صفحه 3 از 9 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 81

موضوع: بازي تمام شد | شهره وكيلي

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    خارج شده اي. "
    " پليس كه به اينجا تلفن كرد، گفت من تحت پيگرد قانوني هستم و پليس بين المللي هرجا گيرم بياورد دستگيرم مي كند. "
    " براي اينكه خيالت راحت باشد مي گويم. اگر روزي روزگاري سر و كارمان به پليس افتاد، مي تواني همه چيز را به گردن من بيندازي. خوب شد؟ "
    " مثل اينكه تو مشكل خودت را فراموش كرده اي. دانا را مي گويم. "
    " تا كي مي توانم برايش اشك بريزم؟! "
    " مونا چطور است؟ "
    "خوب است. "
    " هيچ سرغ جني نرو . مي ترسم چيزي پيش بيايد و پليس دخالت كند. "
    " اگر او سراغ من نيايد، من با او هيچ كاري ندارم. اثاثه را كه فروخته ام خانه را هم تحويل مي دهم. دلم براي اثاثه تو مي سوزد. حيف از آن همه اثاثه نو و عالي كه ماند زير دست او. خيلي حيف شد. "
    " تمام آن وسايل در مقابل چيزي كه من از او گرفتم هيچ است. "
    " تو حقت را به دست آوردي. مطمئن باش شوهر اولش هم به همان دلايلي كه تو داري طلاقش داد. اگر كار را به دادگاه مي كشاند، حتماً بچه را به تو مي دادند. "
    " نه، من برايشان با ادي خيلي فرق دارم. با آدمهاي ديگر از مليتهاي مختلف هم فرق دارم. گروگان گيري سفارت آمريكا باعث شده آنها خيلي از ما خشمگين باشند. هيچ وقت جني را نمي گذارند و جانب مرا بگيرند. من برايشان بيگانه ام؛ آن هم بيگانه اي كه برچسب گروگان گير و تروريست به او چسبيده است. "
    " دادگاه با همان دلايلي كه پس از طلاق چارلز را به ادي داد، با همان دلايل هم مگي را به تو مي داد. او صلاحيت بزرگ كردن بچه اش را ندارد. "
    " بله، به احتمال قوي صلاحيت او را تأييد نمي كرد، اما بچه را به من هم نمي داد. او را به زوج هاي صلاحيت دار داوطلبي مي داد كه شرايط لازم را براي پذيرفتن بچه اي مثل مگي دارند. "
    " پس بايد خيلي از من ممنون باشي. چون يا بايد از او جدا مي شدي و بچه را به خانواده اي مي دادي كه دادگاه تعيين مي كرد، يا به خاطر مگي زندگي ات را با او در جهنمي كه برايت درست كرده بود، ادامه مي دادي. قدر مرا بدان. "
    " مواظب خودت باش. خداحافظ. "
    " نگفتي ممنوني! "
    علي گوشي را گذاشت. تمام حواس توران به او بود. انگار مي ترسيد. حس مي كرد علي پايداري كافي را براي ادامه وضع موجود ندارد. با جمله اي كه گفت نشان داد نامطمئن است. " اولش سخت اشت. چند روز ديگر عادت مي كني. فكر و خيال نكن. " و وقتي او را ساكت ديد، از زاويه ديگري وارد شد. " خدا به اين بچه رحم كرد كه در دامن چنين مادري بزرگ نشد. آن هم دختربچه كه هر چه مادر مي ريزد، دانه دانه جمع مي كند. الهي شكر! هم تو نجات پيدا كردي، هم اين بچه. فري كه بيايد وضع خيلي بهتر مي شود. تو هم صحبت پيدا مي كني و مونا، هم بازي مگي مي شود. فري نمي گذارد بروي يك گوشه و بي سر و صدا بنشيني. به محض اينكه بيايد، مهمانيها را راه مي اندازد. الحمدلله روحيه اش را كاملاً به دست آورده. "
    " فكر نمي كنم مرگ دانا برايش زياد مهم بود! "
    " اين چه حرفي است؟ به خدا آن قدر دست به دامن ائمه شدم تا حالش خوب شد. "
    حواس علي پي ادامه نامه بود. دلش مي خواست هرچه زودتر آن را تكميل كند و بفرستد. گويي لازم مي دانست خود را تبرئه و جني را محكوم كند. اگر مي توانست آنچه را در مدت زندگي با او تحمل كرده بود يا در حقيقت برايش فداكاري كرده بود تا زندگيشان از هم نپاشد، به روي كاغز بياورد، آرام مي گرفت. دست جني به او نمي رسيد، ولي او تمام وجود خود را در گرو وي مي ديد. اگر توانسته بود جسمش را از آن سرزمين بيرون بكشد، فكر و روحش، خاطرات تلخ و شيرينش، پيش جني مانده بود و نمي گذاشت يكپارچه و يكدست به آينده فكر كند.




    وقتي به فكر فرو رفت، توران به فرزين گفت: " بلند شو به دوستهايت تلفن كن ساز و ضربشان را ردارند و بيايند اينجا. علي را كه اين طور مي بينم بي طاقت مي شوم. بايد دور و برش شلوغ باشد. "
    فرزين بي درنگ گوشي تلفن را برداشت و ظرف چند دقيقه ده نفر را دعوت كرد.
    خنده اي از روي تأسف روي لبهاي علي نشست. به توران گفت: " آن قدر در دلم هياهو و غوغاست كه احتياج به شلوغي ندارم. "
    " چه هياهو و غوغايي؟ چه شده؟ بايد جشن بگيريم كه به اين آساني توانستي از گير آن زندگي نكبتي خلاص شوي و بچه ات را هم نجات بدهي. به جاي ماتم، خدا را شكر كن. "
    " بله، بايد شكر كنم، چون ثابت كردم كه آنها اشتباه نمي كنند! "
    " يعني چه؟ نمي فهمم! "
    " بچه دزدي را مي گويم. گروگان گيري و ... "
    " آهان... فكر كردم چه مي خواهي بگويي! خيالت راحت باشد، ذره اي از شرافت ما ايرانيها در وجود آنها نيست. آن قدر با سرنوشت ملت ما بازي كرده اند، آن قدر نفتمان را دزيده و به چپاول و غارت برده اند كه اگر قرار باشد حقمان را بگيريم، بايد هرچه ثروت در مملكتشان دارند به ما بدهند. اگرچه گدا هستند و ثروتي ندارند، هرچه كه دارند از چاپيدن ما عايدشان شده. بنشين پاي حرفهاي پدرت ببين سر همين نفت چه بلايي به سرمان آورده اند. همين ها نقشه كشيدند و مصدق را سرنگون كردند. مصدق نفت را ملي اعلام كرد و خواست دست آنها را كوتاه كند، كه كودتا راه انداختند. دلت براي اينها نسوزد، همه شان مثل هم هستند، گداي پرمدعا. از آن دماغهاي سربالايشان كه انگار علامت برتري شان است متنفرم. "
    " فكر نمي كنم حرف همديگر را زياد درك كنيم. سياستگذاران مملكت، نماينده آحاد مردم نيستند. "
    " پس نماينده كي هستند؟ مگر مردم انگلستان اجازه مي دهند سياستگذاران كاري خلاف ميل و مصلحت آنها انجام دهند؟ خوب است چند سال آنجا بوده اي و آنها را شناخته اي. من كه چند مدت كوتاه بيشتر آنجا نبودم، فهميدم دولت چقدر به فكر منافع مردمش است. معلوم است از ملت حساب مي برد و ملت از دولت حساب و كتاب مي كشد! "
    " شما در صحبت كم نمي آوريد. حالا چه مي خواهيد بگوييد؟ "
    " مي خواهم بگويم تا بر و بچه ها و دوستهاي فرزين بيايند، برو دوش بگير. من هم مگي را حمام مي كنم. غذا هم از بيرون سفارش مي دهيم و امشب را حسابي جشن مي گيريم. وقتي هم فري بيايد مهماني مفصلي راه مي اندازيم كه تو همه شان را ببيني و زودتر دست به كار شويم. مي ترسم آنها هم بپرند. "
    علي سر تكان داد و گفت: " خيلي عجله داريد! به اين زودي از من و مگي خسته شديد؟! مي خواهيد دست به سرمان كنيد؟ "
    " هرطور مي خواهي فكر كن. دختر خوشگل و پولدار را زود مي قاپند و مي برند. سر جنباندم، يكي شان را بردند. بلند شو برو بالا دوش بگير. لباسهاي مگي را هم بده به من، مي خواهم حمامش كنم. "
    " نه، خودم اين كار را مي كنم. "
    " به من اطمينان نداري؟ سه هفته هر روز من حمامش مي كردم. "




    ساعت هشت بود كه سر و كله دوستان فرزين پيدا شد. سه نفر از آنها با خواهرهايشان آمده بودند. دو سه نفر سازهايشان همراهشان بود. يكي تمپو مي زد، يكي ويولون، يكي گيتار. فرزين هم تارش را به دست گرفته بود و مي نواخت. خانه شلوغ شد. توران از آنها پذيرايي مي كرد. علي هنوز پايين نيامده بود. توران از پايين پله ها صدايش زد: " علي! علي، كجايي؟ چرا نمي آيي؟ همه آمده اند. "
    " چشم، الآن مي آيم. مگي شيرش را خورده؟ "
    " هم شير خورده، هم غذا. "
    دقايقي بعد علي آمد. فرزين دوستهايش را معرفي كرد و مجلس گرم شد. يك ساعت بعد سالار هم آمد. مگي كه به آن همه سرو صدا عادت نداشت، خودش را به علي چسبانده بود و با تعجب به آنها نگاه مي كرد. شوخيهاي فرزين و جوكهاي حاضران، كم كم علي را از پشت قلعه اندوهي كه در آن سنگر گرفته بود بيرون مي آورد، تا آنجا كه با شنيدن يكي از جوكها با صداي بلند خنديد. از خنديدن او دل توران آرام گرفت. تمام مدت او را زير نظر داشت. با خنده او باور كرد به زودي همه چيز رو به راه مي شود.
    شام در ميان خنده و شادي صرف شد. پس از آن جوانها با آهنگهاي شادي كه مي نواختند و مي رقصيدند، به طور كل چهره مجلس را دگرگون كردند. توران وقتي نگاهش به مگي افتاد كه دست مي زد، او را به سالار نشان داد و با صداي بلند گفت: " الهي توري فدايش بشود، ببين بچه ام چقدر خوشحال شده. در اين مدت هيچ وقت اين قدر شاد نديده بودمش. بفرما، علي آقا. مي گفتي چرا مگي شاد نيست و نمي خندد. بچه به چه چيز بخندد؟ به اخمهاي گره خورده تو و چهره عبوست؟ تو خنديدي او هم شاد شد و خنديد. "
    سالار هم طبق معمول از خاطرات دوران جواني اش تعريف كرد. از شكارهايش مانند شاهكار حرف مي زد. آن قصه ها را توران و علي و فرزين از حفظ بودند. دهها بار از زبانش شنيده بودند، اما براي ديگران تازگي داشت.
    مجلس تا ساعت دوازده شب ادامه پيدا كرد. چند بار علي خواست مگي را ببرد بالا و بخواباند، اما توران نگذاشت. " مگر بچه ات مدرسه اي است كه بگويي فردا نمي تواند از خواب بيدار شود و به مدرسه برود؟ بگذار بچه ام چهار تا آدم شاد ببيند و خوشحالي كند. "




    سرانجام مهمانها رفتند، مگي گيج خواب بود. علي گفت: " مامان، مگي را مي خوابانم و مي آيم كمكتان مي كنم. "
    " چه كمكي؟ دست به هيچ چيز نمي زنيم. فردا عشرت مي آيد و خودش همه كارها را سر و سامان مي دهد. فقط ميوه ها را در يخچال مي گذاريم. "

    " دست كم بگذاريد ظرفها را در ماشين ظرفشويي بگذارم. "
    " خودش بلد است. تو برو با خيال راحت بخواب. الهي برايت بميرم. آن قدر در آن خانه لعنتي كار كردي و ظرف شستي كه عادت كرده اي. بچه ام را لاي پر قو بزرگ كردم، آن وقت گير كي افتاد! "


    علي شب بخير گفت، مگي را در آغوش گرفت و از پله ها بالا رفت. لباس خواب او را پوشاند، سر بي مويش را با حسرت بوسيد و خواباندش. آن قدر كنار او نشست تا خوابش برد. اما خودش سر خواب نداشت. كاغذ و قلم آنجا روي ميز بود و صدايش مي زد. به جني فكر كرد؛ به او كه در چند هفته گذشته آن قدر عوض شده بود. هيچ وقت باور نداشت آن همه مگي را دوست داشته باشد. هيچ وقت رفتار صميمانه و فداكارانه يك مادر را از او نديده بود. جني حتي حاضر نشده بود براي نگهداري مگي به طور نيمه وقت كار كند. چقدر به وي گفته بود صبحها من از مگي مواظبت مي كنم، بعد از ظهرها هم تو با او باش، اما وي قبول نكرده بود. علي پرستاري را كه ظهرها مي آمد تا در غياب آنها از مگي مواظبت كند، دوست نداشت. او زن مسن ترشرويي بود كه هيچ وقت نمي خنديد. چند بار به جني گفته بود موافقت كند پرستار را عوض كند. اما او اصرار داشت ناتالي بهترين پرستار است، چون بيست سال سابقه پرستاري از كودكان را دارد.


    باز هم به جني فكر كرد. از خود مي پرسيد آيا او همچنان ناراحت و غصه دار است؟ آيا دلش برلي مگي خيلي تنگ شده؟ آيا بعد از اين حادثه ديوانه وار مشروب مي خورد و خود را نابود مي كند؟ دلش مي خواست با او حرف بزند و تمام چيزهايي را كه مي خواست بنويسد پاي تلفن بگويد. اما جرئت چنين كاري را در خود نمي ديد. طاقت رنج و گريه او را ناشت. حتي با همه غرور و سرسختيش به نظر او بيچاره و ناتوان آمد. فكر كرد آيا از او انتقام گرفته؟ آيا بالاخره غرورش را خرد كرده و به زمين ريخته؟! از خودش مي پرسيد آيا هدفش از ربودن مگي همين بوده؟ انتقام از زني كه تا حد سرخوردگي غرورش را شكسته و تمام خواست و عقيده خود را بر او تحميل كرده بود؟ از اين فكر خوشش نيامد. سرسام گرفته بود. انگار مي خواست آن افكار را به زور سر جاي اولش برگرداند. از اينكه با چنان روش ظالمانه اي از او انتقام گرفته بود، خود را نمي بخشيد.
    اما سعي كرد از زاويه ديگري هم به قضيه نگاه كند. بچه نبايد در دامان مادري الكلي و لاابالي بزرگ مي شد. به ياد روزهاي جنگ و ستيزشان افتاد. جني جز چند ماه در ايام بارداري، هيچ وقت از مشروب دست نكشيد. يچ وقت به خواهشها و التماسهاي او اهميت نداد. با يادآوري بعضي از صحنه ها، در عين طغيان وجدانش آرام گرفت. باورش شد ربودن بچه به قصد انتقام نبوده. او دخترش را نجات داده بود. او را آورده بود تا در دامان خانواده اي بزرگ و اصيل پرورش يابد. پيش خود فكر كرد " روزي كه مگي آن قدر بزرگ شود كه بپرسد چرا علي او را از مادرش جدا كرده، وي با سربلندي خواهد گفت مادرت پايبند اخلاق نبود. " فكر كرد وقتي مگي كمي بزرگ تر شود، برايش شرح خواهد داد مادرش چطور از عشق و محبت او سوء استفاده كرده و براي رسيدن به مقاصدش وي را نردبان قرار داده بوده.


    صداي آرام و منظم نفسهاي مگي چون سمفوني باشكوهي آرامش مي كرد. به روزي فكر كرد كه دخترش از فداكاريهاي او قدرداني خواهد كرد. به او جواهد گفت، پدر تو چنان شرافتمند بودي كه نگذاشتي در فضاي يك زندگي بي بند و بار تربيت شوم. و خواهد گفت، حالا ديگر نوبت من است كه جواب فداكاريهاي تو را بدهم.
    از پشت ميز برخاست، كنار مگي رفت و گونه اش را به گونه او چسباند. چشمهايش را بست. قطره هاي عجول اشك بر گونه هاي لطيف مگي ريخت. آهسته با دست آنها را پاك كرد. از ديدن سر بي موي او رنج مي كشيد. آرزو كرد آن موهاي قشنگ و حلقه حلقه هر چه زودتر در بيايد و او را زيباتر كند.


    هنوز از خواب خبري نبود. پشت ميز برگشت. نگاهي به نوشته هاي طويلش انداخت. از ذهنش گذشت : اگر همين طور ادامه بدهم يك كتاب مي شود. از خود سوال كرد: او نامه ام را مي خواند؟يا نخوانده پاره پاره اش مي كند و دور مي ريزد؟ فكر كرد جوابش هرچه مي خواهد باشد. ميلي بي مهار و سركش وادارش مي كرد تمام رنج هايي را كه از سوي او كشيده بود، جزء به جزء برايش بازگو كند. اين يادآوريها ممكن بود او را قانع كند كه علي مگي را از روي انتقام نربوده و از او جدا نكرده، به خصوص كه تمام وسايل زندگي حتي اتومبيل را به او بخشيده و مقرري يك سال چارلز را هم به حسابش واريز كرده بود. البته مي دانست با اين عمل به وجدان خود باج داده، تا آرام بگيرد و بگذارد او به آنچه فري و توران ديكته مي كردند عمل نمايد. فري وقتي چهره اندوه زده او را مي ديد، مي گفت: " چرا ماتم گرفته اي؟ هر كاري راه دارد. تو به حرف من گوش كن ببين چه طور زندگي ات را نجات مي دهم. " البته فري الين بار كه اين طور حرف زد نشان داد كه به بچه فكر نمي كند و در حقيقت او را وصله جني مي داند، اما وقتي متوجه شد برادرش چنان مگي را دوست دارد كه حاضر است به خاطرش يك عمر زندگي جهنمي با جني را ادامه دهد، چنين راه حلي را پيش پايش گذاشت. اين راه حل اول علي را شگفت زده كرد، طوري كه به فري گفت: " مسخره مي كني؟ بچه را بدزدم؟! " اما موضوع آنقدر تكرار شد كه قبحش را از دست داد.
    علي به ساعت نگاه كرد، دو بامداد بود. قلم را برداشت و شروع كرد.


    جني، ساعت دو بامداد است و من هنوز نخوابيده ام، بنابراين به نوشتن ادامه مي دهم . بله، آن شب تا صبح در خانه راه رفتم نمي دانستم مرخصي گرفته اي و اصلا سركار نمي روي، يا با بهتر شدن حال چارلز صبح خودت را به محل كارت مي رساني و شب به خانه مي آيي! فكر اين كه دست كم تا فرداشب بايد انتظارت را بكشم، بيچاره ام مي كرد. ورقه آزمايش در دستم بود و بارها به آن جواب مثبت كه زندگي مرا به مسير ديگري مي كشاند نگاه كردم.
    سرانجام شب به پايان رسيد و من در انتظار آمدنت بي صبر و قرار شدم. وقتي تلفن زنگ زد و گوشي را برداشتم و صداي مادرم را شنيدم، تازه يادم آمد خبر رسيدنم را به آنها اطلاع نداده ام. مادرم به محض اينكه با من صحبت كرد ، فهميد حال عادي و طبيعي ندارم. با دلواپسي پرسيد: " اتفاقي افتاده؟ " اما من سعي كردم طوري با او صحبت كنم كه دست از كنجكاوي بردارد و سؤال پيچم نكند. تازه او را قانع كرده بودم كه فري گوشي را گرفت، او هم سؤال پيچم كرد. دلم مي خواست گوشي تلفن را به زمين بكوبم و ديگر صدايي نشنوم. بالاخره بازخواستها تمام شد و گوشي را گذاشتم.
    تصميم گرفتم به محل كارم بروم و حضورم را اعلام كنم. اما با حال زاري كه داشتم نمي تئانستم به وضعم سر وسامني بدهم. در آخر پس از دست و پنجه نرم كردن با خودم، عازم محل كار شدم. بيش از چند قدم دور نشده بودم كه ديدم مي آيي. جلوي اتومبيل كاملاً خراب شده بود. با ديدنت منقلب شدم. ايستادم و نگاهت كردم. تو متوجه ام نشدي. اتومبيل را جلوي خانه پارك كردي، اما هنوز تو نرفته بودي كه صدايت زدم. برگشتي و با خشم نگاهم كردي. همراهت وارد خانه شدم، ولي هيچ چيز براي گفتن نداشتم. برعكس، تو پر از حرف بودي، حرفهايي كه انتظار شنيدنشان را نداشتم. گفتي: " من باردار هستم. بايد موافقت كني بچه را كورتاژ كنم. زندگي ما هنوز به بچه نياز ندارد. " جني تو از همان اول نشان دادي بچه مان را دوست نداري و من با چنين پيشنهادي ناحودآگاه به طغيان آمدم. بي آنكه بتوان دليل خاصي بياورم جواب دادم: " نه. " اما تو واقعا مصمم بودي بچه را از بين ببري. باز من سكوت كردم و تو ادامه دادي " من از اينكه بچه نيمه شرقي داشته باشم متنفرم. تو بي شعوري، نمي تواني بفهمي. تو مثل تمام مردهاي شرقي خيال مي كني زن يعني خدمتكار مرد. " اين حرف به جوشم آورد. وقتي نگاه مي كردم مي ديدم خدمتكار منم، نه تو. تو مرا حتي به اسارت پسرت هم درآورده بودي. سعي كردم وضعي پيش نيايد كه تو بيش از آن عصبي شوي. دلم براي آن بچه اي كه روزهاي اول حياتش را در شكم تو آغاز كرده بود مي سوخت. ت. ادامه دادي: " تو غرور مرا خرد كردي. آب رويم را پيش دوستانم بردي. تو حق نداشتي به خطر خواهرت همه چيز را زير پا بگذاري. حق نداشتي بدون موافقت من بروي... تو حق نداشتي... تو حق نداشتي... تو حق نداشتي... "آن قدر گفتي كه بالاخره فريادم را در آوردي. " تو هم حق نداشتي به خانه ادي بروي. حق نداشتي با او مشروب بخوري... حق نداشتي... " دعوايمان بالا گرفت، تا جايي كه گفتي طلاق مي خواهي. طلاق چيزي بود كه من تا قبل از آن كه بدانمك تو بارداري قاطعانه به آن فكر كرده بودم. اما آن ورقه آزمايشگاه همه چيز را به هم ريخته بود. من حاضر نبودم از فرزندم صرف نظر كنم.
    جني، تو نمي داني ما شرقيها چه طور با پوست و گوشت و استخوان بچه هايمان را دوست داريم. ما شرقيها، يا بهتر بگويم ما ايرانيها، تا آخرين روز عمرمان در خدمت بچه هايمان هستيم. هيچ وقت رهايشان نمي كنيم. حتي اگر بد باشند، به دادشان مي رسيم. به آنها عشق مي ورزيم. بچه هاي بچه هاي خودمان را هم عاشقانه دوست داريم . بچه ها را به بادام تشبيه مي كنيم و نوه ها را به مغز بادام. بايد بگويم كمي هم در برابرشان ضعيفيم. به خاطرشان تن به خيلي از ناملايمات مي دهيم و بسياري از فشارهاي روحي و جسمي را تحمل مي كنيم. همان طور كه من تحمل مي كردم، توهينهايت را مي گويم. تو آن قدر در از بين بردن آن بچه بي گناه اصرار داشتي كه من مجبور شدم همان كاري را بكنم كه پدرهاي ايراني براي فرزندانشان مي كنند. يعني تحمل آنچه در طول سه چهار هفته گذشته از تو ديده بودم و تصميم داشتم به همان دليل از خيرت بگذرم و راهم را از راهت جدا كنم. اما حالا نمي توانستم از موجودي كه به من تعلق داشت و از نطفه من به وجود آمده بود صرف نظر كنم. ناچار ملايم شدم، ملايم و باز هم ملايم تر. آن قدر كه حقم را فراموش كردم. اصلاً جايمان عوض شد. تو شدي طلبكار و من بدهكار. فرياد مي زدي: " از بينش شكاكانه ات متنفرم . تو بايد در فرهنگت تجديد نظر كني. " من هم مي گفتم " نه تو بايد اين كار را بكني، من نمي دانم چگونه تو را از باتلاق فرهنگت بيرون بكشم. من


    پايان 121


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    122-131
    می خواهم خودم باشم و ایرانی بمانم.زندگی کردن مانند دیگران و در عین حال شبیه آنها نشدن هنر است.با تمام این حرفها باید کاری میکردم که اوضاع را به نفع تو عوض کنم تا دست از لجبازی برداری. اما تو رام شدنی نبودی. گفتی:«تو وقتی آزادی مرا نابود میکنی، یعنی قانون را نابود میکنی. من همهٔ زندگی ام را به تو نداده ام.» با ملایمت گفتم:«بله گفتن، در زندگی زناشویی یعنی تمام زندگی یک انسان اخلاقی!» جواب دادی«این اخلاقی که تو از ان دم میزنی لایق نفرین است.اشکال در فرهنگ توست.»و من گفتم:«نه، اشکال در اندیشهٔ توست. هیچ خودت را در معرض قضاوت دیگران قرار داده ای؟» گفتگو فایده ای نداشت. از رفتن به محل کار صرف نظر کردم. تا به مقصودم نمی رسیدم نمی توانستم به زندگی عادی برگردم.
    تو فریادهایت را زدی و توهینهایت را کردی، و من سعی کردم فقط به بچه ام فکر کنم؛ بچه ای که پیش تو بود و نمی خواستی او را به من بدهی. وقتی دیدم با هیچ راه حلی کوتاه نمی آیی، به مادرت تلفن کردم و خواستم خودش را برساند. اتفاقا کارول هم تعطیلات اخر هفته را با او می گذراند. با هم آمدند، با دیدنشان حالم عوض شد. تو آنها را علیه من شورانده بودی و آنها هم حق را به تو می دادند و به من می گفتند نباید بدون توافق او برای فوت دانا و تسلی و خانواده ام می رفتم، ولی مجموع با طلاق و کورتاژ مخالف بودند. وقتی دیدم آنها مخالف نظر تو هستند، ساکت شدم تا تلاشهایشان را بکنند.
    من همیشه جولیا را دوست داشته ام و دارم. مادرت قاضی خوب و عاقلی است. وقتی فهمید تو شب را در خانه ادی بوده ای ابرو در هم کشید و حق را به من داد.به تو گفت می توانستی چارلز را به خانهٔ او ببری. و وقتی تو در جوابش گفتی:«باید او را به ادی می دادم.»، گفت:«پس باید ادی هم به خانهٔ من می آمد و چارلز را تحویل می گرفت.»
    جنی بالاخره دو روز بعد، وقتی جولیا و کارول از خانه مان می رفتند، ما آشتی کرده بودیم. و تو قبول کرده بودی مشروبخواری ات را برای همیشه ترک کنی. به خاطر فرزندمان. به خاطر او که باید بچه سالمی باشد. بعد از رفتن آنها به جبران اینکه از ایران سوغاتی نیاورده بودم،یک قطعه جواهر برایت خریدم. انگشتری با نگین درشت برلیان.
    تو خوب شده بودی خیلی خوب. اما حوصلهٔ خانه داری نداشتی. نمی خواهم توهین کنم اما خودت می دانی شلخته بودی. ومن چقدر از دیدن خانه همیشه به هم ریخته مان رنج میکشیدم. هفته ای یک بار کارگر خانه را تمیز می کرد. تا هفته بعد که او بیاید تمام کارها را خودم انجام می دادم. و حالا من با پشت سر گذاشتن مشکلم با تو، گرفتار مشکل بزرگ دیگری هستم. کارم سخت بود به خصوص در آن موقعیت. خانواده ام با از دست رفتن دانا ضربهٔ بزرگی خورده بودند، و من میدانستم این ضربه هم برایشان به همان بزرگی است. به خصوص برای مادرم. به تو چیزی نمی گفتم تا نسبت به او بد بین نشوی. اما کارم واقعا دشوار بود. خلاصه یک روز در غیابت به مادرم تلفن کردم. دو سه ماه از مرگ دانا می گذشت.آن روز با چه اضطرابی دست به گریبان بودم، خدا می داند. نمی دانستم از کجا شروع کنم و چه بگویم. قبلاً فکر می کردم او پس از برگزاری مراسم سوگواری، همراه فردی به انگلستان می آید و من همه چیز را رو در رو می گویم. اما وقتی دو سه ماه گذشت و آنها نیامدند، دیدم دیگر دارد دیر می شود. نباید می گذاشتم بچه هم به دنیا بیاید بعد خبرشان کنم.آن روز روحیهق مادرم نسبت به دفعات قبل که تماس داشتم بهتر بود. البته سعی می کرد که طوری باشد که موجب نگرانی من نشود، و من از اینکه می خواستم روحیه تازه بهبود یافته او را در هم بریزم دچار احساس گناه بودم. بالاخره گفتم: «مامان باید خبری به شما بدهم. اما خواهش می کنم تا وقتی تمام حرفهایم را نزده ام فقط گوش کنید.»
    احساس کردم مادرم یکه خورد. چون با وحشت پرسید:«چه بلایی سرت آمده؟» این طور پرسیدن کارم را سخت تر کرد. باور کن میخواستم از گفتن ماجرا صرف نظر کنم. اما دیگر دیر شده بود مادرم بی صبرانه منتظر شنیدن خبر بدی بود. اما نه به این بدی. چون وقتی موضوع را گفتم، واکنشش خیلی بدتر از آنی بود که فکر می کردم. به او گفتم:«مامان، موضوعی که می خواستم از روز اول برایتان بگویم و شما حتی اجازه مطرح کردنش را هم به من ندادید، اتفاق افتاده.» مادرم یک مرتبه فریاد زد:«کدام موضوع؟ چه اتفاقی افتاده؟» او به طور کلی فراموش کرده بود که روزی می خواستم همه چیز را برایش بگویم، اما وی طوری موضوع را عوض کرده و از آن گذشته بود که از میدان به در شده بودم. نا چار به یادش آوردم. «روزی خواستم به شما بگویم زنی را دوست دارم و می خواهم با صلاحدیدتان با او ازدواج کنم، اما اجازه ندادید.» او با شنیدن این حرف فریاد زد و پدرم را صدا کرد.«سالار، بیا ببین پسرت چه دسته گلی به آب داده.»و صدای گریه و فریادش بلند شد. قبل از آنکه پدرم گوشی را بگیرد، فری آن را برداشت. با لحنی مرعوب کننده که شیوهٔ همیشگی اش است گفت:«تو چه کار کرده ای؟» دیدم باید حرفم را در یک جمله بزنم و منتظر عقوبتش بمانم، رک وصریح گفتم:« ازدواج کرده ام.» فری با صدای شکسته که به صدایی خودش شبیه نبود گفت: «ما عزا داریم. آن وقت ت ازدواج کرده ای؟» با ناراحتی گفتم: « نه، نه. فبل از آن اتفاق ازدواج کرده بودم.» نمیدانم در آن سوی سیم چه گذشت که دیگر صدایش در نیامد. پدرم گوشی را گرفت. حالا نوبت او بود که ضربه ام بزند.«تو چه غلطی کرده ای؟ ازدواج؟ دیوانه...»
    جنی، آنها در برابر این واقعه، مصیبت از دست دادن دانا را فراموش کردند. انگار این قضیه برایشان فاجعهٔ بزرگتری بود. خلاصه چه بگویم که چقدر و چند بار در غیاب تو با آنها صحبت کردم و عذاب کشیدم تا سرانجام با گفتن اینکه ما بچه ای در راه داریم، ساکت شدند. آن هم چه سکوت درد آوری! وقتی اوضاع کمی آرام و روبه راه شد به تو خبر دادم کهئ خانواده ام را در جریان ازدواجمان گذاشته ام.البته برای تو چندان مهم نبودآنها چه واکنشی نشان داده اند. اما وقتی گفتم مادرم برای دیدار ما به انگلستان می آید، اخم کردی. حالا باید روی تو کار می کردم که رفتارت با او خوب و صمیمانه باشد. آرزو داشتم از او با روی باز استقبال کنی تا من پیشش سر افراز شوم.اما تو نشان می دادی که هیچ حوصلهٔ پذیرایی و پذیرفتن افراد خانوادهٔ مرا نداری. و سرانجام روزی که تاریخ آمدنش مشخص شد و من شروع به خرید مواد غذایی و سایر چیزهای مورد لزوم کردم، با ناراحتی پرسیدی: «مگر او چند ساعت اینجا می ماند که این قدر تهیه و تدارک می بینی؟» از گفته ات دلم فرو ریخت. چند ساعت؟ تو فقط آمادهٔ چند ساعت پذیرایی از او بودی! آخر اینکه صحیح نبود. گفتم: «همان طور که میدانی، خواهرم در لندن خانه و زندگی دارد. اما هنوز آمادهٔ برگشتن به خانه اش نیست و فقط مادرم می آید. او هم به طور حتم مسافرتش را براساس چند روز تنظیم کرده. خانهٔ ما بزرگ است وجای کافی برای مهمان داریم.»
    تا روزی که مادرم بیاید چه روزهای تلخ و شبهای پر کابوسی را گذراندم! هم از رفتارت نسبت به او نگران بودم و هم از واکنش او نسبت به تو. فشارهای روحی خردم می کرد تو نمی فهمیدی. البته می دیدی عذاب می کشم، اما برایت مهم نبود. جنی، تو چقدر خودخواه بودی و هستی! من چارلز را مثل فرزند خودم می دانستم و هر هفته همچون پدری مهربان با روی باز از او استقبال می کردم و وقتم را در اختیارش می گذاشتم. اما تو چه کردی!؟
    مادرم با دل خون و دستهای پر آمد. برایمان فرش نفیسی اورده بود وکلی چیزهای دیگر برای شخص تو. اما تو کاری کردی که او همان چند ساعتی که مورد نظرت بود در خانهٔ ما ماند. تو سرد، عبوس و بی اعتنا، او را که فکر می کرد بسیار به تو افتخار داده که قبولت کرده و به دیدنت آمده، راندی و مرا خرد کردی.مادرم نمیتوانست چنین بی حرمتی ای را باور کند. او زن قدرتمندی است که هیچ تغییر و تحولی در خانواده بدون نظارتش انجام نمی شود. و من بدون کوچکترین مشورتی با چنین مادری با تو ازدواج کرده و او را در برابر عمل انجام شده قرار داده بودم تا فرصت هذ واکنشی را از او صلب کرده باشم.در حقیقت تسلیمش کردم. اما بدون سربلندی و سرافرازی.
    جنی، مادرم با دل شکسته و در عین حال خشمگین، پس از سه چهار ساعت عازم لندن شد که به خانهٔ فری برود. من شرمنده و سرافکنده همراهش رفتم. دیگر برایم مهم نبود تو راضی هستی تا لندن همراهی اش کنم یا نه! او در تمتم طول راه اشک ریخت و من دلداری اش دادم. به او گفتم: «جنی زن عالی است. خوب و وفادار است. به من و زندگی مشترکمان علاقه دارد. با سلیقه و خانه دار است. شغل بیرون هم دارد.به همین علت خسته است و اگر چندان خوش رو نبود، هم به علت خستگی است و هم گذراندن دوران بارداری.» آن قدر تعریفها و ستایشهای دروغ از تو کردم که خودم خجالت کشیدم.
    مادرم فقط یک هفته در لندن ماند و سپس به ایران بر گشت. حتی از تو خداحافظی هم نکرد. وقتی او را به فرودگاه رساندم ، چنان غمگین و در هم بود که خدا می داند. انتظار نداشتم با ان خاطره تلخی که برایش مانده بود، باز هم دلش برای من بسوزد به جای سرزنش و شماتت، دلداری ام بدهد. او در آخرین لحظات خداحافظی گفت: «ازدواجت غلط و مصیبت بار است. اما الحمدلله راه جبران دارد.» مقصودش را از جبران نفهمیدم. بعداً متوجه شدم که مقصودش طلاق بوده .
    سرانجام دوران بار داری ات گذشت و در یک روز بهاری مگی به دنیا آمد و با آمدنش دنیای مرا شیرین کرد. در دوران بارداری ات همیشه مواظب بودم بینمان اختلافی رخ ندهد. می ترسیدم همان بهانه ای شود که دوباره به شدت گذشته مشروب مصرف کنی. تو قول داده بودی الکل را برای همیشه ترک کنی. اما از آن همه قول و وعده فقط به کم کردن آن قناعت کردی. همیشه دلواپس و نگران جنین بی گناهی بودم که از خون الکلی تو تغذیه می کرد. اما خوشبختانه مگی در نهایت صحت و سلامت به دنیا آمد. اسمش را تو انتخاب کردی و من پذیرفتم. گفتی باید او را در کلیسا غسل تعمید بدهیم و مدرکش را بگیریم که مسیحی بودنش محرز باشد. قبول کردم . هر چه می گفتی می پذیرفتم تا محیط خانه برای دختر قشنگمان که زیباییهای مادر غربی وپدر شرقی اش را به ارث برده بود آرام و امن باشد. البته من برای او اسم ایرانی هم انتخاب کرده بودم، و از طریق سفارت ایران با همان اسم تقاضای شناسنامه کردم، مگی دارای دو شناسنامه بود.
    تمام ارتباطم را با خانواده ام در زمانی که تو در خانه نبودی برقرار می کردم. هر روز از زیباییها و شیرینکاریهای مگی برایشان تعریف می کردم. مادرم آرزو داشت هر چه زودتر فرزندم را ببیند. این آرزوی همگی شان بود.آنها در عین دلتنگ بودن از ازدواجم و رفتار زشت و ناهنجار تو در برخورد با مادرم، شدیداً آرزوی دیدن دخترم را داشتند. اما من عکسهای مگی را برایشان می فرستادم و آرزو می کردم به دیدن آن عکسها قناعت کنند و به انگلستان نیایند. می دانستم آمدنشان باعث کشمکش بین من و تو میشود. سعی می کردم از آمدن منصرفشان کنم. اما آنها آمدند. مادرم، فری و مونا. وباز روزهای پر تلاطم شروع شد. من حق خودم می دانستم دست کم چند روزی آنها را به خانه ام بیاورم و پذیرایشان باشم. اما تو چنان از آنها بدت می آمد که انگار زیر ذره بین به چند میکروب موذی نگاه می کنی. چقدر فرهنگهایمان فرق داشت! چقدر روحمان از هم جدا بود! روح من در تب و تاب مهمانی بود که در خانه را بزند و وارد شود، و روح تو منزجر و با اکراه به آنچه مورد علاقهٔ من بود طعنه می زد. مهمانهای ما محدود شده بودند به دوستان و اقوام نزدیک تو. همین! خانواده و اقوام من در این میان هیچ سهمی نداشتند.
    با آمدن مادرم و خواهرم فهمیدم چه انسان بی هویتی شده ام. فهمیدم تو حتی برای موجودیت آنها اهمیت قائل نیستی، در حقیقت برای من اهمیت قائل نبودی. رفتارت با آنها سرد بود. آنها فکر می کردند با توجه به اینکه هنوز به خاطر از دست دادن دانا سوگوار و ماتم زده هستند، این این بار تو دست کم در صدد دلجویی از فری بر می آیی، اما به قول معروف کور خوانده بودند. با این حال مادرم به دلگرمی فری تصمیم گرفت در خانهٔ ما مستقر شود. چه می توانستم بگویم؟ او که تا آن موقع فقط عکسهای مگی را دیده بود، مشتاق و شیدا آمده بود تا بچهٔ علی، یعنی همان مغز بادامی را که برایت گفتم در آغوش بگیرد و ببوسد و ببوید.
    در بدو ورودشان، وقتی مادرم با اشتیاق به سوی مگی رفت که روی صندلی اش نشسته بود و از دیدن آدمهای تازه به وجد آمده بود تو با بی ملاحظگی تمام اخطار دادی که او را نبوسند. مادرم با اخطار تو پا پس کشید. اما فری از همان لحظه در مقابلت سنگری نا مرئی گرفت. مگی را از روی صندلی بلند کرد، در آغوش کشید و بوسید. بعد هم او را به آغوش مادرم داد و مانند پاسبانی محافظتش کرد تا از حملهٔ تو در امان بماند. حتماً از کلمهٔ حمله ناراحت میشوی. اما خودت متوجه نبودی! واقعاً حالت حمله داشتی که بچه را از آنها بقاپی. عجیب بود. در آن مدت که بچه دار شده بودیم تو هیچ وقت آن توجه و علاقه ای را که هر مادری به بچه اش دارد از خود نشان نداده بودی. حتی حاظر نشدی شغلت را نیمه وقت بگیری تا او کمتر تنها بماند. نا چار وقتی دیدم مجبوریم از صبح تا عصر بچه را به پرستار بسپاریم، من کارم را به نیمه وقت تقلیل دادم و تو بی اعتنا از کنار قضیه گذشتی. آخر تو با این روحیه چطور حاظر نبودی خانوادهٔ من به او نزدیک شوند؟ البته یک بار در دعوایمان جواب این سؤال را دادی. گفتی شرقی ها حامل انواع میکروبها و ویروسها هستند، و مرا با این حرف آتش زدی، بگذریم...
    فری و مادرم چند روزی در خانهٔ ما ماندند. بگذار واقعیت را بگویم. روز اول وقتی آنها را گذاشتی و با بی اعتنایی سر کار رفتی، آن قدر افسرده و ناراحت بودم که حالم را نمیفهمیدم، از مادرم و خواهرم خجالت می کشیدم. اما فری که از طرف تو احساس سرخوردگی می کرد، گفت: « هیچ ناراحت نباش. تو نباید افتخار همسریت را به یک دختر خودخواه و بی عاطفهٔ غربی می دادی. حالا که کار از کار گذشته باید در مقابلش بایستیم.» تازه آنها نمی دانستند تو هنگام ازدواج با من یک دوشیزه نبودی و یک فرزند هم داری.
    سر کوفتهای مادرم داغانم میکرد و خط ونشانهای فری باعث ترسم می شد. می ترسیدم روابطم با تو تیره و تار شودو تو مصرف مشروبت را که کم کرده بودی دوباره زیاد کنی. بله، جنی... تو هیچ وقت نتوانستی الکل را ترک کنی. فقط با حمایتها و خواهش و التماسهای من از مقدارش کاسته بودی. من حاظر نبودم علت ترسم را به آنها بگویم، چون بیش از آن تحمل شماتتهایشان را نداشتم. اما در مقابل فری ایستادگی کردم و گفتم جنی برای من زن خوب دلخواهی است. فقط مثل تمام آدمها نقاط ضعفی دارد. او ظاهراً قانع شد، اما با اولین اقدامش نشان داد قصد مقابله دارد. او که به خاطر رفتار زشت تو در سفر قبلی مادر کینه ات را به دل داشت، وقتی ناتالی برای نگهداری مگی آمد، ضمن آنکه جعبه پستهٔ بزرگی به او می داد گفت: « تا روزی که ما اینجا هستیم می توانی از مرخصی استفاده کنی.» چهرهٔ همیشه عبوس ناتالی برای اولین بار متبسم شد. وای که من چقدر از او بدم می آمد. او بد اخم ترین و بد اخلاق ترین پرستار بچه بود. و تو اصرار داشتی فقط او از مگی نگهداری کند.
    فری و مادرم به رغم دلخوری از تو و تصمیم به ایستادگی در مقابلت، بیشتذین محبتها را نثارت می کردند.برایت هدایای زیادی آورده بودند. هدایای عالی و گران قیمت. حتی برای جولیا و کارول و ریچارد هم هدایایی به همراه داشتند. من واقعاً متعجب بودم . فکر می کردم مادرم به خاطر ازدواج پنهانی من با تو رفتار دیگری خواهد داشت. اما او به دلیل علاقهٔ بیش از حد به من، کارهایی می کرد که روابطمان حسنه بماند. نمی توانست از من صرف نظر کند. او و فری خودشان غذا می پختند، ظرفها را می شستند، خانه را نظافت می کردند. و در برابر خوشونتهای توسعی داشتند با سلاح خونسردی مبارزه را ادامه دهند. روز اول که از سر کار برگشتی و فهمیدی به ناتالی مرخصی داده اند، چنان به خشم آمدی که به جای سر و صدا سکوت کردی، سکوتی توأم با بی اعتنایی به همهٔ ما. بی آنکه سر میز حاضر شوی، جلوی چشمان نگران من که به آشپزخانه آمده بودم تا با تو حرف بزنم، لیوانت را پر از مشروب کردی و به اتاق خواب رفتی.
    از تو پنهان نمی کنم همان قدر که از دست تو شکنجه می شدم، از دست فری و مادرم هم رنج می بردم. من آرزو داشتم آنها را در کنار خود داشته باشم، به خصوص برای فری و مونا نقطهٔ اتکایی به حساب بیایم، ولی نه به قیمت از دست رفتن آرامش خانوادگی مان . مگی با همهٔ کوچکی از تغییر وضعیت خانواده خوشحال بود. از صبح مونا با او بازی می کرد وفری و مادرم هم ناز و نوازشش می کردند. درست برعکس تو و ناتالی که حوصلهٔ محبت کردن به او را نداشتید،سر شلر از محبتش می کردند.
    مادرم از روزی که آمده بود، نگذاشته بود من و تو هیچ پولی خرج کنیم. روی آن همه کادویی که برایت آورده بود، یک پاکت پول هم گذاشت. به همان میزان برای من و مگی هم در پاکتهای جداگانه پول گذاشته بود. من پاکت مگی را به تو دادم و گفتم به حسابش بگذاری. از بدو تولد او برایش حساب پس اندازی در بانک باز کرده بودم که هر ماه مبلغی به آن واریز کنم. تمام پولی که از اولین ماه تولد او به حسابش گذاشته بودم، یک صدم پولی نبود که مادرم یکجا به او هدیه کرد. اما برای تو فرق نداشت. پولها را با اشتیاق گرفتی، بی آنکه تشکری از ته دل بکنی.
    ساعتهای خوش زندگی ام وقتی بود که تو به محل کارت می رفتی و من نفس راحتی می کشیدم، تا ظهر که به دنبالت بیایم و برای صرف ناهار بیاورمت خانه. ناهار را که مادرم یا فری پخته بود می خوردیم و مثل ماه های قبل من اول تو را به محل کارت می رساندم و بعد خودم به محل کارم می رفتم. در تمام آن چند روزی که آنها در خانهٔ ما بودند، در محل کارم هیچ تمرکز نداشتم. نه تو تغییر موضع می دادی، نه آنها قصد رفتن داشتند. لج کرده بودند.
    جنی ... خیلی خسته شده ام. چشم هایم باز نمی شود. نمی توانم بنویسم. دیگر چیزی به صبح نمانده. الان مگی بیدار شد. می خواهم شیشه شیرش را به دستش بدهم که دوباره بخوابد. خوابم می آید. ادامهٔ نامه را بعداً می نویسم.
    ساعت ده صبح بود که توران آهسته در را باز کرد. علی با صدای در بیدار شد. در جایش نشست. توران گفت: «نمی دانستم هنوز خوابی، وگرنه در را باز نمی کردم. می آیی صبحانه بخوری؟»
    «بله، می آیم.»
    «باید پوشک بچه را عوض کنیم. پایش می سوزد.»
    «شبها بدون پوشک می خوابد.»
    «زیرش را کثیف نمی کند؟ آن روزها که پیش ما بود شبها با پوشک می خواباندمش.»
    «نه، تا خواب است خودش را خیس نمی کند.»
    «الهی دورش بگردم. مثل دستهٔ گل می ماند. الهی شکر که می توانم با دل راحت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    132-141

    هر قدر میخواهم نگاهش کنم."
    "فری امشب چه ساعتی میآید؟ "
    " دوازده شب هواپیمایش مینشیند. دل توی دلم نیستو میترسم در فرودگاه ناگهان جلویش را بگیرند و دستگیرش کنند دلن شور میزند بلند شو بیا پایین صبحانه بخور چند جور نذر و نیاز کردم که فری بی دردسر بیاید."
    " بابا و فرزین کجا هستند؟ "
    " بابات مثل همیشه دنبال دوست و رفقهایش است فرزین هم رفته دانشگاه از مهمانی دیشب خوشت آمد؟"
    " بله بچه های خوب و خونگرمی بودند."
    توران نگاه پرسشگرانهای به او انداخت و با لبخندی پر معنی پرسید:" از دختر ها چی؟ "
    " آنها هم خوب بودند گرم و صمیمی."
    " همین؟! دیدی چقدر خوشگل بودند؟ به خصوص خواهر دانیال خیلی قشنگ است"
    " اسمش چی بود؟"
    " پرندیس."
    " اسم قشنگی است."
    " مثل خودش مگر نه؟"
    علی از روی بی حوصلگی سری تکان داد :" شما بروید پایین من الان میایم."
    " حیف دخترهای نجیب و با لیاقت خودمان نبود رفتی با یک عوضی ازدواج کردی؟"
    " مامان اون مادر مگی است لطفا بیاحترامی نکنید."
    " چطوری این حرفها رو به او نمیزدی؟ چرا به او نمیگفتی به خانواده ی من بیاحترامی نکن؟"
    " بس کنید مامان جان من هنوز گیجم، منگم، نمیدانم چه کار کردهام نمیدانم کار به کجا میکشد."
    " گیجی و منگی ندارد تو عاقلانهترین تصمیم رو گرفتی زندگی خودت و این بچه رو نجات دادی."
    " از چه چیز نجات دادم؟ کدام نجات؟ چه کسی ار آینده خبر دارد؟"
    " گفتم که اولش است نوز زود است. بفهمی که از چه بلایی نجات پیدا کردهای یواش یواش میفهمی!"
    مگی چشمهایش را باز کرد توران روی صورتش خم شد مگی با وحشت به اطراف نگاه کرد بغض کرده بود توران خواست بغلش کند اما او تو بغل علی فرو رفت توران گفت:" پدر سوخته چه بابایی از اب در اومده! یادش رفته سه چهار هفته چه بلاهایی سرم آورد."
    علی در حالیکه شورت بچه را وارس یمیکرد تا از تمیزیاش مطمئن شود گفت:" ببینید در خواب خودش را خیس نمیکند." سپس او را به دستشویی برد.
    توران دلش برای علی آتش گرفت نمیتوانست او را با آنهمه تحصیلات و موفقیت در چنین موقعیتی ببیند. به سوی او رفت خواست بچه را بگیرد گفت:" بده به من این کارها مال تو نیست."
    مگی دوباره لب برچید و خودش را به علی چسباند. علی گفت:" ناراحتش نکنید خودم این کار را میکنم راستی، نگفتید در آن سه چهار هفته چه بلاهایی سرتان آورد."
    " زندکیمان رو فلج کرده بود یه لحظه آرام نمیگرفت"
    " من که از شما میپرسیدم بیتابی میکند یا نه میگفتید ساکت و آرام است."
    " چه باید میگفتم؟ مگر کاری از دستت بر میآمد؟"
    " وقتی تلفن میکردم که صدایش نمیآمد."
    " با زنگ تلفن فریس از خانه می بردش بیرون."
    " وای ... خدایا با این بچه چه کردیم؟!"
    " علی، هر چه کردی خودت کردی آخر او آدم بود که...."
    " بس کنید خواهش میکنم من نمیتوانم تحمل کنم جنی هنوز همسر من است و مادر مگی."
    " خیلی خب خیای خب من رفتم پایین."
    علی دست و صورت مگی را شست لباس خوابش را عوض کرد و در حالیکه میبوسیدش گفت:" تو عشق منی تو را به هیچ کس نمیدهم."
    توران پشت میز آشپزخانه نشسته بود و با دیدن او برایش چای ریخت تخم مرغ عسلی مگی هم آماده بود به علی گفت:" تو صبحانه ات را بخور من تخم مرغش را میدهم در ضمن یادم رفت بگویم در آن سه چهار هفته دو سه کلمه ی فارسی یادش دادم " سپس به مگی گفت:" بگو عمه فری"
    مگی رویش را از او برگرداند.
    توران گفت:"میگفت عم فر"
    " دیگر چه چیزی یادش دادید؟"
    " اسم مونا رو هم یاد گرفته بود میگفت" موم" اما انگار بهترین کلمهای که بلد است و میگوید "ددی" است."
    علی قبل از اینکه خودش چیزی بخورد تخم مرغ مگی را داد توران با دقت نگاه میکرد از اینکه او در این سن و سال دچار چنین مسئولیتی شده بود غصه میخورد دردل به خود بد و بیراه میگفت. اگر نفرستاده بودمش اینطور نمیشد چه اشتباهی کردم لعنت به من بچهام حیف شد در این سن و سال بااید پوشک بچه عوض کند و شیر به بچه بدهد در حالی که نمیتوانست ناراحتیاش را پنهان کند گفت:" بده من بقیهاش رو بهش بدم تو صبحانهات رو بخور."
    ساعت یازده شب همگی به فرودگاه رفتند مگی در کالسکه اش خواب بود و علی بالای سرش با اندوه به او چشم دوخته بود. آرزومیکرد هرچه زودتر موهایش دربیاید او را تحقیر شده میدید بارها به توران اعتراض کرده بود که چرا موهای او را تراشیده اند توران هم همان جواب هر دفعه را میداد:" با آن عکسهایی که در آن روزنامه ها چاپ شده بود حتما در فرودگاه شناخته می شد فری گفت موهایش را بتراشیم که شناخته نشود." و علی با شنیدن این جواب از فری دلخور شد.
    ساعت دوازده شب هواپیما به زمین نشست. حدود نیم ساعت بعد سر و کلهی مونا و فری از پشت کوه چمدانهایشان پیدا شد. باربری چرخ دستی دیگری را که چند چمدان و ساک رویش بود به موازات آنها میآورد مونا روی چرخ دستی باربر نشسته و خوا بآلود بود. به محض اینکه سالار بغلش کرد سرش را روی شانهی او گذاشت و به خواب رفت. فری همه را بوسید به لی که رسید در حالیکه میبوسیدش گفت:" برایت خبرهای داغ دارم." دل علی به شور افتاد.
    ساعتی بعد همه در خانه بودند فری سرزنده و پر جنب و جوش بود توران پرسید:" تو که انقدر چیز نداشتی چرا ایین همه چمدان داری؟"
    فری با خنده ای مستانه گفت:" فروشگاه هارولدز را تکاندم و ریختم توی این چمدانها ما که دیگر به انگلستان نمیرویم گفتم لباس و کیف و کفش چند سالم را بخرم که خیالم راحت باشد در آن چمدان هم سوغاتیهاست برای تمام خانواده ی دانا سوغات اوردم."
    توران با شنیدن نام دانا ابرو در هم کشید. او را به اندازه ی علی و فرزین دوست داشت علی گفت مگی را میبرد بالا که لباسش را عوض کند و بخواباندش شب به خیر گفت. فری اعتراض کرد:" مگر میروی بخوابی که شب بخیر میگویی؟"
    " مگر نباید بخوابم؟"
    : نه بابا بیا ببین روزنامه ها چه نوشته اند خوب شد زودتر آمدید اگر کمی این دست و آن دست کرده بودیم محال بود بتوانیم مگی رو از فرودگاه خارج کنیم."
    " خیلی خب او را میخوابانم و میآیم." و از پله ها بالا رفت.
    فری ابرو در هم کشید از توران پرسید:" چرا ناراحت است؟"
    " از روزی که آمدیم همین طور است. دل و دماغ ندارد همهاش توی خودش نمی دانم چه مینویسد."
    " یعنی نامه مینویسد ؟مبادا اشتباه کند و برای جنی نامه بفرستد!"
    " یه دفعه پرسیدم چه مینویسی گفت خاطراتم را مینویسم فکر میکنم راست بگوید نامه که انقدر دور و دراز نمیشود."
    " مامان وقتی برملا شد که علی بچه را به ایران اورده، روزنامه ها غوغا راه انداختند تایمز مقاله ای نوشت که برای ایرانیها آبرو باقی نگذاشت دولت را مقصر دانسته بود که هر تروریستی را به مملکت راه میدهد."
    " گور پدرشان هر غلطی دلشان میخواهد بکنند.بده ببینم."
    " صبر کن در آن چمدان است. روزنامه ی اکو عکس علی را چاپ کرده و نوشته " تحت تعقیب" همیشه بالای عکس مجرمان فراری این عبارت را مینویسند و برای پیدا کردنش جایزه میگذارند ببین چه عکسهایی از جنی چاپ کرده اند همه جا دارد گریه میکند فیلمی راه انداختخ که نگو یکی از روزنام هها نوشت خبرنگاران روزنامه ها برای مصاحبه با جنی مبالغ زیادی به او پیشنهاد میکنند."
    " خب صدقه سر ما پولدار هم میشود."
    " یکی از روزنامه های لندن عکس او را انداخته و نوشته ( ایران بتی محمودی دیگری به دنیا عرضه کرد) یکی دیگر هم بالای عکس جنی با تیتر درشت نوشته بدون دخترم هرگز"
    توران با شنیددن این قسمت از گفته های او با صدای بلند خنده سر داد سالار گفت:" حتما پس فردا جنی هم خاطراتش را مینویسد و کتابش میلیونها پوند برایش ثروت میآورد."
    فری گفت:" وقتی پولدار شد به او میگوییم پولها رو بده و دخترت را ببین ."
    علی ،مگی راخواباند و پایین آمد فری روزنامنه ها را از چمدان در آورد اولی را جلوی او گذاشت علی به محض دیدن عکس خودش دگرگون شد زیر عکس با خط درشت نوشته شده بود<< علی تمیمی، بچه دزد جنایتکار را پیدا کنید و جایزه بگیرید>> و در کنار عکس او عکسی از جنی را چاپ کرده بود که با دستمال اشکهایش را پاک میکرد علی روزنامه را بدست گرفت و سرش را به چپ و راست تکان داد فری روزنامه ی دیگری به او داد عکس بزرگی از مگی در صفحه ی اول چاپ شده و زیرش نوشته شده بود<< جان مگی کوچولو در خطر است>> مقاله پر از شعارهای پرشور و هیجان علیه ایران و ایرانیان بود هنوز علی از از بهت دیدن آن بیرون نیامده بود که فری روزنامه ی دیگری بدستش داد عکس او و جنی در حالیکه مگی را بین خود نشانده بودند، نیمی از صفحه ی اول را اشغال کرده بود عل یبع عنوان درشت آن نگاه کرد و منقلب تر شد:" ایرانیها بارز هم گروگان گرفتند"
    فری روزنامه را از دست او گرفت و با صدای بلند شروع به خواندن کرد توران گفت:" من انگلیسی خوب نمیفهمم معنی فارسی اش را بگو."
    " نوشته علی تمیمی هنوز شرایطش را برای پس دادن بچه اعلام نکرده اما پیداست پول هنگفتی میخواهد .تمام مردم ضمن هم دردی با جنی اعلام کرده اند حاضر به همه نوع فداکاری هستند در ضمن نوشته با این گروکان گیری موقعیت ایرانیان موقیم انگلستان به شدت اسیب دیده راهپیمایی بزرگی هم در لندن صورت گرفته و راهپیمایان پلاکاردهایی با نوشته های مختلف مبنی بر محکوم کردن عمل بچه دزدی حمل میکرده اند. انها از دولت خواسته اند اقدامات شدیدی علیه ایران صورت دهد."
    عل یناگهان مشتش را محکم روی میز کوبید همه از جا پریدند فری گفت:" چی شده چرا ناراحتی؟ هیچ غلطی نمیتوانند بکنند بچه مال خودت است مال مردم که نبوده."
    توران گفت:" دیگر چه نوشته اند؟"
    فری روزنامه ی دیگری را نشان داد که عکسی را از یک پلیس در کنار جنی چاپ کرده و زیرش نوشته بود << پلیس ضمن اظهار هم دردی با جنی از اینکه در کار خود سستی کرده و علی تمیمی توانسته بچه را بدزدد و از انگلستان خارج کند از مردم پوزش خواسته و قول داده بچه را در هر جای ایران باشد پیدا کن وبه جنی برگرداند."
    علی چنان مشوش بودذ که سالار گفت:" فری تمامش کن. تمام اینها های و هوی ژورنالیستی است خبرنگارها دنبال موضوع داغ میگردند مسئله را بزرگ کردند که صفحات روزنامه اشان را پر کنند."
    فرزین که با ولع به عکسها نگاه میکرد گفت:" خ.دمانیم دست آلکاپون را از پشت بستهایم."
    علی دگرگون و پریشتن دست برد و روزنامه ی دیگر یرا از جلوی فری برداشت با دیدن عکس جنی ان هم با حالت گریه اعصابش متزلزل شد زیر عکس از قول او نوشته شده بود من بدون دخترم می میرم بچه ام را به من بازگردانید در قسمت دیگر روزنامه عکس ناتالی چاپش ده بود که او راه م در حال گریه نشان میداد. از قولش نوشته شده بود " من پرستار مگی کوچولوی بی گناه بودم پدر مگی مرد خشن و بداخلاقی بود هر روز وقتی به خانه اش میرفتم می دیدم بچه را انقدر اذیت کرده که به شدت گریه میکند بچه با دیدن من خودش را در اغوشم پرت میکرد و دیگر حاضر نبود به روی پدرش نگاه کند علی با تعجب و وحشت گفت:" نگاه کنید ناتال یچه مزخرفاتی گفته."
    فرزین گفت:" بوی پول به دماغش خورده می خواهد جای پایش را با گفتن این حرفها سفت کند و ار درآمدهای جنی سهمی داته باشد."
    علی بقیه ی مطلب را با صدای لرزان خواند .او میخ واند و فری تند و تند برای توران ترجمه می کرد:" ناتالی میگوید در مصاحبه ی بعدی حرفهای تازه ای خواهد زد."
    توران گفت:" آفرین، فرزین خوب فهمیدی. با این حرفها خواسته به خبر نگارها بگوید هر که پول بیشتر ی بدهد حرفهای تازه اش را به او میگوید."
    روزنامه های دیگری از روزنامه های بلفاست ضمن درج عکسی بسیار تاثیر انگیز از جنی سر مقاله اش را به مطلبی راجع به ایران اختصاص داده و نوشته بود :" در ایران اتفاقاتی رخ داده که پرده از روی هویت اصلی ایرانیان برداشته شاه ملتش را پشت این پرده گنهان کرده بود و نمیگذاشت دنیا بفهمد در پت این پرده ی خوش نقش چه خبر است. ما نباید بگذاریم ایرانیان در کشورمان انقدر نفوذ کنند که چنین فجایعی به بار بیاورند چه کسی جواب جنی مک کارتی را میدهد؟ بچه ی او الان کجاست و تحت چه شکنجه هایی قرار دارد ؟ تمام مردم انگلستان این سوال را از مقاما تکششور دارد=ند: چرا ایرانیان را تنبیه نمیکنیم؟"
    توران با دیدن حال زار علی گفت:" فری، دیگر بس کن. هر چه میخواهند بنویسند به جهنم که ایرانیها راتنبیه کردند. چشمشان کور میشود و برای گرفتن نفت مفت منتمان را هم میکشند."
    فری جواب داد:" بگذارید این یکی را هم بخوانم. نوشته << هیچ شهروند انگلیسی ای نمیتواندذ در برابر چنین فاجعه ای خود را مسئول نداند.مسئله ی مگی کوچولو موضوع شاده ای نیست که تنها به عنوان خبری تاسف برانگیز تلقی شود الان مگی در هر وضعیتی است با آن قلب کوچکش از ما کمک می طلبد و میپرسد چرا مردم سرزمین من اجازه میدهند نژادمان الوده شود چرا به تروریستها اجازه ورود به خاکمان را میدهند؟ چرا زنان ما با مردان ایرانی ازدواج میکنند؟ مگی یک فرد نیست او یک نماد است نماد فریاد و ا عتراض اینک کدامیک از مقامات ما جواب خواهد داد ؟علی تمیمی ایرانی ای که مگی کوچولو را دزدیده با ظاهری آراسته و مردم فریب به خاک ما وارد شده در دانشگاههای ما تحصیل کرده با همان ظاهر اراسته جنی مک کارتی را فریب داده و با او ازدواج کرده تا اجازه اقامت بگیرد. او در تماما سالهایی که با جنی دوست بوده نقشه میکشیده او را راضی به ازدواج با خود کند تا بتواند مقیم انگلستان شودف به طور حتم او از این اقامت اهداف دیگری هم داشته که باید بدانمیم و بفهمیم چه بوده است. شایعه شده که او جاسوس است و اقامتش در انگلستان به قصد جاسوسی بوده است. ملت حق ندارد از اینتلیجنس سرویس بپرسد چطور جاسوسان بیگانه وارد خام میشوند مستقر میگردند ، در نهایت امنیت و آزادی به کار جاسوسی میپردازند و در اخر با ربودن بچه ای بیگناه به روح این ملت ضربه میزنند؟ جنی میگوید از مدتها قبل به او مشکوک بوده اما علی تمیمی جاسوس ماهری بوده که از خود رد و نشانی باقی نمیگذاشته."
    توران که دیگر طاقت از دست داده و صدایش دورگه شده بود گفت:" اااا، نگاه کن تورو به خدا چه جوری دارند موضوع را سیاسی میکنند نگاه کن چجوری جو آشوب میسازند!"
    فرزین گفت:" پس فداست که آمریکا به پشتیبانی انگلیس علیه ما اعلام جنگ بدهد."
    فری قهقه خندید و گفت:" خانواده ی تمیمی مشهور میشود!"
    توران در حالی که زیر چشمی به علی نگاه میکرد و از رنگ سرخ صورت او که به بنفش مایل شده بود دلش زیر و رو شد وگفت:" تمام اتهاماتشان علیه ایران و ایرانی از همین قماش است از همین جا بگیر و برو نگاه کن یه مسئله خانوادگی رو به مسئله بین المللی تبدیل میکنند!"
    سالار گفت:" چون بد آید هرچه آید بد شود، این دیگه اسمش مسئله سیاسی نیست بحران سیاسی است اخر تا این نمایشها را راه نیندازند که نمیتوانند ثروتهایمان را چپاول کنند. چندسال اسست که آمریکا با همین دست آویزها داراییهایمان را مسدود کرده؟ چندسال است تحریممان کرده؟"
    فری گفت:" علی،به خدا داریث مشهور میشی باید تا تنور داغ است نان را بچسبانی باید هرچه زودتر یک کتاب بنویسی و از همین حرفهاکه در موردت نوشته اند درباره ی جنی بنویسی. میدانی چه کتاب پر فروشی میشود؟ قول میدهم ظرف دو سه ماه به تمام زبانهای زنده ی دنیا ترجمه شود."
    توران گفت:" فری تو هم که شوخی ات گرفته."
    " نه به خدا ،شوخی نمیکنم علی هم بردارد بنویسید جنی معتاد و مشروبخوار بوده و بچه را شکنجه میداده برای همین او بچه را از دستش نجات داده است علی نباید غفلت کند میتواند به ادی اشاره کند و بگوید او هم به همین خاطر جنی را طلاق داده بعد هم پای چارلز را به میان بکشد و بنویسد جنی چارلز را هم شکنجه میداد، به همین دلیل دادگاه او را برای نگهداری از بچه اش صالح ندانست و حکم عدم صلاحیت برایش صادر کرد" سپس خطاب به علی کرد که عرق پیشانیش را با پشت دست پاک میکرد گفت:" جواب های هوی است، من کمکت میکنم کتابی مینویسم که رویشان کم شود. مثلا مینویسیم چارلز در آن یک روزی که در اختیار جنی بود انقدر از او میترسید که به تو پناه آورد. هزار تا ماجرا مسیتوانی سرهم کنی راست و دروغ را به هم میبافیم و میزنیم توی دهنشان مگر کم از دست او زجر کشیدی؟بنویس چند بار سعی کرد الکل را ترک کند بنویس در تمام دوران بارداری مشروب میخورد و نه به توصیه های تو گوش میداد و نهدکترش. علی بیا از همین فردا دست بکار شویم. به چند ناشر گردن کلفت مراجعه میکنیم و میگوییم تمام این جنجالها بر سر آقای علی تمیمیاست که جلویتان ایستاده! حالا چقدر می-دهید تا کتاب را به شما بدهیم؟ هر کدام بیشتر دادند با او قرار داد میبندیم علی شانس آمده در خانه ایستاده و در میزند باید تا نرفته در را به رویش باز کنیم."
    علی از جا برخاستفری پرسید:" کجا؟"
    " دارم دیوانه میشوم میخواهم بروم حیاط ههوا بخورم."
    توران کفت:" فری، بس کن. میبینی که چقدر خودش رو باخته خوب است هزارها کیلومتر با آنجا فاصله داریم و اینقدر میترسصد .علی، تو که انقدر..."
    علی ناگهان بین حرف او فریاد زد:" باز شماتت میکنید؟"
    " آخر خودت را پاک باخته ای "
    " فردا حک.مت وقتی بفهمد باعث همچین شری شده ام، به سراغم میآید آن وقت میفهمد که ترسو نیستم."
    فری گفت:" بابا حکومت درگیر جنگ است، کی به این مسائل فکر میکند؟! در ثانی بیایند سراغت بهتر! میتونانی با روزنامه ها مصاحبه کنی و بگویی نه شرافتم نه دین و مذهبم هیچ کدام اجازه نمیداد دختر مسلمانم زیر دست آن کافرها باشد. خودم یادت میدهم چه چیزهایی بگویی. میبینی که الان حکومت چقدر به این حرفها اهمیت میدهد از در مذهب وارد میشویم میگویی جنی نجس بود الکل مصرف میکرد و همه جا را به نجسی میکشید. نگاه کن آنها از چه نقطه ضعفهایی استفاده کردند! به ما لقب تروریست دادند خب ما هم پاتک میزنیم اصلا ببینم، مگر توبه خاطر همین چیزها از دستش فرار نکردی؟ خب همین ها را مینویسیم.دروغ که نیست!"
    سالار با صدای بلند خندید و گفت:" فری تو چه هستی؟! کاش یه ذره از این جُربزه و سیاست تو را علی داشت من میدانم او الان آنقدر ترسیده که اگر از ما .......


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحات 142 تا 147

    اِبا نکند، برمی گردد پیش جنی.»
    علی با حس تحقیری که در وجودش سر برآروده بود و نیشش می زد دست به گریبان بود. خانواده چنان ترسو و بُزدل قلمدادش می کرد که طاقت از دست می داد.
    فری دست او را گرفت و نشاند و گفت: «اصلاً تو عقب بایست، من خودم می دانم چطور با قضیه کنار بیایم.»
    «نمی خواهم. من اهل جار و جنجال نیستم. تحصیل نکردم که مدال بچه دزدی و تروریست بودن به سینه ام بزنند. باید فکر کنم. باید بیینم تا کجای این مرداب فرو رفته ام.»
    فری با جوش و خروشهای او تفریح می کرد، «می گویند یک کاشی در تبریز با یکی دعوایش شد. برگشت کاشان و شب رفت بالای پشت بام و به او فحش داد. زنش گفت بیا پایین، می خواهی نصف شبی خون راه بیندازی؟ حالا حکایت توست.»
    صدای خنده توران از همه بلندتر بود. علی دیگر طاقت نیاورد. با سرعت به حیاط رفت. چنان ملتهب و داغ بود که نسیم خنک ساعت سه بامداد شهریور ماه هم نمی توانست خنکش کند. از روزی که آمده بود چنان تحت فشار عذاب وجدان بود که حال و روزش را نمی فهمید. ولی حالا با دیدن روزنامه ها و خواندن حرفهای جنی کمی از عذاب وجدانش کاسته شده بود. اما فکر اینکه بالاخره روزی مگی را از دستش دربیاورند دیوانه اش می کرد. چند نفس عمیق کشید. دلش برای مگی شور می زد. انگار کسی می خواست او را از اتاق طبقۀ بالا برباید. پس از چند دقیقه این توهُم به صورت هیولایی درآمد. برگشت و با سرعت به ساختمان رفت.
    فری پشت پنجره ایستاده بود و تماشایش می کرد. وقتی او وارد ساختمان شد، خودش را به وی رساند. «چی شده؟ نکند می خواهی...»
    علی او را کنار زد و با سرعت پله ها را چند تا یکی طی کرد. در اتاق باز بود. مگی آرام و بی خبر از آن همه جنجال، به خوابی عمیق فرو رفته بود. عروسکش را در بغل داشت. علی نفس نفس می زد. آهسته لبهایش را روی گونۀ او گذاشت. شانه هایش از یورش گریۀ ناگهانی لرزید. دستش را آرام و آهسته به سر او کشید. موهایش چند میلی متر بلند شده بود. قبل از آنکه فری را در آستانۀ در اتاق ببیند، اشکهایش را پاک کرد. فری همان جا ایستاده بود و به حرکاتش چشم داشت. چنین صحنه ای را باور نمی کرد. تا آن روز به یاد نمی آورد اشک علی را دیده باشد. از خود می پرسید: چرا این طوری شده؟ مگر همین را نمی خواست؟ مگر از دست جنی به ستوه نیامده بود؟ مگر به خاطر مگی عذاب نمی کشید؟ پس چرا...؟
    علی سر بلند کرد. از دیدن او یکه خورد. فری آهسته گفت: «بیا پایین ببینم چرا این قدر ناراحتی! مامان می گوید از روزی که آمده ای همین طور ناراحت هستی. مشکلت چیست؟»
    «هیچی! برو پایین، می خواهم بخوابم.»
    «نه، نمی توانم. باید بفهمم مشکلت چیست! مگر همین را نمی خواستی؟»
    «الان حوصلۀ هیچ چیز را ندارم. بگذار برای بعد.»
    «من که سر درنمی آورم. مگر به ستوه نیامده بودی و نمی خواستی از چنگش رها شوی؟»
    «چرا! اما نمی دانستم موضوع این قدر دامنه دار می شود. نمی دانستم جنی این قدر به مگی علاقه دارد. نمی دانستم موضوع خبرهای جنجالی روزنامه ها می شوم. نمی دانستم موضوع را به مجرای سیاسی می کشانند. می دانی الان چندین هزار ایرانی در انگلیس زندگی می کنند؟ می دانی موقعیت همگی شان به خطر افتاده؟ می دانی الان با چه نفرتی از من حرف می زنند؟ می دانی مخالفان ما چه بهره برداریهای مغرضانه ای از این واقعه می کنند؟ می دانی چطور حیثیت ایران به خطر می افتد و مخالفان مستمسک تازه ای به دست می آورند تا تحریمها را علیه ما بیشتر کنند؟»
    «برو بابا. بیخود خودت را با این فکرها آزار نده. برو خدا را شکر کن الان صحیح و سالم و آزاد، با بچه ات در جایی امن زندگی می کنی.»
    «بله، خدا را شکر می کنم که لحاف را سر خودم کشیدم و گفتم گور پدر بقیه.»
    «مگر می دانستی این طوری می شود؟ خب مطبوعات دنبال جنجالهای خبری خودشان هستند. قول می دهم چند روز دیگر همۀ این های و هوی ها فروکش کند.»
    «اما پلیس بین الملل فروکش نمی کند. همه جا به دنبالم می گردد.»
    «شناسنامه ات را عوض می کنیم!»
    «فکر و روح و وجدانم را هم می توانم عوض کنم؟»
    «به قول شاعر، «جگر شیر نداری، سفر عشق مرو». تو که خودت را می شناختی، چرا این کار را کردی؟»
    علی با چشمانی مستأصل به او نگاه کرد. «از بس تو و مامان پاپی شدید. یادت رفته می گفتم این کار ممکن است به نتیجه نرسد، ممکن است عواقب بدی داشته باشد!؟»
    «دیدی که به نتیجه رسید. عواقبش هم بد نیست. درِ رحمت به رویت باز شده. الان هر کسی جای تو بود، از این شهرت و موقعیت چنان بهره برداری می کرد که همان طوری که جنی اشک مردم دنیا را درآورده، او هم درمی آورد.»
    «مردم دنیا؟ مگر خبر تا کجاها رفته؟»
    «تو که طاقت شنیدن نداری، حرفش را نزن.»
    «بیا برویم پایین ببینم دیگر چه خبر است!»
    فری ایستاد تا او از اتاق بیرون آمد. شانه به شانۀ هم از پله ها پایین آمدند. علی هراسان پرسید: «خب، بگو. خبر فاجعه تا کجاها رفته؟»
    فری روی یکی از صندلیهای هال نشست و در حالی که سیبی گاز می زد، گفت: «آب که از سر گذشت، چه یک نی چه صد نی. ولش کن. تا همین جا هم که گفتم، اشتباه کردم. تو ترسویی!»
    علی رو به روی او ایستاده بود. توران گفت: «بگیر بنشین.»
    فری خندید و در جواب گفت: «نمی تواند بنشیند. مگر نمی بینید چقدر اضطراب دارد؟ خیال می کند الان پلیس بین الملل پشت در خانه ایستاده که بپرد تو و او را دستبند بزند و ببرد.»
    علی دندان قروچه ای کرد و جواب داد: «نه خیر، پشت در نایستاده مرا دستبند بزند و ببرد. ایستاده تا افتضاحی جهانی علیه حیثیت ما درست کند. خب، بگو، گفتی جنی اشک مردم دنیا را درآورده. چرا مردم دنیا؟»
    «برای اینکه قضیه به مطبوعات آمریکا هم کشیده شده.»
    «آه... امان از دست این روزنامه نگارها. تا آنچه را می خواهند به دست نیاورند، دست برنمی دارند. تو از کجا فهمیدی به روزنامه های آمریکا کشیده شده؟»
    «گیتی خبر داد. برادرش از آمریکا تلفن کرده و پرسیده: «علی چه کار کرده؟ باورم نمی شود بچه دزدیده باشد.» به گیتی گفته راجع به این موضوع علاوه بر روزنامه ها، رادیو و تلویزیونها هم هر کدام دستی بالا کرده اند.»
    «حالا اجازه می دهید بروم بخوابم؟»
    توران با دلواپسی گفت: «حالا چرا این قدر ناراحتی؟ می توانیم خانه مان را عوض کنیم و برویم جای دیگر.»
    «و قایم شویم! تا کی؟ چند روز، چند هفته، چند ماه؟ مگر می توانم مگی را در زندان بزرگ کنم؟»
    سالار گفت: «ای بابا، تو تا کجاها را فکر کرده ای! این قیل و قال چند روز دیگر تمام می شود.»
    «باید از اول این فکرها را می کردم، نه الان. دیگر همیشه باید نگران و سرگردان باشم.»
    توران پرسید: «نگران چی؟»
    «نگران اینکه بچه ام را از دستم نگیرند.»
    «این قدر جلو جلو فکر نکن. به قول بابا تا چند روز دیگر آبها از آسیاب می افتد و همینها که این قدر جار و جنجال درست کرده اند، می روند سراغ یک خبر داغ دیگر. مردم هم فراموش می کنند. فکر کن ببین در همین چند سال اخیر چه خبرهایی دنیا را تکان داده و چند وقت بعد آن طور فراموش شده که الان اگر بخواهیم به یکی از آنها فکر کنیم یادمان نمی آید. در ثانی، مگی هنوز آن قدر کوچک است که فرق کوچه و خانه را نمی داند که تو می گویی باید در زندان بزرگش کنیم. من مثل تخم چشمم از او نگهداری می کنم. مگی مثل مونا عشق من است. به جگرم می چسبانمش.»
    فری خونسرد بود و حالت تمسخر داشت. گفت: «صدای یونیسف هم درآمده و از مردم دنیا برای پیدا شدن مگی کمک خواسته. گروهی از صاحبان یک شرکت نفتی هم اعلام کرده اند حاضرند پولی را که پدر مگی برای برگرداندن او به مادرش می خواهد تقبل کنند.»
    چشمهای علی از حدقه بیرون زده بود. روی صندلی ای نشست و سرش را بین دو دست گرفت.
    فرزین گفت: «علی، شنیدی فری چه گفت؟ یک شرکت نفتی هر چه بخواهی می دهد.» سپس رو به بقیه کرد و در حالی که سخت هیجانزده شده بود گفت: «علی می تواند تقاضای میلیونها دلار بکند. شوخی نیست! مگی چند میلون دلار می ارزد. همگی مان...»
    هنوز جمله اش تمام نشده بود که علی فریاد زد: «بنازم به این عموی با غیرت و تعصب! مثل اینکه بچه ام را باید از دسترس خیلیها دور کنم تا به دلار تبدیلش نکنند.»
    توران موضوع را دست کم گرفت و خندید. «چرا آتشی می شوی؟ شوخی کرد جدی که نگفت.»
    «خیلی هم جدی گفت. خر که نیستم. لحن شوخی را از جدی تشخیص می دهم.»
    فری گفت: «من نمی گویم مگی را بفروشیم. اما می توانیم نقشۀ خوبی بکشیم که هم بچه را داشته باشیم، هم میلیونها دلار پول گیرمان بیاید.»
    علی با دهان باز از وحشت و تعجب، ناباورانه پرسید: «تو هم؟ فری، تو هم راجع به بچۀ من این طور فکر می کنی؟»
    «چرا شلوغش می کنی؟ مگر نفهمیدی چه گفتم؟ نقشه ای می کشیم که هم مگی را داشته باشیم، هم پولها را. اگر الکی جوشی نمی شوی، نقشه ای را که همین الان به ذهنم رسید بگویم.»
    فرزین که فری را هم عقیدۀ خود می دید، با اشتیاق پرسید: «چه نقشه ای نابغه؟»
    «با چند خبرگزاری مهم اروپایی و آمریکایی تماس می گیریم و می گوییم حاضریم در مقابل فلان قدر دلار بچه را بدهیم. حتماً خودشان راه و چاهش را معلوم می کنند. بچه را می دهیم. چند ماه بعد علی با جنی تماس می گیرد و کم کم دلش را به رحم می آورد. می گوید نمی تواند بدون مگی زندگی کند. بعد هم به او و خانوادۀ گدا گشنه اش وعدۀ دلار می دهد. قول می دهم اسم پول بشنوند، بچه را دوباره دو دستی تقدیمش کنند.»
    علی گوشهایش را تیز کرد. صدای گریۀ مگی از طبقۀ بالا می آمد. از جا جهید. پله ها را چند تا یکی بالا رفت.
    توران نگاهش به او بود. سر تکان داد و خطاب به فری گفت: «تو چه حرفهایی می زنی! او مگی را با دنیا عوض نمی کند.»
    «عقلش نمی رسد، فکر اقتصادی ندارد. به خدا اگر این برنامه برای مونا پیش آمده بود، لحظه ای تردید نمی کردم. مگر من او را با دنیا عوض می کنم؟ اما طوری نقشه می کشیدم که هم او را داشته باشم، هم دلارها را.»
    سالار دهن دره ای کرد و گفت: «چیزی به صبح نمانده. بلند شوید بروید بخوابید. بقیه اش را بگذارید برای فردا.»
    فری گفت: «می خواستم سوغاتیهایتان را بدهم.»
    «باشد برای فردا. مونا را نگاه کن. طفلک روی کاناپه مجاله شده و خوابش برده.»
    سالار رفت. بقیه منتظر علی بودند. اما او پایین نیامد. روی تختخوابش دراز کشیده بود و با فکرهای پریشان و درهم و برهم دست و پنجه نرم می کرد. با حرفهای فری امنیتش را در خطر می دید. هیولای بدبینی و خطر همان خرده آرامشی را که در خانۀ پدر حس می کرد از دستش ربوده بود. نمی توانست بخوابد. فری آمده و همراه خود توفان آورده بود. فکر کرد فری و توران او را به ربودن


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    168-171
    روبه رو هستیم، نه آن جنی ای که هیچ اعتنایی به بچه مان نداشت. هفته اول که نه خبرنگارها دست از سرمان برمی داشتند نه پلیس، هیچ نتوانستم آن طور که می خواهم از حال مگی باخبر شوم. گاهی سؤال بعضی از خبرنگاران برق از سرم می پراند. یادت هست وقتی با روزنامۀ اِکو مصاحبه می کردیم، خبرنگار بعد از اینکه گفتم سه ساعت در ساحل کنار مگی آفتاب گرفته ام با تعجب پرسید:«پس چرا برنزه نشده اید؟» از سوال او پُشتم لرزید. خوشبختانه جوابش الهام گونه سر زبانم آمد. گفتم:« ما شرقیها با آفتاب بی رمق شما برنزه نمی شویم.»
    سرانجام بعد از چند روز به سر کارهایمان برگشتیم. همکاران رعایت حالمان را می کردند. تو به نوعی زجر می کشیدی و من به نوعی! اما زجر من خیلی بیشتر از تو بود. چون تو خودت را مجرم نمی دانستی، ولی من مجرم بودم. اعصابم خرد بود. باور کن وقتی تو را آن همه ناراحت می دیدم، آرزو می کردم کاش پیش از این نشان داده بودی که به بچه مان علاقه داری. آن وقت وضع خیلی فرق می کرد. من آن قدر ناامید نمی شدم که بخواهم دست از زندگی بشویم.
    بعضی روزها از تلفن عمومی به خانۀ فری تلفن می کردم که حال بچه را بپرسم. یک روز وقتی با او صحبت می کردم، صدای گریۀ مگی را شنیدم. نمی دانی چه حالی شدم. سر فری فریاد زدم:«چرا گریه می کند؟» او را آرام کرد و گفت مونا اسباب بازیهایش را به او نمی دهد. باز فریاد زدم:«چرا اسباب بازی را از مونا نمی گیری و به او نمی دهی؟! چرا بچه ام باید گریه کند؟» از آن وقت به بعد دیگر هیج وقت صدای گریۀ مگی را نشنیدم. البته بعداً فهمیدم وقتی من تلفن می کردم، فری او را به بیرون از خانه می برد که من صدای گریه اش را نشنوم.
    بله، روزها پشت سر هم سپری می شد و از داغی ماجرا می کاست. فری منتظر بود من و مگی و مادرم به ایران برگردیم تا او باقی ماندۀ اثاثش را بفروشد و به ایران بیاید. اوضاع برای اطرافیان و پلیس آرام تر شده بود، اما من و تو همچنان پریشان و آشفته حال بودیم. من آن قدر از عواقب کار می ترسیدم و آشفته بودم که دیگر احتیاج به نقش بازی کردن نداشتم. فقط دلیل ناراحتی ام با تو فرق داشت، که کسی از آن باخبر نبود. با گذشت زمان احساس کردم اوضاع مناسب و آمادۀ اقدام بعدی است. از فری خواستم بلیتهای ما را برای سه روز دیگر اُکی کند.
    جنی، تمام آن روزهای وحشتناکی که گذرانده بودم یک طرف، و این سه روز آخر یک طرف. جانم را به لبم رساند. در آن سه روز مردۀ متحرکی بودم که بر حسب اجبار سرپا می ایستادم. وگرنه واقعاً از پا افتاده و از دست رفته بودم. من چیزی از آن زندگی نمی خواستم. یک چمدان برایم کافی بود. درست یک روز قبل از حرکت هر چه پول داشتم برای تو و چارلز گذاشتم. اجارۀ یک سال خانه را هم پرداختم تا تو نگرانی نداشته باشی. باور کن اگر چیزی هم داشتم برایت می گذاشتم تا وجدانم آرام بگیرد.
    جنی، کاش مرا می شناختی و درک می کردی. کاش می دانستی چقدر به تو علاقه دارم. ای کاش کمی انصاف داشتی و در قبال این همه دروغی که در روزنامه ها و مجلات به چاپ می رسانی، کمی هم از حقیقتها می گفتی.
    سرانجام روز موعود فرا رسید و من باید خودم را به لندن می رساندم. روزی که پایان یک زندگی بود. بله، پایان زندگی ای که چون کابوس برایم هول انگیز شده بود.
    آن روز وقتی بعد از حدود سه هفته مگی را دیدم، بی ارداه اشکهایم جاری شد. می دانستم دختر کوچولویم چقدر در این مدت غصه خورده. اما وقتی اندوهم به منتهی درجه رسید که دیدم موهای او را از ته تراشیده اند تا به قول خودشان شناخته نشود. جنی، من با کوله باری از غم و اندوه از انگلستان رفتم. تو ندانسته گور خوشبختی مان را کندی و دیگر نتونستم به هیچ قیمت باور کنم زندگی ما در کنار هم ادامه خواهد یافت. آن قدر همه چیز برایم دردآور شده بود که حتی صبر نکردم مدرک مهندسی ام را بگیرم و بعد به ایران برگردم.
    جنی، هنوز مادرم نمی تواند تمام پولهایم را برای تو و چارلز گذاشته و دست خالی برگشته ام. او قبل از اینکه مرا به انگلستان بفرستد، برایم یک خانه خرید. البته برای فری و فرزین هم خرید. من خانه را اجاره دادم و به انگلستان آمدم. اگر به خاطر مگی نبود، در خانۀ مادرم نمی ماندم. به خانۀ خودم می رفتم تا در تنهایی به آنچه بر سرم آوردی فکر کنم. اما با وجود دخترم، نمی توانم چنان خلوتی داشته باشم. به هر حال، دیر یا زود باید به کار مشغول شوم. مگی خیلی کوچک است. دلم نمی خواهد که در مهد کودکها بزرگ شود. آرزو دارم برایش کانون گرمی به وجود بیاورم که کمبود مادر را حس نکند. فری و مادرم او را دیوانه وار دوست دارند و حاضر به هر نوع فداکاری برایش هستند.
    جنی ... من هنوز دوستت دارم، و این عشق غیرممکن است. باید فراموشت کنم. سخت است، اما راه دیگری ندارم. خواهش می کنم فکر مگی را از سرت بیرون کن، که روزی که قرار باشد قانون او را از من بگیرد، روز مرگ هر دومان خواهد بود. اول او را می کشم و بعد خودم را خلاص می کنم.
    جنی، یک موضوع را خیلی جدی می گویم. با شناختی که از تو دارم می دانم که مصاحبه ها و دروغ پراکنیهایت رفته رفته جنبۀ تجارت پیدا کرده، اما خواهش می کنم تا آنجا پیش برو که مالکیت مرا نسبت به مگی به خطر نیندازد. چون در آن صورت یا هر دومان را می کشم، یا او را بر می دارم و به گوشه ای از دنیا می روم که هیچ کس از وجودمان باخبر نشود.
    قوانین انگلستان این اجازه را به تو می دهد که غیابی طلاق بگیری. تو بار دیگر زنی بی شوهر می شوی. امیدوارم اگر مردی سر راهت قرار گرفت و به اندازۀ من دوستت داشت، قدرش را بدانی.
    از طرف من به جولیا سلام برسان. امیدوارم مرا درک کند و ببخشد. در آن روزها، هم او و هم کارول خیلی دردسر کشیدند و با ما همدردی کردند. از رویشان شرمنده ام. اما اگر انصاف داشته باشی و نامه ام را به آنها نشان بدهی، شاید حق را به من بدهند. جنی، این را با قاطعیت می گویم. هرگز مگی را به تو نمی دهم. فراموشش کن. او مال من است.
    جنی ... وقتی عاملی انسانی خوشبختی را پایمال می کند، احساسی جز افسوس نمی ماند. امروز ما هر دو دچار افسوسیم. تو نشانی خانۀ ما را در ایران می دانی و ممکن است بخواهی اقداماتی بکنی. اما مطمئن باش به محض اینکه پای پلیس در اینجا به میان بیاید، من و مگی به آن دنیا می رویم. برایم نامه بنویس. هر وقت می خواهی تلفن کن و صدای مگی را بشنو. اما فکر به دست آوردن او را از سرت بیرون کن. و یادت باشد، می گویند وقتی در خانه ای شیشه ای نشسته ای، به سوی کسی سنگ پرتاب نکن.
    ***
    علی نامه را به پایان برد. و با اتمامش گویی تمام قوایش به اتمام رسید. سرش را روی میز گذاشت. دولت اشک به فریادش رسید.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    148-167

    بچه ترغیب کرده بودند.به او دلگرمی و وعده های آرامش بخش داده بودند.هر دو گفته بودند مگی را روی چشمشان بزرگ میکنند.حتی گفته بودند اگر او بخواهد ازدواج کند ، نگه داری مگی را به عهده می گیرند..اما حالا او را به چشم کالایی قیمتی نگاه می کردند.از این اندیشه به خود می پیچید.فکر کرد اگر تمام پولهایش را به حساب جنی و چارلز نریخته و امکانات مالی اش را به صفر نرسانده بود ، می توانست مگی را بردارد و از آن خانه ببرد.اما هر چه داشت برای جنی گذاشته بود.در حقیقت برای آرامش وجدان خود دست به چنین کاری زده بود.پول داده بود تا بچه دزدی اش را در محاکمه ی وجدان با سرزنش کمتری رو به رو کند.

    مگی با همان چهره ی ترسیده ای که از خواب پریده بود ، دوباره به خواب رفته بود.پیشانی مرمرینش در محل دو ابرو گره داشت.انگار می خواست باز هم گریه کند.علی با دیدن آن گره بغض کرد.احساس غربت سر تا سر وجودش را فراگرفته بود.جو خانواده ، به احساس غربتش دامن می زد.مگی را از جنی گرفته بود که در کانونی از عشق و مهــر و عاطفه بزرگ کند.اما می دید آن کانون سرابی بیش نبوده.اشک از گوشه ی چشمانش لغزید و به روی بالش چکید.یک لحظه از ذهنش گذشت:فری بچه ی مرا مثل بچه ی خودش یتیم کرد و به جنی لعنت فرستاد که زندگی را بر او حرام کرده بود.

    فری و توران و فرزین هر چه منتظر ماندند ، علی پایین نیامد.توران می خواست برود بالا.دلش پیش علی بود.فری مانعش شد ،«کجا می روید؟ بگذارید فردا با او صحبت می کنیم.فعلاً آمادگی ندارد.ما هم برویم بخوابیم.»

    ساعت هشت صبح بود که تلفن زنگ زد.همه خواب بودند.صدای زنگ فری را بیدار کرد.خواب آلود گوشی را برداشت.جنی بود که با شنیدن صدای او بغضش شکست:«الو فری ، من جنی هستم.»

    خواب از چشم فری پرید.توران هم که از صدای زنگ بیدار شده بود ، در آستانه در ظاهر شد.فری انگشتش را به علامت سکوت روی بینی اش گذاشت.توران به او چشم دوخته بود.فری گفت:«جنی، دیگر به اینجا تلفن نکن.»

    «من مگی را میخواهم.علی کجاست؟می خواهم با او صحبت کنم.»

    فری فوری گوشی را گذاشت.به توران گفت:»باید تلفنها را از پریز د بیاورم.»

    -چی میگفت؟

    -می خواست با علی حرف بزند.

    -مبادا به علی بگویی او تلفن کرده.

    -مگر عقلم کم شده؟

    -خدا را شکر طبقه ی بالا تلفن نداریم.

    -باید به بابا و فرزین هم سفارش کنیم هر وقت تلفن را برداشتند و دیدند جنی است، بدون حرف گوشی را بگذارند.

    -دیوانه تازه یاد علی افتاده.

    خواب از سرهر دو پریده بود.توران لبه تختخواب نشست و گفت:«یعنی ممکن است بتواند علی را پیدا کند؟

    --نه بابا.در مملکت خودشان هزارجرم و جنایت اتفاق افتد و نمی توانند مجرم را پیدا کنند.

    -علی خیلی ترسیده . کاش این خبرها را به او نمی دادی.

    -مامان باید کاری بکنیم که علی رضایت بدهد دلارها را به دست بیاوریم.

    -عجب حرفی می زنی.جانش به جان مگی بسته است.مگر میشود او را راضی کرد؟از این گذشته ، این دام است.می خواهند علی را بکشند به انگلستان و بیندازندش به گوشه ی زندان.

    -اگر حساب شده عمل کنیم هیچ اتفاقی نمی افتد.لازم نیست بچه را به انگلیس ببریم.من می گویم یک نماینده بفرستید ایران و همین جا کار را تمام کنیم.

    -بر فرض هم کاری که می گویی درست از آب در بیاید.علی که بچه را نمی دهد.

    -علی با من.کاری میکنم که مگی را دو دستی بدهد.کاری میکنم که تا دو سه روز دیگه ثدای قهقهه تش به آسمان برود.فری را که می شناسید.محال است چیزی را بخواهد و به آن نرسد.

    -تا کی باید تلفن قطع باشد؟

    -تا وقتی بابا و فرزین از خواب بیدار شوند و سفارش های لازم را به آنها بکنیم.باید وقتی گوشی را برداشتیم و فهمیدیم جنی است ، قطع کنیم.اگر هم علی بود بگوییم اشتباه گرفته بود.

    -دو سه روز دست نگه دار.با علی کاری نداشته باش تا کم کم بر اثر مرور زمان آرامش پیدا کند.

    فری از تخت خواب پایین آمد و روی صندلی نشست.با چشمانی که برق شرارت از آن می جهیــد به توران نگاه کرد و گفت:«مامان، به خدا می توانیم صاحب میلیونها دلار بشویم!»

    «یعنی تو انقدر خوش باوری؟یعنی آنها اینقدر احمق اند؟اینها همه اش نقشه است!»

    «فعلاً هر نقشه ای داشته باشند،مگی را میخواهند.ما می توانیم در کشوری ثالث او را تحویل بدهیم که اصلاً پایشان را به ایران باز نکنیم.»

    «ما الحمدلله مال و منال کم نداریم»

    «مگر عیبی دارد باز هم داشته باشیم؟مطمئن باشید اگر جنی چنین پیش بینی میکرد ، خودش برای دزدیدن مگی با علی همدست میشد.»

    «شاید هم تو درست بگویی،نمی دانم!اما فعلاً با علی کاری نداشته باش.باید به او فرصت بدهیم به اوضای فعلی عادت کند.خیلی روحیه اش خراب است.»

    «الان میروم بالا ببینم خواب است یا بیدار.»

    «به محض اینکه در صدا کنــد بیدار میشود.»

    «اگر در بسته بود بیدارش نمی کنم و می آیم پایین.»

    فری آهسته و پاورچین از پله ها بالا رفت.در اتاق علی بسته بود.تأسف خورد و برگشت.

    در آن سوی در علی پریشان و درمانده پشت میز نشسته بود و ادامه نامه جنی را می نوشت :

    جنی، من خیلی احساس بدبختی میکنم.در این چند روز که به ایران برگشته ام ، اتفاقی افتاده که میبینم هیچ راه نجاتی ندارم.البته مسلم است که من دخترم را به تو نمیدهم ، حتی اگر مجبور شوم به طور پنهانی زندگی کنم یا آواره کشورهای دیگر شوم.من نمی خواهم دخترم مادرش را همیشه لیوان مشروب به دست ببیند.می خواهم او را خودم تربیت کنم ؛تربیت اصیل ایرانی.اگر تو بعد از ربودن او تازه به یادش افتادی و به او علاقه نشان می دهی، من از همان لحظه که ورقه آزمایش را دیدم و فهمیدم تو باردار هستی عاشقش شدم.به همین خاطر بود که با تمام دلتنگی هایی که از تو داشتم بخشیدمت و باز مثل گذشته عاشقانه دوستت داشتم.

    جنی،تو روی تمام هموطنانت را که به سردی و غرور معروفند سفید کردی.تو می دانستی فری شوهرش را از دست داده و دلش به من گرم است.می دانستی مونا بعد از پدرش مرا پدر خود می داند.می دانستی مادرم از مرگ دانا چه قدر صدمه خورده.میدیدی من چه قدر آرزو دارم چند روزی که آنها در خانه ما هستند بهشان خوش بگذرد تا کمی از غصه هایشان فاصله بگیرند و از سوی من و تو احساس دلگرمی کنند.اما تو آبروی مرا پیش آنها بردی.با رفتار توهین آمیز و برخورنده ات کاری کردی که هرگز نه فراموش می کنم و نه می بخشمت.

    و یک روز...وای از آن روزی که چه کردی!من از تو خواهش کرده بودم تا مادر و خواهرم در خانه ما هستند ، چارلز را به خانه نیاوری.به آنها نگفته بودم تو قبلاً ازدواج کرده ای و یک فرزند داری.

    می دانستم اگر بفهمند غوغا میشود.به تو التماس کردم آن هفته یا از دیدن چارلز صرف نظر کنی ، یا او را به خانه ی مادرت ببری.آنقدر در مقابل خواهش ها و درخواس هایم سکوت کردی که باورم شد اگرچه دلت نمی خواهد، پذیرفته ای.

    آن شب دیر کردی و من نگران شدم.البته مگی هم تب داشت و من خیلی ناراحت بودم.به خانه مادرت تلفن کردم.او از تو خبری نداشت.وقتی باز هم زمان گذشت و تو نیامدی ،به خانه دوستانت ، سوزان و بتی ، زنگ زدم.آنها هم خبری از تو نداشتند.به قدری مضطرب شده بودم که می خواستم پلیس را در جریان بگذارم که حدود یازده شب آمدی.وای...جنی،کاش هرگز نیامده بودی.تو در برابر چشمان از حدقه بیرون زده من ، در حالی که حالت چشمها و رفتارت نشان می داد کاملاً مستی ، دست چارلز را گرفتی و وارد خانه شدی.چنان بهت زده شده بودم که نمی دانستم چه کنم.آن شب برخلاف چند روز گذشته آمدی روی صندلی روبه روی مادرم و فری نشستی و چارلز را هم کنار خودت نشاندی.به من هیچ اعتنایی نداشتی.در حقیقت در عین مستی ، این هشیاری را داشتی که نگاهت به نگاه من نیفتد.حتماً می دانستی چه حالی دارم.مادرم موضوع را نمی دانست.برایت شیرینی و میوه آورد.در حقیقت به جای اینکه تو تو از او پذیرایی کنی ، او این کار را کرد.فری ازت پرسید:«این بچه ی خواهرت است؟»تو که منتظر چنین سوالی بودی،بی رحم و بی انصاف جواب دادی:«نه،پسر خودم است.مگر علی به شما نگفته؟»

    دنیا روی سرم خراب شد.فری و مادرم از شنیدن جواب تو خشکشان زد.تو همه چیز را برملا کردی.آن هم سخت و بی رحمانه.در حالی که مگی را در بغل داشتم ، احساس کردم سرم گیج می رود و ممکن است زمین بخورم.روی صندلی ای نشستم.مادرم پس از چند دقیقه سکوت ، که همه مان گرفتارش بودیم، به حرف آمد و از من پرسید:«جنی چه گفت؟من که انگلیسی خوب نمی فهمم.»فری جوابش را داد:«همان مقدار که فهمیدید درست است.آقا زاده پسر جنی است.»به مادرم نگاه کردم.رنگش تیره شده بود.حال خفگی داشت.مجبور بودم چیزی بگویم.اما هیچ کلمه ای پیدا نمی کردم.تو چنان صاعقه وار و بی رحمانه دست به این اقدام زدی که مرا مات کردی.مادرم در حالی که داشت خفه می شد پرسید:«علی ، مگر جنی قبلاً شوهــر داشته؟»تو همانجا نشسته بودی و به ویرانگریهات نگاه می کردی.از جا بلند شدم تا مگی را که در آغوشم به خواب فرو رفته بود سر جایش بخوابانم.مادرم دستم را گرفت و پرسید:«علی تو چه کار کردی؟او کیست؟چطور به دامت انداخت؟چه بلایی سرت آورد؟اینکه دهنش بوی گند مشروب می دهد.ای خدا...چه میبینم؟»آنها فارسی حرف می زدند و تو معنی صحبتهایشان را نمی فهمیدی.اما می دیدی مادرم حالش خراب شده و دارد به حال خفگی می افتد.بلندشدی و پنجره را باز کردی.فری آب آورد و به مادرم خوراند.حال خودش هم دگرگون شده بود.به من گفت:«پس تا گلو فرو رفته ای!چرا حقیقت را به ما نگفته ای؟»

    سرم به دوران افتاده بود.نمی دانم چه شد که سرت فریاد نکشیدم.شاید ملاحظه ی آن سه بچه را کردم که جدا از دنیای بد ما بزرگترها،پاک و بی گناه،بازیچه ی دست ما بودند.مونا،چارلز و مگی.آنها چه گناه داشتند که در آن ساعت شب دچار تشنج بشوند؟نگاهم به چارلز افتاد.حالت ترسیده داشت.اگرچه زبان ما را نمی دانست ، میفهمید اوضاع عادی نیست.شاید طفلک مثل گذشته انتظار داشت من در آغوشش بگیرم و هدیه ای برایش داشته باشم و حالا که با چنین صحنه ای رو به رو شده بود ، می ترسید.مادرم روی مبلی که نشسته بود از حال رفت.تو با دیدن آن وضع چارلز را همراه خودت به اتاق خواب بردی.

    جنی، یادم نمی آید آن شب حتی یک نگاه هم به مگی کرده باشی.تمام حواست پی چارلز بود که نترسد و نگران نشود.من تعجب میکنم، تو که آنقدر نسبت به مگی بی اعتنا بودی ، چطور امروز این قدر سر و صدا راه انداخته ای.این همان بچه ای است که او را زیر دست ناتالی می گذاشتی و بیرون می رفتی.حالا چطور اینقدر برایت عزیز شده؟حیف که نمی توانم به تمام مردمی که این مسئله را به صورت فاجعه درآورده اند بگویم جنی هرگز بچه مان را دوست نداشت.او فقط چارلز را بچه ی خودش می دانست ، چون پدرش اِدی بود.

    فری مادرم را به اتاقشان برد.من متحیر بودم که چطور آن اوضاع را سر و سامان بدهم.درمانده و ناتوان به اتاق خواب آمدم.پرسیدم:«چرا با من اینطور دشمنی کردی؟کجا بودی که اینقدر مشروب خورده ای؟»با کمال خونسردی جواب دادی:«برای گرفتن چارلز که رفتم ادی مهمان داشت.خواهش کرد قدری پیششان بمانم و بعد بروم.من هم قبول کردم.»آنجا بود که دیگر نتوانستم خودداری کنم.بی اختیار سیلی محکمی به صورتت زدم.اما تو با همه ی مستی ، یک لحظه هم تأخیر نکردی و جواب سیلی را با همان محکمی دادی.سرت فریاد زدم:«تو زنی بدکاره ای.برو دست از سرم بردار.»

    فری و مادرم به سالن دویدند.مگی از خواب پریده بود و به شدت گریه میکرد.فری او را بغل کرد.چارلز هم صدای گریه اش بلند شد.مونا از خواب پریده و به مادرم چسبیده بود.به طرفت حمله آوردم و چنان از خود بی خود شدم که اگر مادرم خودش را به میان نینداخته و حایل نکرده بود ، حتماً فاجعه ای غیر قابل جبران پیش می آمد.می خواستم تو را بکشم.

    آن شب همه چیز رو شد.تو به عمد آن صحنه را به وجود آوردی که تکلیف خانواده ام را با خودت روشن کنی.وای...جنی.خدا تو را نبخشد که با من چه ها کردی.من که دوستت داشتم ، دیوانه وار عاشقت بودم.چرا کمر به نابودی ام بستی؟چرا تا پای مرگ وحشی ام میکردی.

    بگذریم آن شب تا صبح نخوابیده ام.مگی در تب می سوخت و مادر و خواهرم بی صبرانه انتظار صبح را می کشیدند که از خانه ما فرار کنند.تو چارلز را در تختخوابش خواباندی و خودت به اتاق خواب دیگری رفتی.ساعتی بعد،وقتی از جلوی اتاق رد شدم که به آشپزخانه بروم و برای مگی شیر درست کنم ، دیدم راحت و آسوده خوابیده ای.

    صبح زود مادر و خواهرم وسایلشان را جمع کردند که بروند.

    بهشان التماس کردم بمانند و به تو بفهمانند هیچ نیرویی قادر نیست مرا از آنها جدا کند.اما فایده نداشت.آنها مصمم به رفتن بودند.از همانجا فکر جدا شدن از تو یک بار دیگر در دلم قوت گرفت.اما نه به قیمت از دست دادن مگی.من نمی دانستم دادگاه بعد از طلاقمان چه بر سر دخترمان می آورد.البته اگر ثابت می کردم تو معتادی و صلاحیت نگهداری از بچه مان را نداری ، دادگاه بچه را به تو نمی داد.ولی می دانستم به من هم نمی دهد.در حال حاضر علیه ایران و ایرانی چنان تبلیغات سویی به راه افتاده که مطمئن هستم دادگاه بچه مان را از هردومان می گرفت و به خانواده ای صلاحیت دار میداد.و من می خواستم مگی مال من باشد و تمام دنیا مال تو! اما چطوری؟

    جواب این سوال را فری میدانست.آن روز صبح وقتی ناراحت و خشمگین ار خانه ما می رفت ، در حالی که به مادرم دلداری میداد گفت:«اگر کمی صبر کنیم همه چیز درست میشود . من راه حل معما را می دانم»مادر وقت خداحافظی از شدت عصبانیت نفسش گرفته بود.گفت:«چرا خودت را حرام کردی؟من برایت هزار آرزو داشتم...»سرم پایین بود.از خجالت آب شده بودم.زبانم در دهانم نمی چرخید که جوابی بدهم.فری باز هم او را دلداری داد و گفت:«فقط مرگ چاره ندارد.بقیه ی چیزها چاره دارند.مطمئن باشید تا نقشه ام را پیاده نکنم به ایران برنمیگردم.بلایی سرش بیاورم که سیلی زدن به برادرم را فراموش کند.»

    آنها رفتند و من ماندم و دنیایی سیاه و تنگ و تاریک.جنی، تو زنی نامتعادل و همسری غیر قابل تحمل بودی.اما برای اینک داوری بحق دیگری را رد کنی ، همیشه مرا به عقب ماندگی و بربریت محکوم میکردی.مرا شرقی و اهل انتهای زمین و دور از هر تمدنی می دانستی.زندگی ام با تو به تابلوی سیاه غم انگیزی تبدیل شده بود که آرزوی حق مرگ آزاد را میکردم.دنیای من به طرز اسف باری فروریخته بود.تو کسانی را از زندگی من حذف میکردی و میخواستی فراموششان کنم که گناهش از دید هیچ کس پنهان نمی ماند.با این حال من مذبوحانه تلاش میکردم زندگیمان را تحت نظم درآورم.نظم فطری وجود من است.اما در قبال این فطرت فقط تدابیر موقتی وجود داشت ؛ و تو تمام تلاشهایم را بی رحمانه از شکل می انداختی.

    جنی ، اگر یادت باشد ، همان روز صبح وقتی دوربین چارلز لز دستش افتاد و شکست ، با چه عاطفه و مهری بهش قول دادم دوربین بهتری برایش بخرم.سعی کردم با تمام زخمهایی که از تو بر روحم داشتم ، نگذارم آن بچه که از دنیای جهنمی ما بزرگترها چیزی نمی فهمید آسیب ببیند.تو صبح وقتی متوجه شدی مادر و خواهرم رفته اند رفتارت کمی عوض شد.سکوتت را شکستی و گفتی بهتر است مگی را به درمانگاهی برسانیم.فکر اینکه پا به خانه ی ادی گذاشته ای دیوانه ام کرده بود.نمی دانستم با آن همه تیرهای زهرآگینی که به سویم پرتاب شده بود چگونه مقابله کنم.به مادر و خواهرم فکر میکردم که چطور بی حرمت شده و با چشم اشکبار از خانه من رفته بودند.به ادی می خندیدم که چطور به ریش من می خندید و با تو رابطه پنهانی داشت.دلم برای مگی می سوخت که باید در خانه ای متشنج بزرگ شود.نه...نمی دانستم با این تیغهایی که به قلب و روحم فرو می رفت چه کنم.

    آن روز وقتی مگی را از دکتر به خانه آوردیم ، داروهایش را به او دادم و منتظر بودم آرامش پیدا کند و من ساعتی بخوابم.بی خوابی و سر درد مرا از پای درمی آورد.اما افکار چنان مغشوش بود که نمی توانستم به خودم کمی آرامش بدهم.اگر تب مگی پایین می آمد ، داروی آرام بخش می خوردم بلکه بخوابم.خلاصه اندکی از تب او کم شد و خوابش برد.از اتاقش که بیرون آمدم ، دیدم تو و چارلز لباس پوشیده و آماده بیرون رفتن از خانه هستید.خیلی خوشحال شدم.در غیابت می توانستم با مادرم و فری صحبت کنم.هر چند حرف با ارزشی برای گفتن نداشتم.اما امیدوار بودم آنها چیزی بگویند که من آرام بگیرم.تو موقع رفتن چیزی گفتی که مطمئن شدم از آزار دادن من لذت می بری.یادت هست چه گفتی؟یادت هست چطور با آن جملات دیوانه ام کردی؟گتی:«ادی گفته امروز همگی مهمان او باشیم.تو می آیی؟»اما من جلو چارلز فریاد نزدم.نگذاشتم صدایم مگی را بیدار کند.خودم را کاملاً مهار کردم و فقط گفتم:«ما باید از هم جدا شویم.»تو با بی اعتنایی شانه بالا انداختی و بی آنکه سری به مگی بزنی ، دست چارلز را گرفتی و رفتی.نزدیک بود به طرفت حمله کنم و زیر مشت و لگد نابودت کنم.اما باز هم جلوی خودم را گرفتم.نمی بایست سر و کارم به پلیس می افتاد.باید صبر میکردم.دیگر تو را نمی خواستم.جدایی از تو مرا از بردگی می رهاند.فقط باید راهی عاقلانه پیدا می کردم.

    جنی ، تو که مگی را دوست نداشتی! تو که آن روز حتی به اتاقش سر نکشیدی و نخواستی بدانی هنوز تب دارد یا نه ! پس چرا امروز...
    جنجال به راه انداخته ای و مظلوم نمایی میکنی؟چرا با آن عکس های رقت انگیز و مصاحبه های دردآمیز ، خودت را یک پا مریم مقدس جلوه می دهی؟به خاطر اینکه مشهور شوی دست به چنین هوچی بازیهایی میزنی؟پولهایی که از مجلات و روزنامه ها میگیری به مذاقت شیرین آمده؟چه پیشنهادهایی دریافت کرده ای؟حتماً با ناشر هم قرارداد بسته ای که برایش کتاب بنویسی.تو که نویسندگی نمیدانی.حتماً ماجراهایی دروغ را برای نویسنده و او به جای تو می نویسد و کتاب به نام تو چاپ میشود.خب ، تو به زودی پولدار میشوی و می توانی تمام شبانه روز مشروب بخوری و با ادی...دلم میخواست به تمام آن روزنامه ها نامه می نوشتم و شرح زندگی مان را میدادم تا بفهمند آنکه باید برایش دل بسوزانند من هستم نه تو.

    من هیچ وقت از انگلستان خوشم نمی آمد.برای همین تصمیم داشتم وقتی درسم را تمام کردم به کشورم برگردم و زندگی پرفعالیتی را شروع کنم.اما علاقه به تو ، و بعد هم ازدواج ،تمام برنامه هایم را به هم ریخت.وقتی بار اول در خانه سوزان آنقدر ناراحت و غمگین دیدمت ، و بعد ماجرای زندگی و طلاقت را شنیدم ، چنان تحت تأثیر قرار گرفتم که بیشتر به انبت کشیده شدم، و روز به روز علاقه ام بیشتر شد آنقدر که خواستم با هم ازدواج کنیم.اما مشروبخواری تو سد راهم بود.مدتی بعد تازه فهمیدم یک فرزند پسر داری.پسرت را قبول داشتم ، اما مشروبخواری ات را نه.و تو...وقتی باور کردی اعتیاد مرا از چنگت بیرون خواهد برد ، قول دادی ترک اعتیاد کنی.طوری صمیمانه قول دادی که مرا قانع کردی.تا خلاصه پنهانی از آنان ازدواج کردیم.اول نفهمیدم از ازدواج با من چه منظوری داری.اما خیلی زود معلوم شد می خواهی با این ازدواج صلاحیتت را برای دیدن چارلز به دادگاه ثابت کنی.با این حال نمی توانم قبول کنم تمام مقصودت همین بوده.تو بالاخره به مقصودت رسیدی.دادگاه تأیید کرد که تو دارای زندگی و خانواده هستی و میتوانی هفته ای یک شبانه روز با پسرت باشی.من به دادگاه تضمین دادم که او را مثل فرزند خودم بدانم.نمی خواهم به مسائل عادی اشاره کنم.فقط با یک یادآوری کوچک می گویم آنچه را که تو نمی توانستی به او بدهی ، من میدادم.در طول یک شبانه روز که چارلز با ما بود ،کاری میکردم که با احساس خوبی از پیش ما برود ، و از اینکه تو را خوشحال و راضی میدیدم ، غرق لذت میشدم.تو وقتی از بابت پسرت خیالت راحت شد ، اعتیادت را ترک نکردی .جستهگریخته می دیدم باز به دامن الکل افتاده ای.

    جنی...من میتوانم تمام این ماجراها را به دادگاه بگویم و جنجالهای تو را خنثی کنم.حتی میتوانم بگویم چارلز را بهانه کرده ای تا به ادی نزدیک شوی.تو هنوز چشمت پی اوست.دوستش داری و میخواستی مرا هم داشته باشی.البته مرا نه به دلیل عشق و علاقه ، که برای پول بی حساب و کتابی که در اخیارت می گذاشتم.می توانم ثابت کنم که تو فقط پول من را می خواستی.حتی تصمیم داشتی مگی را با کورتاژ از بین ببری.اما این کارها را نمی کنم.من تلاشهایم را برای نجات تو از اعتیاد کردم.از هیچ چیز برایت مضایقه نداشتم ، ولی به این نتیجه رسیدم که تو یک گرفتاری نداری ، و گرفتاریهایت از نوعی است که برای من غیرقابل تحمل است.چه کار باید میکردم؟ باید تا آخر عمر می سوختم و می ساختم؟باید می گذاشتم دخترم در دامن مادری معتاد بزرگ شود؟

    بله ، قصد طلاق داشتم.اما نمی خواستم برای داشتن مگی مخاطره کنم.تو هر قدر هم بی صلاحیت بودی ، باز دادگاه بچه را به من که خارجی به حساب می آمدم نمی داد.به خصوص که روابط کشور من با دنیا تیره و تار است.آن همه تبلیغات مسموم چهره ما را در دنیا خراب کرده .هر چند تمام اینها نقشه خود شما انگلیسیها و بعد آمریکاییهاست.(الان این چه ربطی به جنی داره؟!).اما فعلاً کسی نیست از شما بپرسد چرا با آن همه فریادی که برای حقوق بشر می زنید ، آن نقشه های شوم را می کشید و آمریکا وارد عمل میشود.یک روز ویتنام ، یک روز کامبوج و سریلانکا یک روز ایران و عراق ، یک روز...بله ، جنی.با آن همه هو و جنجال بر سر تروریست بودن ما ایرانیها ، جای امیدواری نبود که دادگاه عادلانه عمل کند و بچه را به من بدهد.پس چطور باید او را نجات میدادم؟راه دیگری هم وجود داشت؟نه...من نمی گذاشتم مگی در دامان تو بزرگ شود.

    جنی ، من با هیچ نشریه ای مصاحبه نمی کنم.جوابت را نمی دهم تا به مقاصدت برسی و از این راه پول دربیاری.اما یک چیز را بدان ، که عاشقت بودم و هستم.خودم نمیدانم چرا.انگار عشق واقعا ً مرض است.به جان انسان می افتد و بیمارش میکند.همان طور که به جان من افتاد.

    آن روز فری و مادرم با چشم گریان از خانه ما رفتند.چند ساعت بعد در غیاب تو به آنها تلفن کردم.مادر گوشی را برداشت با شنیدن صدای من با سوز و گداز گریه ای کرد که قلبم آتش گرفت.حرفهایش وجودم را لرزاند و از خجالت آبم کرد.«علی ، من و پدرت آدم نبودیم که در مورد بزرگترین تصمیم زندگی ات با ما مشورت کنی؟سزای توراندخت ، زنی که تمام طایفه اش رویش حساب میکندد ، همین بود؟ من تو را آسان بزرگ نکردم.خودت میدانی پدرت هیچ موقع درمورد شما پدری نکرد.او عاشق شکار و دوست بازی بوده و هست.اما من هشیار و بیدار ، تمام حواسم را جمع کرده بودم که بچه هایم را به جایی برسانم.جایی مهم و با ارزش.این بود دستمزد من؟چنین بی حرمتی را اگر در خواب هم می دیدم دیوانه میشدم.وای....دختر بی سر و پای دائم الخمری به گوش بچه من سیلی بزند و من تماشا کنم؟انگلیسی از دماغ افتاده ای مرا از خانه پسرم بیرون کند؟علی ، کاش مرده بودم و این روزها را نمیدیدم.علی...علی ، دنیا روی سرم خراب شده.از برایتون تا لندن گریه کردم.دارم زیر سنگینی این بی حرمتی له میشودم.از ساعتی که از خانه ات بیرون آمده ام ، آرام ندارم.»

    حرفی برای گفتن نداشتم.اگر میشد بگویم که جبران میکنم ، کمی آرام میگرفتم.اما حضور تو در زندگی ام ، اجازه چنین وعده هایی را نمی داد.چطور باید جبران میکردم؟مگر او دیگر پا به خانه ی من میگذاشت؟صدای گریه ی مگی درآمد ، مادر شنید و گفت:«برو به او برس.بعد تلفن کن.فری می خواهد به تو چیزی بگوید.»

    گوشی را گذاشتم و به سراغ دخترم رفتم.باز هم تبش پایین تر آمده بود.لاستیکی اش را عوض کردم.دست و رویش را شست و شیشه شیرش را به دستش دادم.در آغوشم لمیده بود و شیرش را می خورد.دلم برایش می سوخت.دلم نمی خواست زیر دست ناتالی بزرگ شود.به هر حال وقتی شیرش را تمام کرد ، اسباب بازی هایش را جلویش گذاشتم و مشغول بازی شد.به مادرم احتیاج داشتم.محبت و حمایتش را میخواستم.در چنان خلا عاطفی دست و پا میزدم و در آرزوی آغوش او می سوختم.

    تلفن زدم.این بار فری گوشی را برداشت.به محضاینکه صدایم را شنید گفت:«چی شده؟چرا مثل آدم های ورشکسته حرف میزنی؟اتفاقی نیفتاده.هر کاری راهی داره.وقتی راهش را پیدا کردیم ، آسان میشود.»فری روحیه قرص و محکمی دارد.حتی مرگ شوهرش هم نتوانست روحیه اش را ضعیف و خراب کند.وقتی با من حرف میزد ،طوری بهم روحیه میداد که احساس پشتگرمی میکردم.گفتم:«از رفتاری که جنی با تو و مادر کرد معذرت میخواهم.»با صدای بلند خندید و گفت:«همین؟!معذرت خواهی؟خب ، بقیه اش؟با مگی چهکار میخواهی بکنی؟از او هم معذرت خواهی میکنی که مادرش هیچ مهر و علاقه ای به او ندارد؟نه ، علی، این طور نمیشود.تو باید زندگی ات را نجات بدهی.»

    جنی ، رابطه ی زناشویی ما به مرحله احتضار رسیده و زندگی رویایی ام به واقعیتی تلخ مبدل شده بود.روزی تو از من روی برمی گرداندی ، و حالا من بودم که از تو می گریختم.منتظر بودم فری راه و چاه را نشانم بدهد.از او پرسیدم:«چه کار میتوانم بکنم؟اگر منظورت طلاق است بدان که بدون مگی زندگی ام تمام میشود.»گفت:«مگر کسی گفته از مگی جدا شوی؟»دیدم خیلی از مرحله پرت است.برایش توضیح دادم:«دادگاهبچه را به فردی تروریست نمی دهد.این بی وجدانها چنان تبلیغاتی علیه ما راه انداخته اند که هرکدامشان می فهمند ایرانی هستم ، از نزدیک شدن به من می ترسند.»جواب داد:«بله من هم مدتی اینجا زندگی کرده ام و می دانم.من و دانا همه جا خودمان را ایتالیایی معرفی میکردیم.اما مگر عقلمان کم است که فریاد بزنیم عسس مرا بگیر؟نه دادگاه لازم است ، نه طلاق.باید مگی را برداری و از اینجا فرار کنی.»حرف فری آنقدر بزرگ و پر حجم بود که نتوانستم هضمش کنم.پرسیدم:«فرار کنم؟چطوری؟مگر میشود از دست پلیس فرار کرد؟»فری اول سرکوفت زد و بعد راه حلش را گفت:«این ترسو بودن و عاطفی فکر کردنت بیچاره ات کرده.همه چیز را به من بسپار.چنان پلیس را قال بگذارم که انگشت به دهان بمانی.»

    جنی ، مکالمات آن روزمان را عیناً برایت می نویسم.از فری پرسیدم :چطوری؟

    گفت:اول بچه را قایم میکنیم و هو می اندازی که گم شده است.

    -بچه را قایم کنم؟مگر میشود؟مقصودت را نمی فهمم!

    -باید یک روز او را به هوای گردش برداری بیاوری لندن و بگذاری پیش من و مامان.

    -مگی پیش شما قرار نمیگیرد.مگر میشود؟

    -من و مامان بلدیم چطور نگهداری اش کنیم که زود با ما انس پیدا کند.طلک همان چند روز جهنمی که در خانه ات بودیم به من و مامان و مونا انس رفته بود.در غیاب شما هیچ بی تابی نمیکرد.ما که دیگر از آن مجسمه ابوالهول ، ناتالی را می گویم، از او بدتر نیستیم.آدم از دیدنش هول میکند.خیالت راحت باید.وقتی مگی پیش ما باشد هوای تو را هم نمی کند.

    -خب ، بقیه اش؟

    -بقیه اش معلوم است.باید بگویی بچه ات را دزده اند.چند روزی سر و صدا و داد و قال بلند میشود.باید صبر کنیم آبها که از آسیاب افتاد و پلیس از پیدا کردن بچه مایوس شد ، بار و بندیلمان را ببندیم و برگردیم ایران.

    -ما هیچ نمیدانیم پلیس حرفم را باور میکند یا نه! ممکن است شمکوک شود و خودم را دستگیر کند.

    -نباید بگذاری پلیس مشکوک شود.مگر دخترت را نمی خواهی؟مگر نمی خواهی از دست جنی خلاص شوی؟

    -چرا...چرا.اما...

    -اما چی؟می ترسی؟

    -هر طور میخواهی فکر کن.بله میترسم.اگر دستمان رو شود ، پلیس دمار از روزگارمان در می آورد.

    -من یادت می دهم چطور کاری کنی که مردم برایتون به حالت گریه کنند و برایت دل بسوزانند.

    -مردم برایتون؟

    -بله بالاخره خبر می پیچد و همه خبر دار می شوند.تو باید طوری بازی کنی که این انگلیسی های سنگ شده اشکشان در بیاید.

    -وای چه نقشههای دور و درازی داری! خب شرح بده.

    -یک روز یکشنبه که تعطیل است و ناتالی نمی آید و جنی هم در خانه است.بچه را بر میداری که ببری گردش.قبلً باید دو سه هفته این کار را انجام دهی تا برای جنی عادی شود.بعد در یکی از یکشنبه ها بچه را بر میداری و می آوری اینجا و خودت به برایتون بر میگردی و با حال پریشان ادعا میکنی که بچه را دزدیده اند..البته من نمی دانم چند روز یا چند هفته بعد موضوع عادی میشود که برویم ایران.باید آنقدر صبر کنیم تا آبها از آسیاب بیفتد.

    -فری اگر نقشه مان نقش برآب شود چه؟اگر پلیس بفهمد دسیسه ای درکار بوده ، مرا به زندان می اندازند و برای همیشه منگی را از دست میدهم.

    -تو تا وقتی این رو حیه ترسو را داری ، موفق به هیچ کاری نمیشوی.باید قوی باشی.زندگی زناشویی بد مثل سایر زندگیها میگذرد.اما انسان را خرد میکند باید از چنگش فرار کرد.

    تحقیرهای او و مامان باعث شد از خودم تهور نشان بدهم.عشق من در عرصه وسیع بدفرجامی مثل شیشه شده بود تا با یک تلنگر بشکند.این تلنگر را فری زد.بنا به سفارش او و مامان سعی میکردم دیگر به تو درگیری نداشته باشم.به قول آنها باید اعتقادات به من به قوت خود باقی می ماند تا کار از کار بگذرد.از آن روز به بعد برای تو نقش بازی می کردم.ولی برای چارلز نه! محبتم به او خالصانه بود.حسابش را نه با تو قاطی میکردم ، نه دی.او هم مثل مگی قربانی بود.تو مسبب بی مادری و بد بختی هر دوی آنها هستی.طفلک چارلز.چقدر به من علاقه داشت!

    جنی خدا می داند تو پنهان از چشم من چه روابطی با ادی داشتی. و من در آتش خشم و عصیان می سوختم و خاکستر میشدم و دم نمیزدم.هر روز به فری و مادرم تلفن میزدم و حرفهایشان را می شنیدم و قوت قلب پیدا میکردم.تا سرانجام روز موعود رسید.

    وای...که نمی دانی چه اضطراب و دلشوره ای داشتم.از دو سه شب قبل نتوانسته بودم یک ساعت بدون کابوس بخوابم.صد دفعه خواب دیدم به دست پلیس افتاده ام و مگی از دستم رفته.در آن شبها وقتی تو خوابت میبرد ، از اتاق بیرون می رفتم ، تا صبح در هال قدم می زدم و جوانب کار را بررسی میکردم.آنقدر که پاهایم خسته میشد.دقیقه به دقیقه به اتاق مگی سر می کشیدم و با دیدنش دلم می لرزید.

    بالاخره آمادگی لازم ایجاد شد.آن روز باید مگی را به جایی می بردم که چند نفر او را به طور تصادفی ببینند و شهادت بدهند در کنارم بوده.بهترین جا ساحل بود.تمام شب را بیدار مانده بودم.صبح وقتی تو بیدار شدی و با شکم خالی مشروب خوردی ، از دیدنت چنان منزجم شدم که تصمیم گرفتم بدون فکر کردن به تو ، نقشه ام را عملی کنم.

    ساعت هشت و نیم صبح بود که گفتم می خواهم مگی را به ساحل ببرم.آن روز بعد از ظهر باید چارلز را هم پیش خودمان می آوردیم.تو گفتی تصمیم داری از ادی بخواهی اجازه بدهد چارلز برای یک هفته پیش ما باشد تا به مسافرت چند روزه برویم.قبول کردم.تو مثل هفته های قبلساک مگی را روبه راه کردی ، و من دور از چشمت چند تکه لباس و لاستیکی و یک قوطی شیر خشک برایش در ساک گذاشتم که وقتی او را به مادرم می سپارم ، تا زمانی که برایش همین چیزها را به طور کامل فراهم کنند ، مشکلی پیش نیاید.

    موقعی که از خانه بیرون می رفتم چنان توان از دست داده بودم که احساس میکردم پاهایم می لرزد.تو عروسک مگی را به بغلش دادی و ما رفتیم.ساحل خیلی شلوغ بود.آفتاب دلچسبی می تابید و بیشتر مردم مشغول آفتاب گرفتن بودند.از دکه نوشابه فروشی نوشابه خریدم و سعی کردم طوری عمل کنم که او مگی را در من ببیند.بعد بیل و سطل را به دست او دادم و گذاشتم چند دقیقه ای بازی کند.البته در تیررس نگاه صاحب دکه نوشابه فروشی نشستم که ما را به یاد داشته باشد.این مقصود عملی شد و من چند دقیقه بعد ، در حالی که جلوی دکه شلوغ شده بود و او نمی توانست دیگر ما را ببیند ، مگی را برداشتم و به اتومبیل برگشتم و عازم لندن شدم.چنان با سرعت می راندم که گاه خودم وحشت میکردم.رفت و برگشت آن مسافت باید طوری محاسبه میشد که من در زمان معمول به خانه میرسیدم.

    وای...جنی ، نمی دانی از اینکه مجبور بودم برای چند روز یا چند هفته دخترم را نبینم چه حالی داشتم.آن قدر وحشت و ترس بر من غلبه داشت که گاه به سرم میزد از همان نیمه راه برگردم و موضوع را فراموش کنم.اما هر بار که این فکر در ذهنمقوت می گرفت ، به یاد رفتار های تو می افتادم و دوباره مصمم می شدم.

    جنی همین الان که این یادداشت ها را برایت مینویسم ، با اینکه فرسنگها از تو و پلیس و آن فضای دردانگیز دور هستم و مگی رو بع رویم آروم و راحت خوابیده ، باز احساس وحشت میکنم.تو زندگی مرا به کابوس وحشتناکی تبدیل کرده ای.خدا تو را نبخشد مگر من جز ابراز محبت و عشق و عاطفه نسبت به تو کار دیگری کردم؟مگر...بگذریم.

    وقتی به لندن رسیدم به خانه ی فری رفتم چنان متزلزل بودم که نمی دانستم آن راه دور و دراز را چگونه برگردم.مگی خوابش برده بود . او را در عالم خواب به دست آنها سپردم.مادر سر و رویم را بوسید و دلداری ام داد.فری هم همین طور.او در نهایت صمیمیت قول داد مگی را مثل مونا بداند و در موردش کوتاهی نکند.وقتی از خانه شان بیرون آمدم.مرد پاکباخته ای بودم که نمی دانستم چه آینده ای در انتظار من و دخترم است. در طول را از اینکه مگی بیدار شود و به جای من و تو با چهره هایی تقریبا کم آشنا رو به رو شود و غریبی کند دلم پر از غم شد.

    نمی دانم چرا هر چه از او دورتر میشدم ، خطر را نزدیکتر احساس میکردم.نمی دانستم به او و واکنش هایش در محیطی که برایش آشنا نبود فکر کنم یابه خطری که از سوی پلیس تهدیدم میکرد.اما جنی ،به همه چیز فکر میکردم مگر واکنشهای حاد و دور از انتظار تو.آخر تو چنان به مگی بی اعتنا و بی علاقه بودی که فکر نمی کردم گم شدنش تاثیر چندانی برایت داشته باشد.

    خدا می داند با چه حال زاری بعد از رسیدن به برایتون به پلیس مراجعه کردم.البته آنها حال زارم را به حساب ناراحتی ام گذاشتمد و سعی کردند به من روحیه بدهند.با گفتن اینکه مگی را به زودی پیدا می کنند ، سعی در آرام کردنم داشتند.من در حالی که می دانستم پلیس هیچ وقت یا دست کم تا روزی که برای رفتن از انگلستان به فرودگاه نرفته ایم ، بچه را نخواهند دید ، با این حال از اینکه پلیس می گفت او را به زودی پیدا خواهد کرد ، وحشت می کردم.کارها خیلی خوب پیش رفت.درست برعکس آنچه انتظار داشتم.خلاصه با همان روحیه ی خراب و درمانده به خانه آمدم و ماجرا را برایت گفتم و از واکنشت غرق حیرت شدم.تو بلافاصله به طرف تلفن دویدی که پلیس را خبر کنی.گفتم پلیس را در جریان گذاشته ام.به طرف یخچال دویدی.یک لیوان مشروب ریختی و بلافاصله سرکشیدی. از دیدنت حالم به هم خورد.

    جنی بیش از سه هفته نقش بازی کردن کار طاقت فرسا و شکننده ای بود که از خودم باور نداشتم.دیگر جرئت نمی کردم از خانه به فری و مادرم تلفن کنمومی دانستم پلیس با اطمینان از اینکه ربایندگان به زودی تلفن خواهند کرد و خواسته هایشان را خواهند گفت ، تلفن را تحت نظر دارد.مجبور بودم از محل کار تلفنی کوتاه بزنم و رمزی حال مگی را بپرسم.البته هفته اول را که هیچ کدام به یر کارمان نرفتیم.تو چنان در برابر این ماجرا واکنش نشان دادی که گاه خیال می کردم با کس دیگری...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحات 172 تا 175

    فري شماره تلفن گيتي را در لندن گرفت.
    «الو گيتي سلام منم فري»
    « سلام چطوري،؟ از اوضاع بگو.»
    « خوبم، خبرها پيش توست .انجا چه خبر است؟ »
    « روزنامه ها موضوع را همچنان پي گرفته اند. تضرع و زاري هاي پرشور و حرارت جني احساسات مردم را به شدت تحريك كرده. حالا ديگر با جوليا و كارول و ريچارد هم مصاحبه مي كنند. يكي از روزنامه ها كه با جوليا مصاحبه كرده نوشته: جوليا مي گويد ارزو دارم قبل از مرگم يك بار ديگر مگي را ببينم .بعد هم چيزهايي گفته كه ادم شاخ در مي اورد.
    «چي گفته اگر روزنامه را داري برايم بخوان.»
    « اره دارم همينجاست. جوليا در جواب خبرنگار كه پرسيده :« شما از اول موافق بوديد كه دخترتان شوهر خارجي داشته باشد؟ »گفته:« براي من تمام خارجي ها يكسان نيستند. اگر جني مي خواست با يك الماني يا سويسي يا امريكايي ازدواج كند مخالفت نمي كردم اما با يك ايراني چرا، حتما مخالفت مي كردم.»
    «مي توانيد علتش را بگوييد؟» «فكر نمي كنم علتش از كسي پوشيده باشد، ايرانيها را تمام جوامع بين المللي تروريست شناخته اند انها ادمها را گروگان مي گيرند تا به مقاصد شومشان برسند.»
    «شما جني را از ازدواج با علي تميمي منع كرديد؟»« بله من به او گفتم يك انگليسي نبايد تا اين حد خودش را پايين بياورد.»« او چه جوابي داشت؟ گفته هاي شما را تاييد مي كرد؟»« جني دلش براي او مي سوخت ،علي چنان عاشقش شده بود كه چند بار تهديد كرده بود اگر جني با او ازدواج نكند خودش را مي كشد.»« اين دليل براي يك انگليسي كافي است كه سرنوشتش را به دست يك ايراني بدهد؟»« علي از خود چهره متمدنانه اي نشان داده بود از ايراني بودنش احساس خجالت مي كرد.»
    فري با عصبانيت گفت: «پيرزن احمق چه مزخرفاتي گفته، من علي را مي شناسم او هميشه به ايراني بودنش افتخار كرده، ديوانه نگفته دخترم دائم الخمر است؟»
    «چنان شخصيت مريم واري از جني ارائه داده كه اگر او را نمي شناختم باور مي كردم.»« خب بقيه اش را بخوان. »از جوليا سوال شده:«شما حاضريد براي پيدا كردن مگي كوچولو به ايران برويد؟»جواب داده:«در حالي كه شتر سواري بلد نيستم چطور در ايران به دنبال مگي بگردم؟»فري باز هم خشمگين فرياد زد:«منظورش از شتر سواري چيست؟» گيتي در حالي كه قهقه مي زد جواب داد:«خب معلوم است پيرزن بيشعور ما را با عربها اشتباه گرفته. اگرچه الان عربها گران قيمت ترين ماشين هاي دنيا را سوار مي شوند. اما او خيال مي كند ما مثل عربهاي زمان جاهليت زندگي مي كنيم. حالا بقيه اش را گوش كن. خبرنگار پرسيده:«جولياي عزيز مي توانيد قدري از شخصيت علي بگوييد تا خوانندگان بيشتر با او اشنا شوند؟» «بله از همان اول كه علي با جني دوست شد و من ديدمش متوجه شدم مشكل رواني دارد.»« مگر چه نشانه اي در او ديديد كه اينطور برداشت كرديد؟»« گاهي چنان به چهره جني خيره مي شد كه انگار نقشه قتل او را مي كشد.»« جني متوجه اين امر نبود؟»« بارها به او گفتم اين مرد خطرناك است دوستي ات را با او قطع كن اما دخترم تحت تاثير احساسات او قرار مي گرفت. اخر علي تميمي او را ديوانه وار دوست داشت.»« نبايد به جني مي گفتيد زندگي اش را به دست انساني مجهول الهويه ندهد؟»« جني در ازدواج اولش شكست خورده بود. دادگاه پسرش چارلز را از او گرفته و به پدرش داده بود او مي خواست با داشتن خانواده براي خودش احراز صلاحيت كند تا بتواند چارلز را ببيند.»«يك تروريست مي توانست برايش اعتبار كسب كند؟»« حساب بانكي علي ارقام درشتي داشت.»« مگر نشنيده ايد كه گفته اند ادم ها را نبايد به اعتبار صفرهاي حساب بانكي شان شناخت؟»« در همه جاي دنيا پول حرف اول را مي زند علي خيلي پولدار بود. ايراني ها صاحب نفت هستند.»« امروز هم مين عقيده را داريد؟ يعني به انسان ها به اعتبار حساب بانكي شان اهميت مي دهيد؟»« بسيار متاسفم كه تا به حال اينطور فكر مي كردم، البته من صد در صد با ازدواج دخترم مخالف بودم.»
    فري كه حسابي جوش اورده بود گفت:« پير كفتار يادش رفته در اول مصاحبه گفته جني دلش به حال علي مي سوخت حالا ببين چطور دست خودش را رو كرده و مي گويد جني به خاطر پول علي با او ازدواج كرد.»« حرص نخور بقيه اش جالب تر است خبر نگار از او پرسيده:« شما گفتيد او رواني بود. مي توانيد از حالات رواني اش بگوييد؟»« بله. او خيلي نامتعادل بود قيافه اش به قاتلها شباهت داشت.»«چه حركت مشكوكي از او ديده بوديد؟»« به كارول هم نظر داشت.»« واي ... بيچاره جني با چه ديوي زندگي مي كرد، لطفا بيشتر توضيح دهيد.»« كارول از او مي ترسيد هرگز حاضر نبود بدون حضور جني با من به خانه او برود.»« چرا مي ترسيد؟ علتش را مي گوييد؟»« كارول از چشم هاي او مي ترسيد. چشم هايش حالت خطرناكي داشت. مثل شيرهاي گرسنه وحشي كه مي خواهند هر موجودي را مي بينند پاره پاره كنند.»« چيزي هم به كارول گفته بود كه باعث ترسش شود؟»« بله بارها به او گفته بود صبحها در خانه تنهاست و از او مي خواست به خانه اش برود.»« جني از اين مسائل خبر داشت؟»« وقتي جني با او ازدواج كرد ما فكر كرديم نبايد كاري كنيم كه انها اختلاف پيدا كنند.»« كارول هيچ وقت به دعوت علي پاسخ مثبت داد؟»« بله بار اولي كه از او مصرانه خواست چند دقيقه پيشش برود كارول تحت تاثير اصرارهاي او قرار گرفت و رفت. ان روز كارول از لندن به برايتون امده و در خانه من بود.»« ان روز بر كارول چه گذشت؟»« از گفتنش بي نهايت ناراحت مي شوم. اما بايد بگويم تا همه مردم دنيا كمك كنند مگي را از دست چنين موجود وحشي و بيماري بيرون بياوريم. ان روز به محض اينكه كارول وارد خانه شد او به به طرفش حمله كرد و خواست به دخترم تجاوز كند. واي... از ياداوري اش واقعا ناراحت مي شوم.»« اين خيلي وحشتناك است. پليس را در جريان قرار داديد؟»« ما نمي خواستيم جني را از احراز صلاحيت براي ديدن فرزندش محروم كنيم. اگر پليس را در جريان مي گذاشتيم، تمام ارزوهاي جني بر باد مي رفت. من و كارول با هم مشورت كرديم و سرانجام به اين نتيجه رسيديم كه موضوع را حتي از جني پنهان نگه داريم.»« رفتار علي با جني چگونه بود؟»« دخترم را كتك مي زد هر بار كه او را مي ديدم متوجه كبودي قسمتي از صورت يا بدنش مي شدم و مي فهميدم علي كتكش زده.»« شما براي مردم انگليس چه پيامي داريد؟»« من از هموطنانم مي خواهم به پا خيزند و به دولت اعتراض كنند. دولت نبايد بگذارد چنين موجودات خطرناكي به سرزمين ما بيايند و نسلمان را الوده كنند.»« پيام ديگري نداريد؟»« چرا. از پليس و تمتم مقامات مي خواهم كه ما را در نجات دادن مگي كمك كنند.»« از شما بسيار ممنونم. برايتان ارزوي صبر مي كنم و از همين جا به تمام مردم كشورمان مي گويم ما نبايد هر خارجي را به مملكتمان ره بدهيم حتي اگر جلوي ارقام بانكي شان دهها صفر باشد.»
    فري بهت زده شده بود، گيتي گفت:« تمام شد. تمام مصاحبه همين بود.»« مخم دارد منفجر مي شود. بيچاره علي خودش نمي داند چه موجود عجيب الخلقه اي از او ساخته اند بايد اين روزنامه را برايم بفرستي.»« براي چه مي خواهي؟»« مي خواهم بدهم علي بخواند و از ماتم و عزا دست بردارد.»« چه ماتم و عزايي؟»« ديوانه براي جني ناراحت است. يادش رفته چه دائم الخمري بود، يادش رفته هيچ اعتنايي به مگي نداشت و چارلز عزيز دردانه اش بود. يادش رفته فقط


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    176-179

    به خاطر اینکه ار طریق چارلز به ادی نزدیک شود تن به ازدواج با او داده بود. یادش رفته در حال مستی سر او را بال لیوان شکسته بود.؟))
    ((باشدو برایت می فرستم. دو سه تا مقاله و مصاحبه دیگر هم هست. همه را با هم پست می کنم. اما علی با این کارش وضعیت ایرانیها را در دنیا خراب تر کرد. آخر مگر اُجاقش کور بود که ترسید بچه دار نشود؟ مگی را می انداخت جلوی جنی و حودش را نجات می داد.))
    ((مگر جرئت داریم بگوییم بالای چشم مگی ابروست؟ نمی دانی چطور او را می پرستد!))
    ((الان چشمم افتاد به نینر روزنامه ای که با کارول مصاحبه کرده. بالای صفحه با خط درشت نوشته شده: <<به زودی نسل ما با بَربَرها ادغام می شود. باید کاری کرد.>>))
    ((یعنی چه؟))
    ((یعنی ما ایرانیها بَربَر هستیم وا داریم نسل آنها را خراب می کنیم.))
    ((از سوز دلشان این حرف ها را می زنند. از جای دیگر سوخته اند. می بینند نمی توانند مثل سابق آقای ما باشند، عصبانی هستند. میخواهند تمام دنیا را علیه ما بشورانند.))
    ((مگر نشورانده اند؟ پس این تحریمها چیست؟))
    ((آن قدر تحریم کنند که جانشان دربیایدو این خَر نشد، خر دیگر. پالون نشد، رنگ دیگر. آن قدر کشورها در دنیا آرزو دارند ایران با آنها رابطه دوستانه برقرار کند. از جمله خود اروپاهیها. فرانسه، آلمان، بلژیک، هلند و صدتا کشور دیگر. حالا انگلیس هرچه زور دارد بزند. بقیه را بخوان ببینم چه نوشته!))
    ((خبرنگار پرسیده: «خانم کارول مک کارتی، مادرتان در مصاحبه اش گفته علی بک بار می خواسته با شما ازدواج کند. توضیح می دهید ماجرا از چه قرار بوده؟» حالا جواب کارول را گوش کن:«بله. آن روز به خانه مادرم در برایتون رفته بودم. علی این را می دانست. پس از آنکه جنی به سر کار رفت، او به من تلفن کرد و گفت کاری بسار ضروری برایش پیش آمده، ناتالی هم مریض است و او باید برای یک ساعت از منزل خارج شود. از من خواست برای مواظبت تز مگی به خانه اش بروم. من هم برخلاف میلم رفتم.» «چرا بر خلاف میلتان؟ مگر شما خاله مگی نیستید؟ چرا مایل به نگهداری اش نبودید؟» «اشتباه نکنید. من بچۀ جنی را مثل جانم دوست دارم. اما نمی خواستم حتی برای یک دقیقه با علی تنها باشم.» «آهان... بله بله. ادامه بدهید.» « آن روز وقتی پا به خانه علی گذاشتم، او بلافاصله در را پشت سرم قفل کرد و بدون لحظه ای توقف خواست مرا در آغوش بگیرد. من اصلا انتظار چنین صحنه ای را نداشتم. از دستش فرار کردم و به حیاط دویدم. او به حیاط آمد. چهره اش عوض شده بود. مثل دیو خُرناسه میکشید. صدای نفس هایش عجیب و غریب بود و چشمهایش را خون گرفته بود. به دنبالم دوید. اما من با یک جَست از دیوار حیاط بالا رفتم و به کوچه پریدم و فرار کردم. وای... نمی دانید چه صحنه وحشتناکی بود! هر وقت به یاد آن روز می افتم وحشت می کنم. بیچاره جنی با چه موجود وحشتناکی ازدواج کرده!» «به همان دلایلی که جولیا گفت، پلیس را در جریان نگذاشتید؟» «بله. جنی با پشتوانۀ مالی علی می خواست دارای اعتباری باشد که نزد دادگاه احراز صلاحیت کند.» «به هر قیمت؟» «این همان چیزی است که ما از جنی پرسیدیم» «می توانید بگویید الان نسبت به علی چه احساسی دارید؟» «من مثل تمام مردم انگلیس از او متنفرم و حاظرم تمام زندگی ام را صرف پیدا کردن و به مجازات رساندن او کنم.» «حتماً خبر دارید یک سرمایه دار آمریکایی حاظر شده هر چه علی می خواهد به او بدهد و مگی را برای مادرش پس بگیرد!» «بله. من و از همدردی مردم بشر دوست آمریکا سپاسگزاریم. اما علی از این پیشنهاد با خبر شده است؟» «این سوال بسیار درستی است. با توجه به این که خانوادۀ شما نشانی علی را در ایران می دانند، باید با او تماس بگیرید. پیشنهادهایی را که به او شده به گوشش برسانید تا شرایطش را برای پش دادن مگی بگویید.» «جنی چندین بار با خانۀ علی در ایران تماس گرفته. اما خانواده اش می گویتد از او بی خبرند.» فری، واقعا جنی با شما تماس گرفته؟))
    ((آره. اول گفتیم ما هم از علی بی خبریم ولی بعداً فکر کردم چرا صاحب این ثروت نشویم؟ دارم علی را راضی می کنم که بگذارد وارد معامله شویم.))
    ((می دانی چه ثروتی در انتظارتان است؟))
    ((آخ که نمی دانی علی چقدر ساده و بَبوست. لامذهب حتی حاضر نیست حرفش را بشنود.))
    ((نگاه کن شانس چطور در خانه تان را زده! آخ... آخ، کاش من جای او بودم.))
    ((این شتر در خانه همه نم خوابد.شانس می خواهد که ما نداریم.))
    ((بابا، با زبان خوش حالی اش کن. اصلاً خودت بی خبر از او وارد معامله شو.))
    ((نه، این طور نمی شود.علی خودش را می کشد، تو او را نشناخته ای. نمی دانی چه عاشقی است. از روزی که آمده ایران لحظه ای مگی را از خودش دور نکرده.))
    ((آخرش چی؟ مگر نمی خواهد مشغول کار شود؟))
    ((حالا خیلی داغ است. منتظرم کمی از حرارت بیفتد، بعد حسابی درستش کنم.))
    ((این پیشنهادها و جاروجنجالها که همیشگی نیست! زود از هیاهو می افتد و خبر داغ دیگری جایش را می گیرد.))
    ((راست می گویی. همین امروز دوباره می روم تو نخش. زودتر روزنامه ها را برایم بفرست. می خواهم بخواند و این قدر دلش برای جنی نسوزد. ببیند چه دیوی از او ساخته اند. طوری از او گفته اند انگار راجع به «کاریل چسمان، جانی چراغ قرمز» حرف زده اند. بدبخت علی آن قدر سربه زیر و ماخوز به حیا و اخلاق است که دلم می سوزد بفهمد چه وصله هایی بهش چسبانده اند. اما بگذار بخواند و بفهمد!))
    ((همین امروز برایت پست می کنم. فری، یادت باشد دلارها را که گرفتی، باید هوای مرا داشته باشی.))
    ((تو دعا کن علی از خر شیطان پایین بیاید، به خدا هرچی بخواهی تقدیمت می کنم. فعلاً خداحافظ.))
    فری گوشی را گذاشت. چنان هیجان داشت که نمی توانست فکرش را متمرکز کند. علی در طبقۀ بالا بود و با مگی حرف می زد. به او فارسی یاد می داد.
    ((مگی، بگو مونا. بگو آب. آب. به من نگاه کن. آ...ب.))
    فری منتظر توران بود. او به بازار رفته بود و مونا را هم با خود برده بود. فری پشت سر هم نقشه می کشید و بعد آن را خط می زد و می رفت سراغ نثشه ای دیگر. تا وقتی توران امد چند طرح ریخت و نپسندید.
    توران اتومبیل را به داخل خانه آورد. مونا از حیاط داد زد:((مامان فری، عروسک خریدم.))
    فری از پنجره نگاه کرد. توران چیزهایی را که خریده بود کیسه کیسه از اوتمبیل بیرون می گذاشت. به کمکش رفت. با هم وسایل را به داخل ساختمان آوردند. مونا عروسکش را به فری نشان داد و گفت:((یکی هم برای مگی خریدیم.))
    ((توران پرسید:«علی کجاست؟»))
    ((طبق معمول آن بالا در برج عاج نشسته.))
    ((نمی دانم تنهایی آن بالا خل نمی شود؟))
    ((خل هست. به گیتی زنگ زدم. بیایید ببینید روزنامه ها چه نوشته اند!))
    ((وای... نباید به گوش علی برسد. سکته می کند.))
    ((اتفاقاً به گیتی گفتم روزنامه ها را پست کند. می خواهم علی بخواند و بفهمد با چه اعجوبه هایی طرف بوده و دلش نسوزد.))
    ((ما که او را می شناسیم. می دانیم قلبش مثل شیشه است، با یک تلنگر می شکند.))
    ((درستش می کنم. به خدا درستش می کنم. چطور از میلیون ها دلار صرف نظر کنیم؟ اصلاً برایم قابل قبول نیست. مامان، به این خُلٍ چٍل بفهمان فردا که موضوع از سکه بیفتد و خبرنگارها و روزنامه نگاران بروند سراغ یک موضوع داغ دیگر، آن وقت تمام این قول و وعده های میلیونی فراموش می شود.))
    ((چه کارش کنم؟ زیر بار نمی رود. حاظر نیست مگی را با دنیا عوض کند.))
    ((باید بهش قوت قلب بدهیم. باید بگوییم پس فردا که مگی به سن قانونی رسید، خودش به سراغت می آید.))


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    180-185


    وارد ساختمان شدند ،مادر و دختر چیزهایی را که در کیسه ها بود بیرون آوردند و در قفسه ها چیدند.بعد هم میوه ها رو شستند و در یخچال گذاشتند.فری به مونا گفت:«برو بالا به دایی علی بگو بیاید پایین.»
    مونا به طرف پله ها دوید. توران گفت:«چشمش پی جنی است.دست خودش نیست.دوستش دارد.»« پس چرا نتوانست تحملش کند؟ پس چرا روز و شب از دستش خون دل می خورد؟ نه بابا! چه دوست داشتنی؟ اگر دوستش داشت تنها ولش نمی کرد و به ایران نمی آمد!»
    «می دانم پشیمان است. شاید اگر به خودش بود هیچ وقت این کار را نمی کرد و تا آخر عمر می سوخت و می ساخت.»
    «پس خوب شد به داداش رسیدیم.پس فردا از فصه و ناراحتی مثل خود جنی میخواره می شد.»
    «آدم با چه آرزوهایی بچه اش را می فرستد این کشور و آن کشور که مثلا تحصیلات عالی داشته باشد و کسی بشود،آن وقت این نتیجه اش! به خدا حال و روزم را نمی فهمم.آخر بگو پسر،مگه دختر ایرانی قحط بود که رفتی خودت را به دام یه انگلیسی گدا انداختی که مثل اختاپوس در چنگالش اسیرت کند؟ به خدا این دفعه هر جه بفهمم خانواده ای می خواهد بچه اش را پر بدهد برود،سینه ام را پیشش سفره میکنم و می گویم اگر سعادتش را می خواهی نفرست برود.»
    « مامان، آخه اینجا جای زندگی نیست.»
    « یعنی به این تحقیر و توهین می ارزد؟ آدم بچه بزرگ می کند که سعادتش را ببیند و کیف کند.آرزو داشتم علی مهندس شود و برگردد اینجا برای خودش کسی شود.آرزو داشتم براش بهترین و خوشگل ترین دختر تهران را بگیرم اما چه شد؟ بچه ام دارد دیوانه می شود. نگاهش که می کنم دلم غش می رود.»
    « بس کنید شما را به خدا،چند صباح دیگر یادش می رود.حسن آدمیزاد به این است که زود به وضع موجود عادت می کند.»
    «آب شده.پوست و استخوان شده.»
    «شما هم ماشاالله چقدر اغراق می کنید.چیزی اش نیست.»
    «فکر و خیال می کند،نمی بینی چه رنگ و رویی پیدا کرده؟»
    «از بس ترسوست. می ترسد گیر پلیس بیفتد.»
    «به خاطر خودش که ناراحت نیست! دل و جانش به مگی بسته است. بچه ام چقدر غصه موهای او را می خورد. انگار جانش به تار موی او بسته است.»
    «مو در می آید.اینها که مهم نیست.مهم چند میلیون دلار است. باید فکری برای به دست آوردن دلارها بکنیم.آمریکا دارد خودشیرینی می کند و به تلافی قطع ارتباط و مسئله گروگانها احساسات مردم دنیا را علیه ما تحریک می کند.فکر می کنم از تمام دنیا آدم های ثروتمندی پیدا بشود که حاضر باشند به علی هر چه می خواهد بدهند تا او بچه را آزاد کند.»
    «ما که احمدالله ثروتمان از پارو بالا می رود.»
    « چه ربطی دارد؟ وقتی پول باشدآدم راه خرج کردنش را پیدا می کند.مگر عیب دارد یه خانه در جنوب فرانسه داشته باشیم؟مگر عیب دارد یکی هم در آمریکا داشته باشیم؟ بروم ببینم چرا نیامد پایین.»
    «سر به سرش نگذار.ناراحتش نکن!»
    فری توصیه توران را نشنیده گرفت.از پله ها بالا رفت.در نیمه راه صدای زنگ تلفن برخاست.معمولا در این ساعات دایی فرهنگ زنگ می زند.اما فری از موقعی که آمده بود،سعی می کرد به تمام تلفنها خودش جواب بدهد.می خواست اگر تلفنی از سوی جنی باشد،جز خودش با او صحبت نکند.به سرعت برگشت و گوشی را برداشت.«بفرماید»
    «الو،من جنی هستم»
    فری صدایش را پایین آورد.با لهجه ی غلیظ گفت:« مگر به تو نگفتم ما از علی خبر نداریم؟»
    جنی با لحنی التماس گونه گفت:« من دخترم را می خواهم »
    فری لحظه ای مکث کرد.می خواست مطمئن شود کسی به گفته هایش گوش نمی کند.گفت:« علی وقتی بچه را پس می دهد که پول را گرفته باشد.»
    « تو که می گویی از علی خبر نداری! پس از کجا می دانی که او پول می خواهد؟»
    «این چیزها به تو مربوط نیست»
    «چقدر می خواهد؟چرا خودش با من حرف نمی زند؟»
    « تو زندگی او را نابود کردی.از او سوء استفاده کردی.برادرم را آن قدر زجر دادی که از دستت فرار کرد.چرا این قدر دروغ تحویل روزنامه نگاران می دهی؟ دروغگو، علی می خواست به کارول تجاوز کند؟ شما می خواهید با این مصاحبه ها پول به جیب بزنید.آن مادر عجوزه ات چرا این همه تهمت به علی زد؟»
    جنی ساکت شده بود و گوش می کرد.
    فری ادامه داد:« خیال کردی! تمام خبر ها به ما می رسد.با این دروغها علی هرگز تو را نمی بخشد. به هر حال اگه بچه ات را می خواهی، باید ترتیبی بدهی که اول پول به دست ما برسد.»
    « چه قدر می خواهید؟»
    « پنج میلیون دلار.»
    جنی فریاد زد:«پنج میلیون دلار؟ از کجا بیاورم؟»
    « از آمریکاییهای که ثروتهای ما را مسدود کرده اند و حقمان را نمی دهند بگیر.»
    « طلبهای ایران از آمریکا چه ربطی به من دارد؟»
    «حتما ربط دارد که می گویم.کسانی اعلام کرده اندهر قدر علی بخواهد می دهند باید با آنها وارد مذاکره شوی.»
    توران در آستانه ی در ایستاده بود و به حرفهای او گوش می داد انگلیسی را خوب صحبت نمی کرد اما خوب می فهمید.فری نگاهی به او کرد.با دست اشاره داد مواظب آمدن علی باش.توران به پشت سرش نگاه کرد.فری در جواب جنی که پرسید« چرا نمی گذاری خودش خواسته هایش را بگوید» جواب داد:« مگه حرف سرت نمی شود؟ علی اینجا نیست.عجب زبان نفهمی هستی!»
    « من چه طور مردم را قانع کنم که پنج میلیون دلار پول بدهند؟»
    « ما چیز زیادی نخواستیم . این گوشه کوچکی از داراییها یمان است که آمریکا غصب کرده!»
    « علی مجرم است.هیچ وقت نمی تواند از دست قانون فرار کند.»
    «همین است که هست!»
    جنی که با سوز گریه می کرد پرسید:« من مطمئنم تو می دانی علی کجا زندگی می کند!»
    « تو خیلی حرف می زنی! حوصله ام را سر بردی! نمی گویم کجاست چون نمی خواهم براش دردسر درست شود.خیلی حالش بد است!»
    «چرا؟ او که مگی را دارد.من حالم بد است که بجه ام را از دست داده ام!»
    « اگر تو آن بچه را دوست داشتی علی هرگز دست به چنین کاری را نمی زد. چقدر به تو التماس کرد مشروب نخور!برادر بدبختم حرف هایش را به ما نمی زد، مبادا ما به تو کم احترامی کنیم. اما من و مادرم که می فهمیدیم.بعد که آمد ایران همه چیز را گفت. تو هیچ علاقه و اعتنایی به مگی نداشتی . تو اصلا چارلز را هم دوست نداشتی. می خواهی از طریق او به ادی نزدیک باشی. تو به برادرم خیانت می کردی او عاشقت بود، اما تو لیاقتش را نداشتی!»
    « پلیس بین الملل بچه ام را پیدا می کند.»
    « خدایا! لطفا به روزنا مه ها بگو علی دخترش را از دست تو نجات داد.اگر شهامت داری حقیقتش را بگو. تو و خواهر و مادرت دروغگو هستید.پلیس باید شما رو بگیرد و تحویل زندان بدهد.»
    «علی جنایتکار است.»
    « یک دفعه دیگر از این مزخرفات بگویی گوشی را می گذارم و دیگر به تلفنت جواب نمی دهم! جنی، خوب گوش کن.پلیس تمام دنیا را هم بگردد.نمی تواند علی و مگی را پیدا کند.بیخود وقتت را تلف نکن. ارو رفته جایی که دست هیچ کس به او نمی رسد. تو با من طرف هستی.هر وقت پول آماده شد تلفن کن.»
    « حرف بزنم «می خواهم صدای بچه ام را بشنوم.دست کم بگو به من تلفن کن تا با مگی
    « هالو خودتی!تلفن کند تا پلیس ردش را پیدا کند؟» و گوشی را گذاشت.
    توران هاج و واج نگاهش می کرد.« تو به او گفتی پنج میلیون دلار میخواهی؟»
    « خودش که چیزی ندارد بگذار برود از آن آمریکاییها که غارتمان کر ده اند بگیرند.»
    « علی بفهمد خودش را می کشد»
    « اگر شما به او چیزی نگوید، هیچ وقت نمی فهمد»
    «فری،داری دست به کار خطرنا کی می زنی!»
    « شما که ترسو نبودید!»
    « زیاد نترسیدن از شجاعت نیست! دلیل سبکسری و سر به هوا بودن است. این دفعه که تلفن کرد بگذار من جوابش را بدهم.»
    فری با قاطعیت گفت:«مامان، نمی گذارم در این کار خیانت کنید.شما چه کار به این کارها دارید؟»
    « روزی که علی بچه اش را از دست بدهد.روز مرگش است.هم مرگ اوهم مرگ من.»
    « کاری می کنم که مگی را خودش دو دستی تقدیم کند. فعلا با هیچکس راجع به گفتگوی من و جنی حرفی نزنید.نه بابا،نه فرزین و نه هیچ کس دیگر.علی وقتی یکی زیبا تر وطنازتر از جنی پیدا کرد،مگی فراموشش می شود.»
    «مقصودت کیست؟»
    « مهشید، او همیشه چشمش پی علی بود!»
    «زن بیوه؟ دخترش را چه کار می کند؟»
    « دختر فقط تا هفت سال مال مادر است.»
    «بعدش چی؟»
    « هیچی! مادر چشمش کور می شود، هفت سال پدرش در می آید و دخترش را بزرگ می کند و از آب و گل در می آورد.بعد قانون می زند پس کله اش و بچه را می گیرد و به پدرش می دهد. حالا باباش هر پدر سوخته ای می خواهد باشد! دزد، قاچاقچی، قاتل، معتاد...»
    « نه بابا؟ پدر که این طوری صلاحیت ندارد.»
    « تا مادر برود عدم صلاحیت او را ثابت کند موهایش مثل دندانهایش سفید شده! مگر قانون مملکت ما به حرف زدن اهمیت می دهد؟ زن اگر با دو چشم خودش ببیند مردی زنی را کشته! شهادتش قبول نیست!»
    « فری، باور نمی کنم! من نمی دانستم! چرا؟»
    « برای اینکه طبق قانون موجود، زن نصف مرد می ارزد.باید دو تا زن به دست یک مرد کشته شود تا آقای قاتل را قصاص کنند.یکی کم است!»
    « دیوانه شده ای؟ این چیزها چیست که از خودت در می آوری؟»
    « بدبختی ما زنها این است که هیچ از حق و حقوقمان نمی دانیم!»
    « من که سر در نمی آورم.حالا نارسیس چند ساله است؟»
    « سه ساله!»
    « واخ ! واخ ! با این همه دختر ترگل و ورگل که ریخته،علی برود بیوه بگیرد؟ آن هم با یک بچه؟ باید یه دختر برایش بگیریم که در تهران نظیر نداشته باشد.»
    « علی آقای شما هم بیوه است.اگر مگی را به دمش نچسبانده و نیاورده بود، یه چیزی. ولی مطمئن باشید هر دختری حاضر نمی شود. بچه ی شوهر را قبول کند.»
    « من مگی را به هیچ کس نمی دهم.برایم مثل مونا عزیز است. خودم بزرگش می کنم.از اول هم هدفم همین بود.»
    « بگذارید فعلا بروم بالا ببینم چرا مونا دیر کرده.»
    از پله ها بالا رفت.مونا با مگی بازی می کرد.علی سرش را روی میز گذاشته بود.با شنیدن صدای پا سر بلند کرد.چشمهایش خواب آلود بود.فری پرسید:« ببینم، این بالا خسته نمی شوی؟» بعد به مونا گفت:« تو آمدی به دایی علی بگویی بیاید پایین، اما خودت هم اینجا ماندی!»
    « دارم با مگی بازی می کنم. به من می گوید «مومو» بلد نیست بگوید مونا»
    علی پرسید «چه کار داری؟»



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    186-187
    «باهات حرف دارم.»
    « راجع به چی؟»
    «بلند شو بیا پایین. مامان هم میخواهد با تو حرف بزند.»
    « حوصله ندارم.»
    « آخرش چی؟تو که نمیتوانی برای همیشه بیکار و بی هدف اینجا بنشینی!»
    فری بالای سر او قرار گرفت. موهایش را بوسید. دست روی زانویش انداخت و بلندش کرد.« علی، هرچه غصه بخوری و فکر بیخود بکنی از کیسه ات رفته. فقط دو تا چیز یادت باشد. اول این که جنی عاشق اِدی بود. دوم اعتیاد داشت. دخترت نباید در دامن مادری الکلی بزرگ می شد. وقتی همیشه این دو موضوع را به یاد داشته باشی، غصه نمی خوری.»
    علی برخاست. فری مگی را بغل کرد. دست مونا را هم گرفت. در حالی که سعی می کرد علی را جلو بیندازد گفت:« بیا برویم پایین، می خواهم برایت بگویم دنیا آن قدر ها هم غم انگیز نیست. می بینم هر چه برای دانا غصه خوردم و اشک ریختم به جایی نرسیدم. وقتی دانا از دستم رفت خیال کردم دنیا هم به سر آمده و من هم باید به دنبال او بروم، یا تمام عمر عزادار و ماتمزاده بمانم. اما زندگی خلق و خوی خودش را دارد. آدم را به وضعیت موجود عادت می دهد. هیاهوی زندگی، صدای مُرده ها را کم کم خاموش می کند. آدم را به دنیای زنده ها مشغول نگه می دارد. جنی هم مُرده. به زودی فراموش می شود. نگاه کن، از روزی که تو آمده ای یک تلفن نکرده!»
    « او از من متنفر است. حق دارد. چه تلفنی بکند؟»
    « از مگی هم متنفر است؟ دست کم می توانست زنگ بزند و صدای او را پای تلفن بشنود. جنی دائم مست است. حالیش نیست بچه دارد یا نه! مگر خودت نمی گویی اصلا توجهی به مگی نداشت!؟»
    « اما وقتی خیال کرد مگی گم شده، خیلی بیتابی کرد. مگر خودت روزنامه ها را ندیدی و نخواندی؟»
    « تمام شد! تمام هیاهویش همان اول بود.خودت ببین دیگر!هیچ سراغی از تو و بچه اش گرفته؟»
    توران ظرف میوه را روی میز گذاشت. فکرش مغشوش بود. از نقشه های فری می ترسید. وقتی همگی دور میز هال نشستند، علی را با دقت از نظر گذراند و ارزیابی کرد و در دل نالید: دارد از دست می رود. با لحنی درد آلود گفت:«علی، این طوری پیش بروی مریض می شوی. چرا همه اش آن بالا می مانی؟ اصلا باید هر چه زودتر فکری حسابی برای کار و شغلت بکنیم. فعلا یکی از دفتر های بابا را برای خودت بردار و کار را شروع کن.»
    علی از گوشه ی چشم نگاهی به او انداخت.
    فری معنی نگاهش را نفهمید. پرسید:« چی شده؟چرا این طوری نگاه می کنی؟ مگر پیشنهادم بد است؟خب اگر فکر بهتری داری بگو.»
    علی آه بلندی کشید و به مگی که ساکت به دیوار تکیه داده بود وبه جنب و جوشهای مونا نگاه می کرد گفت:«عزیزم، تو هم بازی کن. نگاه کن مونا بازی می کند. چرا ساکت ایستاده ای؟»
    فری گفت:« صبرکن، یکی دو ماه دیگر می زند روی دست مونا. هنوز به محیط خو نگرفته. از بس آن ناتلی عُنُق و بد ترکیب را دیده، شور و حال بچگی اش را فراموش کرده. چرا به جنی نمی گفتی این پرستار بد اخم و عبوس به درد بچه ای به این سن و سال نمی خورد؟آخر مگر هیچ اختیاری از خودت نداشتی؟»
    « ولم کن. حوصله ی این حرفها را ندارم. صدایم کردی که بازجویی ام کنی؟»
    توران گفت:« علی، برایت سیب پوست بِکَنم؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 9 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/