صفحه 20 از 20 نخستنخست ... 101617181920
نمایش نتایج: از شماره 191 تا 199 , از مجموع 199

موضوع: رمان الهه ناز ( جلد اول )-(جلد دوم)

  1. #191
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت شصت و هفتم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    و اما نسرین! آن قدر ناز و ادا آمد كه دل ما را زد. پشت دستم را داغ كردم دیگر خودم را وارد این ماجراها نكنك. خلاصه ده روز بعد جواب مثبتش را اعلام كرد. بیچاره فرهان لپهایش فرو رفته بود، بس كه غصه خورده بود. گاهی عصبانی می شدم و با نسرین تماس می گرفتم و می گفتم:

    خودت رو خیلی لوس كردی ها، یا بگو آره یا بگو نه، یعنی چه؟ بیچاره فرهان رو زجركش كردی.

    می خندید و می گفت:

    خونسرد باش دوست من، به خودت فشار نیار، یه موقع بچه ت زود به دنیا میاد.

    همیشه همین طور بود، آرام و خونسرد و مسلط به كار. هركاری را آهسته و آرام انجام می داد. انگار می ترسید از زیبایی و وقارش چیزی روی زمین بریزد و حیف و میل شود. وقتی روز خواستگاری، جلوی فرهان چای تعارف كرد، در گوش منصور گفتم:

    می تونی یه چرت بخوابی عزیزم، تا خم بشه و فرهان چای برداره و دوباره راست بشه، نیم ساعتی طول می كشه.

    منصور لبخند زد و گفت:

    همینش آدم رو می كشه عزیزم، البته به چشم خواهری ها. دوباره اون ابروهات رو گره كور نزنی.
    خوشم باشه، خوشم باشه.
    می دونی مردها از آروم بودن خانمها چه استنباطی دارن؟
    نخیر، متخصص این موارد شمایین، لطفا بفرمایین.
    وقتی زنی آروم و خونسرده، یعنی ناز داره، یعنی دیر عصبانی می شه و باظرفیته. یعنی بهترین پناهگاه و آرامگاه برای شوهرشه.
    آهان كه این طور.

    لبخند زدم چون حق با منصور بود. تمام زیبایی زن، در آرامش و متانت اوست، و فرهان حسابی در برابر نسرین خودش را باخته بود. چنان نگاه قشنگی به نسرین كرد كه یك لحظه حسادت كردم، چرا اولین بار كه منصور برای عیادت از گیتی به منزل ما آمد و من به او شربت تعارف كردم، از چنین نگاهی محروم ماندم. ولی بعد سریع یادم افتاد كه نگاه منصور وقتی كه در حضور بهرام و خانواده اش به منصور چای تعارف كردم، از این هم قشنگ تر بود، ملتمسانه تر و عاشقانه تر. همان روز كه بهرام به خواستگاریم آمده بود و منصور قالب تهی كرده بود، تا آن حد كه سر شام قلبش درد گرفت و دچار تشنج شد.

    ما نباید رفتار همسرانمان را با هم مقایسه كنیم. شاید عمل متفاوت باشد، یكی احساساتی تر برخورد كند و یكی سنگین تر و تودارتر. ولی مهم باطن عمل و نیت عمل استو مهم نفس عمل است. باید بدانیم همه مردها دیوانه وار به همسرانشان علاقه دارند، درست همان قدر كه ما به همسرانمان عشق می ورزیم. همه مردها بهترین و با ارزش ترین چیزهای دنیا را برای همسرشان می خواهد، حالا یكی می تواند و تهیه می كند، یكی نمی تواند و خجالت می كشد. مهم این است كه می خواهند، مهم این است كه ما را می پرستند، حتی مردی كه با همسرش عصبانی تر از دیگری برخورد می كند شاید بیشتر عاشق همسرش باشد. فقط شیوه رفتارش و تربیتش متفاوت است. روش ابراز علاقه اش متفاوت است و البته چه بهتر كه رفتارش را اصلاح كنه. پس چقدر زیباست كه در زندگی زناشویی جویای باطن افراد باشیم.

    فرهان بالاترین مهر، بهترین خرید و مجلل ترین عروسی را برای نسرین خانم قانع و متواضع ترتیب داد. چون وسعش می رسید. اگر هم نمی رسید فرقی نمی كرد. همان قدر نسرین را دوست داشت. جالب اینجا بود كه فرهان آن قدر برای بردن نسرین عجله داشت كه به او فرصت نداد اقلا كمی خجالتش بریزد. نسرین حتی خجالت می كشید با فرهان برقصد، چه برسد به اینكه در آغوش فرهان برود. خود این مسئله برای فرهان دنیایی ارزش داشت چون می فهمید كه چه همسر پاك و نجیبی اختیار كرده است. بالاخره شیطنت كردیم و آنها را وادار به رقص كردیم. مثل معروفی هست كه می گوید طرف آب نمی بیند وگرنه شناگر ماهری است. نسرین آن قدر قشنگ با فرهان می رقصید كه همه حیرت كرده بودیم. فرهان گونه اش را به گونه نسرین چسباند و در گوشش پچ پچ كرد. متاسفانه نفهمیدم چه گفت. بعد نسرین دستش را دور گردن فرهان حلقه كرد و گونه اش را به گونه همسرش بیشتر فشرد. با دقت لب خوانی كردم. در گوشش گفت:

    زیباترین لحظه زندگیمه پرویز جان، چون الان كه توی آغوشتن و با گرمای وجودت گرم می شم، مطمئنم كه انتخاب درستی كردم.

    بعد صورتش را مقابل صورت پرویز گرفت و گفت:

    دوستت دارم پرویز.

    پرویز نگاه عاشقانه ای به نسرین كرد و بعد بدون رودرواسی بوسه ای به لب نسرین زد و این بار فهمیدم كه گفت:

    آخ كه چقدر دوستت دارم.

    نسرین دوباره سرش را روی شانه فرهان گذاشت و در خوشبختی اش غرق شد.

    من خودم را خوشبخت تر از آنها می دانستم، از این جهت كه بانی ازدواج و خوشبختی آنها شدم. از اینكه توانستم زحمتهای آقا كریم و همسرش را جبران كنم و عشق خودم را از قلب فرهان بیرون بكشم و مهر دختر خوبی چون نسرین را جایگزینش كنم. به اضافه اینكه منصور را دارم. او كه عشق من، هستی من، شریك غمها و شادیهای من و پدر فرزند من است.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #192
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت شصت و هشتم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    دوران شش ماهگی بارداریم را می گذرانم كه مرتضی و نرگس با هم عقد كردند. هر روز كه می گذشت بیشتر از پیش به راز و حكت سفر از شیراز به تهران پی می بردم. روزگار چه بازیهای عجیبی را با انسان شروع می كند و هیچ پایانی هم براش قائل نیست.

    روزها در خانه كلافه بودم. روزهای بارداری را با غر و گلایه می گذراندم، دلم می خواست مدام در كنار منصور باشم اما مگر می شد، فقط و فقط باید استراحت می كردم. مراقبت،
    رسیدگی و وابستگی منصور، من را وابسته تر كرده بود، حتی الامكان از كنار من تكان نمی خورد، انگار از اینكه باز همسر و فرزندش را تنها بگذارد وحشت داشت. مرگ غیرقابل باور گیتی و فرزندش تجربه ای تلخ برایش به یادگار گذاشته بود. من خوب می فهمیدم كه چه انقلابی در درون منصور برپاست، باور نداشت این بار فرزندش را در آغوش می گیرد. با كمال حیرت می دیدم كه نماز می خونه و از خدا كمك می خواد. چه چیز لذت بخش تر از این، منصوری كه روزی كفر می گفت و می گفت كدوم خدا؟ حالا یك بنده مخلص و مومن شده بود، آره حق با گیتی بود، خداوند او را وسیله كرده بود تا خودش را به منصور یادآوری كند. حالا منصور با اینكه مصیبت های زیادی را پشت سر گذاشته بود روز به روز بیشتر به خدا گرایش پیدا می كرد و همین روز به روز آرامترش می كرد. می دانست همه چیز به خواست و اراده خداست و اگر ز روی حكمت ببندد دری حتما به رحمت گشاد دردیگری.

    دو هفته ای به زایمانم باقی بود. مراقبتها شدیدتر شده بود و دلتنگی های من بیشتر. یك روز در حال لعنت كردن خودم بودم كه چرا زود باردار شدم و خانه نشین كه زنگ تلفن به صدا در آمد.

    سلام.
    سلام، نسرین جون چطوری؟
    خوبم، تو چطوری؟
    بد و عصبانی. پشیمان و خسته.
    چرا؟
    خسته شدم. به خدا هیچ كاری نمی ذارن بكنم.
    خوبیت را می خوان. برو شكر كن همچین مراقبتهای داری، كاش منهم مادرشوهر داشتم.
    خدا رحمت كند خانم فرهان را زن خوبی بود. حالا عوض آن خدابیامرز خود پرویز بهت محبت می كنه.
    آن كه البته.
    خب، چه خبرها؟
    به قول گیتی خدابیامرز خبرها حاكی از اینه كه فردا شب شام می دهیم.
    نه بابا، بگو به خدا.
    عجب بی چشم و روئی هستی گیسو، هفته پیش بهت جوجه كباب دادیم.
    یادم نمیاد.
    وقتی دیدمت یكی می زنم تو سرت كه یادت بیاد.
    ما چقدر مزاحم شیم عروس خانم؟
    پنج ماه گذشته. آخه چه عروسی و مزاحمتی.
    دور از جون تو كفن هم بری بهت می گم عروس خانم چون خیلی عروس خوشگلی شده بودی.
    احتمالا آن موقع مال خوشگلیم نیست كه بهم می گی عروس. مال رنگ پارچه كفنه. حالا از كجا انقدر مطمئنی كه من زودتر از تو می میرم؟
    من با خود عهد كردم حلوای همه را بخورم. بعد بمیرم. آخه خیلی حلوا دوست دارم.ل+
    تو چی دوست نداری؟
    هوو رو اصلا دوست ندارم.
    باشه من زودتر به جناب عزرائیل جواب مثبت می دم كه به آنچه دوست داری برسی.
    خدا نكنه. خدا آن روز رو نیاره كه من فرهان را در ماتم ببینم.
    اون كه تا اون موقع هفت كفن پوسانده گیسو. اول او باید بره آن دنیا، اگه خوب بود من هم برم.
    چه بدجنسی تو. بوی پول به مشامت خورده سیصد و شصت درجه عاطفه ات چرخیده.
    من هنوز همون نسرین دختر آقا كریم مسافركشم. افتخار هم می كنم از پول زحمت كشی پدرمه كه الان خوشبختم.
    تو خانمی و هربار كه پرویز منو دعا می كنه برام دنیائی ارزش داره.
    تو لطف داری خوبی از خودته. چه حال و خبر؟
    همه خیلی بهم گیر می دن، تا آقا نبی برام تكلیف معلوم می كنه. آسه برو، آسه بیا. می خوام برم بیرون هوا بخورم می گن سرما می خوری. می خوام برم دوش بگیرم می گن نفست می گیره.
    خب، پا به ماهی گیسو باید خیلی احتیاط كنی.
    این دو هفته هم به سلامتی بگذره راحت بشم ای خدا. دلم واسه دمر خوابیدن یك ذره شده نسرین.
    واسه شامهای من چی؟
    لك زده. اما چه فایده كه دیگه واسه ما كلفت و نوكر بهم زدی و دستپخت تو نیست.
    می خوام جوابشون كنم. من خودم از عهده همه چی بر میام. كار كردن تو خانه را دوست دارم.
    مگه زده سرت. تو چطور می خوای خانه به آن بزرگی رو تمیز كنی. چطور می خواهی به كارهای خانه برسی در حالیكه دانشگاه می ری.
    پرویز هم همین رو می گه. حالا چون اصرار می كنید باشه جوابشون نمی كنم.
    یك چیزی بهت می گم ها.
    نگو.
    خب، حالا شام به چه منظوره؟ ما كه تازه مزاحم بودیم.
    خانواده فرزاد میان دیدنمون، خواستیم شما هم باشید.
    ما باشیم كه چی بشه؟ نمی تونی تنهائی حرص و جوش بخوری؟
    نه، چشم دیدن هووهام رو ندارم.
    نخیر، بگو تو بیا كه به من گیر ندهند.
    بیخود می كنند. می دونی كه از كسی نمی خورم حرف بیخود بارمون كنند شكمشون را سفره می كنم.
    تو نمی خواد از من دفاع كنی از خودت و زندگیت دفاع كن جونم.
    آخه من زندگی و عشقم را از تو دارم، گیسو جان.
    قابل نبود.
    پرویز سر تا پاش جواهره. چی چی رو قابل دار نیست؟
    خودش یا پولهایش؟
    خودش.
    خب، الهی شكر. اما ما نمیاییم.
    ما منتظریم، نیای دیگه هیچی.
    آخه اعصابم را خرد می كنند، می دونی كه.
    تحملشون می كنیم. بیا دیگه خوش می گذره.
    باشه. ببینم نظر منصور چیه.
    پرویز گفت منصور می گه هر چی گیسو بگه. اما دوری از آنها به نفع زندگیمونه. به پرویز هم نصحیت كرده كه از اینها دوری كنه.
    اگه یك حرف حساب تو زندگیش زده همین بوده.
    آن كه بنده خدا فقط حرف حساب می زنه بی انصاف.
    تو از منصور دفاع كن من از فرهان كه رنگ زندگیمون همیشه سبز باشه نه سیاه.

    هر دو خندیدیم. نسرین گفت:

    پس بیایید. گوشی را بده خانم متین كه دعوتشون كنم.
    من خداحافظی می كنم از اینكه به یاد ما بودی ممنون.
    خواهش می كنم. قربانت گیسو جان.
    خداحافظ. گوشی، تا مادر رو صدا بزنم.

    همان موقع مادر به اتاق من آمد و گفت:

    گیسو جون مادر بیا برو حمام. من مراقبتم عزیزم.
    هر بار شما تو زحمت می افتید. از دست این منصور.
    چی از این بهتر مادر كه از عروس گلم و نوه مراقبت كنم.
    خدا شما را از ما نگیره. بیاید با نسرین جون صحبت كنید به موقع آمدید.

    وقتی مادر از نسرین خداحافظی كرد و گوشی را گذاشت گفت:

    سفارش كرد حتما تو را راضی كنم. مادر چرا نمی خوای بیای؟
    مادر جون یكبار نشد از اینها حرف مزخرف نشنوم.، از اینها باید دوری كرد.
    می دونم عزیزم. اما حسود بیشتر از همه خودش رو می سوزونه.
    عقد شما و پدر كه بود گفتند خوب واسه متینها مرتب دست بالا می كنید و رادمنشها را بهشون می اندازید. عروسی نسرین و پرویز برگشتند گفتند باز كه بانی خیر شدید. آخه آدم به اینها چی بگه مادر؟
    خدا جوابشون رو داده كه با تمام خوشگلیهاشون هنوز ازدواج نكرده ند. چشم ندارند ببینند خوشبختیم. من كه همیشه دعات می كنم دخترت. عجب شوهری واسه م پیدا كردی! مهه، ماهه.

    در حالیكه می خندیدم گفتم:

    انشاءالله به پای هم پیرشید. هر بلائی هم می خواهید سر پدرم بیارید من با شمام.
    فداشم می شم. خدا محسن هم رحمت كنه. اونهم خیلی خوب بود. خلاصه هرچی ماه و خورشیده نصیب متینها شده.
    بفرمائید نصیب رادمنشها.
    قربونت برم مادر، بیا برو حمام تا منصور نیامده و وسواسش گل نكرده.

    از حمام كه برگشتم حالم خراب شد قلبم به تندی می زد و نفسم بالا نمی آمد و تمام بدنم می لرزید. ثریا گفت:

    حتما گرسنه اید بریم ناهار بخورید.
    برام بیارید اینجا ثریا خانم. حال پایین آمدن ندارم.
    الان براتون می آورم.
    ثریا چند تا خرما هم بیار. بچه م فشارش آمده پایین، برو تا منصور نیامده حال گیسو را خوب كنیم كه الان می آید پدرم را در میاره.

    هنوز ثریا به پله ها نرسیده بود كه صدای بوق ماشین منصور آمد و مادر سیلی كوچكی به صورت خودش زد و گفت:

    چه زود آمد پسره. عجب شانسی دارم بخدا. ساعت تازه یكه.
    حال من بد می شه كه تقصیر شما نیست مادرجون. من ضعیفم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #193
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت شصت و نهم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    بعد از مدتی منصور وارد اتاق شد و سلام كرد و پرسید:

    چی شده گیسو؟ چرا رنگت پریده؟
    خسته م. چیزی نیست.
    مگه چكار كردی؟
    استراحت.
    باز تو رفتی حمام. دو روز پیش حمام بودی عزیز من.
    منصور جان پیله نكن عزیزم. حالم خوب نیست.

    منصور روی تخت نشست و دستم را تو دستش گرفت بعد بوسه ای به دستم زد و گفت:

    چه یخ كردی.
    منصور با شلوار بیرون نشستی روی ملحفه؟

    از جا پرید و گفت:

    آخ معذرت می خوام، حواسم پرت شد می گم ثریا عوض كنه. اما شما حرف رو عوض نكن.

    مادر گفت:

    والله یك ربع بیشتر تو حمام نبود، منصور.

    ثریا با سینی غذا وارد شد. گفت:

    سلام آقا، خسته نباشید.
    سلام ثریا، شما خسته نباشی.
    ممنوم. واسه شما هم غذا بیارم بالا.
    مامان شما خوردید؟
    من می رم با رادمنش می خورم پسرم.
    پس برای منهم بیار بالا ثریا.
    چشم.
    پدر جان؟
    یازده تا دوازده كه پیش ما بود. بعد رفت سراغ مطالعه اش، خب، منصور جان زنت تحولیت. من رفتم.

    منصور در حالیكه ساعتش رو از دست باز می كرد گفت:

    دور از جون مثل میت تحویلش می دهید؟ من آخه من با این چكار كنم مامان؟

    مادر لبخند ظریفی زد و در حالیكه از در خارج می شد گفت:

    هر كاری دوست داری باهاش بكن.

    منصور چشم بامزه ای گفت و ادامه داد:

    اینهم طاقت دوری از رادمنش رو نداره. ما رو باش عمر و زندگیمون رو دست كی سپردیم.
    منصور مادر از صبح پیش من بوده و مثل پروانه دورم چرخیده بی انصافی نكن.
    انشاءالله با هم خوش باشند شما هم به سلامتی فارغ شی خیال ما راحت بشه.

    منصور برای شستن دست و صورتش از اتاق خارج شد. سینی غذا را مقابلم كشیدم و به جان تیغهای ماهی افتادم كه منصور آمد و گفت:

    بهتری گیسو؟
    گرسنمه. بخورم خوب می شم.
    پس بخور دیگه. چرا سر فرصت كار می كنی؟ بچه ضعف كرد.
    جنین از خون من تغذیه می كنه نه از معده من تو رگهای من هم خون هست.
    خب خونی كه توش مداد ویتامینه نباشد چه فایده داره؟ بچه م غذای درست و حسابی نمی خوره.
    فكر كنم این بیاد دیگه ما باید زحمت رو كم كنیم. بیخود واسه خودم دردسر درست كردم.

    منصور كنارم نشست بوسه ای به گونه ام زد و گفت:

    همه چیز من اول توئی خودت هم خوب می دونی. بچه ضعیف و مردنی كه به دنیا بیاری اول از همه خودت زجر می كشی. ممنون ثریا.
    چیز دیگه ای لازم ندارید منصور خان؟
    نه ثریا فقط به محبوبه بگو ملحفه را عوض كنه.
    چشم.

    منصور سینی غذا را جلوش كشید و گفت:

    خب چه خبرها عزیز دلم؟
    توی خونه كه خبری نیست خبرها پیش شماست كه تو اجتماعید.
    پرویز برای فردا شب دعوتمون كرده.
    آره نسرین هم تماس گرفت. حالا بریم یا نریم؟
    امر امر شماست.
    من می گم نریم چون هم تازه اونجا بودیم هم حالم رو به راه نیست.
    و هم از مهمانهای آنها دل خوشی ندارم. اینو بگو.
    بله. خب مهمترینش اینه منصور.
    منهم به پرویز گفتم دوری از آنها واسه همه ما بهتره اما اصرار می كنه. می دونی كه بد پیله است.
    خب بریم نكنه بدشون بیاد.
    گیسو جان اگه یك چیزی گفتند كه حتما می گن موهای منو دونه دونه نكنی عزیزم. من حال و حوصله ندارم. فكرهات را بكن دلرحمیهای شما همیشه هم كار دست خودتون می ده هم كار دست من. حرف بزنند شكمشون را سفره می كنم. تو نگران نباش.

    منصور قاشق غذا را مقابل دهانش نگهداشت و با حیرت به من نگاه كرد و گفت:

    چكار می كنی؟
    همان كه شنیدی. دیگه ظرفیتم پره. می بینی كه دلم هم خیلی پره.

    منصور نگاهی به شكم من كرد و گفت:

    پس نمی خواد بریم خواهش می كنم.
    اما مادر و پدر میرن.
    خب، آنها برن. به خدا از وقتی می خوام با این خانواده رو به رو بشم اضطراب می گیرم تا وقتی كه باهام آشتی می كنی. ول كن گیسو جان. داریم راحت زندگیمون رو می كنیم.
    خب، حرف بیخود می زنند منصور، قبول نداری.
    خب، من هم همین رو می گم عزیزم، منتها تو شكم آنها رو سفره نمی كنی می آی خانه شكم منو سفره می كنی.

    غش غش زدم زیر خنده.

    منصور گفت:

    من نمی فهم بابا خدابیامرز این تحفه ها را از كجا پیدا كرد؟ البته حساب آقای فرزاد جداست مرد محترمیه.
    واقعا برام سواله كه این دخترها چطور از این پدرند.
    دختر به مادرش می ره و ایشاءالله دختر من هم به مادرش می ره الهی فدای جفتتون بشم.
    خدا نكنه. راستی منصور بهت گفتم كه دكتر گفت شاید دو قلو باشن.

    منصور با چشمان از حدقه بیرون زده پرسید:

    · دو قلو باشن؟
    · اینطور می گفت.
    · عجب دكتر حاذقیه كه بعد از نه ماه به این نتیجه رسیده.
    · همینطوری یك چیزی گفت. تیری پرتاب كرده یا به هدف می خوره یا نمی خوره.
    · تو چرا مسئله به این مهمی را حالا به من می گی؟
    · آخه به شكم من میاد دو قلو حامله باشم؟!
    · لابد ضعیفند. عصری بریم یك دكتر دیگه. گیسو نكنه دو قلوئند و ما بی خبریم.
    · نیستند عزیز من. یك قل هم به زوره.
    · بهت گفتم بریم پیش دكتر ... گفتی همین خوبه.
    · حالا چرا انقدر اعصابت را خرد می كنی؟

    منصور سینی غذا را كنار زد و گفت:

    خدای من آخه چرا حالا می گی. دو تا بچه دارن از تو تغذیه می كنند آنوقت همین غذاته. نه فكر خودتی نه فكر این طفل معصومها. واسه همینه كه شكمت جمع و جوره.
    منصور باز داری پیله می كنی ها. احساس من بهم دروغ نمی گه این یك قلوئه.
    همان احساس جنابعالی یه روزی به من تهمت زد كه زن دارم و زنبازی می كنم. یادت كه نرفته داشتی زندگیمون رو بهم می ریختی و بدبختمون می كردی.
    احساسم درست گفته بود تو رفته بودی خانه الناز اینها، منتها برای كار دیگه، من فقط كمی به خطا رفتم.
    كمی به خطا رفتی؟ بچه رو كه داشتی می كشتی هیچ، خودت رو هم داشتی می كشتی.
    چرا دوباره داری قبرستون كهنه می شكافی؟
    آخه تو همه چیز رو سرسری می گیری. بعد از دو هفته داری می گی دو قلوئه. دو هفته كه هیچ، نه ماه.
    آخه من جدی نگرفتم. تازه اصلا پنچ قلوئه مگه فرقی می كنه؟

    منصور از جا بلند شد و گفت:

    اصلا متوجه نیستی گیسو.
    خب اگه دو قلو باشه دو تا سیسمونی میارم نگران نباش. بشین غذات را بخور.
    چه وقت شوخیه زن؟
    تو دوست نداری دو قلو باشه؟
    از خدامه. از این ناراحتم كه در حق تو و اینها كوتاهی شده.
    بابا به خدا اگه می دونستم دو قلو هم حامله م همینقدر می خوردم، همینقدر می خوابیدم، چرا انقدر حری می خوری؟
    می خوای دو تا بچه یك كیلویی رو دستم بذاری كه یكی تو سر خودم بزنم یكی تو سر اینها. بخور ببینم كه نخوری قاتی می كنم.
    من نمی تونم این همه بخورم منصور. چرا اینطوری می كنی؟
    شما ژن چند قلوئه دارید. مطمئنا دو قلوئه. حالا عصری می برمت یك دكتر دیگه.
    من قول می دم بچه های سالم برات بیارم. ولم كن.
    من خودت رو هم سالم می خوام چرا متوجه نیستی كه وجودت برام حیاتیه. زن.
    پس خودت هم بشین بخور.
    من اشتهام كور شد. آرامش به من نیومده گفتم زود برم خونه ها. دلم شور می زد.
    تا نخوری، من هم نمی خورم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #194
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت هفتاد - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    منصور نشست و با هم شروع به غذا خوردن كردیم. وقتی به منزل فرهان رسیدیم هنوز خانواده فرزاد نیامده بودند و احساس آرامش می كردیم. اما این آرامش و اطمینان خاطر بیست دقیقه بیشتر طول نكشید و اولین گلی كه خوردم از الناز بود، آن هم هنگام سلام و احوالپرسی كه گفت:

    وای چقدر قیافتون عوض شده گیسو جان فكر نكنم منصور خان دیگه هوس بچه بكنه.

    آب شدم رفتم تو زمین و برگشتم رو زمین. به منصور خیره شدم كه حرفی بزنه اما مضطرب و لال من را تماشا می كرد. در عوض مادر جون گفت:

    بچه م كمی ورم كرده كه خب طبیعیه الناز جان، حالا خودت كه باردار شدی می فهمی.

    دلم خنك شد اما شكمشون رو كه سفره نكردم هیچ با سكوتم اجازه دادم كه چند دقیقه بعد المیرا دهان باز كنه و بگه:

    خب نسرین خانم چه می كنید با محبتهای دوست عزیزی مثل گیسو جان. واقعا مانده م متحیر كه ایشون چطور می تونند همه را بهم پیوند بدهند.

    نسرین نگاهی به من كرد و خونسرد رو به المیرا گفت:

    همیشه دعا گوش هستم. دوست فقط گیسو.
    خیلی دوستشون دارید؟
    منظورتون چه كسی است؟
    آقای مهندس فرهان را می گم.
    اصلا رقمی براش وجود نداره.

    الناز با خنده پرسید:

    · یعنی صفره؟!
    · صفر یك عدده و اتفاقا عددی است كه از كوچكترین عددها بزرگترین و بیشترین رقمها را می سازه و اندازه علاقه من به پرویز رقمی ست پره صفر.

    از حاضر جوابی نسرین لذت می بردم اما لبخندم را برای منصور جمع كردم تا حساب كار دستش بیاد. مادر پرسید:

    شما دو تا چرا ازدواج نمی كنید؟ داره دیر می شه ها.

    المیرا گفت:

    والله دست رو هر كسی می ذاریم می برنشون. مثل اینكه دستمون خیلی سبكه خانم متین.

    فریاد خنده بلند شد. اما پدر كه از دست این دو تا خشمگین به نظر می رسید فقط لبخند كمرنگی زد و گفت:

    خب شاید علتش اینه كه شما دست رو آقایون می ذارید بذارید آنها دست رو شما بذارند.

    آخ كه خدا می داند چقدر دلم خنك شد الناز و المیرا جا خوردند و الناز گفت:

    پس چطور گیسو خانم شما خوشبخت شدند؟ جناب رادمنش!

    پدر به مادر اشاره كرد و گفت:

    اینجا شاهدی داریم كه كفایت می كنه، دختر من هم انقدر انتظار كشید تا دست روش گذاشتند. البته گیسو به منصور خیلی علاقه داشت اما هرگز پا پیش نذاشت كه یه موقع نبرنش. مرجان جون شما شاهدی دیگه.

    همه زدیم زیر خنده و مادر گفت:

    منصور دیوانه گیسو بود و هست. ما هم زدیم و بردیم.

    آقای فرزاد به شوخی گفت:

    این برد در مورد جناب رادمنش هم صادقه مرجان خانم؟

    مادر خندید و گفت:

    البته كه صادقه. پدر و دختر در خوبی همتا ندارند.

    من و پدر همزمان گفتیم:

    خوبی از خودتونه.

    خانم فرزاد گفت:

    نسرین جان از گیسو جان یاد بگیر سریع میخت را بكوب.

    منصور و پرویز مضطرب به هم نگاه كردند. انقدر از گوشه كنایه های این مادر ناتنی و خوهران سیندرلا حرص می خوردم كه بچه ها تو دلم پیچ و تاب می خوردند و دنبال هم می كردند. جواب داشتم اما ملاحظه هم داشتم.

    نسرین پرسید:

    منظورتون چیه خانم فرزاد؟ عذر می خوام.
    منظورم اینه كه زودتر مادرشو عزیزم و یك وارث بیار.

    نسرین با لبخند تلخی نگاهی به من كرد كه مثل برج زهرمار نشسته بودم، سپس گفت:

    باشه روش فكر می كنم اتفاقا پرویز جان خیلی دلش بچه می خواد، منتها می بینم با درس و دانشگاه جور در نمیاد خانم فرزاد. اما اگه بنا به فرمایش شما وجود بچه باعث محكم شدن زندگیم باشه و پرویز را تا آخر عمر كنارم داشته باشم سختی ها را تحمل می كنم و براش بچه میارم، هر كاری می كنم كه پرویز را از دست ندم. مگه عمرم به دنیا نباشه.

    شیرت حلالت ای كه امیدواری پرویز را عاشقتر كنی كه اینطور خونسرد می تونی جوابهای مودبانه بدهی. لذت می بردم و كمی از نظر فشار روانی تخلیه می شدم كه الناز گفت:

    فقط مواظب باشید مثل گیسو جان پف نكنید نسرین جان. گمان نكنم بچه م بتونه كاری كنه.

    المیرا و مادرش در خندیدن با او همراه شدند. گستاخی تا چه حد و سكوت ما تا چه حد؟ نگاهی به منصور كردم كه لبش را می گزید و حرص می خورد اما هنوز كما فی السابق لال لال بود.

    مادر جون گفت:

    زندگی اینا روی قیافه پایه ریزی نشده كه روی همان اصل هم ویران بشه الناز جان. اگه اینطور بود كه دخترهای دیگه ای برای فرهان و منصور وجود داشتند. این دو تا پسرهای خوب دنبال معنویات و درك بالا می گشتند كه شكر خدا همه چیز تمام گرفتند.

    ای كاش خانم متین تمام این جملات را در یك جمله خلاصه می كرد و می گفت پس چرا شما دو تا را نگرفتند.

    آقای فرزاد برای اینكه حرف عوض كنه گفت:

    ما همیشه از كمالات گیتی خانم خدا بیامرز، همچنین گیسو جان و نسرین خانم ذكر خیر می كنیم انشاءالله همیشه موفق باشند. راستی پرویز جان از خواهرت چه خبر؟ ایران نمیان؟
    نخیر قراره انشاءالله ما بریم جناب فرزاد، اینطوری نسرین جون را یه ماه عسل هم بردم. منتظریم نسرین این ترم را به پایان برسونه بعد بریم، به امید خدا.

    قیافه خانمان فرزاد دیدنی بود. خانم فرزاد گفت:

    به به پس عازم واشنگتون هستید. خیلی عالیه نسرین جون.

    الناز گفت:

    هیچ فكر می كردی یه روزی برید آمریكا نسرین جون؟

    موضوع این بود كه خودم را كه بدبخت كرده بودم هیچ نسرین هم گرفتار كرده بودم. اینبار جدا پرویز با وحشت به نسرین نگاه كرد. می دونست وقتی آن روی نسرین برگرده دیگه باید ترسید. اما نسرین همون دختر آقا كریم صادق مهمان نواز گفت:

    خب خدا جای حق نشسته همه ش كه نمی شه شماها برید مسافرت. یك كم هم به قول شما ما فقیر بیچاره ها بریم بگردیم. برای دیدن خواهر پرویز سر از پا نمی شناسم مرتب تماس می گیرن كه زودتر بریم.

    پرویز گفت:

    فقیر بیچاره چیه نسرین جان؟ تو تاج سر منی عزیزم.

    به منصور نگاه كردم و با نگاهم گفتم كه از فرهان یاد بگیر و آنطور بدتر از من لال و بهت زده نگیر بشین رو به روی من.

    الناز گفت:

    خدا خیلی هم جای حق ننشسته، نسرین خانم.
    چطور مگه؟ استغفرالله، كفر نگید تو رو خدا.
    خب حق ما خیلی چیزها بود مثلا یك آمریكا حقمون بود، اما هنوز نرفتیم، خدای شما كمی پارتی بازی می كنه و این عادلانه نیست.

    این بار نسرین به پرویز نگاه كرد و پرویز گفت:

    پارتی بازی چیه الناز خانم؟ خداوند عادل و مهربانه. باید دید چی به صلاحه و البته گاهی اراده هم شرطه. شما اراده كنید حتما می رید آمریكا.
    من آرزو ندارم مهندس فرهان همینطوری مثال زدم.

    نسرین خیلی جدی گفت:

    پس چرا اعتراض می كنید؟

    الناز جا خورد و به المیرا و مادرش نگاه كرد و با حالتی شكست خورده گفت:

    انگار نسرین خانم را عصبانی كردم؟
    من از حق خودم می گذرم، اما از حق كسی كه همیشه در رحمتش به روم باز بوده نمی تونم بگذرم. همانطور كه خدا همیشه از حق خودش می گذره اما از حق بنده هاش هرگز. اعتقادات هر كس برای خودش محترمه الناز خانم.
    خب، من هم اگه همچین خدای مهربون و دست دلبازی داشتم ازش دفاع می كردم.
    اگه قلبتون را صاف كنید و كمی زیباتر به دنیا و آدمهاش نگاه كنید متوجه می شید كه این خدا برای شما هم چنین بوده و هست. خدا بین بندگانش تبعیض قائل نمی شه.

    المیرا گفت:

    لابد شما هم دارید مهندس فرهان رو به راه راست می آورید.
    فرهان تو راه درست بود كه من انتخابش كردم. با اینحال ما همیشه تجربیاتمون رو در اختیار هم قرار می دیم تا زندگی قشنگ تری داشته باشیم.

    انگار دیدند با نسرین جدال كردن بی فایده است كه دوباره به سراغ من آمدند.

    الناز گفت:

    گیسو جان امشب شما فقط شنونده اید.
    پیشنهاد بزرگان را پذیرفتم.
    بزرگان نگفتند اصلا حرف نزنید. گفتند بیشتر شنونده باشید و كمتر حرف بزنید.

    به لحظه انفجار چیزی نمانده بود بنابراین گفتم:

    عوضش شما صحبت می فرمائید.

    باز به هم نگاه كردند. المیرا گفت:

    نكنه با منصور خان قهرید. همچین رو فرم نیستید.
    مگه آدم با دنیای محبت قهر می كنه؟
    پس چرا پكرید؟

    خیلی خواستم خودم رو كنترل كنم اما رو اعصابم پا گذاشته بود و پیله كرده بود. بنابراین گفتم:

    دارم به كنایه هائی كه بهم می زنید فكر می كنم و ظرفیتم را می سنجم.
    منظرمون گفتن و خندیدنه گیسو خانم جدی نگیرید.
    با مسخره كردن مردم؟ همه شوخیها دلنشین و بامزه نیستند.
    شما خیلی حساسید گیتی خانم محكمتر از شما بودند. خب آدم باردار پف می كنه دیگه طبیعیه.
    گیتی اگه محكم بود نمی مرد. گیتی طبعش از من حساستر و لطیفتر بود كه به خاطر رضایت شما از تمام عشقش منصور دست كشید یا واسه آن آدم كش دلسوزی كرد. گفتن هر حرفی درست نیست و هركس ظرفیتی داره.

    المیرا و الناز بهم نگاه كردند. خانم فرزاد گفت:

    اتفاقا دخترهای من شما را دوست دارند.
    در اینصورت من هم دوستشون دارم و برای خوشبختیشون دعا می كنم.

    رنگ و روی منصور پریده بود و مضطرب به من نگاه می كرد. لحظه ای همه ساكت شدند و مطمئنا پرویز با خودش می گفت نخواستم این كادوی عروسی رو.

    بعد از صرف شام گفتم منصور جان اگه اشكالی نداره بریم، منزل من نمی تونم زیاد بنشینم.

    منصور گفت:

    بریم عزیزم و از خدا خواسته برخاست و به منزل آمدیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #195
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت هفتاد و یكم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    وقتی مادر و پدر شب بخیر گفتند و رفتند به اتاق خواب آمدم و با عصبانیت كیفم را روی مبل پرت كردم. منصور گفت:

    چیه گیسو؟ چرا انقدر اخم و تخم میكنی من چه خطایی مرتكب شدم/
    خجالت كشیدی یك دفاع از زنت كنی.
    خودت دفاع كردی دیگه عزیز دلم. موقع كندن موهای من فرا رسیده؟

    بیخود عزیز دلم عزیز دلم نكن، مادره كه منو دوست داره نه تو.
    گیسو باز شروع كردی. من كه گفتم نریم این مهمانی آخرش اینه.
    پس آخر آخرش هم گوش كن. دیگه دوست ندارم اینها پاشون رو تو خانه من بذارند.
    گیسو جان اینها سالی دو سه بار میان اینجا اون هم تحمل كن. من نمی تونم بگم نیان.
    همین كه گفتم، آدم كه مجبور نیست دشمنش رو تحمل كنه.
    حالا چرا گریه می كنی؟ آخه آتها ارزشش رو دارند؟
    ولم كن تو تكیه گاه خوبی برای من نیستی اصلا بیخود بچه دار شدم.
    گیسو من ملاحظه نسرین و پرویز رو كردم درست مثل خودت. خانه مردم كه نمی شه دعوا راه انداخت.
    مگه پرویز دعوا كرد. از زنش فاع كرد.
    كجا می ری؟
    پیش مادر جون.
    آنجا می ری چكار؟
    می خوام آنجا بخوابم اعصابم متشنجه.

    سریع مقابلم ایستاد و گفت:

    منكه روم نمی شه بیام اونجا بخوابم، بیا بگیر بخواب همین جا. عزیز من.
    می خوام از تو دور باشم.
    آخه من چه گناهی كردم؟
    سكوت گناه توئه. من واسه بچه تو انقدر ورم كرده م.
    تو صد برابر این هم بشی باز همه چیز زندگی منی، قربونت برم.
    ولم كن زبون نریز، آنجائی كه لازمه زبانت رو كار بینداز.
    خب الان لازمه، چون نمی تونم بدون شماها بخوابم.
    شماها كیه. دیگه؟
    تو و این گوگول گولیها. آخه كجا می خوای بری از این جا بهتر؟

    با ناز و افاده نگاهم را ازش برگرفتم و روی مبل نشستم. خم شد منو بوسید و گفت:

    آن عفریته ها الان دارند می سوزند كه می بینند داری برام بچه میاری، حالا تازه نمی دونند دو تا هم می خوای بیاری، عوض یه میخ معمولی میخ طویله كوبیدی. وگرنه آتیش می گیرند.

    دیگه نتونستم اخم كنم و خنده بر لبم نقش بست ادامه داد. الهی كه اول فدای اون اشكهات بشه منصور، بعد فدای این خنده های یواشكیت. من قول شرف می دم یكروز حق اینها رو كف دستشون بذارم.

    لابد می خواهی بگیریشون و از پشت بهشون خنجر بزنی، حكایت آذره، لازم نكرده ازم دفاع كنی.
    من به گور بابام بخندم برم طرف این دو تا عجوزه. مگه از جونم سیر شده م؟
    منصور به خداوندی خدا حلالت نمی كنم اگه بعد از من این دو تا را بگیری.
    یعنی فكر می كنی دوتاشون رو به من می دن؟

    اخمهام را در هم كشیدم و خواستم از جا بلند شم اجازه نداد و گفت:

    بگیر بشین دارم شوخی می كنم عزیزم.
    بعید هم نیست دوتاشون رو بگیری. اصولا شانس شما دوتا دوتاست. آنهم دو تا خواهر.
    خدا اون روز رو نیاره كه سایه تو رو سر خودم و زندگیم نباشه، ایشاءالله اول من رو خاك كنند.
    مرگ خبر نمی كنه منصور. یه موقع دیدی سر زایمان رفتم. بچه هام رو به تو سپردم. نمی گم زن نگیر اما یكی رو بگیر كه واسه بچه هام مادری كنه. سراغ این دو تا عفریته نرو.
    همینطوریش اضطراب دارم تو دلم را خالی تر نكن. پاشو لباست رو عوض كن بگیریم بخوابیم.
    پاشو عزیزم، پاشو قربونت برم. خودت خوب می دونی كه چقدر ذلیل و عاشقم منتها عادت داری هر چند گاهی یه امتحانی ازم بگیری. بنده هم كه همیشه نمراتم بیسته، یه مهر هزارآفرین هم بزن پای پرونده همسرداریم كه دیگه خیالم راحت باشه. خب عزیزم؟
    روش فكر می كنم.
    فدای اون دندونهای ردیف بشم. خنده ت رو قایم نكن منم روم زیاد نمی شه. من همیشه خدمتگزار شمام. لالیم رو هم بذار به حساب این پرویز ذلیل شده كه همیشه مثل بند تنبون به ما احتیاج داره.

    فریاد خنده ام به هوا رفت. منصور فلك زده نفس پیروزمندانه ای بیرون داد و گفت:

    بالاخره موفق شده قهقهه قشنگ جنابعالی را به هوا بفرستم. الهی صد هزار مرتبه شكر كه این پرویز یك جا به درد ما خورد.
    پرویز همیشه به درد تو خورده یادت رفته؟
    من همیشه بهش مدیونم. زندگیم را بهم برگردوند.

    با لبخند نگاه عاشقانه ای تحویل منصور دادم. گرمی لبهاش رو روی لبم احساس كردم. وای كه چقدر این بوسه بهم روحیه بخشید. چقدر منصور را دوست داشتم.

    · خب حالا برم برات شیر عسل بیارم بخوری.

    منصور رفت. لباسم را عوض كردم و در دل به خاطر داشتن چنین همسری خدا را ستایش كردم و آرزو كردم كه حداقل تا زنده ام منصور را كنارم داشته باشم. چون آرزوی عمر جاودان برای خود و كسی كردن آرزویی محال و غیرممكنه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #196
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت هفتاد و دوم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    درد خواب را از من ربوده بود. به خودم می پیچیدم و نفس در سینه حبس می كردم تا منصور از خواب بیدار نشه. خیلی تحمل كردم، اما ساعت شش صبح صبرم تمام شد. بالاخره صداش زدم. مثل ترقه از جا پرید و پرسید:

    · وقتشه!
    · نمی دونم. فقط می دونم چهار ساعته دارم درد می كشم.


    · پس چرا بیدارم نكردی؟ · دلم نیومد.
    · دلم نیومد یعنی چی؟ الان وقت این دلسوزیهاست عزیز من؟
    · آخه تو سر درد داشتی با قرص خوابیدی.


    منصور نگاهی به ساعت كرد. برخاست چراغ را روشن كرد و گفت:

    چه عرقی كردی گیسو. این ملاحظه كاریهای تو آدم رو دیوانه می كنه. نكنه اتفاقی بیفته؟
    ای خدا دارم می میرم به دام برس.
    من برم مامان رو صدا بزنم.
    مزاحمشون نشو. خودت منو برسون بیمارستان.
    می خواهی فردا محاكمه م كنه؟
    خب، پس تماس بگیر. اینهمه راه رو نرو.

    شماره مادرش را گرفت سپس كمكم كرد تا لباسم را عوض كردم. مادر خیلی سریع آمد و گفت:

    الهی بمیرم تو از دیشب داری درد می كشی حالا می گی؟
    سلام مادر جون. ببخشید از خواب بیدارتون كردیم به منصور گفتم مزاحم نشه.
    دیگه چی؟ آنوقت خیلی بهم بر می خورد. پس من باید كی به درد شما بخورم؟ بریم عزیزم. بریم نكنه بچه به دنیا بیاد دیر بشه.

    منصور با وحشت پرسید:

    یعنی داره به دنیا میاد؟ همینجا؟
    آره دیگه. مگه چقدر می تونه اون تو بمونه؟ دیشب تا حالا داره التماس می كنه كه من رو در بیارین.

    منصور با حالتی دستپاچه گفت:

    بریم بریم. یا امام رضا خودت رحم كن زن و بچه م رو به سپردم.

    مادر پرسید:

    ساك بچه ت كجاست گیسو جان؟ یادمون نره.

    منصور برو بیار. كنار تختش گذاشته م.

    منصور رفت تا از اتاقی كه برای فرزند یا فرزندانم آماده كرده بودم و از سلیقه و وسائل بازی و سیسمونی چیزی كم نگذاشته بودم ساك نوزاد را بیاورد. مادر در این فرصت قرآن را آورد و رو سرم گرفت و دعا خواند. بالاخره به بیمارستان رفتیم و كارهای مقدماتی انجام شد تا پزشكم آمد. بعد از سپری شدن سه ساعت و اندی درد به حد مرگ كشیدن به خواست باری تعالی صاحب دو فرزند از دو جنس مخالف شدم یكی پسر و یك دختر.

    وقتی بچه ها را برای شیر خوردن نزد من آوردند از دیدگانم اشك می بارید. احساس عجیبی بود غرق شادی بودم، در حالیكه هاله غم قلبم را گرفته بود. مادر شده بودم در حالیكه داغ مادر شدن و فرزند در آغوش گرفتن به دل خواهرم گیتی مانده بود. چقدر آرزو داشت فرزند منصور را در آغوش بگیرد و حالا به جای او این من بودم كه فرزندان منصور را در آغوش گرفته بودم. از اینكه روح گیتی نظاره گر ما بود شرمنده بودم، با اینكه می دانستم كه اینك او خوشحال است.

    بارها و بارها خوابش را دیده بودم. در دل گفتم: « گیتی عزیزم اكنون كه امیدهای زندگیمان را در آغوش گرفته ام از روی تو شرمنده ام. اعتراف می كنم كه عشق و دوست داشتن را از تو آموختم. درست است كه عشق و دوست داشتن در خانواده رادمنش بی حد و مرز است اما منصور لیاقت این همه عشق را دارد.

    روی فرزندانت همان اسامی را می گذارم كه تو دوست داشتی « امید و دلارام »

    بابت هدایای زیبایت از تو سپاسگذارم به پاس همه مهربانیها و گذشتهایت بوسه بر فرزندان زیبایت می زنم. ای فرشته خوبیها و پاكیها، ای حك شده بر قلب منصور، منصور هرگز تو را فراموش نكرد و نخواهد كرد. هنوز كه هنوز است به یادت اشك می ریزد. با جمله منصور افكارم گسسته شد.

    چرا گریه می كنی عزیزم؟ نكنه بیشتر می خواستی؟

    لبخندی به لب همه نشست. پاسخ دادم:

    داشتم با گیتی درددل می كردم، از اینكه تو رو به من بخشیده و اینها رو تو دامنم گذاشته ازش تشكر می كردم.

    لبخند قشنگی زد و سپس چهره غمگینی به خود گرفت و به سمت پنجره قدم برداشت. مادر گفت:

    خدا رحمتش كنه، روحش شاد. از دعای اونه كه این دو تا خوشگل تو دامنته عزیزم. الهی فداشون بشم.

    پدر گفت:

    خانواده از دست رفته شما و ما الان غرق شادیند. آنها از ما زنده ترند.

    بغض منصور شكست همانطور كه كنار پنجذه ایستاده بود و پشتش به ما بود بلند بلند گریست. همه خشكمون زده بود. اشك تو چشمان همه حلقه زد. منصور حق داشت می دانستم چه حالی داره و چقدر دلش هوای گیتیش را كرده. چه زجرهای روحی را بدون او حمل كرده تا بلاخره فرزند من را در آغوش گرفت. می دانستم تنها چیزی كه الان بهش ارامش می دهد این است كه آذر را به سزای عملش رسانده و انتقام خودش را گرفته.

    پدر با دستمال اشكهایش را پاك كرد و به طرف منصور رفت، دست بر شانه اش نهاد و گفت:

    پسرم می دونم چه احساسی داری و چقدر دلت برای گیتی می سوزه. اما اون الان جاش خوبه و خیلی هم خوشحاله. تازه گله منده كه تو چرا داری گریه می كنی عوض اینكه با بچه هات عشق كنی.

    پدر و منصور یكدیگر را در آغوش گرفتند و منصور نالید كه گیتی خیلی زود مرد پدر جون و بیشتر از همه این موضوع عذابم می ده كه به خاطر من مرد گیتی واسه خاك حیف بود.

    پدر چند ضربه به پشت منصور زد و گفت:

    اون الان از تو خوشتره پسرم، خوشحال كه حداقل یك دختر دیگه تقدیمت كنم. دلشادم كه از دست ندادمت. تو هم واسه دیگران حیف بودی هنوز به اینكه دامادمی و پدر نوه های قشنگم افتخار می كنم.

    منصور گونه پدر را بوسید و گفت:

    من هم به داشتن شماها افتخار می كنم و دوستتون دارم.
    بچه هات رو عروس و داماد كنی، ایشاء الله.
    در كنار شما به امید خدا.

    منصور نگاهی به من كرد. جلو آمد دست نوازشی به سر من كشید و گفت:

    خدا تو رو از من نگیره كه همه چیزم رو بهم برگردوندی.

    پسرش را از من گرفت و به پیشانیش بوسه زد و گفت:

    حالا چی صداشون بزنیم گیسو؟
    نظر من اینه كه همان اسامی را كه گیتی دوست داشت روشون بذاریم منصور جان.
    پس این پسر قند عسل را امید صدا می زنیم و آن دختر نازنین را دلارام.

    مادر گفت:

    نامدار باشند الهی. سلیقه گیتی حرف نداشت.

    منصور گفت:

    فسقلی با لبش دنبال یه چیزی می گرده كه من ندارم و شرمنده م. انگار شیر می خواد گیسو جان.

    همه زدیم زیر خنده.

    دلارام رو بده به من مادر. به امید شیر بده. گرسنه تره.

    پدر گفت:

    من می رم بیرون هوائی عوض كنم در ضمن به ثریا خانم خبر بدم كه از خدا چیها گرفتیم خیلی سفارش كرد بنده خدا كه بی خبرشون نذارم. می خواست بدونه یك قلوئه یا دوقلوئه.

    وقتی به امید شیر می دادم دلارام را به منصور داد و دنبال پدر روانه شد و منصور با حالتی بامزه گفت:

    منصور دست بردار تو رو خدا می خوام شما دو تا راحت باشید.

    منصور با كنایه گفت:

    برو مامان جان. اما نترس پدر باوفاست.

    مادر در حالیكه از در خارج می شد گفت:

    اینو كه می دونم می ترسم چیز خورش كنند از مردم می ترسم.

    همه زدیم زیر خنده و منصور سری تكان داد و گفت:


    بیچاره بابام كه تنهائیها كشید. خدا شانس بده.

    چپ چپ نگاهی به منصور انداختم. ادامه داد:

    خودت می دونی كه پدر رو چقدر دوست دارم و فقط چون ایشون بودن رضایت دادم منتها دارم درد دل می كنم. دلم واسه بابام می سوزه. خب، گیسو نكنه بعد از من شوهر كنی ها. هیچ نمی تونم بپذیرم.
    انشاالله صد سال سایه ت بالا سر ما باشه عزیزم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #197
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت هفتاد و سوم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    منصور روی كاناپه نشست، دستی به سر دلارام كشید و گفت:

    می دونی گیسو دادم فكر می كنم كه خدا اگه دو تا رو ازم گرفت، عوضش سه تا گذاشت تو بغلم.
    چرا سه تا؟
    خب، تو و این دو تا دیگه.
    خداوند عادله منصور جان و نتیچه صبر و استقامت اینه.
    خدا رو شكر.

    بیا منصور، دیگه نمیخوره، اینو بگیر اون یكی رو بده بهش شیر بدهم.
    تو باید حسابی تقویت كنی، سیر كردن این دو تا شكمو كار اسونی نیست ضعیف می شی. برای من هنوز اول تو مهمی ها.
    خوبه كه اینها چیزی از حرفهای ما نمی فهمند منصور.
    چطور مگه؟
    اخه من هم می خوام اعتراف كنم كه و برام یه چیز دیگه ای.
    قسم بخور تا باور كنم.
    به همون خدائی كه اینها رو تو دامنم گذاشته قسم.

    نگاه عاشقانه ای بهم كرد خم شد مرا بوسید و گفت:

    دوست دارم عزیزم از حالا هم آنقدر به این وروجكها رو نده، از حالا كه كوچند عادتشون بده كه مزاحم ابراز علاقه ما بهم نشند. من بزرگ هم كه بشند جلو روشون می گم كه تو رو بیشتر از همه دوست دارم. نو بودی كه اینها هستند.
    دخترت هیچ خوشش نیومد منصور. بگیر خودت ساكتش كن اصلاً از اشتها رفت.

    منصور امید را روی تخت گذاشت و گفت:

    · بدبختیها تازه شروع شده گیسو. این رو بذار اون رو وردار. باید شركت رو رها كنم بشینم خونه ور دست تو. طبع بچه هام خیلی لطیفه و كارمون در آمده.

    غش غش زدم زیر خنده و گفتم:

    · ما كه از خدامونه.

    منصور نگاه عمیقی به صورت امید و دلارام انداخت و گفت:

    · پسرم به تو رفته، دخترم به من.
    · آره دلارام كپی خودته منصور.
    · پس شكل مامانه. بزرگ شه خوشگل می شه.

    مدتی بعد پدر و مادر برگشتند و پدر گفت:

    منصور جان حابی سرت شلوغ شده بابا. شدی آقای گرفتار.
    كاش همه گرفتاریها اینطوری باشه پدر جون. از خوشحالی رو پا بند نیستم.

    پدر به دلارام كه در آغوش منصور بود اشاره كرد و گفت:

    این دخمره ست كه داره گریه می كنه؟
    بله.
    چشمش به باباش افتاده كه شكل خودشه. خودش رو لوس كرده ها می دونیم خوشگلین.

    همه زدیم زیر خنده و منصور گفت:

    نظر لطف شماست. راستش بهشون گفتم من مامانتون رو بیشتر دوست دارم این یكی ناراحت شد زد زیر گریه.

    مادر گفت:

    خب دختر هووی مادره دیگه. بذار برم بگم پرستار بیاد ببرتشون حتماً جاشون كثیفه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #198
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت هفتاد و چهارم (پایان) - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    باری زندگی ما با وجود فرزندانم رنگ قشنگتری به خود گرفته. از آن دوران كه مربوط به سالها پیش است خاطرات زیادی دارم. اما دیگه بهتر می دانم قلم گیتی را زمین بگذارم و كتاب الهه ناز را ببندم.

    اكنون كه فرزندان رشید و زیبایم می نگرم احساس می كنم كه به هر چه خواستم رسیدم. گیتی همانطور كه خود گفته بود جاده ای هموار و زیبا را برای من صاف كرد و امانتهای گرانبهائی را برایم به یادگار گذاشت و رفت.
    احساس می كنم زحماتش به هدر نرفته و آن نهال زیبائی كه با عشق و امید بسیار در خانه متین كاشت به ثمر نشسته.

    احساس آرامش زیادی می كنم و از عشق به خانواده ام لبریز و شاكر به درگاه خدا. غبار سیپیدی روی موهای منصور نشسته كه نشان از گذران سالها و تجربه و تلاش پرنتیجه دارد. امید دو ماهی است با گرفتن مدرك فوق لیسانس الكترونیك از فرانسه برگشته و دلارام با وجود زیبائی فوق العاده و داشتن لیسانس زبان و خواستگارهای متعدد ازدواج نكرده. تنها بهانه او باباش است چون نمی تواند از او جدا شود .

    در عوض امید وابستگی شدیدی به من دارد و در عین حال قصد ازدواج هم دارد، از این بابت برای همسر آینده اش نگرانم. همسر ایده آل و مناسب امید به نظر خودش و ما كسی جز آتوسا فرهان نیست. آتوسا بیست و پنج سالگی را پشت سر می گذارد و در رشته دندانپزشكی تحصیل می كند.

    بیش از اندازه به امید علاقه دارد و از بازگشت او بسیار خوشحال است. امید هم بدتر از پدرش عاشق و شیداست و اینجاست كه می گویم روزگار بازیهای عجیبی را با ما شروع كرد و هیچ پایانی هم براش قائل نیست.

    اما امیر فرزند سوم ماست كه در رشته پزشكی تحصیل می كند و اصلا بین من و منصور تبعیض قائل نمی شود. پسر با جذبه صبور و خودداری است و به سختی می شود پی به درونش برد. فقط خوب می دانم كه قلبی به شفافیت آینه دارد. قلبش به خاله از دست رفته اش رفته و چهره اش به دایی از دست رفته اش.

    خداوند در طی سالیان سال همه چیز را به نوعی دیگر به ما برگرداند. و شكر خدا پدر و مادر جون را هنوز از ما نگرفته. با اینكه ایشان مرز هشتاد سالگی را گذرانده اند هنوز روحیه و چهره ای جوانتر از سنشان دارند و لبریز از عشق یكدیگرند.

    آقای فرزاد در سن هفتاد سالگی جان به جان آفرین تسلیم كرد و با كمال تاسف الناز هم دو سال بعد یعنی در سن چهل و سه سالگی در اثر سانحه رانندگی همراه همسرش راهی دیار باقی شد. تنها دخترشان ساناز در آستانه ازدواج است كه با مادر بزرگش خانم فرزاد زندگی می كند.

    المیرا در كنار همسر دوم و دو پسرش روزگار را می گذراند و به نظر من زن خوشبختی نیست. پسرانی عیاش و خلاف همانند همسرش دارد و از این بابت همیشه گرفتار است و رنج می برد. هنوز كه هنوز است به من و زندگی ام حسادت می كند. اما من همچنان برای مغفرت الناز و خوشبختی دخترش ساناز و سلامتی و عاقبت به خیری المیرا و خانواده اش دعا می كنم، چرا كه به قول مادرم و گیتی خیر و گذشت و تواضع در حق دیگران تنها ضامن سعادت و خوشبختی ما انسانهاست، همانطور كه من این سعادت را تجربه كردم. اعتراف می كنم كه هنوز منصور را بیشتر از فرزندانم می پرستم و اگر طول عمری باشد.

    خدمتگزارش خواهم بود. و به آینده بهتر از این امیدوارم.

    گیتی عزیزم

    پایان نگاه تو، پایان امید های تو و پایان ضربان قلب مهربان تو برای من درد آورترین لحظه ای بود كه تجربه كردم. تو كه رحم كردی و بیرحمانه پرپر شدی. تو كه همیشه برای راحتی دیگران زیستی. تو كه همواره آسایش من را خواستی و جاده صاف كن من بودی. گاهی فكر می كنم فداكاری تو به حدی بود كه می خواستی با رفتنت سایبانی از عشق و آرامش خیال برای من بسازی تا من هم خوشبختی را تجربه كنم. و اعتراف می كنم كه تجربه كردم و به آرزوهای تمام و كمال رسیدم. هر كس نداند تو خوب می دانی كه ناخواسته چه بهای سنگینی برای رسیدن به این آرزو پرداختم. من هرگز نمی خواستم از سنگ قبر تو شكوفه زیبا پیله ای برای رسیدن به منصور و در نهایت خوشبختی خودم بسازم، فقط كسی مثل او را آرزو كردم كه ای كاش هرگز نمی كردم.

    ای كاش همسری مثل منصور نمی خواستم، آن وقت شاید تو را هنوز داشتم. حقیقتا با غروب تو و زندگی دنیوی تو خورشید سعادت بر من طلوع كرد. اما همیشه ابر سیاه دوری و جدائی از تو بر این سعادت سایه انداخته. خدا می داند كه من و منصور در این فراق چگونه سوختیم و از این وصال چقدر شرمنده ایم. چون می دانم كه تا چه حد خوشبختی و آرامش منصور برایت اهمیت داشت، چون می دانستم كه دوست داشتن را فرای عشق می دانی تا آنجا كه در توان داشتم خالصانه و منصور را دوست داشتم و دارم و به او خدمت كردم و خواهم كرد. از عمق دل برای آرامش روح بزرگ تو دعا می كنم و مطمئنم تمام توفیق و سعادتی كه هر روز بیشتر از دیروز كسب می كنیم از بركت دعای تو فرشته زیبا و پاك است.

    پس تا هنگامی كه به سویت پرواز كنم پروازت را به خاطر می سپارم، ای الهه ناز.


    تو الهه نازی در بزمم بنشین من تو را وفادارم بیا كه جز این نباشد هنرم81
    نویسنده: مریم اولیایی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #199
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ...پایان...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 20 از 20 نخستنخست ... 101617181920

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/