صفحه 18 از 20 نخستنخست ... 814151617181920 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 171 تا 180 , از مجموع 199

موضوع: رمان الهه ناز ( جلد اول )-(جلد دوم)

  1. #171
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت چهل و هشتم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    در آن چند روز خیلی پیگیر مسئله شدم، ولی فرهان پاسخ درستی به من نمی داد و حرف را عوض می كرد. شبها خوابم نمی برد، به منصور احساس بدی پیدا كرده بودم. وقتی به طرفم می آمد، بدم می آمد و از محبت او لذت نمی بردم، دیگر روابط ما آن گرمی سابق را نداشت. بالاخره یك هفته بعد وقتی منصور از شركت بیرون رفت، به اتاق فرهان رفتم و پرسیدم:

    یا می گین از منصور چی می دونین یا در مورد خودتون فكرهای بد می كنم.

    گفتنش چه فایده داره گیسو خانم؟ شاید من اشتباه می كنم.
    پس چرا تا مطمئن نشدین قضاوت می كنین و اعصاب منو به هم می ریزین مهندس؟
    البته تا حدی مطمئن شدم.
    با تعجب به او خیره شدم.
    اون كیه؟ من می شناسمش؟
    خیلی خوب.
    النازه؟
    بله. البته بیشتر النازه كه موی دماغ منصور خان شده و مطمئنم روزی موفق می شه. الناز دختر هوس انگیزه.
    چی دارین می گین مهندس؟
    حقیقت رو. چشماتون رو باز كنین. تعجب می كنم چطور تا حالا نفهمیدین!
    تازه من خر، یادم افتاد كه یك بار منصور گفت اگر من به رفتارم ادامه بدم الناز رو می گیره. خدای من!
    من از اولش می دونستم شما برای مهندس حیفین. اما ترسیدم فكر كنین از سر حسادت می گم. منصور خان عاشق و شیدا زیاد دارن و این یه روز زندگیتون رو به هم می ریزه، همون طور كه زندگی گیتی خانم به هم ریخت و پرپر شد.

    دیگر تحمل شنیدن حرفهای فرهان را نداشتم. بلند شدم به طرف پنجره رفتم. پرسیدم:

    می تونین اینو ثابت كنید؟
    صد در صد! ولی منصور نباید چیزی بفهمه. شاید هم من اشتباه می كنم. بهتره خودتون قضاوت كنین.
    باشه من شما رو لو نمی دم، مطمئن باشین.
    جایزه م چیه؟
    هر چی دوست دارین.
    من شما رو دوست دارم.

    با شتاب نگاهش كردم. لبخند قشنگی زد و سرش را پایین انداخت و ادامه داد:

    البته منو ببخشین. ولی هیچ چیز تو دنیا به اندازه شما منو جذب نكرده. البته قصد خیانت ندارم. اگه خودتون به چشم خودتون دیدین و قضاوت كردین، اون وقت می تونیم با هم خوشبخت باشیم. شاید هم بتونین همین طور ایشون رو بپذیرین و زندگی كنین در اون صورت باز من خودم رو كنار می كشم.
    اگه راست باشه من یه دقیقه نمی مونم. مطمئن باشین.
    من هم اون وقت یه دقیقه معطل نمی كنم گیسو خانم.
    من منتظرم زودتر حقیقت رو ببینم مهندس.
    در اولین فرصت، اما مبادا به روی خودتو بیارین.
    نه، مطمئن باشین.

    از اتاق كه بیرون آمدم، رنگ و روی یك جسد از من بهتر بود. چطور یكباره عشق تبدیل به تنفر می شود؟ چطور یكباره یك چهره زیبای دوست داشتنی تبدیل به یك چهره كریه آزار دهنده می شود؟ منصور در نظر من مثل دیوی شده بود كه وجودم را می لرزاند. ای كاش زن بهرام شده بودم یا زن همین فرهان. معلومه كسی كه بتونه اون عشق بی مثال رو زیر خاك دفن كنه و دوباره عاشق بشه، دفعه سوم هم عاشق می شه.









    غرق افكار خودم بودم كه فرهان چند ضربه به در زد و گفت:

    اجازه هست؟
    بیا تو پرویز جان.
    خسته نباشین.

    تشكر كردیم. من و فرهان نگاهی معنی دار به هم كردیم. فرهان مقابل من نشست.

    منصور گفت:

    چه خبر فرهان؟
    سلامتی، راستش خواستم یه چك یك میلیونی بنویسین. این یارو، فروشنده دستگاهها، دبه در آورده.
    دستگاهها كه صد كفن پوسوندن پرویز.
    می گه اگه این قیمتو قبول ندارین، دستگاهها رو پس بیارین. ضرر كردم و از این حرفا. البته حق داره، ارزون به ما داد.
    خیلی خب، اگه این طوره بهش بده. بار اول كه نیست ازش خرید می كنیم.

    و دسته چكش را از داخل كیفش در آورد و مبلغ را نوشت و امضا كرد وقتی ورقه چك را به سمت فرهان گرفت، پیشدستی كردم و چك را گرفتم و گفتم:

    این بار من می خوام چونه بزنم، اشكالی كه نداره؟
    چونه زدن كار تو نیست عزیزم.
    مگه چه ایرادی داره منصور؟ بذار منم امتحان كنم. نمی شه كه بازی در بیاره.

    منصور به فرهان چشم دوخت.

    خانم متین، شما خودتون رو با این جماعت درگیر نكنین. من این پول رو بهشون می دم، ولی بعدا از حلقمشون می كشم بیرون.
    این جماعت فروشنده ان دیگه، اگه بدن كه چرا باهاشون معامله می كنین؟ اگه می خوبن كه حرف منطقی رو می پذیرن.
    چك رو بده فرهان، خودش قضیه رو پیگیری می كنه گیسو جان.
    وقتی كاری رو شروع كنم تموم می كنم. منو كه خوب می شناسی منصور. اگه نذاری، چك رو برمی دارم واسه خودم خرج می كنم. در وجه حامل هم كه نوشتی.
    خب فدای سرت عزیزم، من دو برابرش رو برات می نویسم. تو اون چك رو بده به فرهان و با جماعت دزد درگیر نشو.
    متاسفم.

    احساس كردم فرهان خودش را باخته، چون مرتب مخالفت می كرد و تعصب منصور را به جوش می آورد.

    آخه آدم درستی نیست بیشرف، چشم هیزه! شما رو كه ببینه دیگه هیچ گیسو خانم.
    گیسو، چك رو بده فرهان كه اون وقت منو به جرم قتل صاحب دستگاهها می برن زندون.
    با هم بریم منصور جان. مسئله ای نیست. با مهندس فرهان هم می شه برم.
    گیسو! چك را بده به فرهان.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #172
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت چهل و نهم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    با عصبانیت چك را روی میز مقابلم گذاشتم و بلند شدم و گفتم:

    شما حقتونه سرتون كلاه بره، چون مدام وحشت دارین. چیه؟ میترسین من برنده بشم و آبروتون بره.

    خواستم از اتاق بیرون بیایم كه منصور گفت:


    حالا چرا عصبانی می شی عزیزم؟
    دیگه تا بهم اختیارات ندی، پامو تو این شركت نمی ذارم.
    خیلی خب بیا، هر كاری دوست داری بكن. گیسو خواهش می كنم.

    با ناز و قیافه آمدم نشستم. فرهان متعجب به من نگاه می كرد. چك را برداشتم و گفتم:

    مهندس شماره شركت رو به من بدین.
    بعداً براتون میارم خانم.
    ممنون.
    می بینی فرهان چه همسری دارم، دلسوز و فعال!
    بله، همین طوره.

    و بلند شد از اتاق بیرون رفت.

    گیسو كار زشتی كردی. ازت توقع نداشتم. الان فرهان فكر می كنه بهش اطمینان نداریم.
    خب فكر كنه. مگه معاونت نیستم؟ منم حقی دارم. دو ماه نبودم گند بالا آوردین.بی عرضه ها! آخه تو چقدر ساده ای! مگه می شه یه شركت اسم و رسم دار بعد از یك هفته، تازه یادش بیفته جنسش رو ارزون فروخته و پول بیشتری بخواد؟ تو همچین كاری می كنی؟
    تو این دنیا همه چیز امكان پذیره.

    با كنایه گفتم:

    اینو كه می دونم.
    خب پس چی می گی؟
    تو كار رو بسپر دست من تا برات پولهای از دست رفته رو زنده كنم.

    منصور خندید.

    می خندی؟
    اگه تو تونستی این كار رو بكنی من دو دانگ این كارخونه رو به نمات می كنم. به خدا قسم!
    نامردی اگه نكنی.
    نامردم اگه نكنم.
    پس باید بهم اختیارات بدی.
    شما صاحب اختیاری، ولی بنده همسرم رو با پول معاوضه نمی كنم، تنها جایی نمی ری.
    شاید لازم شدف خب با مهندس صدی می رم. «منظورم مرتضی بود»
    من همین طوری به نامت می كنم. از خیرش بگذر.
    ما پول در ازای زحمت می گیریم آقا، منم خواهر اون خدا بیامرزم.
    پس همه جا با هم می ریم، یادت باشه گیسو . دخالتی تو كارت نمی كنم ولی كنارت هستم.

    آن روز فرهان شماره شركت را به من نداد و گفت شماره را گم كرده ام. فردای آن روز مهندس شاكر وارد شركت شد. از اتاق منصور بیرون آمدم و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:

    مهندس شاكر ممكن لیست فروشی رو كه مهندس فرهان براتون مهر كردن، به من بدین؟

    مهندس شاكر از داخل اوراق، آن را پیدا كرد و به من داد. نگاهی به امضای زیرش كردم تا مطمئن شوم امضای منصور است. بله، فرهان امضای منصور را جعل كرده بود. آن لیست را به اتاق یكی از همكارها برم و كپی كردم و اصل را به شاكر برگرداندم و به اتاق فرهان رفتم و گفتم:

    مهندس شماره شركت رو پیدا كردین؟
    بله، اما هر چی می گیرم كسی بر نمی داره گیسو خانم.
    چه شركتیه كه این وقت روز تعطیله، می شه شماره رو دوباره بگیرین؟ شاید اومده باشن.

    شماره را گرفت و گفت:

    چی شده گیسو خانم؟ از وقتی در مورد اون موضوع باهاتون صحبت كردم رو رفتار من دقیق شدین، نكنه به من شك دارین.
    این چه حرفیه؟ اتفاقاً رو حرفهاتون فكر كردم دیدم احتمالاً حق با شماست. ولی این دفعه بی گدار به آب نمی زنم و می خوام طرفم رو خوب بشناسم. برای آشنایی بیشتر هم لازمه با هم ارتباط داشته باشیم و برای ارتباط بیشتر لازمه بهانه ای پیدا كنم و به اتاقتون بیام، درسته؟
    آه! بله حق با شماست، من برای جلب رضایت شما هر كاری می كنم.
    ان وقت سر قولتون هستین؟
    صد در صد.
    كه این طور! باشه در اولین فرصت. منتظرم یه بار كه منصور و الناز با هم قرار گذاشتن، شما رو در جریان بذارم. بر نمی داره. بیاین خودتون گوش كنین.

    گوشی را گرفتم. حق داشت ولی گفتم:

    می شه یه بار دیگه بگیرین؟
    بله، صد بار می گیرم.

    شماره را در ذهنم ثبت كردم. به نظرم شماره آشنا آمد.

    آره بر نمی داره،ممنونم. فعلا با اجازه.

    و به اتاق منصور برگشتم.

    كجا بودی گیسو؟
    همین دوروبرها.
    این دوروبرها سوراخ سنبه زیاد داره.
    پیش فرهان بودم. چرا این طوری نگاهم می كنی منصور؟ رفتم بپرسم كه با اون شركت تماس گرفته یا نه؟
    خب حالا بود؟
    نه كسی گوشی رو بر نمی داره.
    اونم باید در شركتش رو تخته كنه.

    پشت میز تایپ نشستم و شماره ای را كه به خاطر سپرده بودم یادداشت كردم. ظهر به منزل رفتیم. فرصتی پیدا كردم و شماره را گرفتم. فرهان گوشی را برداشت. تعجب نكردم، چون می دانستم سرم كلاه گذاشه ولی كور خوانده بود. شماره خودش را جای شماره شركت گرفته بود.

    هر چه می خواستم باور كنم كلاهبرداریها زیر سر فرهان است، نمی توانستم. یعنی باورم نمی شد. فران مرد بی ایمان و شارلاتانی نبود. به خاطر همین تمام حرفهایش را درباره منصور باور داشتم و با منصور ارتباط بر قرار نمی كردم. آن شب هم مثل بقیه شبها منصور سراغم آمد و قربان صدقه ام رفت.

    ·حوصله ندارم منصور، خسته م.
    ·من خستگی تو در میارم.
    ·خسته ترم می كنی.
    ·یعنی چه؟
    ·یعنی اینكه برو كنار.

    به او برخورد و طاقباز خوابید و ساق دستش را روی پیشانی اش گذاشت و چشمهایش را بست.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #173
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت پنجاهم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    آن روز وقتی منصور رفت خوابید، پریز تلفن را كشیدم و به اتاق سابقم رفتم و شماره فرهان را گرفتم.

    بله.
    سلام مهندس.
    سلام گیسو خانم، عصر به خیر.
    ممنون. چه خبر؟ دل تو دلم نیست.

    آروم باشین خانم. بدونین با چه كسی دارین زندگی می كنین بهتره یا عمری بترسین و ندونین؟
    حق با شماست.
    امروز ساعت شیش و نیم بیاین سر خیابون جلوی رستورا. من میام دنبالتون، ماشین نیارین.
    باشه، قراره با الناز كجا برن؟
    قراره منصور بره خونه اونا، در مورد ازدواج با هم صحبت كنن. مبادا چیزی به روش بیارین ها.
    باشه، فعلا خدا نگهدار.
    خدا نگهدار.

    مثل مرده ها به مبل تكیه زدم. تمام وجودم می لرزید. آدم مرگ عزیزانش را راحت تر قبول می كند تا خیانت همسرش را. تمام قدرتم را در پاهایم جمع كردم و از روی مبل بلند شدم و به اتاق رفتم، منصور هنوز خواب بود. دو شاخه تلفن را به پریز زدم و روی تخت دراز كشیدم و به چهره منصور كه آرام خوابیده بود، خیره شدم. شاید علت تنفر این بود كه هنوز دوستش داشتم. اصلا فكر نمی كردم به من خیانت كند. كمی اشك ریختم. می دانستم امروز آخرین روز زندگی ماست. دلم برای آن همه عشق و شور و اشتیاق كه به منصور داشتم و آن همه امید كه مرا به این خانه كشاند. بدجوری می سوخت. بعد كه فكر كردم بعد از منصور باید با فرهان ازدواج كنم، با كسی كه می داند همسر اولم چه خیانتی به من كرده، منقلب می شدم. می ترسیدم مرتب به من سركوفت بزند و تحقیرم كند. یا مثلا موقع دعوا بگوید تو اگر لیاقت داشتی، تو اگر آدم بودی، منصور با وجود تو مجددا ازدواج نمی كرد. این بود كه به بهرام فكر كردم. آن قدر فكرهای جورواجور به سرم زد كه خسته شدم و استغفرالله گفتم. منصور غلتی زد، چشمهایش نیمه باز كرد و مرا كه دید انگار جن و پری دیده. چند بار چشمهایش را باز و بسته كرد بعد برای اینكه مرا بخنداند، دستهایش را روی چشمهایش مالید و گفت:

    خواب می بینم؟ جناب عالی كه گفتین كنار من نمی خوابین، مور مورتون می شه و از این حرفها .....
    كنار شما نخوابیده م، سر جای خودم خوابیدم.

    و پشتم را كردم.

    باز غرورش را زیر پا گذاشت و خودش را به من چسباند و گفت:

    آخه تو چرا با من بد شدی؟
    برو از قلبت بپرس، نه از من.

    با لحنی بامزه قلبش را نگاه كرد و گفت:

    جناب قلب، می شه محبت بفرمایین بگین چرا همسر نازنینم با من بد شده؟
    بله، بله. ممنونم جناب قلب.

    بعد در گوش من گفت:

    ایشون می فرمایند كه حتما سوءتفاهمی پیش آمده و گرنه كه من « یعنی قلب منصور » فقط به عشق گیسو جان می زنم.

    و شروع كرد به بوییدن سر و گردن من.

    آ ، منصور پرتت می كنم اون طرف ها! قاتی پاتی ام حسابی!
    آخه چرا عزیزم؟ به من بگو چته؟ والله، باالله، من فقط تو رو دوست دارم. اگر هم یه وقت چیزی می گم، از روی عصبانیته.
    پس چرا قبلا كه عصبانی می شدی از این حرفا نمی زدی؟ زن می گیرم و زنها سگند و فرهان زن نگیری.
    غلط كردم خوبه؟
    نه، می دونی چرا؟ چون بعد از اینكه عشقبازیتون تموم شد، تازه حرفای اصلی دلتون رو می زنین. یادتون نمیاد كه غلط كردین.
    من به خاطر این مسایل تو رو دوست ندارم، اینو بفهم. آدم اگه كسی رو قلبا دوست نداشته باشه، نمی تونه باهاش ارتباط زناشویی برقرار كنه.
    ا ...! پس اون بدكاره ای كه روز و شب بغل این و اونه، میلونها نفر رو دوست داره؟ اونا هم دوستش دارن؟ آره؟ ما زنها وقتی نیاز شما رو برطرف كردیم می شیم اخ.
    شما هوس رو با عشق عوضی گرفتین، خانم.
    شما هم عشقتون را با من عوضی گرفتین، آقا.
    تو عشق منی، به خدا قسم! فقط فقط فقط تو، تو، تو عشق منی، چرا باور نمی كنی؟

    جیغ كشیدم:

    برو اون ور. ازت بدم میاد منصور. چرا باور نمی كنی؟

    بدون كلمه ای از كنارم بلند شد. لبه تخت نشست، سیگاری روشن كرد و همانجا كشید. بعد بلند شد لباسش را عوض كرد و از اتاق بیرون رفت. به حال خودم كمی اشك ریختم. بعد بلند شدم و به طبقه پایین رفتم. منصور مشغول صرف چای بود ولی عصبانی و تو هم.

    تلویزیون را روشن كردم و روی مبل نشستم. منصور نگاهی به ساعت كرد. ساعت پنج بود. بلند شد بالا رفت و دوش گرفت و تمیز و ادوكلن زده، در حالی كه كت شلوار دودی پوشیده بود، پایین آمد و بدون خداحافظی رفت.

    خون خونم را می خورد. اولین بار بود منصور بدون اینكه بگوید كجا می روم و بدون خداحافظی از خانه خارج می شد. فاصله ای را كه بین ما ایجاد شده بود، به وضوح حس می كردم. بلند شدم با فرهان تماس گرفتم. گفت:

    ساعت شش و نیم منتظرم.

    حاظر شدم و مظطرب از پله ها پایین آمدم.

    تشریف می برین بیرون؟
    آره ثریا خانم. می رم كمی قدم بزنم. نمی دونم چرا حالم دگرگونه؟
    قدم بزنین حال و هواتون عوض می شه. راستی، آقا گفتن بهتون بگم میرن خونه یكی از دوستاشون.
    بره قبرستون، كی ناراحت می شه؟
    اوا خانم جون، خدا نكنه! بین زن و شوهرها حرف و قهر زیاده، عشقم زیاده، هر كدوم نباشه اون یكی معنا پیدا نمی كنه.
    خداحافظ. راستی من سعی می كنم قبل از منصور بیام خونه، اگه تماس گرفت نگید من رفتم بیرونف بگید تو اتاقم، حمامم، خوابم، نگران می شه مغزم رو می خوره. می شناسیدش كه.
    چشم خانم.
    از همسایه مون چه خبر؟
    خوبن، اتفاقاً آقای رادمنش و خانم هم الان همین سوال رو كردن.
    شب می رم سری بهشون می زنم. فعلا خداحافظ.
    خیر پیش.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #174
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت پنجاه و یكم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    سوار ماشین آلبالویی فرهان شدم و سلام و احوالپرسی كردم.

    دیر كه نكردم؟
    نخیر، تا از شاه داماد پذیرایی كنن و صحبت كنن، دو ساعتی طول می كشه.
    گفت می رم خونه یكی از دوستام.
    خب اینا هم دوستن دیگه، دروغ نگفته.


    و به تمسخر خنده ای كرد.

    سری تكان دادم و گفتم:

    می بینین عاقبتم به كجا كشید؟ از همه بدتر گیتی بیچاره فدای چه نامردی چه عاقبتی.
    عاقبت شما خوبه. نگران نباشین. مثل شیر كنارتون نشستم.
    ممنونم. ولی دیگه پشت دستم رو داغ كردم به كسی اطمینان نكنم. البته ببخشین.
    بهتون حق می دم.

    وارد خیابانی شدیم كه منزل الناز در آن بود. قلبم داشت می آمد توی دهنم. خدا خدا می كردم كه همه حرفهای فرهان دروغ باشد، ولی وقتی ماشین منصور را مقابل منزل آنها دیدم، عرقی سرد روی پیشانی ام نشست. دستم را روی چشمم گذاشتم و در دل گفتم:

    خدایا بهم صبر بده. گیتی خوش به سعادتت كه مردی و این روز رو به چشم ندیدی. ای كاش از روز اول من پرستار مادر جون شده بودم، كه الان زیر خاك پوسیده بودم. اقلا با عشق می مردم. ولی حالا با نفرت دست به گریبانم. مرگ خودم را به چشم دیدم.

    فقط این جملات را در دل می گفتم:

    امیدوارم به خونه نرسیده بمیری! امید دارم مغزت از هم بپاشه، امیدوارم اون الناز بی شرف رو زیر خاك كنن. امیدوارم تو بغل هم بمیرین و بپوسین.
    خب، حالا ثابت شد؟

    با سر جواب مثبت دادم.

    ·بریم؟
    ·نه فرهان. صبر كن تا از خونه بیاد بیرون. تا به چشمم نبینم باور نمی كنم.

    لحظه ای در عمق چشمان هم فرو رفتیم.

    باشه صبر می كنیم. دوست ندارم معمایی بمونه.

    دقیقا یك ساعت و پانزده دقیقه توی ماشین نشستیم و صحبت كردیم، تا آقای دلباخته از در منزل بیرون آمد. خانواده فرزاد هم تا كنار در نرده ای منصور را بدرقه كردند. الناز لباس زرشكی به تن داشت و خیلی زیبا شده بود. ولی آن لحظه در چشم من از خوك زشت تر بود. خب معلوم است، هوویم بود.

    فرهان مرا زیر نظر داشت. یك لحظه دستم رفت تا دستگیره در را باز كنم كه فرهان دستش را روی دستم گذاشت و گفت:

    نه گیسو، خواهش می كنم.

    در حالی كه اشكهایم سرازیر شده بود، گفتم:

    تو بودی تحمل می كردی فرهان؟ می نشستی و تماشا می كردی؟
    گیسو ما الان خودمون مجرمیم. اگه الناز و منصور اون طرفن. من و تو هم این طرفیم. می دونی منصور بفهمه تو الان كنار من نشستی چه بلایی به روزگارمون میاره؟ هر چی باشه اون مرده، می تونه صد تا زن بگیره، ولی تو حق نداری الان در كنار من باشی. تو هنوز زن منصوری، می فهمی چی می گم؟

    سكوت كردم.

    اگه می خوای به زندگی با منصور ادامه بدی، كه اون حرفی جداست. ولی اگه تصمیم داری از منصور جدا شی، نباید چیزی از امشب برای منصور تعریف كنی. شتر دیدی ندیدی. فقط طلاق بگیر. بگو نمی خوامت، بگو تو خائنی، ولی اثبات نكن. می فهمی چی می گم؟

    اشكهایم را پاك كردم و گفتم:

    می فهمم ولی سخته خفه شم فرهان.
    تحمل كن، خواهش می كنم. خب منصور رفت. بریم كه باید میون بر بزنم و شما رو قبل از منصور به خونه برسونم.

    و چنان با سرعت و ماهرانه از كوچه پس كوچه ها مرا به خانه رساند كه تعجب كردم. وقتی پیاده شدم تشكر كردم و گفتم:

    انشاءالله جبران كنم.
    همین كه بهتون برسم جبران شده.
    خدا نگهدار.
    گیسو خانم!
    بله.
    سكوت، سكوت، سكوت! عاقل و سیاستمدار باشید لطفا.

    به خانه آمدم. ثریا تا مرا دید گفت:

    خانم چرا رنگتون انقدر پریده؟
    حالم بده ثریا خانم. قلبم خیلی درد می كنه.
    بگم مرتضی شما رو برسونه دكتر؟
    نه كمی استراحت كنم بهتر می شم. منصور كه تماس نگرفت؟
    نه.
    خوبه. نگو بیرون بودم.
    باشه. خیالتون راحت.
    من می رم بالا استراحت كنم، جواب تلفن هم نمی دم.
    بله.

    به اتاق خوابمان رفتم. لباسم را عوض كردم. كمی توی آینه خودم را نگاه كردم و گفتم:

    « راست می گن خوشگلها بد شانسن. بعد به اتاق سابقم رفتم. در را قفل كردم و روی تخت، هم آغوش افكار پریشانم شدم. قلبم تند تند می تپید. اضطراب به جانم افتاده بود. تا آن حد كه خواستم به مرتضی بگویم برویم دكتر. ولی وقتی صدای ماشین منصور را شنیدم، منصرف شدم. دوباره روی تخت دراز كشیدم.

    به لوستر نگاه كردم. آن را مثل نیزه چند شاخه ای می دیدم كه می خواست بر قلب من فرود آید. به اشیاء و مبلمان و تابلو ها نگاه می كردم. همه چیز در نظرم زشت و كریه می آمد. از آینه و پرده و كنسول و رنگ دیوار و اتاق و خانه متنفر شده بودم، چه برسد به خود منصور!

    خوشبختی ما چه زود گذشت. هنوز شش ماه نشده بود. به پدرم و مادر جون اندیشیدم كه بعد از جدایی من و منصور چه می كنند؟ هزار بار خودم را لعنت كردم كه چرا واسطه شدم. چون جدایی من از منصور، واقعیتی غیر قابل انكار بود. دستگیره در اتاقم پایین و بالا شد.

    ادامه دارد ...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #175
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت پنجاه و دوم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    گیسو! گیسو! در رو باز كن ببینم چته؟ بیا بریم دكتر.
    برو گمشو كثافت. با تمام وزنت، با تمام قدرتت، پا روی قلبم گذاشتی حالا می گی بریم دكتر؟ اینها را در دل گفتم
    گیسو، با توام خواهش می كنم ... اقلا بگو ببینم حالت خوبه؟ ...
    ثریا! كلید یدكی این در رو بردار بیار ببینم. نكنه ...
    آره، چرا می گی نكنه؟ بگو ایشاالله بمیری كه دیگه راحت بشم و عروس تازه مو بیارم همین خونه.
    فریاد كشیدم:

    ثریا خانم من حالم خوبه، بهش بگو بره خونه همون دوستش، احوال اونو بپرسه.

    از صدای پای منصور فهمیدم به سمت اتاقش می رود.

    ثریا رسید و گفت:

    بفرمایید كلید آقا.
    دیگه لازم نیست، می گه حالش خوبه.

    یك ساعت بعد، ثریا برای صرف شام مرا صدا زد. وقتی پایین رفتم، سر میز نشسته بود و منتظر بود ولی شدیدا در فكر بود. آن شب برای اولین بار بی ادبی كردم و سلام نكردم. من تصمیم داشتم از او خداحافظی كنم. چه سلامی؟ چه علیكی؟

    منصور نگاهی به من كرد و گفت:

    علیك سلام.
    سلام.
    بهتری؟
    من چیزیم نبود.
    مگه قلبت درد نمی كرد؟ مگه با تو نیستم؟
    درد می كرد ولی گفتنش چه اهمیتی داره؟
    از درد قلب انقدر اشك ریختی كه چشمات متورم و قرمزه؟

    سكوت كردم.

    از اینكه بدون خداحافظی رفتم ناراحت شدی؟ ولی من به ثریا پیغام دادم.

    دو دستم را به حالت ایست مقابل منصور گرفتم و گفتم:

    بس كن منصور، از این به بعد اگه تا صبح هم نیای خونه كسی انتظارت رو نمی كشه. پس راحت باش. اومدم خیر سرم دو لقمه كوفت كنم و برم. ممنون ثریا خانم.
    آخه برای چی؟ این چه طرز صحبت كردنه گیسو؟
    برای اینكه جناب عالی مردی، صاحب اختیاری.
    باور كن كار واجبی بود.
    چه كار واجبی؟
    یكی از دوستام خواسته بود برم منزلش.
    كدوم دوستت؟ من همه اونا رو می شناسم.
    اینو نمی شناسی.
    اتفاقا خوب می شناسم. آره. در كنار اون دوستها بودن خیلی خوبه و خیلی واجب.
    چیزی لازم ندارین؟
    چرا ثریا خانم، یه كم آرامش، بگو كجاست؟

    ثریا رو به منصور كرد و گفت:

    خانم امروز حالشون خوب نیست، عصبانی هستن.

    این را گفت و رفت.

    مجلس مردونه بود.
    یعنی یه زن هم تو مجلس نبود؟
    نه.
    منزلشون كجا بود؟
    مركز شهر.
    خیلی خب اگه اینطوره، حرفی نیست.

    در حالی كه با چاقو شنیسل گوشت را می بریدم. ادامه دادم:

    ولی به همون خدایی كه اون بالاست اگه خلاف این ثابت بشه ...

    و چاقو را مقابلش گرفتم:

    با همین چاقو بند این زندگی رو پاره می كنم. این پیوند به اصطلاح مبارك و عاشقانه رو قطع می كنم.
    این حرفها چیه می زنی. تو دعایی شدی گیسو؟!
    یعنی طلاق. حالا یا دعایی شدم، یا جادوم كردن یا چیز خورم كردن یا دیوونه شدم یا كوفت كاری.
    چی شده مرتب اسم طلاق میاری؟ تو كه تا یه ماه پیش عاشق و شیدا بودی، وابسته بودی، دوستم داشتی. بهم عادت داشتی، پس یه دفعه اون همه احساس چی شد؟
    مثل احساس شما پرپر شد. ریخت. حباب بود، شكست. دود بود، رفت آسمون.
    من همون منصور عاشق شیدای زن دوست گیسو دوست دیوونه مجنونم. به خدا قسم!
    انقدر خدا رو قسم نخور، چون نیستی. ثابت كن كه نیستم.
    به موقعش.
    موقعش كیه؟
    هر لحظه، منتظر باش. بدبخت بابام كه این وسط اسیر شد.
    به بابات چه كار داری؟ اونها دارن بهتر از ما زندگی می كنن.من كه برم، بابام هم دنبالم میاد. چون دوست نداره بشه آینه دق تو.
    كجا بری؟
    گورستون، قبرستون، هر جا به جز این قصر وامونده، خواهرم رو كه مدفون كردی، حالا نوبت منه؟
    تو بیجا می كنی. من تو رو طلاق نمی دم. اینجا خونه و زندگی توئه، هر موقع منو نخواستی، بگو من برم.
    نمی خوام. من این قصر رو نخواستم، من زندگی بلوری نمی خوام. من جام طلایی تو خالی نمی خوام، من شوهر خیالی نمی خوام، من یه مرد می خوام كه قلبش فقط مال من باشه.
    نكنه اون مرد رو پیدا كردی؟
    این طور فكر كن.
    راحت بگو منو نمی خوای، از من سیر شدی! خوشی زده زیر دلت، از محبت سیراب شدی، بگو كس دیگه ای رو می خوام.

    و بعد با مشت روی بشقاب كوبید و فریاد كشید:

    بگو تو پیری، تو آدمكشی، تو گیتی دوستی، تو متعصبی، تو زیادی به من وابسته ای، د بگو! چرا لال شدی؟

    از بلندی صدای منصور سرم را میان دو دستم گرفتم. بشقاب شكسته را روی زمین پرت كرد و گفت:

    ای لعنت به من كه دستم نمك نداره، لعنت به این زندگی، لعنت به من كه انقدر قربون صدقه ت رفتم و این شد نتیجه ش.

    و از سالن خارج شد. ثریا دوید و گفت:

    چی شده؟ آخه چرا خلق خودتون رو تنگ می كنین؟ والله ارزش نداره!

    بغضم شكست. سرم را روی میز گذاشتم و بلند بلند گریستم. ثریا دست به سرم كشید و گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #176
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ببین دخترم، آقا شما رو خیلی دوست دارن. واقعا چطور می شه عشق و دوست داشتن رو ثابت كرد؟ مرتب كه قربون صدقه تون می رن، قهر می كنین، التماسشون می كنن. دیگه چیكار كنن؟ آخه یه كم منطقی باشین. به حرف مردم اهمیت ندین. این مردم چشم ندارن زندگی خوب و شیرین شما رو ببینن. والله شما تو چشمین، مدتیه زندگی شما به هم ریخته. ناراحت نشین ها، ولی از وقتی رفتین شركت، این خونه آرامشش رو از دست داده، حالا چرا، نمی دونم!
    برای اینكه بیشتر شناختمش ثریا خانم.
    شما اشتباه می كنین، حالا شا متون رو میل كنین، بعد برین از آقا دلجویی كنین. این همه ایشون اومدن ناز شما رو كشیدن، یه بار هم شما برین. والله ازتون چیزی كم نمی شه. آقا به محبت شما نیاز دارن. از نیاز هم گذشته، عادت دارن. الان مدتیه بی محلی می كنین. اعصابشون خراب شده. محبتون رو دریغ نكنین.
    من محبت می كنم، وقتی اون دلش جای دیگه س، چه فایده داره؟
    آقا كه صبح تا شب پیش شمان، چطور دلشون جای دیگه س؟
    مگه ندیدن عصر رفت بیرون. صبحها هم تو شركت چند با به بهانه كار می ره بیرون. من مطمئنم كه یه چیزی می گم.
    به چشم دیدین؟
    آره دیدم.
    استغفرالله! من كه باور نمی كنم. اون موقع كه تو قلب آقا كسی نبود پی این كارها نبودن، چه برسه به حالا كه قلبشون ، زندگیشون شما هستین. اشتباه م كنین. اشتباه خودتون رو پیدا كنین، نه اینكه زندگی تون رو به هم بزنین.

    ثریا شروع به جمع كردن بشقابهای شكسته كرد و گفت:

    ببین چقدر به ایشون فشار اومده كه دست به چنین كاری زدن، غذا هم كه نخوردن، اقلاً شما بخورین.
    نمی تونم.

    و بلند شدم به سالن رفتم و روی مبل نشستم. منصور از بالا صدا زد:

    ثریا یك چسب زخم توی این خانه نكبتی پیدا نمی شه؟
    چی شده آقا؟ دستتون بریده؟
    اعصاب برای آدم نمی ذاره. معلوم نیست چه مرگشه؟

    صدای مادر آمد:

    مهمون نمی خواین؟

    آن موقع نمی خواستم، ولی برای حفظ ظاهر گفتم:

    بفرمایین مادر جون.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #177
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت پنجاه و سوم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    سلام بابا، سلام مادر جون، خوش اومدین

    ·سلام. شما كه حالی از ما نمی پرسین. چرا گریه كردی دخترم؟ چی شده؟ منصور كجاست؟
    ·چیزی نیست مادر جون، كمی حرفمون شده.
    ·آخه برای چی؟
    ·مهم نیست، خب چه خبرها؟ تعریف كنین.

    پدر گفت:

    ·مثل اینكه خبرها اینجاست. دعوا سر چیه؟ شما مدتیه یا با هم قهرین، یا چشمهای تو اشكیه، یا اعصاب منصور خرابه، نكنه دعوا سر ماست.
    ·نه والله بابا! این چه حرفیه؟ به خدا سر شما نیست.
    ·پس سر چیه؟
    ·نپرسین، چون خودمون هم هنوز نمی دونیم.
    ·زن و شوهرها دعوا دارن دیگه رادمنش، خودمون عصری داشتیم با هم دعوا می كردیم یادت رفته. حرف رو عوض كن خواهش می كنم.
    ·چشم خانم، هر چی شما بفرمایین.
    ·شام خوردین مادر جون؟
    ·آره عزیزم، ما یه ساعت پیش خوردیم. بابات گشنه بود، زود خوردیم.
    ·منصور كجاست؟
    ·بالاست. زد بشقاب رو شكست، مثل اینكه دستش بریده.

    مادر از جا پرید و گفت:

    ·اوا خاك به سرم! چه بلایی سرش اومده؟

    منصور از توی پله ها گفت:

    ·هیچی مادر، حالم خوبه. سلام. سلام پدر جان.
    ·سلام پسرم! سلام منصور جان، دستت چی شده؟
    ·عصبانی شدم، خواستم بكوبم رو میز، خورد تو بشقاب.
    ·مثل اینكه ما بد موقعی مزاحم شدیم.
    ·اختیار دارین. اتفاقا خوب موقعی اومدین. روحیه مون عوض می شه. خب، چه حال و خبر؟
    ·خوبیم پسرم، اومدیم بگیم ما فردا می ریم مشهد، شما نمیایین؟
    ·به به! زیارت چه عالی! خوش بگذره. اگه زودتر می دونستیم می اومدیم، ولی حالا نمی شه. چند تا قرداد دارم، گرفتارم.
    ·ما هم یه دفعه تصمیم گرفتیم مادر. صبح رادمنش رفت برای ساعت هفت و نیم صبح فردا بلیط گرفت.
    ·به سلامتی.
    ·من هم باهاتون میام مادر جون، اگه پرواز كنسلی بود كه با هم می ریم، اگه نبود من عصرش میام. كدوم هتل جا رزرو كردین؟
    ·هتل هما عزیزم. بیا خوش می گذره. منصور هم اگه كارهاش رو تمام كرد میاد. یه هفته می مونیم.
    ·من و گیسو یه فرصت دیگه میاییم.
    ·ولی من می رم.
    ·كجا می ری؟ مادر و پدر دوتایی می خوان برن.
    ·من اتاق جدا می گیرم. می خوام مدتی از این خونه دور باشم.
    ·تو كنار خودمی، اخلاقت این شده، وای به حال اینكه دور بشی. بدون من جایی نمی ری.

    پدر گفت:

    · دخترم كنار شوهرت باشی بهتره، رضایت اون شرطه. منصور هم دلش به تو خوشه بابا.
    · باشه، مشهد نمیام، ولی توی این خونه هم نمی مونم.

    پدر گفت:

    ·ای بابا من چی می گم،تو چی می گی، گیسو.
    ·می بینین پدر جان، همین جوری لجبازی می كنه. هر چی دندون رو جیگر می ذارم بدتر می شه.

    به دست منصور اشاره كردم و گفتم:

    ·آره، معلومه چقدر دندون رو جیگر می ذاری! مظلومیتت كاملا هویداست. بمیرم الهی.
    ·یه ماهه دارم تحملت می كنم. خودت هم خوب می دونی.
    ·خب تحمل نكن. مگه مجبوری زجر بكشی؟
    ·صلوات بفرستین. شما چرا این طوری می كنین؟ قباحت داره. ما مثلا اومدیم دلمون باز شه.
    ·خب رفتین خرید؟
    ·آره دخترم، حالا بعد بیا ببین، سلیقه پدرته.
    ·مباركتون باشه.

    و به خودش اشاره كردم و گفتم:

    ·پدرم خوش سلیقه س دیگه.

    آن شب وقتی مادر و پدر خداحافظی می كردند، مادر جون گفت:

    ·مواظب همدیگه باشین. منصور كاسه بشقابها رو شمردم، وای به احوالت چیزیش كم بشه!
    ·حالا اومدیم و بشقاب از دست ثریا خانم افتاد. تقصیر من می ذارین مامان؟
    ·ثریا دروغ نمی گه. ازش می پرسم. به اعصابت مسلط باش پسرم، جلو رادمنش خجالت می كشم.
    ·صبح می برمتون فرودگاه مامان.
    ·نه پسرم، ما ساعت شیش می ریم. مرتضی می بردمون.
    ·پس مواظب هم باشین. انشاالله خوش بگذره. ما رو هم دعا كنین. در ضمن اونجا دعا كنید اخلاق گیسو مثل سابق بشه.

    منصور به اتاق خواب رفت. ده دقیقه بعد من رفتم لباس خوابم را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم و به اتاق سابقم رفتم و همان جا خوابیدم. منصور هم اصلا اعتراضی نكرد، حسابی قهر بود. تا صبح دقیقه ای چشم برهم نگذاشتم. الناز لحظه ای از جلوی چشمم دور نمی شد، بالاخره زهر خودش را به من و گیتی ریخت. ساعت شش از پنجره دیدم كه پدر و مادر با مرتضی رفتند. آیت الكرسی بدرقه راهشان كردم.

    تا ساعت هفت و نیم فكر كردم و تصمیمم را گرفتم. دیگر زندگی زیر یك سقف در كنار منصور برام لذتبخش نبود كه هیچ، عذاب آور هم بود. به اتاق منصور رفتم. بیدار ولی هنوز در رختخواب بود. دستش را روی پیشانی اش گذاشته بود و به سقف چشم دوخته بود. سلام نكردم. چمدانم را از داخل كمد بیرون آوردم و چند تا لباس و لوازم شخصی داخلش چیدم. منصور بلند شد نشست و گفت:

    ·می خوای بری مشهد؟

    جواب ندادم. لباسهایم را عوض كردم و شناسنامه ام را از داخل كشو برداشتم و در كیفم گذاشتم. بعد رفتم حوله ام را آوردم و داخل چمدان گذاشتم. زیپ را بستم و گفتم:

    ·ببخشین اگه براتون زن خوبی نبودم، مهندس متین.
    ·تو داری چیكار می كنی؟
    ·خداحافظی. دارم می رم خونه پدرم، منزل سابقش.

    بلند شد آمد دستش را روی چمدان گذاشت و گفت:

    ·زده به سرت؟
    ·آره خوشی زده زیر دلم. می رم تا تو راحت زندگی كنی و مجبور نشی اون دندونهات رو روی جیگر عاشقت بذاری. یه موقع خون میاد!
    ·بین همه زن و شوهرها حرف پیش میاد.

    به دستش اشاره كردم و گفتم:

    ·این طوری؟
    ·مقصرش تو نبودی، خودم بودم.

    چمدان را بلند كردم.

    ·یعنی انقدر از من بیزار شدی؟
    ·ما برای هم مناسب نیستیم منصور، اصلاً ایراد از منه. ولم كن تو رو خدا.
    ·من دوستت دارم گیسو، چرا نمی فهمی؟ چرا داری زندگیمون رو خراب می كنی؟ اگه می خوای به پات بیفتم، خوب می افتم، دیگه غروری برام نمونده.
    ·چرا؟ چون با من ازدواج كردی؟
    ·از وقتی گیتی عزیزم رو خاك كردم، غرورم رو خاك كردم. اون همه چیز بود، غرورم بود، زندگیم بود، تو هم خواهر اونی، پس برای من تو همونی، این رو بفهم.
    ·تو منو به خاطر اون دوست داشتی.
    ·من تو رو به خاطر خودت می خوام.
    ·ولی من دیگه تو رو نمی خوام.
    ·بی دلیل كه نمی شه. مگه زندگی لباس تنه؟
    ·به خودت بگو.
    ·والله كسی تو زندگی من نیست. اگه چیزی هم گفتم، اگه گفتم می رم زن می گیرم، از روی عصبانیت بود. گیسو قهر و لجبازی بیخودی نكن.
    ·تعجب می كنم با داشتن اون همه خاطرخواه كه برات سر و دست می شكنن، به من التماس می كنی.
    ·كدوم خاطرخواه؟ كی در انتظار منه؟ چرا پرت و بلا می گی گیسو؟
    ·برو كنار منصور، الهه ناز تو كس دیگه س. راست می گن تا سه نشه بازی نش. براش قشنگ تر اهنگ بزن.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #178
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت پنجاه و چهارم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,


    بازویم را گرفت و من را روی تخت انداخت و گفت:
    · فكر كردی نمی تونم نگهت دارم. دختر بی عقل؟
    · برو كنار منصور.
    · نمی رم. خودت رو بكشیف فحشم بدی، رهات نمی كنم.

    و شروع كرد به بوسه باران بدن من.


    ·تو عزیز منی، تو عشق منی، وجود منی، لعنتی! اینو بفهم.

    هر چه می خواستم از دستش فرار كنم نمی توانستم. ماشاالله زوری داشت مثل فیل. جیغ كشیدم:

    ·منصور من از تو بدم میاد، برو كنار، آزام نده.
    ·گیسو چقدر فریاد می كشی. ثریا میاد بالا زشته.
    ·بذار بیاد. ثریا خانم!

    دستش رو جلوی دهانم گرفت. به فشاری دستش رو برداشتم و فریاد كشیدم:

    ·ثریا خانم! این داره منو می كشه. به دادم برس.

    منصور با یك دستش جلوی دهانم را گرفته بود و با دستش دیگرش باهام مبارزه می كرد، بعد دستش را از جلوی دهانم برداشت. ثریای بدبخت از جیغ و هوار من چند ضربه به در زد و گفت:

    ·آقا تو رو خدا ولش كنین. از شما بعیده! شما كه دست بزن نداشتین.

    ثریا در را باز كرد و با ناراحتی گفت:

    ·آقا به خاطر من ....

    ولی وقتی ما را دید گفت:

    ·استغفرالله.

    و با خجالت و لبخند از اتاق بیرون رفت و در را بست.

    ·بی حیا!
    ·تقصیر توئه كه اپرا اجرا می كنی.
    ·ولم كن لعنتی! آخه بزور چه فایده داره؟
    ·فایده داره.

    آن قدر دست و پا زدم كه خسته شدم. یعنی از شما چه پنان در برابر جذابیت منصور كسی نمی توانست مقاومت كند. بنابراین تسلیم شدم، ولی احساسی نشان ندادم. در آخر مرا بوسید و گفت:

    ·دیگه باهام آشتی كن. من بدم، پیرم، به درد تو نمی خورم، ولی تو نادیده بگیر. چی كار كنم؟ دوستت دارم.

    بلند شدم لباسم را مرتب كردم.

    ·دیگه كه نمی خوای بری؟
    ·مگه به خاطر این قهر كرده بودم؟
    ·گفتم شاید شكستن غرورم دلت رو به رحم بیاره.
    ·مگه نمی خوای بری شركت؟
    ·تا از جانب تو مطمئن نشم، نه.
    ·خیلی خب، من هستم، برو به كارت برس.
    ·مگه تو نمیای؟
    ·نه، می خوام بخوابم، دیشب نخوابیدم.
    ·نری ها!

    و بلند شد سر و وضعش را مرتب كرد و گفت:

    ·بریم صبحانه بخوریم.
    ·من میل ندارم. اگه خوابم برد بیدارم نكن.
    ·باشه بگیر بخواب عزیزم. پس خداحافظ.
    ·خداحافظ.

    منصور رفت. شاید اگر ان موقع ها بود و به چشم خودم ندیده بودم كه به دیدن الناز رفته می گفتم:

    ·آخیش! چقدر باگذشته! چقدر مهربونه! چقدر وابسته س!

    ولی آن لحظه هیچ كدام از این جملات را نگفتم. بر عكس فكرم رفت پیش فرهان و خوشبختیهایی كه در كنار او در انتظارم بود. وقتی منصور به اتاق آمد، خودم را به خواب زدم. ملحفه را رویم كشید، مرا بوسید و آرام گفت:

    ·خانمم خسته شده، اعصابش ناراحت شده، قربونش برم الهی، چه ناز خوابیده! باید ببرمش مسافرت.

    و رفت. نیم ساعت بعد بلند شدم، آماده شدم. چمدانم را برداشتم و پایین آمدم. خجالت می كشیدم به چشمهای ثریا نگاه كنم.

    ·سلام ثریا خانم.

    با لبخند معنی داری گفت:

    ·سلام خانم.
    ·ببخشین تو رو خدا. امروز زده بود به سرش. برای اینكه تركش نكنم، آبرومون رو برد.
    ·عیب نداره. حالا فهمیدین چقدر دوستتون داره؟ ولی خودمونیم انقدر ترسیده بودم كه حد نداشت. فكر كردم واقعاً دارن شما رو خفه می كنن، نمی دونستم دارن با بوسه و قربون صدقه خفه تون می كنن، دور از جون.
    ·كور خونده. من دارم می رم ثریا خانم، دیگه خسته شدم، می رم خونه پدرم.
    ·ای بابا! این كارها چیه؟ ذوق و شوق آقا رو سركوب نكنین.
    ·اون ذوق و شوقش واسه كس دیگه ایه. خداحافظ.
    ·خانم جان، نرین تو رو خدا.
    ·بمونم دعوا مرافعه می شه. چند روزی می رم آرامش بگیرم. شاید به قول منصور خسته شدم.
    ·پس زود بیاین ها.
    ·انشاالله. خدانگهدار.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #179
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت پنجاه و پنجم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    ماشین را روشن كردم و راه افتادم، به خانه كه رسیدم، آن قدر سرم درد می كرد و خسته بودم كه یك لباس راحتی پوشیدم ف سیم تلفن را از پریز كشیدم و خوابیدم. ساعت یك با صدای زنگ در از خواب پریدم. بلند شدم از پنجره نگاه كردم، منصور بود. رفتم در را باز كردم، وقتی آمد داخل گفت:

    · این بازیها چیه در آوردی، گیسو؟
    · بازی قایم باشك.


    · حاظر شو بریم خونه. · مریض نیستم كه صبح بیام اینجا بخوابم، ظهر بیام خونه.
    · اصلاً تو حرف حسابت چیه؟

    و در را بست.

    ·من می خوام از تو جدا شم. شوخی هم نمی كنم، ناز هم نمی كنم، دعوا هم باهات ندارم. دوستانه با هم ازدواج كردیم، دوستانه هم جدا می شیم. هم واسه تو زن زیاده، هم برای من شوهر.
    ·پس لطفاً دوستانه بگو كی زیر پات نشسته؟
    ·عقلم، شعورم، غرورم.
    ·اگه راست می گی ثابت كن.
    ·منصور من انقدر تو رو دوست داشتم كه تا آخرین لحظه هم دعا می كردم اشباه كرده باشم، ولی متاسشفانه حقیقت داشت.
    ·چی حقیقت داشت؟ چی دیدی؟
    ·چیزی كه یك زن نمی تونه ببینه.
    ·منو با كسی دیدی؟
    ·منصور دیگه مهم نیست. حتی اگر اون مسئله حقیقت هم نداشته باشه، دیگه باهات زندگی نمی كنم. چون بهم دروغ گفتی.
    ·چه دروغی گفتم؟ لعنتی.
    ·لعنتی جد و .... استغفرالله ... برو منصورف حالم خوش نیست. اومدی زابه راهم كردی.

    منصور جلو آمد و مرا به دیوار تكیه داد و گفت:

    ·اگه راست می گی بگو منو با كی دیدی؟
    ·برو منصور حوصله ندارم. من فقط طلاق می خوام. نه به این دلیل كه بهم خیانت كردی. به این دلیل كه دیگه دوستت ندارم. ازت متنفرم. ای كاش همون موقع زن بهرام یا فرهان شده بودم. اونا شرفشون از تو بیشتره.

    منصور نامردی نكرد و چند سیلی پی در پی به صورتم زد. مرتب فریاد می كشید:

    ·آره اونا از من شرفشون بیشتره. من بی شرفم؟ من پستم؟ من خائنم؟ فكر كردی تحملم چقدر كثافت؟ هر چی نازت رو می كشم گندتر می شی. دیگ از دستت خسته شدم! نمی خوای به درك! برو بمیر! برو طلاق بگیر! برو زن فرهان یا بهرام شو. اره دیگه من اخی شدم . ازم خسته شدی.

    و بی رحمانه به صورتم سلی می زد. دیوانه شده بود. شاید هفت سیلی به صورتم زد. صورتم بی حس شده بود. در اثر خونی كه از بینی و لبم جاری شده بود، به خودش آمد و كنار رفت. روی مبل نشست و سرش را میان دستهایش گرفت. خودش هم به نفس نفس افتاده بود.

    از روی میز دستمال كاغذی برداشتم و جلوی بینی ام گرفتم و روی مبل نشستم. سرم را به مبل تكیه دادم تا خونریزی بینی ام بند بیاید. نگاهی به من كرد و گفت:

    ·بگو منو كجا دیدی؟ با كی دیدی؟ وگرنه همین جا می كشمت.
    ·بكش راحتم كن. چرا معطلی نامرد؟

    بلند شد به طرفم حمله ور شد و گفت:

    ·بگو وگرنه لهت می كنم. گیسو.
    ·مگه دیروز بعدازظهر نرفته بودی خونه الناز؟

    جا خورد. كم كم عقب رفت و روی مبل نشست.

    از ساعت شیش تا هشت و ده دقیقه اونجا بودی و من توی ماشین بیرون منتظرت بودم. تو با الناز رابطه داری، می خوای باهاش ازدواج كنی. دیروز به خاطر قرار مدار رفته بودی اونجا.

    منصور مبهوت به من نگاه می كرد.

    ·چرا ساكتی؟ دفاع كن. بگو نبودم. بگو چشمهام عوضی دیده.

    روی مبل نشست و گفت:

    ·خب، بودم.
    ·آفرین، پس اونجا مركز شهر نیست. خونه دوستت هم نیست. زن هم توی اون جمع دوستانه بوده، اونم سه نفر. حالا می خوای با دروغهایی كه تحویلم دادی، باور كنم بدون منظور اونجا رفتی.
    ·خونه الناز رفته بودم، ولی نه برای خواستگاری و قرار مدار ازدواج.
    ·پس برای چه كوفتی بدون مشورت با من رفته بودی اونجا؟ مگه نمی دونی از اونا بدم میاد؟ اون وقت آلاگارسون می كنی می ری دیدنش؟ ای تف به اون روت بیاد.
    ·به خاطر كاری رفته بودم.
    ·چه كاری؟ بگو.
    ·نمی تونم بگم.
    ·منصور، بلند شو از اینجا برو. من دیگه حرفی با تو ندارم. اگه تا حالا به نامردیت شك داشتم، امروز با این رفتار وحشیانه ت مطمئن شدم. برو از جلو چشمهام دور شو. من فردا می رم تقاضای طلاق می كنم. پدرم هم میل خودشه، فقط قضیه ما رو از اونها جدا كن. همین.
    ·تو داری عجله می كنی گیسو، داری اشتباه می كنی. من الناز رو دوست ندارم.
    ·ولی اون تو رو دوست داره.
    ·گیسو زندگی مون رو خراب نكن. به خدا برای این چیزهایی كه تو گفتی اون جا نرفته بودم. ولی نمی تونم بگم چرا اون جا رفته بودم، چون ازم خواهش كردن چیزی نگم.
    ·آره، به قولی كه به اونا دادی عمل كنی، بهتره.

    و فریاد كشیدم:

    ·برو بیرون از این خونه.

    منصور بلند شد و با عصبانیت به سمت در رفت و گفت:

    ·اگه شهامت داری برو تقاضای طلاق كن، مطمئن باش خیلی راحت امضا می كنم.
    ·مطمئنم، خب، الناز بد تیكه ای نیست. از رادمنش ها استفاده كردی، دیگه حالا نوبت اونه.

    در را كوبید و رفت. تازه زدم زیر گریه. آن قدر فحش دادم كه خودم خسته شدم. بی رحم چقدر سیلی به صورتم زد.

    آن شب فقط منتظر بودم صبح شود بروم تقاضای طلاق بدهم. آن قدر از منصور بدم آمده بود كه به سه طلاقه هم راضی بودم. صبح به دادگاه خانواده رفتم كارهای مقدماتی را انجام دادم و به خانه برگشتم. حدود ساعت سه با فرهان تماس گرفتم.

    ·سلام مهندس.
    ·سلام گیسو خانم، معلوم هست كجایین؟
    ·من منزل پدرم هستم، منزل سابقمون.
    ·چرا اون جا؟
    ·امروز رفتم تقاضای طلاق دادم. دیروز صبح منصور رو ترك كردم.
    ·من دیدم مهندس امروز نیومد. پس ... چرا به این زودی؟
    ·دیر هم شده.
    ·مهندس چه كرد؟
    ·هیچی، كمی التماس، كمی دعوا مرافعه، دیروز طهر هم اومد اینجا، منو به باد كتك گرفت و رفت.
    ·بهش كه چیزی نگفتین؟
    ·چرا گفتم كه خونه الناز دیدمت، می گه برای انجام كاری رفته بودم، ولی نمی تونم بگم چه كاری، چون بهشون قول دادم.
    ·هنوز گیجم. باورم نمی شه تقاضای طلاق دادین. چه ضرب الاجلی!
    ·پدر و مادر جون مسافرتن، تا اونا نیومده ن باید اقدام می كردم.
    ·كمكی از دست من برمیاد؟
    ·نه ممنونم. فقط فعلا موضوع پیش خودمون باشه. تو شركت صحبتی نكنین.
    ·حتما. شماره منزل پدرتون همون شماره قبلیه؟
    ·بله. قربان شما.
    ·خدا نگهدار.

    بعدازظهر ثریا تماس گرفت، كلی نصیحتم كرد. خواهش كرد، التماس كرد، ولی به جایی نرسید.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #180
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت پنجاه و ششم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    یك هفته گذشت و هیچ خبری از منصور نشد، فقط گاهی تلفن زنگ می خورد، برمی داشتم، قطع می كرد. می فهمیدم منصور است، ولی او هم روی دنده لجبازی افتاده بود. هنوز خبر نداشت تقاضای طلاق داده ام.

    یك روز بعدازظهر با صدای زنگ در، گوشی اف اف را برداشتم، پدر و مادر جون بودند. از دیدنشان خوشحال شدم. به استقبالشان رفتم. بعد از پذیرایی گفتم:


    ·خب مشهد چه خبر بود؟ زیارتها قبول.
    ·جاتون خالی بود دخترم، ولی همه رو از دل و دماغمون در آوردین. این چه بساطیه به پا كرده ین؟
    ·شما خودتون رو ناراحت نكنین مادر جون، بین من و منصور اختلافی به وجود اومده كه زیاد ساده نیست و من دیگه نمی خوام باهاش زندگی كنم. به منصور هم گفتم، زندگی شما از ما جداست.

    پدر گفت:

    ·من چه طور تو روی منصور نگاه كنم دختر؟ حرفها می زنی! می گه طلاق می خوای، راست می گه؟
    ·آره، تقاضای طلاق دادم.

    مادر و پدر از جا پریدند.

    ·تو چه كار كردی؟
    ·هفته پیش رفتم دادگاه، تقاضای طلاق دادم. همین روزها باید احضاریه ش بیاد در خونه تون.
    ·خیلی سر خود شدی گیسو1 این غلطها چیه؟ زن با كفن از خونه شوهرش بیرون میاد.
    ·گیتی با كفن بیرون اومد بسه. اون مال قدیمهاست. من با یه آدم هوسباز زندگی نمی كنم. ببخشین مادر جون، ولی باید حقیقت رو بدونین.
    ·منصور می گه منظور خاصی نبوده گیسو جان. البته قبول داره نباید بهت دروغ می گفته، ولی می گه از ترسم دروغ گفتم.
    ·بهتون گفت اومد اینجا منو سیلی بارون كرد؟ صورتم پرخون شده بود. من دیگه نمی خوامش.
    ·غلط كرد. ولی تو عصبانیت كه حلوا خیر نمی كنند مادرجون، خودت می دونی منصور چقدر دوستت داره.
    ·من از شما جز خوبی ندیدم مادرجون، منو ببخشین، ولی تصمیمم رو گرفتم، دیگه توی اون خونه برنمی گردم. اصرارتون بی فایده س.

    پدر گفت:

    ·خب منصور چرا نمی گه برای چی رفته اونجا؟ فكر نمی كنه زندگیش داره به هم می خوره؟ یعنی مردم مهم تر از زنش هستن خانم؟ یعنی چی؟
    ·آدم خوش قولیه، سرش بره حرفش نمی ره. رادمنش، من چكار كنم؟

    به كنایه گفتم:

    ·به منم قول داده بود از الناز دوری كنه مادرجون، اونا با هم سر و سر دارن.
    ·اشتباه می كنی مادر. منصور همچین آدمی نیست، هرزه نیست، سوءتفاهم شده.
    ·حالا اونا هیچی، من اصلا دیگه دوستش ندارم. با سیلی هایی كه به من زد، ورقه طلاق رو امضا كرد. اون همه خون از بینی و لب من اومد. بلند نشد یه دستمال بهم بده. منصور همچین آدمی بود؟ پس حق رو باید به من بدین.

    مادر نفس عمیقی كشید و گفت:

    ·نمی دونم چی بگم؟ فقط اینو بدونین با این كارهاتون، زندگی من و رادمنش رو هم به هم می ریزین.
    ·شما به ما كار نداشته باشین.

    پدر گفت:

    ·مگه می شه، بچه جان؟!
    ·حالا چایی تون رو میل كنین. حرف رو عوض كنیم بهتره.
    ·اگه منصور عذرخواهی كنه و بگه چرا اون جا بوده، میای سر زندگیت عزیزم؟
    ·نه مادرجون، دیگه نه. معذرت می خوام.

    مادر دو دستش را به علامت دیگه چقدر التماس كنم، باز كرد و به مبل تكیه داد.

    پدر گفت:

    ·چاییت رو بخور مرجان جون، اینها خودشون آشتی می كنن. ناراحت نشو. چه ماه عسلی رفتیم! از شیرینی شكرك زد.
    ·تو بمون اینجا رادمنش، من می رم خونه. تو مغز اینو شستشو بده، من مغز اونو، بلكه خدا بخواد زودتر آشتی كنن. اینم شده یه غصه روی دل ما.
    ·نه مادرجون، من دوست دارم تنها باشم. خواهش می كنم.
    ·بذار بمونم گیسو.
    ·نه بابا، اگه لازم شد خودم خبرتون می كنم.
    ·بابا بلند شو بریم سر خونه زندیگت. این بازیها چیه؟ طلاق چیه؟ از شما بعیده. منصور تو رو طلاق نمی ده.
    ·چرا اتفاقا، خودش گفت اگه شهامت داری برو تقاضای طلاق بده، من راحت زیرش رو امضا می كنم. الان یه هفته س، نه زنگی زده، نه سری زده، پس بدونین اونم خسته شده. اون دلش جای دیگه س.

    پدر و مادر نتوانستند من را ببرند و رفتند. از اینكه وقتی بروند منصور می فهمد تقاضای طلاق دادم، احساس خوبی داشتم، دلم خنك می شد.

    فرهان گاهی با من تماس می گرفت. دروغ نباشد، من هم منتظر تماسش بودم، دلم به او گرم شده بود.

    روز بعد با زنگ تلفن گوشی را برداشتم. منصور بود.

    ·سلام گیسو.
    ·سلام .
    ·خوبی؟
    ·بد نیستم به لطف شما!

    مكث كرد.

    ·كاری داشتی منصور؟

    دوباره كمی مكث كرد، بعد گفت:


    ·می خوام خواهش كنم برگردی سر زندگیت. قبول دارم اشتباه كردم. ولی تو گذشت كن.
    ·متاسفم منصور.
    ·به خدا الناز رو دوست ندارم. به خدا قصد ازدواج با اونو ندارم. كی به تو این چرت و پرتها رو گفته؟
    ·هیچ كس. این همه تو مواظب من بودی، یه مدت هم من تو رو زیر نظر گرفتم و خودم فهمیدم.
    ·گیسو من دوستت دارم.
    ·تو جای من بودی چیكار می كردی؟ اگه من همچین خطایی مرتكب شده بودم، باهام زندگی می كردی؟ مرد و مردونه جواب بده.
    ·شاید تنبیهت می كردم. ولی طلاقت نمی دادم، چون بهت اطمینان دارم. حرفت رو باور می كردم. ولی تو حرف منو باور نمی كنی. هرچی می گم قضیه چیز دیگه ای بوده، قبول نمی كنی.
    ·اصلا گیریم تو رفتی اون جا، موضوعی رو حل كنی كه مربوط به خودت نبوده، بهم دروغ كه گفتی، با مشت زدی تو بشقاب و با سیلی زدی تو صورت من. اینهاست كه نمی ذاره باهات ادامه بدم. منم تو رو خیلی دوست داشتم، خیلی زیاد، ولی تو همه چیز رو خراب كردی.
    ·برگرد گیسو، خواهش می كنم. من بدون تو نمی تونم زندگی كنم. حاضرم هر تنبیهی رو بپذیرم.
    ·تنبیه تو فقط اینه كه پای ورقه طلاق رو امضا كنی.
    ·گیسو، دیوونگی نكن.
    ·كاری نداری منصور؟
    ·درست تصمیم بگیر. نمی خوام تهدیدت كنم، ولی اگه پام رو تو دادگاه بذارم، دیگه همه چیز تمومه ها، گیسو!
    ·حتما بذار. خدا نگهدار.

    و گوشی را گذاشتم.

    از لحن ملتمسانه منصور با غمی كه در صدایش بود گریه ام گرفت. چرا كار ما به اینجا كشید؟ قابل تصور نبود.

    دو هفته گذشت. پدر و مادر خیلی سعی كردند ما را آشتی بدهند، اما نتوانستند. پای عموی منصور هم وسط كشیده شد، ولی بی فایده بود.

    یك ماه بعد، دادگاه ما تشكیل می شد و من بی صبرانه منتظر آن روز بودم. طاهره خانم و آقا كریم و نسرین خیلی نصیحتم كردند، ولی بی نتیجه بود. پدر هم دیگر از دستم عصبانی شده بود و قهر كرده بود. می گفت گذشت رو از مادرت یاد نگرفتی. بچه من نیستی و از این حرفها.

    بیشتر از بیست روز بود كه منصور را ترك كرده بودم. وضع و حالم عوض شده بود. حالت تهوع داشتم. با دیدن علامت های بارداری وحشت كردم. بعد از آزمایش فهمیدم تصورم درست بوده و باردارم. حالت مرگ به من دست داد. منصور را لعنت می كردم كه آن روز وحشیانه و به زور در من آویخته بود.

    حق داشت كه می گفت: « فكر كردی نمی تونم نگهت دارم؟ » من را پابند كرده بود. كارم شده بود گریه. نمی دانستم باید چكار كنم. جریان را به احدی نگفتم. به چند پزشك مراجعه كردم تا سقط كنم. دو نفر از آنها قبول نكردند، ولی یكی پذیرفت و برای دو روز بعد به من وقت داد.

    با وجدانم در جنگ بودم. نه دلم راضی می شد بچه ام را با دست خودم بكشم، نه دلم راضی می شد بی پدر یا بی مادر بزرگ شود. تازه با این وضع، تا نه ماه دیگر هم نمی توانستم طلاق بگیرم و این از همه دردآورتر بود. دلم می خواست زودتر تكلیفم روشن شود. یعنی با وعده های فرهان قصر طلایی خودم را روی خرابه زندگی منصور ساخته بودم و برای رسیدن به آن روزشماری می كردم و شدیدا عجله داشتم.

    بلاخره تصمیم گرفتم بچه را بدبخت نكنم و او را سقط كنم تا از این زندگی نكبتی راحت شود. فقط قبل از اینه به اتاق عمل بروم، باید كارهایی را انجام می دادم. چون معلوم نبود زنده از اتاق بیرون بیایم، باید یك نفر می دانست من چرا اینكار را می كنم و در كجا.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 18 از 20 نخستنخست ... 814151617181920 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/