212-213
سوز ندارد . در مجموع شاید هفت هشت روز طول بکشد.»
« چرا علی خودش این کار را نکرد؟»
« برای اینکه خودش عرضه دارد از این گذشته عکس علی در روزنامه ها چاپ شده ممکن است شناخته شود اما چهره ی ت را کسی نمی شناسد همچنین مگی کچل شده را.»
« پاک قاطی کرده ام، مامان و بابا هم از این نقشه خبر دارند؟»
« بابا مگر خلی؟ به بابا بگویم که شیپور بردارد و جار بزند؟ مامان همه چیز را می داند.»
موافق است؟
کم کم موافق می شود
من حاضرم مگی را ببرم به شرط اینکه علی موافق باشد.
« باشد علی با من من نمی فهمم چرا تو یکدفعه این قدر مشوش و پریشان شدی!»
فرزین نگاه مجهولی به اوانداخت و زیر لب گفت: مهشید هم ..؟
فری گفت: چرا با خودت حرف می زنی؟
« مهشید می خواهد از علی دلبری کند!»
« تو به این کارها کارنداشته باش ، فقط حواست پی مأموریت خودت باشد.»
وقتی علی به خانه رسید صدای اعتراض توران بلند شد .آخر کجایی؟ دلم هزار راه رفت چرا در این گرمای لعنتی و طاقت فرسا این همه وقت از خانه بیرون بودی؟ چه کار می کردی؟»
« رفتم بانک . بعد هم مگی را بردم پارک.»
« خاکشیر درست کردم بیا بخور به بچه هم بده می ترسم گرمازده شده باشید.»
مونا عروسک بغل کنار توران ایستاده بود . مگی دستش را به طرف او دراز کرد توران خواست عروسک را به مگی بدهد اما اونداد :مال خودم است!
« توکه عروسک زیاد اری قربانت بروم برو یکی دیگر بردار.»
توران به زور مگی را از بغل علی گرفت مگی حواسش پی عروسک بود . علی روی مبلی نشست و فری با لیوان خاکشیر به هال آمد. « سلام ، تو کجایی؟ خیلی دلواپس شدیم»
« بانک شلوغ بود.»
« بخور خنک است»
علیلیوان را برداشت و به هم زد و سر کشید فری خواست قاشقی به دهان مگی بگذارد اما او چهره درهم کشید و نخورد. علی گفت:« کارش نداشت باش خودم بهش می دهم.»
توران گفت: « علی چند روز است قوم و خویش ها می خواهند بیایند دیدنت اما از بس که تودرهم و ناراحتی گفتم خودم خبرتان می کنم دیگر نمی شود عقبش انداخت بگو چه روزی آمادگی داری ، بگویم باییند به خصوص دایی فرهنگ خیلی دلش می خواهد تو و مگی را ببیند.»
« من که اصلاض حوصله ندارم هر وقت خودتان صلاح دانستید ، بگویید بیایند.»
« پس بری شب جمعه دعوتشان می کنم.»
فری روبروی علی نشست مثل گربه ای که در کمین مناسب باشد تا موشی را شکار کند مترصد بود در موقعیتی مناسب سر صحبت را برای چندمین بار باز کند.
نگاه علی به مگی و مونا بود می ترسید مونا دوباره او را چنگ بزند . گفت: « مگی خسته است ، غذایش را میدهم می برمش بالا بخوابد.»
فری اعتراض کرد:« حالا که با مونا مشغول بازی است بنشین یک دقیقه دیگر عرقت خشک شود.»
فرزین از اتاقش بیرون آمد ببیند اوضاع از چه قرار است. حرف های فری آرامشش را به هم زده بود. روی مبلی نشست و اوضاع را زیر نظر گرفت.
فری چشمکی به او زد و خطاب به علی گفت:« اگر حوصله داری ، می خواهم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)