طی چند روز اولی که مگی گم شده بود،تمام اقوام جنی به خانه انها امده و همدردی کرده بودند.به خصوص مادرش.او با انکه خیلی پیر بود،امده بود و سعی میکرد انها را تسلی بدهد.اما این اقدامات چیزی نبود که اوضاع را عوض کند.مگی ربوده شده بود و هیچ کس هم رد و نشانی از او نداشت.
با گذشت روزها اگرچه پلیس همچنان پیگیر و مداوم در جستجوی بچه بود،شور و التهابات کم کم فرو کش میکرد.با این تفاوت که خانواده ها به نگهداری و مراقبت از فرزندانشان بیشتر حساس شده بودند.امد و رفت اقوام جنی،مثلا برادرش ریچارد و خواهرش کارول هم کمتر شده بود،و دوستان خانوادگیشان بیشتر به تماسهای تلفنی قناعت می کردند.هرکس زندگی عادی خودش را داشت.در ان مدت،چند روزنامه لندن هم عکسهایی از مگی را چاپ و از مردم برای پیدا کردن او استمداد کردند.اما مثل تمام موضوعات بزرگ که کم کم بر اثر تکرار اهمیتشان را از دست می دهند،موضوع به قالب ابعاد کوچکتری درمی امد.
سرانجام علی پس از یک هفته مرخصی به سرکارش بازگشت.جنی نیز با روحیه خراب و پرخاشگر به سر کار رفت.او با رفتارهای اهانت بار،کاری میکرد که علی نتواند در خانه هیچ ارامشی داشته باشد.با این حال علی تمام تلاشش را به کار می برد تا او را تسلی بدهد.حتی پیشهناد کرد به مسافرتی چند روزه بروند تا کمی التیام پیدا کنند.اما جنی پشت شخصیت خشن و کوبنده خود،که مصرف مشروب هم ان را تشدید می کرد،سنگر گرفته بود و به هیچ یک از راه حلهای علی تن نمی داد.رفتار او طوری بود که علی از مادر و خواهرش خواست دیگر به خانه او تلفن نکنند تا مورد اهانت جنی قرار نگیرند.قرار شد خود او انها را در جریان وقایع بگذارد.
جنی در پاسخ یکی از تلفنهای فری با گفتن:"لطفا اینقدر وقت مرا نگیرید"،او را به منتهای خشم و خروش رساند.فری در تماس بعدی به علی گفت:دختره احمق نمی داند با کی طرف است.چرا زودتر تکلیفت را روشن نمی کنی؟
علی صدایش را پایین اورد تا جنی که در اتاق خواب بود مکالمه اش را نشنود.
ان وقت در جواب گفت:اعصابم خرد است.دست کم تو ومامان مرا درک کنید.
جنی کینه جویانه خواسته بود با صلاحدید وکیلش از علی شکایت کند،اما او منصرفش کرده و گفته بود چون هیچ مدرکی دال بر سوءنیت یا سهل انگاری علی ندارند،شکایتش هیچ کمکی به حل قضیه نخواهد کرد.با این حال برادرش،ریچارد،که هیچ میانه خوبی با مهاجران؛به خصوص ایرانیان نداشت،او را به این کار تشویق می کرد.او از اول هم با ازدواج انها مخالف بود.همه جا احساسات ضد ایرانی اش را نشان می داد و می گفت که ما نباید تروریستها و گروگان گیرها را به کشورمان راه بدهیم،چه رسد به اینکه با انها ازدواج کنیم. چندبار هم صراحتا به علی گفته بود:"اگر به خاطر جنی نبود،هیچ وقت با تو معاشرت نمی کردم."
علی هرگز چنین مطالبی را به خانواده اش بروز نداده بود.برعکس،همیشه سعی داشت انها را مردمی مودب و با عاطفه معرفی کند،گرچه تمام رشته هایش با اولین سفر توران و فری به انگلستان پنبه شد و مادر و دختر در اولین دیدار معتقدشدند او با ازدواج پنهانی و خودسرانه اش،خود را به دامی سخت انداخته. با این حال علی به خاطر علاقه و عشق مفرطی که به جنی داشت،گوشش را به روی نکته های منفی ای که از مادر و خواهر می شنید،می بست.جنی از اول در اجتنابش از معاشرت کاملا مصمم ومصر بود،و این روحیه چنان کینه ای در دل فری ایجاد کرده بود که تصمیم گرفت با نفوذی که در برادر دارد،او را تا پای طلاق کمک کند.وقتی مادرشان برای دیدار پسر و دخترش به انگلستان امد،او چنان مادر را علیه جنی برانگیخت که توران هم مصمم شد به حمایت از پسرش برخیزد تا جنی را از زندگی او بیرون کند.
توران هرقدر برای لذت بردن از مونا،نوه دختری اش،ازاد و راحت بود،به همان میزان از دیدن مگی،نوه پسری اش،محرومیت می کشید.او که اقتدار و حاکمیتش از سوی عروس انگلیس اش سخت لطمه خورده بود،یب انکه واکنش بارزی نشان دهد،اخرین تصمیمش را گرفت:"من نمی گذارم علی تا اخر عمر در چنگال این از دماغ فیل افتاده اسیر باشد."البته وقتی این تصمیم را گرفت،اطلاع نداشت قوانین انگلستان کاملا به نفع زن است،و در مورد فرزندان هم تابعیت را به خاک می دهد،نه خون.تولد در سرزمین انگلستان به طور طبیعی به مگی تابعیت انگلیسی داده بود.فری هم نمی دانست.او در یکی از مکالماتش با علی گفته:"تا وقتی جنی را طلاق نداده ای،اسم مرا نیاور."فری از میزان علاقه و وابستگی علی نسبت به خودش کاملا مطمئن بود می دانست چنین تهدیدی علی را وادار به عمل می کند.اما با توضیح او تازه متوجه شد کا به این اسانیها نیست.علی به او گفت:"دادگاه همه چیز،حتی مگی را به جنی می دهد و من بدون مگی می میرم."
همان سال عید بود که فری و شوهرش،دانا و دخترشان،مونا برای تعطیلات نوروز به ایران رفتند و با مرگ ناگهانی و فاجعه امیز دانا،فری تا مدتها نتوانست به انگلستان برگردد.اما زمانی که سرانجام او و توران تصمیم گرفتند برای سر و سامان دادن به خانه و زندگی اش که به مدت طولانی رها شده بود به لندن برگردند،هردو مطمئن بودند جنی با توجه به لطماتی که انها به دلیل مرگ دنا تحمل کرده اند،درصدد دلجویی شان بر خواهد امد و این بار با رویی باز پذیرایشان خواهد شد. ولی هردو اشتباه کرده بودند.جنی مانند گذشته سرد و بی اعتنا،به دو سه بار دعوت کردن انها اکتفا کرد و مادر و دختر را به اوج خشم و کینه کشاند. این خشم و خروش به صورت قطع یکباره ارتباط با جنی نشان داده شد،و از همان موقع توران به قالب شخصیت غالبش فرو رفت.او در این بعد از شخصیت،ویژگی های خاص خودش را پیدا می کرد.هوش شفاف و نگاه عمیقش حیرت انگیز می شد.او که در ان سن و سال هنوز رو به اینده داشت،چون ببری خشمگین منتظر فرصت ماند تا حمله اش را اغاز کند.اقتدار او همه را می رهاند.از دور پیدا بود پس مانده یک شکوه اشرافی است و از دیروزهای اشباع شده از قدرت،پا به امروز گذاشته.ودخترش که پا جای پای او گذاشته بود،اخرین مظهر ان دودمان بود.
ده روز از گم شدن مگی گذشته بود که پلیس در محل کار علی حاضر شد و به او اطلاع داد جسد کودکی با مشخصات شبیه مگی در کانال ابی پیدا شده،اما صورتش به دلیل تورم و سیاه شدگی قابل تشخیص نیست.پلیس به علی گفت خودش هرطور صلاح می داند،جنی را در جریان بگذارد.علی با دیدن پلیس چنان رنگش را باخت و منقلب شد که تا لحظاتی نتوانست بر خود مسلط شود.به وضوح می لرزید،و پلیس از اینکه مجبور شده بود چنین خبر هولناکی را به او بدهد عذرخواهی کرد.علی پس از دقایقی گفت در خود توانایی رساندن چنین خبری را نمی بیند،ودر خواست کرد جنی را برای شناسایی جنازه ببرند.اما پلیس گفت:"در تاریکی اسراری نهفته است که بی چراغ قابل کشف نیست.ما احتیاج به راهنمایی داریم تا هویت جسد را کشف کنیم." پلیس با نگاهی تیز او را بررسی کرد چنان که گویی توضیح معما فقط در چشمهای دو دو زده و گمگشته اوست.اما بی انکه به مقصودی رسیده باشد،از همانجا یکراست به محل کار جنی رفت و علی را با کوهی از فکر و خیالات تنها گذاشت.
کمتر از یک ساعت از رفتن پلیس،جنی تلفن کرد و با جیغهای عصبی بر سر علی فریاد زد:"تو مقصر مرگ مگی هستی.تو مستحق مرگی و باید بمیری."
علی گوشی را گذاشت و پس از گفتگویی کوتاه با رئیس شرکت،شتابان و سراسیمه به سراغ جنی رفت و با کمک کارکنان و رئیس انجا او را نسبتا ارام کرد.در طول راه رفتن به سرد خانه سعی کرد در عین سکوت،خونسردی اش را حفظ کند تا جنی ارام بماند.اما او رام شدنی نبود،و تا وقتی که در سرد خانه جنازه کودک ناشناس را ندید،ارام نگرفت. صورت کودک چنان سیاه و متورم بود که نمی شد قیافه اش را تشخیص داد.جنی با دیدن ان جسد دیوانه وار به سویش دوید و به سرعت جسد را برگرداند و به پشتش نگاه کرد.علی منقلب و طوفانی در کنار او بود و فقط سعی می کرد ارامش کند.جنی با دیدن پشت بچه نفسی راحت کشید و گفت:"این جسد مگی نیست.مگی در پشتش یک خال بزرگ دارد."
وقتی از اداره پلیس بیرون می رفتند،حالشان چنان خراب و بحرانی بود که پلیس اجازه نداد هیچکدامشان رانندگی کنند.انها را با اتومبیل گشت به خانه رساندند و ساعتی بعدهم اتومبیلشان را دم منزل تحویل دادند.
جنی به محض رسیدن به خانه،شیشه مشروب را از یخچال بیرون اورد.او برای کاهش بحرانهایش هر چه بیشتر مشروب میخورد و خود را خراب تر میکرد،ودر مقابل علی که اعتراض می کرد و می گفت:"مگر قصد خودکشی داری که اینقدر الکل مصرف می کنی؟"فریاد میزد:"تو مسئول تمام بدبختیهایمان هستی."
این بار علی نتوانست سکوت کند.چنان اشفته و طوفانی بود که به رغم شیوه همیشگی اش با فریادی کر کننده جوابش را داد:"تو لیاقت ان طفل بی گناه را نداشتی.به جای توجه به او خودت را با الکل مسموم می کردی و می کنی!تو اگر او را دوست داشتی دائم الخمر نبودی.دیگر از دستت خسته شدم."
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)