148-167
بچه ترغیب کرده بودند.به او دلگرمی و وعده های آرامش بخش داده بودند.هر دو گفته بودند مگی را روی چشمشان بزرگ میکنند.حتی گفته بودند اگر او بخواهد ازدواج کند ، نگه داری مگی را به عهده می گیرند..اما حالا او را به چشم کالایی قیمتی نگاه می کردند.از این اندیشه به خود می پیچید.فکر کرد اگر تمام پولهایش را به حساب جنی و چارلز نریخته و امکانات مالی اش را به صفر نرسانده بود ، می توانست مگی را بردارد و از آن خانه ببرد.اما هر چه داشت برای جنی گذاشته بود.در حقیقت برای آرامش وجدان خود دست به چنین کاری زده بود.پول داده بود تا بچه دزدی اش را در محاکمه ی وجدان با سرزنش کمتری رو به رو کند.
مگی با همان چهره ی ترسیده ای که از خواب پریده بود ، دوباره به خواب رفته بود.پیشانی مرمرینش در محل دو ابرو گره داشت.انگار می خواست باز هم گریه کند.علی با دیدن آن گره بغض کرد.احساس غربت سر تا سر وجودش را فراگرفته بود.جو خانواده ، به احساس غربتش دامن می زد.مگی را از جنی گرفته بود که در کانونی از عشق و مهــر و عاطفه بزرگ کند.اما می دید آن کانون سرابی بیش نبوده.اشک از گوشه ی چشمانش لغزید و به روی بالش چکید.یک لحظه از ذهنش گذشت:فری بچه ی مرا مثل بچه ی خودش یتیم کرد و به جنی لعنت فرستاد که زندگی را بر او حرام کرده بود.
فری و توران و فرزین هر چه منتظر ماندند ، علی پایین نیامد.توران می خواست برود بالا.دلش پیش علی بود.فری مانعش شد ،«کجا می روید؟ بگذارید فردا با او صحبت می کنیم.فعلاً آمادگی ندارد.ما هم برویم بخوابیم.»
ساعت هشت صبح بود که تلفن زنگ زد.همه خواب بودند.صدای زنگ فری را بیدار کرد.خواب آلود گوشی را برداشت.جنی بود که با شنیدن صدای او بغضش شکست:«الو فری ، من جنی هستم.»
خواب از چشم فری پرید.توران هم که از صدای زنگ بیدار شده بود ، در آستانه در ظاهر شد.فری انگشتش را به علامت سکوت روی بینی اش گذاشت.توران به او چشم دوخته بود.فری گفت:«جنی، دیگر به اینجا تلفن نکن.»
«من مگی را میخواهم.علی کجاست؟می خواهم با او صحبت کنم.»
فری فوری گوشی را گذاشت.به توران گفت:»باید تلفنها را از پریز د بیاورم.»
-چی میگفت؟
-می خواست با علی حرف بزند.
-مبادا به علی بگویی او تلفن کرده.
-مگر عقلم کم شده؟
-خدا را شکر طبقه ی بالا تلفن نداریم.
-باید به بابا و فرزین هم سفارش کنیم هر وقت تلفن را برداشتند و دیدند جنی است، بدون حرف گوشی را بگذارند.
-دیوانه تازه یاد علی افتاده.
خواب از سرهر دو پریده بود.توران لبه تختخواب نشست و گفت:«یعنی ممکن است بتواند علی را پیدا کند؟
--نه بابا.در مملکت خودشان هزارجرم و جنایت اتفاق افتد و نمی توانند مجرم را پیدا کنند.
-علی خیلی ترسیده . کاش این خبرها را به او نمی دادی.
-مامان باید کاری بکنیم که علی رضایت بدهد دلارها را به دست بیاوریم.
-عجب حرفی می زنی.جانش به جان مگی بسته است.مگر میشود او را راضی کرد؟از این گذشته ، این دام است.می خواهند علی را بکشند به انگلستان و بیندازندش به گوشه ی زندان.
-اگر حساب شده عمل کنیم هیچ اتفاقی نمی افتد.لازم نیست بچه را به انگلیس ببریم.من می گویم یک نماینده بفرستید ایران و همین جا کار را تمام کنیم.
-بر فرض هم کاری که می گویی درست از آب در بیاید.علی که بچه را نمی دهد.
-علی با من.کاری میکنم که مگی را دو دستی بدهد.کاری میکنم که تا دو سه روز دیگه ثدای قهقهه تش به آسمان برود.فری را که می شناسید.محال است چیزی را بخواهد و به آن نرسد.
-تا کی باید تلفن قطع باشد؟
-تا وقتی بابا و فرزین از خواب بیدار شوند و سفارش های لازم را به آنها بکنیم.باید وقتی گوشی را برداشتیم و فهمیدیم جنی است ، قطع کنیم.اگر هم علی بود بگوییم اشتباه گرفته بود.
-دو سه روز دست نگه دار.با علی کاری نداشته باش تا کم کم بر اثر مرور زمان آرامش پیدا کند.
فری از تخت خواب پایین آمد و روی صندلی نشست.با چشمانی که برق شرارت از آن می جهیــد به توران نگاه کرد و گفت:«مامان، به خدا می توانیم صاحب میلیونها دلار بشویم!»
«یعنی تو انقدر خوش باوری؟یعنی آنها اینقدر احمق اند؟اینها همه اش نقشه است!»
«فعلاً هر نقشه ای داشته باشند،مگی را میخواهند.ما می توانیم در کشوری ثالث او را تحویل بدهیم که اصلاً پایشان را به ایران باز نکنیم.»
«ما الحمدلله مال و منال کم نداریم»
«مگر عیبی دارد باز هم داشته باشیم؟مطمئن باشید اگر جنی چنین پیش بینی میکرد ، خودش برای دزدیدن مگی با علی همدست میشد.»
«شاید هم تو درست بگویی،نمی دانم!اما فعلاً با علی کاری نداشته باش.باید به او فرصت بدهیم به اوضای فعلی عادت کند.خیلی روحیه اش خراب است.»
«الان میروم بالا ببینم خواب است یا بیدار.»
«به محض اینکه در صدا کنــد بیدار میشود.»
«اگر در بسته بود بیدارش نمی کنم و می آیم پایین.»
فری آهسته و پاورچین از پله ها بالا رفت.در اتاق علی بسته بود.تأسف خورد و برگشت.
در آن سوی در علی پریشان و درمانده پشت میز نشسته بود و ادامه نامه جنی را می نوشت :
جنی، من خیلی احساس بدبختی میکنم.در این چند روز که به ایران برگشته ام ، اتفاقی افتاده که میبینم هیچ راه نجاتی ندارم.البته مسلم است که من دخترم را به تو نمیدهم ، حتی اگر مجبور شوم به طور پنهانی زندگی کنم یا آواره کشورهای دیگر شوم.من نمی خواهم دخترم مادرش را همیشه لیوان مشروب به دست ببیند.می خواهم او را خودم تربیت کنم ؛تربیت اصیل ایرانی.اگر تو بعد از ربودن او تازه به یادش افتادی و به او علاقه نشان می دهی، من از همان لحظه که ورقه آزمایش را دیدم و فهمیدم تو باردار هستی عاشقش شدم.به همین خاطر بود که با تمام دلتنگی هایی که از تو داشتم بخشیدمت و باز مثل گذشته عاشقانه دوستت داشتم.
جنی،تو روی تمام هموطنانت را که به سردی و غرور معروفند سفید کردی.تو می دانستی فری شوهرش را از دست داده و دلش به من گرم است.می دانستی مونا بعد از پدرش مرا پدر خود می داند.می دانستی مادرم از مرگ دانا چه قدر صدمه خورده.میدیدی من چه قدر آرزو دارم چند روزی که آنها در خانه ما هستند بهشان خوش بگذرد تا کمی از غصه هایشان فاصله بگیرند و از سوی من و تو احساس دلگرمی کنند.اما تو آبروی مرا پیش آنها بردی.با رفتار توهین آمیز و برخورنده ات کاری کردی که هرگز نه فراموش می کنم و نه می بخشمت.
و یک روز...وای از آن روزی که چه کردی!من از تو خواهش کرده بودم تا مادر و خواهرم در خانه ما هستند ، چارلز را به خانه نیاوری.به آنها نگفته بودم تو قبلاً ازدواج کرده ای و یک فرزند داری.
می دانستم اگر بفهمند غوغا میشود.به تو التماس کردم آن هفته یا از دیدن چارلز صرف نظر کنی ، یا او را به خانه ی مادرت ببری.آنقدر در مقابل خواهش ها و درخواس هایم سکوت کردی که باورم شد اگرچه دلت نمی خواهد، پذیرفته ای.
آن شب دیر کردی و من نگران شدم.البته مگی هم تب داشت و من خیلی ناراحت بودم.به خانه مادرت تلفن کردم.او از تو خبری نداشت.وقتی باز هم زمان گذشت و تو نیامدی ،به خانه دوستانت ، سوزان و بتی ، زنگ زدم.آنها هم خبری از تو نداشتند.به قدری مضطرب شده بودم که می خواستم پلیس را در جریان بگذارم که حدود یازده شب آمدی.وای...جنی،کاش هرگز نیامده بودی.تو در برابر چشمان از حدقه بیرون زده من ، در حالی که حالت چشمها و رفتارت نشان می داد کاملاً مستی ، دست چارلز را گرفتی و وارد خانه شدی.چنان بهت زده شده بودم که نمی دانستم چه کنم.آن شب برخلاف چند روز گذشته آمدی روی صندلی روبه روی مادرم و فری نشستی و چارلز را هم کنار خودت نشاندی.به من هیچ اعتنایی نداشتی.در حقیقت در عین مستی ، این هشیاری را داشتی که نگاهت به نگاه من نیفتد.حتماً می دانستی چه حالی دارم.مادرم موضوع را نمی دانست.برایت شیرینی و میوه آورد.در حقیقت به جای اینکه تو تو از او پذیرایی کنی ، او این کار را کرد.فری ازت پرسید:«این بچه ی خواهرت است؟»تو که منتظر چنین سوالی بودی،بی رحم و بی انصاف جواب دادی:«نه،پسر خودم است.مگر علی به شما نگفته؟»
دنیا روی سرم خراب شد.فری و مادرم از شنیدن جواب تو خشکشان زد.تو همه چیز را برملا کردی.آن هم سخت و بی رحمانه.در حالی که مگی را در بغل داشتم ، احساس کردم سرم گیج می رود و ممکن است زمین بخورم.روی صندلی ای نشستم.مادرم پس از چند دقیقه سکوت ، که همه مان گرفتارش بودیم، به حرف آمد و از من پرسید:«جنی چه گفت؟من که انگلیسی خوب نمی فهمم.»فری جوابش را داد:«همان مقدار که فهمیدید درست است.آقا زاده پسر جنی است.»به مادرم نگاه کردم.رنگش تیره شده بود.حال خفگی داشت.مجبور بودم چیزی بگویم.اما هیچ کلمه ای پیدا نمی کردم.تو چنان صاعقه وار و بی رحمانه دست به این اقدام زدی که مرا مات کردی.مادرم در حالی که داشت خفه می شد پرسید:«علی ، مگر جنی قبلاً شوهــر داشته؟»تو همانجا نشسته بودی و به ویرانگریهات نگاه می کردی.از جا بلند شدم تا مگی را که در آغوشم به خواب فرو رفته بود سر جایش بخوابانم.مادرم دستم را گرفت و پرسید:«علی تو چه کار کردی؟او کیست؟چطور به دامت انداخت؟چه بلایی سرت آورد؟اینکه دهنش بوی گند مشروب می دهد.ای خدا...چه میبینم؟»آنها فارسی حرف می زدند و تو معنی صحبتهایشان را نمی فهمیدی.اما می دیدی مادرم حالش خراب شده و دارد به حال خفگی می افتد.بلندشدی و پنجره را باز کردی.فری آب آورد و به مادرم خوراند.حال خودش هم دگرگون شده بود.به من گفت:«پس تا گلو فرو رفته ای!چرا حقیقت را به ما نگفته ای؟»
سرم به دوران افتاده بود.نمی دانم چه شد که سرت فریاد نکشیدم.شاید ملاحظه ی آن سه بچه را کردم که جدا از دنیای بد ما بزرگترها،پاک و بی گناه،بازیچه ی دست ما بودند.مونا،چارلز و مگی.آنها چه گناه داشتند که در آن ساعت شب دچار تشنج بشوند؟نگاهم به چارلز افتاد.حالت ترسیده داشت.اگرچه زبان ما را نمی دانست ، میفهمید اوضاع عادی نیست.شاید طفلک مثل گذشته انتظار داشت من در آغوشش بگیرم و هدیه ای برایش داشته باشم و حالا که با چنین صحنه ای رو به رو شده بود ، می ترسید.مادرم روی مبلی که نشسته بود از حال رفت.تو با دیدن آن وضع چارلز را همراه خودت به اتاق خواب بردی.
جنی، یادم نمی آید آن شب حتی یک نگاه هم به مگی کرده باشی.تمام حواست پی چارلز بود که نترسد و نگران نشود.من تعجب میکنم، تو که آنقدر نسبت به مگی بی اعتنا بودی ، چطور امروز این قدر سر و صدا راه انداخته ای.این همان بچه ای است که او را زیر دست ناتالی می گذاشتی و بیرون می رفتی.حالا چطور اینقدر برایت عزیز شده؟حیف که نمی توانم به تمام مردمی که این مسئله را به صورت فاجعه درآورده اند بگویم جنی هرگز بچه مان را دوست نداشت.او فقط چارلز را بچه ی خودش می دانست ، چون پدرش اِدی بود.
فری مادرم را به اتاقشان برد.من متحیر بودم که چطور آن اوضاع را سر و سامان بدهم.درمانده و ناتوان به اتاق خواب آمدم.پرسیدم:«چرا با من اینطور دشمنی کردی؟کجا بودی که اینقدر مشروب خورده ای؟»با کمال خونسردی جواب دادی:«برای گرفتن چارلز که رفتم ادی مهمان داشت.خواهش کرد قدری پیششان بمانم و بعد بروم.من هم قبول کردم.»آنجا بود که دیگر نتوانستم خودداری کنم.بی اختیار سیلی محکمی به صورتت زدم.اما تو با همه ی مستی ، یک لحظه هم تأخیر نکردی و جواب سیلی را با همان محکمی دادی.سرت فریاد زدم:«تو زنی بدکاره ای.برو دست از سرم بردار.»
فری و مادرم به سالن دویدند.مگی از خواب پریده بود و به شدت گریه میکرد.فری او را بغل کرد.چارلز هم صدای گریه اش بلند شد.مونا از خواب پریده و به مادرم چسبیده بود.به طرفت حمله آوردم و چنان از خود بی خود شدم که اگر مادرم خودش را به میان نینداخته و حایل نکرده بود ، حتماً فاجعه ای غیر قابل جبران پیش می آمد.می خواستم تو را بکشم.
آن شب همه چیز رو شد.تو به عمد آن صحنه را به وجود آوردی که تکلیف خانواده ام را با خودت روشن کنی.وای...جنی.خدا تو را نبخشد که با من چه ها کردی.من که دوستت داشتم ، دیوانه وار عاشقت بودم.چرا کمر به نابودی ام بستی؟چرا تا پای مرگ وحشی ام میکردی.
بگذریم آن شب تا صبح نخوابیده ام.مگی در تب می سوخت و مادر و خواهرم بی صبرانه انتظار صبح را می کشیدند که از خانه ما فرار کنند.تو چارلز را در تختخوابش خواباندی و خودت به اتاق خواب دیگری رفتی.ساعتی بعد،وقتی از جلوی اتاق رد شدم که به آشپزخانه بروم و برای مگی شیر درست کنم ، دیدم راحت و آسوده خوابیده ای.
صبح زود مادر و خواهرم وسایلشان را جمع کردند که بروند.
بهشان التماس کردم بمانند و به تو بفهمانند هیچ نیرویی قادر نیست مرا از آنها جدا کند.اما فایده نداشت.آنها مصمم به رفتن بودند.از همانجا فکر جدا شدن از تو یک بار دیگر در دلم قوت گرفت.اما نه به قیمت از دست دادن مگی.من نمی دانستم دادگاه بعد از طلاقمان چه بر سر دخترمان می آورد.البته اگر ثابت می کردم تو معتادی و صلاحیت نگهداری از بچه مان را نداری ، دادگاه بچه را به تو نمی داد.ولی می دانستم به من هم نمی دهد.در حال حاضر علیه ایران و ایرانی چنان تبلیغات سویی به راه افتاده که مطمئن هستم دادگاه بچه مان را از هردومان می گرفت و به خانواده ای صلاحیت دار میداد.و من می خواستم مگی مال من باشد و تمام دنیا مال تو! اما چطوری؟
جواب این سوال را فری میدانست.آن روز صبح وقتی ناراحت و خشمگین ار خانه ما می رفت ، در حالی که به مادرم دلداری میداد گفت:«اگر کمی صبر کنیم همه چیز درست میشود . من راه حل معما را می دانم»مادر وقت خداحافظی از شدت عصبانیت نفسش گرفته بود.گفت:«چرا خودت را حرام کردی؟من برایت هزار آرزو داشتم...»سرم پایین بود.از خجالت آب شده بودم.زبانم در دهانم نمی چرخید که جوابی بدهم.فری باز هم او را دلداری داد و گفت:«فقط مرگ چاره ندارد.بقیه ی چیزها چاره دارند.مطمئن باشید تا نقشه ام را پیاده نکنم به ایران برنمیگردم.بلایی سرش بیاورم که سیلی زدن به برادرم را فراموش کند.»
آنها رفتند و من ماندم و دنیایی سیاه و تنگ و تاریک.جنی، تو زنی نامتعادل و همسری غیر قابل تحمل بودی.اما برای اینک داوری بحق دیگری را رد کنی ، همیشه مرا به عقب ماندگی و بربریت محکوم میکردی.مرا شرقی و اهل انتهای زمین و دور از هر تمدنی می دانستی.زندگی ام با تو به تابلوی سیاه غم انگیزی تبدیل شده بود که آرزوی حق مرگ آزاد را میکردم.دنیای من به طرز اسف باری فروریخته بود.تو کسانی را از زندگی من حذف میکردی و میخواستی فراموششان کنم که گناهش از دید هیچ کس پنهان نمی ماند.با این حال من مذبوحانه تلاش میکردم زندگیمان را تحت نظم درآورم.نظم فطری وجود من است.اما در قبال این فطرت فقط تدابیر موقتی وجود داشت ؛ و تو تمام تلاشهایم را بی رحمانه از شکل می انداختی.
جنی ، اگر یادت باشد ، همان روز صبح وقتی دوربین چارلز لز دستش افتاد و شکست ، با چه عاطفه و مهری بهش قول دادم دوربین بهتری برایش بخرم.سعی کردم با تمام زخمهایی که از تو بر روحم داشتم ، نگذارم آن بچه که از دنیای جهنمی ما بزرگترها چیزی نمی فهمید آسیب ببیند.تو صبح وقتی متوجه شدی مادر و خواهرم رفته اند رفتارت کمی عوض شد.سکوتت را شکستی و گفتی بهتر است مگی را به درمانگاهی برسانیم.فکر اینکه پا به خانه ی ادی گذاشته ای دیوانه ام کرده بود.نمی دانستم با آن همه تیرهای زهرآگینی که به سویم پرتاب شده بود چگونه مقابله کنم.به مادر و خواهرم فکر میکردم که چطور بی حرمت شده و با چشم اشکبار از خانه من رفته بودند.به ادی می خندیدم که چطور به ریش من می خندید و با تو رابطه پنهانی داشت.دلم برای مگی می سوخت که باید در خانه ای متشنج بزرگ شود.نه...نمی دانستم با این تیغهایی که به قلب و روحم فرو می رفت چه کنم.
آن روز وقتی مگی را از دکتر به خانه آوردیم ، داروهایش را به او دادم و منتظر بودم آرامش پیدا کند و من ساعتی بخوابم.بی خوابی و سر درد مرا از پای درمی آورد.اما افکار چنان مغشوش بود که نمی توانستم به خودم کمی آرامش بدهم.اگر تب مگی پایین می آمد ، داروی آرام بخش می خوردم بلکه بخوابم.خلاصه اندکی از تب او کم شد و خوابش برد.از اتاقش که بیرون آمدم ، دیدم تو و چارلز لباس پوشیده و آماده بیرون رفتن از خانه هستید.خیلی خوشحال شدم.در غیابت می توانستم با مادرم و فری صحبت کنم.هر چند حرف با ارزشی برای گفتن نداشتم.اما امیدوار بودم آنها چیزی بگویند که من آرام بگیرم.تو موقع رفتن چیزی گفتی که مطمئن شدم از آزار دادن من لذت می بری.یادت هست چه گفتی؟یادت هست چطور با آن جملات دیوانه ام کردی؟گتی:«ادی گفته امروز همگی مهمان او باشیم.تو می آیی؟»اما من جلو چارلز فریاد نزدم.نگذاشتم صدایم مگی را بیدار کند.خودم را کاملاً مهار کردم و فقط گفتم:«ما باید از هم جدا شویم.»تو با بی اعتنایی شانه بالا انداختی و بی آنکه سری به مگی بزنی ، دست چارلز را گرفتی و رفتی.نزدیک بود به طرفت حمله کنم و زیر مشت و لگد نابودت کنم.اما باز هم جلوی خودم را گرفتم.نمی بایست سر و کارم به پلیس می افتاد.باید صبر میکردم.دیگر تو را نمی خواستم.جدایی از تو مرا از بردگی می رهاند.فقط باید راهی عاقلانه پیدا می کردم.
جنی ، تو که مگی را دوست نداشتی! تو که آن روز حتی به اتاقش سر نکشیدی و نخواستی بدانی هنوز تب دارد یا نه ! پس چرا امروز...
جنجال به راه انداخته ای و مظلوم نمایی میکنی؟چرا با آن عکس های رقت انگیز و مصاحبه های دردآمیز ، خودت را یک پا مریم مقدس جلوه می دهی؟به خاطر اینکه مشهور شوی دست به چنین هوچی بازیهایی میزنی؟پولهایی که از مجلات و روزنامه ها میگیری به مذاقت شیرین آمده؟چه پیشنهادهایی دریافت کرده ای؟حتماً با ناشر هم قرارداد بسته ای که برایش کتاب بنویسی.تو که نویسندگی نمیدانی.حتماً ماجراهایی دروغ را برای نویسنده و او به جای تو می نویسد و کتاب به نام تو چاپ میشود.خب ، تو به زودی پولدار میشوی و می توانی تمام شبانه روز مشروب بخوری و با ادی...دلم میخواست به تمام آن روزنامه ها نامه می نوشتم و شرح زندگی مان را میدادم تا بفهمند آنکه باید برایش دل بسوزانند من هستم نه تو.
من هیچ وقت از انگلستان خوشم نمی آمد.برای همین تصمیم داشتم وقتی درسم را تمام کردم به کشورم برگردم و زندگی پرفعالیتی را شروع کنم.اما علاقه به تو ، و بعد هم ازدواج ،تمام برنامه هایم را به هم ریخت.وقتی بار اول در خانه سوزان آنقدر ناراحت و غمگین دیدمت ، و بعد ماجرای زندگی و طلاقت را شنیدم ، چنان تحت تأثیر قرار گرفتم که بیشتر به انبت کشیده شدم، و روز به روز علاقه ام بیشتر شد آنقدر که خواستم با هم ازدواج کنیم.اما مشروبخواری تو سد راهم بود.مدتی بعد تازه فهمیدم یک فرزند پسر داری.پسرت را قبول داشتم ، اما مشروبخواری ات را نه.و تو...وقتی باور کردی اعتیاد مرا از چنگت بیرون خواهد برد ، قول دادی ترک اعتیاد کنی.طوری صمیمانه قول دادی که مرا قانع کردی.تا خلاصه پنهانی از آنان ازدواج کردیم.اول نفهمیدم از ازدواج با من چه منظوری داری.اما خیلی زود معلوم شد می خواهی با این ازدواج صلاحیتت را برای دیدن چارلز به دادگاه ثابت کنی.با این حال نمی توانم قبول کنم تمام مقصودت همین بوده.تو بالاخره به مقصودت رسیدی.دادگاه تأیید کرد که تو دارای زندگی و خانواده هستی و میتوانی هفته ای یک شبانه روز با پسرت باشی.من به دادگاه تضمین دادم که او را مثل فرزند خودم بدانم.نمی خواهم به مسائل عادی اشاره کنم.فقط با یک یادآوری کوچک می گویم آنچه را که تو نمی توانستی به او بدهی ، من میدادم.در طول یک شبانه روز که چارلز با ما بود ،کاری میکردم که با احساس خوبی از پیش ما برود ، و از اینکه تو را خوشحال و راضی میدیدم ، غرق لذت میشدم.تو وقتی از بابت پسرت خیالت راحت شد ، اعتیادت را ترک نکردی .جستهگریخته می دیدم باز به دامن الکل افتاده ای.
جنی...من میتوانم تمام این ماجراها را به دادگاه بگویم و جنجالهای تو را خنثی کنم.حتی میتوانم بگویم چارلز را بهانه کرده ای تا به ادی نزدیک شوی.تو هنوز چشمت پی اوست.دوستش داری و میخواستی مرا هم داشته باشی.البته مرا نه به دلیل عشق و علاقه ، که برای پول بی حساب و کتابی که در اخیارت می گذاشتم.می توانم ثابت کنم که تو فقط پول من را می خواستی.حتی تصمیم داشتی مگی را با کورتاژ از بین ببری.اما این کارها را نمی کنم.من تلاشهایم را برای نجات تو از اعتیاد کردم.از هیچ چیز برایت مضایقه نداشتم ، ولی به این نتیجه رسیدم که تو یک گرفتاری نداری ، و گرفتاریهایت از نوعی است که برای من غیرقابل تحمل است.چه کار باید میکردم؟ باید تا آخر عمر می سوختم و می ساختم؟باید می گذاشتم دخترم در دامن مادری معتاد بزرگ شود؟
بله ، قصد طلاق داشتم.اما نمی خواستم برای داشتن مگی مخاطره کنم.تو هر قدر هم بی صلاحیت بودی ، باز دادگاه بچه را به من که خارجی به حساب می آمدم نمی داد.به خصوص که روابط کشور من با دنیا تیره و تار است.آن همه تبلیغات مسموم چهره ما را در دنیا خراب کرده .هر چند تمام اینها نقشه خود شما انگلیسیها و بعد آمریکاییهاست.(الان این چه ربطی به جنی داره؟!).اما فعلاً کسی نیست از شما بپرسد چرا با آن همه فریادی که برای حقوق بشر می زنید ، آن نقشه های شوم را می کشید و آمریکا وارد عمل میشود.یک روز ویتنام ، یک روز کامبوج و سریلانکا یک روز ایران و عراق ، یک روز...بله ، جنی.با آن همه هو و جنجال بر سر تروریست بودن ما ایرانیها ، جای امیدواری نبود که دادگاه عادلانه عمل کند و بچه را به من بدهد.پس چطور باید او را نجات میدادم؟راه دیگری هم وجود داشت؟نه...من نمی گذاشتم مگی در دامان تو بزرگ شود.
جنی ، من با هیچ نشریه ای مصاحبه نمی کنم.جوابت را نمی دهم تا به مقاصدت برسی و از این راه پول دربیاری.اما یک چیز را بدان ، که عاشقت بودم و هستم.خودم نمیدانم چرا.انگار عشق واقعا ً مرض است.به جان انسان می افتد و بیمارش میکند.همان طور که به جان من افتاد.
آن روز فری و مادرم با چشم گریان از خانه ما رفتند.چند ساعت بعد در غیاب تو به آنها تلفن کردم.مادر گوشی را برداشت با شنیدن صدای من با سوز و گداز گریه ای کرد که قلبم آتش گرفت.حرفهایش وجودم را لرزاند و از خجالت آبم کرد.«علی ، من و پدرت آدم نبودیم که در مورد بزرگترین تصمیم زندگی ات با ما مشورت کنی؟سزای توراندخت ، زنی که تمام طایفه اش رویش حساب میکندد ، همین بود؟ من تو را آسان بزرگ نکردم.خودت میدانی پدرت هیچ موقع درمورد شما پدری نکرد.او عاشق شکار و دوست بازی بوده و هست.اما من هشیار و بیدار ، تمام حواسم را جمع کرده بودم که بچه هایم را به جایی برسانم.جایی مهم و با ارزش.این بود دستمزد من؟چنین بی حرمتی را اگر در خواب هم می دیدم دیوانه میشدم.وای....دختر بی سر و پای دائم الخمری به گوش بچه من سیلی بزند و من تماشا کنم؟انگلیسی از دماغ افتاده ای مرا از خانه پسرم بیرون کند؟علی ، کاش مرده بودم و این روزها را نمیدیدم.علی...علی ، دنیا روی سرم خراب شده.از برایتون تا لندن گریه کردم.دارم زیر سنگینی این بی حرمتی له میشودم.از ساعتی که از خانه ات بیرون آمده ام ، آرام ندارم.»
حرفی برای گفتن نداشتم.اگر میشد بگویم که جبران میکنم ، کمی آرام میگرفتم.اما حضور تو در زندگی ام ، اجازه چنین وعده هایی را نمی داد.چطور باید جبران میکردم؟مگر او دیگر پا به خانه ی من میگذاشت؟صدای گریه ی مگی درآمد ، مادر شنید و گفت:«برو به او برس.بعد تلفن کن.فری می خواهد به تو چیزی بگوید.»
گوشی را گذاشتم و به سراغ دخترم رفتم.باز هم تبش پایین تر آمده بود.لاستیکی اش را عوض کردم.دست و رویش را شست و شیشه شیرش را به دستش دادم.در آغوشم لمیده بود و شیرش را می خورد.دلم برایش می سوخت.دلم نمی خواست زیر دست ناتالی بزرگ شود.به هر حال وقتی شیرش را تمام کرد ، اسباب بازی هایش را جلویش گذاشتم و مشغول بازی شد.به مادرم احتیاج داشتم.محبت و حمایتش را میخواستم.در چنان خلا عاطفی دست و پا میزدم و در آرزوی آغوش او می سوختم.
تلفن زدم.این بار فری گوشی را برداشت.به محضاینکه صدایم را شنید گفت:«چی شده؟چرا مثل آدم های ورشکسته حرف میزنی؟اتفاقی نیفتاده.هر کاری راهی داره.وقتی راهش را پیدا کردیم ، آسان میشود.»فری روحیه قرص و محکمی دارد.حتی مرگ شوهرش هم نتوانست روحیه اش را ضعیف و خراب کند.وقتی با من حرف میزد ،طوری بهم روحیه میداد که احساس پشتگرمی میکردم.گفتم:«از رفتاری که جنی با تو و مادر کرد معذرت میخواهم.»با صدای بلند خندید و گفت:«همین؟!معذرت خواهی؟خب ، بقیه اش؟با مگی چهکار میخواهی بکنی؟از او هم معذرت خواهی میکنی که مادرش هیچ مهر و علاقه ای به او ندارد؟نه ، علی، این طور نمیشود.تو باید زندگی ات را نجات بدهی.»
جنی ، رابطه ی زناشویی ما به مرحله احتضار رسیده و زندگی رویایی ام به واقعیتی تلخ مبدل شده بود.روزی تو از من روی برمی گرداندی ، و حالا من بودم که از تو می گریختم.منتظر بودم فری راه و چاه را نشانم بدهد.از او پرسیدم:«چه کار میتوانم بکنم؟اگر منظورت طلاق است بدان که بدون مگی زندگی ام تمام میشود.»گفت:«مگر کسی گفته از مگی جدا شوی؟»دیدم خیلی از مرحله پرت است.برایش توضیح دادم:«دادگاهبچه را به فردی تروریست نمی دهد.این بی وجدانها چنان تبلیغاتی علیه ما راه انداخته اند که هرکدامشان می فهمند ایرانی هستم ، از نزدیک شدن به من می ترسند.»جواب داد:«بله من هم مدتی اینجا زندگی کرده ام و می دانم.من و دانا همه جا خودمان را ایتالیایی معرفی میکردیم.اما مگر عقلمان کم است که فریاد بزنیم عسس مرا بگیر؟نه دادگاه لازم است ، نه طلاق.باید مگی را برداری و از اینجا فرار کنی.»حرف فری آنقدر بزرگ و پر حجم بود که نتوانستم هضمش کنم.پرسیدم:«فرار کنم؟چطوری؟مگر میشود از دست پلیس فرار کرد؟»فری اول سرکوفت زد و بعد راه حلش را گفت:«این ترسو بودن و عاطفی فکر کردنت بیچاره ات کرده.همه چیز را به من بسپار.چنان پلیس را قال بگذارم که انگشت به دهان بمانی.»
جنی ، مکالمات آن روزمان را عیناً برایت می نویسم.از فری پرسیدم :چطوری؟
گفت:اول بچه را قایم میکنیم و هو می اندازی که گم شده است.
-بچه را قایم کنم؟مگر میشود؟مقصودت را نمی فهمم!
-باید یک روز او را به هوای گردش برداری بیاوری لندن و بگذاری پیش من و مامان.
-مگی پیش شما قرار نمیگیرد.مگر میشود؟
-من و مامان بلدیم چطور نگهداری اش کنیم که زود با ما انس پیدا کند.طلک همان چند روز جهنمی که در خانه ات بودیم به من و مامان و مونا انس رفته بود.در غیاب شما هیچ بی تابی نمیکرد.ما که دیگر از آن مجسمه ابوالهول ، ناتالی را می گویم، از او بدتر نیستیم.آدم از دیدنش هول میکند.خیالت راحت باید.وقتی مگی پیش ما باشد هوای تو را هم نمی کند.
-خب ، بقیه اش؟
-بقیه اش معلوم است.باید بگویی بچه ات را دزده اند.چند روزی سر و صدا و داد و قال بلند میشود.باید صبر کنیم آبها که از آسیاب افتاد و پلیس از پیدا کردن بچه مایوس شد ، بار و بندیلمان را ببندیم و برگردیم ایران.
-ما هیچ نمیدانیم پلیس حرفم را باور میکند یا نه! ممکن است شمکوک شود و خودم را دستگیر کند.
-نباید بگذاری پلیس مشکوک شود.مگر دخترت را نمی خواهی؟مگر نمی خواهی از دست جنی خلاص شوی؟
-چرا...چرا.اما...
-اما چی؟می ترسی؟
-هر طور میخواهی فکر کن.بله میترسم.اگر دستمان رو شود ، پلیس دمار از روزگارمان در می آورد.
-من یادت می دهم چطور کاری کنی که مردم برایتون به حالت گریه کنند و برایت دل بسوزانند.
-مردم برایتون؟
-بله بالاخره خبر می پیچد و همه خبر دار می شوند.تو باید طوری بازی کنی که این انگلیسی های سنگ شده اشکشان در بیاید.
-وای چه نقشههای دور و درازی داری! خب شرح بده.
-یک روز یکشنبه که تعطیل است و ناتالی نمی آید و جنی هم در خانه است.بچه را بر میداری که ببری گردش.قبلً باید دو سه هفته این کار را انجام دهی تا برای جنی عادی شود.بعد در یکی از یکشنبه ها بچه را بر میداری و می آوری اینجا و خودت به برایتون بر میگردی و با حال پریشان ادعا میکنی که بچه را دزدیده اند..البته من نمی دانم چند روز یا چند هفته بعد موضوع عادی میشود که برویم ایران.باید آنقدر صبر کنیم تا آبها از آسیاب بیفتد.
-فری اگر نقشه مان نقش برآب شود چه؟اگر پلیس بفهمد دسیسه ای درکار بوده ، مرا به زندان می اندازند و برای همیشه منگی را از دست میدهم.
-تو تا وقتی این رو حیه ترسو را داری ، موفق به هیچ کاری نمیشوی.باید قوی باشی.زندگی زناشویی بد مثل سایر زندگیها میگذرد.اما انسان را خرد میکند باید از چنگش فرار کرد.
تحقیرهای او و مامان باعث شد از خودم تهور نشان بدهم.عشق من در عرصه وسیع بدفرجامی مثل شیشه شده بود تا با یک تلنگر بشکند.این تلنگر را فری زد.بنا به سفارش او و مامان سعی میکردم دیگر به تو درگیری نداشته باشم.به قول آنها باید اعتقادات به من به قوت خود باقی می ماند تا کار از کار بگذرد.از آن روز به بعد برای تو نقش بازی می کردم.ولی برای چارلز نه! محبتم به او خالصانه بود.حسابش را نه با تو قاطی میکردم ، نه دی.او هم مثل مگی قربانی بود.تو مسبب بی مادری و بد بختی هر دوی آنها هستی.طفلک چارلز.چقدر به من علاقه داشت!
جنی خدا می داند تو پنهان از چشم من چه روابطی با ادی داشتی. و من در آتش خشم و عصیان می سوختم و خاکستر میشدم و دم نمیزدم.هر روز به فری و مادرم تلفن میزدم و حرفهایشان را می شنیدم و قوت قلب پیدا میکردم.تا سرانجام روز موعود رسید.
وای...که نمی دانی چه اضطراب و دلشوره ای داشتم.از دو سه شب قبل نتوانسته بودم یک ساعت بدون کابوس بخوابم.صد دفعه خواب دیدم به دست پلیس افتاده ام و مگی از دستم رفته.در آن شبها وقتی تو خوابت میبرد ، از اتاق بیرون می رفتم ، تا صبح در هال قدم می زدم و جوانب کار را بررسی میکردم.آنقدر که پاهایم خسته میشد.دقیقه به دقیقه به اتاق مگی سر می کشیدم و با دیدنش دلم می لرزید.
بالاخره آمادگی لازم ایجاد شد.آن روز باید مگی را به جایی می بردم که چند نفر او را به طور تصادفی ببینند و شهادت بدهند در کنارم بوده.بهترین جا ساحل بود.تمام شب را بیدار مانده بودم.صبح وقتی تو بیدار شدی و با شکم خالی مشروب خوردی ، از دیدنت چنان منزجم شدم که تصمیم گرفتم بدون فکر کردن به تو ، نقشه ام را عملی کنم.
ساعت هشت و نیم صبح بود که گفتم می خواهم مگی را به ساحل ببرم.آن روز بعد از ظهر باید چارلز را هم پیش خودمان می آوردیم.تو گفتی تصمیم داری از ادی بخواهی اجازه بدهد چارلز برای یک هفته پیش ما باشد تا به مسافرت چند روزه برویم.قبول کردم.تو مثل هفته های قبلساک مگی را روبه راه کردی ، و من دور از چشمت چند تکه لباس و لاستیکی و یک قوطی شیر خشک برایش در ساک گذاشتم که وقتی او را به مادرم می سپارم ، تا زمانی که برایش همین چیزها را به طور کامل فراهم کنند ، مشکلی پیش نیاید.
موقعی که از خانه بیرون می رفتم چنان توان از دست داده بودم که احساس میکردم پاهایم می لرزد.تو عروسک مگی را به بغلش دادی و ما رفتیم.ساحل خیلی شلوغ بود.آفتاب دلچسبی می تابید و بیشتر مردم مشغول آفتاب گرفتن بودند.از دکه نوشابه فروشی نوشابه خریدم و سعی کردم طوری عمل کنم که او مگی را در من ببیند.بعد بیل و سطل را به دست او دادم و گذاشتم چند دقیقه ای بازی کند.البته در تیررس نگاه صاحب دکه نوشابه فروشی نشستم که ما را به یاد داشته باشد.این مقصود عملی شد و من چند دقیقه بعد ، در حالی که جلوی دکه شلوغ شده بود و او نمی توانست دیگر ما را ببیند ، مگی را برداشتم و به اتومبیل برگشتم و عازم لندن شدم.چنان با سرعت می راندم که گاه خودم وحشت میکردم.رفت و برگشت آن مسافت باید طوری محاسبه میشد که من در زمان معمول به خانه میرسیدم.
وای...جنی ، نمی دانی از اینکه مجبور بودم برای چند روز یا چند هفته دخترم را نبینم چه حالی داشتم.آن قدر وحشت و ترس بر من غلبه داشت که گاه به سرم میزد از همان نیمه راه برگردم و موضوع را فراموش کنم.اما هر بار که این فکر در ذهنمقوت می گرفت ، به یاد رفتار های تو می افتادم و دوباره مصمم می شدم.
جنی همین الان که این یادداشت ها را برایت مینویسم ، با اینکه فرسنگها از تو و پلیس و آن فضای دردانگیز دور هستم و مگی رو بع رویم آروم و راحت خوابیده ، باز احساس وحشت میکنم.تو زندگی مرا به کابوس وحشتناکی تبدیل کرده ای.خدا تو را نبخشد مگر من جز ابراز محبت و عشق و عاطفه نسبت به تو کار دیگری کردم؟مگر...بگذریم.
وقتی به لندن رسیدم به خانه ی فری رفتم چنان متزلزل بودم که نمی دانستم آن راه دور و دراز را چگونه برگردم.مگی خوابش برده بود . او را در عالم خواب به دست آنها سپردم.مادر سر و رویم را بوسید و دلداری ام داد.فری هم همین طور.او در نهایت صمیمیت قول داد مگی را مثل مونا بداند و در موردش کوتاهی نکند.وقتی از خانه شان بیرون آمدم.مرد پاکباخته ای بودم که نمی دانستم چه آینده ای در انتظار من و دخترم است. در طول را از اینکه مگی بیدار شود و به جای من و تو با چهره هایی تقریبا کم آشنا رو به رو شود و غریبی کند دلم پر از غم شد.
نمی دانم چرا هر چه از او دورتر میشدم ، خطر را نزدیکتر احساس میکردم.نمی دانستم به او و واکنش هایش در محیطی که برایش آشنا نبود فکر کنم یابه خطری که از سوی پلیس تهدیدم میکرد.اما جنی ،به همه چیز فکر میکردم مگر واکنشهای حاد و دور از انتظار تو.آخر تو چنان به مگی بی اعتنا و بی علاقه بودی که فکر نمی کردم گم شدنش تاثیر چندانی برایت داشته باشد.
خدا می داند با چه حال زاری بعد از رسیدن به برایتون به پلیس مراجعه کردم.البته آنها حال زارم را به حساب ناراحتی ام گذاشتمد و سعی کردند به من روحیه بدهند.با گفتن اینکه مگی را به زودی پیدا می کنند ، سعی در آرام کردنم داشتند.من در حالی که می دانستم پلیس هیچ وقت یا دست کم تا روزی که برای رفتن از انگلستان به فرودگاه نرفته ایم ، بچه را نخواهند دید ، با این حال از اینکه پلیس می گفت او را به زودی پیدا خواهد کرد ، وحشت می کردم.کارها خیلی خوب پیش رفت.درست برعکس آنچه انتظار داشتم.خلاصه با همان روحیه ی خراب و درمانده به خانه آمدم و ماجرا را برایت گفتم و از واکنشت غرق حیرت شدم.تو بلافاصله به طرف تلفن دویدی که پلیس را خبر کنی.گفتم پلیس را در جریان گذاشته ام.به طرف یخچال دویدی.یک لیوان مشروب ریختی و بلافاصله سرکشیدی. از دیدنت حالم به هم خورد.
جنی بیش از سه هفته نقش بازی کردن کار طاقت فرسا و شکننده ای بود که از خودم باور نداشتم.دیگر جرئت نمی کردم از خانه به فری و مادرم تلفن کنمومی دانستم پلیس با اطمینان از اینکه ربایندگان به زودی تلفن خواهند کرد و خواسته هایشان را خواهند گفت ، تلفن را تحت نظر دارد.مجبور بودم از محل کار تلفنی کوتاه بزنم و رمزی حال مگی را بپرسم.البته هفته اول را که هیچ کدام به یر کارمان نرفتیم.تو چنان در برابر این ماجرا واکنش نشان دادی که گاه خیال می کردم با کس دیگری...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)