    "دست از سرم بردار."
    مشغول گفتگو بودند كه ناگهان صداي گريه مگي بلند شد.علي از جا پريد.مونا صورت او را چنگ زده و خراش داده بود.علي هراسان او را در آغوش گرفت."عزيزم.عزيزم.من اينجا هستم.بابا اينجاست.شما كه بازي مي كرديد.چه شد!؟"
    فري با تغيّر از مونا پرسيد:"اين چه كاري بود كردي؟هان؟"
    "آخر توپم را نمي داد."
    "چرا به من يا مامان توري نگفتي؟يا الله بگو معذرت مي خواهم."
    مگي سوزناك گريه مي كرد.نوازشهاي علي تأثير نداشت.انگار منتظر بهانه اي بود تا عقده هاي دلش را خالي كند.بغض گلوي علي را گرفته بود.توران خواست بچه را از بغلش بگيرد.اما مگي روي برگرداند.سرش را روي شانه علي گذاشت.فري توپ را به طرفش گرفته بود و قربان صدقه اش مي رفت."عمه فري فدايت.گريه نكن.بيا،توپ مال تو.ديگر گريه نكن.ببين چقدر مونا را دعوا كردم!حالا بياييد آشتي كنيد."
    علي گفت:"يكي ذره بالاتر را چنگ زده بود،چشمش كور مي شد."
    فرزين در را باز كرد و وارد شد.با شنيدن صداي گريه مگي به طرفش رفت.مگي با او مأنوس شده بود.فرزين سر او را كه روي شانه علي بود نوازش كرد.
    "گريه نكن،مگي كوچولوي قشنگ.بيا بغل عمو فرزين.مي خواهم ببرمت پارك برايت بستني و بادكنك بخرم.با هم تاب سوار مي شويم.بيا عزيزم."
    مگي با لحن ملايم و نوازشهاي او كم كم آرام شد.
    فرزين باز هم ادامه داد."بيا با عمو فارسي حرف بزن.بگو عَ...م...و" او را از آغوش علي گرفت.در حالي كه مي بوسيدش خطاب به بقيه گفت:"مي برمش پارك."
    فري با چشم و ابرو به او اشاره كرد از مونا هم دلجويي كند.فرزين به مونا گفت:"مگي كه ساكت شد،مي آييم خانه و سه تايي توپ بازيي مي كنيم.خب؟"
    مونا حسادت مي كرد و فري ناراحت بود.با اين حال فرزين بدون مونا از خانه خارج شد.علي با دلواپسي گفت:"خيلي مواظبش باش.اصلا حالا كه ساكت شده نبرش."
    "حواسم جمع است.نگران نباش."
    "آخر مي ترسم."
    "از كي؟ از چي؟"
    "فرزين،ممكن است پليس _"
    "كابوس پليس را از ذهنت بيرون كن.هيچ كس در تعقيب شما دو تا نيست.مطمئن باش."
    فرزين مگي را برد.فري مونا را در آغوش گرفت و او را روي زانويش نشاند. علي به طرف او رفت.موهايش را نوازش كرد و گفت:"مونا جان،تو دختر خيلي خوبي هستي.نبايد مگي را بزني.مگي كوچولو است.بايد دوستش داشته باشي و با هم بازي كنيد.حالا بيا بغل من."
    مونا به فري چسبيد و به سوي او نرفت.توران گفت:"علي،بچه ها زود بزرگ مي شوند و مي روند پي سرنوشتشان.خودت را اين قدر عذاب نده.چشم هم بگذاري،ماهها و سالها مثل برق مي گذرد و مگي هم مي رود دنبال زندگي اش.تو كه نبايد به خاطر يك الف بچه نابود شوي."
    علي غير منتظره گفت:"مامان،من مي خواهم خانه ام را بفروشم."
    توران با تعجب پرسيد:"چه گفتي؟ خانه را بفروشي؟ چرا؟"
    "مي خواهم يك جاي كوچك تر بخرم و با بقيه اش كاري را شروع كنم."
    "چه كار به خانه داري؟چقدر مي خواهي سرمايه گذاري كني؟"
    "نمي دانم.خانه را چند مي خرند؟ من كه از قيمتها خبر ندارم."
    "آن خانه را به نامت نكردم كه بفروشي! پول مي خواهي،بگو."
    "ديگر بس است! خيلي خرجم كرده ايد."
    "براي دل خودم كردم.مي خواستم در يك كشور حسابي تحصيل كني.فعلا بهتر است همان طور كه گفتم يكي از دفترهاي بابا را برداري و كار را شروع كني،تا بعد."
    "نمي خواهم سربار شما باشم.دو تا آپارتمان چسبيده به هم مي خرم كه خيالم از مگي راحت باشد."
    "چه حرف ها مي زني! نكند من عوضي مي فهمم! يعني مي خواهي _"
    "مي خواهم محل زندگي و دفتر كارم يك جا باشد.براي مگي پرستار مي گيرم و خودم هم هوايش را خواهم داشت."
    "اين حرف ها چيست؟ مگر من مي گذارم تو از اينجا بروي؟مگر مي گذارم بچه زير دست هر كسي بزرگ شود؟ پس من چه كاره ام؟ خودم به روي چشمم بزرگش مي كنم.تو هم بايد به فكر ازدواج باشي و بروي دنبال زندگي ات.مگر


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض



    می گذارم بچه ام زیر دست هرکسی بزرگ شود ؟ مگر تو می توانی در این سن و سال پایبند بچه بشوی و خودت را از زندگی محروم کنی ؟ ! »

    « مگی همه زندگی من است .»

    فری گفت : « به جای فروش خانه ، بنشین فکر کن ببین چه شانسی آمده در خانه ات را زده . »

    علی خیره خیره نگاهش کرد . پرسید : « چه شانسی ؟ »

    « فکر کن یادت می آید . »

    علی ابرو در هم کشید . « چیزی یادم نمی آید . »

    « روزنامه ها . مجله ها . مصاحبه ها . پشینهاد ها ! »

    « واضح بگو . حوصله معما حل کردن ندارم . »

    « خب معلوم است . اگر به یکی از پیشنهاد ها جواب مثبت بدهی ، می دانی چه پول هنگفتی به دست می آوری ؟! »

    « چه پیشنهادی ؟ نمی فهمم ! »

    « خوب می فهمی ! دلت نمی خواهد باور کنی ! مگی الان بچه گران قیمتی است . اما این موقعیت همیشه پایدار نمی ماند . علی ، به خدا داری مفت و مسلم همه جیز را از دست می دهی . تو می توانی صاحب میلیونها دلار بشوی . می توانی ... »

    چشمهای علی با گفته های او لحظه به لحظه فراخ تر می شد . نفسهایش به شماره افتاده بود . توران حال او را درک می کرد . اما فری غرق در عوالم خود بود و همان طور پشت سر هم می گفت .

    « می توانی با معروف ترین نشریات مصاحبه کنی و مبالغ هنگفتی بگیری . به خدا تو نمی توانی بچه بزرگ کنی . جنی مادر خوبی دارد . مطمئنا" از مگی نگهداری می کند . آخر مامان که نمی تواند در این سن و سال برای بچه کوچک مادری کند . مامان فشار خونش بالاست . یکی باید مراقب خودش باشد . او را بده به جنی و ... »

    صدای فریاد ناگهانی علی آن دو را از جا پراند . « فری ، یک دفعه دیگر از این حرف ها بزنی ، کاری می کنم که تا ابد فراموشت نشود . تو می گویی سر بچه ام معامله کنم ؟ »
    توران در حالی که کلافه شده و قیافه سرزنش باری به خود گرفته بود و نشان می داد از فری ناراحت است ، خطاب به علی گفت : « بابا تو چرا این جوری شدی ؟ چرا فریاد می زنی ؟ چرا داری خودت را می کشی ؟ او که چیز بدی نگفت . خب بی سر و صدا و داد و قال جوابش را بده . »

    « مامان ، فری می گوید من بچه ام را مثل کالا بفروشم و پول بگیرم . می دانید این حرف یعنی چه ؟ یعنی اینکه من احساس و عاطفه و شرفم را به پول بفروشم . من به خاطر مگی خودم را آواره کردم . حالا به خاطر پول ، او را دوبارهه زیر دست جنی بیندازم ؟ »

    فری خونسرد و راحت گفت : « چرا تا حرف حسابی می شنوی جوش می آوری ؟ »

    « فری بس کن . کدام حرف حسابی ؟ من حاضر نیستم یک تار موی مگی را با دنیا عوض کنم . »

    فری پوزخندی زد . « حالا که او مو ندارد تا یک تارش را با دنیا عوض بکنی یا نکنی ! »

    « تو اصلا" حال مرا نمی فهمی . همیشه آن قدر قبولت داشتم که فکر می کردم نظر و فکر تو بهترین نظر و فکر است . اما حالا می بینم آدم دیگری شده ای . فقط به پول فکر می کنی . »

    « خب برای اینکه پول به آدم قدرت می دهد . »

    « من به مگی احتیاج دارم ، نه قدرت . می فهمی ؟ »

    « تو هیچ فکر کرده ای با چند میلیون دلار چه کارهایی می شود کرد ؟ »

    « بله ، می دانم . می شود شرافت و عاطفه و انسانیت را فروخت »

    « دست از این حرف های پرطمطراق برداد . تو می توانی پولها را بگیری و برای مدتی مگی را به جنی بدهی . بعد با او وارد معامله شوی . قول می دهم چنان پیشنهادت استقبال کند که حظ کنی . او و خانواده اش وضع مالی خوبی ندارند . نسل در نسلشان در کنسل هاوس زندگی کرده اند . وقتی برایش پول رو کنی با میل و رغبت و اشتیاق مگی را به تو بر می گرداند . مطمئن باش . »

    « با آن میلیونها دلار می شود فضیلت را هم خرید ؟ »

    « علی ، من می دانم چند وقت دیگر به خاطر اشتباه امروزت پشیمان می شوی . اما مطمئن باش آن روز دیگر خیلی دیر است . »

    « خوب گوش کن . تو دیگر حق نداری پیش روی من چنین حرفهایی بزنی . تو به بچه من به چشم کالا نگاه می کنی . دست کم قیاس به نفس کن ببین خودت می توانی

    چنین پیشنهادی مشعشعی را بشنوی ؟ می توانی مونا را از دست بدهی ؟ »

    « اگر مطمئن شوم فقط برای مدتی کوتاه از او دور شوم ، شانسم را زیر پا نمی گذارم . »

    « نه بابا ، من و تو همدیگر را نمی فهمیم . من می گویم الف ، تو می گویی شتر ! »

    توران دلتنگ و دلخور خطاب به هر دو گفت « خواهش می کنم بس کنید . چرا اوقات هم را تلخ می کنید»

    « مامان ببینید فری چه می گوید ؟ »

    « خب اینکه دعوا و مرافعه ندارد . بگو نه ! همین . چنان از خود بی خود می شوی که انگار کفری شنیده ای . فکر خانه فروختن را هم از سرت به در کن . پول می خوای ؟ خودم در اختیارت می گذارم . هر قدر بخوای »

    سپس از جا برخواست و به یکی از اتاقها رفت . اندکی بعد با دسته چک و خودکار برگشت . چکی بدون رقم امضا کرد و جلوی علی گذاشت . « بگیر این هم خودکار هر مبلغی که لازم داری بنویس . »

    فری منتظر واکنش او بود . علی به ساعتش نگاه کرد . با نگرانی گفت : « فرزین دیر کرد ! »


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    توران گفت : « دیر نکرده . نگران نباش . حتما" مگی سرگرم شده ، او هم گذاشته هر قدر دلش می خواهد بازی کند . این قدر دلواپس نباش . بردار رقم چک را بنویس . »

    « من چند سال از اینجا دور بوده ام . نه قیمت ها را می دانم ، نه از اوضاع اقتصادی با خبرم . »

    « تو اول بگو چه کار می خواهی بکنی ، تا من برایت بگویم چقدر پول لازم داری . »

    علی فکری کرد و گفت : « من مهندس راه سازی هستم . باید شرکت راه و ساختمان راه بیندازم »

    فری با اعتراض گفت : « گفتم شرکت حمل و نقل راه می اندازیم ! »

    علی در حالی که احساس می کرد لحظه به لحظه قلبا" از او دور می شود ، گقت : « من هیج چیزی از حمل و نقل نمی دانم . چرا در رشته تخصصی ام فعالیت نکنم ؟ »

    « برای اینکه حمل و نقل پر درآمد تر است . »

    « تو هر کاری دوست داری بکن . من هر کاری را که بلدم انجام می دهم . »

    « می خواهم با هم شروع کنیم و بعد فرزین را هم به کار بگیریم . »

    « چرا با من ؟ »

    « برای اینکه می دانم سرت را کلاه می گذارند . تو نمی دانی مردم چطور گرگ شده اند . می خواهم مواظبت باشم گولت نزنند . اینجا نبوده ای ، نمی دانی چه خبر است . تو هم که آدم صاف و ساده ، چشم بر هم بگذاری ، سرمایه ات بر باد رفته . دست به گول خوردنت هم که خیلی خوب است . همانطور که گول جنی را خوردی و خودت را گرفتار کردی . باز هم گول می خوری . »

    توران در تایید صحبت های او گفت : « علی جان ، فری که بد تو را نمی خواهد . حرفش حسابی است . تو خیلی خوش قلبی . اما مردم این طوری نیستند . از صاف و سادگی سو استفاده می کنند . چشم هم بگذاری ، کلاهت را برداشته و رفته اند . »

    علی به ساعت نگاه کرد . با اضطرراب گفت : « چرا فرزین نیامد ؟ مگی را به کدام پارک برده ؟ » از جا برخاست .
    توران دستش را گرفت و گفت : « چک را بردار . »


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه ی 196 تا صفحه ی 199
    ((نمی خواهم ترجیح می دهم خانه را بفروشم.))
    ((خیلی خوب. چک را بردار.خانه را که فروختی پول را پس بده.تو الان حال درستی نداری.باید چند هفته بگذرد تا این هول و هراس ها از جانت بیرون برود.))
    توران چک را جلو کشید.رقم درشت و قابل ملاحضه ای در آن نوشت و در جیب پیراهن او گذاشت.((علی میدانم هرچه داشتی گذاشته ای برای آن مار خوش خط و خال.فعلا یک مبلغی نوشتم تا بعدا تصمیمت را بگیری ببینم چکار میخواهی بکنی و چقدر سرمایه لازم داری.))
    علی طاقت از دست داده بود.((من می روم دنبال فرزین و مگی. ))
    فری گفت : ((صبر کن باهم برویم .))
    اما علی بی اعتنا به او از در خارج شد.چنان هراسان و نگران بود که موقعیتش را درست تشخیص نمیداد.احساس بی اعتمادی و عدم امنیت بر وجودش مستولی شده بود.خود را در معرض خطراتی بزرگ میدید خطراتی که نه حجمشان را پیش بینی کرده بود و نه عواقبشان را.اما احساس تلخ بی اعتمادی بیش از عدم امنیت هراسناکش میکرد.به وضوح میدید فری چشم طمع به مگی بی نوایش دوخته.یکباره احساس کرد از او متنفر است.سرگشته و پریشان از خیابان سر برآورد.به اطراف نگاه کرد اثری از فرزین نبود.ترس سراسر وجودش را در بر گرفته بود.نمی دانست باید کجا برود به پارک نزدیک خانه رفت.همه جا را گشت امام اثری از آنها نبود.دچار توهم شده بود و گفته های فری در مغزش تکرار میشد.از ذهنش گذشت:مگی را برمی دارم و از این خانه می روم.میترسم.
    نمی دانست چه باید بکند.سالار از دور می آمد.به طرف او رفت.وقتی نزدیک با صدایی که از اضطراب میلرزید گفت: (( سلام بابا.این طرفا پارک دیگری هم هست؟))
    (( علیک سلام چطور مگر؟))
    ((فرزین خیلی وقت است مگی را برده.می ترسم بلایی سرش آمده باشد.))
    ((فرزین از تو عاقل تر است.نگران نباش بیا برویم خانه خودش می آید.))
    ((اگر نیامد چه؟عجب اشتباهی کردم!))
    ((تو که اینقدر ناراحتی خب نمی ذاشتی او را ببرد.))
    ((مونا به صورتش چنگ انداخت.او هم آنقدر گریه کرد فرزین بردش بیرون ساکتش کند.))
    سالار دست به پشت او گذاشت .((بیا برویم.فکر و خیال بیخود نکن.خاطرت جمع باشد.هیچ کس سراغ دختر تو نمی آید.نه پلیس نه مادر و نه خانواده ی مادرش.))
    ((پس آنهمه وعده ی مژدگانی و جایزه برای چیست؟))
    ((برای اینکه علیه ایران بامبول تازه ای راه بیندازند.تا وقتی حکومت معنی سیاست خارجی را نمی داند از این ببرنامه ها خواهیم داشت.البته جای خودشان که امن است.بیچارگی را ملت باید تحمل کند.))
    ((بابا؟))
    ((بله؟چی شده؟چرا ساکت شدی؟حرفت را بزن.))
    ((شما اگه جای من بودید چیکار میکردید؟))
    ((میرفتم شکار و میگفتم گور بابای همه !))
    علی دندان قروچه ای کرد و هیچ نگفت.
    سالار با صدای بلند و بی مقدمه خنده سر داد.((بیا پنجشنبه و جمعه بریم شکار ببین چه صفایی داره.کارهای خاله زنکی را به زنها واگذار کن.بچه هم بالاخره بزرگ می شو.))
    علی به یاد روزهای کودکی و نوجوانی اش افتاد.هرگز از پدر درس زندگی نشنیده بود.او هنوز همان مرد بی خیال و بی مسئولیت بود.دلش برای خودش سوخت.و بیش از آن برای مگی احساس غربی میکرد.هیچکس متوجه ی حال و روزش نبود.نه توران نه سالار ونه فری که او را تشویق کرده بود بچه را بردارد و به ایران فرار کند.آنها هرکدام نقشه های خودشان را داشتند و از دیدگاه خود به موضوع نگاه میکردند.
    گیج بود.سالار محکم به پشتش زد.((پسر اخم هاتو باز کن . مثلا تو مردی ها!یک موی فری به تنت نیست.به جان خودت یک پا شیرمرد است.مغزش خوب کار میکند.))
    وقتی به خانه رسیدند علی مرده ی متحرکی بود که با شنیدن صدای فرزین روح تازه ای در کالبدش دمیده شد.فرزین پرسید: ((تو کجایی؟خیلی وقت است آمده ایم خانه.))
    ((خیلی دیر کردی دلواپس شدم.))
    بعد به سوی مگی پرواز کرد و او را در آغوش کشید.به چشمان آبی بهاری اش نگاه کرد بوسیدش و از پله ها بالا رفت.
    وقتی تلفن زنگ زد فری مثل عقاب روی آن فرود آمد((الو....الو....))
    صدای جنی لود که از آن سوی سیم ضعیف و لرزان به گش میرسید.((منم جنی))
    ((گوشی را نگه دار.))چشمکی به توران زد و به اتاقش رفت.در را بست و گوشی را برداشت ((خب چکار کردی؟))
    ((می خواهیم در روزنامه آگهی بدهیم.))
    ((که چی؟))
    ((که از ملت بخواهیم هر کس هرقدر میتواند کمک کند تا پو جور شود.))
    ((ملت گدای شما از صدقه سر مستعمره هایتان از گرسنگی نمی میرد.آن وقت این گدا گرسنه ها بیایند پول بدهند؟حتما می خواهند پنی پنی کنار هم بگذارند.چرا سراغ امریکایی ها که اعلام آمادگی کرده اند نمی روی؟پول پیش آنهاست.))
    ((حرفهای آنها جنبه ی تبلیغاتی دارد. در عمل کلری نمی کنند.))
    ((پس حقوق بشر کشک است.حالا که اینطور است مگی بی مگی.خداحافظ.))
    ((صبر کن خواهش مینم پنج میلیون دلار رقم وحشتناکی است.من می خواهم با علی حرف بزنم او هم همین رقم را میخواهد؟))
    ((بله خودش گفت پنج میلیون دلار را میگیرد تا مگی را بدهد.))
    ((نمی توانم باور کنم او خیلی شرافتمند است.))
    ((راستی....؟ شرافتمند است؟ تازه فهمیدی؟ پس چرا آنقدر اذیتش کردی تا فرار کند؟))
    ((اشتباه کردم .حالا می خواهم جبران کنم.))
    ((آدم معتاد که قول و قرار سش نمیشود!))
    ((الکل را ترک می کنم.می دانم آنجاست.گوشی را بده به او.))
    توران آهسته وارد اتاق شد.فری علامت داد ساکت باشد.
    جنی با لحنی التماس آمیز حرف میزد.((من مشروبم را ترک میکنم.هر تعهدی بخواهید میدهم .بچه ام را به من برگردانید.))
    ((چه نقشه ای در سر داری؟پلیس چه چیزهایی یادت داده؟خیالت جمع علی مگی را جایی برده که دست هسچکس به او نمیرسد.ما هم نمی دانیم کجاست. روزی یکبار خودش تلفنی با ما تماس میگیرد. ))
    ((به او بگو جنی دارد می میرد.بگو یک تلفن به من بکند.خواهش میکنم.))
    ((خیلی به او اصرار کردیم با تو تماس بگیرد قبول نمی کند.))
    ((مگی در چه حال است؟ وای....ای خدای من!فری به من رحم کن.من نمی تونم بدون مگی زندگی کنم.))
    ((به به چه حرفهای تازه به تازه.خداحافظ))
    ((نه نه گوشی را نذار التماس میکنم.))
    ((یاد آن روزها بیفت که چند روز آمدیم خانه ی برادرم تا مهمانتان باشیم.یادت هست با من و مادرم چه کردی؟هیچ می فهمی علی چقد از دست تو غصه می خورد و از ما خجالت می کشید؟))
    ((اشتباه کردم حالا می خواهم جبران کنم.بیایید برای همیشه پیش من باشید.))
    ((از مهمان نوازی شما متشکرم!چه نقشه ای داری؟با پای خودمان بیاییم و بیفتیم تو تله؟ بیخود چرچیل بازی درنیاور.اگر شما یک چرچیل داشتید ما همگی مان چرچیلیم.حرف آخرم را میزنم.یا پنج کیلیون دلار را می دهی یا....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بازی تمام شد
    200-201
    برای همیشه مگی را فراموش می کنی.» و گوشی را گذاشت.
    توران با هراس نگاهش می کرد. ل فری، علی اگر بفهمد خودکشی می کند.»
    « نمی فهمد. نگران نباشید. چند روز پیش به او گفتم جنی اگر عاطفه داشت، به تو یک تلفن می کرد. شما انگار از تو ترسو تر شده اید! حالا کو پنج میلیون دلار؟ بدبختها اه ندارند با ناله سودا کنند. گداگشنه ها!»
    « خب، فرض می کنیم آمریکا قبول کند این پول را بدهد. با علی چه می کنی؟ جرئت داری جلوی روی او این حرفها را بزنی؟»
    « دیدید که قبلا هم زدم.»
    « هنوز نمی داند تو با جنی چنین حرفهایی زده ای.»
    « می خواهم برای شب جمعه مهشید را دعوت کنم. این دو تا باید همدیگر را ببینند. می ترسم آن قدر این دست و آن دست کنیم که اصلا موضوع مگی لوث شود. وای... چه شانسی دارد از دست علی می رود و نمی فهمد! با مهشید حرف زدم. گفتم برود توی جلدش.»
    « که چه کار کند؟»
    « که دل علی را ببرد. بهش گفتم اگر عرضه داشته باشد و او را سر عقل بیاورد، علاوه بر علی کلی هم دلار گیرش می آید. باید با فرزین هم به طور جدی صحبت کنم.»
    « به او چیزی نگو. می ترسم از دهانش در برود و غوغا راه بیفتد.»
    « من به کمک فرزین احتیاج دارم. هم باید روی علی کار کند، هم بچه را او تحویل بدهد.»
    « فری، من مگی را دوست دارم. می ترسم وقتی دست جنی به او برسد، دیگر به هیچ قیمتی بچه را به ما برنگرداند. می دانی در آن صورت علی دق می کند؟ می دانی من هم نابود می شوم؟»
    « شما دیگر چرا این حرفها را می زنید؟ جنی اگر بچه اش را می خواست، آن رفتارها را با او نمی کرد.»
    « حالا که می بینی می خواهد. ببین در این چند روزه چند بار تلفن کرده! وای که اگر علی بفهمد جنی تلفن کرده و ما خبردارش نکرده ایم، چه توفانی به راه می اندازد!»
    « کی؟ علی؟ او و توفان؟ مامان، شما پسرتان را نمی شناسید؟ یکی پخی گند، او قبض روح می شود.»
    « آدم دست ار جان شسته که از مرگ نمی ترسد. من حال او را خیلی بد می بینم. فری، از خر شیطان پایین بیا.»
    « تو را به خدا شلوغش نکنید. گیر عجب آدمهای بزدلی افتاده ایم ها!»
    « یک تلفن به گیتی بزن. بپرس آن طرف چه خبر است. هیاهو همچنان برپاست یا فروکش کرده؟»
    « وای... یک فکر عالی به ذهنم امد.»
    « چه فکری؟ دوباره چه نقشه ای در سر داری؟»
    « گیتی... گیتی می تواند با آنها وارد معامله شود.»
    « مگر سرش درد می کند که خودش را وارد ماجراجوییهای تو بکند؟ او می خواهد در انگلیس زندگی کند. فردا پلیس بفهمد کاسه ای زیر نیم کاسه اش است، دمش را می گیرد و می اندازدش بیرون.»
    « گیتی آدم زرنگی است. دم به تله نمی دهد. از این گذشته، گفتنش که ضرر ندارد. یا قبول می کند یا نمی کند. اما اگر قبول کند، کارها خیلی آسان می شود. الان به او زنگ می زنم.»
    « صبر کن. این قدر مثل بابات بی فکر نباش. روی کاری که می خواهی انجام دهی فکر کن.»
    « وقت می گذرد. هیاهو می خوابد، موضوع داغ دیگری پیدا می شود و مگی و ماجراهایش از یادها می رود. وقتی موضوع از شور بیفتد، قضیه ی دلارها منتفی می شود. شما جوش نزنید. بگذارید ببینم چه باید بکنم. حالا چرا اینجا ایستاده اید؟ شما که طاقت ندارید، خودتان را به نشنیدن و ندیدن بزنید.»
    توران با لحنی نیازمند گفت: « خدایا، خودت رحم کن. من از عاقبت این کار خیلی می ترسم.» سپس از اتاق بیرون رفت.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    212-213
    سوز ندارد . در مجموع شاید هفت هشت روز طول بکشد.»
    « چرا علی خودش این کار را نکرد؟»
    « برای اینکه خودش عرضه دارد از این گذشته عکس علی در روزنامه ها چاپ شده ممکن است شناخته شود اما چهره ی ت را کسی نمی شناسد همچنین مگی کچل شده را.»
    « پاک قاطی کرده ام، مامان و بابا هم از این نقشه خبر دارند؟»
    « بابا مگر خلی؟ به بابا بگویم که شیپور بردارد و جار بزند؟ مامان همه چیز را می داند.»
    موافق است؟
    کم کم موافق می شود
    من حاضرم مگی را ببرم به شرط اینکه علی موافق باشد.
    « باشد علی با من من نمی فهمم چرا تو یکدفعه این قدر مشوش و پریشان شدی!»
    فرزین نگاه مجهولی به اوانداخت و زیر لب گفت: مهشید هم ..؟
    فری گفت: چرا با خودت حرف می زنی؟
    « مهشید می خواهد از علی دلبری کند!»
    « تو به این کارها کارنداشته باش ، فقط حواست پی مأموریت خودت باشد.»
    وقتی علی به خانه رسید صدای اعتراض توران بلند شد .آخر کجایی؟ دلم هزار راه رفت چرا در این گرمای لعنتی و طاقت فرسا این همه وقت از خانه بیرون بودی؟ چه کار می کردی؟»
    « رفتم بانک . بعد هم مگی را بردم پارک.»
    « خاکشیر درست کردم بیا بخور به بچه هم بده می ترسم گرمازده شده باشید.»
    مونا عروسک بغل کنار توران ایستاده بود . مگی دستش را به طرف او دراز کرد توران خواست عروسک را به مگی بدهد اما اونداد :مال خودم است!
    « توکه عروسک زیاد اری قربانت بروم برو یکی دیگر بردار.»
    توران به زور مگی را از بغل علی گرفت مگی حواسش پی عروسک بود . علی روی مبلی نشست و فری با لیوان خاکشیر به هال آمد. « سلام ، تو کجایی؟ خیلی دلواپس شدیم»
    « بانک شلوغ بود.»
    « بخور خنک است»
    علیلیوان را برداشت و به هم زد و سر کشید فری خواست قاشقی به دهان مگی بگذارد اما او چهره درهم کشید و نخورد. علی گفت:« کارش نداشت باش خودم بهش می دهم.»
    توران گفت: « علی چند روز است قوم و خویش ها می خواهند بیایند دیدنت اما از بس که تودرهم و ناراحتی گفتم خودم خبرتان می کنم دیگر نمی شود عقبش انداخت بگو چه روزی آمادگی داری ، بگویم باییند به خصوص دایی فرهنگ خیلی دلش می خواهد تو و مگی را ببیند.»
    « من که اصلاض حوصله ندارم هر وقت خودتان صلاح دانستید ، بگویید بیایند.»
    « پس بری شب جمعه دعوتشان می کنم.»
    فری روبروی علی نشست مثل گربه ای که در کمین مناسب باشد تا موشی را شکار کند مترصد بود در موقعیتی مناسب سر صحبت را برای چندمین بار باز کند.
    نگاه علی به مگی و مونا بود می ترسید مونا دوباره او را چنگ بزند . گفت: « مگی خسته است ، غذایش را میدهم می برمش بالا بخوابد.»
    فری اعتراض کرد:« حالا که با مونا مشغول بازی است بنشین یک دقیقه دیگر عرقت خشک شود.»
    فرزین از اتاقش بیرون آمد ببیند اوضاع از چه قرار است. حرف های فری آرامشش را به هم زده بود. روی مبلی نشست و اوضاع را زیر نظر گرفت.
    فری چشمکی به او زد و خطاب به علی گفت:« اگر حوصله داری ، می خواهم




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    214 تا 233

    چیزی بگویم»
    علی با رنجش نگاهش کرد.
    فری گفت:«جواب بده.چرا مرا نگاه می کنی؟حوصله داری یا نه؟»
    «باز می خواهی راجع به دلار و مگی حرف بزنی؟»
    «خب بله.تو چرا متوجه نیستی؟بابا،این کار مجموعا دو سه هفته طول می کشد و تو دوباره مگی را از جنی پس می گیری.علی،به خدا فردا پشیمان می شوی و می فهمی مفت و مسلم میلیونها دلار را از دست داده ای.»
    «بگذار تکلیفت را کاملا روشن کنم.من _ »
    فری نگذاشت او حرف آخر را بزند.این بار از دری دیگر وارد شد.گفت:« بعضی چیزها تاریخ مصرف دارد. درست مثل خوراکیها که اگر از تاریخ مصرفشان بگذرد،غیر قابل مصرف می شوند.علی،تو نمی توانی مگی را بزرگ کنی.مامان هم در این سن و سال نمی تواند بچه داری کند.من هم توی بزرگ کردن مونا مانده ام.علی،نه من،و نه تو،نمی توانیم شانس یک ازدواج خوب را از خودمان بگیریم.تو به همسر احتیاج داری،همانطور که من دارم.کمتر زنی پیدا می شود با بچه ی شوهرش بسازد.اگر من ازدواج کنم،اگر من ازدواج کنم،مونا باز هم آغوش مادر را دارد.اما مگی نه!سرنوشت بچه ی بی پدر،کمتر از بچه ی بی مادر خراب می شود. به خدا اینها را صمیمانه می گویم.گرایش بچه بیشتر به مادر است تا پدر.به جان مونا،بچه ی تو را مثل بچه ی خودم دوست دارم.اما می دانم اینجا خوشبخت نمی شود.تو همیشه باید دست و دلت بلرزد که مبادا یک روز گیر پلیس بیفتی.الآن مملکت در جنگ است و وضعیت فوق العاده دارد و کسی به ایران نمی آید.اما جنگ که همیشگی نیست.بلاخره اوضاع که عادی شد،جنی راه می افتد می آید اینجا که بچه اش را بگیرد.اصلا تو می خواهی وقتی مگی بزرگ شد به او چه بگویی؟اگر پرسید چرا مرا از مادرم جدا کردی،چه جوابی برایش داری؟»
    علی در حالی که از چشمانش برق خشم زبانه می کشید گفت:«چرا قبلا این حرفها را نمی زدی؟مگر خودت نقشه ی فرار ما را نکشیدی؟مگر تو تشویقم نکردی که جنی را رها کنم و بیایم اینجا؟!پس چه شد آن حرف و نصیحت ها که می گفتی مگی زیر دست مادر الکلی فاسد می شود؟هان؟بگو... بگو آن موقع بوی دلار به مشامت نخورده بود.»
    «ای بابا!من که گفتم،می توانی بعدا با جنی کنار بیایی.پول بدهی و بچه را پس بگیری!»
    «در آن صورت بچه ی بی مادر سرنوشتش خراب نمی شود؟فری_ »
    ادامه نده.همین قدر که فریاد نمی کشی جای امیدواری است.من می دانم سخت است.اما با خودت کنار خواهی آمد.مشکلت فقط با خودت است.وگرنه بقیه ی چیزها برایت مهم نیست.آن هم درست می شود.من می دانم.»
    فرزین گفت:«فری،تمام نقشه را برایش بگو،ببین قبول می کند.»
    علی با نگاهی آتشناک به او خیره شد. از ذهنش گذشت: پس تو را هم همدست خودش کرده.
    فری از گفته ی فرزین ناراحت شد.صلاح نمی دید تا علی را کاملا آماده نکرده،از نقشه اش حرف بزند.به او گفت:«فرزین،تو پارازیت نده.خودم می دانم کی موقعش است.»
    علی نگاهی نگاهی نفرت بار به فری انداخت.بدون ادای هیچ حرفی کیفش را برداشت و به سوی مگی رفت.او را در آغوش گرفت و از پله ها بالا رفت.
    فری با نگاه به فرزین بد و بیراه گفت.وقتی علی در اتاقش را چنان بست که ساختمان لرزید،به او گفت:« اصلا کی گفت تو حرف بزنی؟ مگر عقل در کله ات نیست؟او به این زودی نباید می فهمید من نقشه ی کار را کشیده ام.اه...خراب کردی.لطفا بعد از این پابرهنه وارد نشو.»
    «مگر او نباید در جریان قرار بگیرد؟»
    «چرا.اما نه حالا که دارم رویش کار می کنم.یواش یواش.تو به آنچه من می گویم عمل کن.همین!»
    علی چنان ناراحت بود که برای صرف ناهار پایین نیامد.توران به سراغش رفت.به در زد.«چرا نمی آیی ناهار بخوری؟»
    «میل ندارم.دست از سرم بردارید!در این خانه همه دارند برایم توطئه می چینند.»
    «هیس!فری می شنود و ناراحت می شود.»
    «شما مثل او.او هم مثل شما.حالا دیگر فرزین را هم همدست خودتان کرده اید!»
    «تو که نباید زندگی ات را فدای یک بچه بکنی!»
    «چرا آن موقع که تشویقم میکردید از جنی جدا شوم و بچه را بردارم و به ایران فرار کنم این حرفها را نمی زدید؟»
    «حالا بیا ناهار بخور،بعد حرفهایمان را می زنیم.»
    «من حرفی برای گفتن ندارم.غذا را بگذارید،بعدا می خورم.»
    «پس بچه را بده به من ببرم.غذایش آماده است.»
    «هر وقت گرسنه اش شد،خودم غذایش را می دهم.»
    توران پایین آمد.با اعتراض به فری گفت:«چقدر پیله می کنی! ولش کن.اعصابش خرد است.این کار آن طور که تو می خواهی زود و فوری به نتیجه نمی رسد.»
    «اه...نمی دانم چرا حالی اش نیست.»
    «تو را به خدا دست از سرش بردار.دلم برایش می سوزد.»
    «باید آن موقعی دلتان بسوزد که نتوانید مسئولیت هایی که از بابت مگی به عهده گرفته اید،انجام دهید.»
    «خودم بهش گفتم،بچه را بزرگ می کنم،و روی حرفم هستم.»
    فرزین گفت:« عصر خودم با او صحبت می کنم.»
    فری ابروهایش را بالا کشید و گفت:«تو که می گفتی این کار را به عهده نمی گیری!»سپس به توران گفت:« قرار بود جنی تلفن کند.هیچ خبری نشد؟»
    توران با تمسخر گفت:« آره،الآن دلارها را چیده روی هم که تقدیمت کند.»
    «می بینیم!شما اگر به حرف من گوش کنید،همه چیز عالی می شود.»
    در میان آدمها بعضی برای دستور دادن آفریده شده اند.فری یکی از آنها بود. همیشه لحنی آمرانه داشت.«فقط کاری را که من می گویم بکنید. آن وقت می فهمید فری چه کله ای دارد!»
    سر میز غذا توران گفت:«هیچی از گلویم پایین نمی رود.دست کم می گذاشتی شب جمعه بگذرد و مهمانی برگزار شود،بعد پاپی اش می شدی.اگر آن روز بخواهد این اداها را در بیاورد،آبرویمان می رود.»
    «نترسید.همین امروز همه چیز درست می شود.مهشید می آید و ورق برمی گردد.با خیال راحت ناهارتان را بخورید و نگران نباشید.»
    «می دانم الآن گرسنه است.»
    «هیچ کس با یک وعده غذا نخوردن از دست نمی رود.وقتی دلارها را ببیند،اشتهایش باز می شود.»
    غول خیالات دور و دراز او تمامی نداشت.غذا در سکوت صرف شد.فری ظرف ها را به آشپزخانه برد.توران و فرزین به اتاق هایشان رفتند که بخوابند.
    علی پشت در بسته ی اتاق دقایق تیره و تاری را می گذراند.از سرنوشت مگی به شدت بیمناک بود.در حالی که لباس او را عوض می کرد،دلش بدون اشک گریه می کرد.از خود می پرسید آیا اگر دست به این اقدام نمی زد،وضع بهتر از این بود؟ به خود جواب مثبت نداد.جنی زندگی شان را خراب کرده بود.به یاد ادی افتاد.آتش غیرت و حسادت در وجودش شعله کشید.تکه ای شکلات به دست مگی داد.خودش هم گرسنه بود.اما طاقت بودن با آن جمع را نداشت.آنها علیه امنیتش توطئه کرده بودند،و این تلخ ترین حقیقتی بود که می چشید.

    در آن لحظات جز مگی،از همه متنفر بود.حتی از سالار.به یادش نمی آمد او هیچ وقت دست نوازش به سرش کشیده باشد.به یاد سالهای زندگی در خانه ی پدربزرگ افتاد.آه کشید.آن موقع همه خانه ی مستقل داشتند جز آنها.همه در چهار دیواری شان آسایش داشتند جز آنها.خانه ی پدربزرگ محل رفت و آمد ده ها جور مهمان بود. اما همه ی آنها در آخر به خانه ی خودشان می رفتند.فکر کرد آن روزها چقدر آرزو داشت مثل همه ی بچه های فامیل،از خودشان خانه و زندگی داشتند.احساس نفرتش از پدر بیشتر شد.توران را دوست داشت.اما در گذشته.حالا دوستش نداشت.نه او،نه فری و نه فرزین را.فکر کرد چطور باید در کنار آنها به زندگی ادامه دهد.
    مگی گرسنه بود.گفت:«پوف.»
    تکه ی دیگری شکلات به دستش داد و سعی کرد او را بخواباند.اما او گرسنه تر از آن بود که خوابش ببرد.می خواست وقتی همه خوابیدند برود و غذایشان را از آشپزخانه بردارد و بیاورد بالا.سعی کرد آن قدر او را سرگرم کند تا همه بخوابند. از دیدن همگی شان منزجر شده بود.مگی را به پشت پنجره ی اتاق برد.پرده را کنار زد.در گوشه ی حیاط بزرگشان یک قفس با چند مرغ و خروس بود.سعی کرد مگی را متوجه آنها کند.به ساعت نگاه کرد.بیش از یک ساعت بود که به طبقه ی بالا آمده بود.فکر کرد آنها باید ناهار را خورده و خوابیده باشند.مگی را روی تختخوابش گذاشت.اسباب بازیهایش را به دستش داد و گفت:«تو همین جا بنشین،بابا برود پوف بیاورد.»
    آهسته در اتاق را باز کرد.پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفت.صدای فری را شنید.او آهسته با تلفن صحبت می کرد.خواست برگردد و بالا برود.اما وقتی اسم مگی را شنید،بی اختیار ایستاد و گوش تیز کرد.فری به مخاطبش گفت:«مگی را در ترکیه تحویل سفارت انگلیس می دهیم.»پاهای علی لرزید.فری ادامه داد:«گیتی،من فکر همه چیز و همه جا را کرده ام.نقشه مان با موفقیت انجام خواهد شد.قانع کردن علی مشکل است.اما محال نیست.»
    علی همان جا روی پله ها پا سست کرد.عرقی سرد روی پیشانی و پشت لبش نشست.احساس کرد نزدیک است از هوش برود.به خود نهیب زد.به زور از جا برخاست.دیگر گوشهایش چیزی نمی شنید.چشمهایش سیاهی می رفت.به سختی پله ها را طی کرد و به اتاق برگشت.مگی خوابش برده بود.بالای سرش ایستاد حالا دندان هایش به هم می خورد.در آن هوای گرم می لرزید.پشت پنجره ی شمالی اتاق رفت.یکی از درهای خانه به حیاط خلوت باز می شد.طبقه ی بالا با راه پله ای فلزی به حیاط خلوت راه داشت.اما عبور و مرورشان از در جنوبی خانه بود،چون اتومبیل ها را از آن در می توانستند به حیاط بیاورند.فکری چون صاعقه لرزاندش.اشک مژه هایش را خیس کرد.میلی سرکش او را به شنیدن بقیه ی حرف های فری دعوت می کرد.آهسته و لرزان،دوباره از پله ها سرازیر شد.
    فری همچنان مشغول صحبت بود.«گیتی،تو خیلی طماعی!تمام نقشه ها را من کشیده ام.تمام خطرات متوجه ماست.آن وقت تو نصفش را می خواهی؟خیلی بی انصافی!می دانی چقدر باید به قاچاقچی ها بدهم تا بچه را به ترکیه برسانند؟»
    نفس علی در سینه حبس شده بود.فری عصبانی بود.سعی می کرد صدایش بلند نشود،ولی چندان موفق نبود.با تندی گفت:«فقط یک سوم.من خیلی کمتر از تو گیرم می آید.حتما سهم عمده ی این پول را علی می خواهد.فرزین هم کمتر از او نمی خواهد.مگی را او به ترکیه می برد.نمی توانیم بچه را همین طوری دست قاچاقچی ها بدهیم!باید یکی از ما باشد که او قرار بگیرد.دیدم فرزین برای این کار از همه بهتر است.»
    علی دستش را جلوی دهانش گرفت.می ترسید فریادش بلند شود.آنچه را باید بفهمد،فهمیده بود.احساس کرد قلبش می خواهد منفجر شود.دیگر نتوانست آنجا بماند.منگ و گیج به اتاق برگشت.خود را روی تختخواب رها کرد.دردی سخت و توان سوز تا مغز استخوان هایش دویده بود.چشم از مگی بر نمی داشت.نام او را زیر لب تکرار کرد:مگی ...مگی... مگی بیچاره ی من... دست او را آهسته به دست گرفت با خود زمزمه کرد:نه،یک لحظه هم تنهایت نمی گذارم.یک لحظه هم از تو دور نمی شوم.وای... لعنت بر جنی.او هردومان را بدبخت کرد.امام من نمی گذارم هیچ کس به تو نزدیک شود.هیچ کس.حتی مامان توری.نترس،عزیزم.من اینجا هستم.در کنارت.آسوده بخواب،عروسک قشنگ من.نمی گذارم کسی تو را از من بگیرد.
    دوباره احساس کرد از هوش می رود.همت کرد. از جا برخاست.در اتاق را از تو قفل کرد.به تختخواب برگشت.دست مگی را به دست گرفت و اجازه داد جریان سیال ذهن،از اطراف جدایش کند.هیچ وقت خود را آن همه خسته و از پا درآمده ندیده بود.تصویر فریبنده ای که روزی از جنی در ضمیرش نقش بسته و برایش گرامی شده بود،به طور کامل می شکست و فرو می ریخت.در تموج صدای اعتراضش تمام نیروهای خودآگاه و ناخودآگاهش به اهتزاز درمی آمدند.با خود زمزمه کرد:خیال می کردم عشق پاداش دارد.این تحول سرسخت و طولانی خُردش می کرد.
    ساعتی بعد توران از پله ها بالا رفت.دستگیره ی در اتاق را چرخاند.اما در قفل بود.تعجب کرد.از روزی که با علی به ایران آمده بود چنین چیزی سابقه نداشت.آهسته با انگشت به در زد.با اولین ضربه علی با وحشت از جا پرید.گوش تیز کرد.توران دوباره به در زد و آهسته گفت:«علی،چرا در را از تو قفل کرده ای؟بلند شو بیا غذا بخور.ساعت چهار است.آن بچه هم چیزی نخورده.»
    علی نگاهی به اطراف انداخت.مگی همچنان در خواب بود.از جا برخاست.در را باز کرد.
    توران گفت:«بسم الله الرحمن الرحیم.این دیگر چه جورش است؟»
    «ترسیدم خوابم ببرد،مگی بیدار شود و از پله ها بیفتد.»
    «چطور تا به حال به این فکر نیفتاده بودی؟»
    «بالاخره هر چیزی آغازی دارد.»
    «بیا زودتر غذایت را بخور،مهمان می آید.»
    «خب بیاید.با من چه کار دارید؟»
    «برای دیدن تو می آید.»
    «مگر نگفتید شب جمعه می آیند؟»
    «این یکی فرق دارد.وقتی آمد می فهمی!حالا بیا پایین.»
    «هر وقت مگی بیدار شد می آیم.»
    «به او چه کار داری؟شاید بخواهد تا شب بخوابد.»
    علی از ذهنش گذشت:یک دقیقه هم تنهایش نمی گذارم.می دید در این نبرد بی توازن،همه در یک جبهه هستند و او در جبهه ی دیگر.گفت:« اگر بیدار شود و ببیند کسی در اتاق نیست می ترسد.همین بالا غذایم را می خورم.»
    «پس بیا ببر.»
    توران رفت.علی آن قدر معطل کرد که او از پایین پله ها صدایش کرد و گفت:
    «گذاشتم روی پله ها.بیا ببر.»
    علی پایین رفت،سینی را برداشت و برگشت.اشتها به غذا نداشت.با بی میلی چند قاشق خورد.خواست مگی را بیدار کند و به او هم غذا بدهد،اما حیفش آمد خواب ناز او را بر هم بزند.دوباره روی تخت دراز کشید.
    صدای پایی از پله ها شنید.فری بود.علی با دیدنش از جا جهید و جبهه گرفت.فری گفت:«بلند شو و برو دوش بگیر و به سر و وضعت برس.»
    «چه خبر شده؟»
    «مگر باید خبری بشود تا آدم دوش بگیرد؟»
    «وقتی مگی بیدار شد دوش می گیرم.می خواهم او را حمام کنم.»
    «شاید به این زودی بیدار نشود.حدس بزن کی می خواهد به دیدنت بیاید!»
    علی با بی اعتنایی گفت:«چه فرق می کند؟»
    «اگر بدانی کیست،آن وقت می فهمی که فرق دارد.»
    «حوصله ندارم.»
    «خودم می گویم.مهشید می آید نو را ببیند.»
    علی اندکی مکث کرد.خستگی آمیخته به حُِزن،نگاهی عمیق و پر از خلا به او داده بود،چاه خلائی که گویی هرگز پر نمی شد.
    فری سکوت او را حمل بر شگفتی اش کرد و گفت:« دیدی گفتم فرق دارد؟نمی دانی چه لعبتی شده!از آن مهشیدی که موقع رفتن به انگلیس دیدی خبری نیست.تکه ای شده که بیا و تماشا کن.»
    مگی در جایش غلت زد. علی دستش را گرفت و روی صورت خودش گذاشت.«مگی جان.کوچولوی قشنگم.بیدار شو عزیزم. می خواهم غذایت را بدهم بخوری و برویم حمام کنیم.»
    مگی چشمهایش را باز کرد و به روی علی لبخند زد.از چشمان خندانش ستاره می ریخت.علی او را بوسید و بویید.نفس خوشبوی کودکانه اش بوی شیر می داد.
    فری گفت:«بده من ببرمش توالت.»
    «نه،خودم می برم.»
    فری با طعنه گفت:«مادرِ بد،پدر را کارکُشته می کند.»
    علی بی توجه به او مگی را بُرد.دقایقی بعد بازگشت.
    فری گفت:«من غذایش را می دهم.تو برو حمام.»
    «نه،خودم غذایش را می دهم.»«چقدر خودم خودم می کنی!بده به من.زود باش برو.چیزی دیگر به آدمنش نمانده.چرا ریشت را نزده ای؟مثل خلها شده ای.»
    علی بی اعتنا به او مگی را لب تختخوابش نشاند و غذا به دهانش گذاشت.
    فری گفت:«تو نباید او را این قدر به خودت وابسته کنی و عادت بدهی.این طور عادت کند،دیگر پیش من و مامان بند نمی شود.»
    علی جوابش را نداد.از ذهنش گذشت:خائن.دروغگو.
    فری گفت:«پس زود حمام کن بیا پایین.ریشت را هم بتراش.من رفتم.»و بی آنکه جوابی دریافت کند رفت.
    علی با تانی غذای مگی را به دهانش می گذاشت.«بخور،مگی کوچولوی من.بخور که زودتر بزرگ شوی.عزیزم،بیش از تمام دنیا دوستت دارم.تو عشق منی.عشق بزرگ من.»
    با گفتن عبارت آهری به یاد جنی افتاد.بارها به او هم چنین جمله ای را گفته بود:«جنی،تو عشق منی.عشق بزرگ من.»از رنجی عمیق دلش گرفت.آن عشق بزرگ جز خواب و خیال و سراب نبود.
    با تداعی یاد جنی،خطاب به مگی گفت:«عشق جنی سراب بود.اما عشق تو حقیقت محض است.تو که دوستم داری،هان؟مگی،بابا را دوست داری؟»
    مگی به رویش خندید و خود را به آغوشش انداخت.
    علی او را به خود فشرد.«همه می خواهند تو را از من بگیرند.اما کور خوانده اند.عزیزم،برایم حرف بزن.بگو چه باید بکنیم؟ما که نمی توانیم پیش مامی برگردیم.مامی ما را دوست ندارد.ببین از روزی که آمده ایم یک تلفن نکرده که حال تو را بپرسد.از این گذشته،من تحت تعقیب پلیس هستم.کوچولویم، می دانی چقدر رنج می برم؟»
    توران از سر پله هها با صدای بلند گفت:«علی،چه کار می کنی؟چرا بست نشسته ای.مهمان داریم!»
    علی خطاب به مگی گفت:«ببین مگی قشنگم!اینها نمی گذارند ما با هم باشیم.حسودیشان می شود.می خواهند ما را از هم جدا کنند.می خواهند تو را به یک مشت دلار بفروشند.اما من تو را با تمام دلارهای دنیا عوض نمی کنم.بلند شو برویم حمام.اینجا همه به من و تو دستور می دهند.»
    جواب توران را داد:«دارم می روم حمام.»
    توران به فری گفت:«همه اش در حال و هوای خودش است.اصلا عوض شده.مات و منگ است.»
    «ناراحت نباشید.بگذارید امروز مهشید را ببیند،فردا صبح بله را از او می گیرم.»
    صدای زنگ برخاست.فری گفت:«آمد!اه... علی تازه رفته حمام.»
    مهشید با سبد گل گران قیمتی به ساختمان آمد.مادر و دختر او را به سالن بردند.مهشید با نگاهی کنجکاو پی علی گشت.فری با خنده اما آهسته گفت:«شاداماد رفته حمام.»
    مهشید ابرو در هم کشید و لبخند زد.«من دیگر اهل شوهر کردن نیستم.همان یکی برای هفت جدم کافی بود.»
    «حالا کی گفته ازدواج کنی؟تو نقشت را بازی می کنی و دلار می گیری!»
    «دلم می خواهد دخترش را ببینم.»
    «دخترش خیلی خوشگل است.اما برای اینکه در فرودگاه شناخته نشود،موهایش را از ته تراشیدیم.فعلا کچل است.نمی دانی چه موهای قشنگی داشت.مثل طلا برق می زد.»
    «علی چطور است؟توانستی موافقتش را بگیری؟»
    «تا حدودی.اما کار اساسی و اصلی با توست.باید چنان دلش را ببری که مگی را فراموش کند.»
    من کارم را بلدم.
    ببین نباید زود ناامید بشوی. هنوز در حالو هوای جنی است.گرفته و مکدر است.
    نه ناامید نمی شوم.منتظر باش تا ببینی که به چندین هنر آراسته ام.
    تو بلایی می دانم.
    توران گفت:مهشید جان،زیاد سربه سرش نگذار. اگر دیدی ناراحت است.
    فری جمله ی او را برید.مامان نمی شود وقت را هدر داد.موضوع مژدگانی و دلارها از داغی می افتد.سپس خطاب به مهشید گفت :هرکاری می توانی بکن. هر هنری داری توی همین جلسه نشان بده.من برم ببینم از حمام آمد یا نه.
    توران گفت:یک لیوان شربت بیاور،بعد برو بالا.
    فری شربت را آورد و روی میز گذاشت و رفت. در نیمه ی راه پله ها بود که علی از اتاقش بیرون آمد. مگی را بغل کرده بود و می خواست کفشهایش را بپوشاند.فری دستی بر سر مگی کشید و گفت :من کفشهایش را می پوشانم . برو پایین آمده.
    علی بچه را به او نداد. از ترحم آمیخته به تحقیر او بیزار بود.خودش کفشهایش را پوشاند و هر سه پایین رفتند.تمام حواس علی به مگی بود و حواس فری به او.
    فری گفت:خیلی دلش می خواهد دخترت را ببیند.
    علی جوابش را نداد وباهم وارد اتاق پذیرایی شدند.مهشید پر سروصدا وشلوغ،شروع به احوالپرسی کرد«ول کام علی آقا...خیر مقدم. آخ ،خدا ،چه دختر خوشگلی!علی،به خدا عین خودت است. دستش را پیش برد و با علی دست داد. خواست مگی را از او بگیرد ،اما مگی به علی چسبید.فری گفت:غریبی می کند هنوز با محیط مانوس نشده.
    همه نشستند . فری برای علی هم شربت آورد. مهشید پرسید:چند سالش است؟
    «دو سالش تمام نشده.»مونا در حیاط بازی میکرد. فری می خواست علی و مهشید را تنها بگذارد.
    به علی گفت:بده مگی را ببرم پیش مونا تاب سوار شود.علی با هراس جواب داد «نه بعدا خودم می برمش»
    بازهم خودم خودم را شروع کردی؟بچه حصله اش پیش ما سر می رود.مگی حس خاصی داشت. به علی چسبید و سرش را روی سینه ی او گذاشت.مهشید گفت«بهت نمی آید بچه داشته باشی. همان شکل و قیافه ای هستی که قبلا بودی. من خیلی عوض شده ام؟
    علی نگاهی به سویش انداخت و جواب داد:بله خیلی زیباتر شده ای. مهشید با عشوه خندید.فری زیر چشمی توران را نگاه کردو چشمک زد.
    مهشید گفت:راستی سوغاتی من کو؟
    فری تازه به صرافت افتاد . به جای علی جوای داد:سوغاتیت محفوظ است . علی به فکر همه بوده به خصوص تو.
    پس هنوز ایرانی است. آره شش دانگ.
    علی سیبی را پوست کند و خرد کردو تکه تکه به دهان مگی گذاشت . مهشید با نشاطی ساختگی گفت:نگاه کن چه تابلوی قشنگی!مثل پرنده هایی که به دهان جوجه هایشان دانه می گذارند ، به بچه غذا می دهد.
    علی گفت از روزی که آمده ایم خیلی بی اشتها شده.به زور چیزی به خوردش می دهم . خیلی ضعیف شده. اما خدارو شکر با اینکه از آب و هوای مرطوب انگلستان به این آب و هوای خشک آمده، مریض نشده. اغلب کسانی که از اروپا به ایران می ایند ،
    به علت تغیر آب و هوا چند روزی مریض می شوند.
    توران خطاب به مهشید گفت:در این هوای داغ،بچه را با خودش برد بانک.مهشید در حالی که سعی می کرد نگاه علی را شکار کند گفت: خب شما نمی گذاشتید.
    علی می گوید هنوز به محیط عادت نکرده ، در غیابش صدمه می خورد. مهشید از جایش برخواست و رفت پهلوی علی نشست
    که مگی را از آغوش او بگیرد. اما در حقیقت نیت دیگری داشت. می خواست چنان به او نزدیک شود که اشتهایش را برانگیزد
    بوی عطر شامه نوازش اتاق را پر کرده بود . علی نفس عمیقی کشد. عطر جنی همین رایحه را داشت. یا شاید خیال کرد. به هر حال دچار احساس خاصی شده بود. احساس دوگانه،اندوه و انبساط خاطر.
    مهشید دستهایش را پیش برد تا مگی را بگیرد. بچه از او رمید. مهشید خندید و گفت :اللهی بمیرم !طفلک چقدر می ترسد!
    توران گفت: با همه همین طور است. بغل هیچ کس نمی رود.
    صدای زنگ تلفن را همگیشان شنیدند.فری با شتاب به اتاق خودش رفت و جواب داد. صدای خسته جنی در گوشی پیچید«الو فری منم جنی»
    فری صدایش را پایین آورد «بله فهمیدم . چه خبر؟چه کار کردی؟»
    مگی چطور است؟ من ... نتوانست ادامه دهد . صدای گریه اش برخاست. در میان اشک و آه گفت:من همیشه خیال می کردم جسم و روح دو واقعیت جدا ناشدنی هستند . اما من جسمی بی روح هستم.
    فری با لحنی تحقیر آمیز جواب داد:برای من قلبمه سلمبه حرف نزن. بگو پول فراهم شد؟
    مردم دارند کمکهایشان را به شماره حسابی که دولت اعلام کرده می ریزند.
    حالا چقدر جمع شده؟ صد هزار پوند.
    چی همش صد هزار پوند؟ خواهش می کنم بگذار با علی حرف بزنم. می خواهم به او بگویم با من آشتی کند و برگردد . من او بچه ام را می خواهم.
    مگر نگفتم تا پول حاضر نشده به اینجا زنگ نزن؟
    باید مبلغش را کم کنی. من نمی توانم این پول را تهیه کنم.
    پس دیگر تلفن نکن.
    می خواهم به کمک صلیب سرخ به ایران بیایم. فری از شنیدن این حرف یکه خورد. جنی ادامه داد:من می دانم مردم کشور تو به خاطر حمایتهای انگلیس از عراق، از ما متنفر هستند. به من گفته اند هرگز به ایران قدم نگذارم. اما من حاضر به قبول هر پیشامدی هستم ، تا علی را ببینم و وادارش کنم به انگلستان برگردد.
    من از تو ومادرت معذرت می خواهم. نباید با شما بد رفتاری می کردم.
    اینهایی که می گویی حرف مفت است . علی هیچ وقت به آنجا بر نمیگردد وتا پول را نگیرد بچه را نمی دهد.آن صد هزار پوند راهم بریز دور. به ایران هم نیا.چون بیهوده است و باید با دست خالی برگردی.تو نمی توانی علی و مگی را پیدا کنی. سپس گفت :دیگر به اینجا تلفن نکن و گوشی را گذاشت.
    وقتی به سالن برگشت مضطرب بود،فکر اینکه جنی در پناه حمایت صلیب سرخ جهانی به ایران بیاید خاطرش را مشوش کرده بود.
    توران پرسید کی بود؟دایی ارژنگ بود می خواست با شما صحبت کند گفتم مهماد داریم ،بعدا به شما زنگ می زند.
    پس بروم یک تلفن به او بکنم می ترسم دلخور شود.
    توران از اتاق خارج شد. فری هم لیوانهای شربت را در سینی گذاشت و به دنبال او رفت ؛هم برای اینکه علی و مهشید را تنها بگذارد هم به توران بگوید جنی پای تلفن بوده ،نه ارژنگ. البته از موضوع آمدن جنی با صلیب سرخ چیزی نگفت. می دانست او دستپاچه می شود.
    علی تمام سیبها را به خورد مگی داد.هر چه زمان می گذشت،مهشید از رام کردن علی در جلسه ی اول ناامید تر میشد.نزدیک به یک ساعت تنها ماندند، و صحبتها حول وحوش آب و هوای انگلستان و فرهنگ مردم و تکنیکال کالج برایتون دور می زد. مهشید از هر سو گریز می زد که وارد بحثهای خصوصی شوند علی راهش را مسدود می کرد. چند بار به گذشته ها اشاره کرد . به روزهایی که دعا کرده بود او از ایران نرود. به روزهایی که منتظر بود او در خانه شان را بزند و بگوید برای خواستگاری آمده. علی حرفهای او را می شنید. لبخند می زد. تایید می کرد. ولی مهشید خوب می فهمید تلاشش مذبوحانه است. هرچه تلاش بیشتری در برقراری ارتباط عاطفی به خرج می داد، علی را دورتر می دید. علی در حال گریز بود ، گریز از آن اتاق و جو حاکم بر آن.
    فری و توران بنا نداشتند تا خو آنها صدایشان نکرده اند به سالن بروند.
    هرچه زمان می گذشت امیدوارتر می شدند که مهشید کار خودش را کرده است. اما وقتی علی برای دستشویی بردن مگی از اتاق بیرو رفت، از رفتا و چهره ی او به این نتیجه رسیدند که دستشویی بردن مگی بهانه ی است برای فرار ، و این حدس وقتی کاملا تایید شد که علی دیگر پایین نیامد.
    مهشید با لحنی که مخصوص آدم های بازنده است گفت:هیچ راه نمی دهد از هر راهی وارد شدم جا خالی کرد .
    تو که این انقدر بی عرضه نبودی!خیال کردم کار را تمام کردی.
    یهنی انقدر عاشق جنی است که روزه گرفته؟
    نه بابا از دست او فرار کرد منتها عصابش بهم ریخه و قاتی کرده می ترسد پلیس در تعقیبش باشد و بالاخره مگی را از او بگیرد ، در ضمن جنی بود که تلفن کرد.
    خب خب! پولهل حاضر است؟
    نه گدا گرسنه ها پولشان کجا بود؟ با کمک ملت ! همش صد هزار پوند جمع شده .
    چی فقط صد هزار پوند؟برو کلک کسی نمی تواند مهشید را گول بزند!
    کاش علی نبود و خودت می امدی و می شنیدی کجا رفت؟
    گفت بچه را می برد دستشویی . چرا دیگر پیدایش نشد؟
    خیلی حالم گرفته شده.
    از بابت صذ هزار پوند؟
    هم آن هم دست خالی ماندن تو.
    بابا من چکار کنم هر کار بلد بودم کردم. دیگر نمی توانستم بگویم بیا عقدم کنکه!این طور که من دیدم اگر هم می گفتم فرقی نمی کرد . مترصد بود بهانه ای پیدا کند و در برود. اما مهم نیست . تا پولها جمع شود من کارم را می کنم .
    اه ... مسلم است از آنها آبی گرم نمی شود . من منتظر بودم آن چند آمریکایی ثروتمند که اعلام آمادگی کرده بودند پول بدهند.
    خب من دیگر باید بروم.
    کی می آیی؟
    هر وقت تو بگویی ، اما یک کمی هم شما آماده اش کنید. خیلی نرو است. اصلا بیاورش خانه ی ما. این بچه را هم بسپار به مامانت. از اول تا آخر حواسش به او بود.
    تمام این مصیبتها را به خاطر مگی کشیده . جانش به جان او بسته است. نمی دانی چقدر به این نیم وجب بچه وابسته است .
    درستش می کنم . تا به حال هدفم فقط رسیدن به دلارها بود . اما حلا هم دلار می خواهم هم خودش را. خیلی غرورم را خرد کرد. چنان بد تحویلم گرفت که خیلی عصبانی ام.
    پس سنگ تمام بگذار.
    هیچ فکر نمی کردم انقدر خشک باشد. درستش می کنم . کی می آیید خانه ی ما؟
    چرا خانه ی شما؟ اینجا که محیط آرام تر است.
    نه باید بیایید خانه ی ما که مجبور شود همان جایی که نشسته بماند. در خانه ی خودتان می تواند صد چیز را بهانه کند و در برود. مثل همین الان که دستشویی بردن مگی را بهانه کرد.
    راست می گویی.
    تو را به خدا بدون بچه بیاورش. تمام حواسش به اوست. دیگر دارم به او حسودی می کنم.
    «خیالت جمع باشد. می گذارمش پیش مامان و می آییم. پس فردا خوب است؟»
    «آره، خوب است. بایدیاطی می رفتم. اما آن کار را می گذارم برای بعد. حالا کجاست؟ می خواهم خداحافظی کنم.»
    «الان صدایش می کنم.»
    با هماز سالن به هال آمدند . فری با صدای بلند گفت: «علی، مهشید می خواهد خداحافظی کند و برود.»
    پس از چند لحظه علی سر پله ها ظاهر شد. سرد و بی روح گفت: «داشتم لباس مگی را عوض می کردم. به هر حال ازدیدنتان خوشحال شدم. باز هم به ما سر بزنید.»
    مهشید با طنازی جواب داد: «دیگر نوبت شماست. می گویند دید، بعد بازدید. کی می آیید؟»
    «نمی دانم با فری هماهنگ کنید.»
    «پس فردا شب خوب است؟»
    «به این زودی؟»
    فری گفت: «بله، پس فرداشب خوب است. می آییم.»
    مهشید برای او دست تکان داد. منتظر بود علی تا دم در بدرقه اش کند.
    اما او با خداحافظی سریعی عقب گرد کرد و پیش مگی برگشت. مهشید با لحنی خصمانه گفت: «خیلی مغرور است!»

    فری آهسته به توران گفت: «این بچه نمی گذارد، وگرنه از مهشید بدش نیامده.»
    «بیا برویم بالا ببینیم مزه دهنش چیست.»
    مگی روی تختخوابش نشسته بود و با اسباب بازیهایش بازی می کرد. علی پشت پنجره شمالی اتاق ایستاده بود. از آنجا حیاط خلوت و در کوچه پیدا بود. یاد روزهایی افتاد که در حیاط خلوت قدم می زد و درس می خواند. گاهی هم در کوچه را باز می کرد و به بیرون سر می کشد. حالا این در رنگ و رو رفته و حیاط خلوت دراز و کم عرض برایش معنی دیگری داشت.
    فری گفت: «علی، حواست کجاست؟ چنان غرق خودت هستی که صدای پایمان را نشنیدی.»
    علی با سرعت برگشت. از دیدنشان یکه خود. چنان در عالم خود فرو رفته بود که انگار از خواب پریده بود.
    توران با لبخندی معنی دار پرسید: «چطور بود؟»
    «کی؟ چی؟»
    «مهشید را می گویم. دیدی چه لعبتی است؟»
    از ذهن علی گذشت: اسب چموشی است بدون تبار نجیب زادگی. با لحنی تمسخر آمیز گفت: «فکر می کنم نقاشی اش خیلی خوب باشد.»
    فری و توران به هم نگاه کردند. فری پرسید: «چی گفتی؟ نقاشی اش خوب است؟ یعنی چه؟»
    «صورتش را چنان نقاشی کرده بود که اول نشناختمش.»
    «خب ، بقیه اش؟»
    «اگر منتظری بله را بگویم، حرفی ندار. بله»
    توران و فری دوباره با تعجب به هم نگاه کردند. دچار حیرت شده بودند. فری با تعجب پرسید: «راست می گویی؟ بله؟! آخ، اگر مهشید بفهمد از خوشحالی پّر در می آورد. الان به او تلفن می کنم. علی، راستی می گویی؟»
    توران به فری گفت: «حالا چه خبر است به این سرعت می خواهی تلفن کنی؟ ممکن است تاقچه بالا بگذارد.»
    «نه بابا. مهشید را من می شناسم. اهل بازاربازی نیست.»
    «با این حال صبر کن. می خواهم بدانم علی واقعاً از او خوشش آمده.» از علی پرسید: «درست حرف بزن ببینم. واقعاً پسندید اش؟»
    «مگر همین را نمی خواستید؟ مگر این دیدار را جور نکردید که از من دلبری کند؟ خب کرد!»
    «یک طوری حرف می زنی. حرفت به دلم نمی نشیند. درست و حسابی بگو.»
    «چه بگویم؟ او از من خوشش می آید. من هم از او بدم نیامده.»
    فری دستهایش را به هم زد و گفت: «حالا باید ببینم او چه نظر دارد.»
    توران گفت: «یعنی چه؟ او که دلش برای علی ضعف می رود.»
    «ضعف می رفت! منتها آن موقع علی بیوه نشده بود و یک بچه روی دستش نمانده بود.»
    «بچه را که من به هیچ کس نمی دهم. زن بابا برای بچه مادر نمی شود.»
    «کدام مادر؟ جنی که الحمدلله در این وادیها نبود. انگار نه انگار مگی بچه اوست.»
    علی ساکت بود. به گفتگوی آنها گوش می داد.
    توران گفت: «علی، باور نمی کردم بهاین زودی رامت کند. البته او آن قدر به تو علاقه دارد که تمام سالهایی که در ایران نبودی، همیشه سراغت را از ما می گرفت. چه وقتی دختر بود، چه وقتی که شوهر کرد. بعد هم که طلاق گرفت بیشتر به یاد تو بود. هر وقت تلفن می کرد یا به دیدنمان می آمد، از یک ساعت نیم ساعتش را راجع به تو حرف می زد. حالا فکر می کنی چه کار بای بکنیم؟!»
    «نمی دانم. هر طور خودتان صلاح می دانی، همان کار را بکنید.»
    فری ذوق کنان گفت: «به این آسانیها نمی گذارم به مراد دلش برسد. این طوری پررو می شود. باید دنبالت بدود. این جوری که خیلی هلو برو توی گلو می شود.»
    توران گفت: «چه بلا! فکر نمی کردم به این سرعت خودش را جاکند.» سپس به علی نگاه کرد. او به نقطه مجهولی خیره شده بود و حواسش جای دیگر بود. توران پرسید: «حواست کجاست؟ کجا غرق شده ای؟»
    فری گفت: «پس فرا شب که رفتید آنجا، تنهیشان بگذار تا خودشان حرفهایشان را بزنند.»
    فری شتابزده علی را مخاطب قرارداد. «مبادا شٌل بدهی ها! نباید بگذاری بفهمد از او خوشت آمده.»
    توران گفت: «پس فردا شب بچه ها را پیش من بگذارید و خودتان دوتایی بروید.»
    علی سکوت کرد.
    توران پرسید: «درست نمی گویم؟ بچه ها نمی گذارند حواستان جمع باشد.»
    صدای در کوچه آمد؛ دری که به حیاط خلوت باز می شد واز همان جا تویط راه پله ای فلزی به طبقه بالا راه داشت. سالار بود. با صدای بلند پرسید: «کسی خانه نیست؟»
    توران گفت: «من می روم پایین. شما خوب فکرهایتان را بکنید.» و رفت.
    فری به علی گفت: «از روزی که آمده ام، می بینم زورت می آید حرف بزنی. درست و حسابی بگو، واقعاً او را پسندیده ای؟»
    علی با نگاهی مرموز او را از نظر گذراند. جواب داد: «کدام مردی می تواند چنین زنی را نپسندد؟»
    «خب، اگر چه حرف زدنت به دلم نمی نشیند و احساس می کنم زبانت با دلت یکی نیست، تو فکرهایت را بکن، من هم فکرهایم را می کنم، ببینم چطور جلو برویم که او زیادی باورش نشود. باید وانمود کنیم به این زودیها زیر بار نمی روی. علی، نمی دانی چه فکرهای بکری دارم.»
    علی در دل گفت: حرفهایت را پای تلفن شنیدم. می دانم چه فکرهای شومی داری. دوباره پشت پنجره رفت. حیاط خلوت معنای دیگری پیدا کرده بود. به توران فکر کرد . او همیشه حرف از اصل و نسب و خانواده دخترهایی که برای ازدواج با او در نظر می گرفت می زد. اما حالا مهشید بی اصل و نسب را را می خواست به ریش او بچسباند. با بغض زیر لب زمزمه کرد: مامان... شما هم؟
    پول شما را هم فریب داد؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 234
    ساعت یک بامداد بود . همه در خواب بودند و خانه در سکوتی وهم انگیز فرو رفته بود . علی به چمدان و ساک و کیف سیاه گوشه اتاق نگاه کرد ، و بعد به مگی که در خواب ناز بود . حال خرابی داشت . بغض گلوله آتشینی شده بود و گلویش را میسوزاند . زیر بار غم رقت آور روحش مجروح بود . احساس تنهایی و غربت میکرد و قلبش با به یاد آوردن آن همه نامردی لحظه به لحظه می شکست . تا آن موقع خود را چنان دردمند و بی پناه و بازنده ندیده بود . حالا می فهمید زندگی اش سراسر سراب بوده . تمام حدس هایش در مورد توطئه اعضای خانواده به گونه ای غم انگیز درست از آب در آمده بود . بنابراین تصمیم گرفت از تمام آنچه او را به زندگی گذشته وصل می کرد بگسلد . از همه کس و همه چیز ، جز مگی .
    جنی برایش نماد بی عاطفگی و بی مهری بود . با خود اندیشید : چطور توانست به این زودی همه چیز را فراموش کند ؟ چرا هیچ خبری از مگی نگرفت ؟ دست کم می توانست تلفن کند و فحش دهد . اما انگار همان فحش را هم زیادی می داند . به مادر فکر کرد . چطور باور کنم ؟ او اصلا مگی را دوست ندارد . و بعد به فری فکر کرد . دلش آتش گرفت . مگی را به چشم کالا نگاه می کند . کالایی گران قیمت ! اشک پلکهایش را خیس کرد . زیر لب زمزمه وار گفت : فرزین ، تو هم ؟.... پس دلم را به کی خوش کنم ؟!دندانهایش به هم فشرده شد . نام جنی به سختی از دهانش بیرون آمد . جنی ، خدا تو را نبخشد . زندگیمان را
    صفحه 235
    سیاه کردی . من برای تو معرف هیچ چیز نبودم . چه عاطفه آفت زده ای داری ! اشکش سرازیر شد . به یاد پدر افتاد که از همان کودکی نمی گذاشت او به دلخواه گریه کند . حتی اگر از بچه های مدرسه کتک می خورد . یاد حرف او افتاد : "مرد که گریه نمی کند ! " و حالا در آن دل شب فهمید که مرد هم گریه می کند . اما بی صدا . چون دلش هم بی صدا می شکند .
    کاغذ یادداشتی برداشت . زیر نور چراغ مطالعه خواست بنویسد . اما قلمش در مواجهه با کاغذ سفید ناتوان بود . دست و دلش به نوشتن نمی رفت . سرانجام چند عبارت بر کاغذ نشاند .

    من رفتم و دیگر برنمی گردم . رفتم تا زندگی مگی را نجات بدهم . اگر مگی برای شما یک کالای قیمتی فروشی است ، برای من همه زندگی است . بالاخره او بزرگ می شود و روزی به من می گوید که می داند به خاطرش چه ها کشیده ام . شما به دلار فکر می کنید و من به او . پس باید بروم . ما این جا امنیت نداریم ....
    علی
    یادداشت را همان جا روی میز گذاشت . کیف دستی سیاه رنگش را وارسی کرد . شناسنامه ها ، گذرنامه ها ، پول ، روزنامه ها و مدارک تحصیلی ناقصش در آن بود . چطور می توانست با یک دست مگی را بغل کند و با یک دست چمدان و ساک و کیف را بگیرد ؟ به نظرش غیر ممکن آمد ،ولی فکر کرد که این غیر ممکن را باید به انجام برساند . اشکهایش را پاک کرد . به طرف در راهرو رفت که به پله های فلزی حیاط خلوت باز می شد . آن را آهسته باز کرد . اول باید وسایل را می برد و در حیاط خلوت می گذاشت ، بعد مگی را بر می داشت . با قلبی شکسته و دستی لرزان اثاثه را برداشت . راه پله ها کمی تنگ بود . سعی کرد طوری آنها را ببرد که سروصدا نشود . در کوچه را باز کرد . وسایل را پشت در خانه گذاشت . بارانی نابهنگام و رگباری کوچه را خیس و گودالها را پر آب کرده بود . ساک را روی چمدان گذاشت تا خیس نشود . لباسهای مگی در آن بود . به ساختمان برگشت . آرام و


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 236 تا 241
    و آهسته با احتیاط مگی را طوری که بیدار نشود در آغوش گرفت و با همان احتیاط از ساختمان خارج و از پله ها سرازیر شد .لحظاتی بعد در کوچه بود. برای بستن در نهایت احتیاط رابه خرجج داد که صدا نکند.باران همچنان می بارید.دوان دوان برای گرفتن تاکسی رفتشبی نفس گیر بود . صدای گامهایش رد چاله های آبی که با شتاب آنها را پشت سر می گذاشت سکوت شب را می شکست.در خیابان عبور و مرور اتومبیلها به ندرت صورت می گرفت.گهگهاه اتومبیلهایی بی آنکه توقف کنند از برابرش می گذشتند.بیش از نیم ساعت در آن وضعیت ایستاده و خیس شده بود که سرو کله تاکسی ای پیدا شد .با شتاب دست تکان داد .راننده پیش پایش توقف کرد .شتابزده گفت : هر چه بخواهید می دهم .لطفا کمک کنید یک چمدان و ساک دارم. راننده پیاده شد و ساک را در صندوق عقب جای دادکیف در دست علی بود .سوار شدند ساعت نُه صبح بودتوران به فری گفت: علی را بیدار کن انگار خواب قرض دارد.
    فری مونا را بوسید و گفت : برو دایی علی را بیدار کن .بگو مامان توری می گوید بیا صبحانه بخور
    مونا از پله ها بالا رفت .در اتاق باز بود .وارد شد .صدا زد : دایی علی کجایید؟ وقتی جوابی نشنید ،از همان بالای پله ها گفت » مامان دایی علی و مگی نیستند
    مگی را برده دستشویی .از پشت در بگوبیایید پایین
    مونا با کف دست به در دستشویی زد .دایی علی ،مامان می گوید با مگی بیایید پایین صبحانه بخورید .پیام را داد و از پله ها پایین آمد.
    فرزین تازه از خواب بیدار شده بود .اعتراض کنان سر میز صبحانه نشست ،چرا این قدر سرو صدا راه می اندارید؟
    توران گغت: ساعت نُه است .مگه دانشگاه نداری؟
    نه فامروز استاد نداریم
    حالا بگو چی می خوری؟ نیمرو یا سوسیس؟
    هم نیمرو ،هم سوسیس .یعنی سوسیس تخم مرف.
    توران مشغول اماده کردن سوسیس تخم مرغ شد تلفن زنگ زد .فری گشی را برداشت .مهشید بود.سلام.
    سلام چطوری؟
    خوبم علی چطور است؟
    دیگه خوبی و بدی اش با توست .دیروز که ناامیدم کردی!
    هنوز دانگی از شب نگذشته !چنان به خودم محتاجش کنم که موم شود .احتیاج پشت در ایستاده وبه محض اینگه عشق پا تو بگذارد ،پشت سرش وارد می شود صبر کن کمی زمان می خواهد .من که جادگر نیستم!
    باید باشی علی به این آسونیها به دست نمی آید.
    توران برگشت به فری نگاه کرد فری معنی نگاهش را دریافت: چقدر دروغ می گویی! با علم و اشاره به او فهماند ساکت باشد به مهشید گفت: رام کردن علی کار هر کسی نیست .چنی دو سه سال ولش نکرد تا موفق شد.
    اولا حرارت زن ایرانی را زن اروپایی ندارد .کاری که او ظرف دو سه سال کرد ، من ظرف دو سه هفته می کنم در ثانی ، من قصد ازدواج ندارم قرار است دلش را ببرم تا از دخترش دل بکند و دست بکشد.
    خدا از ته دلت بپرسد.سالهاست چشمت دنبال اوست .خب .حالا چه خبر ؟
    هیچی می خواستم بگویم اگر می هوانی دیدار را به همین امروز بینداز.
    نفهمیدم ؟ چرا با این عجله ؟ تو که -
    فکر کردم زیاد بینش فاصله نیفتد بهتر است
    کدام یمی بی قرارت کرده ؟ علی یا دلارها ؟
    می خواهی اقرار بکیری؟
    من که فریبه نیستم .حرف دلت را بزن
    پس گوش کن علی به اضافه دالارها!
    حالا درست شد .حتما دیشب خوابت نبرده تا صبح فکر کرده ای و نقشه کشیده ای و گرنه این موقع صبح تالفن نمی کردی.باشه .دلم برایت سوخت .یا علی صحبت می کنم .اگر قبول کرد خبرت می کنم .هنوز برای صبحانه نیامده پایین .پس زود تلفن کن می خاهم شام کوچولویی درست کنم
    می خواهی دست پختت را نمایش بدهی؟
    مگر نمی گویی از شلختگی جی غذاب می کشید؟ می خواهم نشانش بدهم که انگشت زن ایرانی به تمام زنهای فرنگی می ارزد .زن ایرانی هم جمال دارد هم کمال.
    امشب می بینی .میزی برایش بچنیم که انگشت به دهان بماند.آن وقت دیگر یاد جنی نمی کند
    باشد اگر قبول کرد خبر می دهم
    به هر حال جواب چه مثبت باشد تلفن کن.
    چَشم ، کدبانوی جادوگر وخداحافظ
    مهشید هیجان داشت وتمام شب گذشته را به معجزه ای که رخ داده بود فکر کرده بود مرد ارزوهایش با پای خود امده بود تا زندگی تلخ و سراسر ناکامی اش را با عشق و پول چراغان کند
    سوسیس و تمخم مرغ آماده شده بوداتورا گفت» فرزین ، برو علی را صدا کن ف پس چرا نیامد؟
    چه کارش دارید؟ شاید دیشب خوب نخوابیده!
    مگر تنبلی ات می آید خواب نیست .بچه را برده بود دستشویی از همین سر پله ها صدایش بزن.
    فزینی به هال رفت .از همان جا ندا داد: علی فاگر سوسیس تخم مرغ می خوری زود بیا .غفلت موجب پشیمانی است.سپس به سر میز بازگشت و مشغول خوردن شد
    فری گفت: این همه وقت در دستشویی چه کار می کند؟
    فرزین گفت: حتما آنجا خوابش برده!
    توران نگاه تلخی به فرزین کرد : می بینی از این شوخیها خوشش نمی آیدحتما باز قهر کرده دلش مثل شیشه می ماند .با یک تلنگر می شکند.
    چه قهری ؟ دیشب که رفت بالا رو به راه بود .کسی بهش حرفی نزده!
    بروز نمی دهد .می ریزد توی خودش
    فری گفت: آخر چیزی نبوده !اتفاقی نیفتاده که برزد توی خودش الان می روم و می آورمش .با سرعت از پله ها بالا دویدکسی در اتاق نبود صدا زد : علی؟ بعد از گرفتن اقامت انگلیس فاقامت دستشویی گرفته ای؟ یک ساعت است مونا را فرستاده ام دنبالت .آنجا چی کار می کنی؟وقتی جوابی نشنید با انگشت به در زد .علی فسلام ،صبح به خیر .مگی را سر تئالت نشانده ای؟ وقتی باز هم صدایی نشنیدف دوباره به در زد و ان را باز کرد با تعجب در آستانه در ایستاد به اتاقها سرکشید.پشت پنجره رفت .علی نبود .فکر کرد شاید از پله های پشت ساختمان مگی را به حیاط برده .پنجره را باز کرد و صدا زد : علی کجایی؟
    لحظاتی بعد بی آنکه به جوابی رسیده باشد از همان بالا با صدای بلند گفت : مامان علی نیست!
    توران به مونا گفت: الهی قربانت بروم .برو دایی علی را زا حیاط صدا کن حتما مگی را برده تاب بخورد .
    مونا به حیاط دوید .دایی علی ، من هم می خواهم تاب بخورم .
    فری از پله ها پایین دوید .به حیاط رفت .تاب در انتهای حیاط پشت درختها ساکن ایستاده بودکسی آنجا نبود. با سرعت به ساختمان برگشت .مامان علی نیست!
    یعنی چه ؟ شاید حوصله اش سر رفته مگی را برده بگرداند.
    چطور مت نفهمیدیم؟ بابا کجاست؟
    تشریف برده اند شکار! پیر شده دست از بچگیهاش بر نمی دارد .یک عمر است می نال که بابا این حیوانات بیچاره زبان بسته چه گناهی دارند که نابودشان می کنی! اکا مگر سرش می شود؟ به خدا گوشت شکار کوفتم می شود
    فرزین گفت: یک عمر گفته اید و دیده اید اهمیت نمی دهد باز حرص می خورید؟ به خدا مرد به این بی فکری و بی غیرتی نوبراست!
    فری گفت : مهشید گفت امشب بیایید. می خواستم از علی اُکی بگیرم و به او خبر بدهم .می خواهد شام درست کند
    توران خنده معنی داری کرد و گفت: مثل اینکه خیلی دلش را صابون زده!
    آره با دست پس می زند ،با پا پیش می کشد می گوید قصد ازدواج ندارد.
    نکند دلش می خواهد علی به دست و پایش بیفتد!
    غلط کرده !کاری می کنم که به دست و پایمان بیفتد.البته اگر علی شل ندهد
    علی هم که به دهنش مزه کرده!
    آره فکر نمی کردم این قدر زود به تله بیفتد . طوری رفتار کرده بود که خیال می کردم بعد از جنی به هیچ زن دیگری فکر نخواهد کرداز حرفهای دیشبش خیلی تعجب کردم
    خودت که او را می شناسی می دانی چقدر احساساتی و عاطفی است.فکر می کنم می خواهد به خاطر مگی زودتر خانواده تشکیل بدهداما مگر من می کذارم هر بی سر و پایی را بگیرد؟ فعلا برای سرگرمی کارش ندارم تا بعد
    به مهشید زنگ بزن بگو می اییم.
    می ترسم علی گربه برقصاند.
    تو تلفن کن زاضی کردن علی با من .البته اگر خودش جلوتر از ما راه نیفتد1 فری ار ته دل خندید.این مهشید هم عجب جادوگری است .انگار افسونش کرده .دیشب وقتی دیدم علی بدش نیامده خیلی حیرت کردم.
    یک کمی بیشتر از بدش نیامده خیلی هم به دلش نشسته .البته به مهشید ندا را بده که ازداج بی ازدواج
    تلفن می کنم . بعد می روم بانک مونا را ببرم یا پیش شما باشد؟
    در این گرما کجا ببری اش؟ با مگی بازی می کند تا تو برگردی.نمیدانم چرا علی نیامد بی خبر کجا رفته؟
    حتما رفته مگی را بگرداند
    فری شماره تلفن مهشید را گرفت سلام
    سلام چه خبر؟
    امشب می آییم!البته علی خانه نیست .مامان گفت او برنامه ای ندارد بنابراین امشب می آییم فعلا خداحافظ.
    لبخندی پیروز مندانه بر لب مهشید نشست .زیر لب گفت: تو گفتی و من هم باور ردم ! اره! بدون خبر علی قبول کرده ای!خودتی! نمی خواهی بگویی علی با سر قبول کرد که بازارش را داغ نگه داری.هیچ کس نمی تواند به مهشید کلک بزند.
    فری با فهرستی که توران به دستش داده بود تا برای مهمانی شب جمعه خریدهای لازم را بکند از در خارج شداو علاوه بر خزید ،یکی دوکار بانکی هم داشت در ضمن باید لباسهایش را هم از خیاطی می گرفت.این کارها تا ساعت حدود یک بعد اظهر طول کشیدوقتی با دستهای پر به خانه رسید و خواست در را باز کند و اتومبیل را بیاورد تو توران هراسان و پرتب وتاب صدایش زد :فری علی هنوز نیامده!
    یعنی چی؟ نیامده ؟ تلفن هم نکرده؟
    اگ تلفن کرده بود که خیالم راحت میشد نمی دانی چقدر دلشوره دارم.آخر در این گرما بچه را برداشته کجا رفته ؟ نگاه کن چطور خون به دل آدم می کند!
    نگران نباشید.کسی برای من تلفن نکرد؟
    چرا گیتی زنگ زد گفت با چنی طرح دوستی ریخته.
    آخ جون !خیلی عالی شد!فرزین کجاست؟بگویید بیاید کمک کند
    فرستادمش برود دنبال علی.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    242 تا 247


    « پس ماشین را نمی آورم تو. چیزهایی را که خریده ام می گذارم و می روم دنبالش. »
    با کمک توران موادی را که خریده بود به آشپزخانه بردند. فری به مونا گفت:« اگر حوصله ات سر رفته، برو دمپایی ات را عوض کن، بیا با هم برویم. »
    مونا به ساختمان دوید. کفش پوشیده و با سرعت برگشت و سوار شد. توران گفت:« وقتی دیدی اش زیاد سر به سرش نگذار و ناراحتش نکن. »
    « چشم. میخواهید جایزه هم بهش بدهم؟ مرد بی فکر از صبح گذاشته رفته و تلفن هم نکرده! »
    « می بینی که چقدر ناراحت است. چه غلطی کردم آوردمش ایران. »
    « مگر یادتان رفته چه چیزهایی می گفت؟ مگر نمی گفت گاهی از دست جنی می خواهد خودکشی کند؟! »
    « اگر می دانستم کار اینقدر بیخ پیدا می کند، به حرف هایش گوش نمی کردم. »
    « فعلاً من رفتم. »
    « تند نرو. مواظب باش. »
    فری آهسته رانندگی می کرد تا بتواند مسیر را خوب ببیند. به مونا گفت:« تو به آن طرف خیابان نگاه کن. من هم این طرف را می بینم. دایی علی را که دیدی بگو زود نگه دارم. »
    دقایق می گذشت و از علی خبری نبود. فری خیابانهای اطراف و پارک نزدیک خانه اش را دید. خسته و کلافه و گرمازده بود. دیگر جایی به نظرش نمی رسید. حدود یک ساعت بود در خیابانها دور می زد. وقتی به خانه برگشت، فرزین تازه از راه رسیده بود. هردو دست خالی بودند.
    توران دیگر نمی توانست اضطرابش را مهار کند. « خدا مرگم بدهد. نکند بلایی سرش آمده باشد! حالا چه کار باید بکنیم؟ »
    فری گفت:« من دارم از گرسنگی غش می کنم. ناهار بخوریم، بعد ببینیم چه کار باید بکنیم! »
    « من چیزی از گلویم پایین نمی رود. وای ... چه اتفاقی افتاده؟ الان پنج شش ساعت است رفته و هیچ خبری نداده. دوست و رفیقی هم ندارد که بگویم پیش او رفته. سر بچه مو ندارد. آفتاب می خورد و خون دماغ می شود. »
    فرزین با تمسخر گفت:« نکند رفته باشد خانه مهشید؟ »
    لحن فرزین تلخ بود، اما توران متوجه تلخی اش نشد. گفت:« فرزین، حوصله شوخی ندارم. »
    فری غذا را روی میز گذاشت، در بشقاب مونا سوپ ریخت. برای خودش هم قدری کشید و شروع به خوردن کرد. « مامان، بنشینید و غذایتان را بخورید. هرجا باشد می آید. »
    « شما بخورید. من اشتها ندارم. »
    فری دیگر اصرار نکرد. توران گوشی تلفن را برداشت. شماره تلفن خانه برادرش را گرفت. « الو، فرهنگ، سلام. »
    « توری، تویی؟ چی شده؟ چرا نفس نفس می زنی؟ فشارت بالا رفته؟ »
    « نمی دانم. تو را خدا ببخش! می دانم بی موقع تلفن کرده ام. اما دارم از فکر و خیال دیوانه می شوم. علی از صبح قبل از اینکه ما از خواب بیدار شویم، مگی را برداشت و رفته! »
    « کجا رفته؟ »
    « اگر می دانستم که این قدر دلواپس نمی شدم. نمی دانی چه حال خرابی دارم. می ترسم بلایی سر خودش یا بچه آمده باشد. فری و فرزین همه جا را گشته اند. خیابانها اطراف. پارک. اما نیست که نیست. فرهنگ، تو را به خدا فکری بکن. »
    « سالار چه می گوید؟ »
    « این مرد که الحمدالله عین خیالش نیست. رفته شکار. »
    « من الان می آیم آنجا. نگران نباش. هرجا باشد تا عصر برمی گردد. چند سال ایران نبوده، حتماً رفته موزه ای، جایی. »
    « با بچه؟ در این هوای جهنمی؟ بی ماشین؟ نه، فکر نمی کنم. فرهنگ، دارم دیوانه می شوم. »
    حدود نیم ساعت بعد فرهنگ آمد. توران با دیدن او اشکش سرازیر شد. فرهنگ سر او را روی سینه گرفت و نوازش کرد. « نگران نباش. به ارژنگ هم تلفن کردم بیاید، برویم به همه جا سر بزنیم. »
    « کجا را سر بزنید؟ هیچ سرنخی نداریم. کاش به ارژنگ زنگ نزده بودی. الان جمیله صدایش درمی آید. »
    « تو به این مسائل فکر نکن. فعلاً موضوع مهم این است که بفهمیم علی و بچه کجا هستند! »
    « ناهار خورده ای؟ »
    « بعله ... فقط یک لیوان آب می خواهم. »
    فری لیوان آبی به دست او داد.
    فرهنگ پرسید:« فری جان، تو چه حدسی می زنی؟ »
    « اصلاً عقلم به جایی نمی رسد. »
    « دقیقاً چه ساعتی از خانه بیرون رفته؟ »
    « نمی دانم. ما همگی خواب بودیم که رفته! »
    « یک سوال بی مورد دارم. با شما اختلاف پیدا نکرده؟ »
    فری در جواب پیشدستی کرد. « چه اختلافی؟ اتفاقاً دیشب مهشید اینجا بود. برعکس این مدت که زیاد حال و حوصله نداشت، سرحال بود و با او گرم گرفت. »
    فرزین گفت:« دایی فرهنگ، من می گویم جستجو را از خانه مهشید شروع کنیم. »
    این حرف را با بغض و عناد گفت، اما توران درک نکرد. سرش فریاد زد:« دست از مسخرگی بردار. »
    فرهنگ گفت:« اعصاب همدیگر را خرد نکنید. من مطمئنم تا شب پیدایش می شود. اما اگر خیلی ناراحت هستید، اول به اورژانس ها تلفن می کنیم. وقتی از این بابت خیالمان راحت شد، سراغ جاهای دیگر می رویم. »
    توران با شنیدن کلمه اورژانس روی مبلی وا رفت و قیافه ماتم زده به خود گرفت. فرزین با عصبانیت گفت:« چرا ماتم گرفتید؟ خبری نشده که این قدر خودتان را ناراحت می کنید. »
    فرهنگ مونا را در بغل گرفت. مونا با شیرین زبانی پرسید:« دایی فرهنگ، مگی کجا رفته؟ »
    « جایی نرفته، عزیزم. الان سر و کله اش پیدا می شود. »
    اندکی بعد ارژنگ هم آمد. مثل همیشه شوخ و سرحال بود. پس از سلام و احوالپرسی، درحالی که توران را می بوسید، با خنده گفت:« آهِ جنی اثر کرده! »
    توران گفت:« اَه ... ارژنگ، الان که وقت شوخی نیست! »
    فری گقت:« مامان حال و حوصله شوخی ندارد. حالا بگویید چه کار باید بکنیم؟ »
    « اول باید یک چوب و فلک بیاوریم که وقتی آمد حسابی تنبیهش کنیم. شوخی که نیست! مرد گنده بی احازه مامانش از خانه رفته بیرون. انگار نمی داند در این خانه باید از جند نفر اجازه بگیرد. این طور که پیداست از سالار هم اجازه نگرفته. »
    فرهنگ ضمن آنکه خنده اش گرفته بود گفت:« خب، بعدش؟ خوشمزگی تمام شد؟ حالا بگو از کجا باید شروع کنیم؟ »
    « از گوسفند! »
    « اَه ... بی مزه! درست حرف بزن.»
    « خب باید گوسفند آماده کنیم که وقتی آمد پیش پایش سر ببریم. »
    فری گفت:« بیخود نیست جمیله این قدر از دستتان حرص می خورد. »
    فرهنگ گفت:« اصلاً بیخود تو را خبر کردم. »
    « نه، نه! دیگر جدی جدی هستم. به نظر من باید از اورژانس ها و بیمارستان ها شروع کنیم. »
    « من هم همین عقیده را دارم. »
    تا حدود ساعت شش بعدازظهر با تمام بیمارستان ها و اورژانس ها تماس گرفتند. با هر جواب منفی ای که می شنیدند خوشحال می شدند. توران به رغم اینکه دقیقه به دقیقه بی طاقت تر می شد، خدا را شکر می کرد. وقتی از تماس با بیمارستان ها نتیجه ای حاصل نشد، فرهنگ گفت:« حالا باید از پلیس کمک بگیریم. »
    فری بدون حرف سراغ تلفن رفت. گوشی را برداشت و شماره کلانتری محل را گرفت. سروان فردوسی حواب داد:« کلانتری، بفرمایید. »
    « سلام آقا. من فرزانه تمیمی هستم. برادرم با دختر کوچکش صبح زود بدون اطلاع از خانه خارج شده و تا الان برنگشته. »
    « تشریف بیاورید کلانتری. »
    « الان می آییم. »
    نگاه همه به او بود. « ما باید برویم کلانتری. »
    ارژنگ و فرهنگ آماده رفتن شدند. توران گفت:« من هم می آیم. »
    ارژنگ به فری گفت:« نگذار مامانت بیاید. در این هوای گرم حالش بد می شود. »
    اما فری هم آماده رفتن بود. اصرار فایده نداشت. توران جلوتر از همه به راه افتاد. اگر به خاطر تلفن احتمالی علی نبود، فرزین هم می رفت. مونا پیش او ماند.
    سروان فردوسی تحقیقاتش را شروع کرد. با پاسخهایی که از توران و فری می شنید، ماجرا برایش جالبتر شده بود. « پس در حقیقت ایشان بچه را ربوده و با خودش آورده! عجب! »
    توران با لحن اعتراض آمیز گفت:« سرکار، بچه خودش بوده. بچه مردم که نبوده! »
    « بسیار خب. ما تمام کلانتری ها را در جریان می گذاریم. »
    فرهنگ گفت:« جناب سروان، ما با تمام بیمارستان ها تماس گرفته ایم. خوشبختانه از این نظر خیالمان راحت است. فقط خواهش می کنم زود اقدام کنید. خواهرم ناراحتی قلبی دارد. نباید در معرض اضطراب و تشویش قرار بگیرد. »
    « چشم. شما بفرمایید بروید. ما به وظیفه مان عمل می کنیم و شما را در جریان می گذاریم. »
    فری دست توران را گرفته بود و سعی می کرد به او آرامش بدهد. درحالی که از اتاق سروان فردوسی بیرون می رفتند، گفت:« من قول می دهم تا یکی دو ساعت دیگر سر و کله اش پیدا شود و به ریش همه مان بخندد. »
    « نه، فری. دلم گواهی بدی می دهد. محال است در وضعیت عادی باشد و این طور ما را بی خبر گذاشته باشد. »
    وقتی به خانه رسیدند، سالار آمده بود. سه چهار پرنده شکار کرده بود و می خواست برای شب کباب کند. فرزین که ماجرا را برایش گفته بود، او با صدای بلند خندیده و گفته بود:« صد دفعه به مادرت گفتم ولش کن. دست از سرش بردار. بگذار زندگی اش را بکند. اما به حرفم گوش نداد. این هم نتیجه اش. من علی را می شناسم. او را چه به این آرسن لوپن بازی ها؟ »
    توران با دیدن او سر دردلش باز شد. « تو پدری؟ از روزی که او آمده یک ساعت وقت صرفش نکرده ای. نگفتی دلتنگ است. احتیاج دارد با یک مرد دردل کند. »
    « ماشاءالله دو تا مرد اینجا هست. آقا فری و آقا توری. شما مگر به کسی مجال می دهید؟ چند صد دفعه گفتم بابا، این قدر تشویقش نکنید از زنش جدا شود. اگر بچه نداشت یک چیزی! اما پای بچه در میان است. از این گذشته، علی زنش را دوست دارد. »
    توران فریاد زد:« تو که نمی دانی از دست آن زن بی خاصیت دائم الخمر چه می کشید. ماشاءالله انگار نه انگار این بچه ها مال تو هستند. دائم پی شکار و رفیق بازی هستی. »
    « فکر نمی کنم کار بی ضرر تر از کارهای تو باشد؟ دست کم حالا که داری نتیجه کارهای ناجورت را می بینی دست بردار. وقتی آمد، تشوقش کن بچه را بردارد و برود سراغ زنش. چرا زندگی اش را از هم پاشیدی؟ »
    فری مثل شیر غرید:« همان بهتر است شما شکارتان را بکنید. الحمدلله از هیچ چیز خبر ندارید. نمی دانید او تحت تعقیب پلیس بین المللی است. خطا کند و دست پلیس بیفتد تا آخر عمر باید گوشه زندان باشد. »
    توران با حرص گفت:« مثل آدمهایی که اعتماد به نفس ندارند فقط پرحرفی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 9 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/