گفته او جنی را تحت تاثیر قرار داد.سعی کرد بیشتر بر خود مسلط باشد.وقتی وی ساکت شد،علی ادامه داد:"بیش از چهار ساعت وضع به همین منوال گذشت.مگی انقدر بازی با ماسه ها را دوست داشت که جز گهگاه که بر میگشت ونگاهم میکرد و خیالش از بودنم راحت میشد،کاری به کارم نداشت.من هم از دیدن او وهم از حمام افتابی که گرفته بودم لذت میبردم."
در اینجا ادوارد هیوم ابروهایش را بالا کشید وبا تعجب پرسید :"چهار ساعت افتاب گرفتید؟اما اصلا برنزه نشده اید!"
علی لحظه ای سکوت کرد وسپس جواب داد:"ما شرقیها که پوست نسبتا تیره ای داریم،با افتاب بی رمق انگلستان برنزه نمیشویم."بعد ادامه داد:"وقتی به ساعت نگاه کردم،دیدم وقت ان رسیده که به خانه برگردیم.به سراغش رفتم.دیدم لاستیکی اش را کثیف کرده.تصمیم گرفتم بروم از اتومبیل لاستیکی تمیزش را که جنی در ساک گذاشته بود بیاورم.دستهای کوچکش را بوسیدم و گفتم همان جا بماند تا برگردم.اما وقتی برگشتم....."صدای علی لرزید.دیگر نتوانست ادامه دهد.
جنی با سوز و گداز اشک می ریخت و علی طاقت از دست داده بود.با کمی پرخاش به او گفت:"تو می دانی من از گریه بدم می اید.چرا ارام نمی گیری؟"
جنی از جا برخاست و به اشپزخانه رفت.علی نمی دانست از دست خبرنگار سمجی که با رفتار ملایم و مودبانه او را در منگنه گذاشته بود چه کند.یکی دوبار خواست سرش فریاد بکشد که برود و دست از سرش بردارد،اما به خود فشار اورد وتحمل کرد.
دقایقی بعد جنی با سینی ای که سه لیوان مشروب در ان بود به سالن امد. علی او را برانداز کرد.قلبش فشرده شد.پلکهای جنی بر اثر گریه متورم شده و چهره اش دردمند بود.او سینی را روی میز گذاشت و خود لیوانی برداشت.کمی از ان نوشید تا بغضش را فرو دهد.سپس به خبرنگار گفت"در روزنامه تان بنویسید مگی تمام زندگی من است اورا به من برگردانید.
ادوارد هیوم متالم ومتاسف،سرش را پایین انداخت و خطاب به او گفت:"حاضرید به یابنده دخترتان مژدگانی بدهید؟"
جنی چنان که گویی خبر خوشی شنیده باشد، با هیجان گفت:"بله،بله.حاضرم درامد یک سالم را به عنوان مژدگانی بدهم."
علی همچنان عرق می ریخت.جنی چنان تغییر شخصیت داده بود که او نمی توانست باور کند.ان زن خونسرد و مغرور و بی احساس که همیشه ارزوی رفتاری عاطفی و احساسی را به دل وی گذاشته بود، چون چشمه ای بی انتها از عشق می جوشید و می خروشید.جنی در طول شش سال اشنایی شان،که سه سال ان به دوستی گذشته بود و اکنون سه سال بود ازدواج کرده بودند،چون مجسمه ای زیبا ولی بی روح و سردی سرسختانه اوچنان ذاتی شخصیتش بود که اگرچه همیشه علی را در نیاز فراجسمانی تشنه کام گذاشته بود،حالا که شخصیت دیگری از خود نشان می داد،علی بی اختیار حاضر نبود برداشتی راکه از او داشت در هم بریزد.عادت بخش عظیمی از همزیستی اش با جنی را تشکیل می داد،عادتی که شرطی اش کرده بود تا او را همیشه دست نیافتنی ببیند.وی مدتها بود بین خود و ارزوهایش چنان فاصله کهکشانی ای می دید که کم کم فراموش کرده بود از زن چه میخواهد.به همین دلیل از روزی که شگفت زده خبر دار شد جنی نطفه او را در رحم دارد،تمام گنج احساس و عاطفه و عشق سر خورده اش را نثار جنینی کرد که با حضور ناپیدایش در بطن مادر،اورا به بهشتی گمشده نزدیک میکرد.
خبرنگار خطاب به جنی گفت:"پس هرچه زودتر به تمام روزنامه ها اگهی بدهید و مبلغ مژدگانی را هم ذکر کنید."