می گذارم بچه ام زیر دست هرکسی بزرگ شود ؟ مگر تو می توانی در این سن و سال پایبند بچه بشوی و خودت را از زندگی محروم کنی ؟ ! »
« مگی همه زندگی من است .»
فری گفت : « به جای فروش خانه ، بنشین فکر کن ببین چه شانسی آمده در خانه ات را زده . »
علی خیره خیره نگاهش کرد . پرسید : « چه شانسی ؟ »
« فکر کن یادت می آید . »
علی ابرو در هم کشید . « چیزی یادم نمی آید . »
« روزنامه ها . مجله ها . مصاحبه ها . پشینهاد ها ! »
« واضح بگو . حوصله معما حل کردن ندارم . »
« خب معلوم است . اگر به یکی از پیشنهاد ها جواب مثبت بدهی ، می دانی چه پول هنگفتی به دست می آوری ؟! »
« چه پیشنهادی ؟ نمی فهمم ! »
« خوب می فهمی ! دلت نمی خواهد باور کنی ! مگی الان بچه گران قیمتی است . اما این موقعیت همیشه پایدار نمی ماند . علی ، به خدا داری مفت و مسلم همه جیز را از دست می دهی . تو می توانی صاحب میلیونها دلار بشوی . می توانی ... »
چشمهای علی با گفته های او لحظه به لحظه فراخ تر می شد . نفسهایش به شماره افتاده بود . توران حال او را درک می کرد . اما فری غرق در عوالم خود بود و همان طور پشت سر هم می گفت .
« می توانی با معروف ترین نشریات مصاحبه کنی و مبالغ هنگفتی بگیری . به خدا تو نمی توانی بچه بزرگ کنی . جنی مادر خوبی دارد . مطمئنا" از مگی نگهداری می کند . آخر مامان که نمی تواند در این سن و سال برای بچه کوچک مادری کند . مامان فشار خونش بالاست . یکی باید مراقب خودش باشد . او را بده به جنی و ... »
صدای فریاد ناگهانی علی آن دو را از جا پراند . « فری ، یک دفعه دیگر از این حرف ها بزنی ، کاری می کنم که تا ابد فراموشت نشود . تو می گویی سر بچه ام معامله کنم ؟ »
توران در حالی که کلافه شده و قیافه سرزنش باری به خود گرفته بود و نشان می داد از فری ناراحت است ، خطاب به علی گفت : « بابا تو چرا این جوری شدی ؟ چرا فریاد می زنی ؟ چرا داری خودت را می کشی ؟ او که چیز بدی نگفت . خب بی سر و صدا و داد و قال جوابش را بده . »
« مامان ، فری می گوید من بچه ام را مثل کالا بفروشم و پول بگیرم . می دانید این حرف یعنی چه ؟ یعنی اینکه من احساس و عاطفه و شرفم را به پول بفروشم . من به خاطر مگی خودم را آواره کردم . حالا به خاطر پول ، او را دوبارهه زیر دست جنی بیندازم ؟ »
فری خونسرد و راحت گفت : « چرا تا حرف حسابی می شنوی جوش می آوری ؟ »
« فری بس کن . کدام حرف حسابی ؟ من حاضر نیستم یک تار موی مگی را با دنیا عوض کنم . »
فری پوزخندی زد . « حالا که او مو ندارد تا یک تارش را با دنیا عوض بکنی یا نکنی ! »
« تو اصلا" حال مرا نمی فهمی . همیشه آن قدر قبولت داشتم که فکر می کردم نظر و فکر تو بهترین نظر و فکر است . اما حالا می بینم آدم دیگری شده ای . فقط به پول فکر می کنی . »
« خب برای اینکه پول به آدم قدرت می دهد . »
« من به مگی احتیاج دارم ، نه قدرت . می فهمی ؟ »
« تو هیچ فکر کرده ای با چند میلیون دلار چه کارهایی می شود کرد ؟ »
« بله ، می دانم . می شود شرافت و عاطفه و انسانیت را فروخت »
« دست از این حرف های پرطمطراق برداد . تو می توانی پولها را بگیری و برای مدتی مگی را به جنی بدهی . بعد با او وارد معامله شوی . قول می دهم چنان پیشنهادت استقبال کند که حظ کنی . او و خانواده اش وضع مالی خوبی ندارند . نسل در نسلشان در کنسل هاوس زندگی کرده اند . وقتی برایش پول رو کنی با میل و رغبت و اشتیاق مگی را به تو بر می گرداند . مطمئن باش . »
« با آن میلیونها دلار می شود فضیلت را هم خرید ؟ »
« علی ، من می دانم چند وقت دیگر به خاطر اشتباه امروزت پشیمان می شوی . اما مطمئن باش آن روز دیگر خیلی دیر است . »
« خوب گوش کن . تو دیگر حق نداری پیش روی من چنین حرفهایی بزنی . تو به بچه من به چشم کالا نگاه می کنی . دست کم قیاس به نفس کن ببین خودت می توانی
چنین پیشنهادی مشعشعی را بشنوی ؟ می توانی مونا را از دست بدهی ؟ »
« اگر مطمئن شوم فقط برای مدتی کوتاه از او دور شوم ، شانسم را زیر پا نمی گذارم . »
« نه بابا ، من و تو همدیگر را نمی فهمیم . من می گویم الف ، تو می گویی شتر ! »
توران دلتنگ و دلخور خطاب به هر دو گفت « خواهش می کنم بس کنید . چرا اوقات هم را تلخ می کنید»
« مامان ببینید فری چه می گوید ؟ »
« خب اینکه دعوا و مرافعه ندارد . بگو نه ! همین . چنان از خود بی خود می شوی که انگار کفری شنیده ای . فکر خانه فروختن را هم از سرت به در کن . پول می خوای ؟ خودم در اختیارت می گذارم . هر قدر بخوای »
سپس از جا برخواست و به یکی از اتاقها رفت . اندکی بعد با دسته چک و خودکار برگشت . چکی بدون رقم امضا کرد و جلوی علی گذاشت . « بگیر این هم خودکار هر مبلغی که لازم داری بنویس . »
فری منتظر واکنش او بود . علی به ساعتش نگاه کرد . با نگرانی گفت : « فرزین دیر کرد ! »
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)