الهه ناز (جلد دوم) - قسمت سی و نهم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,
به منصور گفتم:
بیا شرط ببندیم.
قبوله، سر چی؟
تو بگو.
سر اینكه ما رو بابا كنی، خیر ببینی گیسو، به خدا پیر شدم.
باشه. اگه بابام آمد اینجا، تو می شی بابا منصور، اگه مادر رفت خونه بابام، سه سال صبر می كنی بعد می شی بابا بزرگ منصور.
سه سال؟! گیسو تو رو خدا رحم كن.
شرط بندیه دیگه.
سه ربع بعد پایین رفتیم، جمله آخر پدر این بود:
ما باید الگوی بچه هامون باشیم خانم ....
شما كجایین؟
رفتیم بالا تا شما راحت باشین. خب، شیرینی پخش كنم مادر جون؟
لبخند زیبایی بر لبش نقش بست. شرینی را پخش كردم. منصور گفت:
مبارك مامان. پدر جون مباركه. انشاالله در كنار هم زندگی خوبی داشته باشین. خب، پدر جان هم میان پیش ما، با هم زندگی می كنیم. ساختمون پشتی، مبلمان شده، تقدیم شما!
ممنون پسرم، مایل بودم برای كسی زحمت درست نكنم، ولی مرجان خانوم می گن كه اینجا با خاطراتشون زندگی می كنن. اینه كه این خجالت رو می پذیرم و مزاحمتون می شم.
منصور بی اختار كف زد و گفت:
آفرین پدر جون، خوشحالم كردین، گیسو خانم باختی!
اخمهایم توی هم رفت.
مادر گفت:
موضوع چیه؟
مامان با گیسو شرط بستیم كه اگه پدر اومدن اینجا یه نفر دیگه هم بهمون اضافه بشه، ولی اگه شما رفتین خونه پدر، سه سال دیگه ما باید صبر كنیم.
به به! به سلامتی، قدم نو رسیده مبارك.
هنوز كه خبری نیست بابا، تازه یه شرط بندی بود. جدی نگیرین.
گیسو قرار نشد حقه بازی كنی ها!
سال دیگه در موردش فكر می كنم، منصور جان.
خب پدر جان، مادر، جشن را كی به پا كنیم؟
من و آقای رادمنش مایلیم یه جشن كوچیك و ساده ترتیب بدیم پسرم، این طوری بهتره.
جشن كوچیكچیه؟ ما كه مرتب جشن و مهمونی داریم. اینم بهانه می شه. خجالت نداره. اینو به من واگذار كنین. فقط شما و پدر بله رو بگین، بقیه ش با من.
زدیم زیر خنده. پدر گفت:
چه كار سختی منصور جان! از عهده ما خارجه.
و باز صدای خنده مان بلند شد. پدر تا آخر شب پیش ما بود. بعد با منصور او را به خانه خودش رساندیم و برگشتیم.
تاریخ جشن برای ده روز بعد تعیین شد. همه در تكاپو بودیم. لباس بدوز، این را بخر، آن را بخر، میهمان دعوت كن. به خواهش مادر قرار شد سفره عقدی در كار نباشد. فقط عاقد بیاید و خطبه عقد را بخوند. در ضمن قرار شد یك هفته اول، مادر به منزل پدر برود .
روز جشن فرا رسید. لباس بلند سبز رنگی پوشیدمف با استینهای كوتاه و یقه دلبری كه دور تا دور آن با گلهای رز سبز از جنس خود پارچه تزئین شده بود. شالی هم برای روی دستم تدارك دیده بودم. وقتی منصور مرا در آن لباس دید گفت:
به به! به قول مادر، گل اومد بهار اومد! سبزه قبا كردی عزیزم! خیلی زیبا شدی.
ممنونم. خودت هم سبزه قبا كردی، بهار زندگی من!
سلیقه جناب عالیه دیگه.
به بهانه مرتب كردن كراوات منصور جلو رفتم و گفتم:
شاید باورت نشه منصور، ولی امشب از عروسی خودمون خوشحال ترم.
منصور لپ من را بین دو انگشتش گرفت و گفت:
قربون اون دل زن بابا دوستت برم عزیزم، منم خوشحالم.
چرا اینقدر خوشگل كردی؟
آخه عروسی بابامه.
نه بابا، خب عروسی مامان من هم هست. پس چرا من انقدر خوشگل نكردم؟
آخه تو خدایی خوشگلی عزیزم.
خودت خوشگل تری!
ممنون.
یه بوس كه لطف می كنی.
با كمال میل.
گونه ام را بوسید و گفت:
برو بگو ثریا اصفند دود كنه.
مادر با كت و دامن سفیدی كه به تن داشت و موهای شینیون شده خیلی زیبا و شیك، از پله ها پایین آمد. من و منصور برایش كف زدیم، گفتم:
مبارك مادر جون.
مادر جون چیه گیسو؟ عروس خانم.
خب ببخشین، عروس خانم!
ممنونم بچه هاریال آقای رادمنش هنوز نیومده ن؟
نخیر، مثل اینكه شادوماد پشیمون شده ن.
ا منصور! دست بردار پسر
دلتون شور نزنه مامان جون، دیگه الان پیداشون می شه. احتمالا با گنجشكهای لب پنجره سمفونی اجرا می كنند.
من الان تماس می گیرم. حتما همینوطوره و داره چه چه می زنه، می دونم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)