صفحه 19 از 20 نخستنخست ... 9151617181920 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 181 تا 190 , از مجموع 199

موضوع: رمان الهه ناز ( جلد اول )-(جلد دوم)

  1. #181
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت پنجاه و هفتم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    اگر می مردم و می فهمیدند كه سقط جنین كرده ام، برایم هزار حرف در می آوردند. آن وقت كجا بودم كه ثابت كنم بچه از منصور بوده. این بود كه اول وصیت خودم را نوشتم و روی میز گذاشتم، بعد به دیدن فرهان رفتم.

    ·خب چه خبرها؟ خیلی خوش اومدین.
    ·ممنونم. خبر كه زیاد دارم، فقط نمی دونم اول كدوم رو بگم.


    ·راحت باشین. ·می دونین مهندس، من سه چهار روزه متوجه شده م باردارم.

    بهت زده به من خیره شد.

    ·حالا كه نمی خوام با منصور ادامه بدم، تصمیم گرفتم سقط جنین كنم. فردا صبح وقت دارم. به شما گفتم، كه اقلاً یه نفر بدونه كه بچه مال منصوره. شاید مردم، دوست ندارم پشت سرم تف و لعنت باشه.
    ·شما نباید این كار رو بكنین. قتل نفس گناهه.
    ·هنوز زیر یه ماهه س و حوصله ندارم نه ماه دیگه طلاق به تعویق بیفته. می خوام زودتر همه چی تموم بشه.
    ·خب اگه می خواین طلاق بگیرین بگیرین، ولی بچه رو سقط نكنین. من اون بچه رو مثل بچه خودم دوست دارم، یا می تونیم بدیم به پدرش.
    ·من تصمیمم رو گرفتم مهندس، فقط یه موضوع دیگه ... نمی دونم چطور بگم، ولی می خوام بدونم چرا با منصور این كار رو كردین؟
    ·كدوم كار رو؟
    ·دست بردن تو حسابها، تقاضای بی دلیل چك، جعا امضا، چرا؟

    خشكش زد.

    · این چه حرفیه گیسو خانم؟ من سالهاست با منصور رفیقم و دارم بهش خدمت می كنم.
    · ببینید مهندس اگه باهام صادق نباشین، منم صرف نظر می كنم. اینو جدی می گم. من همه چیز رو می دونم. اگه خدا بهم شانش نداده، الحمدالله هوش و ذكاوت بی نظیری داده. من از شما مدرك دارم. قصد هم ندارم به منصور چیزی بگم، فقط می خوام بدونم چرا؟

    سرش را پایین انداخت. كمی سكوت كرد بعد گفت:

    ·حق با شماست. اما به خدا خیلی دلم از منصور گرفته. اون دو بار به من خنجر زد. روی هر كس دست گذاشتم، صاحبش شد. گیتی رو تونستم فراموش كنم، شما رو نتونستم. یك سال و اندی به امید شما از خواب بیدار شدم، به خواب رفتم. باهاتون زندگی كردم. هر چی به منصور می گفتم پس چی شد؟ به گیسو گفتی؟ می گفت: اره گفتم، قبول نمی كنه. انقدر به منصور اطمینان داشتم كه باور می كردم، ولی نمی دونستم دروغ می گه. شما خودتون رو جای من بذارین. با كسی اینطور « و كف دستش را نشان داد» صادق و صاف باشین و اون این طور عشقتون رو بدزده، اونم نه یه بار، دو بار! فقط خواستم یه جوری تلافی كنم. خودتون می دونین من آدم بی وجدان و بی ایمانی نیستم، اما باید بهش می فهموندم منم زرنگی و سیاست دارم. تصمیم گرفتم ازش بدزدم، موفق هم شدم. الان مبلغ زیادی ازش دزدیده م و همه رو به حسابی كه براش باز كردم ریختم. فقط می خواستم یه روزی اون دفترچه حساب رو جلوش بذارم و بهش بگم، اگه می خواستم سرت كلاه بذارم، می تونستم. من چشمداشتی به مال منصور ندارم. الحمدالله بی نیازم. هم خودم زحمت كشیدم، هم پدر ثروتمندی داشتم كه بی اندازه برام ارث گذاشته. پس قبول كنین اون پول رو برای خودم نمی خواستم. به روح مادر و پدرم قسم، به جون شما كه خیلی دوستتون دارم قسم، من دزد نیستم. ولی اعتراف می كنم كه به شما نظر دارم، یعنی به مال منصور نظر ندارم، ولی به ناموسش دارم، چون شما اول ناموس خودم بودین. بهم حق بدین گیسو خانم. می دونم خلاف كردم، ولی اقلاً دلم خنك شد. حالا هم ازتون معذرت می خوام. الان می رم دفترچه حسابش رو براتون میارم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #182
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت پنجاه و هشتم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    بلند شد به طبقه بالا رفت. انگار با پتك زدند توی سرم. باورم نمی شد فرهان چنین آدمی شده باشد. خدا می داند چقدر به او فشار آمده كه دست به چنین كاری زده بود. خب البته با تصوراتی كه او كرده بود، حق داشت. وقتی با دفترچه حساب پس انداز برگشت، آن را به من داد و گفت:

    ·اینو بهش بدین.


    ·خودتون بهش بدین، من با اون كاری ندارم. ·روم نمی شه. من هنوز منصور رو دوست دارم. به خدا فقط ازش گله مندم. نمی خوام رابطمون به هم بخوره.
    ·منصور هم شما رو خیلی دوست دارهف باور كنید شما دچار سوء تفاهم شدین. منصور منو نمی خواست، من منصور رو دوست داشتم. وقتی بهش گفتم، گفت اول به خاطر گیتی، دوم به خاطر فرهان، نمی تونم باهات ازدواج كنم. دوست ندارم فكر كنه زرنگ بازی در میارم، تو حق فرهانی. خیلی هم از شما تعریف كرد. بعد به همین علت از خونه ش اومدم بیرون. چون می گفت نمی تونیم با هم ازدواج كنیم. ولی عشق منصور راه قلبم را بسته بود. هسچ كس رو نمی تونستم دوست داشته باشم. این بود كه وقتی منصور منو برای شما خواستگاری كرد، رد كردم. بعد بهرام اومد وسط و بقیه ماجراها كه می دونین.
    ·واقعاً این طوری بود.
    ·بله، به خدا قسم.
    ·پس من شیش ماهه در اشتباهم. خدایا منو ببخش! چه اشتباهی كردم!

    و سرش را میان دستهایش گرفت.

    · من به منصور نمی گم ازش دزدی كردین. مطمئن باشید، فقط چون شرفم رو گرو گذاشتم كه این پول رو براش زنده كنم، پول رو بهش پس می دم. می گم طرف اومده پولها رو داده به فرهان، اونم به خواهش من برات حساب جدا باز كرده.
    · ازتون ممنونم. شما زن بزرگواری هستین. همیشه به منصور غبطه خوردم.
    · اگه با چشمهای خودم منصور رو خونه الناز اینها ندیده بودمف فكر می كردم این بساط هم حقه بازی بوده و قصد تلافی داشتین مهندس.

    سكوت كرد و بعد گفت:

    ·به بچه كاری نداشته باش گیسو، خواهش می كنم.
    ·بچه بدون پدر و مادر، به دنیا نیاد راحت تره.
    ·من به منصور می گم.
    ·اون وقت منم می گم.
    ·گیسو، عاقل باش تو مادری، چقدر بی رحمی!
    ·این كار لازمه، فرهان.
    ·نمی دونم چی بگم. اقلاً چند روز صبر كن.
    ·من از منصور جدا می شم، هیچ شكی ندارم. حالا شما چرا حرص می خوری؟ شما كه باید خوشحال بشی.
    ·من راضی به مرگ بچه نیستم. تو رو دوست دارم گیسو، اما قاتل نیستم. دوست ندارم این دنیا كامروا باشم و ان دنیا در عذاب.
    ·به شما ربطی نداره، شما منو متوجه كردی، حالا خودمم تصمیم می گیرم.

    فرهان كلافه بود، بعد گفت:

    · میوه بخور، گیسو جان.
    · ممنونم. زحمت رو كم می كنم. فقط خواهش می كنم برای منصور رفیق خوبی باشین. اون شما رو مثل برادر خودش می دونه. منصور خیلی تنهاست. اگه برای من همسر با وفایی نبود، برای شما دوست و برادر خوبیه، مطمئن باشین منصور آدمی نیست كه سرش كلاه بره. اما با اطمینانی كه به شما داره باور نمی كنه كه مسبب همه بدبختیهای مالیش شمایید. از این جریان هم به كسی چیزی نگین.

    و به شكمم اشاره كردم.

    ·ماشین دارین؟
    ·آره ماشین منصور هنوز پیش منه، هر موقع جدا شدم بهش پس می دم. هنوز زنشم.
    ·اون حاضره دار و ندارش رو بده. ولی شما رو از دست نده.
    ·منم حاضرم بچه م رو از بین ببرم، ولی با اون زندگی نكنم.
    ·نمی خوای در مورد منصور تحقیق بیشتری كنی؟ شاید سوءتفاهم بوده.
    ·مگه شما نمی گی با المیرا در ارتباطی؟ مگه نمی گی المیرا گفته الناز و منصور با هم رابطه دارن؟ پس جای شكی باقی نمونده.

    سكوت كرد.

    ·چیزی می خواین بگین مهندس؟
    ·آره یعنی نه، خواستم بگم، عجله نكنید.

    به خانه آمدم. باز حالم بد شد. یاد گیتی افتادم كه چه ویاری بدی داشت و چقدر زجر كشید. كلی اشك ریختم كه هر دو فدای یك نامرد شدیم. چه قسمتی ما داشتیم. این همه آدم حسابی دور و برمان بود، مثل ندید بدیدها چسبیدیم به این رذل هوسباز، كه حالا به دنبال الناز رفته بود.

    آن شب نمی دانم از هیجان بود، ترس و اضطراب عمل بود، یا عذاب وجدان بود كه خیلی دیر خوابم برد. وقتی هم خوابیدیم آن قدر خوابهای پریشان دیدم كه با جیغ و داد از خواب پریدم. هر چه فكر كردم به یاد بیاورم چه خوابی دیده ام، موفق نشدم. سر صبحانه انگار جرقه ای به مغزم خورد و یك چیزهایی یادم آمد. خواب دیدم گیتی در یك بیابان وحشتناك می دود. كفشهایش از پایش درآمده بود و پریشان حال بود. هرچه صداش می زدم، به من اهمیت نمی داد. آخر به او رسیدم و گفتم:

    ·تو چته؟ چرا اینقدر پریشونی؟

    نگاه غضبناكی به من كرد و گفت:

    ·این طوری می خواستی جای منو برای منصور پركنی، عوضی احمق؟

    گفتم:

    ·حرف دهنت رو بفهم. شوهر تو آدم نیست. من و تو فدای یه حیوون شدیم.
    ·ولم كن. می خوام برم پیش بچه هام. ولم كن، بی وجدان.

    و از من دور شد.

    با جیغهایی كه می كشیدم و گیتی را صدا می زدم، از خواب پریدم. از چای خوردن دست كشیدم. دیگر اشتها نداشتم. بچه های گیتی؟ گیتی كه فقط یه بچه داشت. نكنه من دارم اشتباه می كنم. ولی نه، خودم منصور رو دیدم. خودش گفت اونجا بودم، ولی چرا؟ نمی دونم. در هر صورت دوبار زیر قولش زده، اول اینكه رفته پیش الناز، دوم اینكه كتكم زده. خواب زن چپه، گیتی واسه من ناراحته، برای بچه من كه می خوام از بین ببرمش.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #183
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت پنجاه و نهم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    بلند شدم میز را جمع كنم كه صدای زنگ در را شنیدم.

    ·كیه؟
    ·گیسو خانم، منم فرهان. اگه ممكنه، بیاین بریم دوری بزنیم، باهاتون كار دارم.


    ·خب بیاین بالا. ·نه، شما بیاین بهتره.

    سریع حاضر شدم و پایین رفتم. فرهان داخل ماشین منتظر بود. سوار شدم.

    ·سلام.
    ·سلام. چه خبر شده مهندس؟
    ·توی راه براتون می گم.
    ·می خواین منو كجا ببرین؟
    ·هیج جا. دوری می زنیم و برمی گردیم.

    پنج دقیقه بعد در كوچه خلوتی نگه داشت. ماشین را خاموش كرد و گفت:

    ·من باید حقیقتی رو بگم، البته خواهش می كنم عصبانی نشو و خوب گوش كن.

    دل توی دلم نبود. داشتم از هیجان می مردم. قلبم تند تند می زد.

    ·منصور رو ... چطور بگم ... منصور رو من فرستاده بودم خونه الناز.
    ·تو؟!!
    ·می دونی، الناز مرتب پاپی ام می شد كه باهاش ازدواج كنم. اول المیرا منو دوست داشت، ولی گویا یكی بهتر پیدا كرده، حالا الناز مثل كنه شده، هی مادرش رو می فرستاد خونه من خواستگاری. من الناز رو دوست ندارم. روم نشد مستقیما به مادرش بگم نمی خوامش. این بود كه از منصور خواهش كردم واسطه بشه و بره بهشون بگه. منصور قبول نمی كرد. می گفت اگه گیسو بفهمه من پام رو گذاشتم توی خونه اونا. بیچاره م می كنه. التماسش كردم تا قبول كرد تلفن كنه. ولی چون هنوز تو رو دوست داشتم، باید ضربه محكمی هم به منصور می زدم. ازش خواستم حضورا بره و هیچ چیز در این مورد به كسی نگه، تا هم آبروی الناز حفظ بشه، هم نقشه م عملی بشه. بالاخره قبول كرد. منم بهترین فرصت رو برای فریب تو و اثبات حرفم پیدا كردم. منصور به تو وفاداره، انقدر كه فكرش رو نمی كنی. بی حد و اندازه دوستت داره. وقتی چند روز پیش باهام درد دل می كرد. گریه كرد. می گفت نمی دونم بعد از گیسو چطور زندگی كنم؟ ولی انقدر دوستش دارم كه حاضر نیستم در كنار من عذاب بكشه. طلاقش می دم، شاید یكی رو پیدا كرد كه بهتر از من باشه. می دونی به خاطر سیلی هایی كه به تو زده، كف دستش رو با سیگار سوزونده؟ درست هفت تا سوختگی. من خریت كردم، ولی دوستت داشتم گیسو، منو ببخش. من با همه بدیهام حاضر نیستم یه بچه رو این وسط قربونی كنم. تو رو خدا بزن تو صورتم. بهم ناسزا بگو، ولی برو آشتی كن. این بچه رو نابود نكن. منصور چشم به راهته. می خواستم برم همه چیز رو به منصور بگم، ولی جرات نكردم. دیروز بهم می گفت یه روزی تلافی می كنم، چون بهت گفتم منو نفرست خونه الناز. زندگیم به هم می خوره، حالا چطور جرات كنم برم بهش بگم، داشتم زنت رو صاحب می شدم.

    اشك از دیدگانم جاری بود. به چشمهای فرهان خیره شده بودم. وقتی صحبتهایش تمام شد، تا مدتی مبهوت بودم. بالاخره گفتم:

    ·تو چیكار كردی؟ نامرد! عوضی! بی شعور! من دیگه چطور به روی منصور نگاه كنم؟ تو آبروی خونواده ما رو بردی. تو نابودمون كردی فرهان! تو ایمان نداری! تو وجدان نداری!

    و بلند بلند گریستم.

    ·گیسو آروم باش.
    ·چطور آروم باشم؟ تقاضای طلاق ندادم كه دادم! به منصور تهمت نزدم كه زدم! تو روش نایستادم كه ایستادم! به الناز تهمت نزدم كه زدم! عشقم تبدیل به نفرت نشد كه شد! قاتل بچه خودم هم كه داشتم می شدم. لعنتی! این چه نقشه كثیفی بود فرهان؟ نگفتی شاید منصور دوباره خودكشی كنه، نگفتی باعث مرگ ما می شی؟
    ·عشق تو كورم كرده بود و انتقام خرم.

    عصبانی در ماشین را باز كردم.

    ·كجا می ری؟ قبرستون.
    ·بیا بریم پیش منصور. من همه چیز رو بهش می گم.
    ·می خوای بكشدت؟ یا می خوای اخراجت كنه؟ اون دیگه به احدی اعتماد نمی كنه.
    ·پس چی كار كنم تا منو ببخشی؟
    ·برو آدم شو.

    از ماشین پیاده شدم. دنبالم آمد و گفت:

    ·پس نمی ری بیمارستان؟ خیالم راحت باشه.
    ·می پرستمش، هم خودش رو، هم بچه اش رو.
    ·بیا بالا، برسونمت.
    ·لازم نكرده.
    ·گیسو، من شرمنده م.
    ·نری به منصور چیزی بگی، تا یه خاكی به سرم بكنم.

    پیاده تا سر خیابان آمدم و از آنجا یك ماشین دربست و به خانه آمدم. مثل مرده ها روی مبل افتادم و به افكار و رفتار زشت خودم اندیشیدم. بیخود نبود گیتی توی خواب به من گفت احمق. چقدر ساده بودم! چطور گول فرهان رو خوردم. چطور داشتم به شوهر نازنینم خیانت می كردم. چطور توی روی منصور نگاه كنم؟ این زندگی دیگه پرده حرمتش پاره شده.

    منصور دیگه مثل سابق دوستم نداره. هر چقدر هم بهش محبت كنم، جای كارهای زشتم رو نمی گیره. به ساعت نگاه كردم، یك ربع به دوازده بود. یك ساعت بود كه داشتم اشك می ریختم. وقتی یادم می افتاد تا چند ساعت دیگر قاتل بچه ام می شدم، از خودم بدم می آمد و وقتی یادم می افتاد كه چطور فرهان را به جای منصور در دلم جا داده بودم، از خودم بیزار می شدم. دیگر راه برگشتی برایم نبود.

    بی اختیار بلند شدم و به حمام رفتم. مرگ برایم از همه چیز بهتر بود. از زیر بار این همه خجالت و عذاب وجدان راحت می شدم. این بچه چنین مادری نداشته باشد، بهتر است. تیغ را برداشتم، بعد یادم افتاد باید نوشته ای به جا بگذارم. به اتاق برگشتم. روی كاغذ چنین نوشتم:

    ·منصور جان دوستت دارم. من اشتباه كردم، ولی دیگه روی برگشت ندارم. مثل اینكه قسمت نیست از خانواده رادمنش بچه داشته باشی. همراه فرزندت ازت خداحافظی می كنم. این دفترچه حساب پس انداز متعلق به توئه. بالاخره تونستم پولهای برباد رفته شركت رو با كمك فرهان برات زنده كنم. به جای دو دانگ كارخونه رو به نامم كنی، مقدار كمی از این پولها رو برام خیرات كن، بلكه خدا از گناهم بگذره. دل كندن از تو برام سخته، ولی خجالتش بدتره. از قول من از پدرم و مادرجون خداحافظی كن و حلالیت بخواه. برای فرهان دوست خوبی باش، چون برات دوست خوبیه. اون همه چیز رو برام گفت. من شرمنده م.

    قربونت گیسو و فرزندت

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #184
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت شصت - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    نامه و دفترچه حساب را روی میز پذیرایی گذاشتم و كاغذ قبلی را برداشتم و پاره كردم و به سمت حمام رفتم. تیغ را برداشتم، طلب مغفرت كردم و روی دستم گذاشتم. ئاقعاً آن لحظه، دل كندن از منصور و خوشبختی هایم، برایم سخت بود.

    دودل شده بودم كه زنگ در باعث شد عجله كنم تیغ را روی دستم فشار بدهم و برشی ایجاد كنم. تیغ از دستم افتاد. برای بار چندم زنگ در زده شده. انگار كسی عجله داشت. بی اختیار به سمت اف اف رفتم و نپرسیده در را باز كردم.


    از دستم خون می ریخت، البته جرات نكرده بودم برش عمیقی ایجاد كنم. در واقع زنگ در باعث شد هول كنم و دستم بلرزد. در را كه باز كردم دیدم منصور و فرهان بالا می آیند. خجالت و ترس بر من غلبه كرد. عقب عقب رفتم و روی مبل نشستم. دستم را روی بریدگی گذاشتم منصور و فرهان وارد شدند. خجالت می كشیدم به صورت منصور نگاه كنم، ولی برای اینكه بی ادبی نكرده باشم، نگاهش كردم و گفتم :

    · سلام.

    منصور آمد مقابلم روی زمین زانو زد. چشم از چشمم برنمی داشت. دستش را روی دستم گذاشت. تا چشمش به خونهای روی دامنم افتاد رنگش پرید و گفت:

    · چی شده گیسو؟ چرا از دستت خون میاد؟

    بعد دستم را از روی بریدگی برداشت و فریاد كشید

    · چی كار كردی؟ پرویز! دستمال بده.

    فرهان هراسان دستمال را آورد. نگاه شرمنده ای به من انداخت. زبانش بند آمده بود. منصور چند تا دستمال روی دستم گذاشت و گفت:

    · بلند شو بریم بیمارستان.
    · عمیق نیست، نگران نباش. بذار بمیرم كه انقدر خجالت نكشم منصور.

    و بغضم شكست. منصور گفت:

    ·اینو با دستت بگیر گیسو. تا من بیام.

    بعد رفت از جعبه داروها چسب و باند آورد و با دقت دستم را ضد عفونی كرد و بست و گفت:

    ·تو فكر نكردی من بعد از تو و اون بچه دیوونه می شم؟ بی رحم، وقتی فرهان اومد گفت می خواستی بری بچه رو بندازی و اون مجبور شده بهت بگه من به خاطر چی پیش الناز رفته بودم، اصلا نفهمیدم چطور اومدم اینجا. داشتم تصادف می كردم. آخه این چه كاری بود عزیزم؟ خدا رو شكر زود رسیدم.

    بعد مرا در آغوش كشید و گفت:

    ·من مگه تو رو طلاق می دادم؟ تو هنوز نمی دونی چقدر دوستت دارم؟

    بلند بلند روی شانه های منصور اشك می ریختم. بوی بدنش به من آرامش می داد. احساس می كردم هزارها برابر دوستش دارم. به فرهان نگاه كردم، او هم داشت اشك می ریخت. با اشاره از فرهان پرسیدم:

    ·چیزی كه نگفتی؟

    سرش را تكان داد یعنی نه. به او لبخند زدم. منصور موهایم را نوازش می كرد و می گفت:

    ·این همه آرزو داشتم پدر بشم. اون وقت تو می خواستی بچه منو از بین ببری؟
    ·منو ببخش منصور، من زود قضاوت كردم.
    ·به شرطی می بخشمت كه برگردی سر خونه زندگیت.
    ·اگه بهم اجازه بدی، از خدامه.
    ·تو عشق منی. اون خونه بدون تو مثل قبره. تو هم باید منو ببخشی.

    از آغوش منصور بیرون آمدم، كف دستش را نگاه كردم و گفتم:

    · تو چرا این كار رو كردی؟ من حقم بود كتك بخورم.

    و كف دستش را بوسیدم.

    · همه ش تقصیر این پرویز ذلیل شده س. می رفتی النازو رو می گرفتی، هم واسه ما شر درست نمی كردی، هم خیال این الهه ناز من راحت می شد.

    زدیم زیر خنده. فرهان گفت:

    · شما حاضری واسه خوشبختی خودت منو بدبخت كنی. مهندس؟
    · آره والله. تازه بدبخت نمی شی، فقط باید بگی چشم! چشم اطاعت ... ولی خارج از شوخی، پرویز یه مژدگانی عالی پیشم داری! زندگیمو بهم برگردوندی.
    · اون كه بله مهندس، عوض یه مژدگانی دو تا مژدگانی می گیرم. من دو نفر رو براتون زنده كردم.
    · یادم باشه فردا تو رو از سمت معاونت، به سمت آبدارچی ارتقا بدم.
    · دست شما درد نكنه!

    منصور بوسه دیگری به گونه ام زد و گفت:

    ·حالت خوبه عزیزم؟
    ·آره خوبم.
    ·خب با اجازه، رفع زحمت می كنم.
    ·كجا پرویز؟
    ·می رم خونه كه شما هم راحت باشین. بعد از مدتی به هم رسیدین حرف و سخن زیاد دارین.
    ·بگیر بشین كه حوصله تعارف ندارم. ماشینت هم كه شركته، فعلا نمی تونی بری.
    ·بمونین مهندس، خوشحال می شیم.
    ·ممنونم. ایشاالله یه فرصت دیگه. باز هم به خاطر همه چیز معذرت می خوام.
    ·اگه می خوای ببخشیمت، بگیر بشین سرجات لطفا.
    ·آخه ...
    ·جشن بزرگ ما رو مزین كنید مهندس. آره می خوام امشب سور بدم. نمونی از دستت رفته، حالا خود دانی.
    ·باور كن مهندس خسته م. راستش خون می بینم حالم بد می شه. اجازه بدین برم. شما هم از با هم بودنتون لذت ببرین.
    ·در كنار شما بودن مهندس فرهان، لذت دیگه ای داره. ما زندگی مون رو به شما مدیونیم. بفرمایین. الان براتون قهوه دم می كنم كه خستگی تون درآد.
    ·چشم، هر چی شما بفرمایین.

    و روی مبل نشست. منصور بلند شد و گفت:

    ·تو بنشین عزیزم، الان برات یه شربت قند میارم كه حالت جا بیاد. قهوه هم خودم دم می كنم.

    تازه چشمش به نامه و دفترچه افتاد، آن را برداشت، خواند و گفت:

    ·خوندن نامه هم دو حالت داره. یكی اینكه الان باید بعد از خوندن این نامه می زدم تو سر و كله م، بعدش هم منو می بردن دیوونه خونه. یه حالتش هم اینه كه می گم الهی شكر. خدایا چقدر مهربونی! گیسو جان دو دانگ شركت و كارخونه مال توئه، همین فردا بریم كه به نامت كنم. تمام ضررهای شركت رو هم به نام فرهان می كنم كه كمكت كرده.

    بلند خندیدیم.

    ·این كه یك ریال هم توش نیست. شركت ما ضرر نمی كنه؟
    ·واسه همین به نامت می كنم دیگه.
    ·باز هم ممنون كه انقدر به ما روا دارین. خدا از بزرگی كمتون نكنه!
    ·می دونین بازی روزگار شیرینی اش به اینه كه خورد خورد و ذره ذره همه چیز رو از آدم می گیره، بعد یه دفعه همه رو با هم بهت بر می گردونه. امروز هم پدر شدم، هم شوهر، هم برادر شدم، هم پولدار شدم، هم عزیز شدم، هم ....
    ·خدا از برادری كمتون نكنه مهندس، برین یه قهوه بیارین، ممنون می شم.
    ·حالا این منصور تا نصفه شب حرف می زنه. خدا به دادمون برسه.

    منصور در حالی كه به سمت آشپزخانه می رفت گفت:

    · خب خوشحالم. شما چرا بخیل اید!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #185
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت شصت و یكم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    منصور كه رفت فرهان گفت:

    · نمی دونم چطور عذرخواهی كنم گیسو خانم؟
    · رفیق خوبی برای منصور و برادر خوبی برای من باشین.
    · انشاالله! مطمئن باشین.
    · همه چیزم فراموش كنین.
    · بله، خدا رو شكر اتفاقی نیفتاد. شیطون به جلدم رفته بود.


    · اگه اجازه بدین، می خوام براتون همسر پیدا كنم. چون فهمیدم ذاتتون خوبه و هرگز نمی تونین آدم بدی باشین. · شما روی هر كسی دست بذارین، من حرفی ندارم. سریع اقدام می كنم.
    · برای چی سریع اقدام می كنی پرویز؟

    و لیوان شربت قند را دستم داد.

    ·گیسو خانم می خوان برام زن بگیرن. منم هر كسی ایشون تایید كنن می گیرم.
    ·به به! اون خوشبخت كی هست گیسو جان؟
    ·یه دختر خوب كه مهندس رو خوشبخت می كنه، مطمئنم.
    ·كی رو می گی گیسو؟
    ·نسرین.
    ·به به! برای منم یه فكری بكن گیسو؟ گناه دارم ها.

    صدای خنده بلند شد. گفتم:

    ·تقاضای طلاق را هنوز پس نگرفتم ها، منصور خان حواست باشه.
    ·من غلط بكنم زن بگیرم، یكی گرفتم ببین به چه روزی افتادم. به خدا این بیست روز، هشت كیلو وزن كم كردم. می دونی پرویز، هم خوشگله، هم نجیبه، هم خوش هیكله، هم سفیده، هم قد بلنده، هم قشنگ حرف می زنه، هم خانمهة هم خونواده داره، هم تحصیلكرده س، هم ....

    چشم غره ای به منصور رفتم. ادامه داد:

    ·دارم تو رو می گم عزیزم!
    ·جداً؟ این همه خصلت داره گیسو خانم.
    ·پرویز، شر بپا نكن مرد! تازه باور كرده، دوباره شیطون رفت به جلدت؟

    زدیم زیر خنده.

    ·آره مهندس، نسرین خیلی خانمه، از اون دخترهاست كه تا حالا با كسی نرقصیده، نه كسی رقصش رو دیده.
    ·دیگه دلم رو آب نكنین. عكسش رو ندارین؟
    ·اینجا نه، خونه دارم. ولی اگر مایل باشین، خودش رو نشون می دم.
    ·موافقم.
    ·البته حتماً اونو دیدین. تو مجالس و مهمونی های ما همیشه بوده.
    ·نشونیش چیه؟
    ·خیابون تخت جمشید، كوچه مزین الدوله.
    ·منصور اذیت نكن.
    ·چشم خانم، اون كه لباس آبی و مشكی پوشیده بود.
    ·اینم شد نشونی منصور؟
    ·پس چی بگم آخه؟
    ·باید اونو ببینه. این طوری نمی فهمه كی رو می گیم.
    ·عمرت بر فناست پرویز! چطور ماه تابان رو ندیدی؟ یه هلوی درست و حسابیه! آخ آخ ....
    ·من آدم سر به زیری هستم مهندس، علتش اینه. درست بر عكس شما.
    ·آره آره جون خودت! اصلاً سر به پا چسبیده به دنیا اومدی.

    زدیم زیر خنده.

    ·ولی خارج از شوخی پرویز جان، دختر خوبیه. به درد تو می خوره. تو رو از فلاكت در میاره.
    ·مهندس فرهان، فقط پولدار نیستن ها، از حالا بگم، پدرش مرد زحمتكشیه.
    ·پول برام مهم نیست، گیسو خانم.
    ·حرفتون رو باور می كنم چون خواستگار من و گیتی هم بودین؟
    ·خدا گیتی خانم رو رحمت كنه.

    منصور آهی كشید و بلند شد به آشپزخانه رفت. یاد گیتی روحش را می آزرد. وقتی با فنجانهای قهوه برگشت، گفت:

    ·گیسو جان دامنت رو عوض كن عزیزمف خونیه. الان فرهان بلند می شه می ره ها!
    ·باشه، پس ببخشین.

    بلند شدم، دست و صورتم را شستم و رفتم دامنم را عوض كردم و به سالن برگشتم و قهوه خوردیم. منصور گفت:

    ·اگه موافقین، بریم هم مادر و پدر رو خوشحال كنیم و هم اونا رو در جشن خودمون سهیم كنیم، هم به شكممون برسیم.
    ·موافقم. چی از این بهتر مهندس؟

    بلند شدم به اتاق آمدم تا آماده بشوم. منصور آمد در را بست و گفت:

    ·گیسو چمدونت رو هم جمع كن.
    ·مطمئنی هنوز منو دوست داری؟

    منصور مرا به سمت خودش برگرداند و گفت:

    ·دیوونه وار دوستت دارم عزیزم.
    ·من هم دوست دارم منصور جان، باز هم معذرت می خوام.
    ·ما هنوز رسماً با هم آشتی نكردیم.

    مرا بوسید و گفت:

    ·آخیش دلم تنگ شده بود. چه مزه داد!
    ·زندگیم بی مزه بی مزه شده بود منصور. واقعاً تو همه زندگی منی، عزیزم.
    ·آخ فدات.

    بعد بوسه ای به شكم من زد و گفت:

    ·بچه م عقده ای نشه. اولین بوسه پدرانه رو بپذیر فرزندم.
    ·منصور بریم دیگه، بده.
    ·می گم این فرهان رو سر به نیست كنیم چطوره؟
    ·ای نمك نشناس!
    ·آخ دلم خیلی برات تنگ شده، سفید برفی.

    لبخند زدم. چمدان را برداشتم. اجازه نداد و گفت:

    ·چی كار می كنی خانم؟ دیگه نبینم سنگین تر از پر بلند كنی ها. آسه می ری، آسه میای.
    ·چشم. امری باشه.
    ·عرض دیگه ای نیست. حالا بفرمایید.

    از اتاق بیرون امدیم. فرهان بیچاره رفته بود پایین تا ما راحت باشیم.

    ·خودش خودش رو سر به نیست كرده گیسو، چه پسر فهمیده ایه!
    ·آخه می دونه چه بی ملاحظه هستی.
    ·نخیر، می دونه نمی شه از تو گذشت.

    دلم به حال فرهان سوخت و چهره ام در هم رفت.

    ·چی شد گیسو جان؟!
    ·هیچی دلم به حال فرهان می سوزه، خیلی تنهاست.
    ·زنش بده، از تنهایی در میاد.
    ·با خودم عهد كردم تو همین ماه دامادش كنم منصور، حالا می بینی.
    ·انشاءالله.

    در را بستم و با هم پایین آمدیم. فرهان به ماشین منصور تكیه داده بود و سیگار می كشید. منصور چمدان را داخل صندوق عقب ماشین گذاشت و گفت:

    ·پرویز جا، این طوری كه آدم خودش رو سر به نیست نمی كنه، عزیز من. باید یه دفعه ده پانزده تا بذاری رو لبت و بكشی. اگه روزی ده بار این كار رو بكنی. یكی دو ماهه از این زندگی نكبتی راحت می شی.

    فرهان خندید و سیگار را دور انداخت و گفت:

    ·ولی من می خوام زندگی كنم منصور جان.
    ·خیلی ببخشید پرویز جان، ولی بهتره اون مغز و ملاجت رو بدی سرویس، فكر كنم نیاز به تعمیر اساسی داره، شاید هم تعویضش كنن.

    ادامه دارد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #186
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت شصت و دوم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    نگاهی به فرهان كه لبخند به لب داشت كردم و سری تكان دادم. منصور گفت:

    ·همه با این ماشین می ریم. ماشین گیسو، بمونه بعد میام می برمش. گیسو كه دیگه اجازه رانندگی نداره، تو هم كه باید ماشین خودتو از شركت بیاری.


    ·پس شما بفرمایین جلو مهندس فرهان. ·استدعا می كنم! شما سر جای خودتون بنشینین خانم.
    ·من می ترسم. منصور تند می ره، عقب راحت ترم.
    ·بنده هم می ترسم منو جای شما بگیرن. از این منصور هر كاری بر میاد.
    ·دست خوش پرویز! یعنی انقدر بی سلیقه شدم؟
    ·بفرمایین مهندس، تعارف نكنین.
    راه افتادیم. اول به شركت رفتیم، فرهان ماشینش را برداشت و از ما جدا شد. در طول مسیر كلی با منصور صحبت كردیم. وقتی به خانه رسیدیم، ساعت یك ربع به سه بعدازظهر بود. ثریا سریع برایمان ناهار آورد. سرعت عملش از خوشحالی زیادش سرچشمه می گرفت. مادرجون و پدر هم در حال استراحت بودند و تا ساعت پنج متوجه ورود ما نشدند. وقتی ثریا خبرشان كرد، با خوشحالی آمدند. وقتی فهمیدند باردارم، سراز پا نمی شناختند.

    واقعا چقدر زیبا می شد اگر همه زندگی ها برپایه عشق، تفاهم، گذشت و وفاداری بود، نه نفرت و دعوا و كینه و بی وفایی. آدمها وقتی می توانند خوش و شیرین نفس بكشند، چرا زندگی را تلخ می كنند؟

    شب همه به اتفاق فرهان در رستوران مهمان منصور بودیم.

    آخر شب وقتی كنار منصور دراز كشیدم، گفت:

    ·بیست روزه بیچاره م كردی، حالا غیر از یه ماه قبلش. اصلا ازت انتظار نداشتم.
    ·منم ازت انتظار نداشتم.
    ·خب ازت می ترسیدم كه دروغ گفتم.
    ·مگه من لولو خورخوره ام؟ اگه می گفتی می خوام برم مشكل فرهان رو حل كنم، می كشتمت؟
    ·فرهان قسمم داده بود نگم، وگرنه می دونی كه طاقت دوری تو ندارم و می گفتم.
    ·منم طاقت دوری تو ندارم، با اینكه خیلی ازت متنفر شده بودم، ولی هوست رو می كردم.
    ·مگه من هوس انگیزم خانمی؟
    ·بله.
    ·فدای اون صداقتت بشم.

    و بوسه به گونه ام زد و ادامه داد:

    ·حالا این ناز نازی كی به دنیا میاد؟
    ·هشت ماه دیگه، یعنی حدودا اواسط اردیبهشت.
    ·برای تشریف فرماییش لحظه شماری می كنم. دیدی نذاشتم بری؟
    ·پس مخصوصا این كار رو كردی. ولی من كه رفتم.
    ·این فسقلی باعث شد برگردی. ترفند خوبی زدم.
    ·نكنه با اومدنش منو از یاد ببری منصور.
    ·اون وقت هم همسرم هستی، هم مادر بچه م، پس دو برابر دوستت دارم.
    ·منم همین طور. می دونی منصور، این آرزوی گیتی بود كه ازت بچه داشته باشه. می گفت افتخار می كنم پدر فرزندم منصوره. ولی خب عمرش به دنیا نبود. احساس می كنم فرزند اونو تو وجودم پرورش می دم. دیشب خواب دیدم گیتی می گه می خوام برم پیش بچه هام، یعنی بچه منو بچه خودش می دونه. یكی هم خودش داشت می شه دو تا، برای همین جمع بسته.
    ·گیسو! از این پله ها زیاد بالا پایین نكن، لباس بلند نپوش، حسابی هم خودت رو تقویت كن، آروم و خونسرد باش، عصبانی نشو و استراحت كن.
    ·منصور اگه قرار باشه هشت ماه بهم سفارش كنی، روانی می شم ها.
    ·نگرانم گیسو، خاطره خوبی ندارم. باورم نمی شه بچه م رو به چشم ببینم.
    ·انشاءالله می بینی، توكل به خدا. از این حرفا هم نزن.
    ·بله یاد خدا آرام بخش دلهاست.
    ·لابد شركت هم نباید بیام.
    ·اتفاقا كنار خودم باشی راحت تره. فقط بپا اخلاقت عوض نشه.
    ·منصور!
    ·خوب دو دانگ صاحب شدی ها، شیطون!
    ·زحمت كشیدم.
    ·اینهم حق الزحمه شما.

    و مرا بوسید و بوسید.

    ·من فقط تو رو می خوام منصور، اون شركت حق مادرت هم هست.
    ·دو دانگ مال من، دو دانگ مال تو، دو دانگ مال مادر.
    ·پس این بیچاره چی؟
    ·این پدر سوخته كه وارث همه ماست.
    ·پدرش كجاش سیاه سوخته س؟ ماشاءالله! خدا روز به روز سفیدتر و خوشگلترت كنه! قربونت برم الهی!
    ·وای وای از این نازها نریز كه دیوونه می شم. الهی منصور پیش مرگت بشه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #187
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت شصت و سوم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    پنج شنبه طبق دعوت قبلی، خانواده آقا كریم به منزل ما آمدند. نسرین با آن موهای صاف و بلند مشكی، چشمان درشت و مژه های برگشته، بینی قلمی و لبهای غنچه اش دل مرا به لرزه درمی آورد، وای به حال فرهان كت و شلوار مشكی دخترانه ای پوشیده بود و مثل همیشه سنگین و موقر بود. فرهان نیم ساعت بعد رسید. با آقایان دست داد و با خانمها سلام و احوالپرسی كرد.

    منصور شروع به معرفی كرد. فرهان هنگامی كه می نشست، نگاهی به نسرین انداخت، بعد به من نگاه كرد و لبخند زد فهمیدم پسندیده.


    منصور كمی از كمالات فرهان و كمی از فضایل اخلاقی خانواده آقا كریم تعریف كرد و مجلس را گرم كرد. وروجكی بود كه لنگه نداشت.

    ثریا برای صرف شام صدا زد و همه سر میز رفتند. من و منصور بیرون سالن، از فرهان پرسیدیم:

    ·خب چی شد؟
    ·باور كنید سی و سه ساله دنبال همچین دختری می گردم.
    ·گیسو جان بدون دروغ می گه. چون یه روز هم این حرفها رو به گیتی و تو می زد. اینو من می شناسم.

    زدیم زیر خنده. فرهان گفت:

    ·دخترهای خوب كم نیستن، اینم دوست گیتی خانم خدا بیامرز و گیسو خانمه.
    ·تو هر دختری رو می بینی، می گی تو رویاهام دنبال شما می گشتم؟

    زدیم زیر خنده.

    ·نمی دونم چطور تا حالا متوجه ایشون نشده بودم؟ البته چهره شون آشناست.
    ·برای اینكه اهل خودنمایی و جلب توجه و بزن و برقص نیست. تازه اون لختی پتی ها مگه واسه تو حواس می ذارن؟
    ·گیسو خانم، تو رو خدا از دستم نره.
    ·پرویز خجالت بكش. یه كم خودت رو كنترل كن.
    ·آخه شانس ندارم. می ترسم ترتیب اینم بدی منصور جان.

    صدای خنده بلند شد.

    ·پس ببریم و بدوزیم؟
    ·بله فقط بگید لباسم كی حاضره؟ یعنی كی می تونم تنم كنم؟

    و چشمك زد.

    ·خیلی رو داری پرویز! برو دعا كن نسرین قبول كنه. صد تا مثل تو رو جواب كرده.
    ·بفرمایین. منتظرن.

    مادرجون سر میهمانها را خوب گرم كرده بود. عذرخواهی كردیم و سر میز نشستیم. برای اینكه فرهان را با زبان شیرین نسرین آشنا كنم، پرسیدم:


    ·راستی نسرین جان ثبت نام كردی؟
    ·بله گیسو جان، دیروز ثبت نام كردم.
    ·دو سال دیگه می شی دبیر ادبیات. به به!
    ·ممنون.
    ·حالا چرا ادبیات رو انتخاب كردی؟
    ·عاشق شعر و نوشتنم. احساس كردم استعدادم تو این رشته بیشتره.
    ·خیلی عالیه. منم خیلی ادبیات را دوست داشتم ولی بابا معتقد بودن كه زبان بیشتر به دردم می خوره.

    و به زبانم اشاره كردم و ادامه دادم:

    ·خیلی راست می گفتن. فعلا زبان باعث خوشبختی من و گیتی شد.

    همه خندیدند. و منصور گفت:

    ·انشاالله ادبیات هم، برای شما خوشبختی به ارمغان بیاره، نسرین خانم.
    ·ممنونم مهندس. اما فكر می كنم زیبایی، نجابت، صداقت و دلسوزی گیسو جان بود كه باعث خوشبختیش شد، البته اینها همه خواست پروردگاره.

    فرهان نگاه تحسین آمیزی به نسرین كرد و گفت:

    ·حق با شماست نسرین خانم.

    منصور نگاه بامزه ای به من كرد و ابرویی بالا انداخت.

    آقا كریم گفت:

    ·خدا شاهده وقتی گیسو خانم گیسو خانم رو تو ترمینال سوار كردم، مهرشون به دلم نشست. انگار نسرین و نرگسم بودن. قسمت چیز عجیبیه. روح گیتی خانم شاد، چه دختر خوبی بود! درست مثل گیسو خانم، خوش اخلاق، خوش رفتار، با محبت و همه چی تموم.
    ·شما لطف دارین. خوبی از خودتونه. گیتی هم شما رو دوست داشت.

    پدر گفت:

    ·اگه مادرشون رو می دیدین چی می گفتین آقا كریم/ زن نمونه ای بود.
    ·خدا رحمتشون كنه.

    توی دلم گفتم حتما شب مادرجون پوست از كله بابام می كنه. كه مادر گفت:

    ·بله دیگه. دختر به مادرش می ره، هم خوشگلیش هم اخلاقش.
    ·ممنون مادر جون. خدا ملیحه جون رو رحمت كنه. مطمئنم ایشون هم از زیبایی و خانمی نمونه كامل شما بودن.
    ·ممنونم دخترم.

    بعد از غذا به سالن پذیرایی برگشتیم و به صحبت ادامه دادیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #188
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت شصت و چهارم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    فردای آن روز با طاهره خانم تماس گرفتم و از نسرین برای فرهان خواستگاری كردم. طاهره خانم ذوق زده شده بود. چنین دامادی، آرزوی دیرینه او و آقا كریم بود. از نرگس هم كه خیالشان آسوده بود، مرتضی هم از نرگس خواستگاری كرده بود.

    طاهره خانم گفت:

    ·ما كه از خدامونه دخترم، ولی این نسرین قبول نمی كنه. خودت كه می دونی چه عقایدی داره. می گه حتما باید همسرم هم سطح خودمون یا فقط كمی بالاتر باشن.


    از طاهره خانم خواستم كه اجازه دهد با خود نسرین صحبت كنم. بعد از سلام و احوالپرسی به او گفتم:

    ·خوشگلی و خانمی كار دستت داد دختر. مهندس فرهان رو شدیدا شیفته و دیوونه كردی. حق با تو بود. به خودنمایی و رقص نیست، اونكه باید بیاد میاد.
    ·برو، دست بردار گیسو.
    ·به جان تو شوخی نمی كنم.
    ·منو چه به مهندس فرهان؟ حرفا می زنی ها!
    ·فعلاً كه به التماس افتاده. دیشب سفارش می كرد تو رو خدا از دستم نره، سی و سه ساله دنبال همچین دختری می گردم.
    ·به گیتی خدایا بیامرز هم همین حرفا رو زده بود، همین طور به خود تو.
    ·خب، ما سه تا مثل همیم: خوب، خانم، باوقار، زیبا!
    ·البته! البته!
    ·خب، چی می گی؟
    ·آرزومه چنین همسری داشته باشم. یعنی ای كاش ما هم پولدار بودیم كه می تونستم چنین همسری اختیار كنم، اما خودت كه وضع ما رو می دونی. ما یه زندگی معمولی داریم و البته با صفا. نا شكری هم نمی كنم. فقط معیارم برای انتخاب اینه كه اولاً با ایمان و خوش اخلاق باشه. دوماً تحصل كرده باشه. سوماً در سطح خودمون باشه، چه از نظر مالی، چه از نظر فرهنگی. خودت كه دیدی من چه خواستگارهایی رو رد كرده م.
    ·آره، می دونم چه كله شقی هستی، بالا خونه تو اجاره دادی.
    ·اگه وضع ما رو ببینه، نظرش عوض می شه.
    ·هیچ هم این طور نیست. لگد به بخت خودت نزن. فرهان مرد ایده ال توئه.
    ·البته، ولی من معذوریت دارم. ازشون عذرخواهی كن.
    ·نسرین! خواهش می كنم بازی در نیار.
    ·به خدا بازی در نمیارم. جدی می گم. من حاظر نیستم زن مرد پولداری بشم و تحقیر بشم.
    ·اون اهل تحقیر و مسخره كردن نیست. پسر با ایمان و فهمیده ایه. من آدم بد به تو معرفی نمی كنم.
    ·می دونم. ازت ممنونم گیسو، ولی شرمنده م.
    ·نسرین عاقل باش. حیفه.
    ·شرمنده م. یه ضرب المثل هست كه می گه همیشه پات رو به اندازه گلیمت دراز كن.
    ·دیوونه، برو زن یه گدا بشو كه هشتت گرو نهت باشه و همان گلیم هم نداشته باشه.
    ·راضی ترم، بهتر از سرزنش و تحقیر همیشگی یه.
    ·واقعاً نمی خوای؟
    ·واقعاً.
    ·باشه، هر طور میلته. در مورد ازدواج نمی شه اصرار كرد.
    ·ازت ممنونم. از قول من عذرخواهی كن گیسو جان.
    ·مسئله ای نیست. خدانگهدار.

    منصور با حوله از حمام بیرون آمد و پرسید:

    ·چیه؟ چرا پكری گیسو جان؟ زانوی غم به بغل گرفتی. نبینم عزیزم تو رو در این حال!
    ·نسرین می گه نمی خوام.
    ·عجب دختر فهمیده ایه! عاقل، باهوش، باریكلا! دماغ فرهان رو خوب سوزوند.
    ·منصور.
    ·آخه عزیزم، من كه گفتم قبول نمی كنه. چیز عجیبی نبود.
    ·حالا چیكار كنیم؟
    ·هیچی، به فرهان بگو یكی دیگه برات پیدا می كنم.
    ·به همین سادگی؟ اون دلش رو خوش كرده.
    · دیگه بدتر از دست دادن تو و گیتی كه نیست.
    ·دختره بی عقل دنبال گداگدوله ها می گرده!
    ·از این بفهم كه دختر قانع و مغروریه.
    ·منصور، یه كم كله ات رو به كار بنداز، ببین چیكار كنیم؟
    ·انقدر به اعصابت فشار نیار، واسه بچه م خوب نیست.
    ·حالا دیگه واسه ما بچه دوست شدی؟ گیسو مرد كه مرد، مسئله ای نیست؟
    ·خدا نكنه.

    كمی ادوكلن به كف دستش زد و آن را با چند ضربه به صورتش مالید، بعد آمد روی تخت كنارم نشست و گفت:

    ·دوست توئه، قلقش رو تو بهتر بلدی.
    ·خیلی التماسش كردم. دیگه چی كار كنم؟
    ·حتماً قسمت نیست گیسو جان، خودت رو ناراحت نكن. من می گم بنفشه رو واسه فرهان جور كنیم.
    ·من به خونواده آقا كریم مدیونم و باید كاری كنم این وصلت سر بگیره، چون فرهان پسر خوبیه.
    ·خب پس نا امید نشو و دوباره برو جلو. خودت یادت رفته چقدر التماسم كردی؟

    بربر نگاهش كردم.

    · چرا این طوری نگام می كنی گیسو جان؟ می گم یادت رفته چقدر التماست كردم؟ این حرف بدیه؟
    · نه حرف درست كجاش بده منصور جان؟
    · ای شیطون بلا.
    · منصور من دارم فكرم رو متمركز می كنم. مزاحم نشو.
    · گور بابای پرویز كرده، فكر من باش زن.
    · لااله الا الله
    · قدیمها مردها كه از حمام بیرون می اومدن، زنهاشون بقچه ای براشون پهن می كردن، نازی نوازشی، ماساژی، مشت و مالی. كاش تو عصر قدیم به دنیا اومده بودم. انگار نه انگار منصور خان از حموم اومده بیرون. والله هویج رو كه می شورن، دستی به سر و روش می كشن ببینن تمیز شده یا نه؟ از هویج كمتریم گیسو خانم؟

    آخر مرا به خنده آورد حقه باز!

    ·شما آقایی، ولی موقعیت آدم رو باید درك كنی. هویج كی میاد می گه منو بشورین، منو ماساژ بدین؟
    ·بابا ما آدمیم نه هویج. من كجام نارنجیه زن؟
    ·حالا سرت رو بذار رو پام تا ببینم خودت رو تمیز شستی یا نه، عزیزم؟
    ·با كمال میل آخیش.

    موهای منصور را نوازش كردم كمی شانه هایش را مالیدم و گفتم:

    ·می دونی منصور، وقتی خودم رو خوشبخت ترین زن دنیا می بینم، دلم می سوزه نسرین خودش رو از این نعمت محروم كنه. فرهان مثل توئه، زن دوست و با عاطفه. برای همین انقدر مصرم.
    ·اون طرف قضیه رو هم بگو عزیزم، بگو كه فرهان هم مثل منصور خوشبخت می شه.
    ·اون رو تو باید می گفتی كه گفتی. ممنونم.
    ·من می گم به فرهان بگیم خودش بره جلو، این طوری توی رودرواسی می افتن و قبول می كنن. بره موی دماغشون بشه.
    ·اگه نكنن؟
    ·خب فرقی با الان نداره، ما سعی خودمون رو كردیم.
    ·پس بلند شو به فرهان زنگ بزن.
    ·حالا بعداً.
    ·بلند شو دیگه، دستم درد گرفت. ماساژ كافیه، خیلی تمیز شستی به خدا.
    ·امان از دست این مویز كه آرامش رو از ما سلب كرده، تازه داشتم گرم می شدم.

    منصور شماره فرهان را گرفت و قضیه را به او گفت. از مكالمه آنها فهمیدم كه فرهان خیلی التماس می كند. منصور هم نگذاشت و نه برداشت، بی رحم گفت:

    ·من كه بهت چند سال پیش گفتم تو تا آخر عمرت مجرد می مونی. به حرفهای من ایمان داشته باش، ولی حالا چون پسر خوبی هستی و گیسو وكیل مدافعته، می خوام دعوتت كنم اینجا، به نسرین هم می گیم بیاد، با هم حرف بزنین. بلكه حلقه به انگشتت رفت. گفتم یه كم لاغر كن پسر جان.

    در حالی كه می خندیدم گفتم:

    ·منصور انقدر اذیتش نكن، خدا رو خوش نمیاد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #189
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت شصت و پنجم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    وقتی منصور گوشی را گذاشت، به نسرین زنگ زدم و از او خواهش كردم غروب به منزل ما بیاید. با اصرار من پذیرفت. به فرهان هم خبر دادیم كه بیاید. حالا یا به هدف می خورد یا نمی خورد.

    غروب آمدند. نسرین كت و دامن آبی نیلی خوشرنگی پوشیده بود كه خیلی نازترش كرده بود، حتی ذره ای هم آرایش نكرده بود. بعد از سلام و احوالپرسی و پذیرایی، منصور گفت:


    ·بدون تعارف، بریم سر اصل مطلب، چون می دونم الان دل تو دل پرویز نیست.

    نسرین و فرهان با خجالت نگاهی به هم كردند. منصور ادامه داد:

    ·ببین نسرین خانم! غرض از اینكه دوباره مزاحمتون شدیم، اینه كه یه جوری بله رو ازتون بگیریم و البته از پدر و مادرتون قبلاً كسب اجازه كردیم. من شخصاً فرهان رو تضمین می كنم. الان حدوداً نه ساله با ایشون همكارم و همه ش ازش بدی دیدم. از من می شنوین اصلاً رضایت ندین.

    فرهان با تعجب به منصور چشم دوخت. همه زدیم زیر خنده. فرهان گفت:

    ·آدم یه دوست مثل شما داشته باشه، نیاز به دشمن نداره. هر چی رشته كردیم پنبه كردین مهندس!
    ·اگر حقیقت رو نگم، پیش خدا مسئولم.

    صدای خنده در اتاق پیچید. منصور ادامه داد:

    ·نه، حالا از شوخی بگذریم، فرهان رو مثل برادر می دونم. خدا گواهه. اصلاً می خواستم ملیحه خدا بیامرز رو بدم بهش. حرف نداره، طرز فكرش قابل تحسینه، بیانش قابل ستایشه و اخلاقش غیر قابل تحمل. اصلاض نمی شه دو كلمه باهاش حرف حساب زد.

    از خنده غش كرده بودیم. فرهان در حالی كه لبخند به لب داشت گفت:

    ·گیسو خانم، تو رو خدا شما حرف بزنین. این منصور امشب ما رو بدبخت می كنه، می دونم.

    نسرین غش غش می خندید و از شوخیهای منصور لذت می برد، بعد گفت:

    ·خیلی ممنون منصور خان كه آگاهم كردین، پس دیگه حرفی باقی نمونده.

    فرهان گفت:

    ·دیدین مهندس! حالا خودتون درستش كنید وگرنه دوباره شر به پا می كنم.

    باز صدای خنده بلند شد.

    ·نه تو رو خدا پرویز جان، الان یه طومار ازت تعریف می كنم.
    ·بله پرویز بسیار خوشگل، خوش مشرب، خوش اخلاق، خوش صدا، خوش هنر، خوش ذوق، خوش سفر، خوش بیان، خوش خوراك، خوش پول، خوش خونه زندگی، خوش جیب، خوش ماشین، خوش ....

    نسرین گفت:

    · از خوش پول به اون ورش رو كه فرمودین مهندس، نظرم عوض شد. می دونید كه با پولدار جماعت نمی تونم بر بخورم.
    · بابا نخواستم منصور جان، نمی خواد از من تعریف كنی. اصلاً خودم با نسرین خانم صحبت می كنم.

    صدای خنده اتاق را پر كرد.

    ·خیلی خب حالا كه این طور شد، من و گیسو می ریم، ولی اگه بازنده شدی نیای بگی دستم به دامنتون، دستم به شلوارتون ها، حالا خوددانی!
    ·من دلم به گیسو خانم گرمه منصور جان، وكیل مدافع زبردستی دارم.
    ·نسرین خانم هم دلشون به بنده گرمه پرویز جان، یكی از خصلتهات رو بگم تومه، بگم؟

    دست منصور را كشیدم و گفتم:

    ·بیا بریم، انقدر شیطونی نكن منصور.

    و در حالی كه همه می خندیدیم، گفتم:

    ·راحت باشین، ما می ریم اون سالن، نیم ساعت وقت دارین.

    وقتی به سالن كناری می آمدیم، نسرین گفت:

    ·ببینید مهندس فرهان! من در شخصیت شما شك ندارم، ولی مطمئنم كه اختلاف توی زندگی هركسی هم پیش میاد. دلم نمی خواد در آینده خدای ناكرده میون بحث ما، صحبت مادیات و خونه پدری وسط كشیده بشه. ما با شما خیلی متفاوتیم مهندس. پدر من سالهاست مسافركشی می كنه. البته الحمدلله به كسی نیازمند نیستیم و راضی هستیم، فقط قصر و ماشین مدل بالا و زندگی آن چنانی نداریم. من برای همون زندگی ساده و معمولی ارزش قائلم. تلاش پدرم رو به چشم دیدم و دوست ندارم حرمت خونواده م و زندگی خوبی كه با اونا داشتم، از بین بره. نه اینكه منظورم به شخص شما باشه. من تا حالا چند نفر مثل شما رو رد كردم. من دلم می خواد با خونواده ای وصلت كنم كه از نظر مادی هم سطح خودمون باشن. تحصیلات و شخصیت معیار منه. امیدوارم منو ببخشید. اتفاقا صبح به گیسو جان گفتم، آرزومه چنین همسری داشته باشم و ای كاش ما هم از نظر مالی و فرهنگی همسطح ایشون بودیم. من دوست ندارم با بهانه های پوچ و الكی شما رو رد كنم. مثلا بگم می خوام به درسم ادامه بدم یا تفاوت سنمون زیاده. حقیقت از هر چیزی دلنشین تره. می دونم دركم می كنین و منو بابت گستاخی ام می بخشین. شما آرزوی هر دختری هستین، من بدون رودرواسی اعتراف می كنم. ولی از آینده م می ترسم. همیشه دلم می خواست وقتی پدر و مادرم به خونه خودم میان، راحت باشن و معذب نباشن و این وقتی میسره كه من و همسرم، به كمك هم زندگی مون رو بسازیم و به قول معروف از صفر شروع كنیم. اینه كه شرمنده شما هستم. انشاءالله یكی بهتر از من پیدا می كنین در ضمن از اینكه ما رو قابل دونستین، ازتون سپاسگزارم.
    ·شما هم آرزوی هر مردی هستین نسرین خانم. باید بگم بدون تعارف برای به دست آوردن شما، هر كاری لازم باشه می كنم. حتی حاضرم بیام كنار منزل پدرتون، یه خونه ساده و معمولی بگیرم. حاضرم ماشینم رو با یه ماشین ساده و معمولی عوض كنم. حاضرم دوباره از صفر شروع كنم، فقط نگین نه. من توی این دنیا یه خواهر دارم كه اونم ازم هزارها فرسخ فاصله داره و با خونواده اش آمریكا زندگی می كنه. اینه كه خیلی تنهام. همیشه سعی كردم دنبال دختری بگردم كه به معنویات خیلی توجه داشته باشه و به زندگیم با فهم و كمال و صداقتش صفا ببخشه. آره من از مال دنیا بی نیازم، اما به یه همسر مهربون و فهمیده نیاز دارم، به یه غمخوار، به یه شریك، همون طور كه شما با من صادق بودین، منم با صداقت به این حقیقت اعتراف می كنم كه تا به حال سه دختر تونستن نظر منو جلب كنن و مطمئنم می دونین دو نفر دیگه چه كسانی بودن. دور و بر من دخترهای پولدار فراوانه، ولی هیچ كدوم رو نخواستم. علتش رو هم لازم نیست بگم، چون می دونین بهم اعتماد كنین. من سخت به كسی دل می بندم و سخت فراموش می كنم. نذارین از این به بعد در حسرت شما بسوزم و به وضع مالی مساعدم لعنت بفرستم. شما هر شرایطی بفرمایین می پذیرم. منم مثل شما اهل تجملات نیستم. البته تو ثروت بزرگ شدم، ولی از معنویات دور نیستم، می تونین در مورد خونواده ام تحقیق كنین. خانم متین مادر و پدرم رو كاملا می شناختن. اگه در آینده دیدین یا شنیدین به شما و خونواده تون توهینی كردم، هر كاری دوست داشتین انجام بدین.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #190
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت شصت و ششم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    ما هنوز فالگوش بودیم و گوش می كردیم. منصور گفت:

    ·گیسو جان! این ثریا امروز چی به خورد فرهان داده؟
    ·چطور مگه منصور؟
    ·چقدر حرف می زنه! فكر دیگرون رو نمی كنه هیچ، فكر خودش رو هم نمی كنه. نمی گه این هیكل به اكسیژن نیاز داره. یك ریز حرف می زنه، یه نفس نمی كشه.
    ·ا .. منصور! خودت رو یادت بیار، اون شب كه عكسم رو دستت گرفته بودی و یك ریز حرف می زدی.
    ·بله. بله، درست می فرمایین.
    ·حالا باز هم التماس كنم، نسرین خانم؟
    ·این بدبخت هم بدتر از من، زن ذلیله. ای خاك بر سرت كنن.




    ·اختیار دارین مهندس. شما بیش از حد به من لطف دارین، اما باور كنین نگرانم. ·من امضا می دم. خوبه خانم؟
    ·این چه حرفیه؟ اما ما اصلا به هم نمی خوریم. من با گیسو جون و گیتی خدابیامرز زمین تا آسمون فرق می كنم، انگشت كوچیكه اونا هم نمی شم.
    ·این رو دیگه باید از ما آقایون بپرسین. گیسو خانم و گیتی خانم در انتخاب دوست دقیقن. وقتی انقدر به شما علاقه دارن، پس وجه تشابهی با اونا دارین. شكسته نفسی نفرمایین.
    ·ممنونم. شما منو شرمنده می كنین. پس اجازه بدین بیشتر فكر كنم.
    ·مسئله ای نیست، كی جواب می دین؟
    ·دو سه روز دیگه.
    ·تا دو سه روز دیگه چی به من می گذره؟ خدا عالمه.
    ·من نشدم، یكی دیگه مهندس. زیاد امیدوار نباش.
    ·اومدین نسازین ها!
    ·شما كه با كار كردن من مخالفتی ندارین؟
    ·راستش هیچ وقت دوست نداشتم همسرم شاغل باشه، ولی اگر شما بخواین مخالفتی ندارم.
    ·نكنه بعد از ازدواج نظرتون عوض شه؟
    ·ثبت می كنیم، چطوره؟
    ·تا چه حد برای همسرتون آزادی قائلین؟
    ·من آدم متعصبی هستم، ولی برای شما بی نهایت آزادی قائلم. شما خانم موقر و متینی هستین و این مهر آزادی شماست.
    ·ممنونم.

    به منصور نگاه كردم و ابرویی بالا انداختم و گفتم:
    ·برو یه كم از فرهان یاد بگیر.
    ·تو چه ساده ای! اینها همه اش حرفه! من می شناسم چه زندانبانیه! شاهنامه آخرش خوشه.
    ·من دو سال از تحصیلم باقی مونده، صبر می كنین درسم تموم شه؟
    ·نیازی نیست صبر كنیم. تشریف بیارین منزل خودتونف اون جا درس بخونین.
    ·آخه من تا نمره اول رو نیارمف آروم نمی گیرم. این باعث ناراحتی شما نمی شه؟
    ·مطمئنم شما خانم عادلی هستین و در كنار تحصیل، شوهرتون رو هم راضی نگه می دارین.
    ·محبتم رو كه دریغ نمی كنم، ولی شبهای امتحان از من توقع آشپزی و خونه داری و مهمون داری و گردش نداشته باشین.
    ·دو تا مستخدم در منزل هستن كه مشكل شما رو حل می كنن. نگران خونه داری و آشپزی و این طور مسائل نباشین. شما توی اون خونه فقط خانمی كنید. فقط محبتتون رو دریغ نكنید، كافیه.
    ·این هم از اون بد پیله هاست گیسو. خدا به نسرین رحم كنه، به دلش بندازه كه جواب منفی بده و مجبور نشه مرتب بگه پرویز برو كنار، پرویز ولم كن درس دارم، پرویز چقدر بد پیله ای! حالم رو به هم زدی.

    در حالی كه از خنده غش كرده بودم، گفتم:

    · شما مردها چقدر ساده این! اینها همه ش ناز و عشوه س، وگرنه كی می تونه از شما بگذره؟
    · گیسو اینها كی می روند؟
    · منصور!
    · راستی این رو هم بكم مهندس، ما خونواده پر رفت و آمدی هستیم. عاشق مهمونیم. روابط اجتماعی و دید و بازدید رو دوست داریم. شما هم همین طورین؟
    · منم عاشق مهمونم و به صله رحم معتقدم. خیالون راحت باشه.

    هر دو خندیدند. منصور گفت:

    ·چه وعده های الكی می ده گیسو! خودت رو واسه دعواها آماده كن. پرویز میاد می گه خسته شدم. دیگه حالم رو به هم زده، انقدر درس می خونه، نه كسی می تونه بیاد خونه مون، نه جایی می ریم، نه محبتی، نه اختلاطی.
    ·ا ... منصور، چقدر حرف می زنی! صبر كن ببینم چی می گن؟
    ·خب، باز هم باید دو سه روز صبر كنم نسرین خانم؟
    ·اگه اشكالی نداره.در صورتی كه جواب مثبت باشه، چه اشكالی داره؟
    ·خب گیسو جان بیا بریم. اینا مثل اینكه می خوان حالا حالا حالا حرف بزنن. بیا بریم به كار و زندگیمون برسیم.
    ·منصور مهمون داریم. ا ... یعنی چه؟
    ·خب، اونها این طوری راحت ترن، ما هم این طوری.
    ·عصبانی می شم ها.
    ·اینم یه نوع ناز و عشوه س؟
    ·نخیر، یه نوع تهدیده. تا دو نفر عاشقانه حرف می زنن، آویزون آدم می شی.
    ·آخه یادم می افته با چه بدبختی هایی زن گرفتم، قدر می دونم زن. بذار اقلاً استفاده ببرم.
    ·از این بیشتر استفاده می خوای؟

    به شكمم اشاره كردم و ادامه دادم:

    · از دست تو، دیگه نه دامن می تونم بپوشم نه شلوار.

    با تعجب و نگرانی پرسید:

    · پس می خوای چی بپوشی عزیزم؟

    با خنده گفتم:

    · همون طور كه به دنیا اومدم، عریان.
    · پس بگو رشد نكنه گیسو، چون خودم با همین دستهام خفه ش می كنم. با ناموس من كه نمی شه شوخی كنه. اصلاً بچه نخواستم، استفاده هم بخوره و سرم.
    · خودت گفتی نمی خوای ها.
    · به خدا فداشم می شم. الهی دورش بگردم، ثمره سی و هشت سال زندگی منه. خب پیرهن بپوش.
    · تو می گی به كی می ره؟

    و از پله ها پایین آمدم. دنبالم آمد و گفت:

    ·فكر كنم به فرهان بره.
    ·وا‍! بسم الله! عموشه؟ باباشه؟ داییشه؟ اخه كی شه؟
    ·آخه این مدت مرتب صحبت اون بوده.
    ·جدی می پرسم منصور.
    ·فكر كنم به ثریا بره.
    ·لابد چون دستپخت اونو می خوره.
    ·نخیر چون در هنگام شكل گیریش چشممون به جمال ثریا روشن شد. یادته؟

    زدم زیر خنده و گفتم:

    ·تو اون روز خجالت نكشیدی منصور؟ آبر حیثیت ما رو بردی.
    ·برای نگهداشتن تو، حثیت و آبرو و خجالت رو می ذارم كنار. تازه ثریا مثل مادرم می مونه، هزار بار منو تر و خشك كرده، من فقط داشتم تو رو می بوسیدم.
    ·وای اصلاً یادم می افته یه جوری می شم. خیلی بد شد. كاش صداش نمی زدم!
    ·یعنی دلت نمی خواد به اون بره؟

    هر دو زدیم زیر خنده.

    ·از خدامه، ثریا خانم خیلی با نمكه.

    وارد سالن شدیم. منصور گفت:
    ·خب علیك سلام، علیك سلام، تهیت بگم یا تسلیت پرویز جان؟
    ·فعلاً دعا كنین.
    ·برای چی؟
    ·هنوز از نسرین خانم جوابی نگرفتم. فقط ونستم وادارشون كنم كمی تامل كنن، همین.
    ·نسرین جان بلاخره چی شد؟
    ·والله گیسو جان، خودت شاهد بودی كه به خواستگارهای دیگه ام می گفتم نه، یك كلام. ولی گویا در برابر مهندس قاطعیتم رو از دست دادم. نیاز دارم كمی فكر كنم.
    ·به به! مباركه، منصور پاشو شیرینی تعارف كن.
    ·من كه هنوز بله نگفتم. تازه نظر خونواده م هم شرطه.
    ·این شیرینی رو كه خوردی، بله رو می گی. آخ دعا خونده س نسرین جون.

    نسرین شیرینی برداشت و گفت:

    ·ممنون.

    فرهان گفت:

    ·ممنون مهندس. انشاالله شیرینی پدر شدن شما رو بخوریم.
    ·اون روز كه من شیرینی انقدری پخش نمی كنم، نفری یه كیك بزرگ می دم فرهان جون.
    ·ممنون منصور جان.

    و شیرینی را برداشتم. آن شب فرهان و نسرین را شام نگهداشتم و آخر شب فرهان نسرین را به منزلش رساند. از پر حرفیهای فرهان در ماشین بی خبرم، ولی نسرین می گفت خیلی التماس كرده. بیچاره فرهان با ان ابهتش چه ذلیل شده بود!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 19 از 20 نخستنخست ... 9151617181920 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/