فری و توران او را دیدند.برایش دست تکان دادند.توران به مگی گفت:نگاه کن پاپا امد.برایش دست تکان بده.
علی انها را دید و با نیرویی فوق العاده،مانند موجی که به سوی ساحل می دود،به جانبشان دوید و از چند قدمی برای مگی اغوش باز کرد.فری مگی را به بغلش داد.علی بی هیچ مقاومتی اجازه داد اشکهایش بریزد.مگی را در اغوش می فشرد و دستهایش را می بوسید.اما مگی ساکت و بی روح نگاهش می کرد.علی کلاه بزرک او را کنار زد تا راحت تر بتواند او را ببیند.اما با کنار رفتن کلاه دلش فشرده شد و حالی منقلب پرسید:موهاش کو؟
فری با لحن امرانه گفت:او نباید شناخته شود.با این همه عکسی که روزنامه ها از او چاپ کرده اند،مصلحت در این بود که تغییری در قیافه اش بدهیم.
در چشمهای مگی سرگردانی و ترس موج می زد.علی پرسید:چرا اینقدر با من بیگانه است؟چرا نمی خندد؟
_روزهای سختی را گذرانده.
_ولی در تمام این مدت نگفتید او ناراحت است.
_مگر کاری از دستت برمی امد؟
علی مگی را بیشتر به خود فشرد.((وای، مگی...مگی کوچولوی قشنگم.منم،پاپا،بخند.بخند، عزیزم.))
فری گفت:بیا برویم یک گوشه خلوت.این طوری جلب توجه می کنیم.
علی با لحن مخصوص گفت:((فری...))این کلمه را با حالتی بیان کرد که دل فری لرزید.او با هوش فراوان و ذکاوت کم نظیرش می دانست ادی این کلمه با این لحن دارای چه بار منفی ای است.در یک ان دنباله حرف علی را خواند:(فری،من نمی توانم جنی را رها کنم.))به همین دلیل با سرعت چمدان علی و چمدان توران را در کناری گذاشت.ساک مگی را روی چمدانها قرار داد و به دنبال چرخ دستی رفت.در ان دقایق رشته امور را او به دست داشت.علی احساس عذاب می کرد.اما او در این تجاوز حقوقی تنها نبود.مادر و خواهرش شریک بودند و تاییدش می نمودند.ان دو هرگز در داوری خود در مورد این اقدامشان تجدید نظر نکردند.
علی چشم به چشمهای پرسشگر و ترسان مگی دوخته بود.روحش از دیدن ان دو دریای غمگین می سوخت.دست او را گرفت و به صورت خود کشید.((مگی،نگاه کن.پاپا گریه می کند.چرا نمی خندی تا من هم بخندم و خوشحال شوم؟ بگو پاپا...بگو،عزیزم.دلم برای صدایت تنگ شده.))
توران تحت تاثیر قرار گرفته بود و پشت دیوار سکوت به اوضاع نگاه می کرد.
فری با باربری که چرخ دستی را حمل می کرد امد.با همان حالت امرانه همیشگی،پر هیجان خطاب به علی گفت:زود باش.باید هرچه زودتر کار را تمام کنید و به سالن ترانزیت بروید.این قیافه ها را هم به خودت نگیر.به اینده فکر کن.به روزهایی که ان زن اشغال انگلیسی در کنارت نیست که زندگی ات را سیاه کند.صدتا دختر مثل گل در تهران انتظارت را می کشند.
فری کلام و عزمی محکم داشت و بنیه روانی اش مثل توران قوی بود.هیجان گفته هایش مخاطب را با خود می برد.
با لحنی محکم پرسید:همه چیز را برداشته ای؟
علی با لحنی پر درد جواب داد:اره همه چیز.شناسنامه ایرانی و انگلیسی مگی.گذرنامه ایرانی خودم.مدارک هویت.اما...
فری نگذاشت ادامه بدهد.می دانست او همچنان عشق جنی رادر دل دارد.اما نمی دانست منشا این عشق و علت وجودی اش،بی نظمی مزمن خانواده ی بی گرمای عاطفی پدری است.گفت:علی،فراموش نکن از این لحظه باید دخترت را با نام ایرانی اش صدا کنیم.حواست کاملا جمع باشد.اگر یک بار،فقط یکبار او را<مگی> خطاب کنی،تمام نقشه هایمان نقش بر اب می شود.او <نازک>است.<نازک تمیمی>.
توران گفت:ما در تمام این مدت<نازک>صدایش کردیم که به گوشش اشنا باشد.
علی در بهت بود.با نگاه،گستره محزون صحنه را زیر نظر گرفته بود و حالتی بیمار گونه داشت.
فری نگاهش را تاب نیاورد.با لحنی سرزنش امیز گفت:تو مثلا مردی!محکم باش.بچه را بده به مامان.این قدر ضعیف نباش.باید زودتر بروید.سعی کن کاملا عادی و طبیعی باشی.
توران هم در ادامه صحبت او گفت:هیچ دلیلی برای ترسیدن وجود ندارد.نازک تمیمی فرزند توست.شناسنامه اش این را نشان می دهد.و مثل همه بچه هایی که به سن قانونی نرسیده اند،اسمش در گذرنامه تو وارد شده.ما هیچ کار خلافی نکرده ایم.
علی با اندوه پرسید:پس اخلاق چه می شود؟
فری جوابش را داد:بعضی وقتها چقدر صحبت از اخلاق بی مزه است.
_ما نمی توانیم به کاری که می کنیم افتخار کنیم.
_عیب ندارد.بگذار ما اخلاق متعالی نداشته باشیم.
_حقیقت رفتار ما خیلی بد و زشت است.
_خوبی و حقیقت همیشه همزاد هم نیستند.
توران گفت:هیچ جای ابهامی وجود ندارد.نگرانی تو کاملا بی مورد است.جای حرفهای اخلاقی هم اینجا نیست.حالا بیا برویم.ما کاملا موفق هستیم.مگر جنی معنی اخلاق را می فهمد که دم از اخلاق می زنی؟
علی سر تکان داد و گفت:موفقیت یعنی چه؟کدام موفقیت؟
_موفقیت یعنی شناختن فرصتهای طلایی و شکار بموقع انها.کاری که ما انجام داده ایم.
مگی همچنان ساکت و مبهوت بود.علی از سکوت و بی نشاطی او رنج می برد.نمی خواست لحظه ای از او جدا شود.نزدیک به یک ماه بود در ارزوی دیدارش سوخته بود.در تمام ان مدت حتی جرئت نکرده بود صدایش را ازپای تلفن بشنود.احتمال می داد پلیس برای تلفنشان شنود گذاشته باشد تا اگر ربایندگان تلفن کردند،سر نخی بدست اورد.
توران مگی را به زور از اغوش او گرفت.علی اعتراض کرد:مامان بگذارید در بغل خودم باشد.نمی دانید چه روزهای وحشتناکی را دور از او گذراندم.
_در بغل من کمتر جلب توجه می کند.
توران جلو تر می رفت.مگی برگشته بود و به علی نگاه می کرد.کلاهش کمی کنار رفته بود و دیدن سر بی مویش قلب علی را می فشرد.ان موهای طلایی و منگوله منگوله را می خواست.دوش به دوش هم وارد سالن شدند.توران زیر چشمی مواظب او بود.اهسته گفت:با این ظاهر پریشانی که به خودت گرفته ای،پلیس خیلی زود می تواند گیرمان بیندازد.طبیعی باش.
_مگر کارمان طبیعی است؟
_اصلا چمدانها را بده به من،ببرم به قسمت بار تحویل دهم. تو با این حال و روز همه را مشکوک می کنی.برو در تریا بشین تا من بیام.
_پس مگی را بدهید به من.
_اسم او نازک است.فراموش نکن.خودت می دانی چقدر برنامه ریزی کردیم تا به اینجا رسیدیم.
فری گفت:خب من دیگر باید بروم.انشاءالله هفته اینده در تهران میبینمتان.
توران گفت:اره تو برو.هم نباید دیده شوی،هم مونا در خانه تنهاست.می دانم به زودی پلیس به سراغت می اید.برو خانه.
فری انها را بوسید و با سرعت رفت.علی بپه را به بغل گرفت و به سوی تریا رفت و پشت یکی از میزها نشست.دقایقی بعد توران امد.با وجود تلاش فراوانی که می کرد،وضعیت چندان مطلوبی نداشت.او هم ساعات و دقایق پرالتهابی را می گذراند.اما نمی گذاشت درونیاتش بروز کند.خوب می فهمید علی بر لبه تیغ ایستاده و با هر غفلتی ممکن است سقوط کند.وقتی نشست،نفس نفس می زد.علی او را می پایید.متوجه اشوب او بود.به همین جهت بیشتر دچار دلهره و اضطراب می شد.اهسته گفت:شما هم رنگتان پریده!مضطرب هستید؟
_نه بابا،چه اضطرابی؟یک ماه است این بچه پدرم را دراورده.شوخی که نیست.مردم و زنده شدم تا یواش یواش به من عادت کرد.خسته ام!اضطراب یعنی چه؟اتفاقی نیفتاده!حالا بلند شو زودتر بریم سالن ترانزیت.
علی متزلزل بود.انگار وجودش تجزیه می شد.گفت:میترسم. اگر ماموران بازرسی مدارک....
_تو در این سالها که از ایران دور بوده ای هیچ بزرگ نشده ای ها!
_شما می دانید جرم ما بچه دزدی است؟می دانید اگر گیر بیفتیم چه مجازاتی در انتظارمان است؟می دانید دیگر تا ابد نمی توانم مگ..نازک را ببینم؟کار ما با هیچ منطق زندگی جور نیست.
_منطق زندگی در شکم حوادث است.ما همین امروز بعدازظهر در تهران و در خانه خودمان خواهیم بود.و تمام این فکر و خیالات تمام می شود.جنی لیاقت تو و این بچه معصوم را نداشت.مگر زن دائم الخمر می تواند مادر خوبی باشد؟
_اما او در این بیست و چند روز واقعا ادم دیگری شده بود.اصلا فکر نمی کردم اینقدر بچمان را دوست داشته باشد.نمی دانم چرا هیچ وقت نشان نداده بود به او علاقه دارد.
_مگر به تو نشان داده بود؟
_نه...اما من انتظاری نداشتم.چون عاشق او بودم.او هیچ وقت عاشق من نبود.
_پس چرا بعد از سه سال رابطه ترکت نکرد؟چرا حاضر به ازدواج شد؟
_نمی دانم.واقعا نمی دانم.
_وای... از دست تو با این ازدواج پنهانی و نپخته ات زندگی خودت و مرا سیاه کردی.بلند شو،بلند شو زودتر مدارک را نشان بدهیم و به سالن ترانزیت برویم.
_صبر کنید.هرچه دیرتر به ماموران بازرسی مراجعه کنیم بهتر است.در دقایق اخر هجوم زیاد است.مامورها فرصت کافی ندارند روی مدارک دقیق شوند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)