صفحه 17 از 20 نخستنخست ... 71314151617181920 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 161 تا 170 , از مجموع 199

موضوع: رمان الهه ناز ( جلد اول )-(جلد دوم)

  1. #161
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت سی و نهم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    به منصور گفتم:

    بیا شرط ببندیم.
    قبوله، سر چی؟
    تو بگو.
    سر اینكه ما رو بابا كنی، خیر ببینی گیسو، به خدا پیر شدم.

    باشه. اگه بابام آمد اینجا، تو می شی بابا منصور، اگه مادر رفت خونه بابام، سه سال صبر می كنی بعد می شی بابا بزرگ منصور.
    سه سال؟! گیسو تو رو خدا رحم كن.
    شرط بندیه دیگه.

    سه ربع بعد پایین رفتیم، جمله آخر پدر این بود:

    ما باید الگوی بچه هامون باشیم خانم ....
    شما كجایین؟
    رفتیم بالا تا شما راحت باشین. خب، شیرینی پخش كنم مادر جون؟

    لبخند زیبایی بر لبش نقش بست. شرینی را پخش كردم. منصور گفت:

    مبارك مامان. پدر جون مباركه. انشاالله در كنار هم زندگی خوبی داشته باشین. خب، پدر جان هم میان پیش ما، با هم زندگی می كنیم. ساختمون پشتی، مبلمان شده، تقدیم شما!
    ممنون پسرم، مایل بودم برای كسی زحمت درست نكنم، ولی مرجان خانوم می گن كه اینجا با خاطراتشون زندگی می كنن. اینه كه این خجالت رو می پذیرم و مزاحمتون می شم.

    منصور بی اختار كف زد و گفت:

    آفرین پدر جون، خوشحالم كردین، گیسو خانم باختی!

    اخمهایم توی هم رفت.

    مادر گفت:

    موضوع چیه؟
    مامان با گیسو شرط بستیم كه اگه پدر اومدن اینجا یه نفر دیگه هم بهمون اضافه بشه، ولی اگه شما رفتین خونه پدر، سه سال دیگه ما باید صبر كنیم.
    به به! به سلامتی، قدم نو رسیده مبارك.
    هنوز كه خبری نیست بابا، تازه یه شرط بندی بود. جدی نگیرین.
    گیسو قرار نشد حقه بازی كنی ها!
    سال دیگه در موردش فكر می كنم، منصور جان.
    خب پدر جان، مادر، جشن را كی به پا كنیم؟
    من و آقای رادمنش مایلیم یه جشن كوچیك و ساده ترتیب بدیم پسرم، این طوری بهتره.
    جشن كوچیكچیه؟ ما كه مرتب جشن و مهمونی داریم. اینم بهانه می شه. خجالت نداره. اینو به من واگذار كنین. فقط شما و پدر بله رو بگین، بقیه ش با من.

    زدیم زیر خنده. پدر گفت:

    چه كار سختی منصور جان! از عهده ما خارجه.

    و باز صدای خنده مان بلند شد. پدر تا آخر شب پیش ما بود. بعد با منصور او را به خانه خودش رساندیم و برگشتیم.

    تاریخ جشن برای ده روز بعد تعیین شد. همه در تكاپو بودیم. لباس بدوز، این را بخر، آن را بخر، میهمان دعوت كن. به خواهش مادر قرار شد سفره عقدی در كار نباشد. فقط عاقد بیاید و خطبه عقد را بخوند. در ضمن قرار شد یك هفته اول، مادر به منزل پدر برود .

    روز جشن فرا رسید. لباس بلند سبز رنگی پوشیدمف با استینهای كوتاه و یقه دلبری كه دور تا دور آن با گلهای رز سبز از جنس خود پارچه تزئین شده بود. شالی هم برای روی دستم تدارك دیده بودم. وقتی منصور مرا در آن لباس دید گفت:

    به به! به قول مادر، گل اومد بهار اومد! سبزه قبا كردی عزیزم! خیلی زیبا شدی.
    ممنونم. خودت هم سبزه قبا كردی، بهار زندگی من!
    سلیقه جناب عالیه دیگه.

    به بهانه مرتب كردن كراوات منصور جلو رفتم و گفتم:

    شاید باورت نشه منصور، ولی امشب از عروسی خودمون خوشحال ترم.

    منصور لپ من را بین دو انگشتش گرفت و گفت:

    قربون اون دل زن بابا دوستت برم عزیزم، منم خوشحالم.
    چرا اینقدر خوشگل كردی؟
    آخه عروسی بابامه.
    نه بابا، خب عروسی مامان من هم هست. پس چرا من انقدر خوشگل نكردم؟
    آخه تو خدایی خوشگلی عزیزم.
    خودت خوشگل تری!
    ممنون.
    یه بوس كه لطف می كنی.
    با كمال میل.

    گونه ام را بوسید و گفت:

    برو بگو ثریا اصفند دود كنه.

    مادر با كت و دامن سفیدی كه به تن داشت و موهای شینیون شده خیلی زیبا و شیك، از پله ها پایین آمد. من و منصور برایش كف زدیم، گفتم:

    مبارك مادر جون.
    مادر جون چیه گیسو؟ عروس خانم.
    خب ببخشین، عروس خانم!
    ممنونم بچه هاریال آقای رادمنش هنوز نیومده ن؟
    نخیر، مثل اینكه شادوماد پشیمون شده ن.
    ا منصور! دست بردار پسر
    دلتون شور نزنه مامان جون، دیگه الان پیداشون می شه. احتمالا با گنجشكهای لب پنجره سمفونی اجرا می كنند.
    من الان تماس می گیرم. حتما همینوطوره و داره چه چه می زنه، می دونم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #162
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت چهلم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    باپدر صحبت كردم. گفت كه آماده است و می آید.
    مهمانها یكی یكی و گروه گروه، با سبدهای گل وارد می شدند و تبریك می گفتند. مادر جون را طبقه بالا فرستادیم و گفتیم بعد از پدر بیاید. یك ساعت بعد، پدر هم آمد. چه تیپی زده بود. كت و شلوار كرم با پیراهن سفید و كراوات شكلاتی رنگ. با آن قد بلند و سبیلهای آن چنانی اش خواستنی تر شده بود.


    سبد گل را از پدر گرفتم. با همه دست داد و كنار منصور نشست. رفتم مادر را صدا زدم، با هم پایین آمدیم. همه كف زدند و هلهله كردند. منصور جایش را به مادر داد و آمد كنار من نشست. به منصور لبخند زدم و گفتم: ·به خدا واسه هم ساخته شدند، ببین چقدر به هم میان!
    ·آره عزیزم، حق با توئه.

    دسته گل دست مادر را كه برایش سفارش داده بودیم، آوردم و تقدیمش كردم. مادر به علامت شرمندگی عرق از پیشانیش پاك كرد و گفت:
    ·دیگه از ما گذشته دخترم، خجالتم نده. ممنونم
    ·این چه حرفی یه مادر جون؟ ماشاالله از صد تا دختر قشنگ ترید. عروس باید گل توی دستش باشه دیگه.

    همه دوباره كف زدند. یك ربع بعد عاقد آمد. همه سكوت كردند تا عاقد خطبه عقد را جاری كرد و مادر بله را گفت. من و منصور، نقل و پول بر سر آنها ریختیم.عكاس و فیلمبردار هم مشغول گرفتن عكس و فیلم شدند.
    منصور گفت:
    ·گیسو جان تبریك می گم.
    ·منم تبریك میگم عزیزم. به خدا انگار مادرم كنار پدرم نشسته.

    بعد دست دور گردنم انداختو شانه ام را فشرد. دفاتر عقد امضا شد و حلقه ها را رد و بدل كردند. پدر سرویس جواهر زیبایی تقدیم مادر كرد. من و منصور هم هدایای خودمان را تقدیم كردیم.
    هنگام صرف شام وقتی از كنار خانواده فرزاد رد می شدم، پریدم:
    ·چیزی لازم ندارین؟
    خانم فرزاد گفت:
    ·نه گیسو جان ممنونیم. همه چیز هست.
    ·نوش جان.
    المیرا گفت:
    ·گیسو جان چه احساسی دارین؟
    ·یه احساس خوب و شیرین كه نمی تونم وصفش كنم، المیرا خانم.
    الناز گفت:
    ·برام خیلی جالبه. اتفاقا دیروز به المیرا می گفتم كه اگه گیسو خانم هفت – هشت تا خواهر برادر داشت و خانواده متین هم هفت هشت نفر بودندف همه با هم وصلت می كردن. خوب سیاستی دارین گیسو خانم، به گیتی خانم خدا بیامرز رفتین. خانواده متین واقعا كیمیاین.
    برق حسادت و نفرت را در چشمهای الناز دیدم. انگار آب سردی روی من ریختند. قلبم منجمد شد. به قدری به من بر خورد كه اندازه نداشت. هر چند خواستم خودم را قانع كنم كه منظوری نداشته، نتوانستم. از حرصم گفتم:
    ·شما خیلی لطف دارین. بله، افتخار می كنم كه اسم متین روی منه. خانواده فرزاد هم كیمیاین.
    و توی دلم گفتم البته از بدجنسی و بی تربیتی و وقاحت. الناز از اینكه من خودم را جزء خانواده متین شمردم كفری شد. دنبال جواب می گشت كه المیرا گفت:
    ·خانم رادمنش شما دیگه خواهر و برادر ندارین؟ چون هنوز خانواده متین دختر و پسر مجرد دارن. سعید متین، لیلا كه الان آمریكاست و آقای متین عموی منصور خان.
    قهقهه خنده شان اتاق را پر كرد.
    ·می دونی المیرا خانم تا حالا باید براتون مسجل شده باشه كه رضایت طرف شرطه، یعنی بدون رضایت دو طرف پیوند امكان پذیر نیست. اگه من و گیتی همسر منصور شدیم، برای این بود كه منصور قلباً ما رو می خواست و اگه پدرم با مادر ازدواج كرد، به این علته كه مادر هم پپدرمو دوست داشت. نمونه با ارزترش اینه كه الناز خانم با تمام تلاش چهار ساله شون، با اون همه سیاست و زرنگی نتونستن دل منصور رو به دست بیارن، چون علاقه دو طرفه نبود.

    المیرا و الناز نگاهی به هم كردند. مادرشان هم نگاهی به آنها انداخت. ادامه دادم:
    ·در هر صورت به جشن خونواده متین و رادمنش خوش اومدین. لطفا، از خودتون پذیرایی كنین.
    گر گرفته بودم. حالم خوش نبود. لعنتی فكر كرده من همه فك و فامیلم رو می خوام به خونواده منصور قالب كنم. از عصبانیت حاظر نبودم سالن را تحمل كنم. بنابراین به اتاق خوابمان پناه بردم و در تاریكی اشك ریختم. منصور وارد اتاق شد و گفت:
    ·چرا اومدی اینجا گیسو؟ چرا گریه كردی؟
    باز هم جواب ندادم.
    ·با توام! چرا شام نخوردی؟
    ·میل ندارم.
    ·كسی ناراحتت كرده؟
    ·مهم نیست. برو منصور، به مهمونها برس.
    ·تو كه تا یه ربع پیش شنگول بودی، آخه یه دفعه چی شد؟
    ·هیچی،برو
    ·اگه هیچی نشده پس بلندشو بریم پایین زشته.
    ·تو برو، منم میام
    ·نمی شه بلند شو با هم بریم.
    بلند شدم از اتاق بیرون آمدم. دوباره برگشتم جلوی آینه سر و صورتم را مرتب كردم و دنبال منصور راه افتادم.
    ·بگو كسی بهت حرفی زده گیسو؟
    ·هیچ كس، ولم كن منصور جان.
    همه شام خورده بودند و وارد سالن پذیرایی شده بودند. اركستر مشغول كوك كردن سازها بود.
    ·برو شام بخور گیسو.
    ·الان نمی تونم منصور.
    با لبخند تصنعی وارد سالن شدم و در جواب تشكر مهمانها مرتب می گفتم:
    ·خواهش می كنم. نوش جانتون. اگه كمی كسری بودف به بزرگی خودتون ببخشین.
    نگاهم به الناز لعنتی افتاد كه دلم می خواست با یك تیپا از مجلش بیرونش كنم. كنار مادر نشستم. دستم را توی دستش گرفت و گفت:
    ·كجا بودی دخترم؟
    ·بالا بودم.
    ·رادمنش، می بینی؟ دخترمون تو همه این دخترا تكه ماشاالله.
    پدر لبخندی زد و گفت:
    ·دختر به مادرش می ره دیگه عزیزم.
    لبخند به لبم نشست و غم دلم را فراموش كردم. گور بابای الناز كرده، همون حسادت از صد تا فحش براش بدتره، بره از حسادت بتركه. منصور آمد و گفت:
    ·گیسو جان، بیا بریم برقصیم.
    ·نه منصور، حالشو ندارم عزیزم.
    ·من نمی دونم كدوم بیشرفی تو رو ناراحت كرده. اگه بدونم، همین الان بیرونش می كنم.
    منصور داشت از جلویخانواده مقتدر و فرزاد رد می شد، كه الناز نگاهی به من كرد و بلند شد منصور را صدا زد:
    ·افتخار می دین كمی برقصیم.
    منصور نگاهی به من كرد. سریع نگاهم را از او برگرفتم و به جوانهایی كه می رقصیدند نگاه كردم. بعد دئباره به انها نگاه كردم. منصور اول بهانه تراشید ولی الناز كه مطمئنم می خواست لج مرا در بیاورد دست منصور را گرفت و وسط برد. نگاه من و منصور به هم برخورد كرد. قلبم داشت پاره پاره می شد. دلم می خواست بلند شوم به صورت هر دوی آنها سیلی بزنم، ولی خب جشن پدرم خراب می شد. البته می دانستم كه منصور هم توی رودرواسی گیر كرده بود، ولی چون قول داده بود، نباید زیر قولش می زد. به او گوشزد كرده بودم نباید با هیچ دختری برقصد، مخصوصاً با شیطان بزرگ. بدون اختیار بلند شدم به طرف فرهان رفتم. كنارش نشستم كمی باهاش صحبت كردم. صدای خنده هام رو بلند كردم و خلاصه حسابی منصور رو عذاب دادم طوری كه مجبور شد سالن را ترك كند. مدتی بعد از فرهان اجازه گرفتم و به طبقه بالا رفتم تا از پنجرهببینم منصور چه كار می كند. هنوز پنج شش پله نرفته بودم كه صدای ثریا تنم را لرزاند:
    ·آقا كیك رو بیاریم؟
    فهمیدم منصور وارد منزل شده و مرا دیده كه بالا می روم. از ترسم می خواستم برگردم، ولی از طرفی نخواستم فكر كند از او می ترسم. به راهم ادامه دادم و به طرف بالا رفتم. منصور گفت:
    ·فعلاً نه ثریا، بعد خبرت می كنم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #163
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت چهل و یكم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    از پله های آن طرف بالا آمد. قلبم فرو ریخت. از قلب گنجشك هم سریع تر می زد. می دانستم دوباره سیلی را خورده ام. وارد اتاق خودمان شدم و در را بستم و روی مبل نشستم و دست پیش گرفتم. در را با عصبانیت باز كرد و گفت:
    ·به چه حقی رفتی آنطور كنار فرهان نشستی بگو بخند راه انداختی؟


    ·به همون حق كه تو با الناز رقصیدی. ·من تو رو درواسی موندم ولی تو خودت رفتی.
    ·تا تو باشی زیر قولت نزنی. اصلاً می دونی چی یه؟ الان هم می خوام برم تا با بهرام برقصم. دیگه همه چیز تموم شد. تو هم برو با الناز جونت برقص.
    منصور دستش را بلند كرد كه سیلی به گوشم بزند ولی منصرف شد. دستش را به علامت تهدید تكان داد و گفت:
    ·اگه فقط یه بار دیگه ببینم با فرهان یا بهرام یا هر مرد دیگه ای آنطور بگو بخند راه بیندازی یا برقصی جلوی همه می زنم توی صورت اون.
    ·تو بیجا می كنی، تو كه خودت زیر قولت می زنی، چطور از من توقع داری؟
    ·گفتم كه من تو رو درواسی موندم، در ضمن من هیچ حرفی رو دوبار نمی زنم.
    و با عصبانیت از من دورشد.
    ·حالا نشونت می دم. شب درازه آقا منصور.
    منصور اهمیت نداد و در را محكم بست و رفت. مصمم شدم تا آخر میهمانی آنجا بنشینم. یك ربع بعد صفورا آمد و گفت:
    ·خانم، آقا می گن تشریف بیارین می خوان كیك رو ببرن.
    ·بگو ببرین من نمیام، صفورا خانم.
    ·بدون شما كه نمی شه.
    ·چرا نمی شه مگه من چاقوام؟
    از لحن كلامم شرمنده شدم و گفتم:
    ·ببخشین صفورا خانم، اعصابم متشنجه. به منصور بگو من نمیام. ولی به مهمونا بگو الان میام.
    ·چشم خانم. اما حیفه، پدرتون آرزو داره.
    ·حالا شما برو، شاید اومدم صفورا خانم.
    بیچاره صفورا رفت. هنوز سه چهار دقیقه نگذشته بود كه منصور وارد شد و گفت:
    ·فعلا وقت لجبازی نیست گیسو خانم، بیشتر از این شبمون رو خراب نكن. بلند شو بیا، می خوایم كیك رو ببریم كه زودتر مهمونها برن. دیگه حوصله احدی رو ندارم.
    سكوت كردم.
    ·مگه با تو نیستم گیسو؟
    ·من نمیام.
    ·حوصله ندارم، بلند شو.
    ·من از تو بدترم. با اون فك و فامیل با معرفتت،حوصله ای برای آدم نمی مونه!
    ·از دست من عصبانی هستی، به فامیلم چكار داری؟
    ·همه تون از یه قماشین. برو می خوام تنها باشم. برو دست الناز جونت رو بگیر كه ایشاءالله خبرشو برام بیارن! خواهرمو دق مرگ كرد حالا هم نوبت منه!
    منصور به حالت كلافگی دستی به موهایش كشید، چند شدم راه رفت و گفت:
    ·بلند شو گیسو دیر شد! الان وقت دعوا و عصبانیت نیست. بذار وقتی همه رفتن، با هم دعوا می كنیم. ساعت دوارده س.
    ·گفتم نمی یام برو بگو سرش گیج می رهف حالش خوب نیست.
    ·بچه ها پس چرا نمیاین؟ چی شده؟
    منصور در را باز كرد و گفت:
    ·بله مامان، اومدیم.
    ·چی شده؟ چرا گیسو ناراحته؟ تو چرا انقدر برافروخته و پریشونی منصور؟
    ·نه مادر جون ناراحتت نیستم. كمی سرگیجه دارم. بریم.
    و بدون اینكه به منصور نگاه كنمف از اتاق خارج شدم. مادر و منصور هم دنبالم آمدند. مراسم بریدن كیك انجام شد و بعد از فیلمبرداری و عكاسی برای پذیرایی سرو شد. مهمانی تمام شد و پدر و مادر را تا منزل پدر همراهی كردیم.
    در راه برگشت منصور گفت:
    ·ای لعنت بر این الناز كه دست از سر ما بر نمی داره.
    ·برو بگیرش تا دست از سرت برداره. اینكه مشكلی نیست.
    ·اگه به این رفتارت و این لجبازیهات ادامه بدی، این كار رو می كنم.
    ·اتفاقاً منم منتظرم كه تو این كار رو بكنی.
    منصور نگاه غضبناكی به من كرد، ولی هیچ نگفت. فكر كنم ترسید اگر ادامه بدهد همان جا وسط راه تركش كنم. به منزل رسیدیم. خدمه مشغول تمیز كردن منزل بودند. مجدداً تبریك گفتند. تشكر كردم و یكراست بالا آمدم. زیباترین و عریان ترین لباس خوابم را پوشیدم، بهترین عطر را زدم، مسواك زدم و آمدم روی تخت، رو به دیوار خوابیدم.
    پنج دقیقه بعد منصور آمد .لباسش را عوض كرد و رفت مسواك زد و برگشت. چراغ را خاموش و آباژور را روشن كرد. روی مبل نشست. سیگاری روشن كرد و بعد از مدتی آمد روی تخت دراز كشید. نفهمیدم طاقباز خوابیده یا به پهلو. با اینكه عادت داشت هر شب توی بغلم قفلش كنم، آن شب عزمش را جزم كرده بود و با فاصله از من خوابید، ولی مرتب وول می خورد.
    صدای فنر تخت اعصابم را بهم ریخته بود. یعنی در واقع بی اهمیتی و قهرش حالم را بد كرده بود، انتظارش را نداشتم. بغضبم گرفت، البته بیشتر به خاطر حرفهای الناز. اشك در چشمانم جمع شد. نیم ساعت گذشت. بلند شد دوباره سیگار روشن كرد. شیطونه می گه بلند شم خودشو با پاكت سیگارش له كنم.
    روی مبل نشست. از بس حس شنوایی ام را به كار گرفته بودم خسته شدم. به پهلوی دیگر شدم و پتو را رویم كشیدم و خودم را به خواب زدم. ولی منصور را می دیدم. نگاهی به من كرد، كمی خیره شد، بعد دود سیگار را به آسمان فرستاد. بی فكر. به سلامتی خودش كه فكر نمی كرد هیچ، به سلامتی من هم فكر نمی كرد.
    چند تا سرفه كردم. نگاهی به من كرد و سیگار را در جا سیگاری خاموش كرد. بلند شد لای در را باز كرد. لبه تخت نشست. دستی به موهایش كشید و گفت:
    ·ای لعنت به جد و آبادت الناز. هم شبمون رو خراب كردی هم نصف شبمون رو! هیچ خری هم پیدا نمی شه اینو بگیره از شرش راحت شیم. حالا دیگه واسه ما همه ادم شناس شدن!
    از فشار خنده نزدیك بود بتركم. كمی پتو را روی صورتم كشیدم كه اقلاً لبخندم رو نبیند. روی تخت دراز كشید و به من خیره شد و گفت:
    ·گیسو
    جواب ندادم.
    ·گیسو بیداری؟
    باز هم جواب ندادم. بیچاره ناامید شد، فكر كرد خواب هستم. دستش را دراز كرد و روی دست من گذاشت و بعد از مدتی خوابش برد. یكباره روی تمام نفرت و عصبانیتم آب سرد ریختند. هر دو ارام شدیم. در دل بوسه ای برایش فرستادم و گفتم چقدر وابسته ای عزیز دلم! منم وابسته كردی كه تا این موقع شب به خاطرت نخوابیدم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #164
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت چهل و دوم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    جمعه صبح ساعت یازده از خواب بیدار شدم. رفتم دوش گرفتم و لباسم را عوض كردم. اولین جمعه ای بود كه بدون منصور صبحانه می خوردم. تا صدای سلام و علیك ثریا را با منصور شنیدم، فنجانم را سر كشیدم.

    سلام، صبح به خیر
    سلام.


    و بدون اینكه نگاهش كنم بلند شدم و از سالن بیرون آمدم.

    ثریا خانم ممنون
    نوش جان.

    تا آمدم از پله ها بالا بروم، صدای زنگ تلفن بلند شد. ثریا گوشی را برداشت. مادر بود. سلام و احوالپرسی كرد و تبریك گفت و گوشی را به من داد. بعد از تبریك و احوالپرسی، بلافاصله مادر پرسید:

    منصور چطوره؟ آشتی كردین یا نه؟
    نه؟
    ای بابا! گیسو جان! این طوری به ما هدیه عروسی می دین؟ چطور منصور دووم آورده؟
    گاهی لازمه مادر جون. من هنوزدر اعتصابم.
    پس منم برای پدرت لازم می دونم.

    بعد بلند گفت:

    رادمنش، باهات قهرم چون لازم می بینم اعتصاب كنم.
    خندیدم
    نمیایین اینور ها؟
    شما بیاین مادر جون.
    پدرت قول گرفته كه یه هفته اینجا باشیم. یادت رفته؟
    آه! بله، خب تنها باشین بهتره مادر.
    مگه ما عروس و داماد بیست ساله ایم؟ بلند شین ناهار بیاین اینجا. رادمنش از بیرون غذا می گیره.
    آخر شب سری بهتون می زنیم.
    آه چقدر ناز دارین شما، اصلا نخواستیم.
    خب چرا ناراحت می شین مادر؟ شام میام.
    بگو میاییم.
    من كه خودم میام. منصور هم اگه دوست داشت خودش بیاد.
    از دست شما دو تا! كاری نداری گیسو جان؟
    نه مادر، سلام برسونین. خداحافظ.

    گوشی را گذاشتم و به طبقه بالا رفتم. میز آرایشم را مرتب كردم. لباسهایم را آویزان كردم. مایو پوشیدم ربدو شامبر حوله ای را تنم كردم و پایین آمدم.
    منصور روی مبل نشسته بود و تلویزیون تماشا می كرد. نگاهی به قد و بالای من كرد.

    ثریا خانم!
    بله خانم.
    می خوام برم شنا، لطفا به آقا نبی و آقا مرتضی بگین نیان بیرون.
    چشم، الساعه.

    وقتی ثریا رفت، منصور با لحنی سنگین گفت:

    اول ببین كسی پشت پنجره ها نباشه بعد برو تو آب، خانم.

    داخل استخر شدم. در آب فرو رفتن، یعنی در آرامش فرو رفتن، آن لحظه هیچ چیز مثل شنا نمی چسبید، حتی آشتی با منصور. یك ربع ساعت كه گذشت منصور هم آمد بیرون و روی صندلی نشست. كمی مرا تماشا كرد و كمی هم مطالعه كرد. ولی چه مطالعه ای! داشت خودش را لعنت می كرد و از محرومیت خودش حرص می خورد. محبوبه آمد رد شد، گفتم:

    محبوبه خانم این جععه از خونه و زندگی تون افتادین.
    نه خانم، این چه حرفیه؟ انشاءالله تو این خونه همیشه بریز و بپاش شادی باشه.
    انشاءالله. نمیاین شنا؟
    اوا خاك به سرم. نه خانم.

    و به منصور نگاه كرد.

    اون سرش تو كتابه. نگاه نمی كنه!

    محبوبه جلو آمد و گفت:

    سرشون تو كتاب هست ولی چشم و دل و حواسشون اینجاست. تو رو خدا باهاشون آشتی كنین.
    هنوز زوده محبوبه خانم، باید زجر بكشه.
    گناه داره به خدا!

    لبخندی زدم و در آب فرو رفتم. نیم ساعت بعد ثریا آمد و گفت:

    آقا شما غدا میل نمی كنین؟
    نه ثریا، با ایشون می خورم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #165
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    و به من اشاره كرد و ادامه داد:

    البته با آب تنی كه ایشون می كنه، فكر كنم یكبارگی برای شام بیاییم.

    ثریا با لبخند گفت:

    هر طور میلتونه.

    ده دقیقه بعد از استخر بیرون آمدم منصور نگاهی به پنجره همسایه كرد .اگر هم كسی بود بدبخت از آن فاصله چقدر می توانست مرا ببیند ؟اندازه یك عروسك !روی صندلی نشستم تا آفتاب بگیرم .گفت:

    سرما می خوری گیسو حوله تو بپوش.

    قیافه ای گرفتم وسرم را به صندلی تكیه دادم. با آن موهای خیس واندام سفید ،برایش نازو ادا می امدم. نقطه ضعفش را خوب می دانستم.سرش توی كتاب بود وچشم و فكرش پیش من .هرچه بیشتر نگاه می كرد بیشتر تشنه می شد .دیگر بس بود بلند شدم روبدوشامبرم را پوشیدم ورفتم دوش گرفتم.

    وقتی برگشتم منصور آماده خدمت روی مبل نشسته بود .لباس پوشیدم وموهایم را سشوار كشیدم .كمی آرایش كردم وسجادهام را پهن كردم وچادر به سر به نماز ایستادم .كمی برای اهل قبور ازجمله مادرم و گیتی وبرادرم وخواهر منصور قران خواندم . منصور گفت:

    گیسو جان روده بزرگه روده كوچیكه رو خوردها.

    جانمازم را جمع كردم .

    قبول باشه
    قبول حق باشه.

    از اتاق بیرون امدم منصور دنبالم آمد و گفت :

    تصمیم نداری اخمات رو باز كنی ؟از گره كور هم زده بالاتر
    هر موقع شما در قلبت رو به روی الناز خانم بستین بنده هم اخمام رو بتز می كنم
    اصلا من الناز رو آدم حساب نمی كنم چه برسه به ....
    ثریاخانم لطفا غذا رو بیارین دست و پام داره میلرزه
    چشم خانم

    وقتی سر میز نشستیم منصور گفت:

    صحت اسنخر وحمام .
    ممنون

    و اخم كردم، ثریا مشغول پذیرایی شد وما مشغول صرف غذا.

    مامان چی می گفت ؟
    خودت كه شنیدی برای شام دعوتمان می كرد
    كه اینطور حالا می ریم یا نمی ریم سر كار علیه ؟
    من كه میرم شما میل خودتون
    شما تنها هیچ جا نمی ری عزیزم
    منصور دباره شروع نكن ها !اعصاب ندارم ظرفیتم پرپره.
    من كه چیز بدی نگفتم گفتم با هم می ریم .

    با ناز نگاهم را بر گرفتم .

    چه نازی هم داره پدر سوخته ناز نازی ! پدر مارو دراورده با این اداهاش

    بعد از صرف غذا بلند شدم كه چشمتان روز بد نبیند یك دفعه از درد فریاد كشیدم

    چی شده گیسو
    آی خدا.....
    كجات درد گرفته عزیزم ؟
    كمرم گرفته ،آی آی
    بشین بشین .
    نمی تونم نه نه بهم دست نزن آی خدا نمی تونم تكون بخورم .

    ثریا ثریا كیسه اب گرمو بیار ببینم .

    وقتی بهت می گم حوله رو بپیچ دورت واسه همینه .گوش نمی دی فقط بلدی آدم رو بچرزونی .
    دارم می میرم از درد یه كاری كن .

    و زدم زیر گریه منصور هول شد وفریاد كشید :

    ثریا پس كجایی اون كولر رو خاموش كن
    اومدم آقا اومدم بقرمایین چی شد یه دفعه خانم ؟حتما قو لنج كردین .
    یادمون رفت كولر روخاموش كنیم .باد خورده پشتتون .

    منصور كیسه آب گرم رو رو كمرم گذاشت و گفت:

    چیزی نیست عزیزم الان بهتر می شی .یه كم تحمل كن


    پنج شش دقیقه بعد عضله ام باز شد و توانستم بشینم .

    همه ش عصبی یه از بس اعصابم رو به هم می ریزی منصور .
    من غلط بكنم گیسو جان من تمام تلاشم رو واسه راحتی وآرامش تو به خدا از این بالاتر چیه كه مامانم را دادم به بابات كه تو از دستم ناراحت نشی

    با این كه حرف حساب می زد اما گفتم :

    آره می بینم چقدر به حرفم گوش می دی
    حالا آروم باش بلند شو بریم استراحت كن
    نمی خوام .

    اهسته بلند شدم به سمت سالن نشیمن آمدم وروی كاناپه دراز كشیدم .بادست كمرم را می مالیدم كه منصور هم از خدا خواسته آمد مرا همراهی كرد

    من مظلوم بی كس رو اذیت می كنی این طوری می شه دیگه
    تو مظلومی؟خوبه،معنی مظلومیت رو فهمیدیم می ری با دختر ها قر می دی بعد می شی مظلوم ؟آنوقت ما كه می ریم دو جمله حرف می زنیم می شیم ظالم .
    بابا یه غلطی كردیم .هزار بار پشیمون شدیم وتاوون پس دادیم دیگه ولمون كن گیسو !
    خیلی زشته یه مرد زیر قولش بزنه .
    من كه نرفتم بگم بیا با من برقص .اون ولم نكرد تازه چرا كاری كنم كه فكر كنن از ازدواج مادرم ناراحتم ؟دیشب باید می رقصیدم تا همه بدونن خوشحالم .
    اونم فقط با اون عقریته كه من از ش بیزارم ؟پرروی دریده !كثافت عوضی به خدا دیشب می خواستم بیرونش كنم
    چون با من رقصید ؟
    نخیر چون فقط بلده متلك بگه بی شعور !مگه چی گفته ؟
    دیشب به خاطر اینكه لج منو در بیاره بلند شد با تو رقصید .
    نه عزیزم اشتباه می كنی .
    چی می گی ؟تو كه نمی دونی بین ما چی گذشت ؟
    چی گذشت ؟
    ولم كن حوصله ندارم
    كجا می ری گیسو ؟

    میرم كپه مگم رو بذارم وبه حال بخت واموندم گریه كنم .

    دنبالم امد تو پله ها وگفت :

    چی گفته ؟
    منصور انقدر با من حرف نزن من با تو قهرم باهات حرفی ندارم به خودم مربوطه .
    خب قهر دیگه بسه خواهش می كنم.
    به همین راحتی دیشب كه می خواستی با الناز ازدواج كنی برو دیگه !من رفتارم بده لجبازم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #166
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت چهل و سوم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    وارد اتاق شدم منصور در را بست وگفت :

    ·تو خانمی عزیزم آدم تو عصبانیت قربون صدقه كه نمی ره.

    روی تخت نشستم .

    ·حالا شدم خانم ؟نه جونم عوضی گرفتی !در را باز كن باد بیاد


    كنارم نشست وگفت:

    ·باد هم برات خوب نیست من جز تو كسی را ندارم
    ·به حرف نه در عمل .
    ·گیسو به خدا دیشب صدات كردم خواب بودی .می دونی كه من تحمل ندارم باهات قهر كنم .
    ·كم كم تحملت زیاد می شه غصه نخور .عشق عاشقی مال شش ماه اوله.
    ·من تا آخر عمر عاشق توام به خدا قسم گیسو .

    بلند شدم از جلوی منصور رد شدم واز آن طرف روی تخت دراز كشیدم ودستم را روی پیشانی ام گذاشتم كه بخوابم . بلند شد لباسش را عوض كرد وامد كنارم خوابید. سرش را روی قلبم گذاشت وگفت:

    ·به خدا فقط این قلبه كه به من ارامش میدهد.این خونه امید منه

    سكوت كردم .صورتم را بوسید وگقت:

    ·قول شرف میدهم كه دیگه نرقصم خوبه؟هركی اصرار كرد میگم گیسو ناراحت می شه.
    ·چرا ابروی منو ببری ؟
    ·پس چی بگم ولم كنن؟
    ·هر چی بگی بهتره این وضع .
    ·آره والله.مردم از دیشب كشتی منو با این نازهات لعنتی .
    ·منصور برو كنار خوابم میاد .
    ·خب منم نوازشت می كنم تا تو زودتر خوابت ببره حالا بگو ببینم الناز چی می گفت؟
    ·جریان را براش تعریف كردم .
    ·غلط كرده فكر كرده همه مثل خودشون كه التماس كنن. بذار ببینمشون حالی شون می كنم .
    ·نه تو دخالت نكن منصور .
    ·به جون خودت اگه می دونستم باهاش نمی رقصیدم .
    ·جون من الكی قسم نخور .امید بابام به منه .
    ·منم امیدم به توئه.
    ·امیدوارم.
    ·وای چه عروسكی گرفتم!به خدا آدمو دیونه می كنه .یك چیزیه كه اصلا نمی شه واسش جذبه گرفت.

    یك هفته بعد پدر ومادر به منزل ما آمدند ودر ساختمان پشتی ساكن شدند.از اینكه همیشه پدرم را می دیدم خیلی خوشحال بودم .قرار بر این شد كه محبوبه وثریا وصفورا هر دو منزل را اداره كنند در عوض حقوقشان بیشتر شود . بیشتر شب ها هم شام را با هم می خوردیم .

    دو ماه گذشت .یك شب به منصور گفتم :

    تكلیف چك های گم شده چی شده منصور ؟
    پریده حسابش كن اثری از اثارشون نیست .

    من می خوام بیام شركت .
    مگه توی خونه بهت بد می گذره ؟
    بد نمی گذره دیر می گذره دلم می خواد صبح ها هم با تو باشم .
    منم همینطور عزیز دلم .ولی خودت كه می دونی توی شركت ارباب رجوع زیاده من هم كه آدم حساسی هستم یكی چب بهت نگاه كنه قاتی می كنم .
    مگه به من اعتماد نداری ؟
    البته كه دارم ولی جناب عالی دل بی صاحب هر مردی رو می لرزونی خانم خوشگله !چرا بیخود واسه مردم درد سر درست كنیم .
    منصور !
    جون منصور
    خب میام توی اتاق تو كنار دست خودت توی كارها كمكت می كنم به خدا صبح ها دلم برات تنگ می شه ،حوصله ام تو خونه سر میره
    مگه قرار نیست منو بابا كنی خودتو مامان ؟به قول خدابیامرز گیتی دلم اووه اووه ی بچه می خواد عزیزم
    هر وقت بچه دار شدیم دیگه نمی ام اصلا تفریحی میام.
    نه عزیزم این طوری دباره من بهت عادت می كنم یه روز كه نیای دیونه می شم.
    منصور خواهش می كنم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #167
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت چهل و چهارم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    منصور همان طور كه روی مبل نشسته بود دستش را باز كرد و گفت:

    بیا اینجا ببینم خوشگل من.

    بلند شدم كنارش نشستم دستش را به دور شانه ام انداخت و گفت:


    می خوای بیای شركت چكار كنی ؟

    كمك دخالت مدیریت .
    همسر من كه دیگه نمی شه تایپیست ومنشی ومترجم باشه.
    چرا نمی شه؟این فكر ها رو بریز دور منصور جان اونجا همه می دونن تو رئیس شركتی ودر نهایت خودمان وفرزندانمان ایشائالله.
    در موردش فكر می كنم .
    فكر لازم نیست چون من میام.

    ·پس باید بیای تو اتاق خودم ها .
    ·خب من هم واسه این میام كه پیش تو باشم دیگه.
    ·مرا به خودش فشرد و گفت :توعزیز منی .
    ·پس از فردا بیام .
    ·قدم به چشم.

    سرم را روی سینه اش گذاشتم وگفتم:خیلی بهت عادت كردم منصور مدام نگرانم یكی تو رو ازمن نگیره. سرم را بوسید گونه اش را روی سرم گذاشت وگفت:

    ·گاهی بین اینكه گیتی بهتر بود یا تو می مونم گیسو جان .

    از فردا صبح با منصور به شركت رفتم همه خوش امد گفتند وابراز خوشحالی كردند ولی چه می دانستم داغ فرهان را تازه می كنم .چه می دانستم رفتن یعنی شروع تازه بدبختی ها وتمام شدن خوشبختی .چه میدانستم كه دارم با دست های خودم گور خودم را می كنم .

    روزها بیشتر در اتاق منصور بودم در حساب وكتاب ها رسیدگی می كردم .خلاصه هر كاری بود انجام می دادم ترجمه وتایپ حسابداری و البته بیشتر پیگیری چك های بی اعتبار و برسی كمبودهای خزانه منصور .كسری های مبلغ كمی نبود كه بتوانیم راحت از انها بگذریم باید می فهمیدیم موضوع چیست؟

    وقتی غریبه ها به اتاق منصور می امدند به من اشاره می كرد كه از اتاق بیرون بروم . گاهی اوقات با فرهان كار داشتم او باید به اتاق ما می امد در حضور منصور ارتباط با فرهان اشكالی نداشت ولی تنها هرگز. گاهی كه منصور مجبور بود بیرون برود سفارش می كرد كه پیش خانم حكیمی در سالن بنشینم. تااو بیاید به فرهان همان حساسیت راداشت كه من به الناز داشتم.با این تفاوت كه منصور فرهان را خیلی دوست داشت .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #168
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت چهل و پنجم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    یك ماه گذشت از رفتار فرهان متعجب بودم .توجه خاصی به من داشت وقتی منصور نبود ارتباط بیشتری با من برقرار می كرد . با ان زبان چرم ونرم وگیرایش مرا تا حدی به خودش جذب كرده بود تا آنجا كه گاهی از ذهنم می گذشت كه اگر همسر فرهان می شدم خوشبخت تر بودم ولی هنوز از علاقه ام به منصور كم نشده بود ودیوانه وار دوستش داشتم.

    یك بار یكی از مراجعین در ساعتی به شركت امد كه منصور حضور نداشت .باید زیر ورقه مهر وامضا میشد تا فروش صورت بگیرد فرهان گفت :


    ·خانم متین می شه محبت كنین مهر مهندس رو به من بدین؟
    ·می خواین مهر كنین ؟
    ·بله
    ·بهتر نیست صبر كنین خود منصور بیاد ؟
    ·موردی نداره من همیشه این كارو می كنم .

    به اتاق منصور رفتم ومهرش رآوردم .خدا خدا می كردم منصور از راه برسه ومرا با فرهان ومهندس شاكر ببیند .زیر ورقه زد وگفت:

    ·بفرمایین این امادس مهندس .
    ·ممنونم فعلا با اجازه خانم مهندس به مهندس سلام برسونین خدا نگهدار .
    ·خدانگهدار مهندس شاكر

    می خواستم از اتاق بیرون بیام كه گفت:

    ·خانم متین وقت دارین حساب های این ماه را با هم كنترل كنیم؟
    ·باشه وقتی مهندس اومد

    نگاه عجیبی به من كرد گفت:

    ·من با شما كار دارم نه با ایشون

    با رودر باسی روی مبل نشستم.فرهان خواست در را ببندد كه گفتم:

    ·لطفا در را باز بزارین وقتی در اتاق بسته س حالت خفه گی بهم دست میده

    فهمید كه از ترس منصور این را گفتم لبخندی زد ومقابلم نشست .دفتر را باز كرد وگفت:

    ·من می خونم شما بزنین.و به ماشین حساب اشاره كرد

    قبول كردم درضمن كار احساس می كردم به من خیره شده.

    ·خب شد ..............تومان حالا این سه رقم رو بزنین
    ·می شه ........تومان
    ·بله درسته این هزینه سه دسگاهیه كه خریداری كردیم
    ·چه دستگاههایی بوده؟
    ·یه قطه یه دستگاه بسته بندی ویه دستگاه قالب
    ·حالا سود كردیم یا نه؟
    ·زیاد نه.
    ·می تونم دفتر را ببینم؟
    ·بله ولی انقدر شلوغ پلوغه كه چیزی سر در نمیارین.
    ·اشكالی نداره.
    ·همیشه آرزوم داشتم همسرم این جوری مدبر مدیر باشه ولی افسوس.....
    ·افسوس كه چی؟
    ·افسوس كه مهندس همیشه یه قدم از من جلوترن .
    ·من به قسمت معتقد نیستم اختیار هم شرطه.
    ·اگه اختیار شرط بود شما به اون چه كه می خواستین می رسیدین.
    ·آدما می تونن چیزی رو كه از دست دادن یه روز دوباره به دست بیارین .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #169
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت چهل و ششم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    · منظورتون رو متوجه نمی شم مهندس.
    · بگذریم. می تونم یه سوالی ازتون بپرسم گیسو خانم؟
    · البته.


    · فكر نمی كنین اگه با مرد جوون تری ازدواج می كردین، آزادی بیشتری داشتین؟ تفاوت سن باعث به وجود اومدن تعصب بیش از حد می شه. مخصوصاً در مورد آقایون، چون دوست ندارن همسر جوونشون رو كسی تصاحب كنه.
    · مردهای كم سن و سال هم متعصبن. به نظر من هر چه عشق عمیق تره، تعصب بیشتره.
    · من این طور فكر نمی كنم. من روی همسرم به اندازه مهندس تعصب نخواهم داشت، در هر صورتی كه شاید خیلی بیشتر از ایشون عاشق باشم. زن موجود زیبا، فریبنده و هوس انگیزیه. ولی چرا ما مردها باید خودخواهی كنیم؟ اگه به همسرمون اعتماد داریم دیگه كنترل لزومی نداره. آزادی حق انسانهاست، چه مجردف چه متاهل. من مطمئنم الان دل تو دل شما نیست كه مبادا مهندس از راه برسه و من و شما رو اینجا ببینه.

    از فراست و طرز فكر فرهان لذت بردم.

    · خب بله. اون كمی رو من حساسه.
    · كمی نخیر، خیلی زیاد
    · من این رو نشونه علاقه ش می دونم، اگه دوستم نداشت بهم اهمیت نمی داد. من منصور رو با همین خصوصیات پذیرفتم.
    · ولی آیا ایشون هم همین اندازه، به خودشون سختی می دن؟
    · منصور مرد قابل اعتمادیه، من بهش شك ندارم.

    خنده عجیبی به معنی چقدر ساده ایف تحویلم داد.

    شما چیزی از منصور می دونین؟
    بگذریم گیسو خانم.
    خواهش می كنم.
    مردها اكثراً همین طورن. وقتی به مرادشون رسیدن، یه چیز دیگه می خوان. حتی گاهی اون چیزی رو می خوان كه یه روز نمی خواستن.

    قلبم فرو ریخت. بی اختیار فكرم به سمت الناز كشیده شد.

    یعنی شما معتقدین منصور كسی رو می خواد؟
    من دوست ندارم زندگی كسی رو به هم بریزم، گیسو خانم.
    مهندس به من بگین موضوع چیه؟
    هیچی خانم، هیچی. كم كم مهندس پیداشون می شه، دوست ندارم ناراحتتون كنه.

    بلند شدم و با دنیایی فكر و غصه از اتاق بیرون آمدم. حالم بد شد بود. نیاز به آرامش و تنهایی داشتم. به اتاق منصور رفتم و در را بستم. روی مبل نشستم و در دنیای شك و خیال دست و پا زدم. ده دقیقه بعد منصور آمد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #170
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت چهل و هفتم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,
    ;">سلام گیسو جان
    سلام.
    چی شده؟ چرا تنها نشستی؟
    هیچی، همین طوری.
    چه خبرها؟ كی اومد؟ كی رفت؟

    مگه مردم می خوان منو بخورن منصور، این مسخره بازیها چیه؟ دزد اومد منو برد، یكی هم منو نگاه كرد، یكی هم خواست منو بخوره.

    چرا انقدر عصبانی هستی؟ می گم یعنی كسی با من كار نداشت؟
    مهندس شاكر اومد.

    منصور پشت میزش نشست و در كیفش را باز كرد و اوراقی را بیرون آورد و پرسید:

    چی كار داشت؟
    فرهان از من مهر خواست، منم بهش دادم. الته گفتم صبر كنین منصور بیاد، گفت نیازی نیست، كار همیشگی ماست.
    مهر فرهان مخصوص خودشه، مهر من مخصوص خودم. بدون امضای من نه اجازه خرید هست، نه اجازه فروش.
    من چه می دونم، اصلاً از خودش بپرس.

    منصور شماره اتاق فرهان را گرفت.

    سلام مهندس ... موضوع شاكر چیه؟ ... خب ... مگه امضای منو بلدی؟ ... پس چطور ... آها آشنای توئه؟ خب باشه مسئله ای نیست. ممنون.

    كوشی را كه گذاشت گفت:

    می گه خریدار دوست خودمه. امضای منو قبول داره و چون معامله پرسودیه، خواسته از دستمون نره.
    امضای تو رو بلده؟
    نه، می گه امضای خودش رو زیر ورقه زده، مهر منو.

    با تعجب به منصور خیره شدم. برایم عجیب بود كه فرهان دروغ به این بزرگی بگوید من خودم دیدم امضای منصور را زیر برگه زد.

    منصور!
    بله.
    این دستگاههای جدید رو خیلی گرون خریدین ها.
    آره، عوضش سود خوبی داره گیسو جان.
    فرهان كه می گه سود خوبی نداشته.
    تو كی با فرهان حرف زدی؟

    با اخم نگاهش كردم و گفتم:

    همون موقع كه مهر رو بهش دادم، جلوی آقای شاكر.
    فرهان گفت این دستگاهها رو می خوایم، منم اجازه دادم. دیگه خودش می دونه.
    یعنی چه؟ پس تو چی كاره ای؟
    فرهان كارشو بلده، بهش اطمینان دارم. حالا این سوالها چیه می كنی عزیزم؟
    همین طوری، برای اطلاعات بیشتر.
    قربونت برم. تو خودت كه علامه دهری.

    و مشغول مطالعه اوراق شد. به چهره اش دقیق شدم. یعنی به غیر از من به كس دیگه ای هم علاقمنده؟ نكنه روم زن بگیره، نه، خدایا! طاقت ندارم، من حتما جدا می شم. دل تو دلم نبود. باید می فهمیدم فرهان از منصور چی می داند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 17 از 20 نخستنخست ... 71314151617181920 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/